نام عليرضا
نام خانوادگی خندان
نام پدر رسول
تاربخ تولد 1340/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/04/10
محل شهادت اسلام آبادغرب
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سربازنيروي انتظامي
شغل سربازنيروي انتظامی
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر


زندیگنامه شهید ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي : مادر شهيد
علي رضا در نيروي دريايي كار مي كرد. او پسر خيلي زرنگي بود. اخلاق خوب، كمك به مردم و اقوام و حضور مستمر در مسجد جهت خواندن نماز، دعا و زيارت، از جمله فضائل اخلاقي وي بود . بعد از فوت پدرش ، تمامي مخارج خانواده را خود تأمين مي كرد. به موتور سيكلت علاقه عجيبي داشت . اين علاقه به حدي بود ، كه يك بار با موتور به رشت رفت. هميشه مي گفت اگر من مردم، روي قبر من بنويسيد علي موتوري. هميشه در خوابم مي آيد و مي گويد:« مادر جان ناراحت نباش و تا مي توانيد در راه پيمايي ها و مراسم شركت كنيد و من براي خدا رفته ام و به آن چيزي كه مي خواسته ام ، رسيده ام. اينجا تمام پيامبران و امامان جمع هستند و جاي ما خيلي خوب است و تو خودت را ناراحت نكن».
سفرآخري كه مي خواست به جبهه برود ، به همه گفته بود كه اين سفر آخر من است ، ولي به من نگفته بود و همان سفر آخرين باري بود كه من علي رضايم را ديدم .
ماه رمضان المبارك بود ؛ حدود يك هفته اي من خود به خود ناراحت بودم و احساس عجيبي داشتم ؛ و هيچ وقت اينطوري نشده بودم . روز چهاردهم ماه رمضان بود ،حوالي ساعت چهار بعد از ظهر ، نشسته بودم در خانه ، كه ناگهان درب خانه به صدا درآمد رفتم درب را باز كردم، ديدم همسايه است . رو به من كرد و گفت :« حاج خانم ،علي تماس نگرفته ؟» گفتم :«نه ! براي چه ؟ مگر خبري از او داري ؟ » گفت :« رضا (فرزندديگرم) كجاست ؟» گفتم :« بارضا چه كار داري؟» گفت :« به او بگو بيايد ، با او كاري دارم » من نيز كه خيلي دلم به تكاپو افتاده بود با چشمي گريان به خانه دخترم رفتم و گفتم فلاني آمده و سئولات عجيبي از من كرده و مي ترسم اتفاقي براي علي افتاده باشد. بعد آنها را فرستادم و خودم به خانه آمدم .
حوالي ساعت 11 شب ، در حياط نشسته بودم ، كه خبر شهادت پاره جگرم علي را به من دادند . روز بعد قرار بود او را تشييع كنند ، من رفتم و براي آخرين بار با علي رضايم خداحافظي كردم. ديدم شكمش زخمي شده بود ، ولي بقيه اجزاي بدن او سالم بود ، او را بوئيدم و بوسيدم و خداوند را به خاطر چنين نعمتي شكر كردم و اين امانت را به صاحب اصلي اش بازگرداندم . ادامه مطلب
علي رضا در نيروي دريايي كار مي كرد. او پسر خيلي زرنگي بود. اخلاق خوب، كمك به مردم و اقوام و حضور مستمر در مسجد جهت خواندن نماز، دعا و زيارت، از جمله فضائل اخلاقي وي بود . بعد از فوت پدرش ، تمامي مخارج خانواده را خود تأمين مي كرد. به موتور سيكلت علاقه عجيبي داشت . اين علاقه به حدي بود ، كه يك بار با موتور به رشت رفت. هميشه مي گفت اگر من مردم، روي قبر من بنويسيد علي موتوري. هميشه در خوابم مي آيد و مي گويد:« مادر جان ناراحت نباش و تا مي توانيد در راه پيمايي ها و مراسم شركت كنيد و من براي خدا رفته ام و به آن چيزي كه مي خواسته ام ، رسيده ام. اينجا تمام پيامبران و امامان جمع هستند و جاي ما خيلي خوب است و تو خودت را ناراحت نكن».
سفرآخري كه مي خواست به جبهه برود ، به همه گفته بود كه اين سفر آخر من است ، ولي به من نگفته بود و همان سفر آخرين باري بود كه من علي رضايم را ديدم .
ماه رمضان المبارك بود ؛ حدود يك هفته اي من خود به خود ناراحت بودم و احساس عجيبي داشتم ؛ و هيچ وقت اينطوري نشده بودم . روز چهاردهم ماه رمضان بود ،حوالي ساعت چهار بعد از ظهر ، نشسته بودم در خانه ، كه ناگهان درب خانه به صدا درآمد رفتم درب را باز كردم، ديدم همسايه است . رو به من كرد و گفت :« حاج خانم ،علي تماس نگرفته ؟» گفتم :«نه ! براي چه ؟ مگر خبري از او داري ؟ » گفت :« رضا (فرزندديگرم) كجاست ؟» گفتم :« بارضا چه كار داري؟» گفت :« به او بگو بيايد ، با او كاري دارم » من نيز كه خيلي دلم به تكاپو افتاده بود با چشمي گريان به خانه دخترم رفتم و گفتم فلاني آمده و سئولات عجيبي از من كرده و مي ترسم اتفاقي براي علي افتاده باشد. بعد آنها را فرستادم و خودم به خانه آمدم .
حوالي ساعت 11 شب ، در حياط نشسته بودم ، كه خبر شهادت پاره جگرم علي را به من دادند . روز بعد قرار بود او را تشييع كنند ، من رفتم و براي آخرين بار با علي رضايم خداحافظي كردم. ديدم شكمش زخمي شده بود ، ولي بقيه اجزاي بدن او سالم بود ، او را بوئيدم و بوسيدم و خداوند را به خاطر چنين نعمتي شكر كردم و اين امانت را به صاحب اصلي اش بازگرداندم . ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید