


با درود فراوان به رهبركبير انقلاب اسلامي ايران، امام خميني(ره) و
با سلام و درود به روان پاك شهيدان به خون خفته و گلگون كفن، شهيداني كه با خون خود حناي عروسي بستند و شهيداني كه با خون خود لالههاي سرخ را در صحراي ايران آبياري كردند و همه جاي وطن را لالهزار نمودند. و با سلام و درود به روان پاك شهيد تازه به خون خفته «عليرضا رمضانزاده».
شهيد عليرضا رمضانزاده در تاريخ 27/10/1344 در خانوادهاي مذهبي و متدين، در شهرستان بوشهر پا به عرصهي وجود گذاشت. وي از همان اوان كودكي توسط پدرش، كه خود به قرآن احاطهي كافي داشت، خواندن قرآن و نماز را فرا گرفت و با دستورات عاليهي اسلام آشنا گشت. اگرچه پدر طلبه و روحاني نبود ولي كودكش را همچون يك مسلمان واقعي با دستورات اسلام و قرآن آشنا ساخت و با افكار و روحيات مذهبي خود، در فرزندش روحيهي ايمان و ايثار، محبت و نوعدوستي را به وجود آورد. از طرفي مادر نيز با ايماني قوي، فرزندش را در دامان پاك و پرمهر و محبت خود پرورش داد و حتي پس از مرگ همسرش، ادامه دهندهي راه وي شد.او پس از مرگ پدر بچهها همچنان فرزند خود را بسوي حق راهنمايي ميكرد و نور حق و ايمان را در ذهنش زنده نگه ميداشت و همواره پاسدار ايمان و پرورش اخلاق نيكوي فرزند خود بود. عليرضا چند سال اول دوران ابتدايياش را در مدرسهاي در شهرستان آبادان گذراند و پس از منتقل شدن به شهرستان بوشهر، ادامهي تحصيلات ابتدايياش را در دبستان مهرگان بوشهر دنبال كرد. او پس از اتمام تحصيلات ابتدايياش، در مدرسهي راهنمايي شهيد پاسدار و سپس در دبيرستان سعادت ادامه تحصيل داد. وي تمام دوران تحصيلش را بدون مردودي پشت سرگذاشته و موفق به اخذ ديپلم علوم تجربي گرديد.
كلاس سوم راهنمايي بود كه مبارزات مردم عليه نظام پليد پهلوي آغاز گرديد و او در اكثر جريانهاي انقلابي شركت فعالانه داشت. در روز عيد فطر، با شور و شوق فراواني پرچم به دست در صف اول تظاهرات حركت ميكرد و همراه مردم و روحانيون در «بهشت صادق» نماز به جا ميآورد. وي همواره در مسجد «جامع عطار» مشغول فعاليت و مبارزه عليه رژيم طاغوتي بود و در سرنگون كردن مجسمهي شاه به همراه بقيهي جوانان نقش فعالي داشت. او پس از پيروزي انقلاب نيز از پاي ننشست و همواره در بسيج و كميته مشغول فعاليت بود تا اينكه جنگ تحميلي شروع گرديد.
عليرضا در اوايل جنگ، فعاليتي پيگير و مستمر داشت. او حتي درسه ماه اول سال تحصيلي 59 سركلاس درس نرفت و در سنگرهاي آماده باش همراه دوست شهيدش «محمد حسن زاهدي» ـ كه به او وفا كرد و به سويش شتافت ـ در سنگر فرودگاه يا در كنار دريا به پاسداري ميپرداخت. او حتي شبها كه آتش ضدهوايي آسمان بوشهر را روشن ميكرد، مشغول پاسداري بود و از هيچ چيز ترس و هراسي نداشت.
عليرضا در اردوي تعليماتي نيشابور به آموزش رزمي مشغول بود كه تمام مدارك و كارتهاي فعاليت ايشان ، امروز موجود است و اسناد مصوري كه از آن روزها مانده، شاهد اين فعاليتهاست. وي عضو انجمن اسلامي محل بود و در هفتهي وحدت به همراه اعضاي انجمن به منزل شهيدان ميرفتند. كه از جمله در منزل شهيد عبدالرحمن بنيادي سخنراني كرد.
او هميشه در محافل و مساجد به مناسبتهاي گوناگون مذهبي، حضور داشت. خاطره سينهزني وي در ماههاي محرم و صفر و رمضان و قرآن خواندن او در هنگام افطار ماههاي رمضان و مقابله در حسينيهي زيارتيها هنوز هم در اذهان دوستان و آشنايان زنده است .
او در تابستان سال 60 با دهان روزه در سازمان آموزش فني و نيروي انساني، رشتهي اتومكانيك شركت جست و گواهينامهي پايان دوره مذكور را دريافت نمود. روزي يكي از دوستان، او را به مكانيكي معرفي كرد كه نزد آنان كاركند، در آن زمان ماه رمضان تازه شروع شده بود. عليرضا با دهان روزه در آنجا به كار مشغول شد ولي وقتي كه متوجه گرديد كه كارگران آنجا روزه نميگيرند، ديگر به سر كار نرفت و كارش را رها كرد.
عليرضا ورزشكار خوبي بود. او عضو تيم بسكتبال ادارهي تربيت بدني آموزشگاهها بود و اوقات بيكاري دوران تحصيلياش را به ورزش مورد علاقهي خود ميپرداخت. وي در تمرينات و مسابقات بسكتبال، حضوري فعال داشت و در چند اردوي مسابقاتي، همراه تيم جوانان بسكتبال بوشهر در بابل و زاهدان شركت داشت.
متانت و آرامش وكمحرفي او زبانزد خاص و عام بود و وقتي از او سؤال ميشد كه چرا اين قدر كم حرف ميزند؟ در جواب ميگفت: «هميشه يك شعار داشتهام. كم حرف بزن و خوب گوش بگير.» نوعدوستي عليرضا در برخوردش با ديگران، كاملاً مشهود و نمايان بود. او در خانه نسبت به تمام اعضاي خانوادهاش مهربان و مؤدب بود و هيچوقت روي حرف بزرگترش حرفي نميزد.
هنگامي كه ميخواست به جبهه برود، با شور و شوق فراوان از مادرش اجازه گرفت و پس از گرفتن رضايت ايشان، رهسپار جبهه گرديد. دوستانش هميشه از روح باصفا و خلوصنيت و تزكيهي نفس وي ياد ميكنند. به راستي كه فقط چنين فردي شايستهي مقام يافتن در بهشت ميباشد.
شهيد فكر رفتن به دانشگاه را همواره در سر داشت و دو سال بود كه در مركز تربيت معلم جهرم مشغول تحصيل بود. ولي او سنگر دانشجويي را كافي ندانست و به سوي سنگر نبرد با كفار شتافت. زيرا اعتقاد به اسلام و عمل به دستورات آن را برتر از هر چيزي ميدانست و رسيدن به خدا، هدف نهايي او بود.
او سرانجام در تاريخ 11/12/1363 نداي حق تعالي را لبيك گفت و بر اثر تركش خمپارهي بعثيهاي مزدور، در جبههي خرمشهر به شهادت رسيد.
با سلام و درود بيكران به رهبر انقلاب، امام خميني و سلام بر خانواده صبور شهداء و مفقودين و اسراء.
اكنون كه به ياري خداوند و مدد او، توفيق اين را يافتهام كه عازم جبهه شوم و در اين برهه از تاريخ اسلام توانستم در ستيز عليه ظالمين سهم كوچكي داشته باشم، خدا را شكر ميكنم. حال كه قلم را بر روي كاغذ ميدوانم و اين سطور را مينگارم بيش از يك روز به اعزام من به جبهه، نمانده است. شب هنگام است و در سكوت شب نمي دانم چگونه هيجان روحي خود را وصف كنم چون به راستي نعمت عظيمي شامل حال من گرديده است. به استناد اين آيه كه«انا لله و انا اليه راجعون.» ما همه از او هستيم و به سوي او باز ميگرديم. پس چه بهتر كه با مرگ سرخ به سوي او بشتابيم.
تقاضاي من از ملت شريف ايران اين است كه: در تمام جبههها حاضر و آماده باشيد. هر كس در هر مقام و منصب، چه كاسب بازاري و چه دانشجوي دانشگاهها همه بايد به مسؤوليت خويش آگاه باشند و آن را به نحو احسن انجام دهند. از شما ميخواهم كه امام را ياري كنيد و راه شهيدان را ادامه دهيد و در آن راه گام برداريد، چون منزلگاهي نيكو خواهيد داشت. در پايان از خانوادهي عزيز و گراميم و تمام خويشان و دوستان خداحافظي ميكنم و از مادرعزيزم كه زحمتهاي فراواني براي من كشيده است، سپاسگذارم و از او قدرداني ميكنم و از اينكه نتوانستم حتي ذرهاي از زحمات او را جبران كنم از او معذرت ميخواهم .
اين كربلا ديدن بس ماجرا دارد
ديدار جانانه، رنـج و بـلا دارد.
به اميد پيروزي تمامي مسلمين و جنود الهي بر استكبار جهاني و جنود شيطان ادامه مطلب
سال 50 يا 51 بود كه از آبادان به بوشهر آمديم. عليرضا تحصيلات ابتدايي خود را ابتدا در آبادان و بعد در بوشهر به پايان رساند و تحصيلاتش را تا مقطع ديپلم ادامه داد. او پسر بزرگ خانواده بود و با من پنج سال اختلاف سني داشت. اوايل انقلاب ايشان به مسجد «جامع عطار» ميرفتند و در تمام تظاهراتها نيز شركت ميكردند. حتي بعضي وقتها با حالت هيجان و ترس، وارد منزل ميشد و در را پشت سرش محكم ميبست و ما در چنين مواقعي ميفهميديم كه نيروهاي شاه او را دنبال كردهاند و او از دست آنها فرار كرده است.
ايشان زمان انقلاب سيزده ساله بودند. ولي با اين وجود همراه نيروهاي مردمي كه به صورت خودجوش تظاهرات ميكردند در تظاهراتها شركت ميكرد.
او به همراه خواهر بزرگترم ـ كه امروز در قيد حيات نيست ـ در فعاليتها شركت ميكردند ولي چون من سن كمي داشتم، اجازه نداشتم با آن دو همراه شوم. آنها با نيروها درگير ميشدند. نوار و اعلاميههاي امام را پخش ميكردند و خلاصه هر كاري از دستشان برميآمد، براي از بين بردن نظام طاغوت انجام ميدادند.
پدرم بازنشستهي ارتش بودند و در سال 58 فوت كردند. عليرضا قبل از مرگ پدرم، با اجازهي ايشان به فعاليتهاي انقلابي ميپرداخت و پدرم هم با كار او موافق بود. بعد از فوت پدرم، با حقوق مستمري كه به مادرم ميدادند زندگي را ميگذرانديم. البته خيلي سخت بود ولي چارهاي هم نداشتيم. عليرضا براي جبران اين كمبود به همراه پسرخالهام به مسجد ميرفت و كلاس نظامي برقرار ميكرد و من هم كه كوچكتر بودم همراه آنها ميرفتم و گوشهاي مينشستم و آنها را نگاه ميكردم.
وي در آموزش جنگهاي نامنظم و چريكي كه شهيد چمران اعلام كرده بودند نيز شركت ميكرد. هنوز جنگ شروع نشده بود و سال 58 بود كه عليرضا به همراه عدهاي آموزش جنگهاي چريكي ميديد و خودش مسؤول آنها بود.
ايشان با آقاي محمدي جزء هستهي اصلي بسيج بودند و فعاليتهاي برنامهريزي شده را سروسامان ميدادند. حتي وقتي كه هنوز بسيج هم تشكيل نشده بود ايشان با آموزشهايي كه ديده بودند جزء نيروهاي فعال مردمي بودند كه بعد ها با تشكيل بسيج، به مردم معرفي شدند.
سال 63 بود كه ايشان در تربيت معلم شهرستان جهرم قبول شدند و از طريق نيروي دانشجويي شهرستان مذكور به جبهه اعزام گرديدند. ايشان قبل از اينكه به جبهه بروند به بوشهر آمدند و با تمام اعضاي خانواده خداحافظي كردند و بعد به جبهه رفتند.
از آنجاييكه وي قبلاً آموزش خمپاره را ديده بود، زماني كه اعزام شد آموزش خاصي نديد و بلافاصله به خرمشهر اعزام شد. حدود دو ماه در آنجا بود و در طول اين مدت اصلاً به مرخصي نيامد. او هر 15 روز يكبار به مادرم تلفن ميكرد و خبر سلامتياش را به او ميداد.
عليرضا در عمليات خاصي به شهادت نرسيد. بلكه در يكي از پاتكهاي دشمن ، با تركش خمپارهاي زخميشد و چون او را دير به بيمارستان منتقل كرده بودند، به شهادت رسيد.
قبل از اينكه ما خبر شهادت ايشان را بفهميم، بسيج و انجمن محله اطلاع پيدا كرده بودند و تدارك تشييع جنازهاش را هم داده بودند و ميخواستند كمكم به ما خبر بدهند كه دائيام خبر شهادت عليرضا را شنيده بود و به خانواده اطلاع داد. لحظهاي كه خبر شهادت ايشان را شنيدم با اينكه سنم كم بود، بسيار ناراحت شدم. ولي مادرم صبر و تحمل زيادي به خرج داد و شيون و زاري نكرد و همان موقع اظهار كرد كه از شهادت فرزندش راضي است.
ادامه مطلب



