نام عبدالرضا
نام خانوادگی محمدي باغملایی
نام پدر حسين
تاربخ تولد 1329/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/12/29
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش وپرورش
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر



شهيد حاجرضا محمدی در سال 1328 در خانوادهاي مذهبي در كوي «باغملا» از محلات حومهي شهر بوشهر ديده به جهان گشود. پدرش حاجحسين از متدينين بوشهر بود كه سالها توليت و كليدداري حسينيهي شهداي باغ زهرا را به عهده داشت. شهيد بزرگوار، تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسهي «جفره عليباش» به پايان رساند و در سال 1350 در رشتهي ماشينافزار از هنرستان حاججاسم بوشهري موفق به اخذ ديپلم گرديد و در همان سال نيز به عنوان نيروي سپاهدانش در روستاهاي اهواز مشغول به خدمت شد.
در سال 1352 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و مدت 3 سال در مدارس ابتدايي بخش محروم بردخون به تدريس پرداخت. عشق و علاقهي زياد او به ائمه (ع) به ويژه امام حسين (ع) سبب شد كه در سال 1354 به زيارت كربلا مشرف شود. او در سال 1355 نيز به بيتالحرام به منظور انجام مناسك حج سفر نمود و از سال 1356 به بوشهر منتقل و به عنوان معاونت مدرسهي شبانهروزي «سعدي» منصوب شد؛ البته بعدها نام اين مجتمع به مجتمع «شهيد حاجرضا محمديباغملايي» تغيير نام كرد.
حاج رضا در آغاز انقلاب شكوهمند اسلامي، به نداي رهاييبخش امام راحل (ره) لبيك گفت و به جمع انقلابيها پيوست و از فعالان حركتهاي مردمي در بوشهر به شمار ميرفت. وي در پخش اعلاميهها، توزيع كتب، ترغيب و تشويق مردم، حمايت از مبارزات خياباني و حراست از جان روحانيت نقش بسزايي داشت؛ تا آنجا كه بعد از ترور شهيد عاشوري اقدام به پناه دادن يكي از روحانيون مبارز بوشهر در منزل خويش نمود و خود نيز در تمامي راهپيماييها حضور فعال داشت. ايشان حتي يكبار در حملهي نيروهاي شهرباني به مسجد جامع زخمي و بازداشت شد.
بعد از پيروزي انقلاب به خاطر لياقت و شايستگياي كه داشت، به معاونت تربيتمعلم پسرانهي بوشهر منصوب گرديد و علاوه بر اين، مسئوليت انجمن اوليا و مربيان ادارهي كل آموزش و پرورش را نيز عهدهدار بود.
ايشان با آغاز جنگ تحميلي به همراه شهيد عليرضا ماهيني در قالب گردان جنگهاي نامنظم به سوي جبهههاي نبرد رهسپار گرديد. او فردي شجاع بود و در ميدانهاي نبرد هيچوقت ترس به دل خود راه نميداد؛ چرا كه بذر درخشان ايمان در درون او پرتو افكنده بود.
او تا قبل از شهادت همواره در جبهه حضور داشت و در بيشتر حملهها از جمله عمليات آزادسازي «بُستان»، «سوسنگرد»، «دهلاويه»، «تپههاي اللهاكبر» حضوري موثر داشت و شجاعانه همپاي ديگر رزمندگان در حمله شركت ميكرد.
او در حملهي بزرگ «فتح المبين» نيز به اتفاق همرزمان جان بر كف خود به قلب دشمن زد و عاقبت در تاريخ 1361/1/1 به فيض عظيم شهادت نائل آمد و شهادتش موجي از حركت را در دوستان و آشنايان ايجاد كرد.
حاجرضا مردي خندهرو، خوشبرخورد و متواضع بود و در سلام و احوالپرسي همواره پيشدستي ميكرد. در كارهايش نظم و انضباط خاصي داشت و ديگران را نيز به اين كار تشويق ميكرد.
وي همواره در امور خير پيشقدم بود؛ به طوريكه از هر گونه مساعدت به مردم بيبضاعت و مستمند دريغ نميورزيد. سنگ صبور و حلّال مشكلات مردم بود و با مردم، بسيار باادب و احترام رفتار ميكرد و اين امر موجب گرديد كه در قلب همهي مردم جا بگيرد؛ به همين خاطر هم او در اولين انتخابات شوراي باغزهرا بيشترين آراي مردم را اخذ نمود و به عنوان رئيس شورا انتخاب گرديد.
اين شهيد عزيز در انجام عبادت و پرستش خداوند دقت كامل داشت و در حفظ قران كريم تلاش زيادي مينمود. از اين شهيد بزرگوار، سه فرزند به يادگار مانده كه در دامن همسر وفادار و مهربانش، با شكيبايي شگفتانگيزي كه شايستهي شهيد بود، تربيت نمود. آنها اكنون در رشتههاي پزشكي مشغول به تحصيل ميباشند. ادامه مطلب
در سال 1352 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و مدت 3 سال در مدارس ابتدايي بخش محروم بردخون به تدريس پرداخت. عشق و علاقهي زياد او به ائمه (ع) به ويژه امام حسين (ع) سبب شد كه در سال 1354 به زيارت كربلا مشرف شود. او در سال 1355 نيز به بيتالحرام به منظور انجام مناسك حج سفر نمود و از سال 1356 به بوشهر منتقل و به عنوان معاونت مدرسهي شبانهروزي «سعدي» منصوب شد؛ البته بعدها نام اين مجتمع به مجتمع «شهيد حاجرضا محمديباغملايي» تغيير نام كرد.
حاج رضا در آغاز انقلاب شكوهمند اسلامي، به نداي رهاييبخش امام راحل (ره) لبيك گفت و به جمع انقلابيها پيوست و از فعالان حركتهاي مردمي در بوشهر به شمار ميرفت. وي در پخش اعلاميهها، توزيع كتب، ترغيب و تشويق مردم، حمايت از مبارزات خياباني و حراست از جان روحانيت نقش بسزايي داشت؛ تا آنجا كه بعد از ترور شهيد عاشوري اقدام به پناه دادن يكي از روحانيون مبارز بوشهر در منزل خويش نمود و خود نيز در تمامي راهپيماييها حضور فعال داشت. ايشان حتي يكبار در حملهي نيروهاي شهرباني به مسجد جامع زخمي و بازداشت شد.
بعد از پيروزي انقلاب به خاطر لياقت و شايستگياي كه داشت، به معاونت تربيتمعلم پسرانهي بوشهر منصوب گرديد و علاوه بر اين، مسئوليت انجمن اوليا و مربيان ادارهي كل آموزش و پرورش را نيز عهدهدار بود.
ايشان با آغاز جنگ تحميلي به همراه شهيد عليرضا ماهيني در قالب گردان جنگهاي نامنظم به سوي جبهههاي نبرد رهسپار گرديد. او فردي شجاع بود و در ميدانهاي نبرد هيچوقت ترس به دل خود راه نميداد؛ چرا كه بذر درخشان ايمان در درون او پرتو افكنده بود.
او تا قبل از شهادت همواره در جبهه حضور داشت و در بيشتر حملهها از جمله عمليات آزادسازي «بُستان»، «سوسنگرد»، «دهلاويه»، «تپههاي اللهاكبر» حضوري موثر داشت و شجاعانه همپاي ديگر رزمندگان در حمله شركت ميكرد.
او در حملهي بزرگ «فتح المبين» نيز به اتفاق همرزمان جان بر كف خود به قلب دشمن زد و عاقبت در تاريخ 1361/1/1 به فيض عظيم شهادت نائل آمد و شهادتش موجي از حركت را در دوستان و آشنايان ايجاد كرد.
حاجرضا مردي خندهرو، خوشبرخورد و متواضع بود و در سلام و احوالپرسي همواره پيشدستي ميكرد. در كارهايش نظم و انضباط خاصي داشت و ديگران را نيز به اين كار تشويق ميكرد.
وي همواره در امور خير پيشقدم بود؛ به طوريكه از هر گونه مساعدت به مردم بيبضاعت و مستمند دريغ نميورزيد. سنگ صبور و حلّال مشكلات مردم بود و با مردم، بسيار باادب و احترام رفتار ميكرد و اين امر موجب گرديد كه در قلب همهي مردم جا بگيرد؛ به همين خاطر هم او در اولين انتخابات شوراي باغزهرا بيشترين آراي مردم را اخذ نمود و به عنوان رئيس شورا انتخاب گرديد.
اين شهيد عزيز در انجام عبادت و پرستش خداوند دقت كامل داشت و در حفظ قران كريم تلاش زيادي مينمود. از اين شهيد بزرگوار، سه فرزند به يادگار مانده كه در دامن همسر وفادار و مهربانش، با شكيبايي شگفتانگيزي كه شايستهي شهيد بود، تربيت نمود. آنها اكنون در رشتههاي پزشكي مشغول به تحصيل ميباشند. ادامه مطلب
بسمه تعالی
" وصیت نامه شهید عبدالرضا محمدی باغملائی"
بسم الله الرحمن الرحیم
در کمال صحت و سلامت این وصیتامه را می نویسم . اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمد رسول الله واشهد وان علیا" و اولادها المعصومین حجه الله والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملو الصالحات و تواصوا بالحق وتواصوا بالصبر.
خدمت پدر ومادر و خانواده ام سلام امیداست ازدوری من گران نباشید می دانم از دست دادن فرزند برایتان سخت است اما چه می شود کرد من تا کی می توانم شاهد تشییع جنازه برادران همسنگرانم باشم و گوشه منزل به استراحت بپردازم . پدر ومادرم خیلی زحمت برایم کشیدید. و من کوچکترین دینی در مقابل زحمات چندین ساله و شبانه روزی شما نتوانستم انجام بدهم . امیدوارم بخاطر خدا وقرآن که شده مرا ببخشید چون من یک امانتی بودم در نزد شما هروقت کسی امانتی گذاشت جائی هروقت خواست امانتش را بگیر می تواند ولذا شما نباید ناراحت شوید. پدر ومادرم و همسرم و فرزندانم از اینکه نتوانستم فردی لایق برای شما باشم عذر میخواهم تنها خواهشی که دارم این است که امام حسین زمان را تنها نگذاریدو گوش به حرف منافقین و گروهکهایی منحرف ندهید که خسر الدنیا و الخره می شودید. فرزندانم را در راه اسلام و قرآن تا می توانید راهنمائی کنید بعداز من پدر و برادرم بعداز من وکیل و قیم هستندو هر دستوری که اسلام و مکتب می دهد رفتار کنند اگر خدا از بنده گنهکارش راضی شد . مرا نزد همسنگرانم در بهشت صادق دفن کنید از قول حقیر از همه برادران و خواهرانی که حقی برگردنم دارند بخواهید تا مرا ببخشند .
بدهی به هیچکس ندارم و طلبکاریهایم پدرم در جریان است. واگر مسلمانی ادعائی کر با دلیل بپردازید. پدرم و همسر وفرزندان وبرادران وخواهرانم و اقوام و اقارب و برادران مومن و انقلابیم خداحافظی می نمایم.
دوست دارم که کنی ترک و صالم مادر تا که آسوده شود فکر وخیالم مادر
گر که خواهر کنی خوشود زخود مهدی ما شیر خود را بکن مهر حلالم مادر
گرکه خواهی کنی خوشنود ز خود پیغمبرما باش راضی را بسو پروبالم مادر
بیا مادر در کفن بنشان توجسم پرگناه من بیا مادر بخاکم کن تو ای تنها پناه من
" والسلام " ادامه مطلب
" وصیت نامه شهید عبدالرضا محمدی باغملائی"
بسم الله الرحمن الرحیم
در کمال صحت و سلامت این وصیتامه را می نویسم . اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمد رسول الله واشهد وان علیا" و اولادها المعصومین حجه الله والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملو الصالحات و تواصوا بالحق وتواصوا بالصبر.
خدمت پدر ومادر و خانواده ام سلام امیداست ازدوری من گران نباشید می دانم از دست دادن فرزند برایتان سخت است اما چه می شود کرد من تا کی می توانم شاهد تشییع جنازه برادران همسنگرانم باشم و گوشه منزل به استراحت بپردازم . پدر ومادرم خیلی زحمت برایم کشیدید. و من کوچکترین دینی در مقابل زحمات چندین ساله و شبانه روزی شما نتوانستم انجام بدهم . امیدوارم بخاطر خدا وقرآن که شده مرا ببخشید چون من یک امانتی بودم در نزد شما هروقت کسی امانتی گذاشت جائی هروقت خواست امانتش را بگیر می تواند ولذا شما نباید ناراحت شوید. پدر ومادرم و همسرم و فرزندانم از اینکه نتوانستم فردی لایق برای شما باشم عذر میخواهم تنها خواهشی که دارم این است که امام حسین زمان را تنها نگذاریدو گوش به حرف منافقین و گروهکهایی منحرف ندهید که خسر الدنیا و الخره می شودید. فرزندانم را در راه اسلام و قرآن تا می توانید راهنمائی کنید بعداز من پدر و برادرم بعداز من وکیل و قیم هستندو هر دستوری که اسلام و مکتب می دهد رفتار کنند اگر خدا از بنده گنهکارش راضی شد . مرا نزد همسنگرانم در بهشت صادق دفن کنید از قول حقیر از همه برادران و خواهرانی که حقی برگردنم دارند بخواهید تا مرا ببخشند .
بدهی به هیچکس ندارم و طلبکاریهایم پدرم در جریان است. واگر مسلمانی ادعائی کر با دلیل بپردازید. پدرم و همسر وفرزندان وبرادران وخواهرانم و اقوام و اقارب و برادران مومن و انقلابیم خداحافظی می نمایم.
دوست دارم که کنی ترک و صالم مادر تا که آسوده شود فکر وخیالم مادر
گر که خواهر کنی خوشود زخود مهدی ما شیر خود را بکن مهر حلالم مادر
گرکه خواهی کنی خوشنود ز خود پیغمبرما باش راضی را بسو پروبالم مادر
بیا مادر در کفن بنشان توجسم پرگناه من بیا مادر بخاکم کن تو ای تنها پناه من
" والسلام " ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: حاج اسماعيل ماهينی
بعد از حملهي «بستان» و ضدحملهي «سابله» كه تعداد زيادي از بچههاي ما در آن دو، شهيد شدند، يك روز خسته و بيرمق با بچهها نشسته بوديم. درگردان ما، از بچههاي تبريز و مشهد و شهرهاي مختلف، افرادي حضور داشتند. تعداد تلفات ما در اين حمله و ضدحمله، حدود 15 تا 16 شهيد بود. حالت خاصي بر محفل ما حاكم بود همه در خود فرو رفته بودند. يك لحظه در فكر فرو رفتم و با خود گفتم: «راستي چرا من نميتوانم گريه كنم؟» در همين فكر بودم كه شهيد حاجرضا وارد شد. آمدن حاجرضا همان و منقلب شدن من نيز همان!
اشك در چشمانم حلقه زد و سرازير شد. بغض، تمام وجودم را فرا گرفته بود. براي حفظ روحيهي بچهها، سرم را برگرداندم تا اشكهايم ديده نشود.
حاجي، براي ما مانند يك پدر و تكيهگاه بود. وقتي او را ديدم، مثل اين بود كه سنگ صبور خود را يافته بودم. چهرهي او، تمام بوشهر و بوشهريها را در ذهنم مجسم كرد. از اينرو از خود بيخود شدم و آن حالت به من دست داد.
او هميشه براي ما دامن ميگشود و با ما همنغمه بود.
يادش به خير و راهش سلامت باد!
راوي : حاج محمد ابراهيمی
با تمام شدن يكي از عملياتها، ما بچههاي جنگهاي نامنظم براي استراحت موقت به بوشهر آمديم.
در بوشهر كه بوديم، يك روز حاجرضا را به منزل دعوت كردم. حاجرضا با پدرم راحت بود و با او شوخي ميكرد. به پدرم گفت: «گرگعلي! اين بار نوبت بچهي توست كه جسدش را در گوني بگذاريم و برايت سوغاتي بياوريم!»
هنگام خروج از خانه به حاجي گفتم: «حاجي! چه به پدرم گفتي؟ خدا را چه ديدي، شايد اين بار ما تو را در گوني گذاشتيم و به بوشهر آورديم!» اين جمله را گفتم و از حاجي جدا شدم.
پس از مدتي، عمليات «فتحالمبين» شروع شد. حاجي، بياندازه مضطرب بود و بخاطر بچهها ناراحت و نگران بود. با شروع عمليات، شيرازهي جمع ما به هم ريخت. تعدادي از بچهها زخمي شده بودند و آنها را به عقب انتقال دادند، كه از آن جمله؛ حاجاسماعيل ماهيني بود كه زخمي شد و به پشت خط منتقل گرديد. در اين عمليات، حدود 80 تا 90 نفر از بچههاي استان بوشهر شهيد شدند.
به ما دستور دادند كه به عقب برگرديم؛ ولي من و تعدادي ديگر از بچهها از جمله حاججليل اختري برنگشتيم و همانجا مانديم، زيرا قرار بود كه اجساد شهدا را جمع كنيم. ديدن آن مناظر دلخراش و قدم زدن ميا ن دست و پاي بريده و اجسامِ قطعه قطعه و سرهاي متلاشي شده واجساد پاره پاره ي شهدا، ذهن هر كسي را بلافاصله به ياد صحراي سوختهي كربلا و سرهاي بريدهي ياران اباعبدالله (ع) ميانداخت.
يك دستگاه تيربار دشمن در آن منطقه بود كه در هنگام عمليات، يكريز و دايم كارميكرد و حسابي بچههاي ما را كلافه كرده بود.
اولين كسي كه توانسته بود خود را به آن موضع ـ تيربار ـ برساند، حاجرضا بود. وقتي بالاي پيكر غرق به خون حاج رضا رسيديم، دچار حالت عجيبي شديم. صحنهي بسيار تكان دهنده و عجيبي بود.
حاجرضا كمتر از نيم متر با تيربار فاصله داشت و با حالت تهاجمي، خود را با دست به سمت جلو كشيده بود. گويي تا لحظهي آخر نيز براي رسيدن به آن تيربار و از كار انداختن آن، ميكوشيده است. يكي از بچههاي تهران هم كنارش افتاده بود.
بدن بي جان آنها، آماج گلولههاي دشمن قرار گرفته و متلاشي شده بود. به هر شكلي بود، بدن حاجي و ديگر شهدا را جمع كرديم و به عقب آورديم.
سه روز طول كشيد تا بدنها را جمع كرديم و در پلاستيك گذاشته، عطر زديم و به سردخانه فرستاديم. آن صحنه، تا زنده هستم از ذهنم پاك نخواهد شد.
راوي: محمود باشی
من افتخار ميكنم كه فردي هستم از دست پروردههاي حاجرضا محمدي! سالها قبل از انقلاب، من و دوستم، شهيد ابراهيم افراسيابزاده، تحت تاثير اخلاق و كلام حاجرضا قرار گرفتيم. او براي ما تابلوي زندهي تقوي و نجابت بود. ما از او ياد گرفتيم كه چگونه زندگي كنيم و چگونه زندگي واقعي را معنا كنيم. او به ما آموخت كه چگونه زندگي را با دين هماهنگ كنيم.
بعد از انقلاب نيز براي بالا بردن توان جسمي و روحي، ما را به اردوهاي مختلف ميفرستاد.
مدتها بعد، هنگامي كه جنگ شروع شد و ما به جبهه اعزام شديم، يك روز همچنانكه با شهيد افراسيابزاده در يكي از خيابانهاي اهواز قدم ميزديم، ناگهان صداي بوق ماشيني ما را متوجه خود كرد. صداي بوق ماشين حاجي را شناختيم. بعد از سلام و احوالپرسي، حاجي به ما گفت: «بچهها! آيا شما پولي هم داريد كه با آن خريد كنيد؟» ما در جواب گفتيم: «نه!» و حاجي گفت: «من تازه از بوشهر برگشتهام، خانوادههايتان برايتان مبلغي پول فرستادهاند. بگيريد!»
ما هم معطل نكرديم و پول را از او گرفتيم و خرج كرديم.
مدتي از اين ماجرا گذشت؛ تا اينكه به مرخصي آمديم و از خانوادههايمان پرسيديم: « چه شد كه به دست حاجي براي ما پول فرستاديد؟»
اما آنها با كمال تعجب، اظهار بياطلاعي كردند. آن زمان بود كه دانستيم حاجي حقوق ماهانهي خود را بين بچهها تقسيم ميكرده است.
راوي : محمود باشی
حاجي علاوه بر اينكه در جبههها سرور و سالار ما بود، مسئول گروه مقاومت محلهي ما نيز بود. قبل از عمليات «فتحالمبين» همهي بچهها به نيت اعزام به عمليات، در كنارحسينيهي «شهدا باغ زهرا» جمع شده بودند و با هم صحبت ميكردند.
حاجرضا وارد شد. بچهها گرد او حلقه زدند. حاجي بعد از مختصري صحبت، گفت: «ميخواهم مسئوليت گروه مقاومت را به يكي از دوستان واگذار كنم، ولي كسي زير بار اين مسئوليت نميرود!»
ما، در عملياتهاي زيادي شركت كرده بوديم و گاهي از حاجي نشنيده بوديم كه به اين شكل صحبت كند. انگار ميدانست كه اتفاقي در شرف وقوع است.
در شبِ همان روز، حاجي پيش ما آمدو گفت: «از اين به بعد، راحت شدم و همهي مسئوليتها را بر دوش آقاي ساعدي گذاشتهام. حالا او خود ميداند كه با گروه مقاومت چه كند!»
انگار اين شهيد بزرگوار، پيشبيني كرده بود كه ديگر بازگشتي از اين عمليات نخواهد داشت.
و همانطور كه انتظار ميرفت، حاجي رفت و ديگر برنگشت.
راوي: محمدجعفر محمدي باغملایی
زماني كه دانشگاه جندي شاپور اهواز بوديم و در آنجا جهت سازماندهي تجمع كرده بوديم، ايشان هر روز صبح از دانشگاه بيرون ميرفت و ظهر بر ميگشت و مجدداً ظهر از دانشگاه خارج ميشد و شب، ديروقت، به مقر باز ميگشت.
مسألهي رفت و آمدهاي ايشان براي رزمندگان حاضر در گروه، عليالخصوص براي دوستان نزديك وي، معمايي شده بود كه جوابش را نميدانستند. به اين دليل كه من با ايشان نسبت خانوادگي داشتم، يك روز در خلوت از او علت اين كار را جويا شدم. ايشان گفتند: «در سردخانهها دنبال جسد شيرعلي جعفري ميگردم!»
شهيد شيرعلي جعفري در عمليات «طريق القدس» به فيض رفيع شهادت نايل گشته و جسد مطهرش به استان برنگشته بود.
حاجي آن قدر بابت اين موضوع ناراحت بود واحساس مسئوليت ميكردند كه مدام در رابطه با اين مسأله پيگيري ميكردند.
***
بعد از اينكه به خط مقدم جبهه اعزام شديم، ايشان بعنوان فرماندهي دسته مشخص شدند. يك شب قبل از انجام عمليات، هنگام غروب و قبل از نماز مغرب، مرا صدا كرد. وقتي پيش ايشان رفتم، باب صحبت را در مورد وصيت باز كرد و گفت: «ما به زودي وارد عمليات ميشويم. ميخواهم وصيتي به شما بكنم!»
من با شنيدن اين حرف، بسيار اندوهگين و ناراحت شدم. بالاخره پس از چند دقيقه، من به او گفتم: «شما بايد در جبهه حضور مداوم داشته باشي و شهادت هنوز براي شما زود است!» اما او در جواب من گفت: « ما خطشكن هستيم و چنانچه من در عمليات، زخمي و يا شهيد شدم، به هيچ وجه، شما مرا به عقب برنگردانيد، شما به جاي اين كار، جلوتر رفته و به طرف خاكريزهاي دشمن پيشروي كنيد و نگذاريد كه خداي ناكرده عمليات باشكست روبرو شود! بالاخره مسئولين جمعآوري مجروحين و شهدا، به عنوان پشتيباني ميآيند و اينكار را انجام ميدهند و اينكار به عهدهي شما نيست. پس اگر من شهيد شدم، بايد از روي جسد من رد شوي و نگذاري كه عمليات متوقف شود!» انگار به او الهام شده بود و خبر از شهيد شدن خود داشت. او همچنين ادامه داد: «مدتي كه در جبهه بودم، نتوانستم روزهام را كامل بگيرم. به پدرم بگوييد كه قضايش را به جاي من بگيرد. هيچگونه بدهي به كسي ندارم و… »
البته من نيز وصيت خود را به ايشان گفتم، تا اينكه دو شب بعد، هنگامي كه در سنگر، كمين كرده بوديم و مشغول پاسداري از منطقهي عمليات بوديم و موضع پدافندي داشتيم، ايشان آمدند و گفتند: «بچهها همگي پايين جمع شوند و خود را براي انجام عمليات آماده كنند!»
همه، كولهپشتيها را پر از مهمات نموديم و به سوي خاكريزهاي دشمن حركت كرديم.
در حين عبور، به مينهاي دشمن برخورد كرديم و نفر به نفر از ميدان مين گذشتيم تا بالاخره در ده متري سنگرهاي دشمن مستقر شديم. پس از آن، باز هم به ميدان مين ديگري برخورد كرديم و ايشان، همچنان بچهها را به آرامش و سكوت دعوت ميكرد.
صداي شليك گلولهي بعثيها و شعلهي خارج شدن گلوله از لولههاي مسلسل آنها، به راحتي ديده ميشد.
ساعت 1 بامداد 2 فروردين ماه سال 1361 بود كه از بيسيم، دستور آغاز عمليات «فتح المبين» با رمز مبارك «يا زهرا» از سوي فرماندهان داده شد. بعد از اينكه از خاكريز دشمن گذشتيم، يكي پس از ديگري، سنگرهاي دشمن سقوط كردند و هزاران نفر از لشكر بعث، كشته و زخمي و اسير شدند.
پس از دو روز درگيري و بيخبري از وضعيت همسنگران خود، به مواضع قبلي خود برگشتيم و اجساد شهدا را كه در ميدانهاي مين، به خاك و خون غلتيده بودند، شناسايي و به گلخانه (سردخانه) منتقل نموديم. من، با همكاري دو نفر از همرزمانم، پيكر پاك آن شهيد بزگوار را شناسايي كرده و به عقب انتقال داديم.
و بدين ترتيب، شخصي كه تمام لحظات با او بودن، براي من و ديگر همرزمانم خاطره است، به درجهي رفيع شهادت نايل آمد.
ياد و خاطرهي اين عزيز و ديگر عزيزان عرصهي عشق و حماسه،
تا ابد در ذهن و خاطر و بر روي قلب ما حك شده است و خواهد ماند. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید