نام عبدالرسول
نام خانوادگی شماستون
نام پدر غلامعلي
تاربخ تولد 1337/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/25
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل راننده
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر


عبدالرسول در آغازین روز بهار سال 1337 دیده به جهان هستی گشود. پدرمان مردی متدین بود و با سعی و تلاش ما را بزرگ کرد. آن روزها ما در بوشهر زندگی می کردیم و عبدالرسول مثل همه ی کودکان به مدرسه رفت اما بعد از اخذ مدرک سیکل درس را رها کرد. برای مدتی همراه پدر سفرهای دریایی می رفت. اما بعد از مدتی از این کار خسته شد و یک تاکسی خرید. زمانی که انقلاب اسلامی به اوج خود رسید با پخش اعلامیه و ساختن کوکتل مولوتف امام را یاری رساند. با پیروزی انقلاب به عضویت پایگاه بلال حبشی درآمد. سال 1360 ازدواج کرد و بعد از آن به پایگاه محمد باقر(ع) آمد.
عبدالرسول از خدمت نظام معاف بود ولی باید 6 ماه دوره را می گذراند و در این ایام به جبهه رفت بعد از آن از طریق تیپ امام حسین(ع) عازم میدان جنگ شد. ما هر دو در گردان امام حسن(ع) گروهان میثم بودیم. همان جا وصیت نامه اش را نوشت و از همسرش خواست اگر نیامد نام فرزندش را میثم بگذارد.
او در دسته ی ما نارنجک انداز تفنگ بود یک ژ3 داشت که به وسیله ی آن نارنجک به سوی تانک ها و خودرودهای دشمن می فرستاد. عملیات بیت المقدس اوج دلاوری و رشادت او بود.
ما در تاریخ چهاردهم فروردين ماه 1361 به جبهه اعزام شدیم و عبدالرسول در تاریخ بيست و پنجم ارديبهشت ماه 1361 در 24 سالگي به شهادت رسید. در شلمچه به اسارت نیروهای عراقی درآمد. آن ها با قنداق اسلحه به دهانش زدند چند تا از دندان هایش شکست و روی مهماتش گیر کرد و دو سر نیزه نیز در قلبش زده و یکی هم در شکمش فرو کرده بودند. 4 ماه بعد او را یافتیم فرزندش هیچ گاه پدر را ندید ولی هنوز هم بر سر مزارش در گلزار بوشهر گل می گذارد و همراه مادر زمزمه می کند.
الرحمن علم القرآن ادامه مطلب
عبدالرسول از خدمت نظام معاف بود ولی باید 6 ماه دوره را می گذراند و در این ایام به جبهه رفت بعد از آن از طریق تیپ امام حسین(ع) عازم میدان جنگ شد. ما هر دو در گردان امام حسن(ع) گروهان میثم بودیم. همان جا وصیت نامه اش را نوشت و از همسرش خواست اگر نیامد نام فرزندش را میثم بگذارد.
او در دسته ی ما نارنجک انداز تفنگ بود یک ژ3 داشت که به وسیله ی آن نارنجک به سوی تانک ها و خودرودهای دشمن می فرستاد. عملیات بیت المقدس اوج دلاوری و رشادت او بود.
ما در تاریخ چهاردهم فروردين ماه 1361 به جبهه اعزام شدیم و عبدالرسول در تاریخ بيست و پنجم ارديبهشت ماه 1361 در 24 سالگي به شهادت رسید. در شلمچه به اسارت نیروهای عراقی درآمد. آن ها با قنداق اسلحه به دهانش زدند چند تا از دندان هایش شکست و روی مهماتش گیر کرد و دو سر نیزه نیز در قلبش زده و یکی هم در شکمش فرو کرده بودند. 4 ماه بعد او را یافتیم فرزندش هیچ گاه پدر را ندید ولی هنوز هم بر سر مزارش در گلزار بوشهر گل می گذارد و همراه مادر زمزمه می کند.
الرحمن علم القرآن ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: برادر شهيد
شهيد رسول شماستون درتاريخ 8/4/1347متولدشد. او تا مقطع سوم راهنمايي بيشتر تحصيل نكرد و چون علاقهي زيادي بهسفرهاي دريايي داشت، اغلب با پدرم كه 60 ـ70 سال روي دريا كار كرده بود به دريا ميرفت. رسول پس از مدتي از اين كار خسته شد و يك تاكسي خريد و با آن مسافران را جابهجا ميكرد تا زماني كه به جبهه رفت.
ما اغلب اوقات قبل از انقلاب فعاليتهاي ضد حكومت را با هم انجام ميداديم. با وجود اينكه ايشان چهار سال از من كوچكتر بود ولي با هم كنارميآمديم. از آنجايي كه ما به اعلاميههاي امام دسترسي نداشتيم و از طرف ديگر من خودم نظامي (كار نيروي دريايي) بودم در زمينهي پخش اعلاميه، فعاليتي نداشتيم ولي در اغلب تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرديم. با سنگ به جان ماشين نظاميهاي رژيم سابق ميافتاديم، كوكتلمولوتوف درست ميكرديم . (بهوسيله بنزين و صابون و چوب پنبه) و به هرجاييكه دستمان ميرسيد و ميدانستيم كه به دولت ضرر ميرساند پرتاب ميكرديم. رسول در اين فعاليتها بسيار جسور بود و خودش را وارد ميدان ميكرد و به هرشكل ممكن مخالفتش را نسبت به رژيم شاه نشان ميداد.
به خاطر ميآورم كه يكروز نزديك راهنمايي و رانندگي قديم بوشهر (فلكهي شيلات كنوني) تعدادي از مأمورين راهنمايي و رانندگي با رسول درگير شده بودند. در آن زمان فرق چنداني بين پليسراهنمايي و رانندگي و پليس انتظامات نبود. حتي لباسشان يك شكل بود. آن روز كتك مفصلي به ايشان زدند و علت آن هم اين بود كه رسول مشغول مسافركشي بوده كه به راهنمايي و رانندگي خبر داده بودند كه او در خارج ازخط خودش مسافر سوار ميكند و آنها هم ماشين را توقيف ميكنند ولي رسول زير بار حرف آنها نرفته و دليل توقيف ماشين را ميپرسد آنها هم ميگويند كه شما مسافران حزباللهي سوار ماشينتان كردهايد و برضد رژيم فعاليت ميكنيد. وقتي به آنجا رفتم متوجه شدمكه به شدت رسول را كتك زده و به داخل راهنمايي و رانندگي برده و درب آنجا را بسته بودند. شخصيكه اين بلا را سر برادرم آورده بود به منگفت:
ـ شما با ايشان نسبتيداريد؟
گفتم:
ـ بله، برادرم است.
او ادامه داد:
ـ پس اين خرابكار برادر شماست؟
من گفتم:
ـ فكر نميكنم اين كارهايي كه برادرم انجام داده، خطا باشد.
و اوگفت:
ـ شما درجريان نيستيد. وقتي به دادگاه رفت، معلوم ميشود.
خلاصه دستبندي به ايشان زدند و او را سوار يك جيپ روسيكردند و به دادگاه بردند. من هم همراه او رفتم و با قاضيصحبتكردم. قاضي آدم منطقي بود. او شغل مرا سؤال كرد و وقتي من گفتم كه نظامي هستم او ادامه داد:
ـ گزارش دادهاند كه برادر شما فعاليت سياسي دارد.
من به او گفتم:
ـ آقاي قاضي امكان دارد كسي كه برادرش نظامي است، دست به چنين كارهايي بزند؟ شما خودتان قاضي هستيد و بر همه چيز واقفيد. آيا چنين امري امكان دارد؟
و ايشان پاسخ دادند:
ـ بله.
من به اوگفتم:
ـ اما تا به حال در خانوادهي ما چنين موضوعي اتفاق نيفتاده و اگر من باشم مخالفت ميكنم.
من سعي داشتم با صحبتهايم به او بقبولانم كه برادر من بيگناه است. صحبتهاي من از يك طرف و نداشتن مدركي عليه برادرم از طرف ديگر باعث شد كه برگ برنده به دست ما بيفتد. معلوم بود قاضي هم دل خوشي از آن نظام نداشت. تمام اين عوامل باعث شد كه قاضي سرد شود وپس از سه روز رفت و آمد به دادگاه به من گفت: «من برادر شما را ميبخشم. به شرطي كه قول بدهد، دنبال اين كارها نرود.» به هرحال رسول آزاد شد. وقتي به خانه آمد، پدرم از او سؤال كرد:
ـ مگر تو چهكاركرده بودي؟
و رسول گفت:
ـ ميگفتند با ماشينم اغتشاشگران را جابهجا كردهام.
رسول در اين جريان شانس آورد چون اوايل شروع انقلاب بود و مسؤلين امر زياد سختگيري نميكردند و سعي ميكردند در همان دادگاه كار را خاتمه دهند.
يادم هست دو بار هم گارديها خودم را گرفتند و فقط كارت شناساييام نجاتم داد. يكبار درخيابان انقلاب فعليكناربانك مسكن كه مشهور بود به بانك رهني و يكبار هم درخيابان صلحآباد. در خيابان صلحآباد فردي بود به نام «احمدسجادي» كه بعد از انقلاب وارد گروهكهاي منافقينشد. آن روز من درحاليكه وسايلكوكتل مولوتوف داشتم وسوار موتور بودم گارديها مرا گرفتند. من به آنها گفتم:
ـ من نظامي هستم.
آنها گفتند:
ـ چرا دروغ ميگويي؟ كارت شناسايي داري؟
و زماني كه من كارت شناساييام را به فرماندهي آنها نشان دادم، فرماندهشان به آنها دستور داد:
ـ نظاميان را رها كنيد.
ما در آن دوران درخيابان مدرس زندگي ميكرديم. من و رسول هر دو مجرد بوديم و با گروه خاصي هم همكاري نداشتيم و اكثراً با بچههاي محل فعاليت ميكرديم. بهخصوص با حاجغلامرضا كبابيزاده (كه الان در صدا و سيما كار ميكند). من اغلب به خانهي ايشان ميرفتم. البته آن موقع رسول با من نبود. چون روش كار ما بهگونهاي بود كه نميتوانستيم هميشه با افراد خاصي كار كنيم، چون در اين صورت زود شناسايي ميشديم. به همين منظورگاهي با اين دوست و گاهي با دوست ديگر كار ميكرديم. زماني كه من به خانهي كبابيزاده ميرفتم در آنجا هر دو با هم كوكتلمولوتف درست ميكرديم. مادر ايشان از همان ابتدا از جريان باخبر بود و پدرش وقتيخبردار شد كه ديگركار ازكار گذشته بود.
هنوز به خاطر ميآورم درآن زمان در خيابان انقلاب فعلي بانكي بود كه آن را آتش زده بودند و شهرباني هم در خيابان ليان فعلي بود. نيروهاي پليس از سمت خيابان انقلاب به بانك نزديك شدند و نيروهاي گارد جاويد از انتهاي خياباني كه به دريا ميخورد. ماشين پراز نيروي پليس بود و هركدام يك باتوم الكتريكي به همراه داشتند. در اين بين ما رفتيم توي كوچهها تا به ما آسيبي نرسانند. از آنجا كه نيروهاي گارد جاويد از شهر ما نبودند، جرأت نميكردند وارد اينكوچهها شوند. يك مرتبه متوجه شدم يك شيشه گلاب به سمت ماشين گارديها پرتاب شد. وقتي به آن سمت نگاه كردم، ديدم برادرم است. من هم با صداي بلند او راتشويق كردم و گفتم:
ـ رسول يك ماشين ديگر دارد ميآيد، هر چه در دستت است به سمتش پرتاب كن.
و او هم شيشهاي را كه در دستش بود به طرف آن ماشين پرتاب كرد و شيشه درست به كاپوت ماشين اصابت كرد و يكدفعه ماشين شعلهور شد. راننده بلافاصله از ماشين پياده شد و فراركرد و بقيهي نيروها هم از ماشين بيرون پريدند و با باتوم و اسلحه توي كوچهها به دنبال ما دويدند. آنها تا ميدان كازرونيها ما رادنبال كردند ولي وقتي ديدند دارند در كوچهها گم ميشوند، از ترسشان برگشتند.
قبل از انقلاب همراه جوانان مدرس فعاليت ميكرديم. در سال 58 بود كه ازدواج كردم و درست همان موقع پايگاه مقاومت «بلالحبشي» را دايركرديم. البته ما در پايگاه مقاومت «امام محمد باقر(ع)» هم به همراه برادرم، رسول، فعاليت ميكرديم. البته او اوايل كه مجرد بود اكثراً در همان پايگاه «بلال حبشي» فعاليت داشت. حدود سال 60 بود كه او هم ازدواج كرد و به پايگاه «محمد باقر (ع)» آمد و در آنجا فعاليتهايش را دنبال كرد.
با شروع جنگ، اين فعاليتهاي انقلابي به ميدان رزم انتقال يافت. اوايل من دوست داشتم با بچههاي بسيج و سپاه به جبهه اعزام شوم ولي ارتش (محل كارم ) مخالفت ميكرد و ميگفت كه ما به وجود شما در خليجفارس نياز داريم. به هرحال من درخواستم را نوشتم و آنها نيز پذيرفتند. زماني كه در بسيج ثبتنامكردم، حاج محمود دلفكارـ كهكارمند نيروي دريايي است ـ هم جزء اعزاميها بود. به ما گفتند كه بايد برويم و در كازرون دوره ببينيم. من و حاجآقا دلفكار به آنها گفتيم: «ماخودمان نظامي هستيم وايندورهها را پشت سر نهادهايم.» اين را گفتيم تا شايد هر چه سريعتر ما را به جبهه اعزام كنند. در اين بين رسول هم ثبتنام كرده بود و به منگفت كه من هم با شما ميآيم. بدون اينكه با ما دربارهي اعزامش از قبل صحبتي كرده باشد.
رسول با ما در يك حياط زندگي ميكرد. درزمان اعزام ايشان خانمش باردار بود. همسررسول با وجود آن وضعيتش به رسول گفت:
ـ حالا ميخواهي بروي؟
و رسول پاسخداد:
ـ بله، با برادرم ميروم.
و او فقط گفت:
ـ برويد. انشاءالله موفق باشيد.
وقتي همسرش آن جمله را گفت، من آنجا بودم. و هنگامي كه ديدم كه يك تازه عروس با آن وضعيتيكه دارد، مسايل را درك كرده و با چنين جملهاي به همسر خود آرامشخاطر ميبخشد، اشك درچشمانم حلقه زد و صورتم را برگرداندم تا زن برادرم متوجهي گريهي من نشود.
اعزام ما در تاريخ 14/1/1361 از بسيج مركزي بود . رسول هم با ما همراه بود. ما اول به شيراز رفتيم و درآنجا با عدهاي ادغام شديم و از آنجا به اميديهي خوزستان رفتيم. در آنجا هم تعدادي ديگر به ما پيوستند و از آنجا به دشت عباس اهواز رفته و در آنجا گروهانبندي شديم و به تيپ امام حسين(ع) رفتيم. چند روزي كه در اميديه بوديم يك سري آموزشهاي نظامي به ما دادند. تيپ امام حسين (ع)، تيپ شهر اصفهان و گردان ما، گردان امام حسن (ع) بود. گروهان ما گروهان ميثم بود و من و رسول در يك گروهان بوديم . رسول از همان موقع در گوشهاي از وصيت نامهاش نوشته بود كه اگر من برنگشتم و چنانچه فرزندم پسر بود، نام او را ميثم بگذاريد. همين طور هم شد و خانواده به وصيت ايشان عمل كردند و اسم فرزند شهيد را ميثم نهادند.
او در دستهشان نارنجكانداز تفنگ بود. ايشانتفنگ ژ3 داشت كه به وسيلهي آن نارنجك، تفنگي بهسوي تانكها وخودروهاي دشمن ميفرستاد.
ما بعد از دشت عباس به منطقهي دارخوين رفتيم. از آنجا كه دشت عباس جزء مناطق عملياتي عمليات بزرگ فتح المبين بود نياز به مراقبت داشت براي همين ما يك مدت در آنجا مستقر بوديم و بعد از اينكه نيروهاي تازه جايگزين ما شدند، آنجا را ترك كرده و به دارخوين رفتيم. در آنجا به ما گفتند شما بايد اينجا ثابت بمانيد تا شب عمليات بيت المقدس كه در مورخ 10/2/61 صورت گرفت.
تا آن زمان من مسؤول تداركات گردان امام حسن (ع) بودم. در زمان عمليات، همه مي بايست سلاح به دست گرفته و به دشمن حمله ميكردند و در آن موقعيت ديگر تداركات گردان معني نداشت. ما در طول عمليات به جادهي اهواز ـ خرمشهر رسيديم و به سختي اين جاده را گرفتيم. از آن جايي كه عمليات ساعت 2 بامداد صورت گرفته بود و هوا تاريك بود.گرد و خاك وصداي توپ و تانك هم مانع آن ميشد كه ما همديگر را ببينيم. صبح كه هوا روشن شد؛ معلوم شد چه كسي هست و چه كسي نيست. الحمدالله چون دشمن از چند جهت محاصره شده بود، طاقت نياورد كه بيشتر از اين در آنجا بماند و عقبنشيني كرد و جادهي اهواز ـ خرمشهر به دست ما افتاد. ولي در پاتكهايي كه به ما زدند از ما زياد زخمي و كشته گرفتند. در حالي كه در حين عمليات اين قدر زخمي و كشته نداده بوديم.
به هر حال ما آنجا را گرفتيم و در حين پاتكهاي كه خورديم، من زخمي شدم. ساعت 11 شب بود و بچه ها خيلي خسته شده بودند. من به آنها گفتم شما در سنگرهاي پايين استراحت كنيد چنانچه خبري شد شما را خبر ميكنم. ساعت 30/11 بود كه دشمن دوباره دست به پاتك زد و من بچهها را بيدار كردم. در ابتدا صبر كرديم تا دشمن خوب به ما نزديك شود و وقتي حدود 50 متري ما رسيدند، شروع به تيراندازي كرديم. از آنجايي كه ما روي خاكريز بوديم و روي آنها مسلط بوديم بهتر ميتوانستيم كار كنيم. در آن زمان تيپ 92 رزمي از نيروي زميني اهواز هم كنار ما بودند. تا ساعت 1 بامداد درگيري ادامه داشت ولي در نهايت نتوانستند كاري از پيش ببرند و عقبنشيني كردند. نزديك ساعت 1 بامداد بود كه يك گلوله خمپارهي 60 نزديك من به زمين خورد و با تركش آن از ناحيهي دست راست و پاي راست زخمي شدم. البته زخمم زياد اذيتم نكرد ولي موج خمپاره مرا از هوش برد. خود رسول مرا بلند كرد و به درون آمبولانس برد. آمبولانس هم مستقيم مرا به بيمارستان «جندي شاپور» اهواز رساند و در آنجا مداواي سطحي روي من انجام دادند و بعد مرا به انديمشك فرستادند و از آنجا با قطار به بيمارستان قم منتقل شدم و در آنجا مرا بستري كردند. در بيمارستان راديوي كوچكي به ميخ آويزان كرده بودند و همان موقع مطلع شدم كه مرحلهي دوم عمليات آغاز شده است. در اين مرحله كه به سمت شلمچه بود، نيروهايي كه به ايستگاه حسينيه نزديك بودند به سمت پادگان حميد ميرفتند.
رسول با وجود اينكه چهار سال از من كوچكتر بود، ولي خيلي جسور بود و راستش من هيچوقت جرأت نميكردم با او مقابله كنم. در دوران جواني يكروز ما با هم درگيري پيدا كرديم و او با چوبي به سر من زد كه دچار سردرد شديدي شدم . زماني كه موج انفجار مرا گرفت و تخته سنگي به سرم خورد يادم هست ايشان سرم را به زانو گرفت و گفت: « خدايا، به اندازهي كافي سرش درد ميكرد.» و با نگراني به من نگاه ميكرد. وقتي ديدم كه او چقدر به فكر من است، خيلي منقلب شدم و به گريه افتادم. ايشان با كمك يكي ديگر از رزمندگان مرا داخل آمبولانس گذاشتند و به عقب فرستادند. من حتي در بيمارستان هم گريه ميكردم به طوري كه پزشكان نگران شده بودند ولي زماني كه توانستم خودم را كنترلكنم، جريان را برايشان بازگو كردم.
رسول درمرحلهي دوم عمليات بيت المقدستا شلمچه پيش رفته بود كه متأسفانه در آنجا با روشن شدن هوا اسير ميشود. رضا شريف نژاد ـ كه همسايهي ما بود ـ به همراه آقاي يگانه ـ كه مجروح شده بود ـ هم همراه او بودند ولي توانسته بودند از آنجا فرار كنند. به نقل از اين دو برادر عزيز، وقتي رسول به دست نيروهاي دشمن اسير ميشود آنها با ته قنداق تفنگشان به دهانش ميزنند و با سرنيزه سه چهار تا ضربه به شكمش ميزنند و او را همراه ديگر اسرا به عقب نميفرستند.
ما تا 3-4 ماه از ايشان خبري نداشتيم. من با داشتن كارت جبهه درحاليكه هنوز خوب نشده بودم و عصا ميزدم به همراه برادرم به دنبال ايشان در تمام سردخانههاي منطقه گشتيم ولي او را پيدا نكرديم تا اين كه يكروز اواسط مرداد ماه 61 بود كه آقاي حسنزاده كه در سپاه مسؤول شهدا و جانبازان بودند بهخانه زنگ زدند و به من گفتند: «آقاي شماستون برادرت پيدا شده، بيا و او را شناسايي كن.»
در جبهه به من يك لباس و شلوار خاكي و يك شلوار كردي برادرم را دادند و ما را به بيمارستان بردند و در صندوق سردخانه را باز كردند. رسول يك كفشكراك داشت و روي پيشانيبندش نوشته بود «لبيك يا امام خميني» و روي بازوبندش نوشته بود«لااله الله». زماني كه از دارخوين ميخواستيم به منطقهي عملياتي برويم آن را نوشته بود. در آنجا به ما جسدي را نشان دادند كه آن كفش كراك و پيشانيبند و بازوبند رسول هم كنارش بود. جايي كه با قنداق به دهانش زده بودند چندتا از دندانهايش شكسته بود و روي ريشش گيركرده بود و جاي دو سر نيزه كه در قلبش زده بودند و يكي درشكمش مشخص بود. با اينكه ايشان را با آن وضعيت زير خاك كرده بودند، بدنش سالم بود فقط وزن بدنش كم شده بود.
در طول 4 ماهي كه از ايشان خبري نداشتيم، خيلي به دنبال ايشان گشتيم. از جمله جاهايي كه دنبال او گشتيم، سردخانهي «جندي شاپور» اهواز بود. در آن سردخانه تعدادي از بچههاي گردان ما از جمله: آقاي مصلح (كه روحاني بودند) و سيدجعفر حسيني را پيدا كرديم ولي خبري از برادرمان نبود.
زماني كه آقاي حسنزاده به من زنگ زد و جريان شهادت برادرم را به من گفت خيلي ناراحت و مضطرب شدم و از آنجايي كه حدود 4 ماه دنبال ايشان ميگشتم و تقريباً قطع اميد كرده بودم، همين ناراحتيام را به مراتب كاهش داد چون در طول اين مدت موضوع برايم جا افتاده بود.
آري، آنها هدفي را دنبال ميكردند كه ما نميتوانيم آن را درك كنيم. وقتي به خانه آمدم و جريان را براي برادرم تعريفكردم، مادرم توي حياط بود و به ما گفت:
- اگر خبري شده به من هم بگوييد.
ولي من گفتم:
- نه، خبري نيست.
مادرم رو كرد به ما وگفت:
- شما فكر ميكنيد من چيزي نميدانم؟ كسي آمده و به من گفته كه رسول را آوردهاند. حالا بهتراست كه خودتان اصل مطلب را بگوييد.
و آن موقع بود كه من به او گفتم:
- بله، رسول را آوردهاند و الان در سردخانه است.
رسول اخلاق خيلي خوبي داشت. او شوخ طبع بود و خيلي كم با كسي حرفش ميشد. حتي وقتي در جبهه قضيهي درگيريمان را بيان كرد خيلي روي من تأثيرگذاشت و هنوز هم وقتي ياد آن روز ميافتم متأثر ميشوم. از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه خيلي انسان باجرأت و جسوري بود.
وقتي پسرش، ميثم بزرگ شد حتي در سن 6 سالگي هم خيلي كم رو بود. مادرش هميشه به او ميگفت: « ميثم، پدر تو انساني بود كه دست توي دهان شير ميكرد، چطور شده كه تو اين طورخجالتي شدي؟» و من به زن برادرم ميگفتم: «او كه پدرش را نديده تا مثل پدرش شود. ولي ميدانم كه يكروز او هم مثل پدرش انساني جسور و شجاع ميشود.»
ما در تاريخ 14/1/61 اعزام شديم و او در تاريخ 25/2/61 در اولين اعزامش به درجهي رفيع شهادت نايلآمد. البته وي قبلاً با دستههاي احتياط در زمان سربازي، به جبهه رفته بود و راننده 106 بود. او جزء افرادي بود كه از سربازي معاف بودند ولي ميبايست يك دورهي 6 ماهه به عنوان دورهي احتياط ميگذراندند.
رسول در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد. او در اين خانواده رشد كرد و توانست در فعاليتهايش به هدف نهايياش برسد. پدرم براي ما زحمت زيادي كشيد. خود شهيد هم چند بار با پدرم همسفر بودند. پدرم با تلاش و كوشش زياد نان حلال در ميآورد و به خانواده ميداد و نتيجهي آن هم فرزندي مانند رسول شد. رسول وقتي تلاش پدر را ميديد با او به دريا ميرفت و كنار او كار ميكرد و از اين زحمت كشيدن و عرق ريختن لذت ميبرد.
پدرم ابتدا با دخترعمويش ازدواج ميكند. ولي چون هر بچهاي كه به دنيا ميآورد، ميمرد پدرم دوباره ازدواج ميكند. نام زن پدر ما زينب بود. ايشان خيلي با ايمان بودند و براي ما احترام خاصي قايل بودند. نماز خواندن و قرآن خواندن را ايشان به ما ياد دادند. وقتي رسول دو سالش بود ايشان بهرحمت خدا رفتند ولي ياد و خاطرهي او هنوز درخانوادهي ما هست و به دليل اينكه به ما نماز و قرآن ياد داده بود ما تا ابد مديون او هستيم. هنوز كتاب قرآن و مفاتيح الجنان ايشان نزد ما موجود است.
رسول براي شركت در مساجد ومراسم مذهبي بسيار كوشا بود. او براي سينه زني و عزاداري به غير از مسجد خودمان به مسجد شنبدي و صلحآباد هم ميرفت. رفتار رسول به گونهاي بود كه هيچوقت نيازي به نصيحت كردن او نبود. اما خودش ميگفت كه من خودم احتياج به نصيحت شدن دارم و نميتوانم كسي را نصيحتكنم.
شبي تلويزيون روحانياي را نشان ميداد كه سيد بود و تراشكاري ميكرد و در حين كار دست راستش زير دستگاه رفته وتمام انگشتانش قطعشده بود. با او صحبت كردند و از او خواستند كه نصيحتي بكند. ايشان جواب دادندكه من هنوز خود را نشناختهام چرا بايد ديگران را نصيحتكنم؟ رسول هم به همين شكل بود و اظهار ميكرد كه من خودم احتياج به راهنمايي و نصيحت دارم پس نميتوانم كسي را راهنمايي و نصيحت كنم.
درجبهه من و رسول در يك گروهان بوديم و جمشيد كبابيزاده هم همراه ما بود. رسول با جمشيد زياد شوخي ميكرد. من مسؤول تداركات بودم و براي همين مثل مادرها كه به بچهها غذا ميدهند و بعد غذاي ته ديگ را ميخورند، من هم غذاي ته ديگ را ميخوردم. جمشيد و رسول ـ ماشاءالله ـ هيكلي بودند و چون فعاليت زيادي هم داشتند پيش من ميآمدند و از من غذا ميخواستند. ولي من كه خودم غذاي ته ديگ را ميخوردم، هيچ چيز نداشتم كه به آنها بدهم و رسول به شوخي به جمشيد ميگفت: «او خودش هم غذا گيرش نميآيد، آن وقت تو از او دوباره غذا ميخواهي؟»
من دوبار خواب ايشان را ديدم. يكبار 8 ـ 7 ماه از شهادتشگذشته بود كه من خواب ديدم كه دارم ازجاييعبور ميكنم و ايشانرا ميبينم كه زير پيراهني سفيد و شلوار بسيارتميزي پوشيده و زيرسايهي درختي نشسته است. من به او گفتم:
- شما اينجا چه ميكنيد؟
گفت:
- اينجاجاي مناست.
گفتم:
- مگراينجاكجاست.
ايشان درجواب چنينگفت:
- هنوز زود است كه شما بفهميد اينجا كجاست. وقتي به ما ملحق شديآن موقع ميداني كه اينجا كجاست.
من به او گفتم:
- چرا با منصحبت نميكني؟مگر با من قهر هستي؟
او گفت:
- آخر ما صحبتي نداريم كه با هم بكنيم. درضمن چرا من بايد با تو قهر باشم.
به اوگفتم:
- بيا برويم خانه. پسرت منتظرت است.
ولي او به من جواب داد:
- نه آنجا ديگر خانهي من نيست و من اينجا براي خودم خانه انتخاب كردم.
آن شب خيليگريه كردم.
بايد توجه داشت كه شهدا، جانبازان، اسرا، مفقود الجسدها و رزمندگان هيچيك عاشق جنگ نبودند. آنان رفتند كه اسلام بماند و براي نسل جديد، اسلام را نگه دارند. به همين منظور عشق به جبهه و شهادت داشتند. مردم ـ بخصوصجوانان ـ بايد پي به اهداف پاك آنان ببرند و دنبالهرو راه آنان باشند. درست است كه ميگوييم هدف شهدا، شهادت بود ولي هدف اصليكه كليهي شهدا دنبال ميكردند اين بود كه نسل جديدي بيايد و راه آنها را دنبال كند.
راوي: رضا شريف نژاد (همرزم شهيد)
ما با رسول 20 سال همسايه بوديم و به رسم همسايگي با هم دوست بوديم و با هم فوتبال بازي ميكرديم. او بعد از اينكه متأهل شد روي ماشين كار ميكرد و بعد از مدتي به باغ زهرا رفتند و بدين ترتيب ارتباط بين ما كمتر شد. رسول از طريق بسيج وارد جبهه شد ولي من چون به مدرسه ميرفتم ازطريق بسيج دانشآموزي واردجبهه شدم. من به مدت دو ماه افتخار اين را داشتم كه با رسول و برادرش، مجيد در جبهه همرزم بودم. من و برادرش هر دو تداركاتچي بوديم. در پادگان «شهيد مسگر» شيراز، آموزشهايي چون تيراندازي و تاكتيك به ما آموزش ميدادند. ما از شيراز وارد بستان شديم. در آن زمان جبهه تقريباً دست بچههاي جنگهاي نامنظم به فرماندهي شهيد چمران بود. زمانيكه ما وارد منطقه شديم حجم آتش سلاح سبك و سنگين زياد و آن وضعيت براي ما ترسناك بود . به طوريكه ما همان جا از هم حلاليت ميطلبيديم. گلولهها به سمت ما ميآمد و از كنار ما عبور ميكرد به طوري كه صداي سوت آن به گوش ميرسيد. ما به شوخي به هم ميگفتيم كه فاتحهي ما خوانده است ولي بعدها وضعيت براي ما عادي شد.
شهيد عليرضا ماهيني، فرماندهي ما بود و حاج اسماعيل ماهينيجانشين ايشان بودند . بعدها شهيد عليرضا ماهيني را براي فرماندهي بچههاي ياسوج به آنجا بردند. در اين بين بچهها اعتراض ميكردند كه چرا شهيد ماهيني فرماندهي گردان ديگري را بر عهده گرفته است . و حاج اسماعيل ماهيني بچهها را دلداري ميداد و ميگفت: «فرقي نميكند كه چه كسي فرمانده باشد، هدف يكي است و همه براي خدا كار ميكنيم.» در بستان ما را تقسيمبنديكردند و سلاح و تجهيزات به ما دادند. از آنجا به بعد فرماندهي بر عهدهي حاج اسماعيل ماهيني بود. او به بچهها گفت كه براي انجام عمليات آماده باشند و بچهها هم با روحيهاي بسيار بالا پذيرفتند. رسول هم در راه به كمك ديگر رزمندگان ميآمد و ساك بچهها را حمل ميكرد.
منطقه قبل از عمليات شناسايي شده بود و چون ما عملياتهايمان را شبها آغاز ميكرديم، در منطقه منور ميزدند و مسير حركت را به ما نشان ميدادند. فكر ميكنم عمليات بيت المقدس بودكه ما در آن شركتداشتيم. مرحلهي اول عمليات ما موفقيتآميز بود و پيروزي از آن ما شد. به طوري كه توانستيم عراقيها را شكست دهيم. صبح حاج اسماعيل در مسيري كه ميرفتيم قبله را مشخصكرد و ما نمازخوانديم. ساعت 8 صبح بود كه عراقيها تازه متوجه شدند كه چه كار بايد بكنند . و حجم آتش خود را زياد كردند. بنا به دستور فرمانده (حاج اسماعيل) ما ميبايست منطقهاي را كه ازدشمنگرفته بوديم، رها ميكرديم. در اين بين تعدادي از بچهها ازجمله شهيد رسولشماستون وكامكاري و جمهيري اسيرشدند. رفتاريكه عراقيها با اسراي ما داشتند بسيار وحشتناك بود. بخصوص اگر نيروهاي ما لباس سبز به تن داشتند ـ كه نشان دهندهي پاسداربودن آنها بود ـ آنها را به تانك ميبستند و به شهادت ميرساندند. ما اين رفتار خصمانهي آنان را با چشم خود ميديديم. اما ما آنها را كه به اسارت ميگرفتيم با وجود اينكه تا لحظهي آخر نيز از شليك كردن به طرف ما دريغ نميكردند، چنين رفتاري را با آنها انجام نميداديم.
تعداد زيادي از بچههاي ما در منطقهي قبلي محاصره شده بودند. آنها بيسيمچي داشتند كه با ما تماس ميگرفت و طلب كمك ميكرد. ما قصد داشتيم در آن قسمت پاتكي به عراقيها بزنيم وليعراقيها درآننقطه تجمع نيروكرده بودند، به طوريكه نيروهاي پشتيباني را واداركرده بودند از هوا توسط هواپيماها پشتيباني كنند. به هرحال كاري از دست ما برنميآمد و بچهها با دوربين مادون قرمز آنها را تماشا ميكردند. عراقيها با اسراي ما بسيار بدرفتاري ميكردند و كساني را كه پاسدار بودند آن قدر ميزدند كه مجروح ميشدند. در آخر هم آنها را به شهادت ميرساندند كه از جملهي آن عزيزان شهيد كامكاري و شهيد جمهيري بودند. خود رسول هم با ته قنداق به دهانش زدند به طوري كه دندانهايش شكست و همچنين سرنيزه را سه بار در شكم ايشان فرو بردند و ايشان را هم به اين شكل به شهادت رساندند.
رسول اخلاق بسيارخوبي داشت و با همه به مهرباني رفتار ميكرد. شبها با هم در جبهه هم ديدهباني ميداديم و هم به شعر و قصهخواني و شوخي وخنده ميپرداختيم. بعضياوقات او نوحه ميخواند و ما هم به خاطرگرمي هوا لخت ميشديم و سينه ميزديم. وقتي در بوشهر بوديم در اكثر مراسم سينهزني با هم بوديم . اول به مسجد امام كه زودتر از جاهاي ديگر شروع ميكرد، ميرفتيم و بعد از تمامشدن مراسم، سوارموتور ميشديم و به مساجد ديگر ميرفتيم .
خاطرم هست در جبهه كه بوديم يك مرتبه يك عراقي آمد در تاريكي از منطقهي ما عبوركند و چون چراغش روشن بود ما او را ديديم. بنا به دستور فرمانده حق تيراندازي نداشتيم چون منطقه لو ميرفت. در آن هنگام رسول گفت: «بابا به اينها دو تا الله اكبر بگوييم، كارتماماست.»
من با شهيد زياد نشست و برخاست داشتم، چه در خانه و چه در منطقه. چه شبهاييكه در جبهه خوابمان نميبرد و ما به هر ترتيبي كه بود آن شبها را با هم به صبح ميرسانديم. ما خيلي با هم شوخي ميكرديم، مثلاً موقع نهار كه ميشد به او ميگفتيم:
- رسول بيا با هم ناهار بخوريم.
و ايشانميگفت:
- شما بخوريد بعد من ميآيم.
ما ميگفتيم:
- اما بدون تو ناهار مزه ندارد.
و خلاصه با هزار زحمت او را پاي سفره ميآورديم. بعد موقع غذا خوردن كه ميشد، روي او آب ميريختيم يا به بهانهي تمرين پرتاب نارنجك پوست هندوانه به سمت او پرتاب ميكرديم.
يادم هست وقتي جنگندههاي عراقي ميآمدند و وارد منطقهي ما ميشدند ما كلاشهايمان را برداشته و به سمت آنها شليك ميكرديم. آنها هم ميرفتند و سري ديگر ميآمدند. در آن موقع رسول به شوخي به من ميگفت « پاشو كه دوباره ملخها آمدند.» و ما دوباره شروع به تيراندازي ميكرديم . ياد آن روزها بخير.
ادامه مطلب
شهيد رسول شماستون درتاريخ 8/4/1347متولدشد. او تا مقطع سوم راهنمايي بيشتر تحصيل نكرد و چون علاقهي زيادي بهسفرهاي دريايي داشت، اغلب با پدرم كه 60 ـ70 سال روي دريا كار كرده بود به دريا ميرفت. رسول پس از مدتي از اين كار خسته شد و يك تاكسي خريد و با آن مسافران را جابهجا ميكرد تا زماني كه به جبهه رفت.
ما اغلب اوقات قبل از انقلاب فعاليتهاي ضد حكومت را با هم انجام ميداديم. با وجود اينكه ايشان چهار سال از من كوچكتر بود ولي با هم كنارميآمديم. از آنجايي كه ما به اعلاميههاي امام دسترسي نداشتيم و از طرف ديگر من خودم نظامي (كار نيروي دريايي) بودم در زمينهي پخش اعلاميه، فعاليتي نداشتيم ولي در اغلب تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرديم. با سنگ به جان ماشين نظاميهاي رژيم سابق ميافتاديم، كوكتلمولوتوف درست ميكرديم . (بهوسيله بنزين و صابون و چوب پنبه) و به هرجاييكه دستمان ميرسيد و ميدانستيم كه به دولت ضرر ميرساند پرتاب ميكرديم. رسول در اين فعاليتها بسيار جسور بود و خودش را وارد ميدان ميكرد و به هرشكل ممكن مخالفتش را نسبت به رژيم شاه نشان ميداد.
به خاطر ميآورم كه يكروز نزديك راهنمايي و رانندگي قديم بوشهر (فلكهي شيلات كنوني) تعدادي از مأمورين راهنمايي و رانندگي با رسول درگير شده بودند. در آن زمان فرق چنداني بين پليسراهنمايي و رانندگي و پليس انتظامات نبود. حتي لباسشان يك شكل بود. آن روز كتك مفصلي به ايشان زدند و علت آن هم اين بود كه رسول مشغول مسافركشي بوده كه به راهنمايي و رانندگي خبر داده بودند كه او در خارج ازخط خودش مسافر سوار ميكند و آنها هم ماشين را توقيف ميكنند ولي رسول زير بار حرف آنها نرفته و دليل توقيف ماشين را ميپرسد آنها هم ميگويند كه شما مسافران حزباللهي سوار ماشينتان كردهايد و برضد رژيم فعاليت ميكنيد. وقتي به آنجا رفتم متوجه شدمكه به شدت رسول را كتك زده و به داخل راهنمايي و رانندگي برده و درب آنجا را بسته بودند. شخصيكه اين بلا را سر برادرم آورده بود به منگفت:
ـ شما با ايشان نسبتيداريد؟
گفتم:
ـ بله، برادرم است.
او ادامه داد:
ـ پس اين خرابكار برادر شماست؟
من گفتم:
ـ فكر نميكنم اين كارهايي كه برادرم انجام داده، خطا باشد.
و اوگفت:
ـ شما درجريان نيستيد. وقتي به دادگاه رفت، معلوم ميشود.
خلاصه دستبندي به ايشان زدند و او را سوار يك جيپ روسيكردند و به دادگاه بردند. من هم همراه او رفتم و با قاضيصحبتكردم. قاضي آدم منطقي بود. او شغل مرا سؤال كرد و وقتي من گفتم كه نظامي هستم او ادامه داد:
ـ گزارش دادهاند كه برادر شما فعاليت سياسي دارد.
من به او گفتم:
ـ آقاي قاضي امكان دارد كسي كه برادرش نظامي است، دست به چنين كارهايي بزند؟ شما خودتان قاضي هستيد و بر همه چيز واقفيد. آيا چنين امري امكان دارد؟
و ايشان پاسخ دادند:
ـ بله.
من به اوگفتم:
ـ اما تا به حال در خانوادهي ما چنين موضوعي اتفاق نيفتاده و اگر من باشم مخالفت ميكنم.
من سعي داشتم با صحبتهايم به او بقبولانم كه برادر من بيگناه است. صحبتهاي من از يك طرف و نداشتن مدركي عليه برادرم از طرف ديگر باعث شد كه برگ برنده به دست ما بيفتد. معلوم بود قاضي هم دل خوشي از آن نظام نداشت. تمام اين عوامل باعث شد كه قاضي سرد شود وپس از سه روز رفت و آمد به دادگاه به من گفت: «من برادر شما را ميبخشم. به شرطي كه قول بدهد، دنبال اين كارها نرود.» به هرحال رسول آزاد شد. وقتي به خانه آمد، پدرم از او سؤال كرد:
ـ مگر تو چهكاركرده بودي؟
و رسول گفت:
ـ ميگفتند با ماشينم اغتشاشگران را جابهجا كردهام.
رسول در اين جريان شانس آورد چون اوايل شروع انقلاب بود و مسؤلين امر زياد سختگيري نميكردند و سعي ميكردند در همان دادگاه كار را خاتمه دهند.
يادم هست دو بار هم گارديها خودم را گرفتند و فقط كارت شناساييام نجاتم داد. يكبار درخيابان انقلاب فعليكناربانك مسكن كه مشهور بود به بانك رهني و يكبار هم درخيابان صلحآباد. در خيابان صلحآباد فردي بود به نام «احمدسجادي» كه بعد از انقلاب وارد گروهكهاي منافقينشد. آن روز من درحاليكه وسايلكوكتل مولوتوف داشتم وسوار موتور بودم گارديها مرا گرفتند. من به آنها گفتم:
ـ من نظامي هستم.
آنها گفتند:
ـ چرا دروغ ميگويي؟ كارت شناسايي داري؟
و زماني كه من كارت شناساييام را به فرماندهي آنها نشان دادم، فرماندهشان به آنها دستور داد:
ـ نظاميان را رها كنيد.
ما در آن دوران درخيابان مدرس زندگي ميكرديم. من و رسول هر دو مجرد بوديم و با گروه خاصي هم همكاري نداشتيم و اكثراً با بچههاي محل فعاليت ميكرديم. بهخصوص با حاجغلامرضا كبابيزاده (كه الان در صدا و سيما كار ميكند). من اغلب به خانهي ايشان ميرفتم. البته آن موقع رسول با من نبود. چون روش كار ما بهگونهاي بود كه نميتوانستيم هميشه با افراد خاصي كار كنيم، چون در اين صورت زود شناسايي ميشديم. به همين منظورگاهي با اين دوست و گاهي با دوست ديگر كار ميكرديم. زماني كه من به خانهي كبابيزاده ميرفتم در آنجا هر دو با هم كوكتلمولوتف درست ميكرديم. مادر ايشان از همان ابتدا از جريان باخبر بود و پدرش وقتيخبردار شد كه ديگركار ازكار گذشته بود.
هنوز به خاطر ميآورم درآن زمان در خيابان انقلاب فعلي بانكي بود كه آن را آتش زده بودند و شهرباني هم در خيابان ليان فعلي بود. نيروهاي پليس از سمت خيابان انقلاب به بانك نزديك شدند و نيروهاي گارد جاويد از انتهاي خياباني كه به دريا ميخورد. ماشين پراز نيروي پليس بود و هركدام يك باتوم الكتريكي به همراه داشتند. در اين بين ما رفتيم توي كوچهها تا به ما آسيبي نرسانند. از آنجا كه نيروهاي گارد جاويد از شهر ما نبودند، جرأت نميكردند وارد اينكوچهها شوند. يك مرتبه متوجه شدم يك شيشه گلاب به سمت ماشين گارديها پرتاب شد. وقتي به آن سمت نگاه كردم، ديدم برادرم است. من هم با صداي بلند او راتشويق كردم و گفتم:
ـ رسول يك ماشين ديگر دارد ميآيد، هر چه در دستت است به سمتش پرتاب كن.
و او هم شيشهاي را كه در دستش بود به طرف آن ماشين پرتاب كرد و شيشه درست به كاپوت ماشين اصابت كرد و يكدفعه ماشين شعلهور شد. راننده بلافاصله از ماشين پياده شد و فراركرد و بقيهي نيروها هم از ماشين بيرون پريدند و با باتوم و اسلحه توي كوچهها به دنبال ما دويدند. آنها تا ميدان كازرونيها ما رادنبال كردند ولي وقتي ديدند دارند در كوچهها گم ميشوند، از ترسشان برگشتند.
قبل از انقلاب همراه جوانان مدرس فعاليت ميكرديم. در سال 58 بود كه ازدواج كردم و درست همان موقع پايگاه مقاومت «بلالحبشي» را دايركرديم. البته ما در پايگاه مقاومت «امام محمد باقر(ع)» هم به همراه برادرم، رسول، فعاليت ميكرديم. البته او اوايل كه مجرد بود اكثراً در همان پايگاه «بلال حبشي» فعاليت داشت. حدود سال 60 بود كه او هم ازدواج كرد و به پايگاه «محمد باقر (ع)» آمد و در آنجا فعاليتهايش را دنبال كرد.
با شروع جنگ، اين فعاليتهاي انقلابي به ميدان رزم انتقال يافت. اوايل من دوست داشتم با بچههاي بسيج و سپاه به جبهه اعزام شوم ولي ارتش (محل كارم ) مخالفت ميكرد و ميگفت كه ما به وجود شما در خليجفارس نياز داريم. به هرحال من درخواستم را نوشتم و آنها نيز پذيرفتند. زماني كه در بسيج ثبتنامكردم، حاج محمود دلفكارـ كهكارمند نيروي دريايي است ـ هم جزء اعزاميها بود. به ما گفتند كه بايد برويم و در كازرون دوره ببينيم. من و حاجآقا دلفكار به آنها گفتيم: «ماخودمان نظامي هستيم وايندورهها را پشت سر نهادهايم.» اين را گفتيم تا شايد هر چه سريعتر ما را به جبهه اعزام كنند. در اين بين رسول هم ثبتنام كرده بود و به منگفت كه من هم با شما ميآيم. بدون اينكه با ما دربارهي اعزامش از قبل صحبتي كرده باشد.
رسول با ما در يك حياط زندگي ميكرد. درزمان اعزام ايشان خانمش باردار بود. همسررسول با وجود آن وضعيتش به رسول گفت:
ـ حالا ميخواهي بروي؟
و رسول پاسخداد:
ـ بله، با برادرم ميروم.
و او فقط گفت:
ـ برويد. انشاءالله موفق باشيد.
وقتي همسرش آن جمله را گفت، من آنجا بودم. و هنگامي كه ديدم كه يك تازه عروس با آن وضعيتيكه دارد، مسايل را درك كرده و با چنين جملهاي به همسر خود آرامشخاطر ميبخشد، اشك درچشمانم حلقه زد و صورتم را برگرداندم تا زن برادرم متوجهي گريهي من نشود.
اعزام ما در تاريخ 14/1/1361 از بسيج مركزي بود . رسول هم با ما همراه بود. ما اول به شيراز رفتيم و درآنجا با عدهاي ادغام شديم و از آنجا به اميديهي خوزستان رفتيم. در آنجا هم تعدادي ديگر به ما پيوستند و از آنجا به دشت عباس اهواز رفته و در آنجا گروهانبندي شديم و به تيپ امام حسين(ع) رفتيم. چند روزي كه در اميديه بوديم يك سري آموزشهاي نظامي به ما دادند. تيپ امام حسين (ع)، تيپ شهر اصفهان و گردان ما، گردان امام حسن (ع) بود. گروهان ما گروهان ميثم بود و من و رسول در يك گروهان بوديم . رسول از همان موقع در گوشهاي از وصيت نامهاش نوشته بود كه اگر من برنگشتم و چنانچه فرزندم پسر بود، نام او را ميثم بگذاريد. همين طور هم شد و خانواده به وصيت ايشان عمل كردند و اسم فرزند شهيد را ميثم نهادند.
او در دستهشان نارنجكانداز تفنگ بود. ايشانتفنگ ژ3 داشت كه به وسيلهي آن نارنجك، تفنگي بهسوي تانكها وخودروهاي دشمن ميفرستاد.
ما بعد از دشت عباس به منطقهي دارخوين رفتيم. از آنجا كه دشت عباس جزء مناطق عملياتي عمليات بزرگ فتح المبين بود نياز به مراقبت داشت براي همين ما يك مدت در آنجا مستقر بوديم و بعد از اينكه نيروهاي تازه جايگزين ما شدند، آنجا را ترك كرده و به دارخوين رفتيم. در آنجا به ما گفتند شما بايد اينجا ثابت بمانيد تا شب عمليات بيت المقدس كه در مورخ 10/2/61 صورت گرفت.
تا آن زمان من مسؤول تداركات گردان امام حسن (ع) بودم. در زمان عمليات، همه مي بايست سلاح به دست گرفته و به دشمن حمله ميكردند و در آن موقعيت ديگر تداركات گردان معني نداشت. ما در طول عمليات به جادهي اهواز ـ خرمشهر رسيديم و به سختي اين جاده را گرفتيم. از آن جايي كه عمليات ساعت 2 بامداد صورت گرفته بود و هوا تاريك بود.گرد و خاك وصداي توپ و تانك هم مانع آن ميشد كه ما همديگر را ببينيم. صبح كه هوا روشن شد؛ معلوم شد چه كسي هست و چه كسي نيست. الحمدالله چون دشمن از چند جهت محاصره شده بود، طاقت نياورد كه بيشتر از اين در آنجا بماند و عقبنشيني كرد و جادهي اهواز ـ خرمشهر به دست ما افتاد. ولي در پاتكهايي كه به ما زدند از ما زياد زخمي و كشته گرفتند. در حالي كه در حين عمليات اين قدر زخمي و كشته نداده بوديم.
به هر حال ما آنجا را گرفتيم و در حين پاتكهاي كه خورديم، من زخمي شدم. ساعت 11 شب بود و بچه ها خيلي خسته شده بودند. من به آنها گفتم شما در سنگرهاي پايين استراحت كنيد چنانچه خبري شد شما را خبر ميكنم. ساعت 30/11 بود كه دشمن دوباره دست به پاتك زد و من بچهها را بيدار كردم. در ابتدا صبر كرديم تا دشمن خوب به ما نزديك شود و وقتي حدود 50 متري ما رسيدند، شروع به تيراندازي كرديم. از آنجايي كه ما روي خاكريز بوديم و روي آنها مسلط بوديم بهتر ميتوانستيم كار كنيم. در آن زمان تيپ 92 رزمي از نيروي زميني اهواز هم كنار ما بودند. تا ساعت 1 بامداد درگيري ادامه داشت ولي در نهايت نتوانستند كاري از پيش ببرند و عقبنشيني كردند. نزديك ساعت 1 بامداد بود كه يك گلوله خمپارهي 60 نزديك من به زمين خورد و با تركش آن از ناحيهي دست راست و پاي راست زخمي شدم. البته زخمم زياد اذيتم نكرد ولي موج خمپاره مرا از هوش برد. خود رسول مرا بلند كرد و به درون آمبولانس برد. آمبولانس هم مستقيم مرا به بيمارستان «جندي شاپور» اهواز رساند و در آنجا مداواي سطحي روي من انجام دادند و بعد مرا به انديمشك فرستادند و از آنجا با قطار به بيمارستان قم منتقل شدم و در آنجا مرا بستري كردند. در بيمارستان راديوي كوچكي به ميخ آويزان كرده بودند و همان موقع مطلع شدم كه مرحلهي دوم عمليات آغاز شده است. در اين مرحله كه به سمت شلمچه بود، نيروهايي كه به ايستگاه حسينيه نزديك بودند به سمت پادگان حميد ميرفتند.
رسول با وجود اينكه چهار سال از من كوچكتر بود، ولي خيلي جسور بود و راستش من هيچوقت جرأت نميكردم با او مقابله كنم. در دوران جواني يكروز ما با هم درگيري پيدا كرديم و او با چوبي به سر من زد كه دچار سردرد شديدي شدم . زماني كه موج انفجار مرا گرفت و تخته سنگي به سرم خورد يادم هست ايشان سرم را به زانو گرفت و گفت: « خدايا، به اندازهي كافي سرش درد ميكرد.» و با نگراني به من نگاه ميكرد. وقتي ديدم كه او چقدر به فكر من است، خيلي منقلب شدم و به گريه افتادم. ايشان با كمك يكي ديگر از رزمندگان مرا داخل آمبولانس گذاشتند و به عقب فرستادند. من حتي در بيمارستان هم گريه ميكردم به طوري كه پزشكان نگران شده بودند ولي زماني كه توانستم خودم را كنترلكنم، جريان را برايشان بازگو كردم.
رسول درمرحلهي دوم عمليات بيت المقدستا شلمچه پيش رفته بود كه متأسفانه در آنجا با روشن شدن هوا اسير ميشود. رضا شريف نژاد ـ كه همسايهي ما بود ـ به همراه آقاي يگانه ـ كه مجروح شده بود ـ هم همراه او بودند ولي توانسته بودند از آنجا فرار كنند. به نقل از اين دو برادر عزيز، وقتي رسول به دست نيروهاي دشمن اسير ميشود آنها با ته قنداق تفنگشان به دهانش ميزنند و با سرنيزه سه چهار تا ضربه به شكمش ميزنند و او را همراه ديگر اسرا به عقب نميفرستند.
ما تا 3-4 ماه از ايشان خبري نداشتيم. من با داشتن كارت جبهه درحاليكه هنوز خوب نشده بودم و عصا ميزدم به همراه برادرم به دنبال ايشان در تمام سردخانههاي منطقه گشتيم ولي او را پيدا نكرديم تا اين كه يكروز اواسط مرداد ماه 61 بود كه آقاي حسنزاده كه در سپاه مسؤول شهدا و جانبازان بودند بهخانه زنگ زدند و به من گفتند: «آقاي شماستون برادرت پيدا شده، بيا و او را شناسايي كن.»
در جبهه به من يك لباس و شلوار خاكي و يك شلوار كردي برادرم را دادند و ما را به بيمارستان بردند و در صندوق سردخانه را باز كردند. رسول يك كفشكراك داشت و روي پيشانيبندش نوشته بود «لبيك يا امام خميني» و روي بازوبندش نوشته بود«لااله الله». زماني كه از دارخوين ميخواستيم به منطقهي عملياتي برويم آن را نوشته بود. در آنجا به ما جسدي را نشان دادند كه آن كفش كراك و پيشانيبند و بازوبند رسول هم كنارش بود. جايي كه با قنداق به دهانش زده بودند چندتا از دندانهايش شكسته بود و روي ريشش گيركرده بود و جاي دو سر نيزه كه در قلبش زده بودند و يكي درشكمش مشخص بود. با اينكه ايشان را با آن وضعيت زير خاك كرده بودند، بدنش سالم بود فقط وزن بدنش كم شده بود.
در طول 4 ماهي كه از ايشان خبري نداشتيم، خيلي به دنبال ايشان گشتيم. از جمله جاهايي كه دنبال او گشتيم، سردخانهي «جندي شاپور» اهواز بود. در آن سردخانه تعدادي از بچههاي گردان ما از جمله: آقاي مصلح (كه روحاني بودند) و سيدجعفر حسيني را پيدا كرديم ولي خبري از برادرمان نبود.
زماني كه آقاي حسنزاده به من زنگ زد و جريان شهادت برادرم را به من گفت خيلي ناراحت و مضطرب شدم و از آنجايي كه حدود 4 ماه دنبال ايشان ميگشتم و تقريباً قطع اميد كرده بودم، همين ناراحتيام را به مراتب كاهش داد چون در طول اين مدت موضوع برايم جا افتاده بود.
آري، آنها هدفي را دنبال ميكردند كه ما نميتوانيم آن را درك كنيم. وقتي به خانه آمدم و جريان را براي برادرم تعريفكردم، مادرم توي حياط بود و به ما گفت:
- اگر خبري شده به من هم بگوييد.
ولي من گفتم:
- نه، خبري نيست.
مادرم رو كرد به ما وگفت:
- شما فكر ميكنيد من چيزي نميدانم؟ كسي آمده و به من گفته كه رسول را آوردهاند. حالا بهتراست كه خودتان اصل مطلب را بگوييد.
و آن موقع بود كه من به او گفتم:
- بله، رسول را آوردهاند و الان در سردخانه است.
رسول اخلاق خيلي خوبي داشت. او شوخ طبع بود و خيلي كم با كسي حرفش ميشد. حتي وقتي در جبهه قضيهي درگيريمان را بيان كرد خيلي روي من تأثيرگذاشت و هنوز هم وقتي ياد آن روز ميافتم متأثر ميشوم. از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه خيلي انسان باجرأت و جسوري بود.
وقتي پسرش، ميثم بزرگ شد حتي در سن 6 سالگي هم خيلي كم رو بود. مادرش هميشه به او ميگفت: « ميثم، پدر تو انساني بود كه دست توي دهان شير ميكرد، چطور شده كه تو اين طورخجالتي شدي؟» و من به زن برادرم ميگفتم: «او كه پدرش را نديده تا مثل پدرش شود. ولي ميدانم كه يكروز او هم مثل پدرش انساني جسور و شجاع ميشود.»
ما در تاريخ 14/1/61 اعزام شديم و او در تاريخ 25/2/61 در اولين اعزامش به درجهي رفيع شهادت نايلآمد. البته وي قبلاً با دستههاي احتياط در زمان سربازي، به جبهه رفته بود و راننده 106 بود. او جزء افرادي بود كه از سربازي معاف بودند ولي ميبايست يك دورهي 6 ماهه به عنوان دورهي احتياط ميگذراندند.
رسول در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد. او در اين خانواده رشد كرد و توانست در فعاليتهايش به هدف نهايياش برسد. پدرم براي ما زحمت زيادي كشيد. خود شهيد هم چند بار با پدرم همسفر بودند. پدرم با تلاش و كوشش زياد نان حلال در ميآورد و به خانواده ميداد و نتيجهي آن هم فرزندي مانند رسول شد. رسول وقتي تلاش پدر را ميديد با او به دريا ميرفت و كنار او كار ميكرد و از اين زحمت كشيدن و عرق ريختن لذت ميبرد.
پدرم ابتدا با دخترعمويش ازدواج ميكند. ولي چون هر بچهاي كه به دنيا ميآورد، ميمرد پدرم دوباره ازدواج ميكند. نام زن پدر ما زينب بود. ايشان خيلي با ايمان بودند و براي ما احترام خاصي قايل بودند. نماز خواندن و قرآن خواندن را ايشان به ما ياد دادند. وقتي رسول دو سالش بود ايشان بهرحمت خدا رفتند ولي ياد و خاطرهي او هنوز درخانوادهي ما هست و به دليل اينكه به ما نماز و قرآن ياد داده بود ما تا ابد مديون او هستيم. هنوز كتاب قرآن و مفاتيح الجنان ايشان نزد ما موجود است.
رسول براي شركت در مساجد ومراسم مذهبي بسيار كوشا بود. او براي سينه زني و عزاداري به غير از مسجد خودمان به مسجد شنبدي و صلحآباد هم ميرفت. رفتار رسول به گونهاي بود كه هيچوقت نيازي به نصيحت كردن او نبود. اما خودش ميگفت كه من خودم احتياج به نصيحت شدن دارم و نميتوانم كسي را نصيحتكنم.
شبي تلويزيون روحانياي را نشان ميداد كه سيد بود و تراشكاري ميكرد و در حين كار دست راستش زير دستگاه رفته وتمام انگشتانش قطعشده بود. با او صحبت كردند و از او خواستند كه نصيحتي بكند. ايشان جواب دادندكه من هنوز خود را نشناختهام چرا بايد ديگران را نصيحتكنم؟ رسول هم به همين شكل بود و اظهار ميكرد كه من خودم احتياج به راهنمايي و نصيحت دارم پس نميتوانم كسي را راهنمايي و نصيحت كنم.
درجبهه من و رسول در يك گروهان بوديم و جمشيد كبابيزاده هم همراه ما بود. رسول با جمشيد زياد شوخي ميكرد. من مسؤول تداركات بودم و براي همين مثل مادرها كه به بچهها غذا ميدهند و بعد غذاي ته ديگ را ميخورند، من هم غذاي ته ديگ را ميخوردم. جمشيد و رسول ـ ماشاءالله ـ هيكلي بودند و چون فعاليت زيادي هم داشتند پيش من ميآمدند و از من غذا ميخواستند. ولي من كه خودم غذاي ته ديگ را ميخوردم، هيچ چيز نداشتم كه به آنها بدهم و رسول به شوخي به جمشيد ميگفت: «او خودش هم غذا گيرش نميآيد، آن وقت تو از او دوباره غذا ميخواهي؟»
من دوبار خواب ايشان را ديدم. يكبار 8 ـ 7 ماه از شهادتشگذشته بود كه من خواب ديدم كه دارم ازجاييعبور ميكنم و ايشانرا ميبينم كه زير پيراهني سفيد و شلوار بسيارتميزي پوشيده و زيرسايهي درختي نشسته است. من به او گفتم:
- شما اينجا چه ميكنيد؟
گفت:
- اينجاجاي مناست.
گفتم:
- مگراينجاكجاست.
ايشان درجواب چنينگفت:
- هنوز زود است كه شما بفهميد اينجا كجاست. وقتي به ما ملحق شديآن موقع ميداني كه اينجا كجاست.
من به او گفتم:
- چرا با منصحبت نميكني؟مگر با من قهر هستي؟
او گفت:
- آخر ما صحبتي نداريم كه با هم بكنيم. درضمن چرا من بايد با تو قهر باشم.
به اوگفتم:
- بيا برويم خانه. پسرت منتظرت است.
ولي او به من جواب داد:
- نه آنجا ديگر خانهي من نيست و من اينجا براي خودم خانه انتخاب كردم.
آن شب خيليگريه كردم.
بايد توجه داشت كه شهدا، جانبازان، اسرا، مفقود الجسدها و رزمندگان هيچيك عاشق جنگ نبودند. آنان رفتند كه اسلام بماند و براي نسل جديد، اسلام را نگه دارند. به همين منظور عشق به جبهه و شهادت داشتند. مردم ـ بخصوصجوانان ـ بايد پي به اهداف پاك آنان ببرند و دنبالهرو راه آنان باشند. درست است كه ميگوييم هدف شهدا، شهادت بود ولي هدف اصليكه كليهي شهدا دنبال ميكردند اين بود كه نسل جديدي بيايد و راه آنها را دنبال كند.
راوي: رضا شريف نژاد (همرزم شهيد)
ما با رسول 20 سال همسايه بوديم و به رسم همسايگي با هم دوست بوديم و با هم فوتبال بازي ميكرديم. او بعد از اينكه متأهل شد روي ماشين كار ميكرد و بعد از مدتي به باغ زهرا رفتند و بدين ترتيب ارتباط بين ما كمتر شد. رسول از طريق بسيج وارد جبهه شد ولي من چون به مدرسه ميرفتم ازطريق بسيج دانشآموزي واردجبهه شدم. من به مدت دو ماه افتخار اين را داشتم كه با رسول و برادرش، مجيد در جبهه همرزم بودم. من و برادرش هر دو تداركاتچي بوديم. در پادگان «شهيد مسگر» شيراز، آموزشهايي چون تيراندازي و تاكتيك به ما آموزش ميدادند. ما از شيراز وارد بستان شديم. در آن زمان جبهه تقريباً دست بچههاي جنگهاي نامنظم به فرماندهي شهيد چمران بود. زمانيكه ما وارد منطقه شديم حجم آتش سلاح سبك و سنگين زياد و آن وضعيت براي ما ترسناك بود . به طوريكه ما همان جا از هم حلاليت ميطلبيديم. گلولهها به سمت ما ميآمد و از كنار ما عبور ميكرد به طوري كه صداي سوت آن به گوش ميرسيد. ما به شوخي به هم ميگفتيم كه فاتحهي ما خوانده است ولي بعدها وضعيت براي ما عادي شد.
شهيد عليرضا ماهيني، فرماندهي ما بود و حاج اسماعيل ماهينيجانشين ايشان بودند . بعدها شهيد عليرضا ماهيني را براي فرماندهي بچههاي ياسوج به آنجا بردند. در اين بين بچهها اعتراض ميكردند كه چرا شهيد ماهيني فرماندهي گردان ديگري را بر عهده گرفته است . و حاج اسماعيل ماهيني بچهها را دلداري ميداد و ميگفت: «فرقي نميكند كه چه كسي فرمانده باشد، هدف يكي است و همه براي خدا كار ميكنيم.» در بستان ما را تقسيمبنديكردند و سلاح و تجهيزات به ما دادند. از آنجا به بعد فرماندهي بر عهدهي حاج اسماعيل ماهيني بود. او به بچهها گفت كه براي انجام عمليات آماده باشند و بچهها هم با روحيهاي بسيار بالا پذيرفتند. رسول هم در راه به كمك ديگر رزمندگان ميآمد و ساك بچهها را حمل ميكرد.
منطقه قبل از عمليات شناسايي شده بود و چون ما عملياتهايمان را شبها آغاز ميكرديم، در منطقه منور ميزدند و مسير حركت را به ما نشان ميدادند. فكر ميكنم عمليات بيت المقدس بودكه ما در آن شركتداشتيم. مرحلهي اول عمليات ما موفقيتآميز بود و پيروزي از آن ما شد. به طوري كه توانستيم عراقيها را شكست دهيم. صبح حاج اسماعيل در مسيري كه ميرفتيم قبله را مشخصكرد و ما نمازخوانديم. ساعت 8 صبح بود كه عراقيها تازه متوجه شدند كه چه كار بايد بكنند . و حجم آتش خود را زياد كردند. بنا به دستور فرمانده (حاج اسماعيل) ما ميبايست منطقهاي را كه ازدشمنگرفته بوديم، رها ميكرديم. در اين بين تعدادي از بچهها ازجمله شهيد رسولشماستون وكامكاري و جمهيري اسيرشدند. رفتاريكه عراقيها با اسراي ما داشتند بسيار وحشتناك بود. بخصوص اگر نيروهاي ما لباس سبز به تن داشتند ـ كه نشان دهندهي پاسداربودن آنها بود ـ آنها را به تانك ميبستند و به شهادت ميرساندند. ما اين رفتار خصمانهي آنان را با چشم خود ميديديم. اما ما آنها را كه به اسارت ميگرفتيم با وجود اينكه تا لحظهي آخر نيز از شليك كردن به طرف ما دريغ نميكردند، چنين رفتاري را با آنها انجام نميداديم.
تعداد زيادي از بچههاي ما در منطقهي قبلي محاصره شده بودند. آنها بيسيمچي داشتند كه با ما تماس ميگرفت و طلب كمك ميكرد. ما قصد داشتيم در آن قسمت پاتكي به عراقيها بزنيم وليعراقيها درآننقطه تجمع نيروكرده بودند، به طوريكه نيروهاي پشتيباني را واداركرده بودند از هوا توسط هواپيماها پشتيباني كنند. به هرحال كاري از دست ما برنميآمد و بچهها با دوربين مادون قرمز آنها را تماشا ميكردند. عراقيها با اسراي ما بسيار بدرفتاري ميكردند و كساني را كه پاسدار بودند آن قدر ميزدند كه مجروح ميشدند. در آخر هم آنها را به شهادت ميرساندند كه از جملهي آن عزيزان شهيد كامكاري و شهيد جمهيري بودند. خود رسول هم با ته قنداق به دهانش زدند به طوري كه دندانهايش شكست و همچنين سرنيزه را سه بار در شكم ايشان فرو بردند و ايشان را هم به اين شكل به شهادت رساندند.
رسول اخلاق بسيارخوبي داشت و با همه به مهرباني رفتار ميكرد. شبها با هم در جبهه هم ديدهباني ميداديم و هم به شعر و قصهخواني و شوخي وخنده ميپرداختيم. بعضياوقات او نوحه ميخواند و ما هم به خاطرگرمي هوا لخت ميشديم و سينه ميزديم. وقتي در بوشهر بوديم در اكثر مراسم سينهزني با هم بوديم . اول به مسجد امام كه زودتر از جاهاي ديگر شروع ميكرد، ميرفتيم و بعد از تمامشدن مراسم، سوارموتور ميشديم و به مساجد ديگر ميرفتيم .
خاطرم هست در جبهه كه بوديم يك مرتبه يك عراقي آمد در تاريكي از منطقهي ما عبوركند و چون چراغش روشن بود ما او را ديديم. بنا به دستور فرمانده حق تيراندازي نداشتيم چون منطقه لو ميرفت. در آن هنگام رسول گفت: «بابا به اينها دو تا الله اكبر بگوييم، كارتماماست.»
من با شهيد زياد نشست و برخاست داشتم، چه در خانه و چه در منطقه. چه شبهاييكه در جبهه خوابمان نميبرد و ما به هر ترتيبي كه بود آن شبها را با هم به صبح ميرسانديم. ما خيلي با هم شوخي ميكرديم، مثلاً موقع نهار كه ميشد به او ميگفتيم:
- رسول بيا با هم ناهار بخوريم.
و ايشانميگفت:
- شما بخوريد بعد من ميآيم.
ما ميگفتيم:
- اما بدون تو ناهار مزه ندارد.
و خلاصه با هزار زحمت او را پاي سفره ميآورديم. بعد موقع غذا خوردن كه ميشد، روي او آب ميريختيم يا به بهانهي تمرين پرتاب نارنجك پوست هندوانه به سمت او پرتاب ميكرديم.
يادم هست وقتي جنگندههاي عراقي ميآمدند و وارد منطقهي ما ميشدند ما كلاشهايمان را برداشته و به سمت آنها شليك ميكرديم. آنها هم ميرفتند و سري ديگر ميآمدند. در آن موقع رسول به شوخي به من ميگفت « پاشو كه دوباره ملخها آمدند.» و ما دوباره شروع به تيراندازي ميكرديم . ياد آن روزها بخير.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید