نام عبدالرسول
نام خانوادگی بيخوف
نام پدر غلامحسين
تاربخ تولد 1337/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل مكانيك
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر



شهيد عبدالرسول بيخوف در خطه ي قهرمان خيز جنوب ،بوشهر،ديده به جهان گشود. از طفوليت فرزند پاك و نيكويي بود و از ده سالگي شروع به نماز خواندن كرد ..زماني كه سياست و خط مشي دولت و حكومت سرمگون شده ي شاه را شناخت ،سعي كرد و به مبارزه با اين رژيم برخيزد. در مجالس مذهبي شركت مي كرد و علاقه ي زياددي به كتاب هاي مذهبي داشت .هيچ گاه نماز را از ياد نمي برد و در مدت تحصيل ،به شغل مكانيكي نزد برادرش مشغول بود. درس و مدرسه را نيمه تمام رها كرد و هنگامي كه احساس خطر كرد رهسپار جبهه شد .
از آنجا كه ايشان در يك خانواده ي مذهبي بزرگ شده بود ،تمامي خصايص يك نيروي انقلابي در وي جمع شده بود و همينها از وي، جواني مومن و معتقد به قرآن و نظام ساخت.
مرحوم پدرش هميشه شهيد عبدالرسول را تشويق مي كرد كه كتابهاي غير درسي را مطالعه كند تا بتوانيد در مجالسي كه شركت مي كند، زندهدل و روشنفكر باشد.
در موقعي كه او قرآن را تلاوت ميكرد، پيوسته اين آيه شريفه كه مي فرمايد: في قلو بهم مرض فزادهم الله مرضا را تكرار مينمود.
زماني كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد ،كمتر به منزل ميآمد و بيشتر اوقات خود ر ا در مسجد توحيد و انجمن اسلامي و شورا _ با دوستان همدل و همراز خود_ مشغول كار و فعاليت بود. هميشه دوست داشت چيزهايي را كه ميداند به ديگران هم منتقل كند و با همه به مهرباني برخورد
ميكرد. هميشه به ما مي گفت: اگر من شهيد شدم، براي من گريه نكنيد تا اينكه در مورخ 9/9/1360 به درجه رفيع شهادت نائل شد. و به لقاء اللّه پيوست. ادامه مطلب
از آنجا كه ايشان در يك خانواده ي مذهبي بزرگ شده بود ،تمامي خصايص يك نيروي انقلابي در وي جمع شده بود و همينها از وي، جواني مومن و معتقد به قرآن و نظام ساخت.
مرحوم پدرش هميشه شهيد عبدالرسول را تشويق مي كرد كه كتابهاي غير درسي را مطالعه كند تا بتوانيد در مجالسي كه شركت مي كند، زندهدل و روشنفكر باشد.
در موقعي كه او قرآن را تلاوت ميكرد، پيوسته اين آيه شريفه كه مي فرمايد: في قلو بهم مرض فزادهم الله مرضا را تكرار مينمود.
زماني كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد ،كمتر به منزل ميآمد و بيشتر اوقات خود ر ا در مسجد توحيد و انجمن اسلامي و شورا _ با دوستان همدل و همراز خود_ مشغول كار و فعاليت بود. هميشه دوست داشت چيزهايي را كه ميداند به ديگران هم منتقل كند و با همه به مهرباني برخورد
ميكرد. هميشه به ما مي گفت: اگر من شهيد شدم، براي من گريه نكنيد تا اينكه در مورخ 9/9/1360 به درجه رفيع شهادت نائل شد. و به لقاء اللّه پيوست. ادامه مطلب
«ربكم اعـلم بمـافي نفوسكم ان تـكـونـوا صالحيـن فانه كان للاوابين غفوراً»
«خدا به آنچه در دلهاي شماست داناتر است. اگر همانا در دل انديشه صلاح داريد، خدا هر كه را با نيت پاك به درگاهش توبه كند، البته خواهد بخشيد.»
سلام بر رهبر عاليقدر، امام خميني رهبر امت مسلمان و مستضعفين جهان: رهبري كه از كوه استوارتر و از امواج دريا خروشانتر است
سلام بر شما امت مسلمان شهيد پرور و سلام بر شما اي مادر و خواهران و برادران و دوستانماي امت مسلمان، بدانيد كه شهيدان زنده و جاويدانند. آنان را مرده نپنداريد. همين طور كه قرآن ميفرمايد: آنان در پيش خداي خود بهرهها ميبرند.
شما اي مسلمانان، مبادا مال و ثروت اين دنيا شما را از خدا دور كند. قرآن ميفرمايد:« يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم ولااولادكم عن ذكرالله و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون.»
اي ايمان آوردهها! مبادا روزي برسد كه مال و ثروت و حب فرزند شما را از خدا غافل كند، چون اين چنين كسي خداوند او را زيانكار ميداند و دوست ندارد.
پس اي امت مسلمان، يك نصيحت از من ناچيز گوش كنيد؛ هر كس سرمايهدار شد از خدا بيخبر شد. پس كمي بياييم فكر آنهايي باشيم كه سر گرسنه به بالين مينهند. مگر اسلام نميگويد اگر فرياد كسي شنيديد به فريادش برسيد و او را نجات دهيد؟
و حال شما اي فربههاي سرمايهدار! يك لحظه به فكر آخرت خود باشيد. چون اين دنيا فنا شدني است و هر چه هست در قيامت است. خود را از تجملات دور نگه داريد. بياييم همچون پيامبران و ائمه معصومين و رهبر كبيرمان امام خميني زندگي كنيم.
اي كافران از خدا بيخبر، بياييد به دين مقدس اسلام چنگ بزنيد تا شما را از عذاب دوزخ در روز رستاخيزنجات دهد. آنجا نامهي اعمال هر كس را به دستش داده و به او ميگويند: «اقرا كتابك كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا.»
بخوان نامهات را، ديگر بس است، نفس تو امروز بر تو حساب كننده است.چرا قلب امام امت را به درد ميآوريد و كارهاي ضد انساني انجام ميدهيد؟
حال اي امت مسلمان ايران، اينك وظيفهي شما در برابر اين مزدوران داخلي اين است كه مبارزه كنيد و آنان را نابود سازيد. اين كافران و منافقين
نابود شدني هستند، چون خدا قلبشان را سياه كرده است.
قرآن ميفرمايد: «في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون.»
«دلهاي آنها مريض است. وپس خداوند بر مريضي آنها ميافزايد و آنها را به عذابي سخت و دردناك ميرساند.»
مادرم، برادرانم و خواهرنم
سلام، اميدوارم توانسته باشم براي شما يك فرزند و برادر خوبي بوده باشم و شما كه خبر شهادت مرا ميشنويد، ميدانم كه گريه و زاري ميكنيد.
اميدوارم كه مرا بخشيده باشيد و مرا حلال كنيد.
اميدوارم كه خداوند صبري به شما عنايت بفرمايد. شما خيلي براي من زحمت كشيدهايد و نميدانم چطور قدرداني كنم. اميدوارم كه با شنيدن خبر شهادت من خوشحال شويد، زيرا من به پيروزي رسيدهام.
شما را به نماز و احكام اسلام و دوري از گناهان شفارش ميكنم، چون خداوند با تقوايان را دوست دارد و بيتقوايان را لعنت ميكند. در فكر من نباشيد و باز ميگويم گريه نكنيد، چرا كه هر چه خدا بخواهد همان ميشود.
حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله
خداحافظ شما
عضو انجمن اسلاميشهيد مختار ادامه مطلب
«خدا به آنچه در دلهاي شماست داناتر است. اگر همانا در دل انديشه صلاح داريد، خدا هر كه را با نيت پاك به درگاهش توبه كند، البته خواهد بخشيد.»
سلام بر رهبر عاليقدر، امام خميني رهبر امت مسلمان و مستضعفين جهان: رهبري كه از كوه استوارتر و از امواج دريا خروشانتر است
سلام بر شما امت مسلمان شهيد پرور و سلام بر شما اي مادر و خواهران و برادران و دوستانماي امت مسلمان، بدانيد كه شهيدان زنده و جاويدانند. آنان را مرده نپنداريد. همين طور كه قرآن ميفرمايد: آنان در پيش خداي خود بهرهها ميبرند.
شما اي مسلمانان، مبادا مال و ثروت اين دنيا شما را از خدا دور كند. قرآن ميفرمايد:« يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم ولااولادكم عن ذكرالله و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون.»
اي ايمان آوردهها! مبادا روزي برسد كه مال و ثروت و حب فرزند شما را از خدا غافل كند، چون اين چنين كسي خداوند او را زيانكار ميداند و دوست ندارد.
پس اي امت مسلمان، يك نصيحت از من ناچيز گوش كنيد؛ هر كس سرمايهدار شد از خدا بيخبر شد. پس كمي بياييم فكر آنهايي باشيم كه سر گرسنه به بالين مينهند. مگر اسلام نميگويد اگر فرياد كسي شنيديد به فريادش برسيد و او را نجات دهيد؟
و حال شما اي فربههاي سرمايهدار! يك لحظه به فكر آخرت خود باشيد. چون اين دنيا فنا شدني است و هر چه هست در قيامت است. خود را از تجملات دور نگه داريد. بياييم همچون پيامبران و ائمه معصومين و رهبر كبيرمان امام خميني زندگي كنيم.
اي كافران از خدا بيخبر، بياييد به دين مقدس اسلام چنگ بزنيد تا شما را از عذاب دوزخ در روز رستاخيزنجات دهد. آنجا نامهي اعمال هر كس را به دستش داده و به او ميگويند: «اقرا كتابك كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا.»
بخوان نامهات را، ديگر بس است، نفس تو امروز بر تو حساب كننده است.چرا قلب امام امت را به درد ميآوريد و كارهاي ضد انساني انجام ميدهيد؟
حال اي امت مسلمان ايران، اينك وظيفهي شما در برابر اين مزدوران داخلي اين است كه مبارزه كنيد و آنان را نابود سازيد. اين كافران و منافقين
نابود شدني هستند، چون خدا قلبشان را سياه كرده است.
قرآن ميفرمايد: «في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون.»
«دلهاي آنها مريض است. وپس خداوند بر مريضي آنها ميافزايد و آنها را به عذابي سخت و دردناك ميرساند.»
مادرم، برادرانم و خواهرنم
سلام، اميدوارم توانسته باشم براي شما يك فرزند و برادر خوبي بوده باشم و شما كه خبر شهادت مرا ميشنويد، ميدانم كه گريه و زاري ميكنيد.
اميدوارم كه مرا بخشيده باشيد و مرا حلال كنيد.
اميدوارم كه خداوند صبري به شما عنايت بفرمايد. شما خيلي براي من زحمت كشيدهايد و نميدانم چطور قدرداني كنم. اميدوارم كه با شنيدن خبر شهادت من خوشحال شويد، زيرا من به پيروزي رسيدهام.
شما را به نماز و احكام اسلام و دوري از گناهان شفارش ميكنم، چون خداوند با تقوايان را دوست دارد و بيتقوايان را لعنت ميكند. در فكر من نباشيد و باز ميگويم گريه نكنيد، چرا كه هر چه خدا بخواهد همان ميشود.
حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله
خداحافظ شما
عضو انجمن اسلاميشهيد مختار ادامه مطلب
ادامه مطلب
«برادر شهيد»
تعبيري كه لبه شهيد فرمودهاند نادرست است چرا كه شهيد واژه عربي است و شيريني واژه فارسي است.
خداوند بدون دليل، اين عزيزان كه برگزيدگان هستند را انتخاب نكرده است، چرا كه آنها به فرمان خدا و براي حيثيت اسلام و مملكت خويش به جبهه رفتند و شهيد شدند و بنا بر فرمايش قرآن كريم: « شهدا نمردهاند، بلكه زندهاند و نزد خداوند روزيمي خوردند.» و به همين دلايل، من از بابت شهادت برادرم خوشحال هستم.
رسول، فردي درسخوان و اهل مطالعه بود و همواره براي كسب مدارج بالاتر علمي تحصيل كوشش ميكرد. او بيشتر اوقات، نمازهايش را درمسجد وبه جماعت ميخواند و مقيد به نماز اول وقت بود. با كساني كه اهل دين و تقوي بودند رفت و آمد داشت. او بسيار خوشاخلاق و خوشرو بود و هرگز نديدم كه با كسي به تندي برخورد كند.
در مجالس شنوندهي خوبي بود؛ ولي اگر صحبتي را بر خلاف عقيده و نظر خود ميشنيد، فوري عكسالعمل نشان ميداد و ديدگاه خود را مطرح ميكرد. هميشه سعي ميكرد با جوانان اهل علم و دين، نشست و برخاست كند. بعد از پيروزي انقلاب، جزء اولين كساني بود كه به عضويت بسيج درآمد و وارد فعاليتهاي اين نهاد مردمي شد.
شهيد چون رابطهي بسيار صميمانهاي با اعضاي خانواده داشت، ما نيز او را خيلي دوست داشتيم. او دوست نداشت با رفتن خود باعث ناراحتي مادرم شود و تا يك روز قبل از اعزامش نيز كسي از موضوع خبر نداشت. البته مادرم از روي احساس خاص و مادرانهي خود متوجه شده بود كه عبدالرسول قصد رفتن به جبهه دارد، اما نميخواست كه مانع رفتن او شود.
مادر سرشار از نگرانيهاي خاص خود بود ولي به خاطر احترام فراواني كه براي برادرم قائل بود، هيچگاه مانع رفتن او به جبهه نشد.
من خودم بسياري از فضايل را از ايشان ياد گرفتم. او مردي خدايي بود و به خدا پيوست. و براستي كه اين گلهاي زيبا، فقط سزاوار باغ رضوان الهي هستند. شهادت ايشان براي تمام فاميل افتخار است و تأثير معنوي خوبي روي اعضاي خانواده داشته است.
هنوز چهل روز از شهادت ايشان نگذشته بود كه يك روز بعد از نماز مغرب، يك كبوتر سفيد در حياط ما نشست. تا آن روز، كبوتر در حياط ما ننشسته بود، به همين دليل بسيار تعجب كردم و بلافاصله به مرحوم مادرم گفتم: مادر جان، مطمئنم اين روح عبدالرسول است كه براي چند لحظه در خانه فرود آمد! و اين عمل، حدود سه بار تكرار شد. در روايت آمده است كه پس از مرگ، روح مومنين به صورت پرندهاي در ميآيد و به اهل خانواده خود سر ميزند.
مرحوم مادرم بارها خواب عبدالرسول را ديد. من خودم نيز دو بار خواب او را ديدم. يك بار خواب ديدم كه كنار حوض آبِ بسيار بزرگ و
شفافي نشسته و اطرافش هم سراسر سبزهزار و دشتهاي زيبا است.
عبدالرسول به همراه دوستانش از طريق سـپاه به جبـهه اعزام شده بود. او ابتدا در دهلاويه بود اما بعدها به بستان رفت و در همانجا نيز به درجه رفيع شهادت نائل شد.
برادر شهيد «حاج احمد بيخوف »
رسول فرزند ششم خانواده بود و پس از فوت مرحوم پدرم، نزد من زندگي ميكرد.
قبل از انقلاب، همراه با دوستان اكيپي تشكيل داده و در منزل آقاي دواني مستقر شده بوديم. شبها از محل نگهباني ميداديم و چون تفنگي در اختيارمان نبود، چوب به دوش ميگرفتيم و در كوچهها گشت ميزديم.
اين كارها و ساير فعاليتهاي انقلابي ما تا سال 1357 ادامه داشت. بعد از انقلاب بود كه فعاليتها و خدمات رسول در مركز مسجد توحيد ادامه يافت و سمت و سوي جديتري به خود گرفت. ما هر چه داريم از بركت مسجد و معنويت آن است. رسول نيز از بچههاي مسجد توحيد بود.
ايشان مخالف ثروتاندوزي و سرمايهداري بود و خط و مشي زندگي خود را از فرمايشات حضرت امام (ره) ميگرفت. شبي كه من نگهبان محل ميشدم، او حافظ خانوادهام بود. ما به نوبت به جبهه ميرفتيم. در ايام محرم و صفر، برنامههاي كاري ايشان شروع ميشد و تمام كوشش او صرف برپايي مراسم عزاداري ميشد.
ايشان بسيار مشتاق جبهه بود. شب اول صفر، در مسجد بوديم و عمليات بستان آغاز شده بود. بعد از مراسم به خانه آمديم و خوابيديم. ساعت حوالي 2 شب بود. حس كردم رسول دارد مرا صدا ميزند. هراسان از جا بلند شدم. به همسرم گفتم: ميخواهم بروم جبهه، فكر كنم رسول شهيد شده باشد! آن زمان من در قسمت مبارزه با مواد مخدر بسيج فعاليت ميكردم. فوري در همان ساعت به بسيج آمدم و به محمد دواني گفتم: ميخواهم به منطقه بروم ماشيني از طرف دادگاه گرفتيم و همراه با هوشنگ زارعزاده و خداخواست شكريان سوار شديم و به طرف جبهه حركت كرديم. ابتدا به اهواز رسيديم. وارد مدرسهاي شديم. شهيدان بسياري به آنجا آورده بودند. به يكي از بچههاي آنجا گفتيم: رسول بيخوف هم آمده است گفت: بله پيكرش پيدا شده است علي افشانمهر را ديدم. دست دور گردنم كرد و گفت: بله رسول شهيد شده با خداخواست او را در تابوت گذاشتيم. خودم با ماشين، شهيد را به بوشهر آوردم و به خاك سپردم. من عزيزترين كس زندگي خود را براي مقابله با دشمن فرستادم و با دستهاي خودم او را زير خروارها خاك كردم.
همرزم شهيد «حميد تنگستاني»
من سايه به سايهي رسول حركت ميكردم، ولي او بسيار سريع جلو ميرفت. وقتي عمليات به پيروزي رسيد و از روي پل رد شديم، محمد فشنگساز درون آب افتاد. رسول خيلي سعي كرد تا محمد را بالا بياورد، اما موفق نشد. از پل رد شديم و آن طرف پل، عمليات را ادامه داديم. حميد تركش خورده بود، ولي رسول را نديدم. هر چه گشتيم او را پيدا نكرديم.او از بچگي فردي تودار بود و هيچ گاه ناراحتي خود را بروز نميداد.
تمام نظرش روي افراد ناتوان و نيازمند بود و كلكسيوني از عكسهاي فقيران و گرسنگان آفريقايي را جمع كرده بود. او به مستضعفين، ترحم ويژهاي داشت.
جوشش زيادي نسبت به خانواده و اهل محل داشت و دوست نداشت كسي از دست او رنجيده خاطر شود. بسيار مهربان بود و اگر كاري از او ميخواستم فوري به ما چشم ميگفت. نزد خودم به مدرسه مـيرفت و يك سال مانده بود تا در دبيرستان شريعتي ديپلم بگيرد، اما گفت: ديگر نميخواهم ادامهي تحصيل بدهم به او گفتم: برادر،تنها يك سال به پايان دبيرستانت باقي مانده، حيف است ادامه بده اما او در جوابم گفت: ديگر حوصلهي جو حاكم بر مدارس را ندارم و اين گونه شد كه در مكانيكي نزد خودم مشغول به كار شد.
رسول 3 تا 4 بار عازم جبهه شد. دورهي آموزشي را به همراه اصغربهرامند در شيراز طي كرد. يكسري هم با ماشين خودم آنها را به دوره بردم. مدتي كه گذشت، به رسول گفتم: بيا تا برايت آستيني بالا بزنيم. رو كرد به من و گفت:تو ميخواهي مرا از جبهه رفتن بيندازي! من تنها هدفم جنگيدن در ميدان مبارزه است. نگاه به مردم كن، زن و بچه دارند، به جبهه هم ميروند ولي من تاجنگ تمام نشود،خيالم راحت نميشود ! تا پايان جنگ ازدواج نميكنم. اين قطعه زميني هم كه دارم، اگر برگشتم در آن ساختماني بزن، ولي اگر شهيد شدم هر تصميميخودت گرفتي درسته اگر هم خواستي آن را به فقيري بده!
شهيد به اتفاق دوستانش، گروهي در پايگاه مقاومت تشكيل داده بودند كه سرپرستي آن را باقر رنجبر، اكبر فرشيد و خودش به عهده داشتند. اين جوانان در شورا و پايگاه مقاومت خدمات و فعاليتهاي زيادي داشتند و هميشه در مسجد حضور پيدا ميكردند. آنها براي انجام هرگونه كار و خدماتي در مسجد آماده و پرانرژي ظاهر ميشدند.
هنگاميكه او را از سردخانه بيرون آوردم، ديدم تيري به بالاي گوش چپش اصابت كرده و آن تير هنوز بيرون نيامده! چيزي كه هرگز فراموش نميكنم اين است كه وقتي ميخواستيم او را در تابوت بگذاريم لبخندي به لب داشت.
حاج حسين باقريان تعريف ميكرد كه رسول شب شهادتش بسيار شاد و بشاش بود. رسول در جنگهاي نامنظم تحت فرماندهي شهيد عليرضا ماهيني نيز شركت داشت.
يك بار حدود چند هفته گذشت و به بهشتصادق نرفتم. به خوابم آمد و گلايه كرد كه چرا به من سر نميزني؟ از آن به بعد، به همين خاطر همين، من عصرهاي دوشنبه، چهارشنبه و جمعه هرهفته به بهشتصادق ميروم.
از رسول وصيتنامهاي داريم كه اكنون نزد ماست. در آخرين سفرش با حضور يوسف ناصري آن را نوشته بود. آن دو خيلي با هم صميمي بودند. يك شب تا دير وقت در اتاق نشستند. تعجب كردم كه چرا آن دو اينقدر ديدارشان طول كشيده است. بعدها يوسف به من گفت كه رسول وصيتنامهاي
نوشته است.
از دوستان صميمي او اگر بخواهم نام ببرم بايد به حميد تنگستاني، حاجحسين باقريان، شهيد مجيد بشكوه و ناصر ميرسنجري اشاره كنم كه همگي در جنگهاي نامنظم با هم بودند.
ادامه مطلب
تعبيري كه لبه شهيد فرمودهاند نادرست است چرا كه شهيد واژه عربي است و شيريني واژه فارسي است.
خداوند بدون دليل، اين عزيزان كه برگزيدگان هستند را انتخاب نكرده است، چرا كه آنها به فرمان خدا و براي حيثيت اسلام و مملكت خويش به جبهه رفتند و شهيد شدند و بنا بر فرمايش قرآن كريم: « شهدا نمردهاند، بلكه زندهاند و نزد خداوند روزيمي خوردند.» و به همين دلايل، من از بابت شهادت برادرم خوشحال هستم.
رسول، فردي درسخوان و اهل مطالعه بود و همواره براي كسب مدارج بالاتر علمي تحصيل كوشش ميكرد. او بيشتر اوقات، نمازهايش را درمسجد وبه جماعت ميخواند و مقيد به نماز اول وقت بود. با كساني كه اهل دين و تقوي بودند رفت و آمد داشت. او بسيار خوشاخلاق و خوشرو بود و هرگز نديدم كه با كسي به تندي برخورد كند.
در مجالس شنوندهي خوبي بود؛ ولي اگر صحبتي را بر خلاف عقيده و نظر خود ميشنيد، فوري عكسالعمل نشان ميداد و ديدگاه خود را مطرح ميكرد. هميشه سعي ميكرد با جوانان اهل علم و دين، نشست و برخاست كند. بعد از پيروزي انقلاب، جزء اولين كساني بود كه به عضويت بسيج درآمد و وارد فعاليتهاي اين نهاد مردمي شد.
شهيد چون رابطهي بسيار صميمانهاي با اعضاي خانواده داشت، ما نيز او را خيلي دوست داشتيم. او دوست نداشت با رفتن خود باعث ناراحتي مادرم شود و تا يك روز قبل از اعزامش نيز كسي از موضوع خبر نداشت. البته مادرم از روي احساس خاص و مادرانهي خود متوجه شده بود كه عبدالرسول قصد رفتن به جبهه دارد، اما نميخواست كه مانع رفتن او شود.
مادر سرشار از نگرانيهاي خاص خود بود ولي به خاطر احترام فراواني كه براي برادرم قائل بود، هيچگاه مانع رفتن او به جبهه نشد.
من خودم بسياري از فضايل را از ايشان ياد گرفتم. او مردي خدايي بود و به خدا پيوست. و براستي كه اين گلهاي زيبا، فقط سزاوار باغ رضوان الهي هستند. شهادت ايشان براي تمام فاميل افتخار است و تأثير معنوي خوبي روي اعضاي خانواده داشته است.
هنوز چهل روز از شهادت ايشان نگذشته بود كه يك روز بعد از نماز مغرب، يك كبوتر سفيد در حياط ما نشست. تا آن روز، كبوتر در حياط ما ننشسته بود، به همين دليل بسيار تعجب كردم و بلافاصله به مرحوم مادرم گفتم: مادر جان، مطمئنم اين روح عبدالرسول است كه براي چند لحظه در خانه فرود آمد! و اين عمل، حدود سه بار تكرار شد. در روايت آمده است كه پس از مرگ، روح مومنين به صورت پرندهاي در ميآيد و به اهل خانواده خود سر ميزند.
مرحوم مادرم بارها خواب عبدالرسول را ديد. من خودم نيز دو بار خواب او را ديدم. يك بار خواب ديدم كه كنار حوض آبِ بسيار بزرگ و
شفافي نشسته و اطرافش هم سراسر سبزهزار و دشتهاي زيبا است.
عبدالرسول به همراه دوستانش از طريق سـپاه به جبـهه اعزام شده بود. او ابتدا در دهلاويه بود اما بعدها به بستان رفت و در همانجا نيز به درجه رفيع شهادت نائل شد.
برادر شهيد «حاج احمد بيخوف »
رسول فرزند ششم خانواده بود و پس از فوت مرحوم پدرم، نزد من زندگي ميكرد.
قبل از انقلاب، همراه با دوستان اكيپي تشكيل داده و در منزل آقاي دواني مستقر شده بوديم. شبها از محل نگهباني ميداديم و چون تفنگي در اختيارمان نبود، چوب به دوش ميگرفتيم و در كوچهها گشت ميزديم.
اين كارها و ساير فعاليتهاي انقلابي ما تا سال 1357 ادامه داشت. بعد از انقلاب بود كه فعاليتها و خدمات رسول در مركز مسجد توحيد ادامه يافت و سمت و سوي جديتري به خود گرفت. ما هر چه داريم از بركت مسجد و معنويت آن است. رسول نيز از بچههاي مسجد توحيد بود.
ايشان مخالف ثروتاندوزي و سرمايهداري بود و خط و مشي زندگي خود را از فرمايشات حضرت امام (ره) ميگرفت. شبي كه من نگهبان محل ميشدم، او حافظ خانوادهام بود. ما به نوبت به جبهه ميرفتيم. در ايام محرم و صفر، برنامههاي كاري ايشان شروع ميشد و تمام كوشش او صرف برپايي مراسم عزاداري ميشد.
ايشان بسيار مشتاق جبهه بود. شب اول صفر، در مسجد بوديم و عمليات بستان آغاز شده بود. بعد از مراسم به خانه آمديم و خوابيديم. ساعت حوالي 2 شب بود. حس كردم رسول دارد مرا صدا ميزند. هراسان از جا بلند شدم. به همسرم گفتم: ميخواهم بروم جبهه، فكر كنم رسول شهيد شده باشد! آن زمان من در قسمت مبارزه با مواد مخدر بسيج فعاليت ميكردم. فوري در همان ساعت به بسيج آمدم و به محمد دواني گفتم: ميخواهم به منطقه بروم ماشيني از طرف دادگاه گرفتيم و همراه با هوشنگ زارعزاده و خداخواست شكريان سوار شديم و به طرف جبهه حركت كرديم. ابتدا به اهواز رسيديم. وارد مدرسهاي شديم. شهيدان بسياري به آنجا آورده بودند. به يكي از بچههاي آنجا گفتيم: رسول بيخوف هم آمده است گفت: بله پيكرش پيدا شده است علي افشانمهر را ديدم. دست دور گردنم كرد و گفت: بله رسول شهيد شده با خداخواست او را در تابوت گذاشتيم. خودم با ماشين، شهيد را به بوشهر آوردم و به خاك سپردم. من عزيزترين كس زندگي خود را براي مقابله با دشمن فرستادم و با دستهاي خودم او را زير خروارها خاك كردم.
همرزم شهيد «حميد تنگستاني»
من سايه به سايهي رسول حركت ميكردم، ولي او بسيار سريع جلو ميرفت. وقتي عمليات به پيروزي رسيد و از روي پل رد شديم، محمد فشنگساز درون آب افتاد. رسول خيلي سعي كرد تا محمد را بالا بياورد، اما موفق نشد. از پل رد شديم و آن طرف پل، عمليات را ادامه داديم. حميد تركش خورده بود، ولي رسول را نديدم. هر چه گشتيم او را پيدا نكرديم.او از بچگي فردي تودار بود و هيچ گاه ناراحتي خود را بروز نميداد.
تمام نظرش روي افراد ناتوان و نيازمند بود و كلكسيوني از عكسهاي فقيران و گرسنگان آفريقايي را جمع كرده بود. او به مستضعفين، ترحم ويژهاي داشت.
جوشش زيادي نسبت به خانواده و اهل محل داشت و دوست نداشت كسي از دست او رنجيده خاطر شود. بسيار مهربان بود و اگر كاري از او ميخواستم فوري به ما چشم ميگفت. نزد خودم به مدرسه مـيرفت و يك سال مانده بود تا در دبيرستان شريعتي ديپلم بگيرد، اما گفت: ديگر نميخواهم ادامهي تحصيل بدهم به او گفتم: برادر،تنها يك سال به پايان دبيرستانت باقي مانده، حيف است ادامه بده اما او در جوابم گفت: ديگر حوصلهي جو حاكم بر مدارس را ندارم و اين گونه شد كه در مكانيكي نزد خودم مشغول به كار شد.
رسول 3 تا 4 بار عازم جبهه شد. دورهي آموزشي را به همراه اصغربهرامند در شيراز طي كرد. يكسري هم با ماشين خودم آنها را به دوره بردم. مدتي كه گذشت، به رسول گفتم: بيا تا برايت آستيني بالا بزنيم. رو كرد به من و گفت:تو ميخواهي مرا از جبهه رفتن بيندازي! من تنها هدفم جنگيدن در ميدان مبارزه است. نگاه به مردم كن، زن و بچه دارند، به جبهه هم ميروند ولي من تاجنگ تمام نشود،خيالم راحت نميشود ! تا پايان جنگ ازدواج نميكنم. اين قطعه زميني هم كه دارم، اگر برگشتم در آن ساختماني بزن، ولي اگر شهيد شدم هر تصميميخودت گرفتي درسته اگر هم خواستي آن را به فقيري بده!
شهيد به اتفاق دوستانش، گروهي در پايگاه مقاومت تشكيل داده بودند كه سرپرستي آن را باقر رنجبر، اكبر فرشيد و خودش به عهده داشتند. اين جوانان در شورا و پايگاه مقاومت خدمات و فعاليتهاي زيادي داشتند و هميشه در مسجد حضور پيدا ميكردند. آنها براي انجام هرگونه كار و خدماتي در مسجد آماده و پرانرژي ظاهر ميشدند.
هنگاميكه او را از سردخانه بيرون آوردم، ديدم تيري به بالاي گوش چپش اصابت كرده و آن تير هنوز بيرون نيامده! چيزي كه هرگز فراموش نميكنم اين است كه وقتي ميخواستيم او را در تابوت بگذاريم لبخندي به لب داشت.
حاج حسين باقريان تعريف ميكرد كه رسول شب شهادتش بسيار شاد و بشاش بود. رسول در جنگهاي نامنظم تحت فرماندهي شهيد عليرضا ماهيني نيز شركت داشت.
يك بار حدود چند هفته گذشت و به بهشتصادق نرفتم. به خوابم آمد و گلايه كرد كه چرا به من سر نميزني؟ از آن به بعد، به همين خاطر همين، من عصرهاي دوشنبه، چهارشنبه و جمعه هرهفته به بهشتصادق ميروم.
از رسول وصيتنامهاي داريم كه اكنون نزد ماست. در آخرين سفرش با حضور يوسف ناصري آن را نوشته بود. آن دو خيلي با هم صميمي بودند. يك شب تا دير وقت در اتاق نشستند. تعجب كردم كه چرا آن دو اينقدر ديدارشان طول كشيده است. بعدها يوسف به من گفت كه رسول وصيتنامهاي
نوشته است.
از دوستان صميمي او اگر بخواهم نام ببرم بايد به حميد تنگستاني، حاجحسين باقريان، شهيد مجيد بشكوه و ناصر ميرسنجري اشاره كنم كه همگي در جنگهاي نامنظم با هم بودند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید