نام محسن
نام خانوادگی زائري
نام پدر اسماعيل
تاربخ تولد 1340/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/20
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر

زندیگنامه شهید
راوي: مادر شهيد
شهيد 14 ساله بود كه با او و دخترانم به ايران آمديم. پدر و برادرشهيد (حسن) در كويت ماندند. محسن در آغاز دورهي نوجواني قرار داشت و از هميشه زيباتر و رعناتر شده بود. بچهي خوشحرف و شيريني بود، صحبتهايش به دل مينشست و جان را صفا ميداد. شبي همان طور كه در رختخواب دراز كشيده بود، گفت: مادر، چرا از وقتي به اين جا آمدهايم، ديگر به ما تذكر نميدهي مواظب در و پنجره باشيد، در را محكم به هم نزنيد، ندويد و...
گفتم: مادر جان! اين جا خانه و وطن ماست؛ با سرزمين غربت و خانهي مردم فرق ميكند. آه عميقي كشيد و گفت: مادر ببين انسان در خانهي خود چقدر راحت است. در غربت خيلي به من سخت ميگذشت. آهي كه آن روز از ته دل كشيد، حال مرا دگرگون كرد و هيچ وقت حرفهاي آن روزش را فراموش نميكنم.
مدت زيادي نگذشته بود كه شوهرم ـ حاجي ـ تلفن زد و گفت زود برگرديد. گفتم: براي چه؟ قرار نبود دوباره برگرديم. اصرار كرد كه هر چه زودتر راهي كويت شويم. ما نيز سوار لنج شديم و به سمت كويت حركت كرديم. باد شمال ميوزيد و دريا به شدت متلاطم بود. محسن در لنج دريازده ميشد و حال بدي داشت. به نزديكيهاي كشور كويت كه رسيديم، حالش كمي بهتر شد. شوهرم از پرستاران ردهبالاي بيمارستان دولتي كويت بود. ايران را بسيار دوست داشت و به وطنش عشق ميورزيد. به او گفتم: ديگر تحمل ندارم در غربت بمانم. حاجي گفت: من كه نميتوانم بعد از چهل سال زحمت، دست خالي برگردم. علاوه بر اين، بچهها هم سواد فارسي ندارند. يك سال ديگر صبر كن تا بچهها را نيز از فردا در يكي از مدرسههاي ايراني ثبتنام كنم. اما باز هم اصرار
ميكردم كه برگرديم. حاجي علت پافشاري زياد مرا جويا شد. جريان محسن را كه آهي كشيد و گفت دوست دارم در خانهي خود زندگي كنم، برايش تعريف كردم. حاجي گفت: ولي بچهها كه در اين جا مشكلي ندارند. گفتم: نميدانم، بايد هر چه زودتر به ايران برگرديم.
پدر شهيد نزد رئيس بيمارستان رفت و تقاضاي بازنشستگي كرد. تمام پرسنل بيمارستان به ايشان علاقهمند بودند و رابطهي خوبي با او داشتند. رئيس بيمارستان گفته بود اگر ميخواهي تو را بازنشسته كنيم و پول خوبي نيز دريافت كني، برو با يكي از دكترها يا پرستارها درگير شو و او را بزن. حاجي نيز جواب داده بود: من اين كار نميكنم، پول خوب شما را هم نميخواهم. خلاصه حسن كلاس 9 و محسن كلاس 8 را در كويت گذراندند و دخترها را نيز به مدرسهاي ايراني فرستاديم و پايان همان سال به ايران برگشتيم. حاجي نيز با ما آمد؛ اما نتوانست مدت زيادي در ايران بماند. او مخالف سرسخت رژيم پهلوي بود. اگر پروندههاي سفارت سابق ايران را بررسي كنيد، ميبينيد كه حاجي در آن جا پرونده دارد. بيش از ده بار جاسوسان رژيم شاه، از او گزارش دادند. مأموران ميگفتند: چون همه تو را آدم خوبي ميدانند، دستگيرت نميكنيم.
ايشان زمان ملي شدن صنعت نفت، در آبادان سكونت داشت و در تظاهرات عليه رژيم وقت شركت ميكرد. موافق آيتا... كاشاني و مصدق بود و در درگيريهاي آن زمان يك بار نيز تير خورد. اگر او را به بيمارستان ميبرديم، ايشان را دستگير ميكردند؛ بنابراين به منزل يكي از دوستان رفتيم تا تير را از بدنش خارج كنند.
در زمان حكومت رضا خان، جزو مخالفان سرسخت آن ملعون بوديم. در آبادان در تظاهرات شركت ميكرديم و به طرف نيروهاي شاه و ماشينهاي
نظامي آنها سنگ ميانداختيم. تا اين كه بالاخره رضا خان را خلع كردند و توله سگ پهلوي را روي كار آوردند.
حاجي شب و روز بر عليه شاه و طرفدارانش حرف ميزد و آنها را لعنت ميكرد. ميگفت: شما نميدانيد اينها چه جنايتكاراني هستند؛ اگر روزنامههاي گاردين(چاپ انگليس) و ليف(چاپ آمريكا) را بخوانيد، ميفهميد اين نوكران استكبار دست به چه جنايتهايي بر عليه ملت ايران ميزنند. حاجي به زبان عربي و انگليسي تسلط داشت و جرايد بينالمللي و سياسي را مطالعه ميكرد. در طول جنگ تحميلي عراق عليه ايران نيز مرتب براي جبهه با ماشين نيرو و تجهيزات ميبرد و در بسيج فعاليت چشمگيري داشت.
يك ماه نزد ما بود و سپس به كويت برگشت و استعفا داد. بعد از چهل سال كار در بيمارستان كويت، تنها 25 هزار تومان به او مزايا دادند. محسن و حسن را در دبيرستان شريعتي بوشهر ثبتنام كرديم. ابتدا اين تغيير محل تحصيل، برايشان سخت بود؛ اما رفته رفته به محيط عادت كردند.
محسن كلاس نهم را به پايان رسانده بود كه جنگ تحميلي آغاز شد. از همان روزهاي اول جنگ، حسن و محسن براي خدمت در بسيج و نيروي دريايي داوطلب شدند، اما آنها گفته بودند كه فعلاً به شما نيازي نداريم. مدتي بعد دو سرهنگ به خانهي ما مراجعه كردند و گفتند: به ما خبر رسيده است كه پسر شما آقا حسن زبان عربي را خوب ميداند. ما در نيروي دريايي به او احتياج داريم.
حسن حدود 50 روز در نيروي دريايي خدمت نمود و گزارشهايي كه ناوچههاي عراقي ارسال ميكردند، ترجمه ميكرد. بعد از مدتي متوجه شدند كه پدرش به زبانهاي عربي و انگليسي مسلط است. بنابراين حاجي به جاي حسن
مشغول به خدمت شد. ايشان نيز 50 روز در قسمت رادار، پيامهايي كه به زبان عربي و انگليسي مخابره ميشد، از گيرندهها دريافت ميكرد و به فارسي ترجمه مينمود و در اختيار افسران ردهبالا و مواضع مختلف نيروي دريايي قرار ميداد. تا اين كه از ايشان خواستند به كويت برود و از آن جا گزارشهاي لازم را براي آنها ارسال كند. به اين ترتيب حاجي دوباره روانهي كويت شد.
حاجي ميگفت: روزي ساعت 10 صبح ديدم مردم كويت مشغول هلهله و شادي هستند. ميگفتند: يكي از هواپيماهاي ايراني را حوالي گمرك كويت زدهايم. گروه گروه به سمت گمرك كه كمي از شهر دور بود، حركت ميكردند تا هواپيماي سقوط كرده را تماشا كنند. من نيز با آنها راهي شدم تا از قضيه اطلاع پيدا كنم. نگاه همه به آبهاي اطراف گمرك، دوخته شده بود. غواصها به سمت هواپيما شنا كردند. قسمت عقب هواپيما را از آب بيرون آوردند و در برابر نگاههاي خيره كنندهي مردم، پرچم عراق را بر روي آن مشاهده نمودند. تازه فهميدند اشتباهاً هواپيماي عراق را كه به گمرك كويت نزديك شده بود، هدف گرفته است. همهي آنها از شرم سرشان را پايين انداختند و خجالتزده به خانههاي خود بازگشتند.
حاجي همچنان از آنجا گزارش و خبر ميفرستاد. ساعت 3 بعدازظهر يكي از روزها، سرتاسر خيابانهاي كويت از كاميونها و تريليهايي كه ميخواستند به عراق تجهيزات كمكي برسانند، پر بود. به هر راننده جهت رساندن اين محمولهها به شهر بصره، 200 دينار ميدادند. حاجي به سرعت گزارش بلند بالايي در اين باره براي بوشهر فرستاد. چيزي نگذشت كه يك اكيپ از جنگندههاي ايراني به پرواز درآمدند و در منطقهي «عبدوعلي» مرز مخابراتي ميان كويت و بصره، كل كاروان كمكرساني و تجهيزات را درو كرده و با خاك
يكسان نمودند. پس از آن كويتيها حتي شبانه نيز جرأت نميكردند به عراق تجهيزات ارسال كنند.
حاجي بعد از چهار ماه به ايران برگشت. با شنيدن خبر شهادت يوسف ناصري و عبدالرحمن بنيادي، به آقا محسن گفت: بلند شو، همت كن و جاي شهدا را خالي نگذار.
اين شهيدان بزرگوار، همرزم پسرم حسن بودند. در عمليات شكست حصر آبادان، يوسف ناصري به شهادت رسيد و حسن مجروح شد. وقتي به خانه آمد، بدنش پر از تركش بود.
آقا محسن خود را براي خدمت، معرفي كرد. او را براي گذراندن دورهي آموزشي به كرمان فرستادند. كمتر از سه ماه در كرمان بود و سپس به شيراز اعزام شد. با توجه به اين كه در كودكي يك بار از بلندي به زمين افتاده و دستش شكسته بود، آرنج دستش كمي بالاتر از حد معمول جوش خورده بود. با اين وجود فنون نظامي را بسيار خوب انجام ميداد؛ به طوري كه بارها فرماندهان او را تشويق كرده بودند. مدت چهل روز در هوابرد شيراز بود؛ ولي ما خبري از او نداشتيم. حسن با آن حال بدش ميگفت: بايد به شيراز بروم و محسن را ببينم. اصرار كردم و گفتم: اگر خداي نكرده بين راه حالت بد شد، چه كسي ميخواهد به تو كمك كند؟ اما او باز هم ميگفت: بايد حتماً بروم. خلاصه به هوابرد شيراز رفت. براي محسن مرخصي درون شهري گرفت تا چند ساعت با هم باشند. همين طور كه در شهر قدم ميزدند، به پايگاه اهدا خون ميرسند. محسن تصميم ميگيرد خون بدهد و هر چه حسن به او ميگويد حالا كه ميخواهي به جبهه بروي، از اهدا خون صرف نظر كن، قبول نميكند. مصمم جواب ميدهد: به خون من نياز دارند.
حسن به خانه برگشت و خيلي ناراحت و نگران بود. گفت: مادر! محسن مدام به فرماندهاش اصرار ميكند و ميخواهد حتماً به جبهه برود. فرمانده نيز ميگويد: آقاي زائري من هنوز با شما كار دارم. بايد يك گردان از اين نيروها زير نظرت باشند.
محسن بچهي خوشاخلاق و مؤدبي بود. با كسي با تندي و ترشرويي برخورد نميكرد. بالاخره با پافشاري زياد، او را به جبهه فرستادند.
40 الي 50 روز بعد از اعزام به جبهه، مرخصي گرفت و به خانه آمد. خيلي شوخطبع بود.
گفتم: محسن! برادرت را در منطقه نديدي؟
گفت: جبهه پر از برادر است و همه مثل هم هستند؛ شما كدام را ميگويي؟
آن موقع زماني بود كه خاكريز اول را بالاي رودخانهي كرخه براي عمليات آزادسازي خرمشهر احداث ميكردند. ميگفت: روي رودخانهي كرخه، پلي در دست احداث است و آن قدر نيرو به آنجا آمده است كه هزار نقر، هزار نفر تجمع كردهاند.
خيلي با من شوخي ميكرد و با حرفها و كارهايش، همه را ميخنداند. با خنده گفتم: شيطنت بس است، اجازه بده به اخبار گوش كنيم. اما او نميگذاشت و حسابي بناي شوخي كردن نهاده بود. در اين ميان ناگهان گفت: اول آزادسازي خرمشهر حسن مجروح ميشود؛ بعد از آزادسازي نيز من شهيد ميشوم. مبهوت ماندم. پدرش گفت: بابا جان! اگر دشمن را به هلاكت رساندي، پيروزي؛ اگر هم تو را بكشند، باز هم پيروزي؛ حالا چرا از اين حرفها ميزني؟
چيزي نگفت و دوباره شروع كرد به شوخي كردن. كلاه بزرگي آورده بود و روي سر حاجي، بعد هم روي سر خواهرهايش قرار ميداد و ميخنديد. سر به سر
همه ميگذاشت. پدرش گفت: بابا جان! برو در اتاق كنار آشپزخانه با بچهها بنشين و شوخي كن. بگذار ما ببينيم اوضاع جنگ چطور است؟ اين قدر اذيت نكن.
براي مدتي به اتاق رفت؛ اما دوباره برگشت و كنار ما نشست. حاجي پرسيد: محسن تو در جبهه چه ميكني؟
گفت: ما از نيروهاي پيشتاز هستيم.
قد بلندي داشت؛ ناگهان بلند شد، ژستي گرفت و بعد محكم خودش را به زمين انداخت.
گفتم: مادر، زانوهايت شكست؟!
گفت: نه، نگران نباشيد، اين كار ماست. بعد دوباره به اتاق رفت.
10 تا 12 روز مرخصي داشت. دو روزي گذشته بود كه به منزل برادرم تلفن كردند ـ ما تلفن نداشتيم ـ و آقايي به نام مهدي از پشت خط گفت: حسن مجروح شده و در بيمارستان شهيد مصطفي چمران شيراز بستري است. بندهي خدا مرتب به جان پدر و مادرش قسم ميخورد كه حسن حالش خوب است.
گفتم: آقا جان، حسن به جنگ رفته، يا ميكشد، يا كشته ميشود؛ حالا حقيقت را بگو.
گفت: والله چيزي نيست. فقط تركش به پايش اصابت كرده است.
ساعت 4 بعدازظهر به حاجي گفتم: بلند شو به شيراز برويم. گفت: مگر چه خبر است؟ جريان را به او گفتم. حاجي براي محسن دو هزار تومان پول روي تاقچه گذاشت و به بچهها سفارش كرديم به محسن نگويند به بيمارستان شهيد چمران شيراز رفتهايم تا مبادا به دنبالمان بيايد. با ماشين خودمان حركت كرديم. ساعت 9 شب به بيمارستان رسيديم. با اصرار و خواهش فراوان، نگهبان
اجازه داد وارد بيمارستان شويم. تا چشم كار ميكرد، مجروح خوابيده بود؛ بي پا، بدون دست و غرق خون روي تختهاي بيمارستان دراز كشيده بودند. بالاي سر آقا حسن رسيديم.
گفتم: مادر، چطوري؟
گفت: تيري به پايم خورده است.
گفتم: خدا را شكر، خدا فرموده هر چه را بيشتر دوست داري، در راه من بده.
چند دقيقه كنارش بوديم و بعد از بيمارستان خارج شديم.
بعدها تعريف ميكرد: جزو نيروهاي زرهي بودم؛ پشت تانك نشسته و حركت ميكرديم كه تير كاليبري به پايم اصابت كرد. از تانك پائين افتادم. يكي از رزمندگان مرا كشيد و به پناهگاهي برد. به او گفتم: برو دستورات و نقشهها را از تانك بيرون بياور. اگر دست عراقيها افتاد، لو ميرويم. او به سمت تانك دويد و ديگر نفهميدم نقشهها را برداشت يا خير؛ به هر حال من خيلي به او سفارش كردم. عدهاي آمدند و مرا به مكاني ديگر منتقل نمودند. قسمت ران پايم بر اثر اصابت تير كاملاً از هم باز شده بود. مرا در آمبولانس گذاشتند و به اهواز انتقال دادند. در راه تيري نيز به ماشين اصابت كرد و بالاخره با سلام و صلوات زخميها را به اهواز رساندند. در اهواز نيز شهر شلوغ و ناامن بود و به همين دليل ما را به شيراز منتقل كردند.
از بيمارستان شهيد چمران به منزل يكي از دوستان رفتيم و شب را در آنجا گذارنديم. خيالمان راحت بود كه محسن در خانه است. صبح به سمت بوشهر حركت كرديم. ساعت 5/1 ظهر به احمدي رسيديم كه حاجي گفت: ماشين داغ كرده و بايد مدتي خاموش شود. حدود يك ساعت در احمدي مانديم و ساعت پنج و 30 دقيقه به خانه رسيديم. گفتم: بچهها محسن كجاست؟
گفتند: به منطقه رفت.
گفتم: كجا رفت، 7 روز ديگر مرخصي داشت.
بعد تعريف كردند كه هليكوپتري در بهداري سقوط كرد و هر دو خلبان آن كاملاً سوختند. محسن با شنيدن اين خبر تا بهداري دويد. با مشاهدهي اين صحنه خيلي دگرگون شد و ساعت 5 بعدازظهر وسايلش را جمع كرد و عازم منطقه شد. ميگفت ابتدا به برازجان، بعد گناوه و از آنجا به اهواز ميروم تا خودم را به منطقه برسانم.
شب به منزل دخترعمهاش در اهواز رفته بود تا استراحت كند و صبح زود به منطقه عازم شده بود. دخترعمهي محسن تعريف ميكرد: محسن را سر چهارراه پياده كرديم تا صبح با گردانهاي اعزامي، به جبهه برود. قسم ميخورد هنگامي كه محسن از ماشين پياده شد، بسيار خوشبو و زيبا شده بود. ميگفت: نفهميديم روي هوا رفت يا زمين؛ سريع خود را به نيروها رساند و ديگر او را نديديم.
مرحوم شهسوار كه شب عمليات همراه محسن بود، ميگفت: وقتي محسن به سمت دشمن يورش برد، فرياد زدم محسن، محسن! برگرد، ما شكست خورديم؛ اما او جواب داد: شكست بيشكست، من بايد بروم و جبران كنم.
همهي نيروها عقبنشيني كردند؛ اما محسن به پيشروي ادامه داد تا اين كه هدف تيربار دشمن قرار گرفت و تيري به پايش اصابت كرد. نيروهاي بعثي ملعون، اين عزيز را زنده به گور كردند.
تا دو ماه وقتي براي ديدن حسن به شيراز ميرفتيم، مدام از محسن سراغ ميگرفت. ميگفتم: حالش خوب است و هنوز از منطقه برنگشته. با اين كه ميدانستيم محسن مفقودالاثر شده است، ولي به حسن چيزي نميگفتيم.
حاجي و خواهرش به اهواز رفتند. همهي سردخانهها و معراج شهداء را به دنبالش گشتيم؛ اما خبري نشد. وقتي تبادل اسراء آغاز شد، چون زبان عربي را بلد بودم، مدام راديو عراق را ميگرفتم تا اسامي اسرايي را كه آزاد ميشوند، بشنوم. مجري برنامهي راديويي عراق ابتدا با پنجاه منافق و بعد با يك اسير ايراني گفتگو ميكرد. هر چه گوش كرديم، خبري از اسم محسن نشد.
دو ماه و 15 روز از زمان آزادي اسراء گذشته بود كه يك روز صبح آقا حسن را با آمبولانس به خانه آوردند. پاي راستش تا كمر در گچ بود و چند نفر بايد او را بلند ميكردند. فرداي همان روز، از شهادت محسن و آوردن پيكر پاكش به وطن مطلع شديم.
اول به منزل مرحوم حاج عبدالحسين فولادي كه ساكن شيراز هستند تلفن زده بودند؛ چون شماره تلفن ايشان در جيب شهيد بود. از آنها ميپرسند شما كسي در فاميل داريد كه مفقودالاثر باشد؟ جواب ميدهند: بله، عبدالمحسن زائري پسر حاج اسماعيل زائري.
هجدهم ماه رمضان شهيد را به بوشهر آوردند. بچهها كه براي شناسايي پيكر پاكش رفته بودند، ميگفتند: با اين كه دو ماه و نيم از شهادت محسن ميگذشت، صورت و اندام او مثل ميوهاي كه كمي پژمرده شده باشد، تغيير كرده بود و اصلاً پوسيدگي و از بين رفتگي در بدنش مشاهده نميشد. روز نوزدهم ماه رمضان شهيد را تشييع كردند. پسرخالهي حاجي به من اصرار كرد كه بيا شهيد را ببين؛ خيلي زيبا و دلربا شده و تغييري نكرده است؛ فقط تركشي به پايش اصابت كرده و آثار خون روي شلوارش باقي است؛ گويا به خواب نازي فرو رفته.
وقتي او را در كفن گذاشتند از زخم پايش بعد از گذشت دو ماه و نيم،
خون تازه و قرمز ميآمد. هر چه به من اصرار كردند بيا به محسن نگاهي بيانداز، قبول نكردم و گفتم: كسي كه چيزي در راه خدا داده است؛ اينقدر به قرباني خود دلبستگي نشان نميدهد. من چيز باارزشي را به درگاه حق تقديم كردهام و نميخواهم با ناآرامي و بيقراري از ارزش آن كاسته شود؛ هر چه باشد مادر هستم و ممكن است با ديدن پيكر پسرم، دگرگون و ناراحت شوم.
محسن را خيلي دوست داشتم و الان نيز دارم؛ چون روح او هنوز در نزد من حاضر است. اي كاش ده تا از اين پسرها داشتم تا جان خود را در راه اسلام فدا كنند. از رفتن محسن ناراحت نيستم؛ ولي به هر حال مادرم و نميتوانم او را فراموش كنم. همين20 روز پيش به خوابم آمد و گفت: مادر چرا ناراحتي؟ نگران نباش. با گفتن اين حرف، فوراً از خواب بيدار شدم و نشستم.
در مكه مكرمه در مني بوديم و من يك سنگ ديگر داشتم كه پرتاب كنم. محسن در حالي كه لباس احرام به تن داشت، به سمت من آمد و كنارم ايستاد.
گفت: مادر، مادر! سنگ آخرت را بده تا من بزنم.
گفتم: مادر، آن را به حاج خليل اختري دادهام و او نيز الان به مسجد رفته است.
حاج عبدي پرتويي ـ پسر پسرخالهام ـ كه نزديك من ايستاده بود، گفت: خاله! با كي صحبت ميكني؟
گفتم: با محسن حرف ميزنم.
علناً و عيناً پسرم را ديدم. خدا رحمت كند شهيد شيخاسماعيلي همراهمان بود، به ايشان گفتم: پسرم را با لباس احرام در مني ديدم كه مرا صدا ميزد.
گفت: حاج خانم! به خدا قسم حج شما قبول است.
بعد از آن خيلي ناراحت بودم و فكر ميكردم چكونه اين محبت محسن را جبران كنم. تا اين كه خدا قسمتتان كند، سال پيش، عمرهاي يه نيابت او رفتم. در مدينه به خوابم آمد. بسيار خوشحال و با چهرهاي زيبا مرا صدا ميزد: مادر، مادر چطوري؟ ناگهان بيدار شدم و با ناراحتي به فاطمه گفتم: آفتاب طلوع كرد؛ چرا مرا صدا نزدي؟!
گفت: مادر مگر ساعت چند خوابيدي؟
گفتم: ساعت 10 شب.
گفت: الان ساعت 5/10 شب است.
هر چه دربارهي محسن بگويم، كم گفتهام. به قول معروف بچهي خوشمزهاي بود؛ در دل همه جا باز ميكرد. هميشه با همسايهها جلو خانهي حاج حسين احمدي مينشستند و با هم صحبت ميكردند.
عمهي پيري داشتيم كه با ما زندگي ميكرد و اولادي نداشت. شبها به خانهي پسرعمهام ميرفت. شبي محسن با همان شوخ طبعي هميشگياش در تاريكي جلوي او را ميگيرد و ميگويد: ايست، ايست، آهاي پيرزن! شبها رفت و آمد در كوچه ممنوع است. حالا ديگر اعلاميه در كوچه پخش ميكني؟ الان تو را دستگير ميكنم و به پليس تحويل ميدهم. عمه هم با ترس و دلهره جواب ميدهد: قربانت بروم؛ من رفته بودم خانهي پسرعمهام؛ كاري نكردهام!
روزي عمه از خانه بيرون نيامد. گفتم: عمه چرا از خانه بيرون نميروي؟ گفت: پليسي به من گفته پيرزن در كوچهها اعلاميه پخش ميكني؟ تو را دستگير ميكنم.
گفتم: عمه، اين كار محسن است؛ پليس كجا بود؟ وقتي محسن به خانه آمد، عمه گفت: چشمسفيد، پس كار تو بود.
شبها وقتي عمه ميرفت براي خوايبدن تشك بياورد، محسن بالش او را در كمد پنهان ميكرد. عمه ميرفت بالش را بياورد، تشك او را در كمد ميگذاشت. خلاصه عمه حسابي عصباني ميشد و با او دعوا ميكرد. ميگفتم: مادر، اين كار را نكن. ميگفت: خوش است سر به سر عمه بگذاري، از او خوشم ميآيد.
يك روز خيلي شيطنت ميكرد. گفتم: محسن اينقدر شيطنت نكن؛ تو ديگر بزرگ شدهاي. وقت زن گرفتنت شده است؛ اين كارها را كنار بگذار. به شوخي گفت: كو زن كه بگيرم. من هم از روي مزاح گفتم: برو سر خيابان، دختري را انتخاب كن تا برايت بگيرم. از خانه خارج شد و بعد از نيم ساعت برگشت. گفتم: چه شد؟ گفت: هيچ دختري سر راهم نشد و به سراغم نيامد. با خنده گفتم: او كه نبايد به سراغت بيايد، تو بايد كسي را نام ببري تا برايت خواستگاري كنيم. با شرم سرش را پايين انداخت و رفت. در ضمن شوخطبعي و جنب و جوش زياد، بسيار باحيا و عفيف بود.
وقتي در كويت زندگي ميكرديم، حسن و محسن هر روز با پدرشان به مسجد ميرفتند. تمام دو ماه محرم و صفر را در مراسم عزاداري شركت ميكردند و در مدارس مخصوص شيعيان و مذهب جعفري درس ميخواندند. دخترانم نيز محجبه بودند و در مدارس مذهبي تحصيل ميكردند. بسيار با استعداد بود و درس را هميشه سر كلاس ياد ميگرفت. وقتي به خانه ميآمد، ميگفتم: محسن كمي درس بخوان! ميگفت: من همه چيز را سر كلاس ياد گرفتهام. نمراتش نيز خوب و رضايتبخش بود.
سال 56 روزي كه مرحوم حاج عبدالرسول زائري را دم مسجد جامع عطار شهيد كردند، حسن و محسن نيز آنجا بودند. هنگام درگيري بين مردم و پليس شاه، محسن فرار كرده بود؛ ولي حسن را دستگير نمودند. ماه رمضان بود؛
حسن ميگفت: ما روزه بوديم؛ با اين حال گاز اشكآور در هوا پخش كردند. دو پاسبان مرا از پشت گرفتند و از دم مسجد همين طور روي زمين ميكشيدند و ميبردند، يكي از آنها نيز به من لگد ميزد؛ تا به شهرباني رسيديم. ساعت 3 نيمهشب حسن در حالي كه پوست ران پا، كمر و پشت شانهاش بر اثر كشيده شدن روي آسفالت رفته بود و وضع وخيمي داشت، به خانه آمد. در شهرباني حسابي آنها را زده و گفته بودند: ديگر اسم خميني را به زبان نياوريد.
همان روزي كه پسر ميگلينژاد را در مدرسه شهيد كردند، محسن و 40 الي 50 نفر از دوستانش به بيمارستان رفته بودند تا خون بدهند. مدتي گذشت، اما از محسن خبري نشد. خيلي نگران شدم و گفتم: حتماً مأموران شاه او را گرفتهاند.
بعدها تعريف ميكرد: در بيمارستان بوديم كه 10 – 12 پليس وارد شدند و وقتي فهميدند براي اهداء خون آمدهايم، با قنداق و سر تفنگ تا ميتوانستند ما را كتك زدند. (خدا حفظش كند) پرستار جواني به ما گفت: اين طور فايده ندارد. اگر اينجا بمانيد، عصبانيتر ميشوند و شما را ميكشند. ملافهها را پاره كرده، دور گردنتان بياندازيد و از در پشت آهسته يكي يكي خارج شويد. ملافهها را همان جا بگذاريد و از راه دريا فرار كنيد.
ساعت 5/2 محسن به خانه رسيد. تمام بدنش كوفتگي شديد داشت و سر تا پا كبود شده بود. طوري آنها را زده بودند كه بدنشان خونريزي نكند و فقط له شود.
گفتم: چه شده است؟ خير نبينند كه اين طور شما را كتك زدهاند. محسن چند نفر از نيروهاي ضارب را ميشناخت و ميگفت: دو نفر از آنها اهل محلهي شكري هستند. فاميلي آنها را نيز بلد بود.
محسن در همان روزهايي كه روي رودخانهي كرخه پل ميزدند، مدت 45 روز به منطقهي عملياتي اعزام شد. بعد 14 روز به او مرخصي افتخاري دادند و به بوشهر آمد. چند روزي در شهر بود و دوباره به منطقه برگشت. چهارده روز پس از اعزام مجددش، عمليات بيتالمقدس آغاز شد و ايشان در سن 19 سالگي در شلمچه به شهادت رسيد. در طول حيات كوتاهش، صدها حادثه برايش اتفاق افتاد؛ ولي زنده ماند. گويا قرار بود تقديرش در جهاد في سبيلا… رقم بخورد و سرانجام خدا خواست او را شهيد ببيند.
دو ماهي از مفقود شدن محسن گذشته بود؛ اما هيچ خبري از او نداشتيم. بسيار بيقرار و منقلب بودم. نميتوانستم در خانه بمانم و شبها به تنهايي در حياط منزل ميخوابيدم. حاجي جزو نيروهاي بسيج بود و براي حفاظت از محله، گشت شب ميداد. در آن ايام، بسيجيها سارقان، خرابكاران و مخالفان نظام را دستگير ميكردند.
در يكي از محلهها دزدي خود را به نام بسيجي جا زده بود. سايرين را به محلههاي ديگر ميفرستاد و در كوچههايي كه خلوت شده بود، به راحتي دزدي ميكرد. اهالي محل نام او را گرگو گذاشته بودند. عاقبت نيز شناسايي و دستگير شد.
محسن بسيار زياد به خوابم ميآيد. يك بار در هال خوابيده بودم كه او را در حالي كه كيسهاي به دست داشت، ديدم. گفت: مادر، برايت برنج آوردهام؛ پيراهنت را بگير تا در آن بريزم. بعد مقدار زيادي جو كه بياندازه خوب و تميز بودند، در پيراهنم ريخت. گفتم: محسن! اين جو است. گفت: اشتباه آوردهام؛ ميخواستم برنج بياورم. خودش اصلاً برنج دوست نداشت. هر بار كه به خوابم ميآيد، برايم هديه يا شيريني ميآورد.
محسن در همان روزهايي كه روي رودخانهي كرخه پل ميزدند، مدت 45 روز به منطقهي عملياتي اعزام شد. بعد 14 روز به او مرخصي افتخاري دادند و به بوشهر آمد. چند روزي در شهر بود و دوباره به منطقه برگشت. چهارده روز پس از اعزام مجددش، عمليات بيتالمقدس آغاز شد و ايشان در سن 19 سالگي در شلمچه به شهادت رسيد. در طول حيات كوتاهش، صدها حادثه برايش اتفاق افتاد؛ ولي زنده ماند. گويا قرار بود تقديرش در جهاد في سبيلا… رقم بخورد و سرانجام خدا خواست او را شهيد ببيند.
دو ماهي از مفقود شدن محسن گذشته بود؛ اما هيچ خبري از او نداشتيم. بسيار بيقرار و منقلب بودم. نميتوانستم در خانه بمانم و شبها به تنهايي در حياط منزل ميخوابيدم. حاجي جزو نيروهاي بسيج بود و براي حفاظت از محله، گشت شب ميداد. در آن ايام، بسيجيها سارقان، خرابكاران و مخالفان نظام را دستگير ميكردند.
در يكي از محلهها دزدي خود را به نام بسيجي جا زده بود. سايرين را به محلههاي ديگر ميفرستاد و در كوچههايي كه خلوت شده بود، به راحتي دزدي ميكرد. اهالي محل نام او را گرگو گذاشته بودند. عاقبت نيز شناسايي و دستگير شد.
محسن بسيار زياد به خوابم ميآيد. يك بار در هال خوابيده بودم كه او را در حالي كه كيسهاي به دست داشت، ديدم. گفت: مادر، برايت برنج آوردهام؛ پيراهنت را بگير تا در آن بريزم. بعد مقدار زيادي جو كه بياندازه خوب و تميز بودند، در پيراهنم ريخت. گفتم: محسن! اين جو است. گفت: اشتباه آوردهام؛ ميخواستم برنج بياورم. خودش اصلاً برنج دوست نداشت. هر بار كه به خوابم ميآيد، برايم هديه يا شيريني ميآورد.
تختي با ملحفهي توري سبزرنگ و فرشي زيبا در آن قرار داشت، وارد شدم. كف اتاق با موزاييك شفافي فرش شده بود و زيبايي فوقالعادهاي داشت كه قابل وصف نيست. ناگهان آقايي وارد شد و گفت: دنبال چه ميگردي؟
گفتم: محسن.
گفت: اتاقش همين جا است. با دوستان به نماز جماعت رفته است.
به اين ترتيب خداوند جاي آن عزيز را به من نشان داد. خواهران و برادرش نيز هميشه او را در خواب بسيار زيبا و خوشحال ميبينند.
محسن شجاعت و رشادتش را از اجدادش به ارث برده بود. در گذشتههاي دور، پدربزرگمان ـ شيخ حسين چاهكوتاهي ـ در جنگ با انگليسيها و مبارزه با متجاوزان اجنبي شركت داشت. همچنين پدر من ـ پدربزرگ محسن ـ از ياران رئيسعلي دلواري بود و در ركاب آن سردار بزرگ جهاد كرد. قبل از حملهي انگليس نيز اجداد ما با پرتغاليها مبارزه ميكردند. در آن زمان روسها نيمي از مملكت ما را تصاحب كردند؛ ولي از حرمت خون پاك شهدا پس از هشت سال جنگ تحميلي عراق عليه ايران، حتي يك وجب از خاك اين كشور به دست دشمنان نيفتاد. خود را فدا كردند و جنگيدند تا خاك سرزمينشان به دست متجاوزان اشغال نشود. از مردم ميخواهم با سرافرازي و آقايي زندگي كنند و بدانند ما اين انقلاب را به قيمت گزافي به دست آورديم. قدر اين نظام مقدس را بدانند و فراموش نكنند كه در زمان طاغوت جوانان مست در كوچهها ايجاد ناامني ميكردند و هرج و مرج در جامعه به وفور به چشم ميخورد. ادامه مطلب
راوي: مادر شهيد
شهيد 14 ساله بود كه با او و دخترانم به ايران آمديم. پدر و برادرشهيد (حسن) در كويت ماندند. محسن در آغاز دورهي نوجواني قرار داشت و از هميشه زيباتر و رعناتر شده بود. بچهي خوشحرف و شيريني بود، صحبتهايش به دل مينشست و جان را صفا ميداد. شبي همان طور كه در رختخواب دراز كشيده بود، گفت: مادر، چرا از وقتي به اين جا آمدهايم، ديگر به ما تذكر نميدهي مواظب در و پنجره باشيد، در را محكم به هم نزنيد، ندويد و...
گفتم: مادر جان! اين جا خانه و وطن ماست؛ با سرزمين غربت و خانهي مردم فرق ميكند. آه عميقي كشيد و گفت: مادر ببين انسان در خانهي خود چقدر راحت است. در غربت خيلي به من سخت ميگذشت. آهي كه آن روز از ته دل كشيد، حال مرا دگرگون كرد و هيچ وقت حرفهاي آن روزش را فراموش نميكنم.
مدت زيادي نگذشته بود كه شوهرم ـ حاجي ـ تلفن زد و گفت زود برگرديد. گفتم: براي چه؟ قرار نبود دوباره برگرديم. اصرار كرد كه هر چه زودتر راهي كويت شويم. ما نيز سوار لنج شديم و به سمت كويت حركت كرديم. باد شمال ميوزيد و دريا به شدت متلاطم بود. محسن در لنج دريازده ميشد و حال بدي داشت. به نزديكيهاي كشور كويت كه رسيديم، حالش كمي بهتر شد. شوهرم از پرستاران ردهبالاي بيمارستان دولتي كويت بود. ايران را بسيار دوست داشت و به وطنش عشق ميورزيد. به او گفتم: ديگر تحمل ندارم در غربت بمانم. حاجي گفت: من كه نميتوانم بعد از چهل سال زحمت، دست خالي برگردم. علاوه بر اين، بچهها هم سواد فارسي ندارند. يك سال ديگر صبر كن تا بچهها را نيز از فردا در يكي از مدرسههاي ايراني ثبتنام كنم. اما باز هم اصرار
ميكردم كه برگرديم. حاجي علت پافشاري زياد مرا جويا شد. جريان محسن را كه آهي كشيد و گفت دوست دارم در خانهي خود زندگي كنم، برايش تعريف كردم. حاجي گفت: ولي بچهها كه در اين جا مشكلي ندارند. گفتم: نميدانم، بايد هر چه زودتر به ايران برگرديم.
پدر شهيد نزد رئيس بيمارستان رفت و تقاضاي بازنشستگي كرد. تمام پرسنل بيمارستان به ايشان علاقهمند بودند و رابطهي خوبي با او داشتند. رئيس بيمارستان گفته بود اگر ميخواهي تو را بازنشسته كنيم و پول خوبي نيز دريافت كني، برو با يكي از دكترها يا پرستارها درگير شو و او را بزن. حاجي نيز جواب داده بود: من اين كار نميكنم، پول خوب شما را هم نميخواهم. خلاصه حسن كلاس 9 و محسن كلاس 8 را در كويت گذراندند و دخترها را نيز به مدرسهاي ايراني فرستاديم و پايان همان سال به ايران برگشتيم. حاجي نيز با ما آمد؛ اما نتوانست مدت زيادي در ايران بماند. او مخالف سرسخت رژيم پهلوي بود. اگر پروندههاي سفارت سابق ايران را بررسي كنيد، ميبينيد كه حاجي در آن جا پرونده دارد. بيش از ده بار جاسوسان رژيم شاه، از او گزارش دادند. مأموران ميگفتند: چون همه تو را آدم خوبي ميدانند، دستگيرت نميكنيم.
ايشان زمان ملي شدن صنعت نفت، در آبادان سكونت داشت و در تظاهرات عليه رژيم وقت شركت ميكرد. موافق آيتا... كاشاني و مصدق بود و در درگيريهاي آن زمان يك بار نيز تير خورد. اگر او را به بيمارستان ميبرديم، ايشان را دستگير ميكردند؛ بنابراين به منزل يكي از دوستان رفتيم تا تير را از بدنش خارج كنند.
در زمان حكومت رضا خان، جزو مخالفان سرسخت آن ملعون بوديم. در آبادان در تظاهرات شركت ميكرديم و به طرف نيروهاي شاه و ماشينهاي
نظامي آنها سنگ ميانداختيم. تا اين كه بالاخره رضا خان را خلع كردند و توله سگ پهلوي را روي كار آوردند.
حاجي شب و روز بر عليه شاه و طرفدارانش حرف ميزد و آنها را لعنت ميكرد. ميگفت: شما نميدانيد اينها چه جنايتكاراني هستند؛ اگر روزنامههاي گاردين(چاپ انگليس) و ليف(چاپ آمريكا) را بخوانيد، ميفهميد اين نوكران استكبار دست به چه جنايتهايي بر عليه ملت ايران ميزنند. حاجي به زبان عربي و انگليسي تسلط داشت و جرايد بينالمللي و سياسي را مطالعه ميكرد. در طول جنگ تحميلي عراق عليه ايران نيز مرتب براي جبهه با ماشين نيرو و تجهيزات ميبرد و در بسيج فعاليت چشمگيري داشت.
يك ماه نزد ما بود و سپس به كويت برگشت و استعفا داد. بعد از چهل سال كار در بيمارستان كويت، تنها 25 هزار تومان به او مزايا دادند. محسن و حسن را در دبيرستان شريعتي بوشهر ثبتنام كرديم. ابتدا اين تغيير محل تحصيل، برايشان سخت بود؛ اما رفته رفته به محيط عادت كردند.
محسن كلاس نهم را به پايان رسانده بود كه جنگ تحميلي آغاز شد. از همان روزهاي اول جنگ، حسن و محسن براي خدمت در بسيج و نيروي دريايي داوطلب شدند، اما آنها گفته بودند كه فعلاً به شما نيازي نداريم. مدتي بعد دو سرهنگ به خانهي ما مراجعه كردند و گفتند: به ما خبر رسيده است كه پسر شما آقا حسن زبان عربي را خوب ميداند. ما در نيروي دريايي به او احتياج داريم.
حسن حدود 50 روز در نيروي دريايي خدمت نمود و گزارشهايي كه ناوچههاي عراقي ارسال ميكردند، ترجمه ميكرد. بعد از مدتي متوجه شدند كه پدرش به زبانهاي عربي و انگليسي مسلط است. بنابراين حاجي به جاي حسن
مشغول به خدمت شد. ايشان نيز 50 روز در قسمت رادار، پيامهايي كه به زبان عربي و انگليسي مخابره ميشد، از گيرندهها دريافت ميكرد و به فارسي ترجمه مينمود و در اختيار افسران ردهبالا و مواضع مختلف نيروي دريايي قرار ميداد. تا اين كه از ايشان خواستند به كويت برود و از آن جا گزارشهاي لازم را براي آنها ارسال كند. به اين ترتيب حاجي دوباره روانهي كويت شد.
حاجي ميگفت: روزي ساعت 10 صبح ديدم مردم كويت مشغول هلهله و شادي هستند. ميگفتند: يكي از هواپيماهاي ايراني را حوالي گمرك كويت زدهايم. گروه گروه به سمت گمرك كه كمي از شهر دور بود، حركت ميكردند تا هواپيماي سقوط كرده را تماشا كنند. من نيز با آنها راهي شدم تا از قضيه اطلاع پيدا كنم. نگاه همه به آبهاي اطراف گمرك، دوخته شده بود. غواصها به سمت هواپيما شنا كردند. قسمت عقب هواپيما را از آب بيرون آوردند و در برابر نگاههاي خيره كنندهي مردم، پرچم عراق را بر روي آن مشاهده نمودند. تازه فهميدند اشتباهاً هواپيماي عراق را كه به گمرك كويت نزديك شده بود، هدف گرفته است. همهي آنها از شرم سرشان را پايين انداختند و خجالتزده به خانههاي خود بازگشتند.
حاجي همچنان از آنجا گزارش و خبر ميفرستاد. ساعت 3 بعدازظهر يكي از روزها، سرتاسر خيابانهاي كويت از كاميونها و تريليهايي كه ميخواستند به عراق تجهيزات كمكي برسانند، پر بود. به هر راننده جهت رساندن اين محمولهها به شهر بصره، 200 دينار ميدادند. حاجي به سرعت گزارش بلند بالايي در اين باره براي بوشهر فرستاد. چيزي نگذشت كه يك اكيپ از جنگندههاي ايراني به پرواز درآمدند و در منطقهي «عبدوعلي» مرز مخابراتي ميان كويت و بصره، كل كاروان كمكرساني و تجهيزات را درو كرده و با خاك
يكسان نمودند. پس از آن كويتيها حتي شبانه نيز جرأت نميكردند به عراق تجهيزات ارسال كنند.
حاجي بعد از چهار ماه به ايران برگشت. با شنيدن خبر شهادت يوسف ناصري و عبدالرحمن بنيادي، به آقا محسن گفت: بلند شو، همت كن و جاي شهدا را خالي نگذار.
اين شهيدان بزرگوار، همرزم پسرم حسن بودند. در عمليات شكست حصر آبادان، يوسف ناصري به شهادت رسيد و حسن مجروح شد. وقتي به خانه آمد، بدنش پر از تركش بود.
آقا محسن خود را براي خدمت، معرفي كرد. او را براي گذراندن دورهي آموزشي به كرمان فرستادند. كمتر از سه ماه در كرمان بود و سپس به شيراز اعزام شد. با توجه به اين كه در كودكي يك بار از بلندي به زمين افتاده و دستش شكسته بود، آرنج دستش كمي بالاتر از حد معمول جوش خورده بود. با اين وجود فنون نظامي را بسيار خوب انجام ميداد؛ به طوري كه بارها فرماندهان او را تشويق كرده بودند. مدت چهل روز در هوابرد شيراز بود؛ ولي ما خبري از او نداشتيم. حسن با آن حال بدش ميگفت: بايد به شيراز بروم و محسن را ببينم. اصرار كردم و گفتم: اگر خداي نكرده بين راه حالت بد شد، چه كسي ميخواهد به تو كمك كند؟ اما او باز هم ميگفت: بايد حتماً بروم. خلاصه به هوابرد شيراز رفت. براي محسن مرخصي درون شهري گرفت تا چند ساعت با هم باشند. همين طور كه در شهر قدم ميزدند، به پايگاه اهدا خون ميرسند. محسن تصميم ميگيرد خون بدهد و هر چه حسن به او ميگويد حالا كه ميخواهي به جبهه بروي، از اهدا خون صرف نظر كن، قبول نميكند. مصمم جواب ميدهد: به خون من نياز دارند.
حسن به خانه برگشت و خيلي ناراحت و نگران بود. گفت: مادر! محسن مدام به فرماندهاش اصرار ميكند و ميخواهد حتماً به جبهه برود. فرمانده نيز ميگويد: آقاي زائري من هنوز با شما كار دارم. بايد يك گردان از اين نيروها زير نظرت باشند.
محسن بچهي خوشاخلاق و مؤدبي بود. با كسي با تندي و ترشرويي برخورد نميكرد. بالاخره با پافشاري زياد، او را به جبهه فرستادند.
40 الي 50 روز بعد از اعزام به جبهه، مرخصي گرفت و به خانه آمد. خيلي شوخطبع بود.
گفتم: محسن! برادرت را در منطقه نديدي؟
گفت: جبهه پر از برادر است و همه مثل هم هستند؛ شما كدام را ميگويي؟
آن موقع زماني بود كه خاكريز اول را بالاي رودخانهي كرخه براي عمليات آزادسازي خرمشهر احداث ميكردند. ميگفت: روي رودخانهي كرخه، پلي در دست احداث است و آن قدر نيرو به آنجا آمده است كه هزار نقر، هزار نفر تجمع كردهاند.
خيلي با من شوخي ميكرد و با حرفها و كارهايش، همه را ميخنداند. با خنده گفتم: شيطنت بس است، اجازه بده به اخبار گوش كنيم. اما او نميگذاشت و حسابي بناي شوخي كردن نهاده بود. در اين ميان ناگهان گفت: اول آزادسازي خرمشهر حسن مجروح ميشود؛ بعد از آزادسازي نيز من شهيد ميشوم. مبهوت ماندم. پدرش گفت: بابا جان! اگر دشمن را به هلاكت رساندي، پيروزي؛ اگر هم تو را بكشند، باز هم پيروزي؛ حالا چرا از اين حرفها ميزني؟
چيزي نگفت و دوباره شروع كرد به شوخي كردن. كلاه بزرگي آورده بود و روي سر حاجي، بعد هم روي سر خواهرهايش قرار ميداد و ميخنديد. سر به سر
همه ميگذاشت. پدرش گفت: بابا جان! برو در اتاق كنار آشپزخانه با بچهها بنشين و شوخي كن. بگذار ما ببينيم اوضاع جنگ چطور است؟ اين قدر اذيت نكن.
براي مدتي به اتاق رفت؛ اما دوباره برگشت و كنار ما نشست. حاجي پرسيد: محسن تو در جبهه چه ميكني؟
گفت: ما از نيروهاي پيشتاز هستيم.
قد بلندي داشت؛ ناگهان بلند شد، ژستي گرفت و بعد محكم خودش را به زمين انداخت.
گفتم: مادر، زانوهايت شكست؟!
گفت: نه، نگران نباشيد، اين كار ماست. بعد دوباره به اتاق رفت.
10 تا 12 روز مرخصي داشت. دو روزي گذشته بود كه به منزل برادرم تلفن كردند ـ ما تلفن نداشتيم ـ و آقايي به نام مهدي از پشت خط گفت: حسن مجروح شده و در بيمارستان شهيد مصطفي چمران شيراز بستري است. بندهي خدا مرتب به جان پدر و مادرش قسم ميخورد كه حسن حالش خوب است.
گفتم: آقا جان، حسن به جنگ رفته، يا ميكشد، يا كشته ميشود؛ حالا حقيقت را بگو.
گفت: والله چيزي نيست. فقط تركش به پايش اصابت كرده است.
ساعت 4 بعدازظهر به حاجي گفتم: بلند شو به شيراز برويم. گفت: مگر چه خبر است؟ جريان را به او گفتم. حاجي براي محسن دو هزار تومان پول روي تاقچه گذاشت و به بچهها سفارش كرديم به محسن نگويند به بيمارستان شهيد چمران شيراز رفتهايم تا مبادا به دنبالمان بيايد. با ماشين خودمان حركت كرديم. ساعت 9 شب به بيمارستان رسيديم. با اصرار و خواهش فراوان، نگهبان
اجازه داد وارد بيمارستان شويم. تا چشم كار ميكرد، مجروح خوابيده بود؛ بي پا، بدون دست و غرق خون روي تختهاي بيمارستان دراز كشيده بودند. بالاي سر آقا حسن رسيديم.
گفتم: مادر، چطوري؟
گفت: تيري به پايم خورده است.
گفتم: خدا را شكر، خدا فرموده هر چه را بيشتر دوست داري، در راه من بده.
چند دقيقه كنارش بوديم و بعد از بيمارستان خارج شديم.
بعدها تعريف ميكرد: جزو نيروهاي زرهي بودم؛ پشت تانك نشسته و حركت ميكرديم كه تير كاليبري به پايم اصابت كرد. از تانك پائين افتادم. يكي از رزمندگان مرا كشيد و به پناهگاهي برد. به او گفتم: برو دستورات و نقشهها را از تانك بيرون بياور. اگر دست عراقيها افتاد، لو ميرويم. او به سمت تانك دويد و ديگر نفهميدم نقشهها را برداشت يا خير؛ به هر حال من خيلي به او سفارش كردم. عدهاي آمدند و مرا به مكاني ديگر منتقل نمودند. قسمت ران پايم بر اثر اصابت تير كاملاً از هم باز شده بود. مرا در آمبولانس گذاشتند و به اهواز انتقال دادند. در راه تيري نيز به ماشين اصابت كرد و بالاخره با سلام و صلوات زخميها را به اهواز رساندند. در اهواز نيز شهر شلوغ و ناامن بود و به همين دليل ما را به شيراز منتقل كردند.
از بيمارستان شهيد چمران به منزل يكي از دوستان رفتيم و شب را در آنجا گذارنديم. خيالمان راحت بود كه محسن در خانه است. صبح به سمت بوشهر حركت كرديم. ساعت 5/1 ظهر به احمدي رسيديم كه حاجي گفت: ماشين داغ كرده و بايد مدتي خاموش شود. حدود يك ساعت در احمدي مانديم و ساعت پنج و 30 دقيقه به خانه رسيديم. گفتم: بچهها محسن كجاست؟
گفتند: به منطقه رفت.
گفتم: كجا رفت، 7 روز ديگر مرخصي داشت.
بعد تعريف كردند كه هليكوپتري در بهداري سقوط كرد و هر دو خلبان آن كاملاً سوختند. محسن با شنيدن اين خبر تا بهداري دويد. با مشاهدهي اين صحنه خيلي دگرگون شد و ساعت 5 بعدازظهر وسايلش را جمع كرد و عازم منطقه شد. ميگفت ابتدا به برازجان، بعد گناوه و از آنجا به اهواز ميروم تا خودم را به منطقه برسانم.
شب به منزل دخترعمهاش در اهواز رفته بود تا استراحت كند و صبح زود به منطقه عازم شده بود. دخترعمهي محسن تعريف ميكرد: محسن را سر چهارراه پياده كرديم تا صبح با گردانهاي اعزامي، به جبهه برود. قسم ميخورد هنگامي كه محسن از ماشين پياده شد، بسيار خوشبو و زيبا شده بود. ميگفت: نفهميديم روي هوا رفت يا زمين؛ سريع خود را به نيروها رساند و ديگر او را نديديم.
مرحوم شهسوار كه شب عمليات همراه محسن بود، ميگفت: وقتي محسن به سمت دشمن يورش برد، فرياد زدم محسن، محسن! برگرد، ما شكست خورديم؛ اما او جواب داد: شكست بيشكست، من بايد بروم و جبران كنم.
همهي نيروها عقبنشيني كردند؛ اما محسن به پيشروي ادامه داد تا اين كه هدف تيربار دشمن قرار گرفت و تيري به پايش اصابت كرد. نيروهاي بعثي ملعون، اين عزيز را زنده به گور كردند.
تا دو ماه وقتي براي ديدن حسن به شيراز ميرفتيم، مدام از محسن سراغ ميگرفت. ميگفتم: حالش خوب است و هنوز از منطقه برنگشته. با اين كه ميدانستيم محسن مفقودالاثر شده است، ولي به حسن چيزي نميگفتيم.
حاجي و خواهرش به اهواز رفتند. همهي سردخانهها و معراج شهداء را به دنبالش گشتيم؛ اما خبري نشد. وقتي تبادل اسراء آغاز شد، چون زبان عربي را بلد بودم، مدام راديو عراق را ميگرفتم تا اسامي اسرايي را كه آزاد ميشوند، بشنوم. مجري برنامهي راديويي عراق ابتدا با پنجاه منافق و بعد با يك اسير ايراني گفتگو ميكرد. هر چه گوش كرديم، خبري از اسم محسن نشد.
دو ماه و 15 روز از زمان آزادي اسراء گذشته بود كه يك روز صبح آقا حسن را با آمبولانس به خانه آوردند. پاي راستش تا كمر در گچ بود و چند نفر بايد او را بلند ميكردند. فرداي همان روز، از شهادت محسن و آوردن پيكر پاكش به وطن مطلع شديم.
اول به منزل مرحوم حاج عبدالحسين فولادي كه ساكن شيراز هستند تلفن زده بودند؛ چون شماره تلفن ايشان در جيب شهيد بود. از آنها ميپرسند شما كسي در فاميل داريد كه مفقودالاثر باشد؟ جواب ميدهند: بله، عبدالمحسن زائري پسر حاج اسماعيل زائري.
هجدهم ماه رمضان شهيد را به بوشهر آوردند. بچهها كه براي شناسايي پيكر پاكش رفته بودند، ميگفتند: با اين كه دو ماه و نيم از شهادت محسن ميگذشت، صورت و اندام او مثل ميوهاي كه كمي پژمرده شده باشد، تغيير كرده بود و اصلاً پوسيدگي و از بين رفتگي در بدنش مشاهده نميشد. روز نوزدهم ماه رمضان شهيد را تشييع كردند. پسرخالهي حاجي به من اصرار كرد كه بيا شهيد را ببين؛ خيلي زيبا و دلربا شده و تغييري نكرده است؛ فقط تركشي به پايش اصابت كرده و آثار خون روي شلوارش باقي است؛ گويا به خواب نازي فرو رفته.
وقتي او را در كفن گذاشتند از زخم پايش بعد از گذشت دو ماه و نيم،
خون تازه و قرمز ميآمد. هر چه به من اصرار كردند بيا به محسن نگاهي بيانداز، قبول نكردم و گفتم: كسي كه چيزي در راه خدا داده است؛ اينقدر به قرباني خود دلبستگي نشان نميدهد. من چيز باارزشي را به درگاه حق تقديم كردهام و نميخواهم با ناآرامي و بيقراري از ارزش آن كاسته شود؛ هر چه باشد مادر هستم و ممكن است با ديدن پيكر پسرم، دگرگون و ناراحت شوم.
محسن را خيلي دوست داشتم و الان نيز دارم؛ چون روح او هنوز در نزد من حاضر است. اي كاش ده تا از اين پسرها داشتم تا جان خود را در راه اسلام فدا كنند. از رفتن محسن ناراحت نيستم؛ ولي به هر حال مادرم و نميتوانم او را فراموش كنم. همين20 روز پيش به خوابم آمد و گفت: مادر چرا ناراحتي؟ نگران نباش. با گفتن اين حرف، فوراً از خواب بيدار شدم و نشستم.
در مكه مكرمه در مني بوديم و من يك سنگ ديگر داشتم كه پرتاب كنم. محسن در حالي كه لباس احرام به تن داشت، به سمت من آمد و كنارم ايستاد.
گفت: مادر، مادر! سنگ آخرت را بده تا من بزنم.
گفتم: مادر، آن را به حاج خليل اختري دادهام و او نيز الان به مسجد رفته است.
حاج عبدي پرتويي ـ پسر پسرخالهام ـ كه نزديك من ايستاده بود، گفت: خاله! با كي صحبت ميكني؟
گفتم: با محسن حرف ميزنم.
علناً و عيناً پسرم را ديدم. خدا رحمت كند شهيد شيخاسماعيلي همراهمان بود، به ايشان گفتم: پسرم را با لباس احرام در مني ديدم كه مرا صدا ميزد.
گفت: حاج خانم! به خدا قسم حج شما قبول است.
بعد از آن خيلي ناراحت بودم و فكر ميكردم چكونه اين محبت محسن را جبران كنم. تا اين كه خدا قسمتتان كند، سال پيش، عمرهاي يه نيابت او رفتم. در مدينه به خوابم آمد. بسيار خوشحال و با چهرهاي زيبا مرا صدا ميزد: مادر، مادر چطوري؟ ناگهان بيدار شدم و با ناراحتي به فاطمه گفتم: آفتاب طلوع كرد؛ چرا مرا صدا نزدي؟!
گفت: مادر مگر ساعت چند خوابيدي؟
گفتم: ساعت 10 شب.
گفت: الان ساعت 5/10 شب است.
هر چه دربارهي محسن بگويم، كم گفتهام. به قول معروف بچهي خوشمزهاي بود؛ در دل همه جا باز ميكرد. هميشه با همسايهها جلو خانهي حاج حسين احمدي مينشستند و با هم صحبت ميكردند.
عمهي پيري داشتيم كه با ما زندگي ميكرد و اولادي نداشت. شبها به خانهي پسرعمهام ميرفت. شبي محسن با همان شوخ طبعي هميشگياش در تاريكي جلوي او را ميگيرد و ميگويد: ايست، ايست، آهاي پيرزن! شبها رفت و آمد در كوچه ممنوع است. حالا ديگر اعلاميه در كوچه پخش ميكني؟ الان تو را دستگير ميكنم و به پليس تحويل ميدهم. عمه هم با ترس و دلهره جواب ميدهد: قربانت بروم؛ من رفته بودم خانهي پسرعمهام؛ كاري نكردهام!
روزي عمه از خانه بيرون نيامد. گفتم: عمه چرا از خانه بيرون نميروي؟ گفت: پليسي به من گفته پيرزن در كوچهها اعلاميه پخش ميكني؟ تو را دستگير ميكنم.
گفتم: عمه، اين كار محسن است؛ پليس كجا بود؟ وقتي محسن به خانه آمد، عمه گفت: چشمسفيد، پس كار تو بود.
شبها وقتي عمه ميرفت براي خوايبدن تشك بياورد، محسن بالش او را در كمد پنهان ميكرد. عمه ميرفت بالش را بياورد، تشك او را در كمد ميگذاشت. خلاصه عمه حسابي عصباني ميشد و با او دعوا ميكرد. ميگفتم: مادر، اين كار را نكن. ميگفت: خوش است سر به سر عمه بگذاري، از او خوشم ميآيد.
يك روز خيلي شيطنت ميكرد. گفتم: محسن اينقدر شيطنت نكن؛ تو ديگر بزرگ شدهاي. وقت زن گرفتنت شده است؛ اين كارها را كنار بگذار. به شوخي گفت: كو زن كه بگيرم. من هم از روي مزاح گفتم: برو سر خيابان، دختري را انتخاب كن تا برايت بگيرم. از خانه خارج شد و بعد از نيم ساعت برگشت. گفتم: چه شد؟ گفت: هيچ دختري سر راهم نشد و به سراغم نيامد. با خنده گفتم: او كه نبايد به سراغت بيايد، تو بايد كسي را نام ببري تا برايت خواستگاري كنيم. با شرم سرش را پايين انداخت و رفت. در ضمن شوخطبعي و جنب و جوش زياد، بسيار باحيا و عفيف بود.
وقتي در كويت زندگي ميكرديم، حسن و محسن هر روز با پدرشان به مسجد ميرفتند. تمام دو ماه محرم و صفر را در مراسم عزاداري شركت ميكردند و در مدارس مخصوص شيعيان و مذهب جعفري درس ميخواندند. دخترانم نيز محجبه بودند و در مدارس مذهبي تحصيل ميكردند. بسيار با استعداد بود و درس را هميشه سر كلاس ياد ميگرفت. وقتي به خانه ميآمد، ميگفتم: محسن كمي درس بخوان! ميگفت: من همه چيز را سر كلاس ياد گرفتهام. نمراتش نيز خوب و رضايتبخش بود.
سال 56 روزي كه مرحوم حاج عبدالرسول زائري را دم مسجد جامع عطار شهيد كردند، حسن و محسن نيز آنجا بودند. هنگام درگيري بين مردم و پليس شاه، محسن فرار كرده بود؛ ولي حسن را دستگير نمودند. ماه رمضان بود؛
حسن ميگفت: ما روزه بوديم؛ با اين حال گاز اشكآور در هوا پخش كردند. دو پاسبان مرا از پشت گرفتند و از دم مسجد همين طور روي زمين ميكشيدند و ميبردند، يكي از آنها نيز به من لگد ميزد؛ تا به شهرباني رسيديم. ساعت 3 نيمهشب حسن در حالي كه پوست ران پا، كمر و پشت شانهاش بر اثر كشيده شدن روي آسفالت رفته بود و وضع وخيمي داشت، به خانه آمد. در شهرباني حسابي آنها را زده و گفته بودند: ديگر اسم خميني را به زبان نياوريد.
همان روزي كه پسر ميگلينژاد را در مدرسه شهيد كردند، محسن و 40 الي 50 نفر از دوستانش به بيمارستان رفته بودند تا خون بدهند. مدتي گذشت، اما از محسن خبري نشد. خيلي نگران شدم و گفتم: حتماً مأموران شاه او را گرفتهاند.
بعدها تعريف ميكرد: در بيمارستان بوديم كه 10 – 12 پليس وارد شدند و وقتي فهميدند براي اهداء خون آمدهايم، با قنداق و سر تفنگ تا ميتوانستند ما را كتك زدند. (خدا حفظش كند) پرستار جواني به ما گفت: اين طور فايده ندارد. اگر اينجا بمانيد، عصبانيتر ميشوند و شما را ميكشند. ملافهها را پاره كرده، دور گردنتان بياندازيد و از در پشت آهسته يكي يكي خارج شويد. ملافهها را همان جا بگذاريد و از راه دريا فرار كنيد.
ساعت 5/2 محسن به خانه رسيد. تمام بدنش كوفتگي شديد داشت و سر تا پا كبود شده بود. طوري آنها را زده بودند كه بدنشان خونريزي نكند و فقط له شود.
گفتم: چه شده است؟ خير نبينند كه اين طور شما را كتك زدهاند. محسن چند نفر از نيروهاي ضارب را ميشناخت و ميگفت: دو نفر از آنها اهل محلهي شكري هستند. فاميلي آنها را نيز بلد بود.
محسن در همان روزهايي كه روي رودخانهي كرخه پل ميزدند، مدت 45 روز به منطقهي عملياتي اعزام شد. بعد 14 روز به او مرخصي افتخاري دادند و به بوشهر آمد. چند روزي در شهر بود و دوباره به منطقه برگشت. چهارده روز پس از اعزام مجددش، عمليات بيتالمقدس آغاز شد و ايشان در سن 19 سالگي در شلمچه به شهادت رسيد. در طول حيات كوتاهش، صدها حادثه برايش اتفاق افتاد؛ ولي زنده ماند. گويا قرار بود تقديرش در جهاد في سبيلا… رقم بخورد و سرانجام خدا خواست او را شهيد ببيند.
دو ماهي از مفقود شدن محسن گذشته بود؛ اما هيچ خبري از او نداشتيم. بسيار بيقرار و منقلب بودم. نميتوانستم در خانه بمانم و شبها به تنهايي در حياط منزل ميخوابيدم. حاجي جزو نيروهاي بسيج بود و براي حفاظت از محله، گشت شب ميداد. در آن ايام، بسيجيها سارقان، خرابكاران و مخالفان نظام را دستگير ميكردند.
در يكي از محلهها دزدي خود را به نام بسيجي جا زده بود. سايرين را به محلههاي ديگر ميفرستاد و در كوچههايي كه خلوت شده بود، به راحتي دزدي ميكرد. اهالي محل نام او را گرگو گذاشته بودند. عاقبت نيز شناسايي و دستگير شد.
محسن بسيار زياد به خوابم ميآيد. يك بار در هال خوابيده بودم كه او را در حالي كه كيسهاي به دست داشت، ديدم. گفت: مادر، برايت برنج آوردهام؛ پيراهنت را بگير تا در آن بريزم. بعد مقدار زيادي جو كه بياندازه خوب و تميز بودند، در پيراهنم ريخت. گفتم: محسن! اين جو است. گفت: اشتباه آوردهام؛ ميخواستم برنج بياورم. خودش اصلاً برنج دوست نداشت. هر بار كه به خوابم ميآيد، برايم هديه يا شيريني ميآورد.
محسن در همان روزهايي كه روي رودخانهي كرخه پل ميزدند، مدت 45 روز به منطقهي عملياتي اعزام شد. بعد 14 روز به او مرخصي افتخاري دادند و به بوشهر آمد. چند روزي در شهر بود و دوباره به منطقه برگشت. چهارده روز پس از اعزام مجددش، عمليات بيتالمقدس آغاز شد و ايشان در سن 19 سالگي در شلمچه به شهادت رسيد. در طول حيات كوتاهش، صدها حادثه برايش اتفاق افتاد؛ ولي زنده ماند. گويا قرار بود تقديرش در جهاد في سبيلا… رقم بخورد و سرانجام خدا خواست او را شهيد ببيند.
دو ماهي از مفقود شدن محسن گذشته بود؛ اما هيچ خبري از او نداشتيم. بسيار بيقرار و منقلب بودم. نميتوانستم در خانه بمانم و شبها به تنهايي در حياط منزل ميخوابيدم. حاجي جزو نيروهاي بسيج بود و براي حفاظت از محله، گشت شب ميداد. در آن ايام، بسيجيها سارقان، خرابكاران و مخالفان نظام را دستگير ميكردند.
در يكي از محلهها دزدي خود را به نام بسيجي جا زده بود. سايرين را به محلههاي ديگر ميفرستاد و در كوچههايي كه خلوت شده بود، به راحتي دزدي ميكرد. اهالي محل نام او را گرگو گذاشته بودند. عاقبت نيز شناسايي و دستگير شد.
محسن بسيار زياد به خوابم ميآيد. يك بار در هال خوابيده بودم كه او را در حالي كه كيسهاي به دست داشت، ديدم. گفت: مادر، برايت برنج آوردهام؛ پيراهنت را بگير تا در آن بريزم. بعد مقدار زيادي جو كه بياندازه خوب و تميز بودند، در پيراهنم ريخت. گفتم: محسن! اين جو است. گفت: اشتباه آوردهام؛ ميخواستم برنج بياورم. خودش اصلاً برنج دوست نداشت. هر بار كه به خوابم ميآيد، برايم هديه يا شيريني ميآورد.
تختي با ملحفهي توري سبزرنگ و فرشي زيبا در آن قرار داشت، وارد شدم. كف اتاق با موزاييك شفافي فرش شده بود و زيبايي فوقالعادهاي داشت كه قابل وصف نيست. ناگهان آقايي وارد شد و گفت: دنبال چه ميگردي؟
گفتم: محسن.
گفت: اتاقش همين جا است. با دوستان به نماز جماعت رفته است.
به اين ترتيب خداوند جاي آن عزيز را به من نشان داد. خواهران و برادرش نيز هميشه او را در خواب بسيار زيبا و خوشحال ميبينند.
محسن شجاعت و رشادتش را از اجدادش به ارث برده بود. در گذشتههاي دور، پدربزرگمان ـ شيخ حسين چاهكوتاهي ـ در جنگ با انگليسيها و مبارزه با متجاوزان اجنبي شركت داشت. همچنين پدر من ـ پدربزرگ محسن ـ از ياران رئيسعلي دلواري بود و در ركاب آن سردار بزرگ جهاد كرد. قبل از حملهي انگليس نيز اجداد ما با پرتغاليها مبارزه ميكردند. در آن زمان روسها نيمي از مملكت ما را تصاحب كردند؛ ولي از حرمت خون پاك شهدا پس از هشت سال جنگ تحميلي عراق عليه ايران، حتي يك وجب از خاك اين كشور به دست دشمنان نيفتاد. خود را فدا كردند و جنگيدند تا خاك سرزمينشان به دست متجاوزان اشغال نشود. از مردم ميخواهم با سرافرازي و آقايي زندگي كنند و بدانند ما اين انقلاب را به قيمت گزافي به دست آورديم. قدر اين نظام مقدس را بدانند و فراموش نكنند كه در زمان طاغوت جوانان مست در كوچهها ايجاد ناامني ميكردند و هرج و مرج در جامعه به وفور به چشم ميخورد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید