نام عباس
نام خانوادگی ايران پوردشتي
نام پدر محمدحسين
تاربخ تولد 1342/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/04/09
محل شهادت سردشت
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سربازنيروي انتظامي
شغل سربازنيروي انتظ
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر


« شهيد عباس ايرانپور » در بيست و پنجمين روز از ماه مبارك رمضان سال 1342 ( هـ . ش ) و در شب پر بركت قدر ، ديده به جهان گشود. خانوادهي عباس اهل «بوشهر» بودند اما به دليل مأموريت كاري پدر ، تولد او در شهرستان « كنگان » ـ از توابع استان «بوشهر» ـ صورت گرفت .
عباس، تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان « فخر دايي » سابق گذراند. او دوران راهنمايي را در مدرسه « مهران » سابق و تحصيلات متوسطه را در دبيرستان « دكتر شريعتي » طي كرد .
عباس سختيهاي پدر را مي ديد ، مي ديد كه با چه مرارت و رنجي كار مي كند تا معاش خانواده را تأمين بكند و او كه اهل عشق بود و صفا، نتوانست پدر را تنها بگذارد . پس سال آخر دبيرستان را در مدرسه شبانه گذراند و در كنار تحصيل ، به كارگري مشغول شد . كارگري ساختمان، آن هم در گرماي «بوشهر» ، سخت بود و طاقت فرسا! اما عباس، عليرغم اصرار خانواده ، دست از كار نكشيد و استوار و مردانه، سختي ها را به جان خريد.
زماني كه عباس پانزده ساله شد، همگام با ساير جوانان در راهپيماييها عليه رژيم طاغوت شركت كرد. او از اينكه در راه هدف ميجنگيد ، لذت ميبرد.
بعد از پيروزي انقلاب، زماني كه جنگ تحميلي آغاز شد، عباس به سرعت داوطلب اعزام به خدمت سربازي شد و در منطقه ناآرام « كردستان » مشغول خدمت شد. ادامه مطلب
عباس، تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان « فخر دايي » سابق گذراند. او دوران راهنمايي را در مدرسه « مهران » سابق و تحصيلات متوسطه را در دبيرستان « دكتر شريعتي » طي كرد .
عباس سختيهاي پدر را مي ديد ، مي ديد كه با چه مرارت و رنجي كار مي كند تا معاش خانواده را تأمين بكند و او كه اهل عشق بود و صفا، نتوانست پدر را تنها بگذارد . پس سال آخر دبيرستان را در مدرسه شبانه گذراند و در كنار تحصيل ، به كارگري مشغول شد . كارگري ساختمان، آن هم در گرماي «بوشهر» ، سخت بود و طاقت فرسا! اما عباس، عليرغم اصرار خانواده ، دست از كار نكشيد و استوار و مردانه، سختي ها را به جان خريد.
زماني كه عباس پانزده ساله شد، همگام با ساير جوانان در راهپيماييها عليه رژيم طاغوت شركت كرد. او از اينكه در راه هدف ميجنگيد ، لذت ميبرد.
بعد از پيروزي انقلاب، زماني كه جنگ تحميلي آغاز شد، عباس به سرعت داوطلب اعزام به خدمت سربازي شد و در منطقه ناآرام « كردستان » مشغول خدمت شد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
گذشت»
عباس ، هيچ گاه نتوانست رنج و سختي مردم را ببيند . او فداكار و بزرگوار بود. آن چه را داشت! علي وار گذشت و انفاق مي كرد.
مادر ، اين اسوه ي محبت و صفا از آن زمان ميگويد: «يك روز، عباس را براي خريد ماهي به بازار فرستادم، رفت و بعد از مدتي دست خالي برگشت. وقتي از او در مورد ماهي سئوال كردم ، با وجود اينكه تمايلي به گفتن نداشت ، با اصرار من، پاسخ داد : « ماهي را به مادر … (كه از اهالي مستحق محل بودند) بخشيدم. بار ديگر ، او را براي خريد گوشت فرستادم. بعد از مدتي كه بازگشت، باز هم دست خالي بود . اين بار متوجه شدم كه گوشت خود را به آشنايي كه در انتهاي صف بوده و احتمالاً گوشت به او نميرسيده، داده است.
از خود گذشتگي او به همين جا ختم نمي شد به ياد دارم كه از طرف يكي از تيم هاي مطرح « بوشهر»، به او پيشنهاد همكاري شده بود امّا او كه صفا و سادگي و لبخند دوستانش را در همان تيم محلي به هر چيزي ترجيح مي داد، آن پيشنهاد را رد كرد.»
«عباس پاك»
عباس، پاك به سان فرشته هاي آسماني ، به سوي معبود خود پر كشيد و به آرزوي هميشگي اش رسيد و پاك رفت و بي آلايش! آن قدر كه فرشتگان خدايي هم بر او تعظيم كردند. عباس قبل از شهادت، بارها با مادر، درد دل كرده بود.
ـ « عباس هميشه به من ميگفت: « مادر ! من پاك به دنيا آمدهام و دوست دارم پاك هم از دنيا بروم.» او قسمتي از درآمد خود را صرف كمك به فقرا و نيازمندان مي كرد و از اين كار، لذت مي برد. البته، ما هر از گاهي متوجه اين موضوع مي شديم و او، خود چيزي در اين مورد نميگفت.
عباس به نماز هم زياد اهميت مي داد و اين موضوع، برروي ساير اعضاي خانواده و دوستان نيز اثر گذاشته بود . او هيچ گاه ، دروغ نگفت و حتي در دوران نوجواني، اگر اشتباهي مي كرد ، سريع آن را با ما، در ميان ميگذاشت. هنوز بعد از 18 سال ، وقتي دوستانش بر سر مزاراو مي روند، او را اين گونه سلام مي دهند:« السلام يا عباس پاك »
«پاك دل»
وقتي به دستهاي عباس نگاه مي كردي ، با تو حرف مي زدند؛ از سختي كار مي گفتند و خستگي! اما وقتي به چهره ي بشاش او مي نگريستي چيزي جز عشق در نگاه خسته اش نمي يافتي . اين دستهاي خسته و آن نگاه، هيچ گاه اسير وسوسه نشدند.
مادر از روزي مي گويد كه : -« يك روز كه عباس از محل كار به خانه بر مي گشت . در طول مسير ، 550 تومان پول پيدا كرد . ـ آن زمان دست مزد كارگري روزي 80 تومان بود ـ وقتي به منزل رسيد ، پول را به من داد و گفت:« پيش شما باشد تا صاحب آن پيدا شود . » ما هم اطلاعيه زديم ولي هر چه منتظر مانديم كسي پيدا نشد و آن را خرج خيرات و صدقات كرديم. خوب به ياد دارم روزي را كه براي خداحافظي نزد من آمد ، به من گفت: «مادر! من يك اسكناس ده توماني براي خرج راه از كيف شما برداشتم. من را حلال كنيد!»
«بازي فوتبال»
حياط كوچك خانه ، آرام است و ديگر ترنم صدايي در آن موج نميزند. 18 سال از آن بازيها، هياهوها و از آن همه عشق و صفا ميگذرد و برادر شهيد به ياد روزهايي است كه:« ما چهار برادر بوديم و همگي به ورزش فوتبال علاقه مند! پس، از هر فرصتي براي بازي در حياط منزل استفاده ميكرديم. ما بازي هاي زيادي كرديم اما، هيچ گاه به خاطر ندارم كه در طول بازي، عباس به ما توهيني كرده باشد. عباس اصولاً از تحقير ديگران، متنفر بود. هر گاه بين ما 3 نفر ، اختلافي پيش مي آمد، او آن را حل و فصل مي كرد و اين خدمت بزرگي بود. بعد از رفتن عباس، ما بيشتر به اين موضوع واقف شديم.»
«امر به معروف»
عباس پاك و بي ريا بود. دوستانش را مانند برادرانش دوست داشت؛ پس نميتوانست راه خطاي آنان را ببيند و سكوت كند. ويراني و تباهي را ببيند و حرفي نزند.
برادر عباس از او چنين ميگويد: «هرگاه، يكي از دوستانش، راه خطايي ميرفت و يا اينكه با وضعيت ناهنجاري در اطراف خود مواجه ميشد، بيتفاوت نميماند و فرد را متوجه اشتباهش مي كرد و جالب اينكه اين تذكر، بسيار هم تأثير مي گذاشت.
«خواب مادر»
مادر در خواب، ويراني مي بيند ، مي هراسد و اشك مي ريزد و از خدا، عباسش را سالم مي خواهد . خدا دل مادر را نمي شكند و به او اجازه ميدهد ، يك بار ديگر ، فرزندش را ببيند و حرفهاي ناگفته ي عباس را بشنود اما تقدير الهي براين است كه …
مادر خود چنين مي گويد : « زماني كه عباس در خدمت سربازي، به سر مي برد، يك شب ، خواب ديدم كه سقف منزل ما فرو ريخته است. خيلي ترسيدم. صبح كه از خواب ، بيدار شدم ؛ دعا كردم و صدقه دادم تا بالاخره عباس سالم به منزل برگشت . با خود گفتم الحمدالله ، خواب من، تعبير بدي نداشت. در ايام ماه مبارك رمضان بود كه نزد من، آمد و دست دور گردنم انداخت. صورتم را بوسيد و گفت: « شما خيلي براي ما زحمت ميكشيد و ما قدر شما را ندانستيم. من را حلال كن ! » گفتم: « من كاري نكردهام مخصوصاً در مورد تو كه از دوران نوجواني كار كردي و براي ما، زحمت كشيدي.» اين موضوع هم گذشت و مرخصي عباس، به پايان رسيد.
زمان خداحافظي ، به من گفت : « اين راهي است كه همه ي ما بايد برويم. اگر احياناً من رفتم و طوري شد، هيچ نگران نباشيد! هزاران جوان رفتهاند؛ من هم يكي از آن ها! » با اين وصفي كه پيش آمد ، من گلوي عباس را بوسيدم و او رفت . حدود 12 روز بعد ، يكي از دوستانش آمد و گفت: «عباس پيغام داده يك شلوار و يك جفت كفش برايش ببرم.» من وسايل را دادم. يك جعبه شيريني هم دادم و گفتم : « مربوط به ازدواج برادرش است؛ ببريد و با دوستانتان ميل كنيد ! » هنوز اين وسايل به دستش نرسيده بود كه خبر شهادتش را براي ما آوردند .»
«آرامش عباس»
با وجود سختيهاي جبهه، عباس هيچ گاه آرامش خود را از دست نميداد. چرا كه كار، او را به مردي بدل كرده بود كه به اين آسانيها، خم به ابرو نميآورد.
برادر شهيد ، از آن دوران مي گويد : « عباس عليرغم همه ناآرامي ها و تهديدات منطقه ي « كردستان » ، بسيار آرام و با تمأنينه بود . ما خيلي دلواپس او مي شديم اما او مي گفت : « شما نگران نباشيد . » حتي يك بار نشنيديم كه عباس از سختي هاي جنگ بگويد . در حالي كه همهي ما ميدانستيم كه خدمت در آن منطقه و در آن شرايط، چقدر سخت است. مقري كه عباس در آن خدمت مي كرد ، بارها مورد تعرض منافقين قرار گرفته بود و محاصره شده بود . تا جايي كه چندين روز، بدون آب و غذا، سر كرده بودند. اما او حتي يك بار، لب از لب باز نكرد . و از سختيها نگفت. شايد همه اينها به اين خاطر بود كه نمي خواست ما نگران شويم و شايد هم شور و شوق خدمت به مردم ، تمام اين سختي ها را براي او آسان ميكرد.»
«آخرين بازي»
برادر از آخرين بازي ، آخرين ديدار و مظلوميت عباس ميگويد:
ـ « عباس هميشه آرام بود ، اما ، در آخرين بازگشتش، آرام تر شده بود. در يكي از روزهايي كه عباس به مرخصي آمده بود، تيم فوتبال محله، يك مسابقه با يكي از رقيبان خود داشت. عباس هم در آن بازي حضور داشت و در جايگاه حمله، ايفاي نقش ميكرد. تيم مقابل، يك دفاع سخت در مقابل او قرار داده بود كه در هر حركت، عباس را به شدت ميزد و نقش بر زمين ميكرد
اما عباس، حتي يك بار هم اعتراض نكرد . اين رفتار تهاجمي، بارها در طول مسابقه، تكرار شد تا جايي كه ، من كه دروازه بان تيم بودم ، چندين بار اعتراض كردم و فرياد زدم : « پايش را قلم كرديد؛ او سرباز است» با اين وجود، عباس هرگز در صدد انتقام بر نيامد و به بازي جوانمردانه ي خود ادامه داد. ما هيچ كدام، نميدانستيم كه اين، آخرين بازي رسمي عباس خواهد بود.»
«شهادت»
عباس در حادثه اي به شهادت رسيد كه در آن حادثه ، فقط يكي از سربازان اسلام زنده ماند و ديگران ، همه به فيض عظماي شهادت ، نايل شدند.
برادر شهيد، شنيده ها را از زبان تنها باز مانده آن حادثه اين طور بيان ميكند : « در تاريخ 9/4/65 ـ در حالي كه عباس از دو روز قبل قصد بازگشت به منزل را داشته است ـ از طريق بيسيم ، درخواست اعزام نيرو ، از پايگاه به منطقه ي درگير مي شود . ـ احتمالاً اين درخواست كمك ، از طرف منافقين و براي بيرون كشاندن نيروها از پايگاه بوده است ـ عباس ، در آن زمان رسماً در مرخصي بوده است. . با اين وجود ، مشتاقانه ، داوطلب پيوستن به همرزمان خود و اعزام به منطقه مي شود و با اصرار ، فرمانده ي پايگاه را راضي مي كند و همراه گروه ، اعزام مي شود . متأسفانه ، اين دلاوران در بين راه ، به كمين منافقين و نيروهاي ضد انقلاب بر مي خورند كه ، پس از دقايقي، درگيري با رشادت تمام، تعدادي از اعضاي گروه 10 نفره ي آن ها، به شهادت مي رسند. يكي از اين رزمندگان، بعد از جراحات سختي كه اين درگيري متحمل ميشود، خود را به درون دره اي پرتاب مي كند و از ديد منافقين دور ميماند و نهايتاً زماني كه گروه پشتيباني ، براي كمك ، به منطقه اعزام ميشود نجات مييابد. اين رزمنده ماجرا را اين طور نقل كرده است كه: « نيروهاي ضد انقلاب ابتدا از فراز تپه، گروه را هدف رگبار گلوله قرار دادند و سپس پايين آمده و به رزمندگان ، تير خلاص زدند.»
«من زنده ام»
مادر، خواب عباسش را مي بيند . با او حرف ميزند، او را نگاه ميكند و ميبوسد. عباس كه ميداند مادر دل تنگ است، بارها به خواب مادر آمده و او را دلداري داده است.
مادر از خوابهايش ميگويد: ـ تا به حال، چندين بار، خواب عباس را ديدهام. او در خواب من، هميشه شاد بوده و به من روحيه مي داده. اما يكي از آن خواب ها ، خيلي برايم عجيب است. اوائل شهادتش كه خيلي بي قراري ميكردم، يك شب به خوابم آمد و گفت:« چرا اين قدر بي قراري ميكني؟ من كه زنده هستم و در كنار شما ايستادهام.» گفتم:« خودم پيكرت را ديدم. تو شهيد شده بودي و ما تو را به خاك سپرديم. » اما او، اصرار داشت كه زنده است. به او گفتم:« پس بيا برويم مزارت را در بهشت صادق، نشان دهم.» با هم رفتيم تا بر سر مزار رسيديم. گفتم:« اين، مزار توست. ما تو را اينجا گذاشتيم.» عباس گفت:« نگاه كن! من صحيح و سالم كنار تو هستم. پس، مادر خوبم! ديگر بي قراري نكن!»
متأسفانه، عليرغم تلاش خانواده در جهت به دست آوردن وصيتنامهي شهيد، باتوجه به ناگهاني بودن شهادت ايشان در درگيري با منافقين، اين مهم مسير نگرديده و يا اينكه، تمام مدارك و وسايل شهيد ازمنطقه عودت نگرديده است.
ادامه مطلب
عباس ، هيچ گاه نتوانست رنج و سختي مردم را ببيند . او فداكار و بزرگوار بود. آن چه را داشت! علي وار گذشت و انفاق مي كرد.
مادر ، اين اسوه ي محبت و صفا از آن زمان ميگويد: «يك روز، عباس را براي خريد ماهي به بازار فرستادم، رفت و بعد از مدتي دست خالي برگشت. وقتي از او در مورد ماهي سئوال كردم ، با وجود اينكه تمايلي به گفتن نداشت ، با اصرار من، پاسخ داد : « ماهي را به مادر … (كه از اهالي مستحق محل بودند) بخشيدم. بار ديگر ، او را براي خريد گوشت فرستادم. بعد از مدتي كه بازگشت، باز هم دست خالي بود . اين بار متوجه شدم كه گوشت خود را به آشنايي كه در انتهاي صف بوده و احتمالاً گوشت به او نميرسيده، داده است.
از خود گذشتگي او به همين جا ختم نمي شد به ياد دارم كه از طرف يكي از تيم هاي مطرح « بوشهر»، به او پيشنهاد همكاري شده بود امّا او كه صفا و سادگي و لبخند دوستانش را در همان تيم محلي به هر چيزي ترجيح مي داد، آن پيشنهاد را رد كرد.»
«عباس پاك»
عباس، پاك به سان فرشته هاي آسماني ، به سوي معبود خود پر كشيد و به آرزوي هميشگي اش رسيد و پاك رفت و بي آلايش! آن قدر كه فرشتگان خدايي هم بر او تعظيم كردند. عباس قبل از شهادت، بارها با مادر، درد دل كرده بود.
ـ « عباس هميشه به من ميگفت: « مادر ! من پاك به دنيا آمدهام و دوست دارم پاك هم از دنيا بروم.» او قسمتي از درآمد خود را صرف كمك به فقرا و نيازمندان مي كرد و از اين كار، لذت مي برد. البته، ما هر از گاهي متوجه اين موضوع مي شديم و او، خود چيزي در اين مورد نميگفت.
عباس به نماز هم زياد اهميت مي داد و اين موضوع، برروي ساير اعضاي خانواده و دوستان نيز اثر گذاشته بود . او هيچ گاه ، دروغ نگفت و حتي در دوران نوجواني، اگر اشتباهي مي كرد ، سريع آن را با ما، در ميان ميگذاشت. هنوز بعد از 18 سال ، وقتي دوستانش بر سر مزاراو مي روند، او را اين گونه سلام مي دهند:« السلام يا عباس پاك »
«پاك دل»
وقتي به دستهاي عباس نگاه مي كردي ، با تو حرف مي زدند؛ از سختي كار مي گفتند و خستگي! اما وقتي به چهره ي بشاش او مي نگريستي چيزي جز عشق در نگاه خسته اش نمي يافتي . اين دستهاي خسته و آن نگاه، هيچ گاه اسير وسوسه نشدند.
مادر از روزي مي گويد كه : -« يك روز كه عباس از محل كار به خانه بر مي گشت . در طول مسير ، 550 تومان پول پيدا كرد . ـ آن زمان دست مزد كارگري روزي 80 تومان بود ـ وقتي به منزل رسيد ، پول را به من داد و گفت:« پيش شما باشد تا صاحب آن پيدا شود . » ما هم اطلاعيه زديم ولي هر چه منتظر مانديم كسي پيدا نشد و آن را خرج خيرات و صدقات كرديم. خوب به ياد دارم روزي را كه براي خداحافظي نزد من آمد ، به من گفت: «مادر! من يك اسكناس ده توماني براي خرج راه از كيف شما برداشتم. من را حلال كنيد!»
«بازي فوتبال»
حياط كوچك خانه ، آرام است و ديگر ترنم صدايي در آن موج نميزند. 18 سال از آن بازيها، هياهوها و از آن همه عشق و صفا ميگذرد و برادر شهيد به ياد روزهايي است كه:« ما چهار برادر بوديم و همگي به ورزش فوتبال علاقه مند! پس، از هر فرصتي براي بازي در حياط منزل استفاده ميكرديم. ما بازي هاي زيادي كرديم اما، هيچ گاه به خاطر ندارم كه در طول بازي، عباس به ما توهيني كرده باشد. عباس اصولاً از تحقير ديگران، متنفر بود. هر گاه بين ما 3 نفر ، اختلافي پيش مي آمد، او آن را حل و فصل مي كرد و اين خدمت بزرگي بود. بعد از رفتن عباس، ما بيشتر به اين موضوع واقف شديم.»
«امر به معروف»
عباس پاك و بي ريا بود. دوستانش را مانند برادرانش دوست داشت؛ پس نميتوانست راه خطاي آنان را ببيند و سكوت كند. ويراني و تباهي را ببيند و حرفي نزند.
برادر عباس از او چنين ميگويد: «هرگاه، يكي از دوستانش، راه خطايي ميرفت و يا اينكه با وضعيت ناهنجاري در اطراف خود مواجه ميشد، بيتفاوت نميماند و فرد را متوجه اشتباهش مي كرد و جالب اينكه اين تذكر، بسيار هم تأثير مي گذاشت.
«خواب مادر»
مادر در خواب، ويراني مي بيند ، مي هراسد و اشك مي ريزد و از خدا، عباسش را سالم مي خواهد . خدا دل مادر را نمي شكند و به او اجازه ميدهد ، يك بار ديگر ، فرزندش را ببيند و حرفهاي ناگفته ي عباس را بشنود اما تقدير الهي براين است كه …
مادر خود چنين مي گويد : « زماني كه عباس در خدمت سربازي، به سر مي برد، يك شب ، خواب ديدم كه سقف منزل ما فرو ريخته است. خيلي ترسيدم. صبح كه از خواب ، بيدار شدم ؛ دعا كردم و صدقه دادم تا بالاخره عباس سالم به منزل برگشت . با خود گفتم الحمدالله ، خواب من، تعبير بدي نداشت. در ايام ماه مبارك رمضان بود كه نزد من، آمد و دست دور گردنم انداخت. صورتم را بوسيد و گفت: « شما خيلي براي ما زحمت ميكشيد و ما قدر شما را ندانستيم. من را حلال كن ! » گفتم: « من كاري نكردهام مخصوصاً در مورد تو كه از دوران نوجواني كار كردي و براي ما، زحمت كشيدي.» اين موضوع هم گذشت و مرخصي عباس، به پايان رسيد.
زمان خداحافظي ، به من گفت : « اين راهي است كه همه ي ما بايد برويم. اگر احياناً من رفتم و طوري شد، هيچ نگران نباشيد! هزاران جوان رفتهاند؛ من هم يكي از آن ها! » با اين وصفي كه پيش آمد ، من گلوي عباس را بوسيدم و او رفت . حدود 12 روز بعد ، يكي از دوستانش آمد و گفت: «عباس پيغام داده يك شلوار و يك جفت كفش برايش ببرم.» من وسايل را دادم. يك جعبه شيريني هم دادم و گفتم : « مربوط به ازدواج برادرش است؛ ببريد و با دوستانتان ميل كنيد ! » هنوز اين وسايل به دستش نرسيده بود كه خبر شهادتش را براي ما آوردند .»
«آرامش عباس»
با وجود سختيهاي جبهه، عباس هيچ گاه آرامش خود را از دست نميداد. چرا كه كار، او را به مردي بدل كرده بود كه به اين آسانيها، خم به ابرو نميآورد.
برادر شهيد ، از آن دوران مي گويد : « عباس عليرغم همه ناآرامي ها و تهديدات منطقه ي « كردستان » ، بسيار آرام و با تمأنينه بود . ما خيلي دلواپس او مي شديم اما او مي گفت : « شما نگران نباشيد . » حتي يك بار نشنيديم كه عباس از سختي هاي جنگ بگويد . در حالي كه همهي ما ميدانستيم كه خدمت در آن منطقه و در آن شرايط، چقدر سخت است. مقري كه عباس در آن خدمت مي كرد ، بارها مورد تعرض منافقين قرار گرفته بود و محاصره شده بود . تا جايي كه چندين روز، بدون آب و غذا، سر كرده بودند. اما او حتي يك بار، لب از لب باز نكرد . و از سختيها نگفت. شايد همه اينها به اين خاطر بود كه نمي خواست ما نگران شويم و شايد هم شور و شوق خدمت به مردم ، تمام اين سختي ها را براي او آسان ميكرد.»
«آخرين بازي»
برادر از آخرين بازي ، آخرين ديدار و مظلوميت عباس ميگويد:
ـ « عباس هميشه آرام بود ، اما ، در آخرين بازگشتش، آرام تر شده بود. در يكي از روزهايي كه عباس به مرخصي آمده بود، تيم فوتبال محله، يك مسابقه با يكي از رقيبان خود داشت. عباس هم در آن بازي حضور داشت و در جايگاه حمله، ايفاي نقش ميكرد. تيم مقابل، يك دفاع سخت در مقابل او قرار داده بود كه در هر حركت، عباس را به شدت ميزد و نقش بر زمين ميكرد
اما عباس، حتي يك بار هم اعتراض نكرد . اين رفتار تهاجمي، بارها در طول مسابقه، تكرار شد تا جايي كه ، من كه دروازه بان تيم بودم ، چندين بار اعتراض كردم و فرياد زدم : « پايش را قلم كرديد؛ او سرباز است» با اين وجود، عباس هرگز در صدد انتقام بر نيامد و به بازي جوانمردانه ي خود ادامه داد. ما هيچ كدام، نميدانستيم كه اين، آخرين بازي رسمي عباس خواهد بود.»
«شهادت»
عباس در حادثه اي به شهادت رسيد كه در آن حادثه ، فقط يكي از سربازان اسلام زنده ماند و ديگران ، همه به فيض عظماي شهادت ، نايل شدند.
برادر شهيد، شنيده ها را از زبان تنها باز مانده آن حادثه اين طور بيان ميكند : « در تاريخ 9/4/65 ـ در حالي كه عباس از دو روز قبل قصد بازگشت به منزل را داشته است ـ از طريق بيسيم ، درخواست اعزام نيرو ، از پايگاه به منطقه ي درگير مي شود . ـ احتمالاً اين درخواست كمك ، از طرف منافقين و براي بيرون كشاندن نيروها از پايگاه بوده است ـ عباس ، در آن زمان رسماً در مرخصي بوده است. . با اين وجود ، مشتاقانه ، داوطلب پيوستن به همرزمان خود و اعزام به منطقه مي شود و با اصرار ، فرمانده ي پايگاه را راضي مي كند و همراه گروه ، اعزام مي شود . متأسفانه ، اين دلاوران در بين راه ، به كمين منافقين و نيروهاي ضد انقلاب بر مي خورند كه ، پس از دقايقي، درگيري با رشادت تمام، تعدادي از اعضاي گروه 10 نفره ي آن ها، به شهادت مي رسند. يكي از اين رزمندگان، بعد از جراحات سختي كه اين درگيري متحمل ميشود، خود را به درون دره اي پرتاب مي كند و از ديد منافقين دور ميماند و نهايتاً زماني كه گروه پشتيباني ، براي كمك ، به منطقه اعزام ميشود نجات مييابد. اين رزمنده ماجرا را اين طور نقل كرده است كه: « نيروهاي ضد انقلاب ابتدا از فراز تپه، گروه را هدف رگبار گلوله قرار دادند و سپس پايين آمده و به رزمندگان ، تير خلاص زدند.»
«من زنده ام»
مادر، خواب عباسش را مي بيند . با او حرف ميزند، او را نگاه ميكند و ميبوسد. عباس كه ميداند مادر دل تنگ است، بارها به خواب مادر آمده و او را دلداري داده است.
مادر از خوابهايش ميگويد: ـ تا به حال، چندين بار، خواب عباس را ديدهام. او در خواب من، هميشه شاد بوده و به من روحيه مي داده. اما يكي از آن خواب ها ، خيلي برايم عجيب است. اوائل شهادتش كه خيلي بي قراري ميكردم، يك شب به خوابم آمد و گفت:« چرا اين قدر بي قراري ميكني؟ من كه زنده هستم و در كنار شما ايستادهام.» گفتم:« خودم پيكرت را ديدم. تو شهيد شده بودي و ما تو را به خاك سپرديم. » اما او، اصرار داشت كه زنده است. به او گفتم:« پس بيا برويم مزارت را در بهشت صادق، نشان دهم.» با هم رفتيم تا بر سر مزار رسيديم. گفتم:« اين، مزار توست. ما تو را اينجا گذاشتيم.» عباس گفت:« نگاه كن! من صحيح و سالم كنار تو هستم. پس، مادر خوبم! ديگر بي قراري نكن!»
متأسفانه، عليرغم تلاش خانواده در جهت به دست آوردن وصيتنامهي شهيد، باتوجه به ناگهاني بودن شهادت ايشان در درگيري با منافقين، اين مهم مسير نگرديده و يا اينكه، تمام مدارك و وسايل شهيد ازمنطقه عودت نگرديده است.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید