نام قاسم
نام خانوادگی خسروي
نام پدر عبدالعلي
تاربخ تولد 1328/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1359/07/18
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت كادرزميني ارتش
شغل كادرزميني ارتش
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر


زندیگنامه شهید ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: همسر شهيد
من و شهيد خسروي در سال 1349 با برگزاري مراسم سادهاي به عقد هم درآمديم. مهريهام تنها ده هزار تومان بود و زندگي بسيار سادهاي را در كنار هم آغاز نموديم.
شهيد با من نسبت بسيار نزديك فاميلي داشت و هر دو در خانوادهاي مذهبي و پيرو روحانيت بزرگ شديم. پدر ايشان مردي بسيار مؤمن بود و نمازهاي خود را اول وقت در مسجد شيخ علي بدري (مسجد دشتيها كه به همت دشتيهاي ساكن آبادان ساخته شده بود) ميخواند. گاهي نيز به مسجد آقاي جمي ميرفت و فرايض خود را به جا ميآورد.
پدر و مادر ما اصالتاً اهل دشتي بودند كه براي كار در شركت نفت به آبادان رفته و همان جا ماندگار ميشوند. بنابراين من و همسرم در آبادان بزرگ شديم.
پيش از پيروزي انقلاب، ايشان به دليل اين كه با رژيم شاه مخالف بود، به همراه چند سرباز از ارتش بيرون آمدند. زياد در خانه حضور نداشت و مرتب در فعاليتهاي انقلابي شركت ميكرد. در آن زمان در محلهي مسجد آقاي جمي
ساكن بوديم و شهيد خسروي دائم به مسجد آقاي جمي ميرفت و دستورات
لازم را از ايشان دريافت ميكرد. با ايشان همكاري نزديكي داشت و رابطهاي بسيار صميمي بين آنها برقرار بود.
در جريان انقلاب، روزي شهيد سراسيمه از پادگان به خانه آمد و گفت: خودم نديدم، ولي عدهاي از دوستان ميگويند سيدي به نام موسوي را كه براي سخنراني به مسجد آمده بود، دستگير كرده و بردهاند. احتمال ميدهم آقاي
موسويلاري باشد.
فوري اين موضوع را به آقاي جمي اطلاع داد. طولي نكشيد كه آقاي جمي نيز دستگير شد. شهيد و دوستانش پس از اين ماجرا از پادگان فرار كردند و در مكانهاي مختلف پراكنده و پنهان شدند. چند بار براي دستگيري ايشان به منزلمان آمدند، همه جا را گشتند و اسباب خانه را بيرون ريختند.
صبح اولين روز پس از پيروزي انقلاب، در اولين فرصت به محل كار
خود مراجعه نمود. وقتي آن بزرگوار به شهادت رسيد، آقاي جمي براي خانوادهي ما پيام تسليت فرستاد.
پسر خواهرم كه روحاني بود و شهيد توسط او با ساير مبارزان آشنايي پيدا كرد، به همراه قاسم و بچههاي مسجد، اعلاميههاي امام را پخش ميكردند. يك سال قبل از پيروزي انقلاب، مأموران شاه كم كم متوجه شدند كه ايشان در پادگان اعلاميه پخش ميكند. من از همهي فعاليتهاي ايشان باخبر بودم. خانوادهي ما در حركتهاي انقلابي حضور فعال داشتند. شهيد اعلاميهها را به خانهي خودمان ميآورد و چون درجهدار ارتش بود، كسي به او شك نميكرد. دستگاه چاپي نيز در منزلمان وجود داشت كه شهيد با همكاري 3 نفر ديگر به وسيلهي آن اعلاميهها را چاپ و منتشر ميكردند. گاهي نيز خودم شبانه به طوري
كه كسي متوجه نشود، اعلاميهها را به آدرسي كه ميخواستند، ميرساندم؛ از
جمله زن سيده مسني بود كه او را بيبي صدا ميزدند. او بخشي از اعلاميهها را به دست گروهي ديگر ميرساند تا آنها را توزيع كنند.
روزي از مسجد بهبهاني تا مسجد پيروز تظاهرات كرديم. در راه، ميان مردم و پليس شاه درگيري شد. خانم مسني كه منزلش در مسير قرار داشت، در
را باز كرد و ما را به درون خانه برد تا اوضاع آرام شود.
يك بار نيز در ماه محرم از مسجد بهبهاني قصد رفتن به جايي را داشتم كه ناگهان ماشينهاي پليس شاه اطراف مسجد را محاصره كردند تا مردم را دستگير كنند. به همراه شش زن ديگر و چند پسر جوان انقلابي از راهپلهي يكي از خانهها كه به مسجد راه داشت با كمك خانم صاحبخانه فرار كرديم. ما به يكي از خانهها رفتيم و آن جوانان نيز به خانهي ديگري راهنمايي شدند. تا عصر همان جا مانديم تا اوضاع كاملاً آرام شود. وقتي به خانه آمدم، خانواده از غيبت
من نگران شده بودند.
خواهر شهيد نيز در جريان انقلاب اسلامي فعاليت چشمگيري داشت. بيشتر مواقع با هم اعلاميهها و اطلاعيههاي حضرت امام را پخش ميكرديم.
شهيد چون نظامي و شناخته شده بود، نميتوانست در همهي راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم شركت كند؛ ولي در بعضي حضور پيدا ميكرد. مدام در صدد ضربه زدن به حكومت شاه بود. اكثر دوستان ايشان از جمله محمدرضا فخرايي، شهيد علي و شهيد اصغر كه با هم در فعاليتها تلاش و خدمت ميكردند، به شهادت رسيدهاند. شهيد در زمان مبارزه عليه رژيم ستمشاهي 28 ساله بود و اين جوانان سن كمتري داشتند و اكثراً طلبه يا دانشجو بودند.
در زمان شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، شهيد در نيروي زميني خرمشهر خدمت ميكرد. به همراه خانواده در آبادان سكونت داشتيم و سه فرزند
به نامهاي زهرا 9 ساله، فروغ 3 ساله و فاطمه 3 ماهه ثمرهي سالها زندگي مشتركمان بود. جنگ لحظه به لحظه شدت ميگرفت. عراقيها مرتب شهر را مورد هدف قرار ميدادند. مردم آرامش نداشتند و كسي جرأت نميكرد
در خانه بماند. با ادامه يافتن جنگ، شهيد نزد ما آمد و گفت: شما بايد از شهر خارج شويد.
روز نهم مهر ماه سال 1359 در بمباران و زير آتش دشمن از آبادان حركت كرديم. وسيلهي نقليهاي نداشتيم و برادرم نيز كه اتومبيلي داشت، ميخواست در شهر بماند. شهيد براي خانواده و ساير فاميل كه قصد رفتن از شهر را داشتند، مينيبوسي كرايه كرد و همگي را روانه نمود.
از آبادان به يكي از روستاهاي هنديجان آمديم و يك شب در آن جا مانديم. تا ماهشهر همچنان درگيري شديد ادامه داشت. هر كس از تمام زندگيش تنها يك ساك برداشته و از شهر خارج شده بود. تا اين كه به گناوه رسيديم. از وضعيت پيش آمده و سرگرداني خيلي ناراحت بوديم. مدتي در خانهي پسرعموي شهيد كه بعدها دو پسرش به نامهاي هور خسروي در عمليات فتحالمبين و حسين خسروي در عمليات كربلاي 5 به درجهي رفيع شهادت رسيدند، به سر برديم. ايشان در اين مدت خيلي به ما لطف كردند؛ يك باب خانه در اختيار ما گذاشتند و موجبات راحتي ما را فراهم نمودند. خدا اجرشان دهد.
بعد شهيدبراي مقابله با متجاوزين بعثي به جبهه برگشتند وما تا روز نوزدهم مهر هيچ اطلاعي از شهيد نداشتيم. بالاخره به ما خبر دادند كه ايشان در روز شانزدهم در درگيري تن به تن با نيروهاي بعثي در شهر خرمشهر بر اثر انفجار خمپاره زخمي شده و او را به بيمارستان طالقاني آبادان منتقل كردهاند. در آن موقع، عراقيها دژ خرمشهر را تصرف كرده بودند و نيمي از شهر به دست دشمن افتاده بود. قاسم چشم راستش را از دست داده و تركش خمپاره به گوش،
سينه و شكم ايشان اصابت كرده بود. متأسفانه در آن زمان بيمارستانها مثل امروز امكانات لازم را در اختيار نداشتند تا به ايشان به طور كامل رسيدگي
شود. سرانجام در تاريخ 19 مهر سال 1359 در اثر جراحات شديد به شهادت رسيد. عدهاي از خويشاوندان كه هنوز در شهر مانده بودند، خبر شهادت وي را به ما اطلاع ندادند.
آن عزيز را در گلزار شهداي شهر به خاك ميسپارند و برادر شهيد، برادر خودم و چند نفر ديگر از بستگان به طرف گناوه حركت ميكنند تا خبر شهادت ايشان را به خانوادهاش برسانند. در راه، جادهي آبادان ـ خرمشهر بسته ميشود و يكي از ماشينهايشان از بقيه عقب ميماند. چند نفر از آشنايان به
اسارت عراقيها درميآيند كه بعد از جنگ، آزاد شدند و به وطن بازگشتند.
غروب هنگام اذان مغرب بود كه به منزل ما رسيدند. دختر بزرگم از شب قبل مدام ناراحتي و بيقراري ميكرد و در لحظهي اول با ديدن آنها خوشحال شدم. وضو گرفته بوديم تا نماز بخوانيم كه ناگهان بچهها وارد حياط شدند. حسين خسروي كه در آن زمان 11 سال سن داشت و بعدها خود او نيز به شهادت رسيد، از روي بچگي بيمقدمه گفت: همه آمدهاند، ولي عمو نيامده و شهيد شده است. صداي گريه و نالهي اهل خانه بلند شد. غروب براي ما كه مدتها از شهر و خانهي خود دور بوديم، با شنيدن اين خبر غمانگيزتر شد. آن شب بسيار سخت و طولاني گذشت.
برادرم و برادر قاسم بعد از رساندن خبر فوراً به آبادان برگشتند و مدتها در آن شهر فعاليت ميكردند. برادر شهيد تا سال 1366 در شوراي مساجد آبادان به فعاليت خود ادامه داد.
خانوادهي پسرعموي شهيد خيلي به ما احترام گذاشتند و نزديك به يك سال نزد آنها بوديم. تا اين كه بالاخره بسيار اتفاقي به بوشهر آمده و در اين جا ساكن شديم. دختر كوچكم بيمار شده بود و او را به بيمارستان بوشهر آوردم.
بچهها پيشنهاد دادند در همين شهر بمانيم. در آن زمان به خانوادههاي شهداء در كوي فضيلت خانه ميدادند. با بنياد شهيد در اين مورد صحبت كرديم و از آقاي حيدري ـ مسؤول بنياد شهيد ـ درخواست كردم با ما همكاري كند. بعد از مدتي خانهاي دو اتاقه در نيروگاه به ما داده شد. چند سال آن جا بوديم تا اين كه بنياد شهيد برايمان در صلحآباد خانههاي سازماني بنا كرد.
بچهها با گذشت ايام رفته رفته بزرگ ميشدند. در زمان مسؤوليت آقاي اربابيفرد، از طرف زمين شهري با معرفي بنياد تكه زميني به ما دادند. براي
ساختن آن دست به كار شدم. مقداري وام گرفتم و مقداري كمك بلاعوض نيز از طرف بنياد شهيد به ما داده شد. به لطف خدا در اين مدت، وضعيت اقتصادي نسبتاً خوبي داشتيم. خياطي ميكردم و سرپرست توليدي بنياد شهيد نيز بودم.
از روز آغاز جنگ كه شهيد بزرگوار وارد عرصهي نبرد شد تا روزي كه به شهادت رسيد، در كل بيست روز هم طول نكشيد. با توجه به اين كه ايشان نظامي بود، در روزهاي نخستين حملهي عراق به ايران نيز دائم به مرز خسروي و مرز شلمچه ميرفتند.
به سربازاني كه در زمان طاغوت از پادگان فرار ميكردند، آدرس خانهي خودمان يا منزل خواهرم را ميداد تا لباس و ساير مايحتاج را در اختيار آنها قرار دهيم و بتوانند از شهر خارج شوند. ايشان 11 سال در ارتش خدمت كرد و در تمام اين مدت، محل كارش در خرمشهر بود.
به سربازاني كه در زمان طاغوت روز پنجم يا ششم مهر بود كه براي سر زدن به ما به منزل آمد. آن روزها به خاطر جنگ، آب و برق خوزستان قطع بود. مقداري آب مهيا كرد و گفت: ميخواهم به حمام بروم. متوجه شدم چند تركش به ايشان اصابت كرده و بدنش زخمي است. وقتي جريان را پرسيدم،
گفت: دو شب پيش دژ خرمشهر را بمباران كردند. چند تركش جزيي به من اصابت كرده و عدهاي از بچهها نيز شهيد شدند.
آن روزها شدت حملات آن قدر زياد بود كه از دست بمباران عراقيها شب و روز نداشتيم و شبها را در كوچه به روز ميرسانديم. ابتدا راضي نميشدم از شهر خارج شوم؛ ولي هر لحظه درگيريها شديدتر ميشد و از طرفي آب و برق نيز قطع شده بود. يكي از بچهها را زودتر فرستادم و بقيه را بعد با خودم آوردم.
روزي كه زخمي به خانه آمد، برگهي مرخصي داشت؛ ولي در خانه
نماند و گفت: در شهر درگيري تن به تن است و به نفرات بيشتري نياز دارند. او به راهي رفت كه خود ميخواست و به سعادتي رسيد كه هميشه در پي آن بود. شهيد مظلومانه در حالي كه هيچ يك از اعضاي خانوادهاش در مراسم تشييع پيكر پاكش حضور نداشتند، به خاك سپرده شد. تنها چند نفري از بستگان و برادرش در كنارش بودند.
پس از اين كه از شهادت ايشان نيز مطلع شديم، نميتوانستيم سر مزارش برويم. اين مسأله واقعاً برايم سخت و سنگين تمام شد. از طرفي خانه و زندگيمان به دست دشمن اشغال شده بود و از طرف ديگر شوهرم را از دست داده بودم. هشت ماه تا يك سال بعد كه جادهي آبادان ـ خرمشهر آزاد شد، در اولين فرصت به قصد زيارت قبر ايشان از گناوه حركت كرديم. ابتدا به ماهشهر رفتيم. فرمانداري آن جا برنامهاي براي ما تنظيم كرد و گفتند حتماً بايد فلان ساعت برگرديد. ما نيز خيلي زود برگشتيم. بچهها را نبردم؛ فقط من، مادر شهيد، برادرم و برادر شهيد رفته بوديم. اولين بار كه بر سر مزار آن عزيز حاضر شدم لحظهي بسيار حزنانگيز و غمباري بود. آن همه غم و اندوه به زبان نميآيد و
قابل وصف نيست. شهداي گمنام فراواني اطراف ايشان آرام خفته بودند و مظلوميت از آن قطعه هويدا بود.
به سربازاني كه در زمان طاغوت از پادگان فرار ميكردند، آدرس خانهي خودمان يا منزل خواهرم را ميداد تا لباس و ساير مايحتاج را در اختيار آنها قرار دهيم و بتوانند از شهر خارج شوند. ايشان 11 سال در ارتش خدمت كرد و در تمام اين مدت، محل كارش در خرمشهر بود.
وقتي جنگ آغاز شد، پس از سالها تازه خانه خريده بوديم و 4 الي 5 ماه بيشتر از اقامتمان در خانهي جديد نگذشته بود. هنگامي كه به گناوه آمديم
يكي از پاسداران آبادان با ما تماس گرفت و اجازه خواست از خانه و ساير وسايل موجود در آن استفاده كند. ما نيز قبول كرديم؛ البته احتياجي به دادن كليد خانه نبود؛ زيرا تير و تركش در و پيكر خانه را خراب كرده بود. بعد از مدتي ايشان به شهادت رسيد و زن و فرزندش به اصفهان رفتند.
با رفتن اين خانواده، برادرم تعدادي از وسايل را به دستمان رساند. خانه بر اثر بمباران خراب شده بود كه در زمان بازسازي مناطق جنگي، مقداري وام گرفتم، خانه را ساختم و اجاره دادم.
شهيد بزرگوار با همه خوشبرخورد و مهربان بود. اصلاً عصباني نميشد و اگر گاهي دلخوري بين ما پيش ميآمد، او صبورتر و باگذشتتر برخورد ميكرد. به خصوص با من و فرزندانم و پدر و مادرش بسيار خوشرفتاري ميكرد. سالي يك بار در ماه مبارك رمضان هزينهي سفر پدر و مادرش را براي رفتن به زيارت امام رضا(ع) ميداد و اين كار سالها ادامه داشت تا اين كه به شهادت رسيد. بعد از شهادت ايشان، پدر و مادرش ديگر نتوانستند به مشهد بروند.
به مردم احترام ميگذاشت. با فاميل و آشنايان زياد رفت و آمد ميكرد و هميشه جوياي احوال آنها بود. با دوستان شهيد هنوز رفت و آمد خانوادگي داريم و با اعضاي خانوادهي آنهايي كه به شهادت رسيدهاند، همچنان در ارتباط هستيم. آقاي ابراهيمي از دوستان شهيد كه در فرودگاه تهران كار ميكنند، هر يكي ـ دو سال يك بار به ما سر ميزنند و با خانوادهي ايشان تماس تلفني داريم.
با اين كه شهيد نظامي بود و دغدغهي كاري فراوان داشت، نماز و روزههايش را هميشه به وقت و با خلوص نيت به جا ميآورد. پيوسته در صفوف نماز جماعت حاضر ميشد. با قرآن مأنوس بود و آن را بسيار قرائت
ميكرد. شخصي كه قرآن را در كودكي به شهيد آموخته بود، دو سال پيش به رحمت خدا رفت. پس از شهادت قاسم، نزد استادش كه پيرمردي مؤمن و نوراني بود، رفتم. بسيار ناراحت شد و گفت: سه نفر از كساني كه قرآن را به آنها ياد دادم، به شهادت رسيدند كه برايم خيلي عزيز بودند.
شهيد بسيار به مسايل مذهبي و ديني علاقه داشت و اهميت ميداد؛ اين خلق نيكو و تقواي ايشان در بين اقوام و آشنايان زبانزد است. پس از شهادت ايشان، دادن خمس و زكات برايم مقدور نبود. وقتي خواستم به مكه مشرف شوم، نزد آقاي مدني رفتم و گفتم: بعد از شهادت شوهرم به دلايلي خمس و زكات را نپرداختهام. ايشان بر اساس وسايل و مواردي كه خريداري شده و باقي مانده بود، برايم سال خمسي تعيين كرد و مبلغ آن را بيان نمود. پس از بازگشت از مكه نيز دادن اين وجوهات را ادامه دادم. در زمان حيات شهيد، هرگز پرداخت خمس و زكات قطع نميشد؛ بسيار به اين مورد اهميت ميداد.
در سالهايي كه شهيد در بين ما نبود، چند بار به خوابم آمد. در سال
66 قبل از ماجراي جمعهي خونين، شبي در مكه به خوابم آمد. ميخواست مرا با خود ببرد. در عالم خواب با گلايه گفتم: تو چند سال است من و بچهها را تنها گذاشته و رفتهاي؛ با تو نميآيم. در اين هنگام شهيد گفت: من به زيارت آمدهام و تو نيز به زيارت آمدهاي. با هم به بيرون از منزل رفتيم؛ در حرم نماز خوانديم و زيارت كرديم. در راه برگشت، بيدار شدم و جريان خوابم را براي يكي از همسران شهداء تعريف كردم.
شبي كه دختر بزرگم ازدواج كرد، بعد از مراسم عروسي، در خواب هديهاي به من داد و گفت: اين را براي زهرا آوردهام. يك بار نيز كه حالم خيلي بد بود و در بيمارستان تهران براي عمل جراحي بستري بودم، به خوابم آمد و
بستهاي به من داد و گفت: اين را براي بچهها ببر.
راوي: عليرضا خسروي (برادرزاده و داماد دوم شهيد)
شهيد در خانوادهاي مذهبي و بااصالت رشد كرد. پدر شهيد مرحوم احمدعلي فرزند ملاقاسم پدرش ملاعلي پدر وي نيزملاقاسم فرزند ملاحسين است كه ملاحسين در بردخون به عنوان يكي از مطرحترين اشخاص حقوقي شناخته ميشد؛ ايشان در علوم ديني و حقوقي تبحر زيادي داشت و بسيار فرد سرشناسي بود. اكثر اسناد در منطقهي بردخون به دستخط و مهر و امضاي ايشان است. ملاقاسم نيز به همين شكل، انسان باشخصيت و بزرگي بود. نام كوچك شهيد خسروي نيز برگرفته از نام پدربزرگشان است.
از زماني كه بزرگتر شدم و خودم را شناختم، همسايهي رو به روي اين خانواده بوديم. زماني كه شهيد با خانواده به شهرهاي مختلف مانند دزفول،
خرمآباد و يك سال نيز زاهدان منتقل ميشد، من با ايشان بودم. تا اين كه قبل از انقلاب به آبادان برگشتند و در پادگان دژ خرمشهر مشغول به خدمت شد.
شهيد به دليل اين كه شاغل بود، زود ازدواج كرد و علاوه بر خرج زن و فرزندش، هزينهي زندگي پدر و مادرش را نيز ميپرداخت. پدرم ـ (برادر ايشان) ـ ناخدا بود؛ اما در گير و دار انقلاب به سفرهاي دريايي و كشورهاي عربي نميرفت و بنابراين شهيد تا حدودي خرج زندگي ما را نيز تأمين ميكرد.
محسنات اخلاقي شهيد در بين فاميل و آشنايان زبانزد است. در جريان مبارزات انقلابي هر شب به مسجد آقاي جمي ميرفت و برنامههايي داشتند كه مـن با توجـه به ايـن كه در آن زمـان سـال دوم راهنمــايي بـودم از آن سـر در نميآوردم. هر وقت ميپرسيدم مگر چه خبر است؟ ميگفتند: الان نميداني اما بعدها كه بزرگتر شوي، ميفهمي. كم كم مبارزات مردم عليه رژيم شاه شدت گرفت و شهيد خسروي نيز اعلاميهها و فرمايشات امام را به خانه ميآورد. برادر خودم كه روحاني و طلبهي حوزه علميه قم بود، كتابهاي خاصي از جمله كتابهاي شريعتي و عكسهاي امام را براي آنها ميآورد تا منتشر كنند. هميشه شاهد كار آنها بودم و اين برنامهها به نوبت در خانهي ما، پدر شهيد و خود شهيد انجام ميشد. از محل پادگان ايشان تا شلمچه راهي نبود. ماهها قبل از شروع جنگ ميدانستند در مرز عراق خبرهايي شده و رفت و آمد عراقيها مشكوك است. تا اين كه جنگ آغاز شد.
روزنهم مهر ماه بخطر جنگ شهر را ترك كرد.دهم مهر به گناوه رسيديم. براي مدتي كساني كه از آبادان ميآمدند، از شهيد و سايرين خبرهايي ميآوردند. شهيد همچنان در پادگان دژ خرمشهر دلاورانه به مبارزه و دفاع ميپرداخت. اين شهر در آستانهي سقوط قرار داشت و درگيريها روز به روز
شدت ميگرفت. تا اين كه بالاخره در شانزدهم مهر ايشان و دو سرباز پادگان مورد اصابت خمپاره قرار ميگيرند.
در آن روزها من به دير آمده بودم و در بازار نزد پسرعمويم كار ميكردم. يكي از بستگان با ديدن من بدون آن كه مرا بشناسد، گفت: ميدانيد از گناوه خبرهايي رسيده است؟ گفتيم: چه خبر؟ گفت: يكي از درجهداران از خانوادهي خسروي به شهادت رسيده است. همان جا شروع به گريه كردن نمودم و حالم دگرگون شد. پرسيدم: چه كسي اين خبر را آورده است؟ گفت: حاج حيدر بردستاني. ايشان در فرمانداري دير، معاون فرماندار بود. با گريه به طرف فرمانداري دويدم. اعضاي آن جا جلسه داشتند؛ يك ساعت منتظر ماندم تا اين كه حاج حيدر بردستاني بيرون آمد. مرا ميشناخت؛ سلام و احوالپرسي كرد. گفتم: حاج حيدر از گناوه چه خبر؟ گفت: عمويت قاسم شهيد شده است. درد غربت از سويي و شهادت عمويم كه دلبستگي خاصي به او داشتم و در زندگيام به عنوان الگو و مرشد به حساب ميآمد، از سوي ديگر بسيار پريشان و آشفتهام كرده بود. چيزي نميخوردم و تا پاسي از شب گريه و ناله ميكردم. وقتي به اقوام در دير خبر شهادت عمو را دادم، گفتند: ما مطلع بوديم؛ ميخواستيم صبح كه با مينيبوس به گناوه ميرويم، به تو اطلاع دهيم.
صبح با مينيبوس از دير حركت كرديم. ساعت 11 به مسجد امام حسن(ع) گناوه رسيديم. پدر و برادرم و ساير اعضاي خانواده و تمام بستگان سياهپوش نشسته بودند. ابتدا برايم باور كردني نبود؛ اما با وارد شدن به مسجد از راست بودن خبر مطمئن شدم.
عمويم با جراحات بسيار در بيمارستان آبادان به شهادت ميرسد و در آن لحظات تنها پدرم و پسرعمويم بالاي سر ايشان بودند. در يك تشييع جنازهي
مظلومانه كه تنها 10 الي 12 نفر از بستگان حضور داشتند، او را به خاك ميسپارند.
مسلماً در آبادان امكانات بهتر و بيشتري نسبت به گناوه وجود داشت. با تمام مشكلات و سختيهايي كه در گناوه داشتيم، زندگي را ميگذرانديم. عدهاي از مردم به چشم فراري به ما نگاه ميكردند و عدهاي ديگر ضمن همدردي با ما، با مهرباني رفتار مينمودند. پدرم پس از شهادت عمويم، به آبادان رفت و تا سال 66 به عنوان يكي از اعضاي شوراي مساجد اين شهر در آن جا ماند. وظيفهي آنها اين بود كه از شهر و خانهها حفاظت كنند و بر انتقال وسايل از خانهها و محلهها نظارت نمايند تا هرج و مرج پيش نيايد و اموال مردم غارت نشود.
شهيد خصوصيات نيكو و بارزي داشت. دوستدار اقوام و آشنايان بود و با همه ارتباطي صميمي برقرار ميكرد. صلهي رحم از مهمترين كارهايش به شمار ميرفت و به بزرگ و كوچك فاميل احترام ميگذاشت. در بين مردم به خوشرفتاري و اخلاق حسنه معروف بود.
سالهايي كه در شهرهاي ديگر خدمت ميكرد، وقتي براي ديدار به آبادان ميآمد، صبحها در محل كار حضور داشت؛ اما عصرها به همه سر ميزد و باعث انبساط خاطر همگان ميشد. اگر ميديد كسي مشكلي دارد، تا آن جا كه توان داشت در رفع آن مشكل ميكوشيد. در كوچهي ما اشخاص مستحق و نيازمندي وجود داشتند كه شهيد بدون اين كه كسي متوجه شود، به آنها كمك ميكرد و از دوستانش نيز ميخواست آنها را ياري كنند.
از نظر تحصيلات تا سيكل قديم درس خوانده و وارد ارتش شده بود؛ ولي بسيار اهل مطالعه و تفكر بود؛ كتابهاي مذهبي و سياسي را مطالعه ميكرد و دائم روزنامه ميخواند. از اوضاع و احوال كشور و جريانات روز به خوبي
اطلاع داشت. از ويژگيهاي منحصر به فردي برخوردار بود؛ اگر ما بتوانيم فقط اندكي از آن را كسب كنيم كار بسيار بزرگي كردهايم.
در سالهايي كه خانوادهي شهيد در دزفول بودند، من سن كمي داشتم و هنوز به مدرسه نميرفتم. هر پنجشنبه به آبادان ميآمدند و يا ما به نزد آنها ميرفتيم. شهيد دوست داشت هميشه در كنارش باشم. سال 58 ميخواست دختر بزرگش را براي درمان به تهران ببرد، از من خواست با آنها همراه شوم. با هم به خرمشهر رفتيم تا از آن جا به تهران سفر كنيم. چندي پيش اين خاطرهي به ياد ماندني را براي همسرم تعريف كردم. در آن زمان تنها سه سال داشت و من او را بغل ميكردم. شهيد بعد از اتمام معاينات پزشك، گفت: به زيارت شاه عبدالعظيم برويم. من، ايشان و حاج خانم به اتفاق دو دخترش به مقصد شاه عبدالعظيم حركت كرديم. پس از آن پيشنهاد داد براي زيارت حضرت معصومه(س) عازم قم شويم. يكي دو روز در اين شهر مانديم و به برادرم كه در قم طلبه بود نيز سر زديم. از شهيد خواستم چند روزي نزد برادرم بمانم. ايشان قبول كرد و چون مرخصي نداشت، با خانواده به آبادان برگشتند و 8 تا10 روز بعد، من نيز از سفر برگشتم. اين خاطره خيلي برايم شيرين است. در آن سفر با توجه به رفتار نيكو و پسنديدهي شهيد، خيلي به ما خوش گذشت و مرا بسيار مورد احترام و لطف خود قرار داد.
خانوادهي شهدا روحيات خاص و ويژهاي دارند. تصور كنيد همسر شهيد با آن سن، بار سنگين زندگي را بدون حضور او تحمل كرد. چيزي كه هميشه به همسرم ميگويم، اين است كه دوست دارم اگر روزي صاحب دختري شديم، مثل مادرت باشد؛ چون اين زن با صبوري و پشت سر نهادن سختيها توانست سه فرزند خود را همان طور كه عمويم دوست داشت، بزرگ و تربيت
كند. دختر بزرگش دانشجوي رشتهي زبان در دانشگاه شيراز بود كه به علت بيماري انصراف داد. دختر دوم ايشان يعني همسر بنده كارشناس رشتهي حقوق
است و دختر سوم آنها نيز اكنون حقوق ميخواند. اين زن فداكار كه هم زن و هم مرد خانه بود، توانست زندگي خود را به خوبي اداره كند. ايشان از بزرگترين و موفقترين زنان فاميل هستند. باري را به منزل رساند كه شايد بسياري از مردها در حل و فصل آن ميمانند. او توانست جاي خالي پدر را براي فرزندانش پر كند تا آنها صدمهي روحي نبينند و هيچگاه مشكل مالي نيز نداشته باشند. الحمدالله اكنون زندگي خوبي دارند و عضو خانوادهي آنها بودن برايم افتخار بزرگي است. انشاءا... بتوانم گوشهاي از بار آنها را به دوش بگيرم.
يكي از پسرعموهاي مادرم كه خيلي با شهيد صميمي بود تعريف ميكرد: روزهاي اول جنگ، وقتي داشتم لباسهايش را برايش ميآوردم برگه مرخصي شهيد به تاريخ 14 مهر كه 10 روز مدت داشت را ديدم. گفتم: قاسم تو كه مرخصي داشتي، چرا نرفتي به خانوادهات سر بزني و كنار آنها باشي؟ گفت: ميبيني كه در پادگان دژ كسي باقي نمانده است. فقط من و 7 – 8 نفر ديگر در اين جا حضور داريم. شهر در حال سقوط است؛ اگر ما نظاميها نمانيم، نيروهاي مردمي كه آمادگي دفاع ندارند و دورهاي نديدهاند، چگونه شهر را حفظ كنند. نهايتاً ميتوانند با چوب و چاقو از خود دفاع كنند. غيرت و شرفم اجازه نميدهد در اين اوضاع بروم و شهر را به راحتي در اختيار دشمن بگذارم.
ايشان در همان روزها زخمي ميشوند و سه روز بعد نيز به شهادت ميرسند.
ادامه مطلب
من و شهيد خسروي در سال 1349 با برگزاري مراسم سادهاي به عقد هم درآمديم. مهريهام تنها ده هزار تومان بود و زندگي بسيار سادهاي را در كنار هم آغاز نموديم.
شهيد با من نسبت بسيار نزديك فاميلي داشت و هر دو در خانوادهاي مذهبي و پيرو روحانيت بزرگ شديم. پدر ايشان مردي بسيار مؤمن بود و نمازهاي خود را اول وقت در مسجد شيخ علي بدري (مسجد دشتيها كه به همت دشتيهاي ساكن آبادان ساخته شده بود) ميخواند. گاهي نيز به مسجد آقاي جمي ميرفت و فرايض خود را به جا ميآورد.
پدر و مادر ما اصالتاً اهل دشتي بودند كه براي كار در شركت نفت به آبادان رفته و همان جا ماندگار ميشوند. بنابراين من و همسرم در آبادان بزرگ شديم.
پيش از پيروزي انقلاب، ايشان به دليل اين كه با رژيم شاه مخالف بود، به همراه چند سرباز از ارتش بيرون آمدند. زياد در خانه حضور نداشت و مرتب در فعاليتهاي انقلابي شركت ميكرد. در آن زمان در محلهي مسجد آقاي جمي
ساكن بوديم و شهيد خسروي دائم به مسجد آقاي جمي ميرفت و دستورات
لازم را از ايشان دريافت ميكرد. با ايشان همكاري نزديكي داشت و رابطهاي بسيار صميمي بين آنها برقرار بود.
در جريان انقلاب، روزي شهيد سراسيمه از پادگان به خانه آمد و گفت: خودم نديدم، ولي عدهاي از دوستان ميگويند سيدي به نام موسوي را كه براي سخنراني به مسجد آمده بود، دستگير كرده و بردهاند. احتمال ميدهم آقاي
موسويلاري باشد.
فوري اين موضوع را به آقاي جمي اطلاع داد. طولي نكشيد كه آقاي جمي نيز دستگير شد. شهيد و دوستانش پس از اين ماجرا از پادگان فرار كردند و در مكانهاي مختلف پراكنده و پنهان شدند. چند بار براي دستگيري ايشان به منزلمان آمدند، همه جا را گشتند و اسباب خانه را بيرون ريختند.
صبح اولين روز پس از پيروزي انقلاب، در اولين فرصت به محل كار
خود مراجعه نمود. وقتي آن بزرگوار به شهادت رسيد، آقاي جمي براي خانوادهي ما پيام تسليت فرستاد.
پسر خواهرم كه روحاني بود و شهيد توسط او با ساير مبارزان آشنايي پيدا كرد، به همراه قاسم و بچههاي مسجد، اعلاميههاي امام را پخش ميكردند. يك سال قبل از پيروزي انقلاب، مأموران شاه كم كم متوجه شدند كه ايشان در پادگان اعلاميه پخش ميكند. من از همهي فعاليتهاي ايشان باخبر بودم. خانوادهي ما در حركتهاي انقلابي حضور فعال داشتند. شهيد اعلاميهها را به خانهي خودمان ميآورد و چون درجهدار ارتش بود، كسي به او شك نميكرد. دستگاه چاپي نيز در منزلمان وجود داشت كه شهيد با همكاري 3 نفر ديگر به وسيلهي آن اعلاميهها را چاپ و منتشر ميكردند. گاهي نيز خودم شبانه به طوري
كه كسي متوجه نشود، اعلاميهها را به آدرسي كه ميخواستند، ميرساندم؛ از
جمله زن سيده مسني بود كه او را بيبي صدا ميزدند. او بخشي از اعلاميهها را به دست گروهي ديگر ميرساند تا آنها را توزيع كنند.
روزي از مسجد بهبهاني تا مسجد پيروز تظاهرات كرديم. در راه، ميان مردم و پليس شاه درگيري شد. خانم مسني كه منزلش در مسير قرار داشت، در
را باز كرد و ما را به درون خانه برد تا اوضاع آرام شود.
يك بار نيز در ماه محرم از مسجد بهبهاني قصد رفتن به جايي را داشتم كه ناگهان ماشينهاي پليس شاه اطراف مسجد را محاصره كردند تا مردم را دستگير كنند. به همراه شش زن ديگر و چند پسر جوان انقلابي از راهپلهي يكي از خانهها كه به مسجد راه داشت با كمك خانم صاحبخانه فرار كرديم. ما به يكي از خانهها رفتيم و آن جوانان نيز به خانهي ديگري راهنمايي شدند. تا عصر همان جا مانديم تا اوضاع كاملاً آرام شود. وقتي به خانه آمدم، خانواده از غيبت
من نگران شده بودند.
خواهر شهيد نيز در جريان انقلاب اسلامي فعاليت چشمگيري داشت. بيشتر مواقع با هم اعلاميهها و اطلاعيههاي حضرت امام را پخش ميكرديم.
شهيد چون نظامي و شناخته شده بود، نميتوانست در همهي راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم شركت كند؛ ولي در بعضي حضور پيدا ميكرد. مدام در صدد ضربه زدن به حكومت شاه بود. اكثر دوستان ايشان از جمله محمدرضا فخرايي، شهيد علي و شهيد اصغر كه با هم در فعاليتها تلاش و خدمت ميكردند، به شهادت رسيدهاند. شهيد در زمان مبارزه عليه رژيم ستمشاهي 28 ساله بود و اين جوانان سن كمتري داشتند و اكثراً طلبه يا دانشجو بودند.
در زمان شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، شهيد در نيروي زميني خرمشهر خدمت ميكرد. به همراه خانواده در آبادان سكونت داشتيم و سه فرزند
به نامهاي زهرا 9 ساله، فروغ 3 ساله و فاطمه 3 ماهه ثمرهي سالها زندگي مشتركمان بود. جنگ لحظه به لحظه شدت ميگرفت. عراقيها مرتب شهر را مورد هدف قرار ميدادند. مردم آرامش نداشتند و كسي جرأت نميكرد
در خانه بماند. با ادامه يافتن جنگ، شهيد نزد ما آمد و گفت: شما بايد از شهر خارج شويد.
روز نهم مهر ماه سال 1359 در بمباران و زير آتش دشمن از آبادان حركت كرديم. وسيلهي نقليهاي نداشتيم و برادرم نيز كه اتومبيلي داشت، ميخواست در شهر بماند. شهيد براي خانواده و ساير فاميل كه قصد رفتن از شهر را داشتند، مينيبوسي كرايه كرد و همگي را روانه نمود.
از آبادان به يكي از روستاهاي هنديجان آمديم و يك شب در آن جا مانديم. تا ماهشهر همچنان درگيري شديد ادامه داشت. هر كس از تمام زندگيش تنها يك ساك برداشته و از شهر خارج شده بود. تا اين كه به گناوه رسيديم. از وضعيت پيش آمده و سرگرداني خيلي ناراحت بوديم. مدتي در خانهي پسرعموي شهيد كه بعدها دو پسرش به نامهاي هور خسروي در عمليات فتحالمبين و حسين خسروي در عمليات كربلاي 5 به درجهي رفيع شهادت رسيدند، به سر برديم. ايشان در اين مدت خيلي به ما لطف كردند؛ يك باب خانه در اختيار ما گذاشتند و موجبات راحتي ما را فراهم نمودند. خدا اجرشان دهد.
بعد شهيدبراي مقابله با متجاوزين بعثي به جبهه برگشتند وما تا روز نوزدهم مهر هيچ اطلاعي از شهيد نداشتيم. بالاخره به ما خبر دادند كه ايشان در روز شانزدهم در درگيري تن به تن با نيروهاي بعثي در شهر خرمشهر بر اثر انفجار خمپاره زخمي شده و او را به بيمارستان طالقاني آبادان منتقل كردهاند. در آن موقع، عراقيها دژ خرمشهر را تصرف كرده بودند و نيمي از شهر به دست دشمن افتاده بود. قاسم چشم راستش را از دست داده و تركش خمپاره به گوش،
سينه و شكم ايشان اصابت كرده بود. متأسفانه در آن زمان بيمارستانها مثل امروز امكانات لازم را در اختيار نداشتند تا به ايشان به طور كامل رسيدگي
شود. سرانجام در تاريخ 19 مهر سال 1359 در اثر جراحات شديد به شهادت رسيد. عدهاي از خويشاوندان كه هنوز در شهر مانده بودند، خبر شهادت وي را به ما اطلاع ندادند.
آن عزيز را در گلزار شهداي شهر به خاك ميسپارند و برادر شهيد، برادر خودم و چند نفر ديگر از بستگان به طرف گناوه حركت ميكنند تا خبر شهادت ايشان را به خانوادهاش برسانند. در راه، جادهي آبادان ـ خرمشهر بسته ميشود و يكي از ماشينهايشان از بقيه عقب ميماند. چند نفر از آشنايان به
اسارت عراقيها درميآيند كه بعد از جنگ، آزاد شدند و به وطن بازگشتند.
غروب هنگام اذان مغرب بود كه به منزل ما رسيدند. دختر بزرگم از شب قبل مدام ناراحتي و بيقراري ميكرد و در لحظهي اول با ديدن آنها خوشحال شدم. وضو گرفته بوديم تا نماز بخوانيم كه ناگهان بچهها وارد حياط شدند. حسين خسروي كه در آن زمان 11 سال سن داشت و بعدها خود او نيز به شهادت رسيد، از روي بچگي بيمقدمه گفت: همه آمدهاند، ولي عمو نيامده و شهيد شده است. صداي گريه و نالهي اهل خانه بلند شد. غروب براي ما كه مدتها از شهر و خانهي خود دور بوديم، با شنيدن اين خبر غمانگيزتر شد. آن شب بسيار سخت و طولاني گذشت.
برادرم و برادر قاسم بعد از رساندن خبر فوراً به آبادان برگشتند و مدتها در آن شهر فعاليت ميكردند. برادر شهيد تا سال 1366 در شوراي مساجد آبادان به فعاليت خود ادامه داد.
خانوادهي پسرعموي شهيد خيلي به ما احترام گذاشتند و نزديك به يك سال نزد آنها بوديم. تا اين كه بالاخره بسيار اتفاقي به بوشهر آمده و در اين جا ساكن شديم. دختر كوچكم بيمار شده بود و او را به بيمارستان بوشهر آوردم.
بچهها پيشنهاد دادند در همين شهر بمانيم. در آن زمان به خانوادههاي شهداء در كوي فضيلت خانه ميدادند. با بنياد شهيد در اين مورد صحبت كرديم و از آقاي حيدري ـ مسؤول بنياد شهيد ـ درخواست كردم با ما همكاري كند. بعد از مدتي خانهاي دو اتاقه در نيروگاه به ما داده شد. چند سال آن جا بوديم تا اين كه بنياد شهيد برايمان در صلحآباد خانههاي سازماني بنا كرد.
بچهها با گذشت ايام رفته رفته بزرگ ميشدند. در زمان مسؤوليت آقاي اربابيفرد، از طرف زمين شهري با معرفي بنياد تكه زميني به ما دادند. براي
ساختن آن دست به كار شدم. مقداري وام گرفتم و مقداري كمك بلاعوض نيز از طرف بنياد شهيد به ما داده شد. به لطف خدا در اين مدت، وضعيت اقتصادي نسبتاً خوبي داشتيم. خياطي ميكردم و سرپرست توليدي بنياد شهيد نيز بودم.
از روز آغاز جنگ كه شهيد بزرگوار وارد عرصهي نبرد شد تا روزي كه به شهادت رسيد، در كل بيست روز هم طول نكشيد. با توجه به اين كه ايشان نظامي بود، در روزهاي نخستين حملهي عراق به ايران نيز دائم به مرز خسروي و مرز شلمچه ميرفتند.
به سربازاني كه در زمان طاغوت از پادگان فرار ميكردند، آدرس خانهي خودمان يا منزل خواهرم را ميداد تا لباس و ساير مايحتاج را در اختيار آنها قرار دهيم و بتوانند از شهر خارج شوند. ايشان 11 سال در ارتش خدمت كرد و در تمام اين مدت، محل كارش در خرمشهر بود.
به سربازاني كه در زمان طاغوت روز پنجم يا ششم مهر بود كه براي سر زدن به ما به منزل آمد. آن روزها به خاطر جنگ، آب و برق خوزستان قطع بود. مقداري آب مهيا كرد و گفت: ميخواهم به حمام بروم. متوجه شدم چند تركش به ايشان اصابت كرده و بدنش زخمي است. وقتي جريان را پرسيدم،
گفت: دو شب پيش دژ خرمشهر را بمباران كردند. چند تركش جزيي به من اصابت كرده و عدهاي از بچهها نيز شهيد شدند.
آن روزها شدت حملات آن قدر زياد بود كه از دست بمباران عراقيها شب و روز نداشتيم و شبها را در كوچه به روز ميرسانديم. ابتدا راضي نميشدم از شهر خارج شوم؛ ولي هر لحظه درگيريها شديدتر ميشد و از طرفي آب و برق نيز قطع شده بود. يكي از بچهها را زودتر فرستادم و بقيه را بعد با خودم آوردم.
روزي كه زخمي به خانه آمد، برگهي مرخصي داشت؛ ولي در خانه
نماند و گفت: در شهر درگيري تن به تن است و به نفرات بيشتري نياز دارند. او به راهي رفت كه خود ميخواست و به سعادتي رسيد كه هميشه در پي آن بود. شهيد مظلومانه در حالي كه هيچ يك از اعضاي خانوادهاش در مراسم تشييع پيكر پاكش حضور نداشتند، به خاك سپرده شد. تنها چند نفري از بستگان و برادرش در كنارش بودند.
پس از اين كه از شهادت ايشان نيز مطلع شديم، نميتوانستيم سر مزارش برويم. اين مسأله واقعاً برايم سخت و سنگين تمام شد. از طرفي خانه و زندگيمان به دست دشمن اشغال شده بود و از طرف ديگر شوهرم را از دست داده بودم. هشت ماه تا يك سال بعد كه جادهي آبادان ـ خرمشهر آزاد شد، در اولين فرصت به قصد زيارت قبر ايشان از گناوه حركت كرديم. ابتدا به ماهشهر رفتيم. فرمانداري آن جا برنامهاي براي ما تنظيم كرد و گفتند حتماً بايد فلان ساعت برگرديد. ما نيز خيلي زود برگشتيم. بچهها را نبردم؛ فقط من، مادر شهيد، برادرم و برادر شهيد رفته بوديم. اولين بار كه بر سر مزار آن عزيز حاضر شدم لحظهي بسيار حزنانگيز و غمباري بود. آن همه غم و اندوه به زبان نميآيد و
قابل وصف نيست. شهداي گمنام فراواني اطراف ايشان آرام خفته بودند و مظلوميت از آن قطعه هويدا بود.
به سربازاني كه در زمان طاغوت از پادگان فرار ميكردند، آدرس خانهي خودمان يا منزل خواهرم را ميداد تا لباس و ساير مايحتاج را در اختيار آنها قرار دهيم و بتوانند از شهر خارج شوند. ايشان 11 سال در ارتش خدمت كرد و در تمام اين مدت، محل كارش در خرمشهر بود.
وقتي جنگ آغاز شد، پس از سالها تازه خانه خريده بوديم و 4 الي 5 ماه بيشتر از اقامتمان در خانهي جديد نگذشته بود. هنگامي كه به گناوه آمديم
يكي از پاسداران آبادان با ما تماس گرفت و اجازه خواست از خانه و ساير وسايل موجود در آن استفاده كند. ما نيز قبول كرديم؛ البته احتياجي به دادن كليد خانه نبود؛ زيرا تير و تركش در و پيكر خانه را خراب كرده بود. بعد از مدتي ايشان به شهادت رسيد و زن و فرزندش به اصفهان رفتند.
با رفتن اين خانواده، برادرم تعدادي از وسايل را به دستمان رساند. خانه بر اثر بمباران خراب شده بود كه در زمان بازسازي مناطق جنگي، مقداري وام گرفتم، خانه را ساختم و اجاره دادم.
شهيد بزرگوار با همه خوشبرخورد و مهربان بود. اصلاً عصباني نميشد و اگر گاهي دلخوري بين ما پيش ميآمد، او صبورتر و باگذشتتر برخورد ميكرد. به خصوص با من و فرزندانم و پدر و مادرش بسيار خوشرفتاري ميكرد. سالي يك بار در ماه مبارك رمضان هزينهي سفر پدر و مادرش را براي رفتن به زيارت امام رضا(ع) ميداد و اين كار سالها ادامه داشت تا اين كه به شهادت رسيد. بعد از شهادت ايشان، پدر و مادرش ديگر نتوانستند به مشهد بروند.
به مردم احترام ميگذاشت. با فاميل و آشنايان زياد رفت و آمد ميكرد و هميشه جوياي احوال آنها بود. با دوستان شهيد هنوز رفت و آمد خانوادگي داريم و با اعضاي خانوادهي آنهايي كه به شهادت رسيدهاند، همچنان در ارتباط هستيم. آقاي ابراهيمي از دوستان شهيد كه در فرودگاه تهران كار ميكنند، هر يكي ـ دو سال يك بار به ما سر ميزنند و با خانوادهي ايشان تماس تلفني داريم.
با اين كه شهيد نظامي بود و دغدغهي كاري فراوان داشت، نماز و روزههايش را هميشه به وقت و با خلوص نيت به جا ميآورد. پيوسته در صفوف نماز جماعت حاضر ميشد. با قرآن مأنوس بود و آن را بسيار قرائت
ميكرد. شخصي كه قرآن را در كودكي به شهيد آموخته بود، دو سال پيش به رحمت خدا رفت. پس از شهادت قاسم، نزد استادش كه پيرمردي مؤمن و نوراني بود، رفتم. بسيار ناراحت شد و گفت: سه نفر از كساني كه قرآن را به آنها ياد دادم، به شهادت رسيدند كه برايم خيلي عزيز بودند.
شهيد بسيار به مسايل مذهبي و ديني علاقه داشت و اهميت ميداد؛ اين خلق نيكو و تقواي ايشان در بين اقوام و آشنايان زبانزد است. پس از شهادت ايشان، دادن خمس و زكات برايم مقدور نبود. وقتي خواستم به مكه مشرف شوم، نزد آقاي مدني رفتم و گفتم: بعد از شهادت شوهرم به دلايلي خمس و زكات را نپرداختهام. ايشان بر اساس وسايل و مواردي كه خريداري شده و باقي مانده بود، برايم سال خمسي تعيين كرد و مبلغ آن را بيان نمود. پس از بازگشت از مكه نيز دادن اين وجوهات را ادامه دادم. در زمان حيات شهيد، هرگز پرداخت خمس و زكات قطع نميشد؛ بسيار به اين مورد اهميت ميداد.
در سالهايي كه شهيد در بين ما نبود، چند بار به خوابم آمد. در سال
66 قبل از ماجراي جمعهي خونين، شبي در مكه به خوابم آمد. ميخواست مرا با خود ببرد. در عالم خواب با گلايه گفتم: تو چند سال است من و بچهها را تنها گذاشته و رفتهاي؛ با تو نميآيم. در اين هنگام شهيد گفت: من به زيارت آمدهام و تو نيز به زيارت آمدهاي. با هم به بيرون از منزل رفتيم؛ در حرم نماز خوانديم و زيارت كرديم. در راه برگشت، بيدار شدم و جريان خوابم را براي يكي از همسران شهداء تعريف كردم.
شبي كه دختر بزرگم ازدواج كرد، بعد از مراسم عروسي، در خواب هديهاي به من داد و گفت: اين را براي زهرا آوردهام. يك بار نيز كه حالم خيلي بد بود و در بيمارستان تهران براي عمل جراحي بستري بودم، به خوابم آمد و
بستهاي به من داد و گفت: اين را براي بچهها ببر.
راوي: عليرضا خسروي (برادرزاده و داماد دوم شهيد)
شهيد در خانوادهاي مذهبي و بااصالت رشد كرد. پدر شهيد مرحوم احمدعلي فرزند ملاقاسم پدرش ملاعلي پدر وي نيزملاقاسم فرزند ملاحسين است كه ملاحسين در بردخون به عنوان يكي از مطرحترين اشخاص حقوقي شناخته ميشد؛ ايشان در علوم ديني و حقوقي تبحر زيادي داشت و بسيار فرد سرشناسي بود. اكثر اسناد در منطقهي بردخون به دستخط و مهر و امضاي ايشان است. ملاقاسم نيز به همين شكل، انسان باشخصيت و بزرگي بود. نام كوچك شهيد خسروي نيز برگرفته از نام پدربزرگشان است.
از زماني كه بزرگتر شدم و خودم را شناختم، همسايهي رو به روي اين خانواده بوديم. زماني كه شهيد با خانواده به شهرهاي مختلف مانند دزفول،
خرمآباد و يك سال نيز زاهدان منتقل ميشد، من با ايشان بودم. تا اين كه قبل از انقلاب به آبادان برگشتند و در پادگان دژ خرمشهر مشغول به خدمت شد.
شهيد به دليل اين كه شاغل بود، زود ازدواج كرد و علاوه بر خرج زن و فرزندش، هزينهي زندگي پدر و مادرش را نيز ميپرداخت. پدرم ـ (برادر ايشان) ـ ناخدا بود؛ اما در گير و دار انقلاب به سفرهاي دريايي و كشورهاي عربي نميرفت و بنابراين شهيد تا حدودي خرج زندگي ما را نيز تأمين ميكرد.
محسنات اخلاقي شهيد در بين فاميل و آشنايان زبانزد است. در جريان مبارزات انقلابي هر شب به مسجد آقاي جمي ميرفت و برنامههايي داشتند كه مـن با توجـه به ايـن كه در آن زمـان سـال دوم راهنمــايي بـودم از آن سـر در نميآوردم. هر وقت ميپرسيدم مگر چه خبر است؟ ميگفتند: الان نميداني اما بعدها كه بزرگتر شوي، ميفهمي. كم كم مبارزات مردم عليه رژيم شاه شدت گرفت و شهيد خسروي نيز اعلاميهها و فرمايشات امام را به خانه ميآورد. برادر خودم كه روحاني و طلبهي حوزه علميه قم بود، كتابهاي خاصي از جمله كتابهاي شريعتي و عكسهاي امام را براي آنها ميآورد تا منتشر كنند. هميشه شاهد كار آنها بودم و اين برنامهها به نوبت در خانهي ما، پدر شهيد و خود شهيد انجام ميشد. از محل پادگان ايشان تا شلمچه راهي نبود. ماهها قبل از شروع جنگ ميدانستند در مرز عراق خبرهايي شده و رفت و آمد عراقيها مشكوك است. تا اين كه جنگ آغاز شد.
روزنهم مهر ماه بخطر جنگ شهر را ترك كرد.دهم مهر به گناوه رسيديم. براي مدتي كساني كه از آبادان ميآمدند، از شهيد و سايرين خبرهايي ميآوردند. شهيد همچنان در پادگان دژ خرمشهر دلاورانه به مبارزه و دفاع ميپرداخت. اين شهر در آستانهي سقوط قرار داشت و درگيريها روز به روز
شدت ميگرفت. تا اين كه بالاخره در شانزدهم مهر ايشان و دو سرباز پادگان مورد اصابت خمپاره قرار ميگيرند.
در آن روزها من به دير آمده بودم و در بازار نزد پسرعمويم كار ميكردم. يكي از بستگان با ديدن من بدون آن كه مرا بشناسد، گفت: ميدانيد از گناوه خبرهايي رسيده است؟ گفتيم: چه خبر؟ گفت: يكي از درجهداران از خانوادهي خسروي به شهادت رسيده است. همان جا شروع به گريه كردن نمودم و حالم دگرگون شد. پرسيدم: چه كسي اين خبر را آورده است؟ گفت: حاج حيدر بردستاني. ايشان در فرمانداري دير، معاون فرماندار بود. با گريه به طرف فرمانداري دويدم. اعضاي آن جا جلسه داشتند؛ يك ساعت منتظر ماندم تا اين كه حاج حيدر بردستاني بيرون آمد. مرا ميشناخت؛ سلام و احوالپرسي كرد. گفتم: حاج حيدر از گناوه چه خبر؟ گفت: عمويت قاسم شهيد شده است. درد غربت از سويي و شهادت عمويم كه دلبستگي خاصي به او داشتم و در زندگيام به عنوان الگو و مرشد به حساب ميآمد، از سوي ديگر بسيار پريشان و آشفتهام كرده بود. چيزي نميخوردم و تا پاسي از شب گريه و ناله ميكردم. وقتي به اقوام در دير خبر شهادت عمو را دادم، گفتند: ما مطلع بوديم؛ ميخواستيم صبح كه با مينيبوس به گناوه ميرويم، به تو اطلاع دهيم.
صبح با مينيبوس از دير حركت كرديم. ساعت 11 به مسجد امام حسن(ع) گناوه رسيديم. پدر و برادرم و ساير اعضاي خانواده و تمام بستگان سياهپوش نشسته بودند. ابتدا برايم باور كردني نبود؛ اما با وارد شدن به مسجد از راست بودن خبر مطمئن شدم.
عمويم با جراحات بسيار در بيمارستان آبادان به شهادت ميرسد و در آن لحظات تنها پدرم و پسرعمويم بالاي سر ايشان بودند. در يك تشييع جنازهي
مظلومانه كه تنها 10 الي 12 نفر از بستگان حضور داشتند، او را به خاك ميسپارند.
مسلماً در آبادان امكانات بهتر و بيشتري نسبت به گناوه وجود داشت. با تمام مشكلات و سختيهايي كه در گناوه داشتيم، زندگي را ميگذرانديم. عدهاي از مردم به چشم فراري به ما نگاه ميكردند و عدهاي ديگر ضمن همدردي با ما، با مهرباني رفتار مينمودند. پدرم پس از شهادت عمويم، به آبادان رفت و تا سال 66 به عنوان يكي از اعضاي شوراي مساجد اين شهر در آن جا ماند. وظيفهي آنها اين بود كه از شهر و خانهها حفاظت كنند و بر انتقال وسايل از خانهها و محلهها نظارت نمايند تا هرج و مرج پيش نيايد و اموال مردم غارت نشود.
شهيد خصوصيات نيكو و بارزي داشت. دوستدار اقوام و آشنايان بود و با همه ارتباطي صميمي برقرار ميكرد. صلهي رحم از مهمترين كارهايش به شمار ميرفت و به بزرگ و كوچك فاميل احترام ميگذاشت. در بين مردم به خوشرفتاري و اخلاق حسنه معروف بود.
سالهايي كه در شهرهاي ديگر خدمت ميكرد، وقتي براي ديدار به آبادان ميآمد، صبحها در محل كار حضور داشت؛ اما عصرها به همه سر ميزد و باعث انبساط خاطر همگان ميشد. اگر ميديد كسي مشكلي دارد، تا آن جا كه توان داشت در رفع آن مشكل ميكوشيد. در كوچهي ما اشخاص مستحق و نيازمندي وجود داشتند كه شهيد بدون اين كه كسي متوجه شود، به آنها كمك ميكرد و از دوستانش نيز ميخواست آنها را ياري كنند.
از نظر تحصيلات تا سيكل قديم درس خوانده و وارد ارتش شده بود؛ ولي بسيار اهل مطالعه و تفكر بود؛ كتابهاي مذهبي و سياسي را مطالعه ميكرد و دائم روزنامه ميخواند. از اوضاع و احوال كشور و جريانات روز به خوبي
اطلاع داشت. از ويژگيهاي منحصر به فردي برخوردار بود؛ اگر ما بتوانيم فقط اندكي از آن را كسب كنيم كار بسيار بزرگي كردهايم.
در سالهايي كه خانوادهي شهيد در دزفول بودند، من سن كمي داشتم و هنوز به مدرسه نميرفتم. هر پنجشنبه به آبادان ميآمدند و يا ما به نزد آنها ميرفتيم. شهيد دوست داشت هميشه در كنارش باشم. سال 58 ميخواست دختر بزرگش را براي درمان به تهران ببرد، از من خواست با آنها همراه شوم. با هم به خرمشهر رفتيم تا از آن جا به تهران سفر كنيم. چندي پيش اين خاطرهي به ياد ماندني را براي همسرم تعريف كردم. در آن زمان تنها سه سال داشت و من او را بغل ميكردم. شهيد بعد از اتمام معاينات پزشك، گفت: به زيارت شاه عبدالعظيم برويم. من، ايشان و حاج خانم به اتفاق دو دخترش به مقصد شاه عبدالعظيم حركت كرديم. پس از آن پيشنهاد داد براي زيارت حضرت معصومه(س) عازم قم شويم. يكي دو روز در اين شهر مانديم و به برادرم كه در قم طلبه بود نيز سر زديم. از شهيد خواستم چند روزي نزد برادرم بمانم. ايشان قبول كرد و چون مرخصي نداشت، با خانواده به آبادان برگشتند و 8 تا10 روز بعد، من نيز از سفر برگشتم. اين خاطره خيلي برايم شيرين است. در آن سفر با توجه به رفتار نيكو و پسنديدهي شهيد، خيلي به ما خوش گذشت و مرا بسيار مورد احترام و لطف خود قرار داد.
خانوادهي شهدا روحيات خاص و ويژهاي دارند. تصور كنيد همسر شهيد با آن سن، بار سنگين زندگي را بدون حضور او تحمل كرد. چيزي كه هميشه به همسرم ميگويم، اين است كه دوست دارم اگر روزي صاحب دختري شديم، مثل مادرت باشد؛ چون اين زن با صبوري و پشت سر نهادن سختيها توانست سه فرزند خود را همان طور كه عمويم دوست داشت، بزرگ و تربيت
كند. دختر بزرگش دانشجوي رشتهي زبان در دانشگاه شيراز بود كه به علت بيماري انصراف داد. دختر دوم ايشان يعني همسر بنده كارشناس رشتهي حقوق
است و دختر سوم آنها نيز اكنون حقوق ميخواند. اين زن فداكار كه هم زن و هم مرد خانه بود، توانست زندگي خود را به خوبي اداره كند. ايشان از بزرگترين و موفقترين زنان فاميل هستند. باري را به منزل رساند كه شايد بسياري از مردها در حل و فصل آن ميمانند. او توانست جاي خالي پدر را براي فرزندانش پر كند تا آنها صدمهي روحي نبينند و هيچگاه مشكل مالي نيز نداشته باشند. الحمدالله اكنون زندگي خوبي دارند و عضو خانوادهي آنها بودن برايم افتخار بزرگي است. انشاءا... بتوانم گوشهاي از بار آنها را به دوش بگيرم.
يكي از پسرعموهاي مادرم كه خيلي با شهيد صميمي بود تعريف ميكرد: روزهاي اول جنگ، وقتي داشتم لباسهايش را برايش ميآوردم برگه مرخصي شهيد به تاريخ 14 مهر كه 10 روز مدت داشت را ديدم. گفتم: قاسم تو كه مرخصي داشتي، چرا نرفتي به خانوادهات سر بزني و كنار آنها باشي؟ گفت: ميبيني كه در پادگان دژ كسي باقي نمانده است. فقط من و 7 – 8 نفر ديگر در اين جا حضور داريم. شهر در حال سقوط است؛ اگر ما نظاميها نمانيم، نيروهاي مردمي كه آمادگي دفاع ندارند و دورهاي نديدهاند، چگونه شهر را حفظ كنند. نهايتاً ميتوانند با چوب و چاقو از خود دفاع كنند. غيرت و شرفم اجازه نميدهد در اين اوضاع بروم و شهر را به راحتي در اختيار دشمن بگذارم.
ايشان در همان روزها زخمي ميشوند و سه روز بعد نيز به شهادت ميرسند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید