مشخصات شهید

شهید عزیز پوردلاور

622
نام عزيز
نام خانوادگی پوردلاور
نام پدر محمد
تاربخ تولد 1343/01/15
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
جهت اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهادت معرج مردان خداست وخدا دوستداران خود را میراند.

    مهرزاد شکوفه ای بود از شجره طیبه بسیج که نشکفته پرپر شد .

     

    شهید عزیز در سال 1343 در بوشهر دیده به جهان گشود از 6 سالگی به دبستان رفت . بیان مادرش از سنین 11 نمار خواندن را شروع کرد. در بهبحوحه انقلاب چه شب ها بود  که تا دیر وقت در سخنرانیها و جلسات شرکت می کرد با اوج گیری انقلاب یکی از فراد واقعا" فعال بود و چه روزهائی و شبهائی بود که تا پاسی از شب را با دوستان خود به تظاهرات و راهپیمائی میپرداخت به حجاب اعتقاد عجیبی داشت و برای استدام و حفظ آن زیاد تلاش می کرد با کودکان انس والفت زیادی داشت . مبارزه و تلاش زیادی علیه منافقین و کافران از خدا بی خبر میکرد . با شروع جنگ تحمیلی مشتاقانه آاماده رفتن به رفتن جبهه شد و دوبار به جبهه اعزام گشت بار اول به مدت 18 روز در آنجا به نبرد حق علیه باطل پرداخت و بار دوم به مدت 38 روز به جبهه رفت و به تبار شهیدان کربلای حسین (ع) پیوست./

     

    والسلام

    روانش شاد و راهش مستدام باد ادامه مطلب
    «بسم الله الرحمن الرحيم»

    خداوندا! مرا ببخش!چرا كه نتوانسته ام كار نيكي انجام دهم و نتوانستم خدمت بزرگي به تو بكنم. من بي زبان و بي دست و پا روبروي شما چه كاري از دستم ساخته است.

    خداوندا ! مرا ببخش كه تمام عمرم را با گناه سر كرده ام . مرا ببخش ! و مرا ياري ده تا بتوانم با دشمنانت بجنگم و آن ها را از بين ببرم .

    خداوندا ! دست به سوي تو دراز مي كنم و از تو تمنا مي كنم كه مرا ببخشي !

    من با دوستانم هم اكنون در سنگري كه به دست خود ساخته‌ايم در همان زميني كه با خون شهيدان رنگين شده ، زندگي مي كنيم . اين آخرين شبي است كه بايد اينجا بگذرانيم و من در حال نوشتن وصيت خود هستم. من از مال دنيا چيزي ندارم جانم را نيز به صاحبش بخشيدم . شايد خداوند بپذيرد و مرا به فيض شهادت برساند . امشب، شب عمليات است و شايد اين آخرين كلماتي باشد كه مي نويسم .

    خداحافظ همگي شما ! ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    پيرمرد معلول:

    قلب رئوف عزيز ، از جنس بلور بود ؛ آن قدر صاف و شكننده كه حتي صداي پاهاي خسته ي پيرمردي ، آن را به لرزه در مي آورد . او عاشقانه به مردم خدمت مي كرد و از اين كار لذت مي برد . چرا كه رسم مردان خدايي، جز اين نيست .

    برادر شهيد از روزي مي گويد كه: « در محله ي ما ، پيرمرد معلولي زندگي مي كرد . يك روز كه مشغول كار ساختماني در منزل جديدمان بوديم ؛ اين پيرمرد از آن جا عبور كرد . او چهار دست و پا خود را به روي زمين مي كشيد و به سختي راه مي رفت . عزيز به محض ديدن آن صحنه ، فرغوني  كه به وسيله آن كارهاي ساختماني را انجام مي داديم برداشت و پيرمرد را به بانك برد تا مستمري اش را دريافت كند  سپس او را به منزل رساند و به او گفت : « هر گاه خواستي جايي بروي ، من را خبركن ! خودم شما را مي برم . » عزيز اگر چه جوان بود ولي هرگز تابع احساسات كاذب و غرور آميز جواني نشد و هيچ گاه با خود فكر نكرد كه اگر دوستانم مرا با اين وضع ببينند مرا مسخره خواهند كرد . زماني كه اين پيرمرد خبر شهادت عزيز را شنيد،بسيار غمگين و دل شكسته شد .

     

    نگراني براي تحصيل برادر :

    برادر، از عزيز مي گويد . از آرزوهايي كه براي عزيز داشت. از مردانگي عزيز، از خود گذشتگي او!

    ـ « اوائل انقلاب ، عزيز نگهبان بنياد مستضعفين بود و ازاجناس و كمك هاي مردمي ، محافظت مي كرد.او همان زمان كار با اسلحه را آموخت .

    زمان جنگ هم با وجود اينكه فقط 16 سال داشت، به جبهه رفت . يك روز كه از محل كار ، به منزل برگشتم متوجه شدم عزيز منزل نيست . از مادر سراغش را گرفتم . او گفت : « عزيز به همراه دوستانش ، از طرف ستاد جنگهاي نامنظم ، به جبهه رفته است.» من از اين موضوع ناراحت شدم. زيرا برادرم اصغر هم از طرف جهاد ، به جبهه اعزام شده بود و دوست داشتم عزيز بماند و درس بخواند و تحصيلاتش را به اتمام برساند . سه ماه بعد ، عزيز از جبهه برگشت . به او گفتم : « تو مشغول تحصيل بودي و نيرو هم به اندازه كافي بود . لزومي به رفتن تو نبود.» و او در پاسخ گفت : « اگر نمي رفتم ، شرمنده مي شدم . » به هر حال ، من مصرانه از او خواستم كه بماند و ادامه تحصيل بدهد ـ در آن زمان چون پدرم فراغت كمتري داشت و پا به سن گذاشته بود بيشتر امور تربيتي خانواده، بر عهده من بود ـ عزيز هم قبول كرد و روي حرف من، حرفي نزد و مشغول تحصيل شد.

    حدود 15 روز بعد، به مأموريت رفتم و براي اينكه مانع رفتن عزيز شوم ، پوتين هاي او را پنهان كردم. وقتي از مأموريت بازگشتم ، عزيز رفته بود و چون پوتين هايش را پيدا نكرده بود ، دمپايي هاي مرا با خود برده بود. قبل از رفتنم ، به او گفته بودم : « اگر رفتي ، ديگر برادر من نيستي. من دنبال تو نمي آيم . » بعداً فهميدم آن پانزده روز هم در مرخصي بوده و به ما چيزي نگفته . به هر حال عزيز رفت و در عمليات « بستان » شركت كرد و دو روز بعد ، در تاريخ 11/9/60 و در همان عمليات، به شهادت رسيد.

    برادرم ، به همراه « شهيد محمد فشنگ ساز »، « شهيد ناصر ميرسنجري » و « شهيد علي  جعفري » بعد  از عبور از رودخانه ي « كرخه »  به شهادت رسيدند و چون براي  عبور از رودخانه كرخه، افراد مجبور بودند به آب بزنند ؛ تعدادي از همرزمانش تصور كرده بودند كه پيكر آن ها در آب افتاده است كه البته اين موضوع در مورد « شهيد فشنگ ساز » و « شير علي جعفري » صادق بود و پيكر پاك آن ها را از آب بيرون آورند . »

     

    عزيز زحمتكش:

    مادر از فرزندش مي گويد، از عزيزش ، از دلبندش!: « پسرم بسيار زحمتكش بود و براي كمك به امرار معاش خانواده، نجاري مي كرد . در ضمن كار،  به ورزش كونگ فو هم مي پرداخت. عزيز به همه ي اعضاي خانواده، احترام مي گذاشت . او همواره به همه سفارش مي كرد كه كسي مادرم را آزرده نكند. عزيز را خيلي دوست داشتم. نام عزيز برازنده ي وجود نازنين پسرم بود.»

     

    يافتن پيكر عزيز:

    چه سخت است به دنبال پيكر برادر گشتن . خوب مي دانم چه لحظه‌ي سختي بود وقتي پيكر خونين برادر را در آغوش كشيدي و او را بوسيدي و مي‌دانم كه خوب مي داني برادرت با عزت و افتخار رفت. با سربلندي و غرور!

    برادر از جستجو براي يافتن پيكر عزيز مي گويد : « چند روز بعد از عمليات « بستان »، خبر شهادت عزيز را آوردند و گفتند كه عزيز به همراه ديگر همرزمانش،  به درون رودخانه افتاده است. به آن ها گفتم كه خودم مي روم و پيكر او را از آب، بيرون مي آورم. من به همراه « شهيد خداخواست شكريان » و چند نفر از بستگان ، به «اهواز» رفتيم و منطقه‌ي استقرار نيروهاي بوشهري را پيدا كرديم . در آن جا « شهيد عباس نبي پور » به ما گفت : « عزيز در رودخانه غرق نشده ،پيكر او پيدا شده  امّا شناسايي نشده است . » او اين طور ادامه داد كه : « لباس هاي عزيز هنگام عبور از رودخانه ، خيس و گلي مي شود و او درون سنگر عراقي ها ، لباس تكاوران عراق را مي پوشد و در همان گيرو دار ، به شهادت مي رسد و پيكر او بدون شناسايي به سردخانه «اهواز» ، منتقل مي شود . » با اين وجود ، من به آن منطقه از رودخانه رفتم و خواستم وارد آب شوم كه «شهيد قادريان» مانع شد  و گفت: « عزيز در آب نيافتاده .

    من خودم پيكرش را ديدم و چفيه ام را به دور سرش بستم . او را به سردخانه  انتقال دادند . او در سردخانه ي « جندي شاهپور » است.» ما به سردخانه « جندي شاهپور » « اهواز» رفتيم . آن ها به ما اجازه دادند كه يكي ، يكي ، اجساد را بررسي كنيم.اين كار را كرديم ولي به نتيجه اي نرسيديم. ديگر نا اميد شده بودم كه ناگهان « شهيد نبي پور » نزد من آمد و گفت: «من او را شناسايي كردم . با من بياييد ! » وقتي عزيز را ديدم ، در نگاه اول او را نشناختم و فقط از روي دو نشانه ي  شكستگي كه يكي در ساق پا و ديگري روي بيني اش كه در اثر ضربه در ورزش كونگ فو ايجاد شده بود ، مطمئن شدم كه خود عزيز است .

    چيزي در جيب او نبود چرا كه لباس تكاوران عراق را پوشيده بود و فقط خودش روي زير پيراهني اش با خود كار نوشته بود : « شهيد عزيز پور دلاور اعزامي از «بوشهر» ـ جنگهاي نامنظم» گويا برادرم تمام اين وقايع را به چشم ديده بود.»

     

    اگر رفتي  

    برادرم ! اي عزيزتر از جانم ! هرگز لبخندت را فراموش نمي كنم و هيچ گاه چهره ي معصومت را از ياد نمي برم .

    برادر از آخرين ديدارش مي گويد : « زماني كه براي آوردن پيكر برادرم رفتم ، به ياد روزي افتادم كه به او گفته بودم كه اگر رفتي ، دنبالت نمي آيم. با خود گفتم:« ديدي؟ خداوند كاري كرد كه تو با پاي خودت به دنبالش رفتي و پيكرش را آوردي.» »

     

    من را هم با خود ببر!:

    عزيز مرد جنگ بود . دلير بود و استوار ! هرگز نتوانست دل هيچ كودكي را بشكند .

    برادر عزيز از آن زمان مي گويد :« زماني كه برادرم عزيز به جبهه اعزام شد ، من خيلي كم سن و سال بودم . او 2 بار به جبهه رفت و من هر دو بار ، تادرب بسيج همراه او رفتم . زماني كه براي مرحله دوم مي رفت ؛ من محكم پاي او را گرفتم و التماس مي كردم كه نرود . از يك طرف دوست داشت برود و از طرف ديگر نمي‌خواست مرا برنجاند. بنابراين به آرامي از من مي خواست كه بر گردم. تا اينكه « شهيد عليرضا ماهيني» ـ فرمانده ي ستاد جنگ هاي نامنظم «بوشهر» ـ آمد و مرا در آغوش كشيد و بوسيد و گفت: « عزيز مي رود ولي زود بر مي گردد.» من گفتم : « خوب من را هم همراهش ببرد . » آن شهيد بزرگوار به گرمي جواب داد : « باشد براي نوبت بعد كه خواست برود آن وقت شما هم همراه او برويد ! » ولي او ديگر برنگشت و من هم با او نرفتم .عزيز را خيلي دوست داشتم . او الگوي بسيار خوبي براي رفتارو كردارم بود . »

     

    صبر و محبت عزيز :

    برادرم! چهره ات را مي بوسم . چهره اي كه حتي خشن ترين برخوردها ، هرگز آرامشش را از بين نبرد .

    اكبر ، برادر بزرگتر عزيز از آن زمان مي گويد : « هنگامي كه براي بار اول از جبهه برگشت ؛ به خاطر ترك تحصيلش، از دستش خيلي عصباني بودم . آن قدر كه نتوانستم خود را كنترل كنم و يك سيلي به او زدم . عزيز ناخودآگاه ، دست مرا گرفت و مانع شد امّا بلافاصله ، طرف ديگر صورتش را جلو آورد و گفت : «  اين طرف هم بزن! من  دست شما را گرفتم و حق داري مرا تنبيه كني.» من  بسيار شرمگين شدم . صورت او را بوسيدم و او را در آغوش كشيدم .»

     

    خواب برادر :

    پدر ، مي دانم كه آن جا تنها نيستي. فرزندت ، عزيزت و پاره ي تنت آن جاست . خوشا به حال تو !

    برادر شهيد از زماني مي گويد كه : « در عرف گفته مي شود كه هنگام غروب آفتاب ، از قبرستان خارج شويد ! من در برهه اي از زمان ، آن قدر دلتنگ پدرم شده بودم كه يك روز غروب به قبرستان بر سر مزار پدرم رفتم وشروع به راز و نياز با او كردم كه چرا احوالي از ما نمي پرسي؟ و ما را از وضع و حالت با خبر نمي كني؟ در خواب ما هم كه نمي آيي. نكند يك وقت خرده شيشه اي داشتي؟ و خلاصه اينكه خيلي بي ريا ، با او درد دل ميكردم. شب كه به منزل رفتم ، خواب پدرم را ديدم؛او خيلي سرحال و شادمان در كنار عزيز بود و به من گفت : « من حالم خوب است و اين جا ، مهمان عزيز هستم.»

     

    خواب مادر :

    عزيز از مادر مي خواهد كه رنگ غم را از خانه دور كند چرا كه او خوشحال است و مي خواهد مادرنيز شاد باشد:

    ـ «يك شب عزيز به خوابم آمد و گفت : « مادر ! سياه نپوش ! من شهيد شده ام ولي نمرده ام . من در راه خدا رفته ام تو بايدافتخار كني كه من شهيد شده ام.»»

     

    افتخار :

    همسر برادر عزيز، چنين مي گويد :  « چند وقت پيش ، يكي از خواهران همسرم ، مي گفت:« در خواب ديدم كه به بهشت صادق رفتم. در آن جا ، عزيز را با همان لباس و همان شكل ، بر سر مزار خودش ديدم. و از او پرسيدم چرا با وجود اينكه حدود 22 سال از شهادت شما مي گذرد هنوز همان شكل هستي ؟ شهيد جواب داده بود : « ما تغيير نمي كنيم و همين طور باقي مي مانيم چون ما شهيد شده ايم . » من خودم عزيز را نديده ام چون بعد از شهادت ايشان ، با اين خانواده وصلت نمودم ولي در مجالس دعا و روضه بسيار از خصوصيات نيك ايشان شنيده ام . من افتخار مي كنم كه جزيي از خانواده شهيد شده ام.»

     

    رشادت :

    عزيز هيچ گاه دچار غرور نشد و اگر چه بسيار افتخار آفريد هرگز از اين افتخارات ، براي خودنمايي استفاده نكرد چرا كه او اين كارها را براي رضاي خدا انجام مي داد و تحسين ديگران ، براي او چندان مطرح نبود .

    برادر شهيد چنين مي گويد : « بعد از شهادت عزيز ، براي عيادت «شهيد عليرضا ماهيني» ـ فرمانده ستاد جنگ هاي نامنظم «بوشهر» ـ به منزل او رفتيم .

    آن شهيد بزرگوار وقتي مرا شناخت ، از عزيز و دلاوري هايش ياد كرد . ايشان نقل مي كردند : «ما در منطقه اي ، زير بارش بي وقفه گلوله و آتش خمپاره، زمين گير شده بوديم به حدي كه براي  تهيه ي آب و غذا ، نمي توانستيم حركت كنيم.در آن وضعيت كه حسابي زمين گير شده بوديم،عزيز حاضر شد براي تهيه آب، بيرون برود . هر چه ما اصرار كرديم و به او گفتيم كه آتش دشمن سنگين است . بهتر است شما نرويد . قبول نكرد و گفت : « من آماده ام » سپس حركت كرد و به زير آتش دشمن رفت و بعد از مدتي با آب و آذوقه براي بچه هاي تشنه و گرسنه ي سنگر برگشت . اين شهامت ، همه كساني را كه در سنگر بودند متحير كرد . » گفته هاي «شهيد عليرضا ماهيني» مرا به فكر فرو برد . عزيز حتي يك بار هم از رشادت هاي اين چنيني خود در ميدان جنگ ، حرفي به ميان نياورده بود.»

      ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزار بوشهر
    وضعیت پیکر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصویر
    مشاهده سایر تصاویر
    فضای مجازی
    مشاهده سایر تصاویر
    اسناد و مدارک
    مشاهده سایر اسناد
    کتابخانه
    مشاهده سایر کتاب ها
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید