نام عبدالرضا
نام خانوادگی فرخ نيا
نام پدر حسين
تاربخ تولد 1343/10/07
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر



وي در سال 1342 در شهر بوشهر و در خانوادهاي مذهبي و متدين، ديده به جهان گشود و در دامن مادري دلسوز و پدري زحمتكش و با ايمان پرورش يافت. وي اخلاقي نيكو و رفتاري پسنديده داشت و با همهي دوستان و آشنايان، خوش برخورد بود و احترام خاصي به پدر و مادر و دوستان ميگذاشت.
عبدالرضا تحصيلات خود را تا سال دوم دبيرستان ادامه داد و بلافاصله پس از شروع جنگ تحميلي، مدرسه را رها نمود و به جبهههاي نور عليه ظلمت اعزام شد و سرانجام در يك نبرد جانانه در تاريخ 9/9/1360 به شهادت رسيد. ادامه مطلب
عبدالرضا تحصيلات خود را تا سال دوم دبيرستان ادامه داد و بلافاصله پس از شروع جنگ تحميلي، مدرسه را رها نمود و به جبهههاي نور عليه ظلمت اعزام شد و سرانجام در يك نبرد جانانه در تاريخ 9/9/1360 به شهادت رسيد. ادامه مطلب
«أن الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفاً كأنهم بنيان مرصوص.»
خداوند، آن مؤمنان كه در صف جهاد با كافران مانند سد آهنين، همدست و پايدارند را بسيار دوست ميدارد.
اميدوارم كه اين سخنان، بعد از مرگ من كه همان شهادت در راه خداست را بپذيريد. من بيشتر از چند كلام با شما حرف نميزنم. كلام اول من با خانوادهام است. از آنها ميخواهم كه باور كنند پسرشان نمرده، بلكه زنده است و پيش خداست. بدانند كه من با اراده و ميل خود به جبههي حق عليه باطل رفتهام و كسي مرا مجبور به اين رفتن نكرده است.
اميدوارم كه شما هم اين راه مرا ادامه دهيد و از شما عاجزانه ميخواهم كه به اين انقلاب وفادار باشيد و پشت امام خميني را خالي نگذاريد. انشاءالله من در بهشت منتظر شما هستم و دوست دارم كه با تمام اعضاء خانواده به بهشت برويم و از خواهر عزيزم نيز ميخواهم راهي كه من ميروم ـ كه همان راه سعادت و شهادت است ـ را انتخاب كند.
برادر عزيزم مجيد، اميدوارم كه مرا حلال كرده باشي. برادر عزيزم عباس، ميدانم كه من ديگر تو را نميبينم و از تو ميخواهم كه راه امام و شهيدان را پاس بداري و با فن خود، انقلاب اسلامي را بچرخاني و به ثمر برساني. برادرم عزيزم رحمان، شما هم راه امام را ادامه بدهيد.
سخن ديگر من با دوستاني است كه راه خدا و اسلام و شهادت را به من آموختند و من اين راه را ادامه دادم تا به آرزوي خـود رسـيدم و شـهادت را كه سـعادت بود، براي خود انتخـاب كـردم. از بـرادران انجـمن «عبـادالله»
درخواست دارم كه راه امام را بروند و كافران و منافقان و مشركان را نابود كنند. پشت امام را پر كنند و حامي انقلاب اسلامي ايران باشند و شهيدان را باعث افتخار خود بدانند.
سخن ديگر من با امام است كه گفت: «اگر جنگ بيست سال هم طول بكشد، ما ايستادهايم.» و اما من به نداي تو لبيك گفتم و حامي انقلاب تو و ولايت تو و خون شهيدان به خون غلتيدهي تو بودم و به آنها جواب مثبت دادم. ما مثل مردم كوفه نيستيم كه امام حسين (ع) را تنها گذاشتند. ما تا انقلابِ مهدي (عج) پشت سر تو ايستادهايم.
والسلام
عبدالرضا فرخنيا
17/8/1360
ادامه مطلب
خداوند، آن مؤمنان كه در صف جهاد با كافران مانند سد آهنين، همدست و پايدارند را بسيار دوست ميدارد.
اميدوارم كه اين سخنان، بعد از مرگ من كه همان شهادت در راه خداست را بپذيريد. من بيشتر از چند كلام با شما حرف نميزنم. كلام اول من با خانوادهام است. از آنها ميخواهم كه باور كنند پسرشان نمرده، بلكه زنده است و پيش خداست. بدانند كه من با اراده و ميل خود به جبههي حق عليه باطل رفتهام و كسي مرا مجبور به اين رفتن نكرده است.
اميدوارم كه شما هم اين راه مرا ادامه دهيد و از شما عاجزانه ميخواهم كه به اين انقلاب وفادار باشيد و پشت امام خميني را خالي نگذاريد. انشاءالله من در بهشت منتظر شما هستم و دوست دارم كه با تمام اعضاء خانواده به بهشت برويم و از خواهر عزيزم نيز ميخواهم راهي كه من ميروم ـ كه همان راه سعادت و شهادت است ـ را انتخاب كند.
برادر عزيزم مجيد، اميدوارم كه مرا حلال كرده باشي. برادر عزيزم عباس، ميدانم كه من ديگر تو را نميبينم و از تو ميخواهم كه راه امام و شهيدان را پاس بداري و با فن خود، انقلاب اسلامي را بچرخاني و به ثمر برساني. برادرم عزيزم رحمان، شما هم راه امام را ادامه بدهيد.
سخن ديگر من با دوستاني است كه راه خدا و اسلام و شهادت را به من آموختند و من اين راه را ادامه دادم تا به آرزوي خـود رسـيدم و شـهادت را كه سـعادت بود، براي خود انتخـاب كـردم. از بـرادران انجـمن «عبـادالله»
درخواست دارم كه راه امام را بروند و كافران و منافقان و مشركان را نابود كنند. پشت امام را پر كنند و حامي انقلاب اسلامي ايران باشند و شهيدان را باعث افتخار خود بدانند.
سخن ديگر من با امام است كه گفت: «اگر جنگ بيست سال هم طول بكشد، ما ايستادهايم.» و اما من به نداي تو لبيك گفتم و حامي انقلاب تو و ولايت تو و خون شهيدان به خون غلتيدهي تو بودم و به آنها جواب مثبت دادم. ما مثل مردم كوفه نيستيم كه امام حسين (ع) را تنها گذاشتند. ما تا انقلابِ مهدي (عج) پشت سر تو ايستادهايم.
والسلام
عبدالرضا فرخنيا
17/8/1360
ادامه مطلب
ادامه مطلب
«پدر شهيد»
رضا بچهي چهارم من بود. 18 ساله بود كه به جبهه رفت. ميزان تحصيلاتش تا دوم دبيرستان بود و ترك تحصيلش نيز به خاطر رفتن او به جبهه بود. من آن زمان در شركت نفت كار ميكردم. ظهري بود كه از سر كار به خانه برگشتم. در حال عوض كردن پيراهنم بودم كه همسرم به من گفت: « رضا ميخواهد به جبهه برود!» گفتم: «چطور ميخواهد به جبهه برود، به من كه چيزي نگفته است!» برادر رضا در كرمان مهندسي ميخواند. رفتم توي اتاقش، ديدم رضا آنجاست، مقداري پول هم پيشش گذاشته و دارد ميشمارد. كنارش نشستم و گفتم: رضا چه كار ميكني؟گفت: ميخواهم شورا را تحويل «خدر آخوند» بدهم ( رضا در آن موقع مسـؤول شـوراي محل بود) و خودم به جبهه بروم!
به او گفتم: بابا مادرت فشار خون دارد و نميتواند دوري تو را تحمل كند. خودم هم نميتوانم تحمل كنم. بگذار تا آقا دستور جهاد بدهد، آن وقت من جلو ميافتم، تو هم پشت سر من بيا! رضا گفت: نه، شما حالا حالاها نميآييد! من و امثال من كه آزادتر هستيم اول ميرويم، بعد شما بياييد! حالا هم معطليِ من به خاطر برادرم مجيد است كه امشب ميآيد.
خلاصه هر چه كردم ايشان را منصرف كنم نتوانستم. آخر كار هم گفت: من ميروم و شما و مادر را به خدا ميسپارم. آن شب من زودتر از هميشه خوابيدم؛ تقريباً ساعت 8 بود. برادرش مجيد هم آمده و خوابيده بود. رضا برادرش را از خواب بيدار كرده و به او ميگويد: بيا توي حياط با تو كار دارم!
با هم ميروند و در آستانهي در خانه با هم صحبت ميكنند. مجيد به رضا ميگويد: حالا كه ميخواهي بروي، برو! من نميتوانم جلوي شما را بگيرم. اما از پدر اجازه گرفتهاي؟رضا به او ميگويد: ظهر از پدر اجازه گرفتهام.
رضا ادامه ميدهد: من 100 الي 200 تومان پول نياز دارم. پدرم كه خواب است و نميتوانم او را از خواب بيدار كنم. اگر امكان دارد اين پول را به من قرض بده!
مجيد فردا صبح براي ما تعريف كرد: ميخواستم جواب رد به ايشان بدهم، ولي گويا كسي گلويم را گرفته باشد، مانع من شد. بعد رفتم و كيف پولم را جلوي او گرفتم وگفتم هر چه قدر ميخواهي بردار! رضا 100 تومان پول بر ميدارد و تا كنون آن 100 تومان پول در كيف پول مجيد هست.
رضا هر از گاهي سيگار ميكشيد؛ البته به صورت مخفي. روزي كه ميخواست به جبهه برود، به احمد، بچهي حسن گفتم: مواظب باش رضا در آنجا سيگار نكشد.
احمد تعريف ميكرد كه يك شب با بچهها در جبهه دور هم نشسته بوديم. رضا آمد و از من خواست كه يك نخ سيگار به او بدهم. به او گفتم: پدرت سفارش كرده كه تو سيگار نكشي. رضا هم به احمد ميگويد: امشب شب آخرم است، بگذار يك نخ سيگار بكشم! بعد هم احمد با شنيدن اين جمله مجبور ميشود يك نخ سيگار به او بدهد. همان شب هم حمله شده و رضا شهيد شده.
رضا در اولين اعزامش و در 18 سالگي به شهادت رسيد. در سال 1360، شبي كه خبر شهادت رضا را آوردند، مادرش خواب ديد كه رضا آمده و چنان از آمدن رضا در عالم رؤيا منقلب شده بود كه همهي اهل خانه را بيدار كرد.
رضا به همه بويژه به من و مادرش بسيار احترام ميگذاشت و اكثر فرمانهايي كه به ايشان ميدادم را اطاعت ميكرد.رضا در شورا كه كار ميكرد، يك سري پنكه براي خانوادههاي فقير آورده بودند. من به رضا گفتم:بابا يك پنكه هم به ما بده! ايشان گفت:اين پنكهها به درد شما نميخورد! چرا؟ چون شما پول داريد و ميتوانيد برويد و از بازار خريد كنيد. اين اقلام براي كساني است كه خرجي كم دارند.
«خواهر شهيد»
رضا، برادر چهارم من بود. ما چهار پسر و دو دختر بوديم و من از ميان خواهرها آخر بودم و رضا از ميان برادرها آخري بود.
حدود سه ماه در جبهه بود. در طول اين مدت ايشان دو بار تماس تلفني گرفتند و يك بار هم پيام شفاهي به وسيلهي يكي از همرزمانش براي ما فرستاد. يكي از مواردي كه رضا به آن افتخار ميكرد، اين جملهي حضرت امام (ره) بود كه در سال 42 فرمودند: «سربازان من الآن در گهواره هستند.» رضا هم چون متولد سال 42 بود، به خودش ميباليد و خودش را سرباز امام ميدانست.
در زمان انقلاب با وجود سن كم، يكي از نيروهاي مهم در پخش اعلاميهها بود. برادر بزرگمان مجيد، عكس شهيداني را كه در فاجعهي آتشزدن مسجد كرمان به شهادت رسيده بودندبه خانه آورده بود به خانه. ايشان آن عكسها را در ميان مردم تقسيم ميكرد و در تظاهرات و راهپيماييها نيز همراه با ديگر دوستانش در محلهي توحيد شركت فعال داشت.
او دوران ابتدايي را در مدرسهي سعادت و راهنمايي را در مدرسهي اميركبير و دبيرستان را در مدرسهي نواب صفوي در رشتهي ادبيات گذراند.
رضا بچهي بسيار ساكت، مهربان و آرامي بود. از جمله خصلتهاي بارز ايشان، علاقهي فراوان او به حضرت امام بود. رضا به خاطر خصلت اخلاقياش و يا شايد هم به خاطر اختلاف سني كمش با من، علاقه زيادي به من داشت و با من خيلي صميمي بود. حتي در عكسهاي خانوادگي نيز معمولاً من و شهيد در كنار هم هستيم.
در جريان انقلاب، از آن جايي كه او برادر كوچك ما بود خانواده سعي داشت مانع حضور خطرناك او در تظاهرات شود، ولي بي فايده بود. ايشان خودش را با بزرگترهاي محل مقايسه ميكرد و ميگفت: مگر من از آنها چه كم دارم كه به تظاهرات نروم او در عين حال، مرا هم تشويق ميكرد كه به اين عرصهي مهم پا بگذارم.
آن زمان، مسجد توحيد هم انجمن اسلامي خواهران داشت، هم برادران. و هر كس به اندازهي نيرو و توانش در قبل و بعد از انقلاب در اين مسجد فعاليت ميكرد. من غير از اين، عضو بسيج هم بودم و با سپاه هم همكاري داشتم. البته به خاطر شرايط سخت درسي، حضور من به مراتب كمرنگتر از بقيه بود.
روزي كه ايشان به جبهه اعزام شدند، من صبح پس از بيدار شدن از خواب، سراغ رضا را از خانواده گرفتم. مادرم گفت: فكر ميكنم ديشب نگهبان بسيج بوده است. (ايشان يك شب در ميان نگهباني ميداد.) من كه در جريان نگهباني ايشان بودم، گفتم: نه، امشب نوبت ايشان نيسترفتم نگاه كردم ساك ايشان نبود. به مادرم گفتم: فكر كنم رضا به جبهه رفته باشد!. من خيلي ناراحت شدم. اين موضوع گذشت تا اينكه از اهواز تماس گرفت. پشت تلفن گريهام گرفت. گفتم: رضا، اين وضعش نبود كه بيخبر بروي خاطره خوبي از خودت به جا نگذاشتي اين رسمش نبود رضا او هم در جواب من گفت: نه، باور كن كه اگر ميماندم و با شما خداحافظي ميكردم، از اعزام باز ميماندم. حالا هم اگر خدا بخواهد بر ميگردم.
رضا در نماز جمعه و جماعت و فريضههايي از اين دسـت شـركـت
فعالي داشت. يادم هست كه در زمان وقوع فاجعهي هفت تير، ايشان در تهران بودند. هشم تير به بوشهر برگشت. از او سؤال كردم: چرا به اين زودي برگشتي؟ گفت: وقتي شهادت شهيد بهشتي را ديدم، در خودم سوختم. بايد سريع بر ميگشتم، چون بين بچههاي مسجد توحيد بهتر ميتوانستم عزاداري كنم.
براي شهادت شهيد رجايي دو روز گريه ميكرد و اشك ميريخت. بارها و بارها به من ميگفت: من به شما افتخار ميكنم، چون حجابتان را به خوبي رعايت ميكنيد. با ايشان در نماز جمعه شركت ميكردم و هميشه سعي ميكردم كاري نكنم كه ايشان به من تذكر بدهند. يادم هست قبل از اينكه وارد جبهه شود، مسؤول شوراي محل بود. قوطيهاي خالي روغن را به خانه ميآورد و روي اجاق گاز ميگرفت تا روغنهاي كنار حلبيها آب شود. دليل انجام اين كار را كه از او سؤال ميكرديم، جواب ميداد: اين روغنها را آب ميكنم و جمع ميكنم و به كساني ميدهم كه تعداد آنها زياد و خرجيشان كم است. در حالي كه ميتوانست اين روغنها را جزء ضايعات محصول بداند و آنها را دور بريزد.
مادرم با توجه به اينكه در اواخر عمرش زمينگير شده بود، در تنهاييهايش بارها ميگفت كه رضا حضور دارد. اين چيزي بود كه ما هرگز به آن نرسيديم. البته پزشكان اسم اين كار را توهّم ميگذارند، اما من اين را چيز ديگر ميدانم.
يك شب مادرم در خواب ميبيند كه رضا سرش را روي پاي كسي گذاشته و دارد از سرش خون ميآيد. مادرم اين خواب را براي ما تعريف كرد
و گفت: فكر ميكنم رضا شهيد شده است! ما به او گفتيم: نه مادر چون شما دلت فكر است و آهنگ جبهه را زياد گوش ميدهي، از اين خوابها ميبيني.
اين موضوع گذشت تا اينكه يك روز صبح، مادرم ما را صدا زد و گفت: رضا آمده! جريان را سؤال كرديم. مادرم گفت:خواب ديدم كه رضا آمده، ملحفه را از روي صورتم كنار كشيده و ميگويد: مادر من آمدهام، تو هنوز خواب هستي؟
بعد متوجه شديم كه خواب اول او مصادف بوده با شهادت رضا و خواب دوم ايشان مصادف بوده با ورود جسد شهيد به بوشهر. اين مسأله، وابستگي روحي يك مادر را به فرزندش ميرساند.
خبر شهادت ايشان را يكي از همرزمانش به برادر بزرگترمان داده بود. با ديدن برادرم كه بسيار منقلب شده بود، من بوهايي بردم و به ايشان گفتم: از رضا خبري داري؟ نه، ولي اغلب كساني كه در حملهي «بستان» شركت داشتهاند، از آنها خبري نيست؛ يا شهيد شدهاند، يا مجروح يا اسير.
من آن موقع در مقطع اول دبيرستان درس ميخواندم. رفتم به مدرسه برادرم پشت سر من آمد و به من گفت: بيا خانه اگر كنار مادر باشي بهتر است. ايشان چند روز بعد با 11 شهيد ديگر تشييع شدند كه 8 نفر از اين شهيدان از محلهي توحيد 1 و 2 بودند.
تشييع جنازهي بسيار با شكوهي بود. از ستاد نماز جمعه شروع شد و تا بهشت صادق پايان يافت.
از همرزمان او ميتوانم به ناصر رنجبر، فشنگساز، بيخوف، حسن بهرامند و باقر بهرامند اشاره كنم. ادامه مطلب
رضا بچهي چهارم من بود. 18 ساله بود كه به جبهه رفت. ميزان تحصيلاتش تا دوم دبيرستان بود و ترك تحصيلش نيز به خاطر رفتن او به جبهه بود. من آن زمان در شركت نفت كار ميكردم. ظهري بود كه از سر كار به خانه برگشتم. در حال عوض كردن پيراهنم بودم كه همسرم به من گفت: « رضا ميخواهد به جبهه برود!» گفتم: «چطور ميخواهد به جبهه برود، به من كه چيزي نگفته است!» برادر رضا در كرمان مهندسي ميخواند. رفتم توي اتاقش، ديدم رضا آنجاست، مقداري پول هم پيشش گذاشته و دارد ميشمارد. كنارش نشستم و گفتم: رضا چه كار ميكني؟گفت: ميخواهم شورا را تحويل «خدر آخوند» بدهم ( رضا در آن موقع مسـؤول شـوراي محل بود) و خودم به جبهه بروم!
به او گفتم: بابا مادرت فشار خون دارد و نميتواند دوري تو را تحمل كند. خودم هم نميتوانم تحمل كنم. بگذار تا آقا دستور جهاد بدهد، آن وقت من جلو ميافتم، تو هم پشت سر من بيا! رضا گفت: نه، شما حالا حالاها نميآييد! من و امثال من كه آزادتر هستيم اول ميرويم، بعد شما بياييد! حالا هم معطليِ من به خاطر برادرم مجيد است كه امشب ميآيد.
خلاصه هر چه كردم ايشان را منصرف كنم نتوانستم. آخر كار هم گفت: من ميروم و شما و مادر را به خدا ميسپارم. آن شب من زودتر از هميشه خوابيدم؛ تقريباً ساعت 8 بود. برادرش مجيد هم آمده و خوابيده بود. رضا برادرش را از خواب بيدار كرده و به او ميگويد: بيا توي حياط با تو كار دارم!
با هم ميروند و در آستانهي در خانه با هم صحبت ميكنند. مجيد به رضا ميگويد: حالا كه ميخواهي بروي، برو! من نميتوانم جلوي شما را بگيرم. اما از پدر اجازه گرفتهاي؟رضا به او ميگويد: ظهر از پدر اجازه گرفتهام.
رضا ادامه ميدهد: من 100 الي 200 تومان پول نياز دارم. پدرم كه خواب است و نميتوانم او را از خواب بيدار كنم. اگر امكان دارد اين پول را به من قرض بده!
مجيد فردا صبح براي ما تعريف كرد: ميخواستم جواب رد به ايشان بدهم، ولي گويا كسي گلويم را گرفته باشد، مانع من شد. بعد رفتم و كيف پولم را جلوي او گرفتم وگفتم هر چه قدر ميخواهي بردار! رضا 100 تومان پول بر ميدارد و تا كنون آن 100 تومان پول در كيف پول مجيد هست.
رضا هر از گاهي سيگار ميكشيد؛ البته به صورت مخفي. روزي كه ميخواست به جبهه برود، به احمد، بچهي حسن گفتم: مواظب باش رضا در آنجا سيگار نكشد.
احمد تعريف ميكرد كه يك شب با بچهها در جبهه دور هم نشسته بوديم. رضا آمد و از من خواست كه يك نخ سيگار به او بدهم. به او گفتم: پدرت سفارش كرده كه تو سيگار نكشي. رضا هم به احمد ميگويد: امشب شب آخرم است، بگذار يك نخ سيگار بكشم! بعد هم احمد با شنيدن اين جمله مجبور ميشود يك نخ سيگار به او بدهد. همان شب هم حمله شده و رضا شهيد شده.
رضا در اولين اعزامش و در 18 سالگي به شهادت رسيد. در سال 1360، شبي كه خبر شهادت رضا را آوردند، مادرش خواب ديد كه رضا آمده و چنان از آمدن رضا در عالم رؤيا منقلب شده بود كه همهي اهل خانه را بيدار كرد.
رضا به همه بويژه به من و مادرش بسيار احترام ميگذاشت و اكثر فرمانهايي كه به ايشان ميدادم را اطاعت ميكرد.رضا در شورا كه كار ميكرد، يك سري پنكه براي خانوادههاي فقير آورده بودند. من به رضا گفتم:بابا يك پنكه هم به ما بده! ايشان گفت:اين پنكهها به درد شما نميخورد! چرا؟ چون شما پول داريد و ميتوانيد برويد و از بازار خريد كنيد. اين اقلام براي كساني است كه خرجي كم دارند.
«خواهر شهيد»
رضا، برادر چهارم من بود. ما چهار پسر و دو دختر بوديم و من از ميان خواهرها آخر بودم و رضا از ميان برادرها آخري بود.
حدود سه ماه در جبهه بود. در طول اين مدت ايشان دو بار تماس تلفني گرفتند و يك بار هم پيام شفاهي به وسيلهي يكي از همرزمانش براي ما فرستاد. يكي از مواردي كه رضا به آن افتخار ميكرد، اين جملهي حضرت امام (ره) بود كه در سال 42 فرمودند: «سربازان من الآن در گهواره هستند.» رضا هم چون متولد سال 42 بود، به خودش ميباليد و خودش را سرباز امام ميدانست.
در زمان انقلاب با وجود سن كم، يكي از نيروهاي مهم در پخش اعلاميهها بود. برادر بزرگمان مجيد، عكس شهيداني را كه در فاجعهي آتشزدن مسجد كرمان به شهادت رسيده بودندبه خانه آورده بود به خانه. ايشان آن عكسها را در ميان مردم تقسيم ميكرد و در تظاهرات و راهپيماييها نيز همراه با ديگر دوستانش در محلهي توحيد شركت فعال داشت.
او دوران ابتدايي را در مدرسهي سعادت و راهنمايي را در مدرسهي اميركبير و دبيرستان را در مدرسهي نواب صفوي در رشتهي ادبيات گذراند.
رضا بچهي بسيار ساكت، مهربان و آرامي بود. از جمله خصلتهاي بارز ايشان، علاقهي فراوان او به حضرت امام بود. رضا به خاطر خصلت اخلاقياش و يا شايد هم به خاطر اختلاف سني كمش با من، علاقه زيادي به من داشت و با من خيلي صميمي بود. حتي در عكسهاي خانوادگي نيز معمولاً من و شهيد در كنار هم هستيم.
در جريان انقلاب، از آن جايي كه او برادر كوچك ما بود خانواده سعي داشت مانع حضور خطرناك او در تظاهرات شود، ولي بي فايده بود. ايشان خودش را با بزرگترهاي محل مقايسه ميكرد و ميگفت: مگر من از آنها چه كم دارم كه به تظاهرات نروم او در عين حال، مرا هم تشويق ميكرد كه به اين عرصهي مهم پا بگذارم.
آن زمان، مسجد توحيد هم انجمن اسلامي خواهران داشت، هم برادران. و هر كس به اندازهي نيرو و توانش در قبل و بعد از انقلاب در اين مسجد فعاليت ميكرد. من غير از اين، عضو بسيج هم بودم و با سپاه هم همكاري داشتم. البته به خاطر شرايط سخت درسي، حضور من به مراتب كمرنگتر از بقيه بود.
روزي كه ايشان به جبهه اعزام شدند، من صبح پس از بيدار شدن از خواب، سراغ رضا را از خانواده گرفتم. مادرم گفت: فكر ميكنم ديشب نگهبان بسيج بوده است. (ايشان يك شب در ميان نگهباني ميداد.) من كه در جريان نگهباني ايشان بودم، گفتم: نه، امشب نوبت ايشان نيسترفتم نگاه كردم ساك ايشان نبود. به مادرم گفتم: فكر كنم رضا به جبهه رفته باشد!. من خيلي ناراحت شدم. اين موضوع گذشت تا اينكه از اهواز تماس گرفت. پشت تلفن گريهام گرفت. گفتم: رضا، اين وضعش نبود كه بيخبر بروي خاطره خوبي از خودت به جا نگذاشتي اين رسمش نبود رضا او هم در جواب من گفت: نه، باور كن كه اگر ميماندم و با شما خداحافظي ميكردم، از اعزام باز ميماندم. حالا هم اگر خدا بخواهد بر ميگردم.
رضا در نماز جمعه و جماعت و فريضههايي از اين دسـت شـركـت
فعالي داشت. يادم هست كه در زمان وقوع فاجعهي هفت تير، ايشان در تهران بودند. هشم تير به بوشهر برگشت. از او سؤال كردم: چرا به اين زودي برگشتي؟ گفت: وقتي شهادت شهيد بهشتي را ديدم، در خودم سوختم. بايد سريع بر ميگشتم، چون بين بچههاي مسجد توحيد بهتر ميتوانستم عزاداري كنم.
براي شهادت شهيد رجايي دو روز گريه ميكرد و اشك ميريخت. بارها و بارها به من ميگفت: من به شما افتخار ميكنم، چون حجابتان را به خوبي رعايت ميكنيد. با ايشان در نماز جمعه شركت ميكردم و هميشه سعي ميكردم كاري نكنم كه ايشان به من تذكر بدهند. يادم هست قبل از اينكه وارد جبهه شود، مسؤول شوراي محل بود. قوطيهاي خالي روغن را به خانه ميآورد و روي اجاق گاز ميگرفت تا روغنهاي كنار حلبيها آب شود. دليل انجام اين كار را كه از او سؤال ميكرديم، جواب ميداد: اين روغنها را آب ميكنم و جمع ميكنم و به كساني ميدهم كه تعداد آنها زياد و خرجيشان كم است. در حالي كه ميتوانست اين روغنها را جزء ضايعات محصول بداند و آنها را دور بريزد.
مادرم با توجه به اينكه در اواخر عمرش زمينگير شده بود، در تنهاييهايش بارها ميگفت كه رضا حضور دارد. اين چيزي بود كه ما هرگز به آن نرسيديم. البته پزشكان اسم اين كار را توهّم ميگذارند، اما من اين را چيز ديگر ميدانم.
يك شب مادرم در خواب ميبيند كه رضا سرش را روي پاي كسي گذاشته و دارد از سرش خون ميآيد. مادرم اين خواب را براي ما تعريف كرد
و گفت: فكر ميكنم رضا شهيد شده است! ما به او گفتيم: نه مادر چون شما دلت فكر است و آهنگ جبهه را زياد گوش ميدهي، از اين خوابها ميبيني.
اين موضوع گذشت تا اينكه يك روز صبح، مادرم ما را صدا زد و گفت: رضا آمده! جريان را سؤال كرديم. مادرم گفت:خواب ديدم كه رضا آمده، ملحفه را از روي صورتم كنار كشيده و ميگويد: مادر من آمدهام، تو هنوز خواب هستي؟
بعد متوجه شديم كه خواب اول او مصادف بوده با شهادت رضا و خواب دوم ايشان مصادف بوده با ورود جسد شهيد به بوشهر. اين مسأله، وابستگي روحي يك مادر را به فرزندش ميرساند.
خبر شهادت ايشان را يكي از همرزمانش به برادر بزرگترمان داده بود. با ديدن برادرم كه بسيار منقلب شده بود، من بوهايي بردم و به ايشان گفتم: از رضا خبري داري؟ نه، ولي اغلب كساني كه در حملهي «بستان» شركت داشتهاند، از آنها خبري نيست؛ يا شهيد شدهاند، يا مجروح يا اسير.
من آن موقع در مقطع اول دبيرستان درس ميخواندم. رفتم به مدرسه برادرم پشت سر من آمد و به من گفت: بيا خانه اگر كنار مادر باشي بهتر است. ايشان چند روز بعد با 11 شهيد ديگر تشييع شدند كه 8 نفر از اين شهيدان از محلهي توحيد 1 و 2 بودند.
تشييع جنازهي بسيار با شكوهي بود. از ستاد نماز جمعه شروع شد و تا بهشت صادق پايان يافت.
از همرزمان او ميتوانم به ناصر رنجبر، فشنگساز، بيخوف، حسن بهرامند و باقر بهرامند اشاره كنم. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید