نام علي
نام خانوادگی فقيه
نام پدر حسن
تاربخ تولد 1334/03/10
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1359/07/30
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت فرمانده گردان
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر



سردار شهید «علی فقیه» فرزند حسن در 10 خرداد 1334 در روستای زائرعباسی از توابع شهرستان دشتی استان بوشهر دیده به جهان گشود.
پدر و مادرش با خوشحالی تمام «علی» را که شش سال تمام شده بود، جهت تحصیل لباس نو پوشاندند و روانه تنها دبستان روستا کردند و تا مقطع ششم ابتدائی در روستا مشغول به تحصیل شد.
متاسفانه به دلیل فقر خانواده و نبود مدرسه در روستا از ادامه تحصیل بازماند اما او نوجوانی بود که وقتش را به بطالت نمیگذراند. اگرچه در زمان تحصیل نیز به امرار معاش خانواده کمک میکرد، اما با همه علاقهای که به درس و مدرسه داشت از آن بازماند ولی با جدیت و پشتکار به کار و فعالیت در زمینههای اقتصادی پرداخت.
علی برای امرار معاش به کشور قطر رفت و آمد میکرد و از این راه درآمد بیشتری کسب و در راه اهدافش صرف میکرد. وی از کشور قطر، راهی زیارت خانه خدا شد و لباس احرام بر تن کرد و از آن پس حاجی شد.
حاج علی که در اثر رفت و آمد با روحانیون، با امام خمینی آشنا و نادیده مقلدش شده بود در یک سفر از قطر راهی عتبات عالیات شد تا هم به آرزوی دیرینهاش یعنی زیارت ائمه معصومین (ع) مدفون در عراق برسد و هم با امام و رهبرش تجدید پیمان کند.
در ملاقات با امام خمینی، چند بسته چای به همراه یک ساعت مچی تقدیم کرده بود که امام هدایای او را پذیرفته بود و سپس ساعت مچی را به او برگردانده بود و این دیدار عشق او را به امام خمینی افزونتر کرده بود.
در یکی از سفرهایی که از قطر بازگشت، ترتیب ازدواج او با دختر داییاش داده شد، حاج علی با مراسم سادهای عروسی کرد و حدود پنج ماه پس از آن راهی جبهه شد.
در زمان حضورش در جبهه اولین فرزندش به دنیا آمد و طبق سفارش خودش، نامش را همنام خانم فاطمه زهرا (س) فاطمه بتول نام نهادند و دومین فرزند او پسر بود که بعد از شهادت وی به دنیا آمد و لذا نامش را علی نهادند.
حاج علی پس از پیروزی انقلاب اسلامی که به وطن بازگشت. به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. مدتی از خدمتش را نیز در جزیره خارک گذراند.
وی هنگام اعزام آخرش به جبهه، به برادرش میگوید: «خواب دیدهام که این آخرین سفرم است و چون همسرش باردار است سفارش میکنم که اگر دختر بود نام او را زهرا و اگر پسر بود علی نام گذارید».
سرانجام رویای صادقه او تعبیر شد و در نبردی با بعثیها، به عنوان فرمانده گردان و اولین شهید پاسدار استان بوشهر در 12 آبان سال 1359 در خونین شهر به شهادت رسید تا خون او و سایر همرزمانش پیام او را آزادی این شهر شود. ادامه مطلب
پدر و مادرش با خوشحالی تمام «علی» را که شش سال تمام شده بود، جهت تحصیل لباس نو پوشاندند و روانه تنها دبستان روستا کردند و تا مقطع ششم ابتدائی در روستا مشغول به تحصیل شد.
متاسفانه به دلیل فقر خانواده و نبود مدرسه در روستا از ادامه تحصیل بازماند اما او نوجوانی بود که وقتش را به بطالت نمیگذراند. اگرچه در زمان تحصیل نیز به امرار معاش خانواده کمک میکرد، اما با همه علاقهای که به درس و مدرسه داشت از آن بازماند ولی با جدیت و پشتکار به کار و فعالیت در زمینههای اقتصادی پرداخت.
علی برای امرار معاش به کشور قطر رفت و آمد میکرد و از این راه درآمد بیشتری کسب و در راه اهدافش صرف میکرد. وی از کشور قطر، راهی زیارت خانه خدا شد و لباس احرام بر تن کرد و از آن پس حاجی شد.
حاج علی که در اثر رفت و آمد با روحانیون، با امام خمینی آشنا و نادیده مقلدش شده بود در یک سفر از قطر راهی عتبات عالیات شد تا هم به آرزوی دیرینهاش یعنی زیارت ائمه معصومین (ع) مدفون در عراق برسد و هم با امام و رهبرش تجدید پیمان کند.
در ملاقات با امام خمینی، چند بسته چای به همراه یک ساعت مچی تقدیم کرده بود که امام هدایای او را پذیرفته بود و سپس ساعت مچی را به او برگردانده بود و این دیدار عشق او را به امام خمینی افزونتر کرده بود.
در یکی از سفرهایی که از قطر بازگشت، ترتیب ازدواج او با دختر داییاش داده شد، حاج علی با مراسم سادهای عروسی کرد و حدود پنج ماه پس از آن راهی جبهه شد.
در زمان حضورش در جبهه اولین فرزندش به دنیا آمد و طبق سفارش خودش، نامش را همنام خانم فاطمه زهرا (س) فاطمه بتول نام نهادند و دومین فرزند او پسر بود که بعد از شهادت وی به دنیا آمد و لذا نامش را علی نهادند.
حاج علی پس از پیروزی انقلاب اسلامی که به وطن بازگشت. به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. مدتی از خدمتش را نیز در جزیره خارک گذراند.
وی هنگام اعزام آخرش به جبهه، به برادرش میگوید: «خواب دیدهام که این آخرین سفرم است و چون همسرش باردار است سفارش میکنم که اگر دختر بود نام او را زهرا و اگر پسر بود علی نام گذارید».
سرانجام رویای صادقه او تعبیر شد و در نبردی با بعثیها، به عنوان فرمانده گردان و اولین شهید پاسدار استان بوشهر در 12 آبان سال 1359 در خونین شهر به شهادت رسید تا خون او و سایر همرزمانش پیام او را آزادی این شهر شود. ادامه مطلب
اینجانب علی فقیه، فرزند حسن، متولد 1334 چون می دانم دنیا وفایی ندارد و اکنون عازم جبهه خونین شهر هستم با چند نفر پاسدار که از برادر عزیزتر می باشند؛ لذا بر خود واجب دانستم چند کلمه یادداشت نمایم.
پدر جان و مادر جان! چون که کفر و اسلام اکنون با هم مقابل می باشند بر همه کس واجب است که برای دین مبین اسلام زحمت بکشند. پدر جان! این روزها، دزفول خیلی شلوغ بود، اگر برادرم سهراب شهید شد، جان تو و بچه هایش. در چند روز قبل وصیت نامه ام را نوشتم و به دست حسین غلامعلی داده ام.
ادامه مطلب
آنچه میخوانید دلنوشتهای است از «فاطمه فقیه» دختر سردار شهید «علی فقیه» که 12 آبان سال 1359 در حماسه آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.
پدر جان، باز سوم خرداد شد و یادت در تلاطم یادها زنده شد، ای حماسه ساز خرمشهری من، وجودت را در کنار خود حس میکنم، بارها و بارها در گردا گرد زندگیم صدایت کردهام؛ کمکت را خواستهام و تو نیز صدایم راشنیدهای و پاسخم را دادهای و هر زمان در زندگی به مشکلی برخوردهام لطفت را بر من نمایان کردهای.
بابا جان، با نگاه به قاب عکست که هر روز در مقابل دیدگانم گذاشتهام و به آن خیره میشوم تا لبخند زیبایت را احساس کنم همیشه و همیشه به یادت هستم و خواهم بود.
پدرجان من وجودت را در کنار خود حس میکنم و به وجودت افتخار میکنم و از اینکه مرا دختر شهید بخوانند با تمام وجود افتخار میکنم امیدوارم که تو نیز از من راضی باشی.
بابای شهیدم با تمام وجود دوستت دارم بابای خوب من میدانی چه چیزی دلم را به در میآورد؟ ناهنجاریهای جامعه کمحجابیها قلبم را میآزارد. بابا جان؛ مردم ما همیشه در تمام صحنهها حضور داشتند راهپیماییها، انتخابات، تظاهرات و غیره مردم در هر شرایطی پشت ولایت فقیه بودهاند و گوش به فرمان ولی فقیهشان هستند و حال روا نیست که عدهای از مسئولان کشور این مردم را در تنگنای اقتصادی قرار دهند که باعث رنجش خاطر آنان شود.
پدر جان، اگر چه من یک ساله بودم که شهد شیرین شهادت را نوشیدید و من یتیم شدم بابا جان بگذار راستش را برایت بگویم که من هم مثل تمام دختران دیگر که بابایی هستند دوست داشتم در کنارم بودی و ای کاش تو را داشتم.
سکوت میکنم و گلایهای ندارم؛ زیرا برای بقای اسلام رفتی، اما پدرجان زمان رفتنت من طفلی بودم که هیچ خاطرهای از تو به یادگار برایم نمانده است، همه از خوبی هایت می گویند اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
پدر آسمانیام، اگرچه به ظاهر نزد ما نیستی، ولی من هر لحظه وجودت را در خود حس میکنم اما در بحبوحه زمانه عجیب دلم برایت تنگ میشود و خیلی وقتها دلم احساس ناب دخترانه و پدرانه از جنس کشیدن دستان پر مهر و محبت پدرانه بر سرم را طلب میکند و من باز سکوت میکنم و در خیالات خود نسیم دستان را بر دیدگان خود حس میکنم و همین برایم کفایت میکند.
بابای خوب شهیدم، نیستی و جایت بسیار در میان ما خالی است، اما از اینکه پدری مثل تو دارم احساس غرور میکنم و به خودم مینازم که پدری مثل تو نصیبم شده و خدا خود میداند که من راضیم که در راه خدا شهید شدهای و از بابت بسیار خرسندم.
پدرم! من، علی و مادر همزمان با میلاد و شهادتت در کنار مزارت حاضر میشویم و دلهایمان را به یادت جلا میدهیم و امیدواریم که من و علی فرزندانت بتوانیم ادامه دهنده راه پر فروغت باشیم.
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار. ادامه مطلب
پدر جان، باز سوم خرداد شد و یادت در تلاطم یادها زنده شد، ای حماسه ساز خرمشهری من، وجودت را در کنار خود حس میکنم، بارها و بارها در گردا گرد زندگیم صدایت کردهام؛ کمکت را خواستهام و تو نیز صدایم راشنیدهای و پاسخم را دادهای و هر زمان در زندگی به مشکلی برخوردهام لطفت را بر من نمایان کردهای.
بابا جان، با نگاه به قاب عکست که هر روز در مقابل دیدگانم گذاشتهام و به آن خیره میشوم تا لبخند زیبایت را احساس کنم همیشه و همیشه به یادت هستم و خواهم بود.
پدرجان من وجودت را در کنار خود حس میکنم و به وجودت افتخار میکنم و از اینکه مرا دختر شهید بخوانند با تمام وجود افتخار میکنم امیدوارم که تو نیز از من راضی باشی.
بابای شهیدم با تمام وجود دوستت دارم بابای خوب من میدانی چه چیزی دلم را به در میآورد؟ ناهنجاریهای جامعه کمحجابیها قلبم را میآزارد. بابا جان؛ مردم ما همیشه در تمام صحنهها حضور داشتند راهپیماییها، انتخابات، تظاهرات و غیره مردم در هر شرایطی پشت ولایت فقیه بودهاند و گوش به فرمان ولی فقیهشان هستند و حال روا نیست که عدهای از مسئولان کشور این مردم را در تنگنای اقتصادی قرار دهند که باعث رنجش خاطر آنان شود.
پدر جان، اگر چه من یک ساله بودم که شهد شیرین شهادت را نوشیدید و من یتیم شدم بابا جان بگذار راستش را برایت بگویم که من هم مثل تمام دختران دیگر که بابایی هستند دوست داشتم در کنارم بودی و ای کاش تو را داشتم.
سکوت میکنم و گلایهای ندارم؛ زیرا برای بقای اسلام رفتی، اما پدرجان زمان رفتنت من طفلی بودم که هیچ خاطرهای از تو به یادگار برایم نمانده است، همه از خوبی هایت می گویند اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
پدر آسمانیام، اگرچه به ظاهر نزد ما نیستی، ولی من هر لحظه وجودت را در خود حس میکنم اما در بحبوحه زمانه عجیب دلم برایت تنگ میشود و خیلی وقتها دلم احساس ناب دخترانه و پدرانه از جنس کشیدن دستان پر مهر و محبت پدرانه بر سرم را طلب میکند و من باز سکوت میکنم و در خیالات خود نسیم دستان را بر دیدگان خود حس میکنم و همین برایم کفایت میکند.
بابای خوب شهیدم، نیستی و جایت بسیار در میان ما خالی است، اما از اینکه پدری مثل تو دارم احساس غرور میکنم و به خودم مینازم که پدری مثل تو نصیبم شده و خدا خود میداند که من راضیم که در راه خدا شهید شدهای و از بابت بسیار خرسندم.
پدرم! من، علی و مادر همزمان با میلاد و شهادتت در کنار مزارت حاضر میشویم و دلهایمان را به یادت جلا میدهیم و امیدواریم که من و علی فرزندانت بتوانیم ادامه دهنده راه پر فروغت باشیم.
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید