نام عبدالعلي
نام خانوادگی ميرسنجري
نام پدر حسين
تاربخ تولد 1336/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/07
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل كارگر
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر


ادامه مطلب
اينجانب عبدالعلي ميرسنجري، فرزند حسين به شما وصيت ميكنم كه براي من گريه نكنيد؛ تا من از شما راضي باشم. من راه برادرم را ميروم و ميخواهم از آرمانهاي انقلاب اسلاميدفاع كنم.
اميدوارم مرا ببخشيد و از من راضي باشيد. اگر خواست خداوند بود كه مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار دهد كه من به آرزويم ميرسم؛ و اين تنها خواست من است.
همه شما را به خدا ميسپارم.
والسلام عليكم و رحمهالله و بركاته
عبدالعلي ميرسنجري
ادامه مطلب
اميدوارم مرا ببخشيد و از من راضي باشيد. اگر خواست خداوند بود كه مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار دهد كه من به آرزويم ميرسم؛ و اين تنها خواست من است.
همه شما را به خدا ميسپارم.
والسلام عليكم و رحمهالله و بركاته
عبدالعلي ميرسنجري
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهيد از زبان دوستش (سيد مهدي كازروني)
بچهي آرام و ساكتي بود. از كُشتيگيران خوب بوشهر بود و «عبدي» صدايش ميكرديم. بعد از شهادت برادرش «ناصر»، دچار تحولي عجيب شد. يادم ميآيد كه يك روز ـ در بسيج ـ درس مبارزه با مواد مخدر داشتيم. «عبدي» در حالي كه كوله پشتي ناصر را همراه داشت، داخل شد. به او گفتم: «ها! عبدي چه خبر؟» خيلي با اراده و مصمم بود. گفت: «ميخواهم به جبهه بروم و ادامه دهندهي راه ناصر باشم!» و براستي كه همينگونه هم شد؛ چرا كه در اولين اعزامش به جبهه ـ در عمليات فتحالمبين ـ ايشان هم به فيض رفيع شهادت نايل آمدند.
شهيد از زبان همرزمش
من از زمان كودكي با خانوادهي ميرسنجري همسايه بودم. اين خانوادهي گراميدر راه آرمانهاي انقلاب و اسلام سنگ تمام گذاشتند و دو شهيد به نام ناصر و عبدالعلي را به انقلاب و نظام، تقديم نمودند. اين همسايگي حدود 8 سال طول كشيد و پس از آن، خانواده ميرسنجري به جاي ديگري نقل مكان كردند.
چون من و عبدالعلي هم سن و همكلاس بوديم، صميميت و محبت بيشتري بين ما وجود داشت. بعدها عبدالعلي درس را نيمه تمام رها كرد و وارد بازار كار شد و پس از آن، ارتباط ما با هم كمتر شد. در، گير و دار مسايل انقلاب، او را با بچههاي «سنگي» ميديدم و هرگاه كه تظاهرات و اعتراضهايي
بر عليه رژيم پهلوي انجام ميگرفت، او نيز حضور داشت.
بعد از پيروزي انقلاب، عضو فدائيان اسلام شد. وي علاوه بر كار و تلاش روزانه، در فدائيان اسلام نيز حضور مفيد و مستمري داشت. در اوقات فراغت به ورزش كشتي ميپرداخت و با تمام اين گرفتاريها و مشغوليات، به مسايل مذهبي و ديني نيز بسيار مقيّد بود و آن را دنبال ميكرد.
يك روز، براي اعزام به بسيج سر زدم؛ اما عبدالعلي نبود. فرداي آن روز در پادگان «عبدالله مسگر» شيراز بوديم كه عبدالعلي هم به جمع ما پيوست. به او گفتم: «اگر ميتواني كاري كن كه همراه هم باشيم، زيرا تمام افراد تيپ ما از بچههاي بوشهر هستند!» با حسنزاده صحبت كرديم و حسنزاده نيز با مسئول صحبت كرد و به هر ترتيبي بود، آنها هم راضي شدند كه عبدالعلي با ما همراه شود. وقتي فهميد كه موافقت كردهاند، وسايلش را پيش ما گذاشت و تمام حياط بزرگ پادگان را دويد تا به دفتر اعزام نيرو برسد و بقيه كارها را درست و هماهنگ كند.
با ما به اهواز آمد. صبح بود كه به پادگان شهيد بهشتي اهواز رسيديم. من در آنجا بيشترين ارتباط را با او داشتم. از آن جا هم به پادگان نمونه رفتيم. او در يك اتاق بود و من در اتاق ديگري بودم. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، گفتند: «عبدالعلي مريض شده!» نزدش رفتم. گلويش به شدت عفونت كرده بود. ما به مراسم صبحگاه رفتيم و او و يكي ديگر از بچهها به بيمارستان صحرايي نزد دكتر رفتند. داروهايش را گرفت و مصرف كرد و براي بار دوم كه براي تهيه دارو به شهر رفت، من هم با او رفتم.
يك پيراهن خاكي رنگ از برادرش ناصر با خود داشت. يك شب تا دير وقت نشست و پشت آن آيات قرآن و دعا نوشت. به او گفتم: «آيا درست است كه آيه قرآن را روي پيراهن نوشتهاي؟» گفت: «به اين وسيله در خيابان و ساير جاها كه ميروم، مردم چشمشان به آيات الهي و دستورات خدا ميافتند و اين خود نوعي از امر به معروف است!»
من دفترچه خاطراتي داشتم و همه ماجراهاي روز را در آن مينوشتم. به من گفت: «چرا اين كار را ميكني؟» گفتم: «فردا ممكن است عمليات شود. چه معلوم كه ما سالم بمانيم يا شهيد شويم. اگر شهيد شديم كه چه بهتر، و اگر زنده مانديم، بعدها با مرور اين خاطرات، جنگ و حوادث آن برايمان زنده ميشود.» و براستي الان كه مدتهاست از زمان جنگ ميگذرد، وقتي دفترچه را باز ميكنم و نوشتههاي سرخ آن روزها را ميخوانم، تماميكارها و روزهايي كه با شهيد عبدالعلي و خيلي ديگر از شهيدان گذاراندهام، مانند فيلم از جلوي چشمانم ميگذرد.
از پادگان نمونه به شوش آمديم. همهي برادران رزمنده، تجهيزات و وسايل مورد نيازشان را تحويل گرفتند، ولي عبدالعلي به غير از كلاه، هيچ چيزي نگرفت. گفت: «وقتي لباس دارم، چرا بگيرم!» كيسهي سفيدي داشت كه در حملهي آبادان از عراقيها جا مانده بود و معمولاً وسايلش را در آن ميگذاشت.
به شوش كه رسيديم، در مدرسهاي مستقر شديم. من زياد در كنار بچهها نبودم، چون فرداي آن روز كساني كه آرپيجي زن و تكتيرانداز بودند، به خط رفتند و ما بيسيمچيهاي گردان كه در حدود 25 نفر ميشديم را همانجا نگه داشتند. پس از اينكه دوستانمان به خط رفتند، ما نيز از آنجا به خانهي ديگري در شوش رفتيم و از آن لحظه كار ما شروع شد. در آنجا كلاسهاي عقيدتي، آموزش بيسيم و برنامهي بدنسازي داشتيم و اكثر صبحها نيز دو و نرمش انجام ميداديم. عبدالعلي پوتين نداشت و با اينكه چند بار از مسئولين آنجا درخواست پوتين كرد، ولي آنها ميگفتند: «شما بايد پوتين را در اهواز تهيه ميكردي!» و ايشان نيز در جواب ميگفت: «من در اهواز كفش داشتم و به پوتين احتياجي نداشتم، ولي حالا نه كفش دارم و نه پوتين!» مسئولين نيز گفتند: «اينجا پوتين نداريم، بايد با همين وضعيت بسازي!»
عبدالعلي، گاهي كفش راحتي مرا ميپوشيد و من پوتين ميپوشيدم؛ گاهي نيز پوتين مرا ميپوشيد و من كفش راحتي به پا ميكردم. تا اينكه بالاخره ايشان پوتيني تهيه كرد و از شر بيكفشي خلاص شد.
ما در برنامهي بدنسازي، از شدت نرمش و دويدن زياد، گاهي احساس ناتواني ميكرديم؛ ولي شهيد اصلاً احساس خستگي نميكرد. شايد دليل آن اين بود كه ايشان ورزشكار بود و اين مسايل برايش عادي بود. وقتي بچهها اعلام خستگي ميكردند، او همچنان سرحال و قبراق ادامه ميداد و به بچهها اصرار ميكرد كه خودمان ادامهي نرمش را پي بگيريم. وي، سرشار از نيرو و قدرت بود و حركات ورزشي را به طرز ماهرانهاي انجام ميداد.
زماني كه در شوش بوديم، دورهاي ديديم و مدتي بعد، زمان امتحان عملي فرا رسيد. بايد دو نفر ـ دو نفر ميرفتيم و پيامها را ميگرفتيم و ميفرستاديم. از جملهي اين افراد، شهيد يدالله نوذري و شهيد عبدالعلي بودند. اين دو نفر، به كار با بيسيم مسلط بودند و به همين علت، ما هر گاه در كار با بيسيم به اشكالاتي برخورد مـيكرديم، از شـهيد عبـدالعلي مـيپرسيديم؛ چون ايشان در چندين عمليات به عنوان بيسيمچي شركت داشتند و در اين زمينه كاملاً ماهر شده بودند.
ما را از شوش به اردوگاهي كه حدود ده دقيقه با خط مقدم فاصله داشت، آوردند. در صبح روز اول، عبدالعلي و رضا رنجبر بدون اطلاع به خط رفتند. وقتي برگشتند، گفتم: «چرا بدون خبر رفتيد؟» شهيد عبدالعلي گفت: «چند روزي بود كه بچهها را نديده بودم. دلم شور آنها را ميزد!» در خط به طرف آنها تيراندازي شده بود. آنها راه را اشتباه طي كرده، از خط گذشته و به سمت عراقيها رفته بودند. يكي از ديدبانها آنها را بصورت اتفاقي ديده و به آنها گفته بود: «كجا ميرويد؟!» آنها هم گفته بودند: «به طرف بچهها!» و ديدبان به آنها گوشزد كرده بود كه: «شما داريد به طرف عراقيها ميرويد، برگرديد و از آن طرف برويد!» و تازه آنها به اشتباهشان پي برده بودند.
يك شب كه در شوش بوديم، آقاي قرائتي به آنجا آمدند. قرار شد نماز مغرب و عشاء را به جماعت بخوانيم و مراسم دعاي كميل نيز برگزار شود. همان شب اعلام كردند كه قرار است عراق آتش تهيه بريزد و به همين خاطر، اطراف مقبرهي دانيال پيامبر جمع نشويد. وقتي ما به آنجا رسيديم، بچهها نماز مغرب را به جماعت در يكي از خانهها خوانده بودند. عبدالعلي در وسط دو نماز، در مورد حماسهي امام حسين (ع) و فداكاري او صحبت كرد كه فكر كنم حدود يك ساعت و نيم طول كشيد. او چنان گرم صحبت بود كه اصلاً متوجه گذر زمان نشد. با نشان دادن ساعت، به او فهماندم كه وقت گذشته است. پس از آن، صلواتي فرستاده شد و نماز عشاء به جماعت بر پا شد.
دو شب بعد نيز، صحبتهاي ايشان با فصاحت تمام ادامه يافت. شبهايي كه دعاي توسل داشتيم، مابين آن، مرثيه و نوحه ميخواند و ما هم جواب ميداديم. هر گاه احساس خستگي ميكرد نيز بلافاصله رضا درخشانيان كار او را ادامه ميداد.
عبدالعلي در دفترش، دعايي را در 10 صفحه نوشته بود كه اكنون آن دفتر دعا موجود است. او بچهها را جمع ميكرد و دعا ميخواند و ميگفت: «دعايي كه نوشتهام، به زبان فارسي است و طوري نيست كه مفهوم آن را نفهميد!»
از همان ابتداي دعا، شروع ميكرد به گريه. بسيار با سوز و گداز و اثرگذار دعا ميخواند، به طوري كه در نيمهي دعا، همهي بچهها به شدت گريه ميكردند. هميشه يك نداي دروني به من ميگفت كه عبدالعلي شهيد ميشود. هميشه حالت معنوي داشت. تمام حواسش پيش خدا بود و بي ريا و مخلصانه با خدا صحبت ميكرد. او هميشه جمع را نيز به سوي معنويت و خداوند هدايت ميكرد.
يك روز عصر، نشسته بوديم و در مورد حوادث انقلاب بحث ميكرديم. عبدالعلي با اطلاعات زياد و تسلط كامل، دربارهي حوادثي مثل سينما ركس و ديگر فجايع طاغوت صحبت ميكرد و رشته بحث در دست خودش بود و همه را مات و مبهوت خود ساخته بود.
بعد از آن خبر آمد كه بايد به خط برويم و اعلام كردند كه تنها ميتوانيد وسايل خيلي ضروري را با خود بياوريد. عبدالعلي كيسهاش را بست و همانجا گذاشت.بچهها نظرشان اين بود كه شب قبل از حمله به خط بروند تا با آنجا آشنا شوند. شب قبل از حمله، دشمن آتش تهيه بسيار ريخت و به همين علت براي اين كار با مشكل مواجه شديم. عبدالعلي بيلي برداشت و بالاي سنگر رفت و شروع كرد به پائين ريختن خكها، تا اگر دوباره عراق آتش تهيه ريخت، اينقدر خاك، پايين نريزد. او را صدا زدم و گفتم: «ديگر احتياجي نيست كار كني! گفتهاند كه هر چه زودتر به خط برويد!»
در پادگانهاي «نمونه» و «شهيد بهشتي» و «شوش»، اكثراً در كنار او بودم. به دليل دوستي چندين سالهاي كه با او داشتم، گاهي نزد او از بعضي بچهها انتقاد ميكردم. عبدالعلي، هميشه به من ميگفت: «نميخواهد اينقدر به عمق وجود بچهها بروي! حساس نباش! تنها دعا كن كه اين بچهها از آنهايي نباشند كه خداي ناكرده ايمانشان سست شود و لغزش در آنها ايجاد شود. چون اين بچهها، خود به خود با اين هدفي كه دارند، راه متعالي را طي ميكنند و اصلاح ميشوند!»
در خط، تعدادي اسم خواندند با اين كار، خواستند بيسيمچي و فرماندهي را مشخص كنند. اسم عدهاي خوانده شد و من بلافاصله نسبت به نحوهي انتخابها اعتراض كردم. گفتم: «افرادي بايد انتخاب شوند كه در اينباره تسلط و مهارت كامل داشته باشند!» و اسم عبدالعلي و يدالله نوذري را دادم. يدالله را براي بيسيمچي فرماندهي گذاشستند و عبدالعلي را بيسيمچي رابط ميان فرمانده و دستهها. در واقع، فركانس بيسيم عبدالعلي با گروهان يكي بود و ما نميتوانستيم بصورت مستقيم با فرمانده تماس بگيريم. اين ارتباط بايد از طريق او انجام ميشد.چند شبي با همديگر براي آموزش بيسيم به كلاس آموزشي رفتيم. يك شب او مركز شد و ما هر فركانسي ميگرفتيم، چون دشمن در نزديكي ما قرار داشت، روي فركانس آنها ميافتاد. شهيد، با استفاده از كد، دستور داد كه به سنگرها برگرديد.
وقتي رسيديم، بچهها اعتراض كردند كه ما هنوز كاري انجام نداده بوديم، چرا دستور برگشت داديد؟ شهيد با خردمندي گفت: «ما با هر فركانسي تماس ميگرفتيم، به عراق برخورد ميكرديم. بيسيمچي آنها نيز روسي حرف ميزد. اگر بيشتر پافشاري ميكرديم و ميمانديم، آنها آگاه ميشدند كه در اين منطقه نيروي ايراني در حال آموزش است و ممكن است با خود بگويند شايد اينجا حمله يا عملياتي در پيش باشد. اينجا پشت خط و اردوگاه است و موقعيت نيروها فوري براي دشمن مشخص ميشود. ممكن بود رد كد را بگيرند و با استفاده از آن، همين نقطه و نيروهاي پشتيباني را بزنند. بنابراين من تصميم گرفتم از خير آموزش بگذريم!» درست ميگفت، زيرا بزودي متوجه ميشدند كه ما نيروهاي آموزشي هستيم و آموزش هم به همراه نيروهاي پشتيباني صورت ميگيرد.
يك روز عصر، عبدالعلي در سنگر ديدهباني نشسته بود. مرا صدا زد و گفت: «بيا بالا!» رفتم كنارش نشستم. داشت خاطراتش مينوشت. گفت: «ببين! خاطرات را اينگونه مينويسند!» دفترش را گرفتم و خواندم. بسيار زيبا و خلاصه، در دو صفحه، حوادثي كه از آغاز حركت در بسيج مركزي تا رسيدن به شوش و خط برايمان اتفاق افتاده بود را نگارش كرده بود.
در مورد شب عمليات و امدادهاي غيـبي صحبت مـيكرد. مـيگفت:«در شب عمليات، اول خداوند و بعد معصومين (س) و پيامبران و امام زمان (عج) و ملائكه، بر كار ما نظارت كامل دارند و كنار هر كدام از ما به خواست خداوند، يك نيروي غيبي وجود دارد اما ما آنها را نميتوانيم بينم. گاهي در شب حمله، بدون آنكه بچههاي آرپيجي زن يا خمپارهانداز، گلولههاي زيادي به سمت دشمن رها كنند، صبح هنگام ميديديم كه بسياري از نيروهاي عراقي، كشته شدهاند، كه اين باعث حيرت و خوشحالي همهي ما ميشد. اين در حالي بود كه برادران ما در ميدان مين گرفتار شده و نميتوانستند هيچ عكسالعملي از خود نشان دهند.» و بعد اضافه ميكرد: «اگر خدا بخواهد كسي را شهيد كند، ملائكه ميآيند و روح آن شخص را بالا ميبرند. ما فقط جسم شهيد را ميبنيم!»
در مورد اين گفتهي بعضيها كه به جبهه آمدهايم تا به شهادت برسيم، ميگفت: «اين اشتباه است! ما آمدهايم تا به خدا برسيم و شهادت وسيلهاي است كه ما را به خدا ميرساند و نزديكترين راه براي قرب الهي است. ما آمدهايم تا خدايي شويم!»
مرتب با هم براي خريد به شهر ميرفتيم. حتي يكبار، عكس شهيد بهشتي را خريد تا آن را در سنگر نصب كند، ولي عكس در بين راه شكست و آن را در پادگان «نمونه» اهواز گذاشت.
در شب حمله، در مورد تبحر شهيد عبدالعلي و شهيد نوذري با سرپرست بيسيم صحبت ميكرديم. شهيد عبدالعلي را سرپرست بيسيم ما در شب حمله قرار دادند. تعداد بيسيمها كم بود. شهيد نزد ما آمد و گفت: «متاسفانه بيسيم به شما نميرسد. يك دسته بيسـيم بگـيرد و دستههـايي كه دو طرف دستهي بيسيمدار هستند، هرگاه چيزي لازم داشتند، سريع به اين دسته كه داراي بيسيم است، اعلام كنند تا آنها با ما تماس بگيرند و اطلاع دهند!» وسايل خود را بستيم و آمادهي حركت شديم. يك ساعت قبل از آغار حمله، عبدالعلي آمد و بيسيميرا كه همراه خود آورده بود، به ما داد و گفت: «بيسيميبرايتان آوردهام. وسايل خود را باز و بيسيم را آماده كنيد!» كد و رمزها را نيز به ما گفت و چراغ قوهي كوچكي هم به ما داد و نكات مهم را يكي يكي به ما گوش زد كرد، تا اگر كسي از ما شهيد شود، بقيه در جريان كار باشند. به او گفتم: «نيروي كمكي تو كيست؟»
گفت: «من احتياج زيادي به نيروي كمكي ندارم، چون رابط هستم و يكجا ميايستم!»
اسم رمز ما، «كربلا» و رمز خداخواست شكريان «عاشورا» و رمز شهيد عبدالعلي «المهدي» و يدالله نوذري «نينوا» بود.
يدالله در اتاق فرماندهي قرار داشت. همه رفتند. حدود ده دقيقهاي از شروع حمله گذشته بود كه ارتباط ما با رمز «عاشورا» كه خداخواست شكريان بود، قطع شد. من با مركز تماس گرفتم و قطع ارتباط را اطلاع دادم و گفتم: «معلوم نيست كه آنها به سيم خاردار و ميدان مين رسيدهاند يا دچار مشكل ديگري شدهاند!» گفتند: «يك نفر را نزد آنها بفرستيد!» ما هم همين كار را كرديم. يكي از بچهها را فرستاديم، ولي به علت تاريك شدن هوا، نتوانست جلو برود و چون نميدانست بچهها از كدام راه رفتهاند، برگشت.
دومين نفري كه ارتباطش قطع شد، «المهدي» كه همان شهيد عبدالعلي باشد، بود. هر چه فرياد ميزدم، صدايي نميشنيدم. عبدالعلي كسي نبود كه اگر باطري بيسيم آنها بيفتد يا دستگاه خاموش شود، متوجه نشود. نگران شدم. معلوم نبود چه اتفاقي افتاده بود. شهيد نوذري نيز تا لب رودخانه پيش رفت و به شهادت رسيد. به سنگر تلفن زدند و گفتند: «در اتاق فرماندهاي، بيسيمچي نيست؟»
از صبح زود، مشغول انتقال پيكر مطهر شهدا شديم. بالاخره نوبت به عبدالعلي رسيد. وقتي بيسيم را از دستش باز كرديم، يك مرتبه متوجه آيات قرآن روي لباسش شدم. فهميدم كه اين شهيد عبدالعلي است. پتويي به دورش پيچيدم و با احترام آن را روي برانكارد گذاشتيم. يكي از برادران، ميخواست برانكارد را از دستم بگيرد، گفت: «تو اينجا بمان!» گفتم: «نه! اين شهيد، دوست من است، هميشه با هم بوديم. ميخواهم شهيد را تا جايي كه آنها را شناسايي ميكنند، ببرم.»
خواستند كيفهايش را جهت شناسايي بگردند. گفتم: « نگرديد كه من او را ميشناسم!» گفتند: «مطمئن هستي كه خودش است؟» گفتم: «ما سالها با هم دوست و برادر بوديم!» پس از آن، اسم او را نوشتند و او را به سردخانه بردند. گويي روح من نيز با آنها پر زد و رفت. تا روز بعد نيز، پيكر شهدا را جابجا ميكرديم.
عزيزان چون عبدالعلي ميرسنجري، يوسف ناصري، خداخواست شكريان و خدر رنجبر، واقعاً لايق شهادت بودند خودم با چشم خودم ديدم كه، يك روز قبل از حمله، چهرهي خدر رنجبر كاملاً تغيير كرده و نوراني شده بود. خداخواست نيز بدون عينك، بسيار زيباتر شده بود؛ آن قدر كه به سختي شناخته ميشد. همينطور شهيد عبدالعلي، كه تلألوي از نور الهي به چهرهاشتابيده بود.
عبدالعلي در ساعات آخر، به دستهي شكريان پيوسته بود، زيرا پيكر مطهر ايشان، درست وسط شهيد اردشيري، قناعتزاده و يوسف ناصري افتاده بود. ادامه مطلب
بچهي آرام و ساكتي بود. از كُشتيگيران خوب بوشهر بود و «عبدي» صدايش ميكرديم. بعد از شهادت برادرش «ناصر»، دچار تحولي عجيب شد. يادم ميآيد كه يك روز ـ در بسيج ـ درس مبارزه با مواد مخدر داشتيم. «عبدي» در حالي كه كوله پشتي ناصر را همراه داشت، داخل شد. به او گفتم: «ها! عبدي چه خبر؟» خيلي با اراده و مصمم بود. گفت: «ميخواهم به جبهه بروم و ادامه دهندهي راه ناصر باشم!» و براستي كه همينگونه هم شد؛ چرا كه در اولين اعزامش به جبهه ـ در عمليات فتحالمبين ـ ايشان هم به فيض رفيع شهادت نايل آمدند.
شهيد از زبان همرزمش
من از زمان كودكي با خانوادهي ميرسنجري همسايه بودم. اين خانوادهي گراميدر راه آرمانهاي انقلاب و اسلام سنگ تمام گذاشتند و دو شهيد به نام ناصر و عبدالعلي را به انقلاب و نظام، تقديم نمودند. اين همسايگي حدود 8 سال طول كشيد و پس از آن، خانواده ميرسنجري به جاي ديگري نقل مكان كردند.
چون من و عبدالعلي هم سن و همكلاس بوديم، صميميت و محبت بيشتري بين ما وجود داشت. بعدها عبدالعلي درس را نيمه تمام رها كرد و وارد بازار كار شد و پس از آن، ارتباط ما با هم كمتر شد. در، گير و دار مسايل انقلاب، او را با بچههاي «سنگي» ميديدم و هرگاه كه تظاهرات و اعتراضهايي
بر عليه رژيم پهلوي انجام ميگرفت، او نيز حضور داشت.
بعد از پيروزي انقلاب، عضو فدائيان اسلام شد. وي علاوه بر كار و تلاش روزانه، در فدائيان اسلام نيز حضور مفيد و مستمري داشت. در اوقات فراغت به ورزش كشتي ميپرداخت و با تمام اين گرفتاريها و مشغوليات، به مسايل مذهبي و ديني نيز بسيار مقيّد بود و آن را دنبال ميكرد.
يك روز، براي اعزام به بسيج سر زدم؛ اما عبدالعلي نبود. فرداي آن روز در پادگان «عبدالله مسگر» شيراز بوديم كه عبدالعلي هم به جمع ما پيوست. به او گفتم: «اگر ميتواني كاري كن كه همراه هم باشيم، زيرا تمام افراد تيپ ما از بچههاي بوشهر هستند!» با حسنزاده صحبت كرديم و حسنزاده نيز با مسئول صحبت كرد و به هر ترتيبي بود، آنها هم راضي شدند كه عبدالعلي با ما همراه شود. وقتي فهميد كه موافقت كردهاند، وسايلش را پيش ما گذاشت و تمام حياط بزرگ پادگان را دويد تا به دفتر اعزام نيرو برسد و بقيه كارها را درست و هماهنگ كند.
با ما به اهواز آمد. صبح بود كه به پادگان شهيد بهشتي اهواز رسيديم. من در آنجا بيشترين ارتباط را با او داشتم. از آن جا هم به پادگان نمونه رفتيم. او در يك اتاق بود و من در اتاق ديگري بودم. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، گفتند: «عبدالعلي مريض شده!» نزدش رفتم. گلويش به شدت عفونت كرده بود. ما به مراسم صبحگاه رفتيم و او و يكي ديگر از بچهها به بيمارستان صحرايي نزد دكتر رفتند. داروهايش را گرفت و مصرف كرد و براي بار دوم كه براي تهيه دارو به شهر رفت، من هم با او رفتم.
يك پيراهن خاكي رنگ از برادرش ناصر با خود داشت. يك شب تا دير وقت نشست و پشت آن آيات قرآن و دعا نوشت. به او گفتم: «آيا درست است كه آيه قرآن را روي پيراهن نوشتهاي؟» گفت: «به اين وسيله در خيابان و ساير جاها كه ميروم، مردم چشمشان به آيات الهي و دستورات خدا ميافتند و اين خود نوعي از امر به معروف است!»
من دفترچه خاطراتي داشتم و همه ماجراهاي روز را در آن مينوشتم. به من گفت: «چرا اين كار را ميكني؟» گفتم: «فردا ممكن است عمليات شود. چه معلوم كه ما سالم بمانيم يا شهيد شويم. اگر شهيد شديم كه چه بهتر، و اگر زنده مانديم، بعدها با مرور اين خاطرات، جنگ و حوادث آن برايمان زنده ميشود.» و براستي الان كه مدتهاست از زمان جنگ ميگذرد، وقتي دفترچه را باز ميكنم و نوشتههاي سرخ آن روزها را ميخوانم، تماميكارها و روزهايي كه با شهيد عبدالعلي و خيلي ديگر از شهيدان گذاراندهام، مانند فيلم از جلوي چشمانم ميگذرد.
از پادگان نمونه به شوش آمديم. همهي برادران رزمنده، تجهيزات و وسايل مورد نيازشان را تحويل گرفتند، ولي عبدالعلي به غير از كلاه، هيچ چيزي نگرفت. گفت: «وقتي لباس دارم، چرا بگيرم!» كيسهي سفيدي داشت كه در حملهي آبادان از عراقيها جا مانده بود و معمولاً وسايلش را در آن ميگذاشت.
به شوش كه رسيديم، در مدرسهاي مستقر شديم. من زياد در كنار بچهها نبودم، چون فرداي آن روز كساني كه آرپيجي زن و تكتيرانداز بودند، به خط رفتند و ما بيسيمچيهاي گردان كه در حدود 25 نفر ميشديم را همانجا نگه داشتند. پس از اينكه دوستانمان به خط رفتند، ما نيز از آنجا به خانهي ديگري در شوش رفتيم و از آن لحظه كار ما شروع شد. در آنجا كلاسهاي عقيدتي، آموزش بيسيم و برنامهي بدنسازي داشتيم و اكثر صبحها نيز دو و نرمش انجام ميداديم. عبدالعلي پوتين نداشت و با اينكه چند بار از مسئولين آنجا درخواست پوتين كرد، ولي آنها ميگفتند: «شما بايد پوتين را در اهواز تهيه ميكردي!» و ايشان نيز در جواب ميگفت: «من در اهواز كفش داشتم و به پوتين احتياجي نداشتم، ولي حالا نه كفش دارم و نه پوتين!» مسئولين نيز گفتند: «اينجا پوتين نداريم، بايد با همين وضعيت بسازي!»
عبدالعلي، گاهي كفش راحتي مرا ميپوشيد و من پوتين ميپوشيدم؛ گاهي نيز پوتين مرا ميپوشيد و من كفش راحتي به پا ميكردم. تا اينكه بالاخره ايشان پوتيني تهيه كرد و از شر بيكفشي خلاص شد.
ما در برنامهي بدنسازي، از شدت نرمش و دويدن زياد، گاهي احساس ناتواني ميكرديم؛ ولي شهيد اصلاً احساس خستگي نميكرد. شايد دليل آن اين بود كه ايشان ورزشكار بود و اين مسايل برايش عادي بود. وقتي بچهها اعلام خستگي ميكردند، او همچنان سرحال و قبراق ادامه ميداد و به بچهها اصرار ميكرد كه خودمان ادامهي نرمش را پي بگيريم. وي، سرشار از نيرو و قدرت بود و حركات ورزشي را به طرز ماهرانهاي انجام ميداد.
زماني كه در شوش بوديم، دورهاي ديديم و مدتي بعد، زمان امتحان عملي فرا رسيد. بايد دو نفر ـ دو نفر ميرفتيم و پيامها را ميگرفتيم و ميفرستاديم. از جملهي اين افراد، شهيد يدالله نوذري و شهيد عبدالعلي بودند. اين دو نفر، به كار با بيسيم مسلط بودند و به همين علت، ما هر گاه در كار با بيسيم به اشكالاتي برخورد مـيكرديم، از شـهيد عبـدالعلي مـيپرسيديم؛ چون ايشان در چندين عمليات به عنوان بيسيمچي شركت داشتند و در اين زمينه كاملاً ماهر شده بودند.
ما را از شوش به اردوگاهي كه حدود ده دقيقه با خط مقدم فاصله داشت، آوردند. در صبح روز اول، عبدالعلي و رضا رنجبر بدون اطلاع به خط رفتند. وقتي برگشتند، گفتم: «چرا بدون خبر رفتيد؟» شهيد عبدالعلي گفت: «چند روزي بود كه بچهها را نديده بودم. دلم شور آنها را ميزد!» در خط به طرف آنها تيراندازي شده بود. آنها راه را اشتباه طي كرده، از خط گذشته و به سمت عراقيها رفته بودند. يكي از ديدبانها آنها را بصورت اتفاقي ديده و به آنها گفته بود: «كجا ميرويد؟!» آنها هم گفته بودند: «به طرف بچهها!» و ديدبان به آنها گوشزد كرده بود كه: «شما داريد به طرف عراقيها ميرويد، برگرديد و از آن طرف برويد!» و تازه آنها به اشتباهشان پي برده بودند.
يك شب كه در شوش بوديم، آقاي قرائتي به آنجا آمدند. قرار شد نماز مغرب و عشاء را به جماعت بخوانيم و مراسم دعاي كميل نيز برگزار شود. همان شب اعلام كردند كه قرار است عراق آتش تهيه بريزد و به همين خاطر، اطراف مقبرهي دانيال پيامبر جمع نشويد. وقتي ما به آنجا رسيديم، بچهها نماز مغرب را به جماعت در يكي از خانهها خوانده بودند. عبدالعلي در وسط دو نماز، در مورد حماسهي امام حسين (ع) و فداكاري او صحبت كرد كه فكر كنم حدود يك ساعت و نيم طول كشيد. او چنان گرم صحبت بود كه اصلاً متوجه گذر زمان نشد. با نشان دادن ساعت، به او فهماندم كه وقت گذشته است. پس از آن، صلواتي فرستاده شد و نماز عشاء به جماعت بر پا شد.
دو شب بعد نيز، صحبتهاي ايشان با فصاحت تمام ادامه يافت. شبهايي كه دعاي توسل داشتيم، مابين آن، مرثيه و نوحه ميخواند و ما هم جواب ميداديم. هر گاه احساس خستگي ميكرد نيز بلافاصله رضا درخشانيان كار او را ادامه ميداد.
عبدالعلي در دفترش، دعايي را در 10 صفحه نوشته بود كه اكنون آن دفتر دعا موجود است. او بچهها را جمع ميكرد و دعا ميخواند و ميگفت: «دعايي كه نوشتهام، به زبان فارسي است و طوري نيست كه مفهوم آن را نفهميد!»
از همان ابتداي دعا، شروع ميكرد به گريه. بسيار با سوز و گداز و اثرگذار دعا ميخواند، به طوري كه در نيمهي دعا، همهي بچهها به شدت گريه ميكردند. هميشه يك نداي دروني به من ميگفت كه عبدالعلي شهيد ميشود. هميشه حالت معنوي داشت. تمام حواسش پيش خدا بود و بي ريا و مخلصانه با خدا صحبت ميكرد. او هميشه جمع را نيز به سوي معنويت و خداوند هدايت ميكرد.
يك روز عصر، نشسته بوديم و در مورد حوادث انقلاب بحث ميكرديم. عبدالعلي با اطلاعات زياد و تسلط كامل، دربارهي حوادثي مثل سينما ركس و ديگر فجايع طاغوت صحبت ميكرد و رشته بحث در دست خودش بود و همه را مات و مبهوت خود ساخته بود.
بعد از آن خبر آمد كه بايد به خط برويم و اعلام كردند كه تنها ميتوانيد وسايل خيلي ضروري را با خود بياوريد. عبدالعلي كيسهاش را بست و همانجا گذاشت.بچهها نظرشان اين بود كه شب قبل از حمله به خط بروند تا با آنجا آشنا شوند. شب قبل از حمله، دشمن آتش تهيه بسيار ريخت و به همين علت براي اين كار با مشكل مواجه شديم. عبدالعلي بيلي برداشت و بالاي سنگر رفت و شروع كرد به پائين ريختن خكها، تا اگر دوباره عراق آتش تهيه ريخت، اينقدر خاك، پايين نريزد. او را صدا زدم و گفتم: «ديگر احتياجي نيست كار كني! گفتهاند كه هر چه زودتر به خط برويد!»
در پادگانهاي «نمونه» و «شهيد بهشتي» و «شوش»، اكثراً در كنار او بودم. به دليل دوستي چندين سالهاي كه با او داشتم، گاهي نزد او از بعضي بچهها انتقاد ميكردم. عبدالعلي، هميشه به من ميگفت: «نميخواهد اينقدر به عمق وجود بچهها بروي! حساس نباش! تنها دعا كن كه اين بچهها از آنهايي نباشند كه خداي ناكرده ايمانشان سست شود و لغزش در آنها ايجاد شود. چون اين بچهها، خود به خود با اين هدفي كه دارند، راه متعالي را طي ميكنند و اصلاح ميشوند!»
در خط، تعدادي اسم خواندند با اين كار، خواستند بيسيمچي و فرماندهي را مشخص كنند. اسم عدهاي خوانده شد و من بلافاصله نسبت به نحوهي انتخابها اعتراض كردم. گفتم: «افرادي بايد انتخاب شوند كه در اينباره تسلط و مهارت كامل داشته باشند!» و اسم عبدالعلي و يدالله نوذري را دادم. يدالله را براي بيسيمچي فرماندهي گذاشستند و عبدالعلي را بيسيمچي رابط ميان فرمانده و دستهها. در واقع، فركانس بيسيم عبدالعلي با گروهان يكي بود و ما نميتوانستيم بصورت مستقيم با فرمانده تماس بگيريم. اين ارتباط بايد از طريق او انجام ميشد.چند شبي با همديگر براي آموزش بيسيم به كلاس آموزشي رفتيم. يك شب او مركز شد و ما هر فركانسي ميگرفتيم، چون دشمن در نزديكي ما قرار داشت، روي فركانس آنها ميافتاد. شهيد، با استفاده از كد، دستور داد كه به سنگرها برگرديد.
وقتي رسيديم، بچهها اعتراض كردند كه ما هنوز كاري انجام نداده بوديم، چرا دستور برگشت داديد؟ شهيد با خردمندي گفت: «ما با هر فركانسي تماس ميگرفتيم، به عراق برخورد ميكرديم. بيسيمچي آنها نيز روسي حرف ميزد. اگر بيشتر پافشاري ميكرديم و ميمانديم، آنها آگاه ميشدند كه در اين منطقه نيروي ايراني در حال آموزش است و ممكن است با خود بگويند شايد اينجا حمله يا عملياتي در پيش باشد. اينجا پشت خط و اردوگاه است و موقعيت نيروها فوري براي دشمن مشخص ميشود. ممكن بود رد كد را بگيرند و با استفاده از آن، همين نقطه و نيروهاي پشتيباني را بزنند. بنابراين من تصميم گرفتم از خير آموزش بگذريم!» درست ميگفت، زيرا بزودي متوجه ميشدند كه ما نيروهاي آموزشي هستيم و آموزش هم به همراه نيروهاي پشتيباني صورت ميگيرد.
يك روز عصر، عبدالعلي در سنگر ديدهباني نشسته بود. مرا صدا زد و گفت: «بيا بالا!» رفتم كنارش نشستم. داشت خاطراتش مينوشت. گفت: «ببين! خاطرات را اينگونه مينويسند!» دفترش را گرفتم و خواندم. بسيار زيبا و خلاصه، در دو صفحه، حوادثي كه از آغاز حركت در بسيج مركزي تا رسيدن به شوش و خط برايمان اتفاق افتاده بود را نگارش كرده بود.
در مورد شب عمليات و امدادهاي غيـبي صحبت مـيكرد. مـيگفت:«در شب عمليات، اول خداوند و بعد معصومين (س) و پيامبران و امام زمان (عج) و ملائكه، بر كار ما نظارت كامل دارند و كنار هر كدام از ما به خواست خداوند، يك نيروي غيبي وجود دارد اما ما آنها را نميتوانيم بينم. گاهي در شب حمله، بدون آنكه بچههاي آرپيجي زن يا خمپارهانداز، گلولههاي زيادي به سمت دشمن رها كنند، صبح هنگام ميديديم كه بسياري از نيروهاي عراقي، كشته شدهاند، كه اين باعث حيرت و خوشحالي همهي ما ميشد. اين در حالي بود كه برادران ما در ميدان مين گرفتار شده و نميتوانستند هيچ عكسالعملي از خود نشان دهند.» و بعد اضافه ميكرد: «اگر خدا بخواهد كسي را شهيد كند، ملائكه ميآيند و روح آن شخص را بالا ميبرند. ما فقط جسم شهيد را ميبنيم!»
در مورد اين گفتهي بعضيها كه به جبهه آمدهايم تا به شهادت برسيم، ميگفت: «اين اشتباه است! ما آمدهايم تا به خدا برسيم و شهادت وسيلهاي است كه ما را به خدا ميرساند و نزديكترين راه براي قرب الهي است. ما آمدهايم تا خدايي شويم!»
مرتب با هم براي خريد به شهر ميرفتيم. حتي يكبار، عكس شهيد بهشتي را خريد تا آن را در سنگر نصب كند، ولي عكس در بين راه شكست و آن را در پادگان «نمونه» اهواز گذاشت.
در شب حمله، در مورد تبحر شهيد عبدالعلي و شهيد نوذري با سرپرست بيسيم صحبت ميكرديم. شهيد عبدالعلي را سرپرست بيسيم ما در شب حمله قرار دادند. تعداد بيسيمها كم بود. شهيد نزد ما آمد و گفت: «متاسفانه بيسيم به شما نميرسد. يك دسته بيسـيم بگـيرد و دستههـايي كه دو طرف دستهي بيسيمدار هستند، هرگاه چيزي لازم داشتند، سريع به اين دسته كه داراي بيسيم است، اعلام كنند تا آنها با ما تماس بگيرند و اطلاع دهند!» وسايل خود را بستيم و آمادهي حركت شديم. يك ساعت قبل از آغار حمله، عبدالعلي آمد و بيسيميرا كه همراه خود آورده بود، به ما داد و گفت: «بيسيميبرايتان آوردهام. وسايل خود را باز و بيسيم را آماده كنيد!» كد و رمزها را نيز به ما گفت و چراغ قوهي كوچكي هم به ما داد و نكات مهم را يكي يكي به ما گوش زد كرد، تا اگر كسي از ما شهيد شود، بقيه در جريان كار باشند. به او گفتم: «نيروي كمكي تو كيست؟»
گفت: «من احتياج زيادي به نيروي كمكي ندارم، چون رابط هستم و يكجا ميايستم!»
اسم رمز ما، «كربلا» و رمز خداخواست شكريان «عاشورا» و رمز شهيد عبدالعلي «المهدي» و يدالله نوذري «نينوا» بود.
يدالله در اتاق فرماندهي قرار داشت. همه رفتند. حدود ده دقيقهاي از شروع حمله گذشته بود كه ارتباط ما با رمز «عاشورا» كه خداخواست شكريان بود، قطع شد. من با مركز تماس گرفتم و قطع ارتباط را اطلاع دادم و گفتم: «معلوم نيست كه آنها به سيم خاردار و ميدان مين رسيدهاند يا دچار مشكل ديگري شدهاند!» گفتند: «يك نفر را نزد آنها بفرستيد!» ما هم همين كار را كرديم. يكي از بچهها را فرستاديم، ولي به علت تاريك شدن هوا، نتوانست جلو برود و چون نميدانست بچهها از كدام راه رفتهاند، برگشت.
دومين نفري كه ارتباطش قطع شد، «المهدي» كه همان شهيد عبدالعلي باشد، بود. هر چه فرياد ميزدم، صدايي نميشنيدم. عبدالعلي كسي نبود كه اگر باطري بيسيم آنها بيفتد يا دستگاه خاموش شود، متوجه نشود. نگران شدم. معلوم نبود چه اتفاقي افتاده بود. شهيد نوذري نيز تا لب رودخانه پيش رفت و به شهادت رسيد. به سنگر تلفن زدند و گفتند: «در اتاق فرماندهاي، بيسيمچي نيست؟»
از صبح زود، مشغول انتقال پيكر مطهر شهدا شديم. بالاخره نوبت به عبدالعلي رسيد. وقتي بيسيم را از دستش باز كرديم، يك مرتبه متوجه آيات قرآن روي لباسش شدم. فهميدم كه اين شهيد عبدالعلي است. پتويي به دورش پيچيدم و با احترام آن را روي برانكارد گذاشتيم. يكي از برادران، ميخواست برانكارد را از دستم بگيرد، گفت: «تو اينجا بمان!» گفتم: «نه! اين شهيد، دوست من است، هميشه با هم بوديم. ميخواهم شهيد را تا جايي كه آنها را شناسايي ميكنند، ببرم.»
خواستند كيفهايش را جهت شناسايي بگردند. گفتم: « نگرديد كه من او را ميشناسم!» گفتند: «مطمئن هستي كه خودش است؟» گفتم: «ما سالها با هم دوست و برادر بوديم!» پس از آن، اسم او را نوشتند و او را به سردخانه بردند. گويي روح من نيز با آنها پر زد و رفت. تا روز بعد نيز، پيكر شهدا را جابجا ميكرديم.
عزيزان چون عبدالعلي ميرسنجري، يوسف ناصري، خداخواست شكريان و خدر رنجبر، واقعاً لايق شهادت بودند خودم با چشم خودم ديدم كه، يك روز قبل از حمله، چهرهي خدر رنجبر كاملاً تغيير كرده و نوراني شده بود. خداخواست نيز بدون عينك، بسيار زيباتر شده بود؛ آن قدر كه به سختي شناخته ميشد. همينطور شهيد عبدالعلي، كه تلألوي از نور الهي به چهرهاشتابيده بود.
عبدالعلي در ساعات آخر، به دستهي شكريان پيوسته بود، زيرا پيكر مطهر ايشان، درست وسط شهيد اردشيري، قناعتزاده و يوسف ناصري افتاده بود. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید