نام عباس
نام خانوادگی كبگاني
نام پدر خليل
تاربخ تولد 1344/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/11/29
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر



عباس كبگاني در سال 1344 در شهر بوشهر چشم به جهان گشود. او تا دوران راهنمايي به مدرسه رفت و در همان دوران قصد رفتن به جبهه كرد.
وي در سن 16 سالگي به جبهه رفت تا با مزدوران بعثي بجنگد. هر وقت به او ميگفتيم كه بيا ازدواج كن؛ او به ما ميگفت: «زماني عروسي من است كه در سنگر تير بخورم و شهيد شوم. آن شب، شب دامادي من است». بالاخره همين طور هم شد و سرانجام در عمليات والفجر 8 ، در جادهي فاو _ امالقصر به همراه شهيدان ، رنجبر و شمسا در حلقهي محاصرهي عراقيها گير كرده و به شهادت رسيدند. روحش شاد و يادش گرامي باد. ادامه مطلب
وي در سن 16 سالگي به جبهه رفت تا با مزدوران بعثي بجنگد. هر وقت به او ميگفتيم كه بيا ازدواج كن؛ او به ما ميگفت: «زماني عروسي من است كه در سنگر تير بخورم و شهيد شوم. آن شب، شب دامادي من است». بالاخره همين طور هم شد و سرانجام در عمليات والفجر 8 ، در جادهي فاو _ امالقصر به همراه شهيدان ، رنجبر و شمسا در حلقهي محاصرهي عراقيها گير كرده و به شهادت رسيدند. روحش شاد و يادش گرامي باد. ادامه مطلب
با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي و با سلام بر شهيداني كه حاضر نشدند ببينند كه دشمن به اسلام و جمهوري اسلامي و قرآن خيانت مي كند و آنها ساكت بمانند. و به اميد آزادي هر چه زودتر اسراء به دست پرتوان رزمندگان اسلام؛ وصيت نامه خود را شروع مي كنم :
خدا را شكر مي كنم كه ميل به ماندن را از من گرفتي و عشق به رفتن را به من عطا فرمودي و با نواي ملكوتي ، اين طنين را در گوشم انداختي كه تو را هر آنچه كه مي خواهم و هيچ كس در رفتنش بي سرپرست نيست. همه آفريده ها ي تو هستيم. خيلي تنها شده ام همه دوستان رفته اند و خجات مي كشم در شهر بمانم و ببينم دوستان را يكي پس از ديگري بياورند و نظاره گر باشم .
و حال سخني چند با پدر و مادرم دارم:
پدر و مادر! از اين كه سعادت پيدا نكردم در دوران حياتم شما را خوشحال كنم و راضي بگردانم پوزش مي خواهم و از اين كه نتوانستم مسئوليت فرزندي كه نسبت به شما بر عهده داشتم ، به جا بياورم ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد. از خواهرانم هم از اينكه نتوانستم مسئوليت برادري را نسبت به آنها به جا بياورم مرا ببخشيد و از خانواده ام و امت شهيد پرور مي خواهم كه تنها هدفشان الله باشد و تنها به ياد خدا با شند و امام را تنها نگذارند. ادامه مطلب
خدا را شكر مي كنم كه ميل به ماندن را از من گرفتي و عشق به رفتن را به من عطا فرمودي و با نواي ملكوتي ، اين طنين را در گوشم انداختي كه تو را هر آنچه كه مي خواهم و هيچ كس در رفتنش بي سرپرست نيست. همه آفريده ها ي تو هستيم. خيلي تنها شده ام همه دوستان رفته اند و خجات مي كشم در شهر بمانم و ببينم دوستان را يكي پس از ديگري بياورند و نظاره گر باشم .
و حال سخني چند با پدر و مادرم دارم:
پدر و مادر! از اين كه سعادت پيدا نكردم در دوران حياتم شما را خوشحال كنم و راضي بگردانم پوزش مي خواهم و از اين كه نتوانستم مسئوليت فرزندي كه نسبت به شما بر عهده داشتم ، به جا بياورم ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد. از خواهرانم هم از اينكه نتوانستم مسئوليت برادري را نسبت به آنها به جا بياورم مرا ببخشيد و از خانواده ام و امت شهيد پرور مي خواهم كه تنها هدفشان الله باشد و تنها به ياد خدا با شند و امام را تنها نگذارند. ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي : مادر شهيد
اين پسرم خيلي علاقه به رفتن جبهه و جنگ داشت. 16 ساله بود كه به جبهه رفت. تازه من از مكه آمده بودم كه به من گفت: شناسنامه من كجاست؟ هر چه به او گفتم ، هنوز زود است بروي ، قبول نكرد و گفت: من مي خواهم بروم، محمد، دوستم رفته و من هم بايد بروم. من كه خودم خيلي دلم مي خواست برود، اما بيشتر به خاطر پدرش كه مريض بود ، گفتم عباس ! من افتخار مي كنم كه تو بروي. وقتي ديد كه من هم راضي هستم مدرسه را ترك كرد و رفت. ولي به پدرش نگفت. ساعت 2 بعد از ظهر شد، پدرش پرسيد: چرا عباس تا هنوز نيامده؟ گفتم ، نمي دانم؛ امروز هم صبح زود رفت. ساعت 3 بعد از ظهر رفتم مدرسه. مستخدم مدرسه گفت: ساعت 6 رفتند شيراز. آمدم به پدرش گفتم. او فوراً رفت دنبالش. پدرش گفت : ديدم كه عباس لباس نظامي پوشيده بود و مي خوا ستند حركت كنند. روز بعد عباس آمد و گفت: پدر! به خاطر تو هم كه شده، برگشتم؛ ولي اجازه بده كه بروم. پدرش به او گفت: خوب ، برو. او با خوشحالي رفت. موقعي كه رفت ، خرمشهر آزاد شد. 3 ماه بعد از دوره ي آموزشي ، آمد و گفت: من رفتم و خرمشهر را آزاد كردم.
هم در مغازه دنبال كارهاي پدرش بود ، و هم به مدرسه مي رفت. يك روز آمدم خانه ، ديدم درِ حياط بسته است. در را باز كردم، رفتم بالا، ديدم عباس جلويم ايستاده و دارد مي خندد. گفتم: از كجا آمدي؟ يك مرتبه رنگ صورتش زرد شد و گفت: از بالاي خانه همسايه آمدم داخل خانه. لباسهايش را عوض كرده بود كه من نبينم. عباس گفت: مي خواهم بروم بيرون ، كار دارم. او كه رفت ، من فوراً رفتم خانه همسايه. پرسيدم كه عباس چه طور آمد داخل خانه؟ گفت: از بالاي خانه ما آمد در حالي كه لباس هايش خوني بود. خيلي دل نگران شدم. وقتي كه عباس برگشت ، پرسيدم ، كجا بودي ؟ گفت: پايم زخمي شده بود، رفتم با ند آن را عوض كردم، ولي الان خوب شده است. موقعي كه مي آمد خانه ، هر چيز اضافه در خانه بود ، مي برد جبهه. به دوستان ديگر هم مي گفت: چيز هاي اضافه را بدهيد تا ببرم. از بس كه خوشحال بود ، خداحافظي نكرد و گفت: كه خيلي دور شد ، بايد بروم. موقعي كه مي رفت جبهه، گفت: مادر! من رفتم، حسين را هم بفرست تا بيايد.
شبي در خواب ديدم كه من و عباس به زيارت كربلاي امام حسين (ع) رفته ايم و خيلي خوشحال بوديم كه با هم به زيارت آقا آمده ايم . بعد از گذشت مدتي، به عباس گفتم ، بيا تا برگرديم. ولي او گفت: نه! هنوز زود است ، كه ناگهان از خواب بيدار شدم.
چگونگي آگاه شدن از شهادت عباس
به پسر كوچكم گفته بودند ، ولي به من چيزي نگفت. روز بعد پسر خواهرم به پسر ديگرم گفته بود كه عباس شهيد شده و او با گريه آمد خانه و به ما گفت ؛ من تا صبح خواب نرفتم از بس كه دلم شور مي زد.
راوي، برادر شهيد
يادم ميآيد ،عباس ، از پولهاي عيدياش براي مسجد توحيد گوشي تلفن خريد و به مسجد هديه كرد. وقتي از او علت كارش را پرسيديم گفت: «خيلي وقت است كه مسجد به يك گوشي تلفن نياز دارد ولي نميتواند بخرد. من هم با پولهاي عيديام چيزي را كه مسجد لازم داشت، خريدم».
يك روز به او گفتم: «عباس! اگر روزي به پول نياز داشتي، به من بگو». او گفت: «من به اندازهاي كه جيبم خالي نباشد، پول دارم. اگر ميخواهي به كسي كمك كني، به انسانهاي بيچاره و مستضعف كمك كن».
راوي: اللهداد محقق ، همرزم شهيد
من به مدت سه سال با ايشان بودم. شهيد عباس كبگاني از جمله كساني بود كه هيچ وقت احساس خستگي نميكرد و هميشه تا پاسي از شب بيدار ميماند و مشغول عبادت كردن يا مبارزه با منافقين بود.
يادم ميآيد سال 1363 بود كه چند روزي مرخصي گرفت و به بوشهر آمد. يك روز من به او گفتم: «نميخواهي درست را ادامه بدهي و گواهينامهي موتور سيكلت را هم بگيري»؟ اما او اصلا“ حواسش به من نبود، گويي كه روحش در جبهه و جسمش پيش ما بود. وقتي به خود آمد ، دوباره سؤالم را تكرار كردم؛ به من پاسخ داد: «الآن زمان جنگيدن است، نه زمان درس خواندن و مدرك گرفتن. اينجا ماندن فايدهاي ندارد، بايد رفت و با دشمنان دين و ميهن مبارزه كرد. وقت براي درس خواندن زياد است».
به خاطر ميآورم زماني كه در جزيرهي مجنون ، در محور شطعلي- تبور، سكاني و تأمين تيپ الغدير يزد را بر عهده داشتيم؛ يك روز شهيد عباس كبگاني را ديدم كه با يكي از برادران رزمنده، قايق بزرگ طاقداري را از محور شطعلي به محور تبور انتقال ميدهد؛ من نيز به عنوان مأمور با آنها بودم. دربين راه به مشكلاتي برخورد كرديم كه مهم ترين آن گير كردن پروانهي قايق در سيم خاردار بود.
از آنجايي كه مسير ما پر از سيم خاردار بود، پروانهي قايق ما گاهي اوقات در سيم خاردار گير ميكرد و ما مدتي وقت صرف ميكرديم تا سيمهاي پيچيده شده به دور پروانهي قايق را قطع كرده و بتوانيم پيش برويم. فراموش نميكنم كه عباس ، دائماً خود را به آب ميزد و نميگذاشت ما به طرف پروانه برويم و خودش با حوصلهي زياد سيمهاي دور پروانهي قايق را قطع ميكرد.
مدتي شهيد عباس كبگاني را معاون تداركات گردان مالك، مستقر در منطقهي مارد، كرده بودند؛ مسؤول تداركات گردان مالك، حاج محسن ساعدي بود. در آن زمان به علت اينكه گردان تازه تشكيل شده بود، به يك معاون تداركاتي فعال نياز بود كه بتواند به حاج ساعدي كمك كند. از طرف ديگر تعداد زيادي از دوستان شهيد به دستههاي رزمي گردان ملحق شده بودند. او از ابتداي كار ، اصرار و پافشاري ميكرد كه مرا به جاي ديگري بفرستيد، من اينجا نميمانم. اما وقتي فرماندهي گردان، آقاي شهيد مجيد بشكوه و حاج ساعدي به وي خاطرنشان كردند كه در آنجا هم به او نياز دارند؛ وي پذيرفت و اظهار داشت: «من به شرطي اين مسئوليت را ميپذيرم ، كه شب عمليات به من اجازه بدهيد تا در عمليات شركت نمايم» ؛ و آنها نيز قبول كردند.
در مدت زماني كه من با شهيد عباس كبگاني بودم، چه در شهر و چه در جبهه؛ هيچوقت لبخند از روي لبانش محو نميشد. وي حتي در هنگام خواندن نماز و خوردن غذا نيز لبخندي بر لب داشت و در تمامي نشست و برخاستها، چهرهاش بشاش و خندان بود.
هنگامي كه ما در منطقه عملياتي بدر، واقع در جزيرهي مجنون بوديم؛ عراقيها به وسيلهي توپخانهشان ما را هدف قرار داده و بر روي سرمان آتش ميريختند.
زماني كه تانكر بنزين ما را زدند و شعلهي آتش آن، سر به آسمان كشيده و دودش منطقه را فرا گرفته بود؛ يك مرتبه به ما اعلام كردند كه عراقيها بمب شيميايي زدهاند و بايد ماسكهايمان را بزنيم. در همين اثناء ديدم شهيد عباس كبگاني در يك ماشين لندكروز نشسته و فرياد ميزند: «آقا راه بدهيد. داريم مجروح به عقب ميبريم». خيلي تعجب كردم، زيرا در آن موقعيت هر كسي به فكر نجات جان خود بود، اما ايشان به فكر نجات جان مجروحي بود و من از ته دل او را تحسين كردم.
بعدها مشخص شد گازي كه عراقيها زده بودند، شيميايي نبوده بلكه فسفري يا دودزا بوده كه آنها به منطقهي پشتلاك زده بودند و در عمليات بعد بود ، كه مزدوران بعثي از بمبهاي شيميايي استفاده نمودند.
راوي: حسين صفوي
وقتي كسي ميخواهد در منطقه براي همرزمانش كاري كند، اول بايد شرايط آن كار فراهم شود، در غير اين صورت اين كار امكانپذير نيست. وضعيت منطقهي آنجا نيز مانند منطقهي كوهستاني بود، بايد مي گذاشتيم هوا تاريك شود، آن وقت زخميها و شهدا را عقب مي برديم. اصلاً چنين چيزي براي ماامكانپذيز نبود. داشت صبح ميشد و در صورت روشن شدن هوا همهي نيروهاي ما تلف ميشدند.
زماني كه من بالاي سر عباس رسيدم ، او تازه شهيد شده بود. چون ما مدت زيادي بود كه در منطقه بوديم ، چشمهايمان به تاريكي عادت كرده بود. آن موقع عباس تيربارچي بود و چون براي تيراندازي با تيربار بلند شده بود ، از فاصلهي حدود 200 متري يك تير به سينهاش اصابت كرده بود.
چون عراقي ها حالت پدافندي داشتند و نميخواستند حمله كنند، راحتتر به ما ضربه ميزدند. وقتي ميخواستيم از يك سنگر به سنگري ديگر برويم ، ابتدا راه رسيدن به آن سنگر را پيدا ميكرديم تا تشخيص دهيم كدام راه بهتر است، آن وقت مستقر ميشديم. اين كار وقت زيادي را صرف مي كرد. اما آنها پيشبيني كرده بودند كه اگر فرضاً يك سنگر را از دست بدهند، در منطقه چندين خط پدافندي ديگر دارند، مثلاً در50 متر بالاي سر خودشان با گوني سنگر ساخته بودند كه در صورت عقبنشيني از آنها استفاده كنند. ما چون حالت تهاجمي داشتيم چنين چيزي براي مان امكانپذير نبود. هر وقت هم به سنگر عراقيها مي رسيديم، آن سنگرها به درد پدافند كردن ما نميخوردند ، چون ما ميخواستيم از آن منطقه رد شويم، به همين دليل ما از داشتن يك پناهگاه براي خودمان يا زخميها و شهيدان مان محروم بوديم و هيچ اميدي هم نداشتيم كه بتوانيم به عقب برگرديم زيرا زماني كه ما به عقب بر مي گشتيم، ديگر هيچگونه دسترسي به آن منطقه پيدا نمي كرديم.
طي اين مدتي كه با شهيد عباس كبگاني بودم، ارتباط ما بيشتر در عقب جبهه بود و با هم رابطهي خانوادگي داشتيم. ايشان چون موتورسيكلت داشت ، به دنبال من ميآمد و با هم براي سركشي به پايگاههاي مقاومت و گشت زدن ميرفتيم. ما ارتباط خيلي نزديكي با هم داشتيم، اوخيلي بچهي خوبي بود و خداوند هركه را بيشتر دوست دارد زودتر به نزد خود ميبرد.
شهيد به مسجد توحيد خيلي علاقه داشت و بيشتر فعاليتهاي او در اين مسجد بود، چون فعاليت اين مسجد نسبت به مساجد چهار محل ديگر بيشتر بود، او به طور مستمر براي اداي نماز صبح و ظهر و شب به آن مسجد مي رفت. شهيد در محلهي شيخ سعدون زندگي ميكرد. اما چون بيشتر فعاليت او در مسجد توحيد بود، شايد كمتر كسي از محلهي شيخ سعدون از فعاليتهاي او اطلاع داشت. او انساني، فعال، معتقد و باخدا بود.
عباس در زمينههاي مذهبي، نظامي، سياسي و اقتصادي فعاليت داشت. به خاطر دارم يك زمان خبر رسيد بعضي از انبارها دارند دست به احتكار مواد غذايي ميزنند، عباس و شهيد زندهپي و مصطفي شمسا همت ميكردند و داخل چهار محل گشت ميزدند و انبارهايي كه امكان داشت به چنين كاري دست بزنند را شناسايي ميكردند. ادامه مطلب
اين پسرم خيلي علاقه به رفتن جبهه و جنگ داشت. 16 ساله بود كه به جبهه رفت. تازه من از مكه آمده بودم كه به من گفت: شناسنامه من كجاست؟ هر چه به او گفتم ، هنوز زود است بروي ، قبول نكرد و گفت: من مي خواهم بروم، محمد، دوستم رفته و من هم بايد بروم. من كه خودم خيلي دلم مي خواست برود، اما بيشتر به خاطر پدرش كه مريض بود ، گفتم عباس ! من افتخار مي كنم كه تو بروي. وقتي ديد كه من هم راضي هستم مدرسه را ترك كرد و رفت. ولي به پدرش نگفت. ساعت 2 بعد از ظهر شد، پدرش پرسيد: چرا عباس تا هنوز نيامده؟ گفتم ، نمي دانم؛ امروز هم صبح زود رفت. ساعت 3 بعد از ظهر رفتم مدرسه. مستخدم مدرسه گفت: ساعت 6 رفتند شيراز. آمدم به پدرش گفتم. او فوراً رفت دنبالش. پدرش گفت : ديدم كه عباس لباس نظامي پوشيده بود و مي خوا ستند حركت كنند. روز بعد عباس آمد و گفت: پدر! به خاطر تو هم كه شده، برگشتم؛ ولي اجازه بده كه بروم. پدرش به او گفت: خوب ، برو. او با خوشحالي رفت. موقعي كه رفت ، خرمشهر آزاد شد. 3 ماه بعد از دوره ي آموزشي ، آمد و گفت: من رفتم و خرمشهر را آزاد كردم.
هم در مغازه دنبال كارهاي پدرش بود ، و هم به مدرسه مي رفت. يك روز آمدم خانه ، ديدم درِ حياط بسته است. در را باز كردم، رفتم بالا، ديدم عباس جلويم ايستاده و دارد مي خندد. گفتم: از كجا آمدي؟ يك مرتبه رنگ صورتش زرد شد و گفت: از بالاي خانه همسايه آمدم داخل خانه. لباسهايش را عوض كرده بود كه من نبينم. عباس گفت: مي خواهم بروم بيرون ، كار دارم. او كه رفت ، من فوراً رفتم خانه همسايه. پرسيدم كه عباس چه طور آمد داخل خانه؟ گفت: از بالاي خانه ما آمد در حالي كه لباس هايش خوني بود. خيلي دل نگران شدم. وقتي كه عباس برگشت ، پرسيدم ، كجا بودي ؟ گفت: پايم زخمي شده بود، رفتم با ند آن را عوض كردم، ولي الان خوب شده است. موقعي كه مي آمد خانه ، هر چيز اضافه در خانه بود ، مي برد جبهه. به دوستان ديگر هم مي گفت: چيز هاي اضافه را بدهيد تا ببرم. از بس كه خوشحال بود ، خداحافظي نكرد و گفت: كه خيلي دور شد ، بايد بروم. موقعي كه مي رفت جبهه، گفت: مادر! من رفتم، حسين را هم بفرست تا بيايد.
شبي در خواب ديدم كه من و عباس به زيارت كربلاي امام حسين (ع) رفته ايم و خيلي خوشحال بوديم كه با هم به زيارت آقا آمده ايم . بعد از گذشت مدتي، به عباس گفتم ، بيا تا برگرديم. ولي او گفت: نه! هنوز زود است ، كه ناگهان از خواب بيدار شدم.
چگونگي آگاه شدن از شهادت عباس
به پسر كوچكم گفته بودند ، ولي به من چيزي نگفت. روز بعد پسر خواهرم به پسر ديگرم گفته بود كه عباس شهيد شده و او با گريه آمد خانه و به ما گفت ؛ من تا صبح خواب نرفتم از بس كه دلم شور مي زد.
راوي، برادر شهيد
يادم ميآيد ،عباس ، از پولهاي عيدياش براي مسجد توحيد گوشي تلفن خريد و به مسجد هديه كرد. وقتي از او علت كارش را پرسيديم گفت: «خيلي وقت است كه مسجد به يك گوشي تلفن نياز دارد ولي نميتواند بخرد. من هم با پولهاي عيديام چيزي را كه مسجد لازم داشت، خريدم».
يك روز به او گفتم: «عباس! اگر روزي به پول نياز داشتي، به من بگو». او گفت: «من به اندازهاي كه جيبم خالي نباشد، پول دارم. اگر ميخواهي به كسي كمك كني، به انسانهاي بيچاره و مستضعف كمك كن».
راوي: اللهداد محقق ، همرزم شهيد
من به مدت سه سال با ايشان بودم. شهيد عباس كبگاني از جمله كساني بود كه هيچ وقت احساس خستگي نميكرد و هميشه تا پاسي از شب بيدار ميماند و مشغول عبادت كردن يا مبارزه با منافقين بود.
يادم ميآيد سال 1363 بود كه چند روزي مرخصي گرفت و به بوشهر آمد. يك روز من به او گفتم: «نميخواهي درست را ادامه بدهي و گواهينامهي موتور سيكلت را هم بگيري»؟ اما او اصلا“ حواسش به من نبود، گويي كه روحش در جبهه و جسمش پيش ما بود. وقتي به خود آمد ، دوباره سؤالم را تكرار كردم؛ به من پاسخ داد: «الآن زمان جنگيدن است، نه زمان درس خواندن و مدرك گرفتن. اينجا ماندن فايدهاي ندارد، بايد رفت و با دشمنان دين و ميهن مبارزه كرد. وقت براي درس خواندن زياد است».
به خاطر ميآورم زماني كه در جزيرهي مجنون ، در محور شطعلي- تبور، سكاني و تأمين تيپ الغدير يزد را بر عهده داشتيم؛ يك روز شهيد عباس كبگاني را ديدم كه با يكي از برادران رزمنده، قايق بزرگ طاقداري را از محور شطعلي به محور تبور انتقال ميدهد؛ من نيز به عنوان مأمور با آنها بودم. دربين راه به مشكلاتي برخورد كرديم كه مهم ترين آن گير كردن پروانهي قايق در سيم خاردار بود.
از آنجايي كه مسير ما پر از سيم خاردار بود، پروانهي قايق ما گاهي اوقات در سيم خاردار گير ميكرد و ما مدتي وقت صرف ميكرديم تا سيمهاي پيچيده شده به دور پروانهي قايق را قطع كرده و بتوانيم پيش برويم. فراموش نميكنم كه عباس ، دائماً خود را به آب ميزد و نميگذاشت ما به طرف پروانه برويم و خودش با حوصلهي زياد سيمهاي دور پروانهي قايق را قطع ميكرد.
مدتي شهيد عباس كبگاني را معاون تداركات گردان مالك، مستقر در منطقهي مارد، كرده بودند؛ مسؤول تداركات گردان مالك، حاج محسن ساعدي بود. در آن زمان به علت اينكه گردان تازه تشكيل شده بود، به يك معاون تداركاتي فعال نياز بود كه بتواند به حاج ساعدي كمك كند. از طرف ديگر تعداد زيادي از دوستان شهيد به دستههاي رزمي گردان ملحق شده بودند. او از ابتداي كار ، اصرار و پافشاري ميكرد كه مرا به جاي ديگري بفرستيد، من اينجا نميمانم. اما وقتي فرماندهي گردان، آقاي شهيد مجيد بشكوه و حاج ساعدي به وي خاطرنشان كردند كه در آنجا هم به او نياز دارند؛ وي پذيرفت و اظهار داشت: «من به شرطي اين مسئوليت را ميپذيرم ، كه شب عمليات به من اجازه بدهيد تا در عمليات شركت نمايم» ؛ و آنها نيز قبول كردند.
در مدت زماني كه من با شهيد عباس كبگاني بودم، چه در شهر و چه در جبهه؛ هيچوقت لبخند از روي لبانش محو نميشد. وي حتي در هنگام خواندن نماز و خوردن غذا نيز لبخندي بر لب داشت و در تمامي نشست و برخاستها، چهرهاش بشاش و خندان بود.
راوي: همسنگر شهيد
هنگامي كه ما در منطقه عملياتي بدر، واقع در جزيرهي مجنون بوديم؛ عراقيها به وسيلهي توپخانهشان ما را هدف قرار داده و بر روي سرمان آتش ميريختند.
زماني كه تانكر بنزين ما را زدند و شعلهي آتش آن، سر به آسمان كشيده و دودش منطقه را فرا گرفته بود؛ يك مرتبه به ما اعلام كردند كه عراقيها بمب شيميايي زدهاند و بايد ماسكهايمان را بزنيم. در همين اثناء ديدم شهيد عباس كبگاني در يك ماشين لندكروز نشسته و فرياد ميزند: «آقا راه بدهيد. داريم مجروح به عقب ميبريم». خيلي تعجب كردم، زيرا در آن موقعيت هر كسي به فكر نجات جان خود بود، اما ايشان به فكر نجات جان مجروحي بود و من از ته دل او را تحسين كردم.
بعدها مشخص شد گازي كه عراقيها زده بودند، شيميايي نبوده بلكه فسفري يا دودزا بوده كه آنها به منطقهي پشتلاك زده بودند و در عمليات بعد بود ، كه مزدوران بعثي از بمبهاي شيميايي استفاده نمودند.
راوي: حسين صفوي
وقتي كسي ميخواهد در منطقه براي همرزمانش كاري كند، اول بايد شرايط آن كار فراهم شود، در غير اين صورت اين كار امكانپذير نيست. وضعيت منطقهي آنجا نيز مانند منطقهي كوهستاني بود، بايد مي گذاشتيم هوا تاريك شود، آن وقت زخميها و شهدا را عقب مي برديم. اصلاً چنين چيزي براي ماامكانپذيز نبود. داشت صبح ميشد و در صورت روشن شدن هوا همهي نيروهاي ما تلف ميشدند.
زماني كه من بالاي سر عباس رسيدم ، او تازه شهيد شده بود. چون ما مدت زيادي بود كه در منطقه بوديم ، چشمهايمان به تاريكي عادت كرده بود. آن موقع عباس تيربارچي بود و چون براي تيراندازي با تيربار بلند شده بود ، از فاصلهي حدود 200 متري يك تير به سينهاش اصابت كرده بود.
چون عراقي ها حالت پدافندي داشتند و نميخواستند حمله كنند، راحتتر به ما ضربه ميزدند. وقتي ميخواستيم از يك سنگر به سنگري ديگر برويم ، ابتدا راه رسيدن به آن سنگر را پيدا ميكرديم تا تشخيص دهيم كدام راه بهتر است، آن وقت مستقر ميشديم. اين كار وقت زيادي را صرف مي كرد. اما آنها پيشبيني كرده بودند كه اگر فرضاً يك سنگر را از دست بدهند، در منطقه چندين خط پدافندي ديگر دارند، مثلاً در50 متر بالاي سر خودشان با گوني سنگر ساخته بودند كه در صورت عقبنشيني از آنها استفاده كنند. ما چون حالت تهاجمي داشتيم چنين چيزي براي مان امكانپذير نبود. هر وقت هم به سنگر عراقيها مي رسيديم، آن سنگرها به درد پدافند كردن ما نميخوردند ، چون ما ميخواستيم از آن منطقه رد شويم، به همين دليل ما از داشتن يك پناهگاه براي خودمان يا زخميها و شهيدان مان محروم بوديم و هيچ اميدي هم نداشتيم كه بتوانيم به عقب برگرديم زيرا زماني كه ما به عقب بر مي گشتيم، ديگر هيچگونه دسترسي به آن منطقه پيدا نمي كرديم.
طي اين مدتي كه با شهيد عباس كبگاني بودم، ارتباط ما بيشتر در عقب جبهه بود و با هم رابطهي خانوادگي داشتيم. ايشان چون موتورسيكلت داشت ، به دنبال من ميآمد و با هم براي سركشي به پايگاههاي مقاومت و گشت زدن ميرفتيم. ما ارتباط خيلي نزديكي با هم داشتيم، اوخيلي بچهي خوبي بود و خداوند هركه را بيشتر دوست دارد زودتر به نزد خود ميبرد.
شهيد به مسجد توحيد خيلي علاقه داشت و بيشتر فعاليتهاي او در اين مسجد بود، چون فعاليت اين مسجد نسبت به مساجد چهار محل ديگر بيشتر بود، او به طور مستمر براي اداي نماز صبح و ظهر و شب به آن مسجد مي رفت. شهيد در محلهي شيخ سعدون زندگي ميكرد. اما چون بيشتر فعاليت او در مسجد توحيد بود، شايد كمتر كسي از محلهي شيخ سعدون از فعاليتهاي او اطلاع داشت. او انساني، فعال، معتقد و باخدا بود.
عباس در زمينههاي مذهبي، نظامي، سياسي و اقتصادي فعاليت داشت. به خاطر دارم يك زمان خبر رسيد بعضي از انبارها دارند دست به احتكار مواد غذايي ميزنند، عباس و شهيد زندهپي و مصطفي شمسا همت ميكردند و داخل چهار محل گشت ميزدند و انبارهايي كه امكان داشت به چنين كاري دست بزنند را شناسايي ميكردند. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید