نام عبدالعلي
نام خانوادگی زائرانگالي
نام پدر علي
تاربخ تولد 1335/05/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/05/25
محل شهادت سرپل ذهاب
مسئولیت مسئول تغذيه
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بهشت زهرا تهران


شهيد عبدالعلي زائرانگالي در مرداد ماه سال 1335 در خانوادهاي متدين در روستاي كرهبند به دنيا آمد.
پدرش «مشهدي علي» مردي خوش مشرب و مهربان و مردمدار بود و در اكثر اوقات، مجالس دعا و نيايش برگزار ميكرد و اهالي محل نيز در آن مجالس شركت ميكردند.
مادرش «سكينه»، زني با ايمان و پاكدامن و نجيب بود و عبدالعلي در دامان چنين مادري بود كه بتدريج رشد كرد و آنطور كه بايد، پرورش يافت.
او چند سال از دوران تحصيلات ابتدايي خود را در زادگاهش و بقيهي آن را در روستاي «چم تنگ» با موفقيت پشت سر گذاشت و دوران راهنمايي را در نيز برازجان سپري كرد. وي پس از گرفتن مدرك سيكل، درس و مدرسه را رها كرد و مشغول به كار شد.
عبدالعلي، جواني با نشاط و دوست داشتني بود و به همين دليل نيز دوستان فراواني داشت.
او و ديگر دوستانش در روستا از جمله: شهيد نيكبخت، شهيد رسول رحماني، شهيد كرم كرهبندي و چند تن ديگر، تيم فوتبال خوبي تشكيل دادند و با آن تيم در مسابقات مختلفي در سطح منطقه شركت ميكردند و در اغلب اوقات نيز موفقيت از آن تيم آنها بود.
وي، پس از مدتي در شركت «حديث» بوشهر استخدام شد و با جديت هر چه تمامتر، به كار پرداخت و در پايان هر هفته نيز از تعطيلي استفاده ميكرد و نزد خانوادهاش در روستاي كرهبند ميرفت.
او در كنار كار، به فعاليتهاي انقلابي نيز علاقهمند بود و سعي ميكرد مخالفت خود را با رژيم منفور پهلوي به هر صورت ممكن، نشان دهد. در اين مسير، او از هيچ چيز و هيچ كس نيز هراسي نداشت.
عبدالعلي در 16 سالگي مادرش را از دست داد و 5 سال بعد نيز در غم از دست دادن پدرش، اشك ريخت و سوگوار شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران، وي براي خدمت به نظام و اسلام، وارد سپاه شد و مدتي بعد نيز ازدواج كرد. البته هنوز چند روزي از ازدواج او نگذشته بود كه با همسر و خانوادهاش وداع كرد و عازم ميدان نبرد شد.
بزرگترين آرزوي عبدالعلي، رسيدن به شهادت و لقاءالله بود. او به خاطر علاقه زيادي كه به آيتالله طالقاني داشت، خيلي دوست داشت كه در كنار آرامگاه آن بزرگوار در بهشت زهراي تهران، به خاك سپرده شود و اين مطلب را در وصيتنامهاش نيز قيد كرده بود
درست 10 روز از ماه مبارك رمضان گذشته بود كه عبدالعلي پس از حلاليت طلبيدن از تمام اعضاي خانواده، رهسپار ديار عشق شد و به سوي جبهههاي جنگ شتافت.
او همراه با 26 تن از رزمندگان اسلام، در پشت توپخانه انجام وظيفه ميكرد. از آنجا كه در نزديكي محل خدمت وي، انبار مهمات بود، آن محل جزء مناطق خطرناك محسوب ميشد، ولي هيچكدام از رزمندگان سلحشور، از خدمت كردن در آنجا باكي نداشتند و با شجاعت و دليري خاصي به وظايفشان عمل ميكردند.
عبدالعلي، سرانجام در عملياتي كه در «سرپل ذهاب» صورت گرفت، بر اثر اصابت تركش به سوي حق شتافت و به بزرگترين آرزوي خويش كه شهادت بود، رسيد. او را بنا به وصيت خودش، در بهشت زهراي تهران به خاك سپردند.
روحش شاد و يادش گرامي باد! ادامه مطلب
پدرش «مشهدي علي» مردي خوش مشرب و مهربان و مردمدار بود و در اكثر اوقات، مجالس دعا و نيايش برگزار ميكرد و اهالي محل نيز در آن مجالس شركت ميكردند.
مادرش «سكينه»، زني با ايمان و پاكدامن و نجيب بود و عبدالعلي در دامان چنين مادري بود كه بتدريج رشد كرد و آنطور كه بايد، پرورش يافت.
او چند سال از دوران تحصيلات ابتدايي خود را در زادگاهش و بقيهي آن را در روستاي «چم تنگ» با موفقيت پشت سر گذاشت و دوران راهنمايي را در نيز برازجان سپري كرد. وي پس از گرفتن مدرك سيكل، درس و مدرسه را رها كرد و مشغول به كار شد.
عبدالعلي، جواني با نشاط و دوست داشتني بود و به همين دليل نيز دوستان فراواني داشت.
او و ديگر دوستانش در روستا از جمله: شهيد نيكبخت، شهيد رسول رحماني، شهيد كرم كرهبندي و چند تن ديگر، تيم فوتبال خوبي تشكيل دادند و با آن تيم در مسابقات مختلفي در سطح منطقه شركت ميكردند و در اغلب اوقات نيز موفقيت از آن تيم آنها بود.
وي، پس از مدتي در شركت «حديث» بوشهر استخدام شد و با جديت هر چه تمامتر، به كار پرداخت و در پايان هر هفته نيز از تعطيلي استفاده ميكرد و نزد خانوادهاش در روستاي كرهبند ميرفت.
او در كنار كار، به فعاليتهاي انقلابي نيز علاقهمند بود و سعي ميكرد مخالفت خود را با رژيم منفور پهلوي به هر صورت ممكن، نشان دهد. در اين مسير، او از هيچ چيز و هيچ كس نيز هراسي نداشت.
عبدالعلي در 16 سالگي مادرش را از دست داد و 5 سال بعد نيز در غم از دست دادن پدرش، اشك ريخت و سوگوار شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران، وي براي خدمت به نظام و اسلام، وارد سپاه شد و مدتي بعد نيز ازدواج كرد. البته هنوز چند روزي از ازدواج او نگذشته بود كه با همسر و خانوادهاش وداع كرد و عازم ميدان نبرد شد.
بزرگترين آرزوي عبدالعلي، رسيدن به شهادت و لقاءالله بود. او به خاطر علاقه زيادي كه به آيتالله طالقاني داشت، خيلي دوست داشت كه در كنار آرامگاه آن بزرگوار در بهشت زهراي تهران، به خاك سپرده شود و اين مطلب را در وصيتنامهاش نيز قيد كرده بود
درست 10 روز از ماه مبارك رمضان گذشته بود كه عبدالعلي پس از حلاليت طلبيدن از تمام اعضاي خانواده، رهسپار ديار عشق شد و به سوي جبهههاي جنگ شتافت.
او همراه با 26 تن از رزمندگان اسلام، در پشت توپخانه انجام وظيفه ميكرد. از آنجا كه در نزديكي محل خدمت وي، انبار مهمات بود، آن محل جزء مناطق خطرناك محسوب ميشد، ولي هيچكدام از رزمندگان سلحشور، از خدمت كردن در آنجا باكي نداشتند و با شجاعت و دليري خاصي به وظايفشان عمل ميكردند.
عبدالعلي، سرانجام در عملياتي كه در «سرپل ذهاب» صورت گرفت، بر اثر اصابت تركش به سوي حق شتافت و به بزرگترين آرزوي خويش كه شهادت بود، رسيد. او را بنا به وصيت خودش، در بهشت زهراي تهران به خاك سپردند.
روحش شاد و يادش گرامي باد! ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهيد عبدالعلي زائرانگالي بسيار متواضع، فروتن، خوشاخلاق و مهربان بود. وي صاحب كرامات انساني بيشماري بود و هر كاري از دستش بر ميآمد، براي مردم انجام ميداد.
او در دوران انقلاب و حتي پيش از انقلاب، نقش مهمي در آگاه ساختن روستا داشت و در تمام راهپيماييها شركت مينمود و اعلاميههاي حضرت امام خميني (ره) را به همراه ديگر دوستان، مخفيانه در بين مردم پخش ميكرد. اين كار، از اول شب تا نزديكيهاي صبح طول ميكشيد و براي همين هم اغلب اوقات، فرصتي براي خوابيدن پيدا نميكرد.
پس از پيروزي انقلاب، فعاليتهاي وي متوقف نشد و با شروع دوران طلايي دفاع مقدس، همگان شاهد ايثارگريها و دلاوريهاي او بودند و وي را تحسين ميكردند.
راوي: حيدر جوكار
من و او از دوران كودكي مثل دو برادر، هميشه و همه جا با هم بوديم و در تمام غمها و شاديهاي يكديگر، خود را شريك ميدانستيم.
شهريور ماه سال 1358 بود كه جنگ تحميلي شروع شد. پس از بوجود آمدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، من و او تصميم گرفتيم در اين ارگان مقدس مشغول به كار شويم و از اين طريق به انقلاب خدمت كنيم.
روزي كه پس از طي مراحل گزينشي، به عضويت سپاه در آمديم، هر دوي ما از خوشحالي سر از پا نميشناختيم و در پوست خود نمي گنجيديم. به خود ميباليديم كه ميتوانستيم در پشت جبهه به هموطنان خود خدمت كنيم.
حدود سه ماه بعد، ما را به مركز آموزش سپاه واقع در نيروگاه اتمي بوشهر فرستادند و ما به مدت دو ماه در آنجا تمام آموزشهاي لازم را ديديم.
عبدالعلي در طول دوران آموزش، يكي از زبدهترين نيروهاي سپاه محسوب ميشد و مراحل آموزش را با موفقيت و با رتبهي بالا طي نمود.
پس از دو ماه كه نيروها را تقسيم كردند، هر دو نفر ما را جزء نيروهاي عمليات سپاه بوشهر قرار دادند و ما فعاليتمان را همزمان در آنجا آغاز كرديم.
با اينكه فعاليتهاي ما در پشت جبهه، كمتر از جنگيدن رزمندگان عزيز با دشمن متجاوز نبود، ولي عبدالعلي شب و روز دعا ميكرد كه هر چه زودتر توفيق حضور در جبهه نصيبش شود و بتواند دين خود را به اسلام و نظام ادا كند.
اوايل سال 1360 بود كه موفق شد رضايت مسئولين سپاه را جلب كند و راهي جبهههاي نبرد شود. وي به همراه تعدادي از برادران رزمنده به شيراز رفت و پس از تقسيمبندي، به «سرپل ذهاب» ـ در جبههي غرب كشور ـ اعزام شد.
تا مدتها از طريق نامه با من در ارتباط بود و در تمام نامههايش اين جمله را مينوشت كه «كاش زودتر به جبهه رفته بودم»، تا اينكه چند وقتي از نامههايش خبري نشد.
خيلي نگران بودم، ولي سعي ميكردم به خودم دلداري بدهم. با خود ميگفتم: «احتمالاً فرصتي براي نوشتن نامه ندارد!»
بعد از ظهر بود كه يكي از برادران سپاهي، خبر شهادت او را به من داد. در آن لحظه، انگار پتكي را محكم به سرم كوبيده بودند. گيج و منگ شده بودم. اصلاً باور نميكردم كه يار و برادرم را از دست دادهام.
همان موقع به تعاون امور شهدا مراجعه كرده و در مورد صحت و سقم اين خبر، پرسوجو كردم و شنيدم كه خبر صحت دارد.
حدود 10 روز از شهادت عبدالعلي گذشته بود، ولي خبري از پيكر مطهرش نبود. با هر جا تماس ميگرفتيم، چيزي دستگيرمان نميشد. تا اين كه يكي از همرزمانش به نام غلامرضا نوذري به ما گفت: «جسد شهيد زائرانگالي را خودش به ستاد معراج واقع در سرپلذهاب تحويل داده و آنها هم جسد را به تهران منتقل كردهاند.
به محض شنيدن اين خبر، من به همراه ماندني عليزاده جهت پيگيري و شناسايي جسد به تهران رفتيم. پس از مراجعه به پزشك قانوني و دادن نشانيهاي شهيد زائرانگالي، مسئولين آنجا به ما گفتند كه جسد وي اينجا بوده، ولي بدليل نداشتن مشخصات و آدرس خانواده، او را در قطعهي 26 بهشت زهراي تهران دفن كردهاند.
پس از زيارت قبر آن عزيز به بوشهر برگشتيم و به خانوادهاش اطلاع داديم كه پيكر مطهر عزيزشان را در بهشتزهراي تهران به خاك سپردهاند.
ما تا آن لحظه نميدانستيم كه با اين كار، ناخودآگاه به وصيتش عمل شده است.
نامه هاي تنهايي فاطمه
فرزند شهيد عبدالعلي زائر انگالي
پدر عزيزم!
بگذار تا بار ديگر غصههاي تنهاييِ بعد از رفتنت كه قلب كوچك مرا داغدار كرده، با دوستداران و نزديكانت قسمت كنم.
كاش دو بال از ملائك برايم ميفرستادي، تا شبي ميان هزاران ستاره به جستجويت بيايم و تو را در ميان آنها پيدا كنم و برايت صدها حديث از آه و دردي كه در سينه دارم بگويم. تنها براي ديدن توست كه قلبم ميتپد و ذره ذرهي وجودم تو را صدا ميزند.
پدر! از تو بسيار گفتهاند؛ از رزم و حماسهات، از مهرباني و عطوفتت و از تواضع و بندگيِ خالصانهات. بايد بگويم كه در فهم و درك خيلي از اوصاف نيكوي تو، حيران مانده ام.
در عجبم كه به راستي، تو كه بودهاي كه من با وجود اينكه نه تو را ديدهام و نه حتي براي لحظهاي دست مهربان تو را بر سرم حس كردهام، اينچنين بيتاب و مشتقاق ديدار تو هستم؟ فقط ميدانم كه تو سبزترين جوانهي نياز من در عبور زمان هستي و هيچ كس قادر نيست ياد تو را از ذهن و فكر من پاك كند.
پدر جان! تو هميشه در افكار و انديشههاي من جاري هستي و جاي داري و اگر چه ميدانم كه هيچكس قادر نيست تو را از آسمانها به زمين برگرداند، تا فاطمه آسوده خاطر، در آغوشت، بغض مانده در گلو را سيلابي از اشك كند، اما باز هم منتظرت هستم.
پدر جان! با اين كه هرگز چشمانت را نديدهام، اما هميشه نگاه مهربانت را در ميان قاب عكست ميجويم.
اي نياز من در روياهاي زندگيام!
و اي تفسير بغض بسته در گلويم!
فاطمه جز آه و فغان از غم دوري تو، چه در دل دارد؟
اي كسي كه همه تو را بزرگ ميدانند!
اي پدر!
بعد از رفتن تو، «فاطمه»ات در حاليكه گرد يتمي بر سرش نشسته بود، مبهوت و متحير از پرواز تو، سالهاي تلخ بي پدري را سپري كرد و دم نزد.
اي خلاصهي خوبيها!
اگر نگاه صميمي و آواي صبوري مادر، آن اسوهي تقوا و فداكاري نبود، فاطمه در تب حوادث دوام نميآورد و فاطمه نبود.
***
تو رفتي در حالي كه من نشان تو را بارها از مادرم پرسيدهام و هميشه و همه جا به دنبال تو گشتهام، تا شايد تو را بيابم، ولي افسوس!
اي باغبان من! پدر عزيزم!
بدان كه روح و جان من، در راهي كه رفتهاي، همراه توست و من از نهال عشق به اسلام و رهبر كه كاشتهاي، بدقت مراقبت خواهم كرد تا رشد كند و ثمر دهد؛ باشد كه تو از من راضي و خشنود باشي.
پدرم!
كي رفتهاي ز دل، كه تمنا كنم تو را
كي بودهاي نهفته، كه پيدا كنم تو را
***
در ميان واژهها هر چه گشتم، واژهاي شيرينتر از واژهي «پدر» نيافتم. و در ميان نامها و القاب، هر چه جستوجو كردم، بهتر از نام «پدر» پيدا نكردم.
پدر مهربانم!
نميدانم از قلب شكسته و معصوم دخترت خبر داري يا نه؟ قلب من سالهاست با نام و ياد تو ميتپد.
پدر عزيزم! سالهاست كه با نام و ياد تو زندهام، روشنايي خورشيد را در نگاه مردانهات ميبينم و معنويت و عبوديت را در سجدههاي نيمه شب تو جستجو ميكنم.
صداي «يا رب! يا رب!» تو، هنوز از در و ديوار خانه به گوش ميرسد و اگر گوش شنوايي باشد، شايد زمزمههاي دلتنگيات را هم بشنود.
راز و نيازهاي تو با معبود، حكايت از سرگشتگيهاي عاشقانهي تو دارد و من مبهوت اين همه سرگشتگي و حيراني تو هستم.
پدرِ هميشه جاويدم!
فاطمهات با نام و ياد تو زنده است و فقط ميخواهد در مسير ارزشها و آرمانهاي تو گام بردارد.
وصاياي تو را با جان و دل شنيدهام و با عزم و ارادهاي آهنين، در جهت انجام آنها گام برميدارم.
پدر عزيزم!
براي اينكه لحظهاي از مسير تو بر نگردم، اميد دارم كه در اين راه دراز و پر پيچ و خم و سخت زندگي، دستم را بگيري و كمكم كني.
ميگويند پدرت مرد خدا بود؛ مرد دلاوري و ايثار، و من اينها را با تمام وجود باور دارم.
پدر خوبم!
شايد نتوانم آنچه در دل دارم بر زبان بياورم، ولي اين را بدان كه خيلي دوستت دارم. ميدانم كه تو مرد جنگ بودي نه آسايش طلبي، و نيز ميدانم كه تو مرد جهاد و مبارزه بودي نه در خانه آرميدن.
تو ايماني به بلنداي تاريخ داشتي و بايستي در سراي ديگر جولان ميدادي. قلبي به وسعت دريا داشتي و ميبايست به اقيانوس بيكران شهيدان تاريخ ميپيوستي.
و چه سعادتي و چه عظمتي بالاتر از اينكه، بلاخره به خداي خود رسيدي و در جوار رحمت دوست، مأوا گزيدي و به تنها آرزويت كه همانا شهادت بود، دست يافتي.
پدرم!
اي همهي هستي و زندگانيم!
اينها همه، درد و دلِ دختر معصومي بود كه سخت به محبت پدر محتاج است و با ذره ذره وجودش او را ميجويد، تا رازهايش را با وي در ميان بگذارد. زيرا كه:
ما را به تو سرّي است كه كس محرم آن نيست
گر سر برود، سرّ تو با كس نگشاييم
دوستدار شما
دخترت فاطمه
ادامه مطلب
او در دوران انقلاب و حتي پيش از انقلاب، نقش مهمي در آگاه ساختن روستا داشت و در تمام راهپيماييها شركت مينمود و اعلاميههاي حضرت امام خميني (ره) را به همراه ديگر دوستان، مخفيانه در بين مردم پخش ميكرد. اين كار، از اول شب تا نزديكيهاي صبح طول ميكشيد و براي همين هم اغلب اوقات، فرصتي براي خوابيدن پيدا نميكرد.
پس از پيروزي انقلاب، فعاليتهاي وي متوقف نشد و با شروع دوران طلايي دفاع مقدس، همگان شاهد ايثارگريها و دلاوريهاي او بودند و وي را تحسين ميكردند.
راوي: حيدر جوكار
من و او از دوران كودكي مثل دو برادر، هميشه و همه جا با هم بوديم و در تمام غمها و شاديهاي يكديگر، خود را شريك ميدانستيم.
شهريور ماه سال 1358 بود كه جنگ تحميلي شروع شد. پس از بوجود آمدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، من و او تصميم گرفتيم در اين ارگان مقدس مشغول به كار شويم و از اين طريق به انقلاب خدمت كنيم.
روزي كه پس از طي مراحل گزينشي، به عضويت سپاه در آمديم، هر دوي ما از خوشحالي سر از پا نميشناختيم و در پوست خود نمي گنجيديم. به خود ميباليديم كه ميتوانستيم در پشت جبهه به هموطنان خود خدمت كنيم.
حدود سه ماه بعد، ما را به مركز آموزش سپاه واقع در نيروگاه اتمي بوشهر فرستادند و ما به مدت دو ماه در آنجا تمام آموزشهاي لازم را ديديم.
عبدالعلي در طول دوران آموزش، يكي از زبدهترين نيروهاي سپاه محسوب ميشد و مراحل آموزش را با موفقيت و با رتبهي بالا طي نمود.
پس از دو ماه كه نيروها را تقسيم كردند، هر دو نفر ما را جزء نيروهاي عمليات سپاه بوشهر قرار دادند و ما فعاليتمان را همزمان در آنجا آغاز كرديم.
با اينكه فعاليتهاي ما در پشت جبهه، كمتر از جنگيدن رزمندگان عزيز با دشمن متجاوز نبود، ولي عبدالعلي شب و روز دعا ميكرد كه هر چه زودتر توفيق حضور در جبهه نصيبش شود و بتواند دين خود را به اسلام و نظام ادا كند.
اوايل سال 1360 بود كه موفق شد رضايت مسئولين سپاه را جلب كند و راهي جبهههاي نبرد شود. وي به همراه تعدادي از برادران رزمنده به شيراز رفت و پس از تقسيمبندي، به «سرپل ذهاب» ـ در جبههي غرب كشور ـ اعزام شد.
تا مدتها از طريق نامه با من در ارتباط بود و در تمام نامههايش اين جمله را مينوشت كه «كاش زودتر به جبهه رفته بودم»، تا اينكه چند وقتي از نامههايش خبري نشد.
خيلي نگران بودم، ولي سعي ميكردم به خودم دلداري بدهم. با خود ميگفتم: «احتمالاً فرصتي براي نوشتن نامه ندارد!»
بعد از ظهر بود كه يكي از برادران سپاهي، خبر شهادت او را به من داد. در آن لحظه، انگار پتكي را محكم به سرم كوبيده بودند. گيج و منگ شده بودم. اصلاً باور نميكردم كه يار و برادرم را از دست دادهام.
همان موقع به تعاون امور شهدا مراجعه كرده و در مورد صحت و سقم اين خبر، پرسوجو كردم و شنيدم كه خبر صحت دارد.
حدود 10 روز از شهادت عبدالعلي گذشته بود، ولي خبري از پيكر مطهرش نبود. با هر جا تماس ميگرفتيم، چيزي دستگيرمان نميشد. تا اين كه يكي از همرزمانش به نام غلامرضا نوذري به ما گفت: «جسد شهيد زائرانگالي را خودش به ستاد معراج واقع در سرپلذهاب تحويل داده و آنها هم جسد را به تهران منتقل كردهاند.
به محض شنيدن اين خبر، من به همراه ماندني عليزاده جهت پيگيري و شناسايي جسد به تهران رفتيم. پس از مراجعه به پزشك قانوني و دادن نشانيهاي شهيد زائرانگالي، مسئولين آنجا به ما گفتند كه جسد وي اينجا بوده، ولي بدليل نداشتن مشخصات و آدرس خانواده، او را در قطعهي 26 بهشت زهراي تهران دفن كردهاند.
پس از زيارت قبر آن عزيز به بوشهر برگشتيم و به خانوادهاش اطلاع داديم كه پيكر مطهر عزيزشان را در بهشتزهراي تهران به خاك سپردهاند.
ما تا آن لحظه نميدانستيم كه با اين كار، ناخودآگاه به وصيتش عمل شده است.
نامه هاي تنهايي فاطمه
فرزند شهيد عبدالعلي زائر انگالي
پدر عزيزم!
بگذار تا بار ديگر غصههاي تنهاييِ بعد از رفتنت كه قلب كوچك مرا داغدار كرده، با دوستداران و نزديكانت قسمت كنم.
كاش دو بال از ملائك برايم ميفرستادي، تا شبي ميان هزاران ستاره به جستجويت بيايم و تو را در ميان آنها پيدا كنم و برايت صدها حديث از آه و دردي كه در سينه دارم بگويم. تنها براي ديدن توست كه قلبم ميتپد و ذره ذرهي وجودم تو را صدا ميزند.
پدر! از تو بسيار گفتهاند؛ از رزم و حماسهات، از مهرباني و عطوفتت و از تواضع و بندگيِ خالصانهات. بايد بگويم كه در فهم و درك خيلي از اوصاف نيكوي تو، حيران مانده ام.
در عجبم كه به راستي، تو كه بودهاي كه من با وجود اينكه نه تو را ديدهام و نه حتي براي لحظهاي دست مهربان تو را بر سرم حس كردهام، اينچنين بيتاب و مشتقاق ديدار تو هستم؟ فقط ميدانم كه تو سبزترين جوانهي نياز من در عبور زمان هستي و هيچ كس قادر نيست ياد تو را از ذهن و فكر من پاك كند.
پدر جان! تو هميشه در افكار و انديشههاي من جاري هستي و جاي داري و اگر چه ميدانم كه هيچكس قادر نيست تو را از آسمانها به زمين برگرداند، تا فاطمه آسوده خاطر، در آغوشت، بغض مانده در گلو را سيلابي از اشك كند، اما باز هم منتظرت هستم.
پدر جان! با اين كه هرگز چشمانت را نديدهام، اما هميشه نگاه مهربانت را در ميان قاب عكست ميجويم.
اي نياز من در روياهاي زندگيام!
و اي تفسير بغض بسته در گلويم!
فاطمه جز آه و فغان از غم دوري تو، چه در دل دارد؟
اي كسي كه همه تو را بزرگ ميدانند!
اي پدر!
بعد از رفتن تو، «فاطمه»ات در حاليكه گرد يتمي بر سرش نشسته بود، مبهوت و متحير از پرواز تو، سالهاي تلخ بي پدري را سپري كرد و دم نزد.
اي خلاصهي خوبيها!
اگر نگاه صميمي و آواي صبوري مادر، آن اسوهي تقوا و فداكاري نبود، فاطمه در تب حوادث دوام نميآورد و فاطمه نبود.
***
تو رفتي در حالي كه من نشان تو را بارها از مادرم پرسيدهام و هميشه و همه جا به دنبال تو گشتهام، تا شايد تو را بيابم، ولي افسوس!
اي باغبان من! پدر عزيزم!
بدان كه روح و جان من، در راهي كه رفتهاي، همراه توست و من از نهال عشق به اسلام و رهبر كه كاشتهاي، بدقت مراقبت خواهم كرد تا رشد كند و ثمر دهد؛ باشد كه تو از من راضي و خشنود باشي.
پدرم!
كي رفتهاي ز دل، كه تمنا كنم تو را
كي بودهاي نهفته، كه پيدا كنم تو را
***
در ميان واژهها هر چه گشتم، واژهاي شيرينتر از واژهي «پدر» نيافتم. و در ميان نامها و القاب، هر چه جستوجو كردم، بهتر از نام «پدر» پيدا نكردم.
پدر مهربانم!
نميدانم از قلب شكسته و معصوم دخترت خبر داري يا نه؟ قلب من سالهاست با نام و ياد تو ميتپد.
پدر عزيزم! سالهاست كه با نام و ياد تو زندهام، روشنايي خورشيد را در نگاه مردانهات ميبينم و معنويت و عبوديت را در سجدههاي نيمه شب تو جستجو ميكنم.
صداي «يا رب! يا رب!» تو، هنوز از در و ديوار خانه به گوش ميرسد و اگر گوش شنوايي باشد، شايد زمزمههاي دلتنگيات را هم بشنود.
راز و نيازهاي تو با معبود، حكايت از سرگشتگيهاي عاشقانهي تو دارد و من مبهوت اين همه سرگشتگي و حيراني تو هستم.
پدرِ هميشه جاويدم!
فاطمهات با نام و ياد تو زنده است و فقط ميخواهد در مسير ارزشها و آرمانهاي تو گام بردارد.
وصاياي تو را با جان و دل شنيدهام و با عزم و ارادهاي آهنين، در جهت انجام آنها گام برميدارم.
پدر عزيزم!
براي اينكه لحظهاي از مسير تو بر نگردم، اميد دارم كه در اين راه دراز و پر پيچ و خم و سخت زندگي، دستم را بگيري و كمكم كني.
ميگويند پدرت مرد خدا بود؛ مرد دلاوري و ايثار، و من اينها را با تمام وجود باور دارم.
پدر خوبم!
شايد نتوانم آنچه در دل دارم بر زبان بياورم، ولي اين را بدان كه خيلي دوستت دارم. ميدانم كه تو مرد جنگ بودي نه آسايش طلبي، و نيز ميدانم كه تو مرد جهاد و مبارزه بودي نه در خانه آرميدن.
تو ايماني به بلنداي تاريخ داشتي و بايستي در سراي ديگر جولان ميدادي. قلبي به وسعت دريا داشتي و ميبايست به اقيانوس بيكران شهيدان تاريخ ميپيوستي.
و چه سعادتي و چه عظمتي بالاتر از اينكه، بلاخره به خداي خود رسيدي و در جوار رحمت دوست، مأوا گزيدي و به تنها آرزويت كه همانا شهادت بود، دست يافتي.
پدرم!
اي همهي هستي و زندگانيم!
اينها همه، درد و دلِ دختر معصومي بود كه سخت به محبت پدر محتاج است و با ذره ذره وجودش او را ميجويد، تا رازهايش را با وي در ميان بگذارد. زيرا كه:
ما را به تو سرّي است كه كس محرم آن نيست
گر سر برود، سرّ تو با كس نگشاييم
دوستدار شما
دخترت فاطمه
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید