نام عبدالرحمان
نام خانوادگی بنيادي
نام پدر احمد
تاربخ تولد 1339/12/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/01
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر



زندیگنامه شهید
شهيد عبدالرحمن بنيادي در سپيدهدم اول اسفند ماه 1339 در يكي از بخشهاي استان بوشهر يعني بندر ريگ كه يكي از هزاران ديار محروم و فقير جنوب ميهنمان در يك خانواده نسبتاً متوسط و مذهبي به دنيا آمد دوران كودكي خود را در بندر ريگ سپري كرد وي تا كلاس پنجم ابتدایی نزد پدر بزرگش در بندر ريگ به سر برد و پس از اتمام دوران ابتدائي به بندر بوشهر نزد خانواده خويش بازگشت.
شهيد عبدالرحمن از همان دوران كودكي علاقه و دلبستگي شديدي به عرف و عادات و رسم و رسوم مذهبي داشت تا جايي كه احكام مذهبي، اصول دين، و فروع دين و نماز و ساير دستورات ديني نزد پدر بزرگش فرا گرفت. وي از همان سالهاي اول عمر چهرهاي پر مهر و محبت و آرام و مهربان داشت. در محيط خانه و مدرسه و كوچه مورد علاقه همه دوستان و آشنايان و اطرافيان بود.
شهيد عبدالرحمن پس از اتمام دوران ابتدائي در بندر بوشهر مراحل دوره راهنمايي تحصيلي خود را با موفقيت پشت سر نهاد و وارد دبيرستان شد، دوران دبيرستان او براي همه همكلاسيان و دبيران و كاركنان دبيرستان مملو از خاطرات شيرين و فراموش نشدني است. خاطراتي كه هرگز تكرار نخواهد شد و دوستانش فقط با بازگو كردن و تعريف دوباره آنها كه ميتوانند شادي روزهاي با او بودن را در ذهنشان و يادشان زنده كنند. در محيط مدرسه با همه برخوردي مخلصانه و دوستانه داشت و دوست همه بود و نه دوستانش بلكه همه را دوست ميداشت. شاگردي ممتاز و با استعداد بود اخلاق و رفتارش در محيط مدرسه زبانزد همه دانش آموزان و دبيران و كاركنان مدرسه بود.
شهيد عبدالرحمن بالاخره در سال تحصيلي 58ـ 57 با محيط مدرسه و دبيرستان وداع كرده و آن زمان شور انقلاب تمام نقاط كشور را فرا گرفته بود. عبدالرحمن نيز همراه اُمت به پاخواست و آرمانش در خط اصيل انقلاب اسلامي قرار گرفت و در تمام مراحل انقلاب همراه با اُمت به پاخواسته بود و به هر گونه فعاليتي كه منجر به سركوبي و سرنگوني رژيم ميشد دست ميزد در تمام درگيريها راهپيماييها و تحصنها شركت فعال داشت. هيچ وقت شكنجه و كشتارهاي رژيم باعث دلسرد شدن و ترك كردن مبارزهاش نميشد بلكه شور و شوقي ديگر سراپايش را فرا ميگرفت و موجب بيشتر شدن حجم مبارزهاش مي شد.
به نظر برخي از دوستانش چيزي كه عبدالرحمن را بيشتر دل بند و مشتاق ساخته بود و لحظهاي آرامش نداشت و هميشه در تكاپوي بهتر شدن جريان انقلاب به سر ميبرد اسلامي بودن انقلاب و شعارهاي آتشين اسلامي انقلاب بوده چون همان طور كه گفته شد او از كودكي عاشق و دلبند اسلام شده بود، بالاخره عبدالرحمن در آذر ماه 1358 همراه با جمعي از برادرانش عازم خدمت سربازي شد. اتفاقاً بر حسب اتفاق و تشخيص و مقامات مسئول يك سري سربازهاي اين دوره بوشهر، محل خدمتشان پايگاه دريايي بوشهر تعين شد و عبدالرحمن نيز همراه با ديگر برادران خود در پايگاه دريايي بوشهر مشغول خدمت شده عبدالرحمن در محيط سربازي مثل ساير عرصههاي كار و درس زندگياش با برخورد و رفتار خود فكر همه كاركنان و هم دورههايش را متوجه خود ساخته بود. تنها چيزي كه در محيط سربازي او را رنج ميداد، خدمت در شهرش بود، چرا كه او معتقد بود بايد در خدمت سربازي دور از خانه و كاشانة خود باشيم تا مسئوليت بيشتري را احساس كنيم و برايمان دور از خانه زندگي كردن تجربه و عادت شود.
او در خدمت سربازي نيز فردي مصمم و پركار بود هيچگاه كار زياد و نگهباني طولاني و فعاليتهاي ديگري كه خارج از برنامه خدمتيش بود او را ناراحت و رنجيده نميساخت بيشتر كار ميكرد و كمتر پاداش ميگرفت به طوري كه دوره دوسالهاش در شرف تمام شدن بود ولي هنوز از مرخصي استحقاقيش استفاده نكرده بود در جريان خدمت سربازي بود كه با جهاد سازندگي در ارتباط قرار گرفت و ساعات فراغت از خدمت به جهاد سازندگي مراجعه ميكرد و در آنجا مشغول كار ميشد. چهرهاش مملو از عشق به انقلاب كار كردن جهت بارور شدن انقلاب بود و هر وقت او را مشاهده ميكردي سرگرم انجام كاري بود.
اواخر خدمت سربازي بود كه در كلاس جهاد سازندگي سرگرم آموزش قران و عربي شد. بالاخره در خدمت سربازي ، فقط يك سرباز نبود بلكه در چند جريان مشغول فعاليت بوده خدمتي سربازي مصادف شد با جنگي كه بعثيان دولت عراقي بر كشور انقلابي ايران تحميل كرده بودند. عبدالرحمن نيز همواره و مثل امت قهرمانش در تب رفتن به جبهه ميسوخت و لحظه اي آرام و قرار نداشت. بارها در صف رفتن به جبهه ايستاد و هر دفعه با موانعي روبه رو ميشد و از رفتن به جبهه محروم ميماند.
بالاخره عبدالرحمن در آذر ماه سال 1360 خدمت مقدس سربازي را با موفقيت پشت سر نهاد. بعد از اتمام خدمت سربازي بود كه بنا به درخواست مردم محله و جمعي از دوستانش كانديد انتخابات شوراي محلي شد و به عضويت شوراي محلهاش، در رابطه با كارهاي شورا بود كه مردم محل با او آشنا شدند او را شناختند. در شورا شب و روز آرام نداشت به صورت تمام وقت در اختيار شورا بود و بدون هيچ گونه چشم داشتي شب و
روز كار ميكرد. اكثر كارهاي مربوط به شورا را خود انجام ميداد و هيچ وقت به صرف اينكه فلان كار را بايد فلاني انجام بدهد. كار شورا را عقب نميانداخت. اين قدر سرگرم خدمت به مردم بود حتي فرصت رسيدگي به كارهاي شخصي پيدا نميكرد. شايد اين گفته كمي اغراق آميز جلوه كند ولي واقعاً همين طور بود. چهرهاش از عشق به انقلاب و خدمت به مردم هميشه شفاف وروشن بود. هميشه ساده زندگي ميكرد و علاقهاي به دنيا و ماديات نداشت.
ظاهري ساده و آرام و باطني پر خروش و جنبنده داشت به اسلام و انقلاب و رهبرش عشق ميورزيد. عاشق امام بود و سخنان امام را چراغ روشنايي راه خود قرار داده و زحمات شبانه روزي كه براي مردم ميكشيد هيچ گاه و ناراحت و رنجيدهاش نكرد، در محيط شورا و نگهباني در بسيج محله و ساير فعاليتهاي ديگر در انجمن اسلامي محلهاش قانع نبود، تنها اين كارها نميتوانست او را كه تشنه و عاشق كار كردن در جهت پيش برد اهداف انقلاب بود سيراب و راضي سازند.
هميشه در فكر راهي بود كه بتواند ازآن راه زودتر و بهتر به ديدار معشوق بشتابد با اينكه مسئوليت سنگيني بر دوشش بود و شب و روز از كار وفعاليت باز نميايستاد باز هم لحظهاي جنگ و جبهههاي جنگ را فراموش نميكرد و لحظهاي فكر رفتن به جبهه نميگذاشت اودر شورا و انجمن اسير سازد و هر دم هواي پرواز به سوي جبههها در سر داشت. بالاخره برادر شهيد عبدالرحمن در روزهاي اول اسفند ماه 1360 كه هم زمان با سالروز تولدش بود رو به سوي ديار عاشقان گذاشت و حركت كرد و رفت تا با ديگر برادران عاشق خود در ديار عاشقان يكي شوند تا شايد فيض ديدن معشوق نصيبشان گردد. عاشقانه رفت تا معشوق ببيند و تا جاودانه بماند و بالاخر، پس از يك ماه نبرد با
كفار بعثي در تاريخ دو فروردين ماه 1361 در عمليات فتح المبين، در جبهه شوش به لقاءالله پيوست و به آرزوي ديرينه خود رسيد و باز شناسنامه و كارنامه زندگي يكي ديگر از اسطورههاي مقاومت و يكي ديگر از مناديان آزادي و عدالت ودر روي كره خاكي، در دنياي ظلم و ستم و تباهي و نابرابريها و قساوتها و دردها و بيعدالتيها و عصيانها در جامعه بشري بسته شد. او رفت و ازرفتن او چه باك، كه رفتنش تحول بود، رفتنش تزريق خون خود بود بر پيكر بيجان اجتماع، كه با رفتنش شمع شد و در محفل بشريت جاودانه سوخت و روشنايي بخشيد او حسينوار حركت كرد و حسينوار شهيد شد.
او رفت راه چگونه رفتن و چگونه جاودانه شدن را به ما بياموزد. ادامه مطلب
شهيد عبدالرحمن بنيادي در سپيدهدم اول اسفند ماه 1339 در يكي از بخشهاي استان بوشهر يعني بندر ريگ كه يكي از هزاران ديار محروم و فقير جنوب ميهنمان در يك خانواده نسبتاً متوسط و مذهبي به دنيا آمد دوران كودكي خود را در بندر ريگ سپري كرد وي تا كلاس پنجم ابتدایی نزد پدر بزرگش در بندر ريگ به سر برد و پس از اتمام دوران ابتدائي به بندر بوشهر نزد خانواده خويش بازگشت.
شهيد عبدالرحمن از همان دوران كودكي علاقه و دلبستگي شديدي به عرف و عادات و رسم و رسوم مذهبي داشت تا جايي كه احكام مذهبي، اصول دين، و فروع دين و نماز و ساير دستورات ديني نزد پدر بزرگش فرا گرفت. وي از همان سالهاي اول عمر چهرهاي پر مهر و محبت و آرام و مهربان داشت. در محيط خانه و مدرسه و كوچه مورد علاقه همه دوستان و آشنايان و اطرافيان بود.
شهيد عبدالرحمن پس از اتمام دوران ابتدائي در بندر بوشهر مراحل دوره راهنمايي تحصيلي خود را با موفقيت پشت سر نهاد و وارد دبيرستان شد، دوران دبيرستان او براي همه همكلاسيان و دبيران و كاركنان دبيرستان مملو از خاطرات شيرين و فراموش نشدني است. خاطراتي كه هرگز تكرار نخواهد شد و دوستانش فقط با بازگو كردن و تعريف دوباره آنها كه ميتوانند شادي روزهاي با او بودن را در ذهنشان و يادشان زنده كنند. در محيط مدرسه با همه برخوردي مخلصانه و دوستانه داشت و دوست همه بود و نه دوستانش بلكه همه را دوست ميداشت. شاگردي ممتاز و با استعداد بود اخلاق و رفتارش در محيط مدرسه زبانزد همه دانش آموزان و دبيران و كاركنان مدرسه بود.
شهيد عبدالرحمن بالاخره در سال تحصيلي 58ـ 57 با محيط مدرسه و دبيرستان وداع كرده و آن زمان شور انقلاب تمام نقاط كشور را فرا گرفته بود. عبدالرحمن نيز همراه اُمت به پاخواست و آرمانش در خط اصيل انقلاب اسلامي قرار گرفت و در تمام مراحل انقلاب همراه با اُمت به پاخواسته بود و به هر گونه فعاليتي كه منجر به سركوبي و سرنگوني رژيم ميشد دست ميزد در تمام درگيريها راهپيماييها و تحصنها شركت فعال داشت. هيچ وقت شكنجه و كشتارهاي رژيم باعث دلسرد شدن و ترك كردن مبارزهاش نميشد بلكه شور و شوقي ديگر سراپايش را فرا ميگرفت و موجب بيشتر شدن حجم مبارزهاش مي شد.
به نظر برخي از دوستانش چيزي كه عبدالرحمن را بيشتر دل بند و مشتاق ساخته بود و لحظهاي آرامش نداشت و هميشه در تكاپوي بهتر شدن جريان انقلاب به سر ميبرد اسلامي بودن انقلاب و شعارهاي آتشين اسلامي انقلاب بوده چون همان طور كه گفته شد او از كودكي عاشق و دلبند اسلام شده بود، بالاخره عبدالرحمن در آذر ماه 1358 همراه با جمعي از برادرانش عازم خدمت سربازي شد. اتفاقاً بر حسب اتفاق و تشخيص و مقامات مسئول يك سري سربازهاي اين دوره بوشهر، محل خدمتشان پايگاه دريايي بوشهر تعين شد و عبدالرحمن نيز همراه با ديگر برادران خود در پايگاه دريايي بوشهر مشغول خدمت شده عبدالرحمن در محيط سربازي مثل ساير عرصههاي كار و درس زندگياش با برخورد و رفتار خود فكر همه كاركنان و هم دورههايش را متوجه خود ساخته بود. تنها چيزي كه در محيط سربازي او را رنج ميداد، خدمت در شهرش بود، چرا كه او معتقد بود بايد در خدمت سربازي دور از خانه و كاشانة خود باشيم تا مسئوليت بيشتري را احساس كنيم و برايمان دور از خانه زندگي كردن تجربه و عادت شود.
او در خدمت سربازي نيز فردي مصمم و پركار بود هيچگاه كار زياد و نگهباني طولاني و فعاليتهاي ديگري كه خارج از برنامه خدمتيش بود او را ناراحت و رنجيده نميساخت بيشتر كار ميكرد و كمتر پاداش ميگرفت به طوري كه دوره دوسالهاش در شرف تمام شدن بود ولي هنوز از مرخصي استحقاقيش استفاده نكرده بود در جريان خدمت سربازي بود كه با جهاد سازندگي در ارتباط قرار گرفت و ساعات فراغت از خدمت به جهاد سازندگي مراجعه ميكرد و در آنجا مشغول كار ميشد. چهرهاش مملو از عشق به انقلاب كار كردن جهت بارور شدن انقلاب بود و هر وقت او را مشاهده ميكردي سرگرم انجام كاري بود.
اواخر خدمت سربازي بود كه در كلاس جهاد سازندگي سرگرم آموزش قران و عربي شد. بالاخره در خدمت سربازي ، فقط يك سرباز نبود بلكه در چند جريان مشغول فعاليت بوده خدمتي سربازي مصادف شد با جنگي كه بعثيان دولت عراقي بر كشور انقلابي ايران تحميل كرده بودند. عبدالرحمن نيز همواره و مثل امت قهرمانش در تب رفتن به جبهه ميسوخت و لحظه اي آرام و قرار نداشت. بارها در صف رفتن به جبهه ايستاد و هر دفعه با موانعي روبه رو ميشد و از رفتن به جبهه محروم ميماند.
بالاخره عبدالرحمن در آذر ماه سال 1360 خدمت مقدس سربازي را با موفقيت پشت سر نهاد. بعد از اتمام خدمت سربازي بود كه بنا به درخواست مردم محله و جمعي از دوستانش كانديد انتخابات شوراي محلي شد و به عضويت شوراي محلهاش، در رابطه با كارهاي شورا بود كه مردم محل با او آشنا شدند او را شناختند. در شورا شب و روز آرام نداشت به صورت تمام وقت در اختيار شورا بود و بدون هيچ گونه چشم داشتي شب و
روز كار ميكرد. اكثر كارهاي مربوط به شورا را خود انجام ميداد و هيچ وقت به صرف اينكه فلان كار را بايد فلاني انجام بدهد. كار شورا را عقب نميانداخت. اين قدر سرگرم خدمت به مردم بود حتي فرصت رسيدگي به كارهاي شخصي پيدا نميكرد. شايد اين گفته كمي اغراق آميز جلوه كند ولي واقعاً همين طور بود. چهرهاش از عشق به انقلاب و خدمت به مردم هميشه شفاف وروشن بود. هميشه ساده زندگي ميكرد و علاقهاي به دنيا و ماديات نداشت.
ظاهري ساده و آرام و باطني پر خروش و جنبنده داشت به اسلام و انقلاب و رهبرش عشق ميورزيد. عاشق امام بود و سخنان امام را چراغ روشنايي راه خود قرار داده و زحمات شبانه روزي كه براي مردم ميكشيد هيچ گاه و ناراحت و رنجيدهاش نكرد، در محيط شورا و نگهباني در بسيج محله و ساير فعاليتهاي ديگر در انجمن اسلامي محلهاش قانع نبود، تنها اين كارها نميتوانست او را كه تشنه و عاشق كار كردن در جهت پيش برد اهداف انقلاب بود سيراب و راضي سازند.
هميشه در فكر راهي بود كه بتواند ازآن راه زودتر و بهتر به ديدار معشوق بشتابد با اينكه مسئوليت سنگيني بر دوشش بود و شب و روز از كار وفعاليت باز نميايستاد باز هم لحظهاي جنگ و جبهههاي جنگ را فراموش نميكرد و لحظهاي فكر رفتن به جبهه نميگذاشت اودر شورا و انجمن اسير سازد و هر دم هواي پرواز به سوي جبههها در سر داشت. بالاخره برادر شهيد عبدالرحمن در روزهاي اول اسفند ماه 1360 كه هم زمان با سالروز تولدش بود رو به سوي ديار عاشقان گذاشت و حركت كرد و رفت تا با ديگر برادران عاشق خود در ديار عاشقان يكي شوند تا شايد فيض ديدن معشوق نصيبشان گردد. عاشقانه رفت تا معشوق ببيند و تا جاودانه بماند و بالاخر، پس از يك ماه نبرد با
كفار بعثي در تاريخ دو فروردين ماه 1361 در عمليات فتح المبين، در جبهه شوش به لقاءالله پيوست و به آرزوي ديرينه خود رسيد و باز شناسنامه و كارنامه زندگي يكي ديگر از اسطورههاي مقاومت و يكي ديگر از مناديان آزادي و عدالت ودر روي كره خاكي، در دنياي ظلم و ستم و تباهي و نابرابريها و قساوتها و دردها و بيعدالتيها و عصيانها در جامعه بشري بسته شد. او رفت و ازرفتن او چه باك، كه رفتنش تحول بود، رفتنش تزريق خون خود بود بر پيكر بيجان اجتماع، كه با رفتنش شمع شد و در محفل بشريت جاودانه سوخت و روشنايي بخشيد او حسينوار حركت كرد و حسينوار شهيد شد.
او رفت راه چگونه رفتن و چگونه جاودانه شدن را به ما بياموزد. ادامه مطلب
وصيتنامهي خود را با نام و با ياد او شروع ميكنم. چون در اين دوران حساس و شرايط كنوني كه از هر طرف حمله به سوي اسلام عزيز شده و در معرض خطر ميباشد و جهانخواران خارجي به سركردگي آمريكا و شوروي و مزدوران داخلياش منافقين و ملحدان كافر، هر روز فاجعهاي براي ما ميآفرينند و با علاقهي شديدي كه خودم حس كردم و براي پاسداري از خون شهيدان و رهايي كشور عزيز اسلاميمان از زير سلطهي بعثيان آمريكايي وكمك به جواني كه و نميتوانند زنده بمانند وببيند هر روز شهيد بياورند و بگويند چند شهيد آوردهاند، فردا چند تا شهيد ميآورند و شهيد شماري كنم و از ملت قهرمان و حزب الهي ميخواهم كه تا آخرين قطره خون خود از امام و اسلام دست نكشند و او را ياري نمايند چون اوست كه ميتواند كشور اسلامي و دنيايي مستضعفان را نجات دهد و آنها را از زير سلطه استكبار جهاني براند و از مردم ميخواهم كه خون اين همه شهيد را پايمال نكنند و هر روز در صف مرغ و تخم مرغ و صابون و … بايستند و خود را از اسلام كنار بكشند.
و اما اي مادر عزيز ميدانم برايم زحمت زيادي كشيدهاي و مرا بزرگ كردي تا، براي چنين روزي سرباز امام شوم پس با خبر شهادت من هيچ ناراحتي و گريهاي نكنيد، چون منافقان با گرية شما خوشحال ميشوند و من امانتي بودم نزد شما و هر وقت خدا صلاح ببيند امانت خود را پس ميگيرد.
و اي پدر شما هم ناراحت نباشيد و چون من بهتر از علي اكبر، امام حسين، حضرت قاسم، و شهيد بهشتي و رجائي و باهنر و علي ماهيني و هزاران شهيد ديگر نيستم و شما بايد افتخار كنيد كه با زحمات زياد شبانه روزي فرزندي بزرگ كرديد و او را هديه كرديد به صاحب اصليش و باشهادت من
مسئوليت شما بيشتر ميشود و خدا كند كه از زير بار اين مسئوليت و امتحان بر آئيد.
و اما خواهرم ميدانم كه شما با حجاب و آن بيان كوبندهاي كه داريد بيشتر و بهتر ميتوانيد پيام رس خون شهيد باشيد و اگر توانستيد اين وصيتنامه را در نمازجمعه و بر سر مزارم بخوانيد تا بلكه كساني كه هنوز با انقلاب و امام خون نگرفتهاند و هنوز در ترديد به سر ميبرند، بخود آيند و تا اندازهاي در آنها اثر بگذارد و اما برادرانم شما هم با درس خواندن خود در پشت جبهه وظيفه سنگيني بر عهده داريد و تا ميتوانيد درس بخوانيد چون مملكت احتياج مبرمي به شما دارد و بايد در مقابل منافقان در پشت جبهه به طور مداوم ايستادگي و روحانيت مبارز را ياري نمائيد.
مادرم نگوئيد كه من به كام خود نرسيدم، هيچ راهي بهتر از اين نيست كه به الله پيوستم و روزي كه من به منزل نو ميروم روز دامادي من است و شما هيچ وقت گريهاي نكنيد و از همة دوستان و آشنايان معذرت ميخواهم كه خداحافظي نكردم و از برادران ميخواهم كه به طور مقاوم از انجمن اسلامي حفاظت كنند تا كساني كه مورد تأيد نيستند در آن، رخنه نكند، همينطور از برادرانم در بسيج و شورا مخصوصاً برادراني كه در شورا ميباشند ميخواهم سنگر را خالي نكنند، و از برادران پاسدار ميخواهم كه اگر وصيتنامه من از نظر انشائي رخ داده آن را تصحيح كنند.
فرزند شما، عبدالرحمن بنيادی ادامه مطلب
و اما اي مادر عزيز ميدانم برايم زحمت زيادي كشيدهاي و مرا بزرگ كردي تا، براي چنين روزي سرباز امام شوم پس با خبر شهادت من هيچ ناراحتي و گريهاي نكنيد، چون منافقان با گرية شما خوشحال ميشوند و من امانتي بودم نزد شما و هر وقت خدا صلاح ببيند امانت خود را پس ميگيرد.
و اي پدر شما هم ناراحت نباشيد و چون من بهتر از علي اكبر، امام حسين، حضرت قاسم، و شهيد بهشتي و رجائي و باهنر و علي ماهيني و هزاران شهيد ديگر نيستم و شما بايد افتخار كنيد كه با زحمات زياد شبانه روزي فرزندي بزرگ كرديد و او را هديه كرديد به صاحب اصليش و باشهادت من
مسئوليت شما بيشتر ميشود و خدا كند كه از زير بار اين مسئوليت و امتحان بر آئيد.
و اما خواهرم ميدانم كه شما با حجاب و آن بيان كوبندهاي كه داريد بيشتر و بهتر ميتوانيد پيام رس خون شهيد باشيد و اگر توانستيد اين وصيتنامه را در نمازجمعه و بر سر مزارم بخوانيد تا بلكه كساني كه هنوز با انقلاب و امام خون نگرفتهاند و هنوز در ترديد به سر ميبرند، بخود آيند و تا اندازهاي در آنها اثر بگذارد و اما برادرانم شما هم با درس خواندن خود در پشت جبهه وظيفه سنگيني بر عهده داريد و تا ميتوانيد درس بخوانيد چون مملكت احتياج مبرمي به شما دارد و بايد در مقابل منافقان در پشت جبهه به طور مداوم ايستادگي و روحانيت مبارز را ياري نمائيد.
مادرم نگوئيد كه من به كام خود نرسيدم، هيچ راهي بهتر از اين نيست كه به الله پيوستم و روزي كه من به منزل نو ميروم روز دامادي من است و شما هيچ وقت گريهاي نكنيد و از همة دوستان و آشنايان معذرت ميخواهم كه خداحافظي نكردم و از برادران ميخواهم كه به طور مقاوم از انجمن اسلامي حفاظت كنند تا كساني كه مورد تأيد نيستند در آن، رخنه نكند، همينطور از برادرانم در بسيج و شورا مخصوصاً برادراني كه در شورا ميباشند ميخواهم سنگر را خالي نكنند، و از برادران پاسدار ميخواهم كه اگر وصيتنامه من از نظر انشائي رخ داده آن را تصحيح كنند.
فرزند شما، عبدالرحمن بنيادی ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: عليرضا بنيادي (برادر شهيد)
شهيد چهار سال از بنده بزرگتر بود، ما در ابتدا ساكن منطقه جبري خيابان دهقان بوديم. قبل از انقلاب آنجا در طرح شهري قرار گرفت وما به منطقه سنگي آمديم پدرم بازنشسته بهداري سابق است. رابطة من با شهيد بسيار صميمي بود ايشان هوش و استعداد زيادي داشت و در درسها به من و خواهر و برادرانم كمك ميكرد وجود آن عزيز براي اعضاي خانواده مفيد بود. شهيد از اول ابتدايي تا پايان كلاس پنجم به واسطه علاقه خاصي كه به پدر بزرگ و مادر بزرگم داشت نزد آنها در بندر ريگ بود بعد از پايان دوره ابتدايي چون آنجا مدرسه راهنمايي نداشت به بندر بوشهر برگشت در اين زمان پدرم قبل از استخدام در بهداري در پاليشگاه جزيرة خارگ كار ميكرد. ظاهراً ما دو سه سالي
در آنجا بوديم، شهيد براي دورة راهنمايي در مدرسة شهيد پاسدار كنوني درس خواند كه من نيز دانشآموز همان مدرسه بودم. پس از طي دوران متوسطه، سال 58 ديپلم خود را گرفت و وارد خدمت سربازي شد.
ايشان در دبيرستان سعادت تحصيل ميكرد كه اغلب تظاهرات دانش آموزي درقبل از انقلاب از اين دبيرستان منشاء ميگرفت و شهيد شركت داشت و در محل نيز با فعالان انقلابي همكاري نزديكي بر قرار ميكرد. طرح تظاهرات محل را شهيد و خانوادة ما تدارك ميديدند با شخصيت و مبارزات ضد ستم شاهي امام آشنايي داشت و هميشه به دنبال فرمايشات و ديدگاههاي امام بود. ايشان در منطقه دوم دريائي بوشهر در قسمت نگهباني بود يك بار از طرف ارتش به جبهه رفت. دو روز بعد برگشت،او گفت: نيرو زياد بود ما را برگرداندند پس از اينكه خدمت ايشان تمام شد، پدرم در همان بهداري محل كارش براي شهيد كاري در نظر گرفت تا به استخدام درآيد ولي شهيد گفت: من فعلاً قصد رفتن به جبهه از طريق بسيج را دارم اگر زنده برگشتم ابتدا تحصيلم را ادامه ميدهم.
ايشان در دبيرستان سعادت تحصيل ميكرد كه اغلب تظاهرات دانش آموزي از اين دبيرستان منشاء ميگرفت و شهيد شركت داشت و در محل نيز با فعالان انقلابي همكاري نزديكي بر قرار ميكرد طرح تظاهرات محل را شهيد و خانوادة ما تدارك ميديدند با شخصيت و مبارزات ضد ستم شاهي امام آشنايي داشت و هميشه به دنبال فرمايشات و ديدگاههاي امام بود عضو انجمن اسلامي محل و در شوراي محل فعاليت ميكرد. رفتار بسيار خوبي با مردم داشت براي همين مردم نيز او را خيلي دوست داشتند. اغلب در خانه مشغول درس و مطالعه بود و كنار آن فعاليتها و خدمات ارزنده داشت، بعضي از اهل محل او
را نميشناختند. بعد از شهادتش تازه فهميدند برادر من است.
حدود 3ـ 4 ماهي در كارهاي فرهنگي جهاد سازندگي افتخاري خدمت ميكرد. بعد از آن نيز از طريق بسيج به جبهه رفت. هيچ كدام از افراد خانواده را از قصد رفتن خود به جبهه مطلع نكرد من هم در بوشهر نبودم. پدر و مادرم تعريف ميكردند؛ صبحي ديديم شهيد لباسهايش را ميپوشد، گفتم به كجا مي روي گفت: عازم جبهه هستم، پدر نيز كه ميخواست به بهداري برود ايشان را تا ستاد اقامه نماز جمعه با ماشين رساند و بدرقه كرد ارتباط ما با شهيد در جبهه تنها از طريق نامههايي كه ميفرستاد، بود. در ضمن نامه از حال و هواي معنوي جبهه و صفاي رزمندگان مينوشت.
لباس و پلاك و قرآني كه در هنگام شهادت در جيب داشت و نامههايش همگي نزد خواهر بزرگم است.
از زمان اعزام تا لحظة شهادت ايشان يك ماه و نيم طول كشيد. در مرحلة اول عمليات فتحالمبين به فيض شهادت رسيد. از همرزمان ايشان يوسف بختياري، عليرضا بختياري و شهيد مهران توكلي هستند كه آقاي توكلي دوست و هم محل ايشان بودند و هم زمان در يك عمليات به شهادت رسيدند.
عمويم منصور بنيادي در طي اين عمليات جانباز شد. شب 2/1/61 در شياري نزديك به دشمن شهيد و ساير رزمندگان هدف تيربار مستقيم دشمن قرار ميگيرند، بر اثر اصابت تيرهاي زيادي به شهادت ميرسد. تا رسيدن پيكر شهيد به دست ما دو هفته طول كشيد پس از پايان عمليات با پيجويي از همرزمانش مطلع شدم به شهادت رسيدهاند. ولي به خانواده چيزي نگفتم آن قسمتي كه برادرم و ساير شهدا بودند در دست عراقيها قرار داشت، تا راندن نيروهاي دشمن از آن منطقه مدتي طول كشيد.
با شنيدن خبر شهادت ايشان وضعيت روحي نامناسبي داشتم، هر چه خانواده علت ناراحتي مرا ميپرسيدند چيزي نميگفتم تا اينكه 3 ـ 4 روز قبل از آوردن پيكر شهداء خانواده را از ماجرا با خبر كردم و گفتم معلوم نيست چه موقع پيكر آنها را بياورند در آن روز فراموش نشدني بيش از 30 شهيد از عمليات فتحالمبين را به شهر آوردند، كه بيشتر آنها از محلة مسجد توحيد بودند از جمله شهيد خداخواست شكريان. جمعيت انبوه و بينظيري براي تشييع اين لالههاي به خون خفته به صحنه آمده بودند. فضاي شهر حالت خاصي داشت برادر ديگرم كه كوچكتر از شهيد است آن زمان در منطقه جنگي عضوء نيروي ژاندامري بود روز تشييع شهيد به ايشان خبر دادم و با ديدن او در ميان مردم كه براي تشييع شهدا آمده بود عقدهي دلم باز شدو در فراق شهيد برادر كوچك رادر بغل گرفتم. تا آرام بگيرم با همكاري مردم قدرشناس محل بصورت منسجم دستة بزرگي را تشكيل داديم و بطرف بسيج كه محل شروع تشييع بود آمديم از آنجا ما نيز به سيل عظيم تشييع كنندگان پيوستيم. مردمي كه شهيد را ميشناختند بسيار از نبود ايشان آه و افسوس ميخوردند و اظهار تأسف ميكردند.
لحظه لحظه زندگي با برادرم برايم خاطره است او رفتار مهربانانهاي با من داشت هرگاه در درسها به مشكل بر ميخورديم، به ايشان مراجعه ميكرديم. مانند معلمي دلسوز و ماهر مرا راهنمايي ميكرد پيشرفت درسي خود را مديون آن عزيز هستم. شهيد احترام زيادي به پدر و مادر، خانواده و فاميل ميگذاشت رفتار بسيار خوبي با اطرافيان داشت ما در خانه با بودن او احساس آرامش ميكرديم هرگز با كسي به تندي برخورد نكرد.
مسئوليت ما خانوادهاي شهدا در جامعه سنگينتر است. اگر خدا توفيق دهد تا جايي كه بتوانيم بايد راه شهدا را ادامه دهيم.
داماد ما هدايت احمدنيا نيز جاويدالاثر بودند و ما از سرنوشت ايشان بيخبر بوديم. قبل از آن كه پس از 12 سال پيكر ايشان را بياورند شبي برادرم به خوابم آمد و گفت: من و هدايت كنار هم هستيم و جايمان خيلي خوب است. از اين جا بود كه فهميدم هدايت شهيد شده است.
اگر من برادرم را حضوراً ببينم از او ميخواهم كه برايم دعا كند كه ما هم اين سعادت را داشته باشيم تا ادامه دهنده راه آنها باشيم، تا آنجايي كه در توان داريم بتوانيم در خط اسلام، امام و انقلاب قدم برداريم.
¯¯¯¯¯¯
راوي: عليرضا بختياري (همرزم شهيد)
من عليرضا بختياري پاسدار بازنشسته و 41 سال سن دارم از سال 62 به عضويت رسمي سپاه در آمدم در عملياتهاي بستان، فتحالمبين، خيبر شركت داشتم. شهيد عبدالرحمن بنيادي از دوستان و هم محلهاي من بود ما در سنگي، كوچه گلخانه (شهيد بنيادي) اقامت داريم با ايشان رفت و آمد خانوادگي داشتم. من و شهيد اواخر سال 60 با هم از طريق بسيج به جبهه اعزام شديم.
شهيد خدمت را به پايان رسانده و بار اول بود كه به منطقه ميآمد. من نيز براي بار دوم عازم بودم. با شنيدن دستور امام مبني بر حضور مردم در جبههها و اين كه احساس ميشد در آينده نزديك عمليات گستردهاي در حال شكلگيري است.
تصميم گرفتيم در بسيج براي اعزام نامنويسي كنيم. قبل از اين عمليات در جنگهاي نامنظم و عمليات بستان شركت كرده بودم. در طي عملياتها چند بار زخمي شدم، بعد از بهبودي قصد رفتن به جبهه را داشتم. از نظر سني از
عبدالرحمن كوچكتر بودم. كلاس اول دبيرستان درس ميخواندم بالاخره با بچههاي محل و ساير برادران اعزام شديم.
شهيد در خانواده مذهبي و انقلابي رشد كرد، ايشان جواني آرام و كم حرف بود رفتار بسيار شايستهاي داشت در آن اعزام، شهيد كه براي اولين بار به جبهه ميآمد بسيار مشتاق و پرشور بود. در منطقه نيز با هم بوديم. بعضي شبها در خط دوم با هم نگهباني ميداديم در اين بين از شهادت حرف ميزد و از خدا، پيروزي رزمندگان را طلب ميكرد. ميگفت: انشاءا… خداوند به من نيز توفيق شهادت دهد.
اكثر بچههايي كه با ما در آن عمليات بودند به شهادت رسيدند. تنها عده قليلي سالم ماندند، از جمله سيد مهدي هاشمي، دكتر صمد جلودار در سنگر ما، شهيد عبدالرحمن، شهيد عنايت نجيبي، شهيد محمدي باغملائي، شهيد حاج رستمي ( پدر شهيد ) از بچههاي دلوار با هم بوديم. بعدها به خط مقدم منتقل شديم كه در اين خط ده روز استقرار داشتيم گردان ما جزء تيپ 17 قم بود كه اين در اهواز دانشگاه شهر اردوگاه باهنر به ما اعلام شد.
فرماندة گردان ما در شيراز، شهيد سلطاني انتخاب شدند. تيپ 17 قم اولين تيپي بود كه در سپاه تشكيل ميشد. گردان ما را از اهواز به شوش بردند، چند روزي در شوش مانديم.
شهر خالي از سكنه و به منطقة نظامي تبديل شده بود. از رودخانه رد شديم و به خط دوم رفتيم. چند مدتي هم در خط مقدم منطقة زعن بوديم. چون گردان ما گردان عملياتي بود، يك هفته قبل از عمليات در شيارهاي خط مقدم زعن مستقر شديم. هر 5 ـ 6 نفر در يك سنگر حضور داشتيم. در سنگر ما بنده، شهيد بنيادي، شهيد رستمي، شهيد محمود هاشمي و چند نفر ديگر بودند. در
آنجا كساني كه براي بار دوم به جبهه ميآمدند و تجربه بيشتري داشتند را با افرادي كه براي بار اول ميآمدند را با هم در نگهباني ميگذاشتند. در خط مقدم، اول من و سيد محمود هاشمي نگهباني ميداديم، در اينجا خيلي به عراقيها نزديك بوديم. دو نيروي درگير در دو طرف تپه و در فاصلة 70 تا 100 متري از
دشمن قرار داشتيم. در خط دوم كه دو هفته مستقر بوديم، شبها با عبدالرحمن نگهباني ميدادم. كم كم با گذشت روزها متوجه شديم به عمليات بزرگي نزديك ميشويم.
چند روز قبل از عمليات فتحالمبين حاج باقرميگلي نژاد به شهادت رسيد. شب عمليات بعد از شام انارهاي فراواني براي رزمندگان آوردند، در تمام سنگرها پر از انار بود. همان شب دوم فروردين سال 61 به ما اعلام منتظر شروع عمليات باشيد، ما نيز حالت آماده باش كامل داشتيم عبدالرحمن كنار من دراز كشيده بود، خوابمان نميبرد، صحبت ميكرديم. وقتي عمليات شروع شد ما به ستون شديم. عبدالرحمن و سيد محمود در جلو من بودند. از شيار شليكا كه تانك دو لول سوختهاي از قبل كنارش بود گذشتيم و بالا رفتيم. متأسفانه آن عمليات در ابتدا با شكست مواجه شد. زيرا تخريب چيها كه بايد معبرها را باز ميكردند، خوب اين كار را انجام ندادند. ما وسط ميدان مين بوديم كه مين منوري منفجر شد محور لو رفت. همة بچهها به حالت سينهخيز بودند.شهيد در اينجا هم در جلومن بودمين منور ، عراقيها را از حضور ما مطلع كرد. بسيار آتش سنگيني ريختند آن طور كه نفس كشيدن در آن غبار و دود باروت مشكل بود. دستور دادند به جلو پيش روي كنيم، همان جا پاهايم مجروح شد، همان طور كه جلو ميرفتيم مييديم خيلي از بچهها در سر جايشان شهيد شدهاند.
با عبدالرحمن و بقيه بچهها سينهخيز ادامه حركت داديم. آتش سنگين
دشمن هر لحظه شديدتر ميشدبطوريكه ديگر پيشروي غيرممكن بود، مقداري توقف كرديم، با تعدادي كه باقي مانده بوديم. از جمله عبدالرحمن به طرف نقطهاي كه سنگر تيربارچي عراقي عده زيادي از بچهها را شهيد كرده بود رفتيم، شياريپشت آن سنگر مسكور بود. در اين عمليات نيروي بسيجي و ارتشي با هم ادغام شدند. با يك ارتشي از معاونين دسته و بيسيمچي ما كه دكتر صمد جلودار بود، جلوتر رفتيم. در شيار پشت سنگر تيربارچي قرار گرفتيم. حالا ساعت 4 ـ 5 صبح است. 2 ـ 3 ساعت از شروع عمليات گذشته بود هنوز موفق نشديم خط مقدم را بشكنيم يكي از بچهها پيشنهاد داد هرچه زودتر سنگر تيربارچي دشمن را بزنيم، آرپيجي زدند ولي متأسفانه به سنگر نخورد. تيربار روي سنگري كه ما و برادران در آن بوديم مسلط بود. رگباري به طرف ما گرفتند. تعدادي نيز در اينجا از جمله عبدالرحمن به شهادت رسيدند. البته من طرز شهادت عبدالرحمن را نديدم بچههاي كه با ما بودند و ايشان را در مجروحيت ديدندمي گفتند كه عبدالرحمن در قسمت اول شيار شهيد شد، با تعداد اندكنيروهاي باقي مانده و بيسيمچي از شيار بيرون آمديم پشت تپه و بوتههاي كوچكي دراز كشيديم بيسيمچي با مركز تيپ صحبت ميكرد و كسب تكليف مينمود به ما گفتند كل منطقه به موفقيت نرسيدهاند. صبر كنيد تا دستوري از مراتب بالا صادر شود ما گروهاني بوديم كه در اين خط وارد شديم.
تمام گردان در 5 ـ 6 معبر با مشكل مواجه شدند. اكثراً روي ميدان مين رفتند، هوا در حال روشن شدن بود از مركز نيز دستور خاصي به ما نرسيد، صداي هلهله و شادي عراقيها ميآمد، از طرفي هم صداي نالة برادراني كه در ميدان مين مجروح شده بودند به گوش ميرسيد، نميتوانستيم به آنها كمكي كنيم. آتش عراقيها كمتر شد زيرا آنها متوجه شدند نيروهاي ما كاري از پيش
نبردند از طريق بي سيم به ما دستور دادند برگرديد ما برگشتيم، از جمله بنده، حاج جليل اختري، دكتر صمد جلودار، سيد محمود هاشمي، چون مجروح بودم، حاج جليل اختري مرا به كول گرفت و به عقب آورد سپس به بيمارستان تهران اعزام شدم، تا اين زمان از شهادت عبدالرحمن اطلاع نداشتم. از تهران با بوشهر تماس گرفتم جوياي حال برادران شدم. خيلي از بچههاي بوشهر از جمله عبدالرحمن بنيادي به شهادت رسيدهاند پس از ترخيص از بيمارستان در اولين فرصت به ديدار خانوادة شهيد بنيادي رفتم و با هم بر سر مزار شهيد رقتيم تمام لحظههاي با شهدا بودن خاطره است.
¯¯¯¯¯¯
راوي: جليل اختري
عبدالرحمن بچة محل ما (سنگي) بود از اوايل با تشكيل بسيج محل مسئوليت اين تشكيلات بر عهدة من قرار گرفت. شهيد در بسيج فعاليت داشت و شبها به نگهباني ميرفت، از آن زمان با ايشان و برادرانشان كه همكاري لازم را ماداشتند، آشنا شدم.
يك بار در پست نگهباني از ساعت 11 تا 3 شب با هم بوديم. در آن چند ساعت به طور كامل به اخلاق نيكو و پسنديده ايشان پي بردم. محل فعاليت ما كانتينرهاي كنار شوراي محل بود. من قبل از عمليات فتحالمبين 3 ـ 4 بار به جبهه اعزام شدم، چند ماهي نيز در منطقة غرب بودم و در جنگهاي نامنظم منطقة كرخه و اردوگاه مبارزان حضور داشتم در آن زمان هر كس ميخواست به جبهه برود. در بسيج ثبتنام ميكرد. از آنجا زمان اعزام را به برادران اعلام ميكردند و نيروها را با اتوبوس يا مينيبوس به سمت منطقة عملياتي ميبردند.
از بوشهر با شهيد و ساير برادران 60/12/1 اعـزام شديم در اهواز دانشگاه جندي شاپور تقسيم بندي شديم. عبدالرحمن در دستة ما قرار گرفت. 7 ـ 8 روز در دانشگاه با هم در يك اتاق بوديم. چون با شهيد از قبل آشنايي داشتم با پسر عمويش منصور بنيادي با هم در يك اتاق بوديم. در سنگرهاي تجمعي شوش نيز نزد ما ميآمد در سنگرهاي انفرادي خط مقدم نيز كنار هم بوديم و فاصلهاي نداشتيم من و منصور بنيادي در رستة پياده، تيربارچي و عبدالرحمن تفنگچي بودو كلاشي همراه داشت.
دو سه روز قبل از عمليات در شوش حمامهاي پيش ساختهاي كنار رود كرخه داشتيم با بچهاي گروهان جهت استحمام به آنجا رفتيم. عبدالرحمن همان طور كه كنار رود كرخه نشسته بود گفت: دوست دارم در اين مناطق بمانم و ديگر به شهر و ظواهر دنيايي بر نگردم من هم گفتم شما بار اول است كه به منطقه ميآيي، اين طور نگو انشاءالله بارها بيايي و بروي. شب عمليات براي بچههاي ما بيمقدمه و بيخبرانه بود تا ساعت 12 شب كسي متوجه نشد كه اينجا عملياتي صورت ميگيرد ميديديم. يك سري نيروهاي اضافي را 9 تا 10 شب به خط مقدم ميبردند در اين عمليات براي اولين بار بسيج و ارتش با هم ادغام ميشدند. در مورد نحوة عمليات و عملكرد نيروها نيز، كسي اطلاعي نداشت و برنامهريزي در اين باره نشده بود. منطقه زعند يك منطقة پدافندي بودو مطرح هم نكردند كه اين منطقه قرار است به منطقه عملياتي تبديل شود.
ساعت 12 شب حاج رضا محمدي و ابراهيم افراسيابي به پيش ما آمدند و گفت پايين بيايد ميگويند عمليات است پايين آمديم با شتاب و عجله نارنجك و ساير تجهيزات برداشتيم عبدالرحمن كه در سنگر بود زودتر تجهيزات كامل را برداشت با شهيد و چند نفر ديگر كنار شيار المهدي به خط يك ايستاديم. نفر به نفر جلو رفتيم. عمليات از محورهاي ديگر مثل غرب دزفول و
رقابيه يك ساعت قبل از حركت ما شروع شده بود. آتش درگيري آنها را ميديديم. بدون آنكه معبري باز شده باشد و منطقهاي شناسايي شود دستور پيشروي دادند. عبدالرحمن تفنگ كلاش به دست و چند نارنجك به كمر داشت.
من و ايشان با ساير بچهها در شياري كه اكنون نزديك بنايي ياد بود به نام شيار المهدي و گودال قتلگاه شهدا است، بوديم. قبل از آن كه به محوطه اي جايي كه الان جادهاي نزديك بنايي يادبود زدهاند برسيم، 50 متر مانده به گودال از اين شيار بالا آمديم در آنجا معبر باريكي بود كه بيشتر از يكم نفر، نميشد از آن رد شوند مجبور شديم به خط يك بايستيم يك نفر يك نفر وارد محوطه شويم. وقتي كه وارد محوطه شديم مشخصات و جاي دشمن را نميدانستيم حاج رضا محمدي به عنوان فرماندة دسته و بنده معاون ايشان جلوتر بوديم. عبدالرحمن سه يا چهار نفر بعد از ما بود. در لحظههاي اول كه آرام آرام جلو ميرفتيم عراقيها متوجه وجود ما نبودند، نميدانستند ما نيز قصد حمله داريم سپاه چهارم عراق با تجهيزات و نيروي فراوان در آنجا مستقر بودند. قرار نبود گروهي به جلو نفوذ كند، بعد از اندكي ديدهبانهاي دشمن كه الان آثار آن سنگرها بالاي شيار، باسازي شده، متوجه شدند و شروع به تك تيراندازي كردند، كل محوطه و اطراف آن شيار را مينهاي به صورت باغچهاي، چهار تله و چهار فنر با سيمهاي مخصوص بسته بودند، كه به هر كدامش ميخورديم منفجر ميشد. بعد از وارد شدن نيز تيراندازي دشمن ادامه داشت. تعدادي از بچهها تير خورده بودند از جمله احمد ساعدي كه كنارم بود زخمي شد و صدا زد تير خوردم علي اكبر افشون نيز مورد اصابت قرار گرفت.
شهيد محـمد عدالـت پرور روي مين منور رفت، مين به صورت مشعل شد و محوطه را روشن كرد عراقيها بيشتر متوجه ما شدند. همين طور كم كم سينه خيز در حالي كه تيرباري را نيز حمل ميكرديم صدمتر جلوتر رفتيم از جهت تيراندازي عراقيها متوجه خط آنها شدم عراقيها سمت چپ ما بودند در سمت راست شيار شيخي، شليكا بچههاي مسجد توحيد به فاصله 200 متري از ما قرار داشتند. به شهيد حاج رضا گفتم: اجازه بده تيراندازي كنيم. گفت: هيچ تيري رها نكنيد.
عراقيها به طرف ما آرپيجي شليك ميكردند به كنار بچهها مي خورد عبدالرحمن در فاصله نزديك من بود. وقتي با حاج رضا بحث ميكردم تا تيراندازي كنيم. عبدالرحمن را ديگر نديدم زيرا شب و ظلمات شديدي بود. بغل دستي خود را تنها با شنيدن صدايش تشخيص ميداد. مقداري توقف كرديم 20 دقيقه از يكديگر خبري نداشتيم، خواستم شليك كنم تيربار پر از خاك شده بود و تيري از آن رها نميشد. مرحوم محسن اگرشكي كه دو سال پيش در اثر سانحة تصادف از دنيا رفت كنارم آمد، تيري خورده بود اسلحة كلاش خود را به من داد كولهپشتيام پر از نارنجك بود. نميتوانستم آن را در طي مسير حمل كنم. كنار شهيد غلامرضا رستمي كه مجروح بود گذاشتم و دربرگشت آن را برداشتم.
حالا در وسط جاده كنوني و محوطه كفي صاف هستيم من و حاج رضا جلوتر رفتيم، ديديم ارتشيها نيز ميآيند همه نيروها تحت سازماندهي و دقيق ومنظمي نداشتند. حركت نيروها طبق دستور فرماندهي نبود هر كس به ابتكار خودش حركت ميكرد در پيش روي شيار باريكي را ديديم كه اكنون بر اثر فرسايش بزرگتر شده است. به آقاي رستمي كه مجروح بود گفتم ميتواني بيايي گفت: نميتوانم تكان بخورم. اول شيار، عبدالرحمن سالم نشسته بود. گفتم: عبدالرحمن چه خبر؟ گفت: «بچهها اينجا هستند هنوز خبري نشده است». چند قدم جلوتر داخل شيار رفتم جلوي من محمود باشي بود ابتدا متوجه او نشدم از داخل شيار يك عراقي را در سنگر ديدباني ديدم صورتش مشخص بود خم و راست ميشد نارنجك به سمت بچهها پرت ميكرد. طي آن رضا محمدي، حمدا… قنبري، ابراهيم افراسيابي، عنايت نجيبي همگي شهيد شدند. آنها كنار فنس و سيم خاردار بودند، ما در فاصله 7-6 متر وسط شيار بوديم. ارتشيها نيز به صورت مخلوط با ما در آنجا حضور داشتند. حدود سي و پنج تا چهل نفر از نيروهاي ارتشي و بسيجي در شيار جمع شدند انتهاي فنس و سيمخاردار بود. احتياجي نداشت عراقيها در شيار مين كار بگذارند. به حاج رضا محمدي گفتم: حاجي بزنيم عراقيها هر لحظه نارنجك مياندازند. حمدا.. قنبري كنار حاج رضا آرپيجي دستش بود، آماده شد تا شليك كند. گلولة آرپيجي را به سمت سنگر ديدهبان هدف قرار داد به سنگر نخورد آتش عقب آرپيجي كه خطرناك است به سمت بچهها ميخورد با كلاشي كه در دست داشتم به سمت ديدهبان گرفتم تا تير آخر شليك كردم. يك خشاب تمام شد به بغل دستيام گفتم: يك نارنجك بده گفت بگذار ببينيم چه ميشود. نگاه كردم ديدم محمود باشي است چند دقيقهاي پس از رها شدن آرپيجي ما، تيرباري آوردند و نصب كردند. تير بار در شيار مسلط بود با كار كردن آن تمام بچهها را يكي يكي پرپر كرد به بچهها گفتم خودتان را در اين جهت كانال پرت كنيد تا در مسير هدف تير بار قرار نگيريد تي بار بسيار شديد بيوقفه كار ميكرد بعد كه برگشتم، اكثر بچهها و ارتشيها كه آنجا مانده بودند شهيد شدند.
كل طول كانال 15 متر بود حاجي و برخي بچهها كه سر كانال بودند درجا شهيد شدند در ضمن تيراندازي، محمود باشي نيز با ما بالا آمد كه اكنون نيز در قيد حيات هستند.
به عبدالرحمن گفتم: سريع بيرون بيا
گفت : نمي توانم
گفتم : تير اندازي شديد است بيرون بيا، خيلي اصرار كردم خواستم دستش را بگيرم و بالا بكشم ولي تير خورده بود نميتوانست تكاني بخورد.
گفت : مرا رها كن.
از ساعت 12/30 كه شروع عمليات را اعلام كردند، ساعت 14/30 به شيار رسيديم نيم ساعت آنجا بوديم كه تير بار را كار گذاشتند هر كس ميتوانست به بالاي شيار برود و تقريباً نجات پيدا ميكرد. البته بالاي شيار هم جاي امني نبود محوطه كفي صاف و حالت دشت مانند داشت من به اتفاق آقاي دهقان يكي از فرماندههان ارتش كه افسر و فرمانده گروهان ما بودند و چند نفر ديگر به محوطه كفي آمديم به حاج غلامرضا رستمي رسيدم تكان نميخورد. هر چه او را صدا زدم جوابي نداد، شهيد شده بود. كوله پشتي و نارنجك را كنارش برداشتم. همچنان تيربار دشمن شديداً كار ميكرد. كوله پشتي را جلو سرم به عنوان محافظ گرفتم، در همين نقطهاي كه بناي يادبود شهداء وجود دارد. در محوطهاي ضدهوايي دو لول زنجيردار شليكا مستقر بود.
در همان شب اين ضد هوايي به سوي ما شليك ميكرد كه ما جهت را تغيير داديم تا تير كمتري به ما اصابت كند. بسيار زياد خمپاره و گلوله ميآمد دقيقهاي سي گلوله خمپاره طرف ما به زمين ميخورد توپ خانه عراق و توپ خانه خودي بسيار منطقه را ميكوبيد. نيروهاي ما خبر نداشتند ما در محوطه هستيم زيرا هماهنگي نشده بود فكر ميكردند خط دشمن را ميزنند حوالي ساعت چهار صبح با زدن خمپاره زياد منور هم ميزدند، انگار آفتاب تنها در اين قسمت بود ولي از شدت گرد و غبار و دود باروت كسي چيزي را نميديد ساعت 8 صبح شد نميدانستيم از كدام طرف برگرديم. پيكر شهداي زيادي را در
راه ميديديم از همين مسير حركت كرديم شياري را كه بايد از آن برميگشتيم را پيدا كرديم در حين برگشت ديدم عليرضا بختياري پايش روي مين رفته و زخمي است اول شيار و جاده كنوني نشسته بود از شدت درد ناله ميكرد خودم نيز توان راه رفتن را نداشتم به طرف عليرضا رفتم و او را به دوش گرفتم و با خود به عقب آوردم.
يك هفته بعد از عمليات در منطقه مانديم تا خط آرام شد شروع به جمعآوري پيكر شهداء كرديم و به همان حالت كه افتاده بودند دور پيكرشان ملافهاي ميپيچيديم شهداء را پس از شناسايي به عقب انتقال داديم.
حدود 7 – 8 تير به كتف، قلب و شكمش برخورد كرده بود به همان حالت رو به خاك افتاده بود بالاي سرش حاضر شدم. با اين كه روزها با اين عزيزان بوديم به علت شدت تير باران دشمن تابيدن آفتاب بارش باران و گذشت يك هفته شناسايي آنها مشكل بود. از جيب عقب عبدالرحمن كيفش را در آوردم از طريق كارت شناسايي عكسدار در آن كيف مطمئن شدم شهيد خود عبدالرحمن است، در همان نقطه از شيار كه در ورود و خروج به آنجا با او صحبت ميكردم قرار داشت نقطهاي كه وارد شيار ميشوي سمت راست اول شيار محل شهادت ايشان است ساير شهداء را در شيارهاي ديگر از جمله شياري كه بچههاي مسجد توحيد در آنجا بودند را خودمان همين چند نفري كه باقي مانديم جمعآوري كرديم شناسايي آن عزيزان تنها از طريق كارت شناسايي و يا پلاك آنها ممكن بود. ادامه مطلب
شهيد چهار سال از بنده بزرگتر بود، ما در ابتدا ساكن منطقه جبري خيابان دهقان بوديم. قبل از انقلاب آنجا در طرح شهري قرار گرفت وما به منطقه سنگي آمديم پدرم بازنشسته بهداري سابق است. رابطة من با شهيد بسيار صميمي بود ايشان هوش و استعداد زيادي داشت و در درسها به من و خواهر و برادرانم كمك ميكرد وجود آن عزيز براي اعضاي خانواده مفيد بود. شهيد از اول ابتدايي تا پايان كلاس پنجم به واسطه علاقه خاصي كه به پدر بزرگ و مادر بزرگم داشت نزد آنها در بندر ريگ بود بعد از پايان دوره ابتدايي چون آنجا مدرسه راهنمايي نداشت به بندر بوشهر برگشت در اين زمان پدرم قبل از استخدام در بهداري در پاليشگاه جزيرة خارگ كار ميكرد. ظاهراً ما دو سه سالي
در آنجا بوديم، شهيد براي دورة راهنمايي در مدرسة شهيد پاسدار كنوني درس خواند كه من نيز دانشآموز همان مدرسه بودم. پس از طي دوران متوسطه، سال 58 ديپلم خود را گرفت و وارد خدمت سربازي شد.
ايشان در دبيرستان سعادت تحصيل ميكرد كه اغلب تظاهرات دانش آموزي درقبل از انقلاب از اين دبيرستان منشاء ميگرفت و شهيد شركت داشت و در محل نيز با فعالان انقلابي همكاري نزديكي بر قرار ميكرد. طرح تظاهرات محل را شهيد و خانوادة ما تدارك ميديدند با شخصيت و مبارزات ضد ستم شاهي امام آشنايي داشت و هميشه به دنبال فرمايشات و ديدگاههاي امام بود. ايشان در منطقه دوم دريائي بوشهر در قسمت نگهباني بود يك بار از طرف ارتش به جبهه رفت. دو روز بعد برگشت،او گفت: نيرو زياد بود ما را برگرداندند پس از اينكه خدمت ايشان تمام شد، پدرم در همان بهداري محل كارش براي شهيد كاري در نظر گرفت تا به استخدام درآيد ولي شهيد گفت: من فعلاً قصد رفتن به جبهه از طريق بسيج را دارم اگر زنده برگشتم ابتدا تحصيلم را ادامه ميدهم.
ايشان در دبيرستان سعادت تحصيل ميكرد كه اغلب تظاهرات دانش آموزي از اين دبيرستان منشاء ميگرفت و شهيد شركت داشت و در محل نيز با فعالان انقلابي همكاري نزديكي بر قرار ميكرد طرح تظاهرات محل را شهيد و خانوادة ما تدارك ميديدند با شخصيت و مبارزات ضد ستم شاهي امام آشنايي داشت و هميشه به دنبال فرمايشات و ديدگاههاي امام بود عضو انجمن اسلامي محل و در شوراي محل فعاليت ميكرد. رفتار بسيار خوبي با مردم داشت براي همين مردم نيز او را خيلي دوست داشتند. اغلب در خانه مشغول درس و مطالعه بود و كنار آن فعاليتها و خدمات ارزنده داشت، بعضي از اهل محل او
را نميشناختند. بعد از شهادتش تازه فهميدند برادر من است.
حدود 3ـ 4 ماهي در كارهاي فرهنگي جهاد سازندگي افتخاري خدمت ميكرد. بعد از آن نيز از طريق بسيج به جبهه رفت. هيچ كدام از افراد خانواده را از قصد رفتن خود به جبهه مطلع نكرد من هم در بوشهر نبودم. پدر و مادرم تعريف ميكردند؛ صبحي ديديم شهيد لباسهايش را ميپوشد، گفتم به كجا مي روي گفت: عازم جبهه هستم، پدر نيز كه ميخواست به بهداري برود ايشان را تا ستاد اقامه نماز جمعه با ماشين رساند و بدرقه كرد ارتباط ما با شهيد در جبهه تنها از طريق نامههايي كه ميفرستاد، بود. در ضمن نامه از حال و هواي معنوي جبهه و صفاي رزمندگان مينوشت.
لباس و پلاك و قرآني كه در هنگام شهادت در جيب داشت و نامههايش همگي نزد خواهر بزرگم است.
از زمان اعزام تا لحظة شهادت ايشان يك ماه و نيم طول كشيد. در مرحلة اول عمليات فتحالمبين به فيض شهادت رسيد. از همرزمان ايشان يوسف بختياري، عليرضا بختياري و شهيد مهران توكلي هستند كه آقاي توكلي دوست و هم محل ايشان بودند و هم زمان در يك عمليات به شهادت رسيدند.
عمويم منصور بنيادي در طي اين عمليات جانباز شد. شب 2/1/61 در شياري نزديك به دشمن شهيد و ساير رزمندگان هدف تيربار مستقيم دشمن قرار ميگيرند، بر اثر اصابت تيرهاي زيادي به شهادت ميرسد. تا رسيدن پيكر شهيد به دست ما دو هفته طول كشيد پس از پايان عمليات با پيجويي از همرزمانش مطلع شدم به شهادت رسيدهاند. ولي به خانواده چيزي نگفتم آن قسمتي كه برادرم و ساير شهدا بودند در دست عراقيها قرار داشت، تا راندن نيروهاي دشمن از آن منطقه مدتي طول كشيد.
با شنيدن خبر شهادت ايشان وضعيت روحي نامناسبي داشتم، هر چه خانواده علت ناراحتي مرا ميپرسيدند چيزي نميگفتم تا اينكه 3 ـ 4 روز قبل از آوردن پيكر شهداء خانواده را از ماجرا با خبر كردم و گفتم معلوم نيست چه موقع پيكر آنها را بياورند در آن روز فراموش نشدني بيش از 30 شهيد از عمليات فتحالمبين را به شهر آوردند، كه بيشتر آنها از محلة مسجد توحيد بودند از جمله شهيد خداخواست شكريان. جمعيت انبوه و بينظيري براي تشييع اين لالههاي به خون خفته به صحنه آمده بودند. فضاي شهر حالت خاصي داشت برادر ديگرم كه كوچكتر از شهيد است آن زمان در منطقه جنگي عضوء نيروي ژاندامري بود روز تشييع شهيد به ايشان خبر دادم و با ديدن او در ميان مردم كه براي تشييع شهدا آمده بود عقدهي دلم باز شدو در فراق شهيد برادر كوچك رادر بغل گرفتم. تا آرام بگيرم با همكاري مردم قدرشناس محل بصورت منسجم دستة بزرگي را تشكيل داديم و بطرف بسيج كه محل شروع تشييع بود آمديم از آنجا ما نيز به سيل عظيم تشييع كنندگان پيوستيم. مردمي كه شهيد را ميشناختند بسيار از نبود ايشان آه و افسوس ميخوردند و اظهار تأسف ميكردند.
لحظه لحظه زندگي با برادرم برايم خاطره است او رفتار مهربانانهاي با من داشت هرگاه در درسها به مشكل بر ميخورديم، به ايشان مراجعه ميكرديم. مانند معلمي دلسوز و ماهر مرا راهنمايي ميكرد پيشرفت درسي خود را مديون آن عزيز هستم. شهيد احترام زيادي به پدر و مادر، خانواده و فاميل ميگذاشت رفتار بسيار خوبي با اطرافيان داشت ما در خانه با بودن او احساس آرامش ميكرديم هرگز با كسي به تندي برخورد نكرد.
مسئوليت ما خانوادهاي شهدا در جامعه سنگينتر است. اگر خدا توفيق دهد تا جايي كه بتوانيم بايد راه شهدا را ادامه دهيم.
داماد ما هدايت احمدنيا نيز جاويدالاثر بودند و ما از سرنوشت ايشان بيخبر بوديم. قبل از آن كه پس از 12 سال پيكر ايشان را بياورند شبي برادرم به خوابم آمد و گفت: من و هدايت كنار هم هستيم و جايمان خيلي خوب است. از اين جا بود كه فهميدم هدايت شهيد شده است.
اگر من برادرم را حضوراً ببينم از او ميخواهم كه برايم دعا كند كه ما هم اين سعادت را داشته باشيم تا ادامه دهنده راه آنها باشيم، تا آنجايي كه در توان داريم بتوانيم در خط اسلام، امام و انقلاب قدم برداريم.
¯¯¯¯¯¯
راوي: عليرضا بختياري (همرزم شهيد)
من عليرضا بختياري پاسدار بازنشسته و 41 سال سن دارم از سال 62 به عضويت رسمي سپاه در آمدم در عملياتهاي بستان، فتحالمبين، خيبر شركت داشتم. شهيد عبدالرحمن بنيادي از دوستان و هم محلهاي من بود ما در سنگي، كوچه گلخانه (شهيد بنيادي) اقامت داريم با ايشان رفت و آمد خانوادگي داشتم. من و شهيد اواخر سال 60 با هم از طريق بسيج به جبهه اعزام شديم.
شهيد خدمت را به پايان رسانده و بار اول بود كه به منطقه ميآمد. من نيز براي بار دوم عازم بودم. با شنيدن دستور امام مبني بر حضور مردم در جبههها و اين كه احساس ميشد در آينده نزديك عمليات گستردهاي در حال شكلگيري است.
تصميم گرفتيم در بسيج براي اعزام نامنويسي كنيم. قبل از اين عمليات در جنگهاي نامنظم و عمليات بستان شركت كرده بودم. در طي عملياتها چند بار زخمي شدم، بعد از بهبودي قصد رفتن به جبهه را داشتم. از نظر سني از
عبدالرحمن كوچكتر بودم. كلاس اول دبيرستان درس ميخواندم بالاخره با بچههاي محل و ساير برادران اعزام شديم.
شهيد در خانواده مذهبي و انقلابي رشد كرد، ايشان جواني آرام و كم حرف بود رفتار بسيار شايستهاي داشت در آن اعزام، شهيد كه براي اولين بار به جبهه ميآمد بسيار مشتاق و پرشور بود. در منطقه نيز با هم بوديم. بعضي شبها در خط دوم با هم نگهباني ميداديم در اين بين از شهادت حرف ميزد و از خدا، پيروزي رزمندگان را طلب ميكرد. ميگفت: انشاءا… خداوند به من نيز توفيق شهادت دهد.
اكثر بچههايي كه با ما در آن عمليات بودند به شهادت رسيدند. تنها عده قليلي سالم ماندند، از جمله سيد مهدي هاشمي، دكتر صمد جلودار در سنگر ما، شهيد عبدالرحمن، شهيد عنايت نجيبي، شهيد محمدي باغملائي، شهيد حاج رستمي ( پدر شهيد ) از بچههاي دلوار با هم بوديم. بعدها به خط مقدم منتقل شديم كه در اين خط ده روز استقرار داشتيم گردان ما جزء تيپ 17 قم بود كه اين در اهواز دانشگاه شهر اردوگاه باهنر به ما اعلام شد.
فرماندة گردان ما در شيراز، شهيد سلطاني انتخاب شدند. تيپ 17 قم اولين تيپي بود كه در سپاه تشكيل ميشد. گردان ما را از اهواز به شوش بردند، چند روزي در شوش مانديم.
شهر خالي از سكنه و به منطقة نظامي تبديل شده بود. از رودخانه رد شديم و به خط دوم رفتيم. چند مدتي هم در خط مقدم منطقة زعن بوديم. چون گردان ما گردان عملياتي بود، يك هفته قبل از عمليات در شيارهاي خط مقدم زعن مستقر شديم. هر 5 ـ 6 نفر در يك سنگر حضور داشتيم. در سنگر ما بنده، شهيد بنيادي، شهيد رستمي، شهيد محمود هاشمي و چند نفر ديگر بودند. در
آنجا كساني كه براي بار دوم به جبهه ميآمدند و تجربه بيشتري داشتند را با افرادي كه براي بار اول ميآمدند را با هم در نگهباني ميگذاشتند. در خط مقدم، اول من و سيد محمود هاشمي نگهباني ميداديم، در اينجا خيلي به عراقيها نزديك بوديم. دو نيروي درگير در دو طرف تپه و در فاصلة 70 تا 100 متري از
دشمن قرار داشتيم. در خط دوم كه دو هفته مستقر بوديم، شبها با عبدالرحمن نگهباني ميدادم. كم كم با گذشت روزها متوجه شديم به عمليات بزرگي نزديك ميشويم.
چند روز قبل از عمليات فتحالمبين حاج باقرميگلي نژاد به شهادت رسيد. شب عمليات بعد از شام انارهاي فراواني براي رزمندگان آوردند، در تمام سنگرها پر از انار بود. همان شب دوم فروردين سال 61 به ما اعلام منتظر شروع عمليات باشيد، ما نيز حالت آماده باش كامل داشتيم عبدالرحمن كنار من دراز كشيده بود، خوابمان نميبرد، صحبت ميكرديم. وقتي عمليات شروع شد ما به ستون شديم. عبدالرحمن و سيد محمود در جلو من بودند. از شيار شليكا كه تانك دو لول سوختهاي از قبل كنارش بود گذشتيم و بالا رفتيم. متأسفانه آن عمليات در ابتدا با شكست مواجه شد. زيرا تخريب چيها كه بايد معبرها را باز ميكردند، خوب اين كار را انجام ندادند. ما وسط ميدان مين بوديم كه مين منوري منفجر شد محور لو رفت. همة بچهها به حالت سينهخيز بودند.شهيد در اينجا هم در جلومن بودمين منور ، عراقيها را از حضور ما مطلع كرد. بسيار آتش سنگيني ريختند آن طور كه نفس كشيدن در آن غبار و دود باروت مشكل بود. دستور دادند به جلو پيش روي كنيم، همان جا پاهايم مجروح شد، همان طور كه جلو ميرفتيم مييديم خيلي از بچهها در سر جايشان شهيد شدهاند.
با عبدالرحمن و بقيه بچهها سينهخيز ادامه حركت داديم. آتش سنگين
دشمن هر لحظه شديدتر ميشدبطوريكه ديگر پيشروي غيرممكن بود، مقداري توقف كرديم، با تعدادي كه باقي مانده بوديم. از جمله عبدالرحمن به طرف نقطهاي كه سنگر تيربارچي عراقي عده زيادي از بچهها را شهيد كرده بود رفتيم، شياريپشت آن سنگر مسكور بود. در اين عمليات نيروي بسيجي و ارتشي با هم ادغام شدند. با يك ارتشي از معاونين دسته و بيسيمچي ما كه دكتر صمد جلودار بود، جلوتر رفتيم. در شيار پشت سنگر تيربارچي قرار گرفتيم. حالا ساعت 4 ـ 5 صبح است. 2 ـ 3 ساعت از شروع عمليات گذشته بود هنوز موفق نشديم خط مقدم را بشكنيم يكي از بچهها پيشنهاد داد هرچه زودتر سنگر تيربارچي دشمن را بزنيم، آرپيجي زدند ولي متأسفانه به سنگر نخورد. تيربار روي سنگري كه ما و برادران در آن بوديم مسلط بود. رگباري به طرف ما گرفتند. تعدادي نيز در اينجا از جمله عبدالرحمن به شهادت رسيدند. البته من طرز شهادت عبدالرحمن را نديدم بچههاي كه با ما بودند و ايشان را در مجروحيت ديدندمي گفتند كه عبدالرحمن در قسمت اول شيار شهيد شد، با تعداد اندكنيروهاي باقي مانده و بيسيمچي از شيار بيرون آمديم پشت تپه و بوتههاي كوچكي دراز كشيديم بيسيمچي با مركز تيپ صحبت ميكرد و كسب تكليف مينمود به ما گفتند كل منطقه به موفقيت نرسيدهاند. صبر كنيد تا دستوري از مراتب بالا صادر شود ما گروهاني بوديم كه در اين خط وارد شديم.
تمام گردان در 5 ـ 6 معبر با مشكل مواجه شدند. اكثراً روي ميدان مين رفتند، هوا در حال روشن شدن بود از مركز نيز دستور خاصي به ما نرسيد، صداي هلهله و شادي عراقيها ميآمد، از طرفي هم صداي نالة برادراني كه در ميدان مين مجروح شده بودند به گوش ميرسيد، نميتوانستيم به آنها كمكي كنيم. آتش عراقيها كمتر شد زيرا آنها متوجه شدند نيروهاي ما كاري از پيش
نبردند از طريق بي سيم به ما دستور دادند برگرديد ما برگشتيم، از جمله بنده، حاج جليل اختري، دكتر صمد جلودار، سيد محمود هاشمي، چون مجروح بودم، حاج جليل اختري مرا به كول گرفت و به عقب آورد سپس به بيمارستان تهران اعزام شدم، تا اين زمان از شهادت عبدالرحمن اطلاع نداشتم. از تهران با بوشهر تماس گرفتم جوياي حال برادران شدم. خيلي از بچههاي بوشهر از جمله عبدالرحمن بنيادي به شهادت رسيدهاند پس از ترخيص از بيمارستان در اولين فرصت به ديدار خانوادة شهيد بنيادي رفتم و با هم بر سر مزار شهيد رقتيم تمام لحظههاي با شهدا بودن خاطره است.
¯¯¯¯¯¯
راوي: جليل اختري
عبدالرحمن بچة محل ما (سنگي) بود از اوايل با تشكيل بسيج محل مسئوليت اين تشكيلات بر عهدة من قرار گرفت. شهيد در بسيج فعاليت داشت و شبها به نگهباني ميرفت، از آن زمان با ايشان و برادرانشان كه همكاري لازم را ماداشتند، آشنا شدم.
يك بار در پست نگهباني از ساعت 11 تا 3 شب با هم بوديم. در آن چند ساعت به طور كامل به اخلاق نيكو و پسنديده ايشان پي بردم. محل فعاليت ما كانتينرهاي كنار شوراي محل بود. من قبل از عمليات فتحالمبين 3 ـ 4 بار به جبهه اعزام شدم، چند ماهي نيز در منطقة غرب بودم و در جنگهاي نامنظم منطقة كرخه و اردوگاه مبارزان حضور داشتم در آن زمان هر كس ميخواست به جبهه برود. در بسيج ثبتنام ميكرد. از آنجا زمان اعزام را به برادران اعلام ميكردند و نيروها را با اتوبوس يا مينيبوس به سمت منطقة عملياتي ميبردند.
از بوشهر با شهيد و ساير برادران 60/12/1 اعـزام شديم در اهواز دانشگاه جندي شاپور تقسيم بندي شديم. عبدالرحمن در دستة ما قرار گرفت. 7 ـ 8 روز در دانشگاه با هم در يك اتاق بوديم. چون با شهيد از قبل آشنايي داشتم با پسر عمويش منصور بنيادي با هم در يك اتاق بوديم. در سنگرهاي تجمعي شوش نيز نزد ما ميآمد در سنگرهاي انفرادي خط مقدم نيز كنار هم بوديم و فاصلهاي نداشتيم من و منصور بنيادي در رستة پياده، تيربارچي و عبدالرحمن تفنگچي بودو كلاشي همراه داشت.
دو سه روز قبل از عمليات در شوش حمامهاي پيش ساختهاي كنار رود كرخه داشتيم با بچهاي گروهان جهت استحمام به آنجا رفتيم. عبدالرحمن همان طور كه كنار رود كرخه نشسته بود گفت: دوست دارم در اين مناطق بمانم و ديگر به شهر و ظواهر دنيايي بر نگردم من هم گفتم شما بار اول است كه به منطقه ميآيي، اين طور نگو انشاءالله بارها بيايي و بروي. شب عمليات براي بچههاي ما بيمقدمه و بيخبرانه بود تا ساعت 12 شب كسي متوجه نشد كه اينجا عملياتي صورت ميگيرد ميديديم. يك سري نيروهاي اضافي را 9 تا 10 شب به خط مقدم ميبردند در اين عمليات براي اولين بار بسيج و ارتش با هم ادغام ميشدند. در مورد نحوة عمليات و عملكرد نيروها نيز، كسي اطلاعي نداشت و برنامهريزي در اين باره نشده بود. منطقه زعند يك منطقة پدافندي بودو مطرح هم نكردند كه اين منطقه قرار است به منطقه عملياتي تبديل شود.
ساعت 12 شب حاج رضا محمدي و ابراهيم افراسيابي به پيش ما آمدند و گفت پايين بيايد ميگويند عمليات است پايين آمديم با شتاب و عجله نارنجك و ساير تجهيزات برداشتيم عبدالرحمن كه در سنگر بود زودتر تجهيزات كامل را برداشت با شهيد و چند نفر ديگر كنار شيار المهدي به خط يك ايستاديم. نفر به نفر جلو رفتيم. عمليات از محورهاي ديگر مثل غرب دزفول و
رقابيه يك ساعت قبل از حركت ما شروع شده بود. آتش درگيري آنها را ميديديم. بدون آنكه معبري باز شده باشد و منطقهاي شناسايي شود دستور پيشروي دادند. عبدالرحمن تفنگ كلاش به دست و چند نارنجك به كمر داشت.
من و ايشان با ساير بچهها در شياري كه اكنون نزديك بنايي ياد بود به نام شيار المهدي و گودال قتلگاه شهدا است، بوديم. قبل از آن كه به محوطه اي جايي كه الان جادهاي نزديك بنايي يادبود زدهاند برسيم، 50 متر مانده به گودال از اين شيار بالا آمديم در آنجا معبر باريكي بود كه بيشتر از يكم نفر، نميشد از آن رد شوند مجبور شديم به خط يك بايستيم يك نفر يك نفر وارد محوطه شويم. وقتي كه وارد محوطه شديم مشخصات و جاي دشمن را نميدانستيم حاج رضا محمدي به عنوان فرماندة دسته و بنده معاون ايشان جلوتر بوديم. عبدالرحمن سه يا چهار نفر بعد از ما بود. در لحظههاي اول كه آرام آرام جلو ميرفتيم عراقيها متوجه وجود ما نبودند، نميدانستند ما نيز قصد حمله داريم سپاه چهارم عراق با تجهيزات و نيروي فراوان در آنجا مستقر بودند. قرار نبود گروهي به جلو نفوذ كند، بعد از اندكي ديدهبانهاي دشمن كه الان آثار آن سنگرها بالاي شيار، باسازي شده، متوجه شدند و شروع به تك تيراندازي كردند، كل محوطه و اطراف آن شيار را مينهاي به صورت باغچهاي، چهار تله و چهار فنر با سيمهاي مخصوص بسته بودند، كه به هر كدامش ميخورديم منفجر ميشد. بعد از وارد شدن نيز تيراندازي دشمن ادامه داشت. تعدادي از بچهها تير خورده بودند از جمله احمد ساعدي كه كنارم بود زخمي شد و صدا زد تير خوردم علي اكبر افشون نيز مورد اصابت قرار گرفت.
شهيد محـمد عدالـت پرور روي مين منور رفت، مين به صورت مشعل شد و محوطه را روشن كرد عراقيها بيشتر متوجه ما شدند. همين طور كم كم سينه خيز در حالي كه تيرباري را نيز حمل ميكرديم صدمتر جلوتر رفتيم از جهت تيراندازي عراقيها متوجه خط آنها شدم عراقيها سمت چپ ما بودند در سمت راست شيار شيخي، شليكا بچههاي مسجد توحيد به فاصله 200 متري از ما قرار داشتند. به شهيد حاج رضا گفتم: اجازه بده تيراندازي كنيم. گفت: هيچ تيري رها نكنيد.
عراقيها به طرف ما آرپيجي شليك ميكردند به كنار بچهها مي خورد عبدالرحمن در فاصله نزديك من بود. وقتي با حاج رضا بحث ميكردم تا تيراندازي كنيم. عبدالرحمن را ديگر نديدم زيرا شب و ظلمات شديدي بود. بغل دستي خود را تنها با شنيدن صدايش تشخيص ميداد. مقداري توقف كرديم 20 دقيقه از يكديگر خبري نداشتيم، خواستم شليك كنم تيربار پر از خاك شده بود و تيري از آن رها نميشد. مرحوم محسن اگرشكي كه دو سال پيش در اثر سانحة تصادف از دنيا رفت كنارم آمد، تيري خورده بود اسلحة كلاش خود را به من داد كولهپشتيام پر از نارنجك بود. نميتوانستم آن را در طي مسير حمل كنم. كنار شهيد غلامرضا رستمي كه مجروح بود گذاشتم و دربرگشت آن را برداشتم.
حالا در وسط جاده كنوني و محوطه كفي صاف هستيم من و حاج رضا جلوتر رفتيم، ديديم ارتشيها نيز ميآيند همه نيروها تحت سازماندهي و دقيق ومنظمي نداشتند. حركت نيروها طبق دستور فرماندهي نبود هر كس به ابتكار خودش حركت ميكرد در پيش روي شيار باريكي را ديديم كه اكنون بر اثر فرسايش بزرگتر شده است. به آقاي رستمي كه مجروح بود گفتم ميتواني بيايي گفت: نميتوانم تكان بخورم. اول شيار، عبدالرحمن سالم نشسته بود. گفتم: عبدالرحمن چه خبر؟ گفت: «بچهها اينجا هستند هنوز خبري نشده است». چند قدم جلوتر داخل شيار رفتم جلوي من محمود باشي بود ابتدا متوجه او نشدم از داخل شيار يك عراقي را در سنگر ديدباني ديدم صورتش مشخص بود خم و راست ميشد نارنجك به سمت بچهها پرت ميكرد. طي آن رضا محمدي، حمدا… قنبري، ابراهيم افراسيابي، عنايت نجيبي همگي شهيد شدند. آنها كنار فنس و سيم خاردار بودند، ما در فاصله 7-6 متر وسط شيار بوديم. ارتشيها نيز به صورت مخلوط با ما در آنجا حضور داشتند. حدود سي و پنج تا چهل نفر از نيروهاي ارتشي و بسيجي در شيار جمع شدند انتهاي فنس و سيمخاردار بود. احتياجي نداشت عراقيها در شيار مين كار بگذارند. به حاج رضا محمدي گفتم: حاجي بزنيم عراقيها هر لحظه نارنجك مياندازند. حمدا.. قنبري كنار حاج رضا آرپيجي دستش بود، آماده شد تا شليك كند. گلولة آرپيجي را به سمت سنگر ديدهبان هدف قرار داد به سنگر نخورد آتش عقب آرپيجي كه خطرناك است به سمت بچهها ميخورد با كلاشي كه در دست داشتم به سمت ديدهبان گرفتم تا تير آخر شليك كردم. يك خشاب تمام شد به بغل دستيام گفتم: يك نارنجك بده گفت بگذار ببينيم چه ميشود. نگاه كردم ديدم محمود باشي است چند دقيقهاي پس از رها شدن آرپيجي ما، تيرباري آوردند و نصب كردند. تير بار در شيار مسلط بود با كار كردن آن تمام بچهها را يكي يكي پرپر كرد به بچهها گفتم خودتان را در اين جهت كانال پرت كنيد تا در مسير هدف تير بار قرار نگيريد تي بار بسيار شديد بيوقفه كار ميكرد بعد كه برگشتم، اكثر بچهها و ارتشيها كه آنجا مانده بودند شهيد شدند.
كل طول كانال 15 متر بود حاجي و برخي بچهها كه سر كانال بودند درجا شهيد شدند در ضمن تيراندازي، محمود باشي نيز با ما بالا آمد كه اكنون نيز در قيد حيات هستند.
به عبدالرحمن گفتم: سريع بيرون بيا
گفت : نمي توانم
گفتم : تير اندازي شديد است بيرون بيا، خيلي اصرار كردم خواستم دستش را بگيرم و بالا بكشم ولي تير خورده بود نميتوانست تكاني بخورد.
گفت : مرا رها كن.
از ساعت 12/30 كه شروع عمليات را اعلام كردند، ساعت 14/30 به شيار رسيديم نيم ساعت آنجا بوديم كه تير بار را كار گذاشتند هر كس ميتوانست به بالاي شيار برود و تقريباً نجات پيدا ميكرد. البته بالاي شيار هم جاي امني نبود محوطه كفي صاف و حالت دشت مانند داشت من به اتفاق آقاي دهقان يكي از فرماندههان ارتش كه افسر و فرمانده گروهان ما بودند و چند نفر ديگر به محوطه كفي آمديم به حاج غلامرضا رستمي رسيدم تكان نميخورد. هر چه او را صدا زدم جوابي نداد، شهيد شده بود. كوله پشتي و نارنجك را كنارش برداشتم. همچنان تيربار دشمن شديداً كار ميكرد. كوله پشتي را جلو سرم به عنوان محافظ گرفتم، در همين نقطهاي كه بناي يادبود شهداء وجود دارد. در محوطهاي ضدهوايي دو لول زنجيردار شليكا مستقر بود.
در همان شب اين ضد هوايي به سوي ما شليك ميكرد كه ما جهت را تغيير داديم تا تير كمتري به ما اصابت كند. بسيار زياد خمپاره و گلوله ميآمد دقيقهاي سي گلوله خمپاره طرف ما به زمين ميخورد توپ خانه عراق و توپ خانه خودي بسيار منطقه را ميكوبيد. نيروهاي ما خبر نداشتند ما در محوطه هستيم زيرا هماهنگي نشده بود فكر ميكردند خط دشمن را ميزنند حوالي ساعت چهار صبح با زدن خمپاره زياد منور هم ميزدند، انگار آفتاب تنها در اين قسمت بود ولي از شدت گرد و غبار و دود باروت كسي چيزي را نميديد ساعت 8 صبح شد نميدانستيم از كدام طرف برگرديم. پيكر شهداي زيادي را در
راه ميديديم از همين مسير حركت كرديم شياري را كه بايد از آن برميگشتيم را پيدا كرديم در حين برگشت ديدم عليرضا بختياري پايش روي مين رفته و زخمي است اول شيار و جاده كنوني نشسته بود از شدت درد ناله ميكرد خودم نيز توان راه رفتن را نداشتم به طرف عليرضا رفتم و او را به دوش گرفتم و با خود به عقب آوردم.
يك هفته بعد از عمليات در منطقه مانديم تا خط آرام شد شروع به جمعآوري پيكر شهداء كرديم و به همان حالت كه افتاده بودند دور پيكرشان ملافهاي ميپيچيديم شهداء را پس از شناسايي به عقب انتقال داديم.
حدود 7 – 8 تير به كتف، قلب و شكمش برخورد كرده بود به همان حالت رو به خاك افتاده بود بالاي سرش حاضر شدم. با اين كه روزها با اين عزيزان بوديم به علت شدت تير باران دشمن تابيدن آفتاب بارش باران و گذشت يك هفته شناسايي آنها مشكل بود. از جيب عقب عبدالرحمن كيفش را در آوردم از طريق كارت شناسايي عكسدار در آن كيف مطمئن شدم شهيد خود عبدالرحمن است، در همان نقطه از شيار كه در ورود و خروج به آنجا با او صحبت ميكردم قرار داشت نقطهاي كه وارد شيار ميشوي سمت راست اول شيار محل شهادت ايشان است ساير شهداء را در شيارهاي ديگر از جمله شياري كه بچههاي مسجد توحيد در آنجا بودند را خودمان همين چند نفري كه باقي مانديم جمعآوري كرديم شناسايي آن عزيزان تنها از طريق كارت شناسايي و يا پلاك آنها ممكن بود. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید