نام عابدين
نام خانوادگی بهفروز
نام پدر حسين
تاربخ تولد 1344/10/03
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر


عابدین بهفروز در بوشهر دیده به جهان گشود و در یک محیط آکنده از صمیمیت زندگی را آغاز کرد به بیان مادرش از 12 سالگی نماز میخواند . نهج البلاغه را خیلی میخواند او با هجرت و شهادتش درس بزرگ توحید را به همسالانش آموخت اخلاق حسنه اصغر راهنمای دوستانش بود و در زندگی اجتماعی سعی در کمک به برادران و خواهر دینی اش مینمود و درمجالس و تکایای مذهبی حضور پیدا می گرد قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در صفوف تظاهرات خونین علیه رژیم شاه شرکت می کرد و در جبهه مشتاقانه به فرا گرفتن قرآن توسط همرزمانش پرداخت تنها میعادگان او مسجد بود وهمین اخلاق مسجد بود که به وی اخلاص آموخت با شروع جنگ تحمیلی بی صبرانه آماده رفتن به جبهه شد دو بار از طرف بسیج به جبهه اعزام شد در این مدت (سه ماه ) در جبهه مبلغ 760 تومان به منظور محصل بودن و هزینه سفر به وی پرداختند بار سوم به خیال اینکه کسی در مورد او فکر نکند که برای گرفتن حقوق به بسیج و جبهه میرود به جنگهای نامنظم رفته و ازآن طریق به جبهه اعزام گردید و در 9/9/60 به دیدار خدا شتافت. و برگی از پیروزیهای اسلام و مسلمین را ورق زد.
والسلام
روانش شاد و راهش مستدام باد ادامه مطلب
والسلام
روانش شاد و راهش مستدام باد ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
«خصوصيات اخلاقي»
شهيد بهفروز از كودكي به نماز و مسايل مذهبي علاقهمند بود و از اعضاي فعال انجمن اسلامي مسجد توحيد به شمار ميرفت. شبها در مسجد نگهباني ميداد و روزها به مدسه ميرفت و همزمان با اين دو امر مهم، در مجالس و مراسم مذهبي نيز حضوري فعال داشت. او عاشق جبهه بود و در يك يا دو باري كه به مرخصي آمد، مرتب ميگفت: «من دلم در جبهه است و نميتوانم زياد اينجا بمانم!»
اصغر، پسر با استعدادي بود و با وجود اينكه در طول سال تحصيلي دوباره به جبهه رفت و مدتها از كلاس درس دور بود، در امتحاناتش با نمرهي خوب قبول شد.
شهيد از زبان مادرش
آخرين باري كه به جبهه اعزام شد و عضو گروه جنگهاي نامنظم بود، يك نفر خبر آورد كه اصغر شهيد شده است. من خيلي ناراحت شدم و براي پيگيري قضيه، همراه با يكي از بستگان به اهواز رفتم. از صبح تا ساعت 4 عصر در خيابانهاي اهواز و بيمارستانها جستجو كرديم، ولي چيزي دستگيرمان نشد؛ تا اينكه در يكي از چهارراههاي اهواز، مينيبوسِ خاكي رنگي را ديديم.
من، خوب كه نگاه كردم، ديدم اصغر از داخل آن مينيبوس براي ما دست تكان ميدهد. با خوشحالي او را به كسي كه همراهم بود نشان دادم و گفتم: «اينكه دارد دست تكان ميدهد، اصغر است!» او با تعجب گفت: «تو كه ميگفتي اصغر شهيد شد!» و من در پاسخ او گفتم: «نه! به خدا مطمئنم او اصغر است!» خلاصه، اصغر پياده شد و به طرف ما آمد. من با ناباوري او را در آغوش گرفتم و خدا را شكر كردم. خدا شاهد است كه در آن لحظه از فرط خوشحالي، نميدانستم بايد چكار كنم. همين قدر بگويم كه يك مرتبه حس كردم مهرهي كمرم صدا داد و نزديك بود از حال بروم. بعد، با هم به بيمارستان طالقاني آمديم و از آنجا به بوشهر زنگ زديم.
حدود ساعت 5 عصر بود. گفتم: «پسرم! بيا تا امشب به مسافرخانه برويم و شب، پيش ما بمان!» اما او گفت: «نه! مادر جان! عمليات در حال شروع شدن است و همهي بچهها آمدهاند حمام كنند و خودشان را براي عمليات آماده نمايند! اگر من همراه آنان نروم، از عمليات عقب ميمانم!» اصغر رفت و آخرين ديدار ما، فقط يك ساعت به طول انجاميد.
چند روز قبل از شهادتش، نامهاي برايم فرستاد كه در آن نوشته بود:
«مادر جان! يكي از آرزوهاي هميشگي من اين بود كه بتوانم قرآن را تلاوت نمايم. و من در جبهه به اين آرزويم رسيدم؛ زيرا به كمك دوستانم قرائت قرآن را ياد گرفتم. الان نيز تنها آرزويم شركت در عمليات و شهادت در راه خداست.»
رسول سياوشي كه يكي از همسنگران اصغر بوده است، ميگفت: «ساعت 30/9 شب بود. من، افسر و ساير رزمندگان دور هم نشسته بوديم و صحبت ميكرديم. در همين حين، اصغر رو به من كرد و گفت:«رسول! دو روز ديگر، وقتي عمليات تمام شد، تو از همين جاده به بوشهر بر ميگردي، ولي من چند روزي اينجا ميمانم و بعد از شما ميآيم!» من، در جواب او گفتم: «نه اصغر جان! اين حرفها را نزن!» و او پاسخ داد:«حالا خواهي ديد كه درست ميگويم يا نه!» تا اينكه عمليات شد و همين طور كه خودش گفته بود ما به بوشهر بر گشتيم و جسد او چند روز بعد از ما به بوشهر آورده شد.»
«مادر چرا به شايعه منافقان گوش ميدهي و به عنوان اينكه من شهيد شدهام به دنبال من راه ميافتي و به اينجا ميآيي؟ هرگاه از خيابان «سنگي» به خيابان «بهشت صادق» آمدي، باور كن كه من شهيد شدهام.» اينها حرفهايي بود كه اصغر به من گفت اصغر در همان عمليات بستان، مورخ 9/9/60 شربت شهادت را نوشيد و به آرزويش رسيد. پيكر او هم بعد از 17 روز به دست ما رسيد. او و حدود 36 نفر از شهدا را با هم آوردند. يك روز، همينطور كه به راديو گوش ميكردم، گوينده اعلام كرد كه فردا پيكر 36 تن از شهيدان را تشييع ميكنند. به فكر فرو رفتم. بعد، برادر شوهرم آمد وگفت: «زن كاكا! اصغر به شهادت رسيده!»
خداوند، صبر و حوصلهي بسيار زيادي به من داد. تصور كنيد اگر خبر مرگ فرزندي را ناگهان به مادري بدهند، چقدر خود را ميزند و ناله و گريه ميكند. ولي من پس از شنيدن خبر شهادت اصغر، كاملاً حس كردم كه خداوند طاقت بسيار زيادي به من عطا كرده است. البته ناراحت بودم و به آرامي گريه ميكردم، ولي بيصبري و كم طاقتي نكردم. خدا شاهـد است كه وقتي بالاي پيكر پسرم حاضر شدم و به او نگاه كردم، رويش هنوز تـازه و سالم بود. انگار همين الان بــه خـواب رفته بود؛ با آنكه 17 روز از شهادتش ميگذشت.
پسرم بدني سـالم و طبيعي داشت. يك تير به قلـب تيري هم به گلويش خورده بود. در كنار پسر شهيدم، دستهايم را بالا كردم و از خـدا
تشكرنمودم. هر چه صلاح و مصلحت خداست، همان به وقوع ميپيوند و ما هم راضي به رضاي الهي هستيم.
شهيد من، آنقدر نسبت به انقلاب و جبهه، عشق و علاقه داشت كه وقتي براي ديدار خانواده ميآمد، نميتوانست در خانه تاب بياورد. انگار نيمي از جانش را در منطقه جا گذاشته بود. بيصبرانه دوست داشت كه برگردد. در همين مدت كوتاهي كه در خانه بود نيز ما اصلاً او را نميديديم. اصغر، همهي وقت خود را در مسجد ميگذراند و مشغول نگهباني بود. تفنگ بلندي هم در دست داشت.
دوست داشتم براي يك ساعت هم كه شده در خانه بماند تا از ديدن او سير شوم؛ ولي او مرتب در دعاي كميل، دعاي توسل، زيارت عاشورا، و نماز جماعت و جمعه شركت ميكرد و اين مجالس را بسيار دوست داشت. در اين يك سالي كه اوج فعاليتش بود، باور كنيد ما يك غذاي درست و حسابي با هم نخورديم. از زمان شروع جنگ و رفتن او به جبهه تا موقع شهادتش بيشتر از يك سال نگذشت. وقتي به ديدار ما ميآمد، ميگفت: «نميتوانم در شهر بمانم!» و به همين خاطر هم سريع بر ميگشت و ماهها در جبهه ميماند. يكبار به او گفتم: «مادر جان! درسهايت چه ميشود!» و او گفت: «نميتوانم در پشت نيمكت بنشينم! من آرزوي نشستن پشت سنگر و گونيهاي خاكي را دارم و در آنجا آرامش ميگيرم!»
اصغر بسيار باهوش و مستعد بود و پس از ماهها دوري از درس و مدرسه، وقتي بر ميگشت و امتحانات خود را ميداد، با نمرهي خوب قبول ميشد؛ در حالي كه در كلاسها هم حاضر نشده بود.
خيلي دوست داشتم كه كنار ما بنشيند و از جبهه و رزمندگان برايمان تعريف كند؛ ولي متاسفانه اين فرصت، بسيار كم بدست آمد. فاصلهي مكاني كه دكتر چمران در آن به شهادت رسيده و محل شهادت اصغر در بيشهها، كمتر از يك كيلومتر است.
بيست و سه سال است كه اصغر به شهادت رسيده است. در اين مدت، خدا را شاكر بودهام كه فرزندم در راه الهي و فرمان امام پا نهاد و به سعادت رسيد. هنگاميكه اصغر به مدرسه ميرفت، چون مدرسهي او دور بود، روزي يك تومان به او براي كرايهي ماشين ميدادم. اين پسر، راههاي طولاني را طي ميكرد و اين يك تومانها را جمع مينمود. و هر گاه كه من كمي دستم تنگ ميشد و احتياج به پول پيدا ميكردم، پسانداز خود را به من ميداد. او تا زماني كه شهيد شد، حتي يكبار هم يك لباس نو نپوشيد. هر چه سعي ميكردم تا برايش لباس نوي بگيرم، قبول نميكرد. با آنكه سن كمي داشت، ولي از فكر بالايي برخوردار بود. گاهي به او ميگفتم: «مادر جان! چرا لباس نو نميپوشي؟» ميگفت: «خجالت ميكشم و احساس گناه ميكنم؛ چون در مدرسه عدهاي هستند كه نميتوانند لباس نو بخرند و لباسهايشان كهنه و مندرس است، اگر من لباس نو به تن كنم، شايد دل آنها از وضع خود رنجيده شود!» به دايي خود ميگفت: «دايي پرويز! لباس نو بخر! چند ماه آن را به تن كن! آنگاه به من بده تا بپوشم!»
ميگفتم: «مادر جان! اين چه كاري است كه تو ميكني؟» ميگفت: « در مدرسه دانشآموز مستضعف زياد است، اينطوري راحتترم!»
هرگز نشد كه من، پيراهن يا شلوار نوي براي اصغر بخرم. تنها يكبار،
حاجمحمد، كفش نوي به او هديه داد.
من، چهار پسر دارم. وقتي آنها كوچك بودند و سر سفره با هم مينشستيم، گاهي آن يكي كه از همه كوچكتر بود، بهانه ميگرفت كه من اين چيز را نميخورم و آن غذا را ميخواهم. اصغر هميشه به من ميگفت: «مادر جان! به او بده تا بخورد و عادت كند و ديگر بهانهي بيهوده نگيرد!» اين بچه، فكر بسيار خوبي داشت و با آن سن كم، مسايل تربيتي را به من ميآموخت. اصغر فرشتهاي بود كه خدا چند صباحي به من امانت داده بود.
او در جبهه، آرپيجيزن بود. در ضمن حمله، هدف تك تيرانداز دشمن قرار ميگيرد و تيري به قلب و تيري به گلويش اصابت ميكند كه باعث شهادتش ميشود. همان روز هم هوا باد و باراني بوده و لباسهايش كاملاً گِلي و خيس بوده است. در هنگام شهادت، سرش روي پاي محمد رنجبر قرار داشته است. يادش بخير! يادش بخير! يادش بخير!
شهيد از زبان خواهرش
برادرم اصغر، در زمان كودكي، بچهي خندهرو و بشاش و شادي بود. او هر پنج سال دبستان را با موفقيت كامل سپري كرد. سال اول دبيرستان بود كه جنگ تحميلي شروع شد. او با ثبتنام در بسيج مركزي و گذراندن دورهي آموزشي در بسيج، به اهواز اعزام شد و در آن جا حدود يك ماهي مستقر بود و بعد به خط مقدم رفت.
در اهواز و خط مقدم بود كه خبر آوردند وي زخميشده است. مادر با يكي از اقوام، خود را به اهواز رساند و ديد كه برادرم سالم است و ستون پنجم منافقان اين خبر را شايع كرده بودند. يادم رفت بگويم كه آخرين باري كه به جبهه اعزام شد، از من درخواست كرد كه يك مفاتيحالجنان كوچك به او بدهم كه جمع و جور باشد تا بتواند با خود حمل كند. ادامه مطلب
شهيد بهفروز از كودكي به نماز و مسايل مذهبي علاقهمند بود و از اعضاي فعال انجمن اسلامي مسجد توحيد به شمار ميرفت. شبها در مسجد نگهباني ميداد و روزها به مدسه ميرفت و همزمان با اين دو امر مهم، در مجالس و مراسم مذهبي نيز حضوري فعال داشت. او عاشق جبهه بود و در يك يا دو باري كه به مرخصي آمد، مرتب ميگفت: «من دلم در جبهه است و نميتوانم زياد اينجا بمانم!»
اصغر، پسر با استعدادي بود و با وجود اينكه در طول سال تحصيلي دوباره به جبهه رفت و مدتها از كلاس درس دور بود، در امتحاناتش با نمرهي خوب قبول شد.
شهيد از زبان مادرش
آخرين باري كه به جبهه اعزام شد و عضو گروه جنگهاي نامنظم بود، يك نفر خبر آورد كه اصغر شهيد شده است. من خيلي ناراحت شدم و براي پيگيري قضيه، همراه با يكي از بستگان به اهواز رفتم. از صبح تا ساعت 4 عصر در خيابانهاي اهواز و بيمارستانها جستجو كرديم، ولي چيزي دستگيرمان نشد؛ تا اينكه در يكي از چهارراههاي اهواز، مينيبوسِ خاكي رنگي را ديديم.
من، خوب كه نگاه كردم، ديدم اصغر از داخل آن مينيبوس براي ما دست تكان ميدهد. با خوشحالي او را به كسي كه همراهم بود نشان دادم و گفتم: «اينكه دارد دست تكان ميدهد، اصغر است!» او با تعجب گفت: «تو كه ميگفتي اصغر شهيد شد!» و من در پاسخ او گفتم: «نه! به خدا مطمئنم او اصغر است!» خلاصه، اصغر پياده شد و به طرف ما آمد. من با ناباوري او را در آغوش گرفتم و خدا را شكر كردم. خدا شاهد است كه در آن لحظه از فرط خوشحالي، نميدانستم بايد چكار كنم. همين قدر بگويم كه يك مرتبه حس كردم مهرهي كمرم صدا داد و نزديك بود از حال بروم. بعد، با هم به بيمارستان طالقاني آمديم و از آنجا به بوشهر زنگ زديم.
حدود ساعت 5 عصر بود. گفتم: «پسرم! بيا تا امشب به مسافرخانه برويم و شب، پيش ما بمان!» اما او گفت: «نه! مادر جان! عمليات در حال شروع شدن است و همهي بچهها آمدهاند حمام كنند و خودشان را براي عمليات آماده نمايند! اگر من همراه آنان نروم، از عمليات عقب ميمانم!» اصغر رفت و آخرين ديدار ما، فقط يك ساعت به طول انجاميد.
چند روز قبل از شهادتش، نامهاي برايم فرستاد كه در آن نوشته بود:
«مادر جان! يكي از آرزوهاي هميشگي من اين بود كه بتوانم قرآن را تلاوت نمايم. و من در جبهه به اين آرزويم رسيدم؛ زيرا به كمك دوستانم قرائت قرآن را ياد گرفتم. الان نيز تنها آرزويم شركت در عمليات و شهادت در راه خداست.»
رسول سياوشي كه يكي از همسنگران اصغر بوده است، ميگفت: «ساعت 30/9 شب بود. من، افسر و ساير رزمندگان دور هم نشسته بوديم و صحبت ميكرديم. در همين حين، اصغر رو به من كرد و گفت:«رسول! دو روز ديگر، وقتي عمليات تمام شد، تو از همين جاده به بوشهر بر ميگردي، ولي من چند روزي اينجا ميمانم و بعد از شما ميآيم!» من، در جواب او گفتم: «نه اصغر جان! اين حرفها را نزن!» و او پاسخ داد:«حالا خواهي ديد كه درست ميگويم يا نه!» تا اينكه عمليات شد و همين طور كه خودش گفته بود ما به بوشهر بر گشتيم و جسد او چند روز بعد از ما به بوشهر آورده شد.»
«مادر چرا به شايعه منافقان گوش ميدهي و به عنوان اينكه من شهيد شدهام به دنبال من راه ميافتي و به اينجا ميآيي؟ هرگاه از خيابان «سنگي» به خيابان «بهشت صادق» آمدي، باور كن كه من شهيد شدهام.» اينها حرفهايي بود كه اصغر به من گفت اصغر در همان عمليات بستان، مورخ 9/9/60 شربت شهادت را نوشيد و به آرزويش رسيد. پيكر او هم بعد از 17 روز به دست ما رسيد. او و حدود 36 نفر از شهدا را با هم آوردند. يك روز، همينطور كه به راديو گوش ميكردم، گوينده اعلام كرد كه فردا پيكر 36 تن از شهيدان را تشييع ميكنند. به فكر فرو رفتم. بعد، برادر شوهرم آمد وگفت: «زن كاكا! اصغر به شهادت رسيده!»
خداوند، صبر و حوصلهي بسيار زيادي به من داد. تصور كنيد اگر خبر مرگ فرزندي را ناگهان به مادري بدهند، چقدر خود را ميزند و ناله و گريه ميكند. ولي من پس از شنيدن خبر شهادت اصغر، كاملاً حس كردم كه خداوند طاقت بسيار زيادي به من عطا كرده است. البته ناراحت بودم و به آرامي گريه ميكردم، ولي بيصبري و كم طاقتي نكردم. خدا شاهـد است كه وقتي بالاي پيكر پسرم حاضر شدم و به او نگاه كردم، رويش هنوز تـازه و سالم بود. انگار همين الان بــه خـواب رفته بود؛ با آنكه 17 روز از شهادتش ميگذشت.
پسرم بدني سـالم و طبيعي داشت. يك تير به قلـب تيري هم به گلويش خورده بود. در كنار پسر شهيدم، دستهايم را بالا كردم و از خـدا
تشكرنمودم. هر چه صلاح و مصلحت خداست، همان به وقوع ميپيوند و ما هم راضي به رضاي الهي هستيم.
شهيد من، آنقدر نسبت به انقلاب و جبهه، عشق و علاقه داشت كه وقتي براي ديدار خانواده ميآمد، نميتوانست در خانه تاب بياورد. انگار نيمي از جانش را در منطقه جا گذاشته بود. بيصبرانه دوست داشت كه برگردد. در همين مدت كوتاهي كه در خانه بود نيز ما اصلاً او را نميديديم. اصغر، همهي وقت خود را در مسجد ميگذراند و مشغول نگهباني بود. تفنگ بلندي هم در دست داشت.
دوست داشتم براي يك ساعت هم كه شده در خانه بماند تا از ديدن او سير شوم؛ ولي او مرتب در دعاي كميل، دعاي توسل، زيارت عاشورا، و نماز جماعت و جمعه شركت ميكرد و اين مجالس را بسيار دوست داشت. در اين يك سالي كه اوج فعاليتش بود، باور كنيد ما يك غذاي درست و حسابي با هم نخورديم. از زمان شروع جنگ و رفتن او به جبهه تا موقع شهادتش بيشتر از يك سال نگذشت. وقتي به ديدار ما ميآمد، ميگفت: «نميتوانم در شهر بمانم!» و به همين خاطر هم سريع بر ميگشت و ماهها در جبهه ميماند. يكبار به او گفتم: «مادر جان! درسهايت چه ميشود!» و او گفت: «نميتوانم در پشت نيمكت بنشينم! من آرزوي نشستن پشت سنگر و گونيهاي خاكي را دارم و در آنجا آرامش ميگيرم!»
اصغر بسيار باهوش و مستعد بود و پس از ماهها دوري از درس و مدرسه، وقتي بر ميگشت و امتحانات خود را ميداد، با نمرهي خوب قبول ميشد؛ در حالي كه در كلاسها هم حاضر نشده بود.
خيلي دوست داشتم كه كنار ما بنشيند و از جبهه و رزمندگان برايمان تعريف كند؛ ولي متاسفانه اين فرصت، بسيار كم بدست آمد. فاصلهي مكاني كه دكتر چمران در آن به شهادت رسيده و محل شهادت اصغر در بيشهها، كمتر از يك كيلومتر است.
بيست و سه سال است كه اصغر به شهادت رسيده است. در اين مدت، خدا را شاكر بودهام كه فرزندم در راه الهي و فرمان امام پا نهاد و به سعادت رسيد. هنگاميكه اصغر به مدرسه ميرفت، چون مدرسهي او دور بود، روزي يك تومان به او براي كرايهي ماشين ميدادم. اين پسر، راههاي طولاني را طي ميكرد و اين يك تومانها را جمع مينمود. و هر گاه كه من كمي دستم تنگ ميشد و احتياج به پول پيدا ميكردم، پسانداز خود را به من ميداد. او تا زماني كه شهيد شد، حتي يكبار هم يك لباس نو نپوشيد. هر چه سعي ميكردم تا برايش لباس نوي بگيرم، قبول نميكرد. با آنكه سن كمي داشت، ولي از فكر بالايي برخوردار بود. گاهي به او ميگفتم: «مادر جان! چرا لباس نو نميپوشي؟» ميگفت: «خجالت ميكشم و احساس گناه ميكنم؛ چون در مدرسه عدهاي هستند كه نميتوانند لباس نو بخرند و لباسهايشان كهنه و مندرس است، اگر من لباس نو به تن كنم، شايد دل آنها از وضع خود رنجيده شود!» به دايي خود ميگفت: «دايي پرويز! لباس نو بخر! چند ماه آن را به تن كن! آنگاه به من بده تا بپوشم!»
ميگفتم: «مادر جان! اين چه كاري است كه تو ميكني؟» ميگفت: « در مدرسه دانشآموز مستضعف زياد است، اينطوري راحتترم!»
هرگز نشد كه من، پيراهن يا شلوار نوي براي اصغر بخرم. تنها يكبار،
حاجمحمد، كفش نوي به او هديه داد.
من، چهار پسر دارم. وقتي آنها كوچك بودند و سر سفره با هم مينشستيم، گاهي آن يكي كه از همه كوچكتر بود، بهانه ميگرفت كه من اين چيز را نميخورم و آن غذا را ميخواهم. اصغر هميشه به من ميگفت: «مادر جان! به او بده تا بخورد و عادت كند و ديگر بهانهي بيهوده نگيرد!» اين بچه، فكر بسيار خوبي داشت و با آن سن كم، مسايل تربيتي را به من ميآموخت. اصغر فرشتهاي بود كه خدا چند صباحي به من امانت داده بود.
او در جبهه، آرپيجيزن بود. در ضمن حمله، هدف تك تيرانداز دشمن قرار ميگيرد و تيري به قلب و تيري به گلويش اصابت ميكند كه باعث شهادتش ميشود. همان روز هم هوا باد و باراني بوده و لباسهايش كاملاً گِلي و خيس بوده است. در هنگام شهادت، سرش روي پاي محمد رنجبر قرار داشته است. يادش بخير! يادش بخير! يادش بخير!
شهيد از زبان خواهرش
برادرم اصغر، در زمان كودكي، بچهي خندهرو و بشاش و شادي بود. او هر پنج سال دبستان را با موفقيت كامل سپري كرد. سال اول دبيرستان بود كه جنگ تحميلي شروع شد. او با ثبتنام در بسيج مركزي و گذراندن دورهي آموزشي در بسيج، به اهواز اعزام شد و در آن جا حدود يك ماهي مستقر بود و بعد به خط مقدم رفت.
در اهواز و خط مقدم بود كه خبر آوردند وي زخميشده است. مادر با يكي از اقوام، خود را به اهواز رساند و ديد كه برادرم سالم است و ستون پنجم منافقان اين خبر را شايع كرده بودند. يادم رفت بگويم كه آخرين باري كه به جبهه اعزام شد، از من درخواست كرد كه يك مفاتيحالجنان كوچك به او بدهم كه جمع و جور باشد تا بتواند با خود حمل كند. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید