نام خضر
نام خانوادگی رنجبر
نام پدر ابراهيم
تاربخ تولد 1338/06/15
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش و پرورش
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر


خضر رنجبر در سال 1338 در خانودهاي متدين و متعهد به اسلام چشم به جهان گشود. وي دوران ابتدايي را در مدرسهي ابتدايي «فخر رازي» ـ امام جعفر صادق(ع) فعلي ـ و دوران دبيرستان را در مدرسهي شريعتي در رشتهي طبيعي به پايان رساند.
او در دوران كودكي پس از تعليم و قرائت قرآن كه توسط پدرش برگزار ميگرديد، موفق به ختم قرآن شد. او در سالهاي قبل از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي با ساير دوستان و هممحلهايهاي خود همگام با ملت شهيد پرور به مبارزه با رژيم شاهنشاهي برخواست و در كليهي مراسم مذهبي و راهپيماييها شركت فعال داشت. ايشان پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي با شكلگيري كميتههاي انقلاب در اين نهاد انقلابي مشغول شد و به مدت يكسال در آنجا خدمت كرد. وي در سال 1358 به خدمت مقدس سربازي رفت و در زمان سربازي نيز به عنوان نيروي داوطلب به مدت 6 ماه به خطوط مقدم جبههي آبادان اعزام شد و همراه با ساير رزمندگان اسلام، با نيرويهاي بعثي به مبارزه برخاست.
اين شهيد عزيز، بعد از پايان خدمت مقدس سربازي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر درآمد و در دفتر فرماندهي سپاه مشغول به خدمت گرديد؛ ولي چون علاقهي وافري به تعليم و تربيت داشت، سرانجام در اواخر سال 1359 به عنوان معلم پرورشي در مدرسهي راهنمايي «22 بهمن» مشغول خدمت گرديد؛ تا اينكه در اسفند ماه سال 1360 به دستور امام خميني (ره) همراه بسياري از دوسـتان عازم جبـهههاي نبرد گـرديد. خضـر رنـجبر در
سحرگاه 1361/1/2 در عمليات «فتح المبين» در منطقهي زعن به دست نيروهاي مزدور بعثي به درجهي رفيع شهادت نائل آمد.
ايشان از مصاديق بارز «اشداء علي الكفار» بود و در شهر از جمله افرادي محسوب ميشد كه با كفار و منافقين به شدت برخورد ميكرد. از خصوصيات بارز اخلاقي وي، صبور بودن در مقابل مشكلات و گرفتاريها بود. وي اهل قرآن و مطالعه بود و در برخورد با دوستان، بسيار باوقار و مودب بود.
شهيد عضو شوراي انجمن اسلامي «عبادالله» بوشهر نيز بود و در تاريخ 1361/1/16 پيكر مطهر او بر دوش امت شهيدپرور بوشهر، تشييع و در قطعهي شهدا در «بهشت صادق» به خاك سپرده شد. ادامه مطلب
او در دوران كودكي پس از تعليم و قرائت قرآن كه توسط پدرش برگزار ميگرديد، موفق به ختم قرآن شد. او در سالهاي قبل از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي با ساير دوستان و هممحلهايهاي خود همگام با ملت شهيد پرور به مبارزه با رژيم شاهنشاهي برخواست و در كليهي مراسم مذهبي و راهپيماييها شركت فعال داشت. ايشان پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي با شكلگيري كميتههاي انقلاب در اين نهاد انقلابي مشغول شد و به مدت يكسال در آنجا خدمت كرد. وي در سال 1358 به خدمت مقدس سربازي رفت و در زمان سربازي نيز به عنوان نيروي داوطلب به مدت 6 ماه به خطوط مقدم جبههي آبادان اعزام شد و همراه با ساير رزمندگان اسلام، با نيرويهاي بعثي به مبارزه برخاست.
اين شهيد عزيز، بعد از پايان خدمت مقدس سربازي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر درآمد و در دفتر فرماندهي سپاه مشغول به خدمت گرديد؛ ولي چون علاقهي وافري به تعليم و تربيت داشت، سرانجام در اواخر سال 1359 به عنوان معلم پرورشي در مدرسهي راهنمايي «22 بهمن» مشغول خدمت گرديد؛ تا اينكه در اسفند ماه سال 1360 به دستور امام خميني (ره) همراه بسياري از دوسـتان عازم جبـهههاي نبرد گـرديد. خضـر رنـجبر در
سحرگاه 1361/1/2 در عمليات «فتح المبين» در منطقهي زعن به دست نيروهاي مزدور بعثي به درجهي رفيع شهادت نائل آمد.
ايشان از مصاديق بارز «اشداء علي الكفار» بود و در شهر از جمله افرادي محسوب ميشد كه با كفار و منافقين به شدت برخورد ميكرد. از خصوصيات بارز اخلاقي وي، صبور بودن در مقابل مشكلات و گرفتاريها بود. وي اهل قرآن و مطالعه بود و در برخورد با دوستان، بسيار باوقار و مودب بود.
شهيد عضو شوراي انجمن اسلامي «عبادالله» بوشهر نيز بود و در تاريخ 1361/1/16 پيكر مطهر او بر دوش امت شهيدپرور بوشهر، تشييع و در قطعهي شهدا در «بهشت صادق» به خاك سپرده شد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
«دستنوشتههاي شهيد»
«بسم الله الرحمن الرحيم»
اين دفترچهي خاطرات مربوط به زماني ميباشد كه براي رضاي خدا و امام زمان (عج) عازم جبههي جنگ شديم.
روز جمعه 60/11/30 در نماز جمعه طي خطبههايي كه حجتالاسلام شيخ علي صداقت ايراد فرمودند مبني بر اينكه بايد جواناني كه به جبهه رفتهاند بار ديگر عازم جبهه شوند، من هم كه مدتي بود در جبهه نبودم، تصميم گرفتم به جبهه بروم. به همين خاطر زماني كه از نماز فارغ شدم، با برادران ديگر به نامهاي رضاعلي شكريان و يوسف ناصري به بسيج مستضعفين رفتيم و ثبتنام كرديم. بعد از اينكه مراحل ثبتنام تمام شد، به
منـزل برگـشتم و خود را براي رفتن به جبهه آماده كردم. در طي اين مدت، برادران ديگر هم جهت آمدن به جبهه خود را آماده كردند.
تقريباً همه چيز براي رفتن به جبهه آماده شد و ما روز شنبه در تاريخ 60/12/1 به طرف شيراز جهت سازماندهي حركت كرديم. شروع حركت ساعت دو بعد از ظهر بود. ما و برادران عضو انجمن اسلامي «شهيد مختار» و «عبادالله» و «حسينيهي ارشاد» در يك ماشين بوديم. ساعت 6/30 بعد از ظهر به شيراز رسيديم و عازم پادگان شهيد «عبدالله مسگر» شديم. شب را در آنجا به سر برديم و فرداي آن روز، بعد از ورزش صبحگاهي و صرف صبحانه در سالن محل اقامت به مطالعه پرداختيم.
در آنجا تخت من در كنار تخت هوشنگ و بهرام بود. عصر ما را جمعآوري كردند و براي ما كارت صادر نمودند و شب را به همين صورت در نزد برادران گذرانديم.
در تاريخ 60/12/3 هم بعد از نماز و صرف صبحانه ما را به خط كردند و به ميدان صبحگاه بردند. ديگر برادران هم در آنجا جمع بودند. ما را سازماندهي كردند. گروه ما كه متشكل از بچههاي انجمن اسلامي «شهيد مختار» و «عبادالله» بود، در دستهي سوم از گروهان سومِ از گردان سومِ تيپ «شهيد فيروزي» قرار گرفت و دستهي «شهيد كامكاري» ناميده شد.
فرماندهي دستهي ما رضاعلي شكريان بود و فرماندهي گروهان هم برادر پاسدار، حسنزاده بود. به ما گفتند كه سـاعت 3 بعــد از ظـهر حـركـت ميكنيم. ديگر برادران هم در دستهي ديگري به نام دستهي «شهيد مرادزاده»بودند كه متشكل از برادران عضـو انجمن اسـلامي «شهـيد مخـتار» و
«عبادالله» و «حسينه ارشاد» بود. سرپرستي آن هم به عهدهي عليرضا شكريان بود.
بعد از نماز و صرف ناهار، حدود ساعت 3 بعد از ظهر ماشينها شروع به حركت كردند. ما هم ساعت 7 با همان ماشيني كه ما را از بوشهر آورده بود راهي شديم كه ساعت 5 صبح به اهواز رسيديم. در اهواز، ابتدا به پادگان «گلف» و بعد از آن به پادگان «شهيد بهشتي» رفتيم و در يك اطاق جا گرفتيم و بعد از ظهر هم جهت استحمام به شهر رفتيم.
هنوز مشخص نبود كه چه موقع عازم خط خواهيم شد. برادران جهت رفتن به جبهه بيتابي ميكردند. بعد از نماز مغرب و عشاء، وزير ارشاد اسلامي سخنراني كردند كه بعضي از برادران در سخنراني شركت كردند.
روز چهارشنبه در تاريخ 60/12/5 صبح بعد از نماز و صرف صبحانه، مشغول مطالعه شدم و تعدادي از بچهها هم جهت رفتن به شهر خود را آماده كردند و به بيرون رفتند. ساعت 11 صبح، فرماندهي گروهان گفت كه خود را براي جابهجايي آماده كنيد. ما آماده شديم؛ ولي بعداً به ما گفتند كه چون بعضي از بچهها بعد از صرف ناهار به بيرون رفتهاند، ساعت حركت كمي عقب ميافتد. حدود ساعت 4 بعد از ظهر ما را به خط كردند و سوار ماشين شديم و به پادگان «نمونه» رفتيم. در آنجا ما را جمع كردند و فرماندهي گردان دربارهي تقوا و نظم سخناني گفت. او در طي سخنان خود به مسئلهي عمليات كه همهي ما در انتظار آن بوديم اشاره كرد و گفت: «جمع كردن شما و آمدن به اينجا فقط براي حمله ميباشد.»
نمـاز مغرب و عشـاء را به صـورت جمـاعت در محـوطـهي پادگـان
خوانديم. بعد از صرف شام، مراسم دعاي توسل و سينهزني داشتيم. ما در اطاق نشسته بوديم كه به ما خبر دادند امشب رزم شبانه ميباشد.
در تاريخ 60/12/6 بعد از نماز و خواندن قرآنِ صبحگاه، به محوطهي پادگان «نمونه» رفتيم و ورزش صبحگاهي كرديم. اين ورزش براي ما خيلي خوب بود. حاجرضا قادريان ما را ورزش ميداد. بعد از ورزش، صبحانه خورديم و بعد از آن به كلاسي رفتيم كه توسط يكي از روحانيون به نام آقاي خادمي كه شيرازي بود، برگزار ميشد. ايشان دربارهي شخصيتهاي اسلامي صحبت كردند. بعد از اتمام كلاس به خوابگاه آمديم و چون من خسته بودم، كمي استراحت كردم؛ ولي دوباره كلاس شروع شد و بايد سر كلاس حاضر ميشديم. تا ظهر كه موقع نماز شد، سر كلاس بوديم و نماز به جماعت برگزار شد. بعد از صرف ناهار، ساعت 2 بود كه ما را از طريق بلندگو در حياط جمع كردند. در آن روز از بوشهر براي ناصر و عبدل و مصطفي زنگ زدند و آنها با خانوادههايشان صحبت كردند. عصر همان روز، فرماندهان گروهانها و دستههاي گردان با هم جلسه داشتند. در آن جلسه بود كه آن چيزي كه بچهها آرزو داشتند مطرح و قرار شد كه ما در چند روز آينده به جبهه برويم و جبههي ما كه منطقهي شوش بود، در همان جلسه مشخص شد.
خداخواست كه فرماندهي دسته بود، آمد و اين مسئله را به من گفت. همچنين من در اين روز به عنوان معاون فرمانده دسته انتخاب شدم؛ البته من لياقت آن را نداشتم، زيرا انسانهاي مؤمن بيشتري بودند در بين ما كه مستحقتر از من بودند. بعد از آن نماز جماعت بود كه اعلام كردند، دعاي كميل برگزار ميشود. بعد از پايان نـماز، موقع صرف شام شد و بعد از خوردن
شام، به خاطر خستگي زياد، من خوابيدم.
ساعت 3 بعد از نيمه شب بود كه هياهويي در سالن خوابگاه بلند شد و معلوم گرديد كه گردان يك، رزم شبانه دارد. همچنين در بين نماز ظهر و عصر، يكي از برادران پاسدار تذكراتي دربارهي جبهه رفتن به برادران داد.
عصر همان روز نيز كارتهايي آوردند كه آنها را پر كرديم. در تاريخ 60/12/7 بعد از اداي نماز و صرف صبحانه، موقع ورزش صبحگاهي رسيد كه با بچهها انجام داديم و بعد از آن تعدادي از بچهها مشغول شستن لباسها شدند. بعد از آن پلاك گرفتيم و سپس گروهان ما را تقسيمبندي نمودند. بعد از آن، موقع نماز و صرف نهار رسيد كه صرف شد و عصر هم بعضي از بچهها به حمام رفتند و من و ماشاءالله و مجيد باراني و ناصر رنجبر و محمد رنجبر و تعدادي ديگر هم به مطالعه پرداختيم.
بعد از آن، موقع نماز مغرب رسيد كه با بچهها به جماعت خوانده شد و در وسط آن دو نماز، امام جماعت مقداري دربارهي جهاد اكبر و خودسازي صحبت نمود. سپس براي خوردن شام خود را آماده نموديم و بعد از خوردن شام هم بچههاي گروهان جمع شدند و بعد از آن (يعني در جلسه) حاجقاسم هنديزاده و عبدي ميرسنجري و خداخواست شكريان مقداري در مورد نظم و تقوا و جبهه رفتن صحبت نمودند. بعد از آن كه جلسه پايان يافت، تا دير وقت، من و عبدي و ماشاءالله و هوشنگ و اكبر و يوسف و رضا درخشان نشستيم و صحبت كرديم. دقيقاً قبل از صحبت كردن ما، از بوشهر تلفن زده شد كه مادر هوشنگ مريض شده است و اين مسئله ما را ناراحت كرد.
روز شنبه 60/12/8 صبح از خـواب بلنـد شدم و نماز خواندم و بعد به اتفاق تعدادي از بچهها كه عبارت بودند از خداخواست شكريان، محمدرضا رنجبر، علي ميرشكاري، مصطفي، صمد جلودار، مجيد باراني و حسن بهرامن به حمام رفتيم و بعد از اينكه از حمام بيرون آمديم، به اتفاق برادران ديگر رفتيم و صبحانه را صرف نموديم و به پادگان برگشتيم.
ساعت 9 صبح كلاس شروع شد. ابتدا كلاس احكام بود كه يك نفر روحاني در آن كلاس مقداري صحبت كرد و بعد از آن هم برادران سئوالاتي از او نمودند و او هم جواب داد. بعد از آن، چند دقيقه استراحت كرديم و سپس كلاس ديگر شروع شد كه در آن كلاس يك نفر از برادران پاسدار، دربارهي مسئوليت ما در قبال جامعه و نقش آن در خودسازي و بعد هم دربارهي تاريخ پيامبر مقداري صحبت كرد. در كلاس بودم كه رضا رنجبر آمد و به من گفت: «تو نگهباني!» و من هم از كلاس خارج شدم و به نگهباني رفتم.
من و عبدي اردشيري و خداخواست شكريان نگهبانِِ پادگان بوديم و پاسبخش هم ابراهيم قناعتزاده بود. بعد از آن، عبدي و ماشاءالله و خداخواست و اكبر و رضا رنجبر چون فهميدند كه تعدادي از بچههاي بوشهر به نامهاي محمد دولتي، ماشاءالله بهرامن، حميد تنگستاني، حميد شنبهزاده و حميد اخترشناس آمدهاند، رفتند تا آنها را پيدا كنند.
ساعت 3 بود كه نگهباني من پايان يافت و من به اطاق آمدم. هنوز ساعت 3/30 نشده بود كه گفتند كلاس نظامي شروع شده و بلافاصله من و مصطفي و هوشنگ و بهرام و ناصر در آن كلاس شركت نموديم. در اين كلاس مقداري دربارهي چگونگي حمله و عملكرد با ما صحبت كردند كه خيلي مؤثر واقع شد. بعد از آن ما به اطاق برگشتيم و سپس به نماز جـماعت رفتيـم كه در بين نماز مغرب و عشاء نيز پيشنماز مقداري دربارهي نقش سازندگي در پيشرفت انسان و احتياط در مسائل امنيتي و نظامي صحبت نمودند.
بعد از خاتمهي نماز، براي شام خوردن به اتاق آمديم و در همين حين بچههايي كه براي ديدن برادران به پادگان زرهي رفته بودند، برگشتند و گفتند كه ما همهي بچهها را ديديم؛ به جز حميد تنگستاني و ماشاءالله بهرامن كه براي ديدن ما بيرون آمده بودند و ما هم آنها را نديديم. سپس يكي از برادران مسئول پادگان آمد و گفت كه سخنراني است و هر كس مايل است، به محوطهي پادگان بيايد. من هم به اتفاق ماشاءالله پايين رفتيم و فهميديم كه نمايندهي مردم كهگيلويه و بويراحمد در مجلس شوراي اسلامي سخنراني دارد. وسط سخنراني بود كه ابراهيم قناعتزاده آمد و گفت:
ـ ماشاءالله! تلفن زدهاند و با تو كار دارند. بيا جواب بده!
ماشاءالله هم رفت و بعد از پايان سخنراني، وقتي كه به اتاق برگشتم، فهميدم كه از بوشهر تلفن زدهاند و گفتهاند كه حال مادر هوشنگ بهتر شده است. بعد از آن بچهها نشستند و مقداري دربارهي جنگ و مسائل ديگر با هم صحبت كردند. من هم كمكم گرفتم خوابدم.
صبح كه از خواب بلند شديم، بعد از نماز و خواندن قرآن تعدادي از بچهها به حمام رفتند و من هم قرار بود اكبر فرشيد را كه مريض بود به دكتر ببرم. ساعت 7 صبح، بعد از پايان مراسم صبحگاه او را به دكتر بردم. ابتدا نزد دكتري واقع در بيمارستان گلستان بردم و پس از آزمايش خون به ما گفتند كه بايد به بيمارستان شماره 1 برويم. وقتي به آنجا رسيديم، ياد آن روزي افتادم كه با تعدادي از برادران به اهواز جهت بردن شهداي بستان آمـده بوديم و در ميان بدنهاي مطهر شهدا رفت و آمد ميكرديم.
پس از آن در بيمارستان او را جهت عكسبرداري معرفي نمودند و بعد از عكسبرداري، تعدادي قرص و دوا براي او نوشتند و به من گفتند كه تو برو و اينها را بگير. سپس به داروخانه رفتيم ولي دارو گير نيامد. هنوز صبحانه نخورده بوديم و نزديكيهاي ساعت 9/30 بود كه گفتند بايد به بيمارستان رازي برويد، احتمالاً در آنجا دارو پيدا ميشود. ولي وقتي كه از بيمارستان بيرون آمديم، رفتيم براي خوردن صبحانه و ساندويچ خورديم و پس از آن به بيمارستان رازي رفتيم؛ ولي در آن جا نيز دارو گير نيامد و گفتند كه بايد به جهاد سازندگي برويد. ما به آنجا مراجعت نموديم و در آنجا دارو بود. دارو دريافت نموديم و ساعت 11 صبح بود كه برگشتيم و به پادگان رسيديم و بعد هم براي نماز به حياط پادگان آمديم و نماز به جماعت برگزار شد.
موقع نهار كه رسيد؛ به ما گفتند كه جلسه است و بايد فرماندهي دسته و معاون فرمانده هم در آن جلسه باشند. من به اتفاق «خداخواست» رفتيم و در آنجا دربارهي پارهاي از مسائل صحبت شد. گفتند كه بايد تجهيزات به برادران تعلق بگيرد. سپس ما را به خط كردند و تجهيزات اعم از كولهپشتي و ديگر وسايل را به ما دادند و ما هم آمديم و در اتاق مشغول جمعبندي آنها شديم. بعد از آن در نماز جماعت شركت نموديم و بعد از نماز شام صرف كرديم و بعد از صرف شام با برادران نشستيم و صحبت كرديم.
صبح كه شد، بلند شدم و نماز خواندم و بعد هم مقداري قرآن مطالعه نمودم و بعد از آن هم خطبهاي از نهجالبلاغه را مطالعه نمودم. امروز هم تصميم گرفتهام كه به حمام بروم.
ما هنوز اينجا ميخوريم و ميخوابيم و در انتظار رفتن به جبهه هستيم. فرمانده، ما را سفارش به صبر ميكند. ساعت 9/15 بعد از ورزش صبحگاهي، مددكاران مقداري صحبت نمودند. بعد هم صبحانه صرف شد. من و ماشاءالله، يوسف، حسن، قربان و نادر تصميم گرفتيم كه به حمام برويم. همان موقع با اجازهي فرمانده حركت نموديم و مرخصي ما ساعت 10/30 بود، ولي بعد دانستيم كه ما تا دير وقت ميمانيم. ساعتي كه به حمام رسيديم، ديديم كه حمام خيلي شلوغ است و برادران ارتشي به رديف نشستهاند. گفتيم كه بايد به حمام ديگري برويم. وقتي رسيديم، باز هم ديديم كه خيلي شلوغ است و برادران ارتشي جهت حمام به نوبت نشستهاند. مسئول حمام به ما گفت: «بياييد و آنجا بنشينيد تا نوبت شما بشود.» موقعي كه نوبت به ما رسيد، به حمام رفتيم و پس از بيرون آمدن از حمام مقداري وسايل كه برادران سفارش داده بودند خريداري نموديم و به پادگان آمديم.
ساعت 11/45 بود كه به پادگان رسيديم. نماز خوانديم و بعد از آن ناهار صرف نموديم و حالا بچهها هر يك در اتاق نشستهاند و به چيزي ميانديشيدند؛ من هم نزد بچهها نشستهام. مسئلهاي دربارهي اهميت نمازِ جماعت توسط خداخواست شكريان تذكر داده شد و بعد از آن، موقع اين رسيد كه بچهها سلاح را تحويل بگيرند؛ من هم رفتم و سلاح را تحويل گرفتم و آمدم در اتاق با بچهها نشستم و آن را تميز نمودم.
امروز عباس باغكي از بوشهر آمده بود و ميگفت كه بچههاي محل نگهباني ميدهند و همچنين مقداري وسايل توسط رسول فرستاد شده بود. بعد از خواندن نماز مغرب كه به جماعت برگزار شد، يكي از برادران پاسدار دربارهي اهميت نماز جماعت مقداري صحبت نمود و سپس نماز عشاء برگزار شد. بعد از صرف شام در اتاق نشستيم و بچهها داشتند خود را براي حركت آماده مينمودند كه برادر حسنزاده، فرمانده گروهان آمد و گفت كه مراسم دعاي توسل و سخنرانيِ برادر سلطاني ميباشد. در همين موقع من و تعدادي از بچهها رفتيم؛ برادر سلطاني سخنراني ايراد كرد و بعد از آن برادر ميرسنجري چند آيه قرآن را با ترجمه خواند و سپس نوبت به دعاي توسل رسيد. ما واقعاً در آن شب از بار گناهان خود كاستيم؛ همه در حال گريه بودند و اظهار توبه مينمودند. آن شب يكي از شبهاي فراموش نشدني بود و بعد از دعا، مقداري هم سينه زده شد. در آن شب خيلي اظهار توبه به درگاه خدا شد و پس از پايان مراسم، برادران يكديگر را در آغوش گرفتند و خداحافظي نمودند؛ زيرا آن شب آخرين شبي بود كه ما در پادگان بوديم و فردا صبح بايد به سوي منطقه حركت مينموديم.
ساعت 12 بود كه آمديم و خوابيديم. من بودم و ماشاءالله تنگستاني و مجيد باراني. وقتي كه وارد اطاق شدم، ديدم كه برادران ديگر هم به خواب رفتهاند. پس از آن من هم خوابيدم.و
در تاريخ 60/12/11 ، صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم كه راهرو شلوغ است. معلوم شد كه نيرو آمده است. من هم رفتم و وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از آن هم به صبحگاه رفتم و بعد هم ورزش كردم. قرار بود كه ما امروز حركت نماييم، ولي به خاطر اينكه (بعداً معلوم شد) مخابراتچيها كم بودند، ما حركت ننموديم. گروهانهاي ديگر اسلحه گرفتند و بعد از آن يعني ساعت 9 نوبت به نگهباني رسيد كه من و عبدي نگـهبان بـوديـم؛ ولي اكبـر و مجيد هم آمدند و با همديگر از بالاي بام به بچهها نگاه ميكرديم.
ساعت 11 بود كه ديديم بچهها آمدند و گفتند كه تعدادي از برادران از بوشهر آمدهاند و سرپرستي آنها را شيخ علي صداقت به عهده داشت. من آنها را ديدم. دور آنها شلوغ شد. من، محمد را به جاي خود در پست نگهباني قرار دادم. در همين مواقع بود كه گفتند يكي با تو كار دارد. معلوم شد كه نجف قادري ميباشد كه از برازجان ارزاق آورده بود. همراه با شيخ علي صداقت، برادراني آمده بودند كه قرار بود چند روز در جبهه بمانند. بعد از آن موقع نماز شد؛ نماز جماعت بود. البته به علت نبودن جا، من آمدم و با تعدادي از برادران نماز را خوانديم. پس از آن هم گرفتم و خوابيدم.
از بين برادراني كه آمده بودند، خليل مرادزاده همانجا پيش ما ماند. بعد از نماز مغرب، بعضي از برادران گفتند كه مراسم سينهزني است. بچههاي جنگهاي نامنظم هم آمده بودند و به ما پيوسته بودند. نماز مغرب با بچهها به جماعت برگزار شد و در بين نماز، برادر حاج باقر ميگلي و حاج قاسم هنديزاده سخنراني نمودند و تذكراتي به برادران دادند.
من و اكبر، بهرام و هوشنگ رفتيم و سينه زديم. سينهزني آن روز، كيفيّت بدي نداشت؛ ولي خيلي هم اثر نكرد. بعد از پايان سينه زني به اتاق آمديم و استراحت نموديم. بعضي از برادران نيروي هوايي هم با محمد بهفروز به خاطر اينكه جهت آوردن نيرو به اهواز آمده بودند، نزد ما آمده بودند. تعدادي از برادران نشستهاند و دارند صحبت با هم ميكنند. كمكم وقت خواب ميرسد. ساعت 12 شب بود كه من با ديگر برادران خوابيديم و هنوز يك ساعت از خوابيدنمان نگذشته بود كه ما را بلند كردند و با صداي بلندي گفتند: بلند شويد! بلند شويد!
ما از همه جا بيخبر از خواب بلند شديم و نميدانستيم كه چه خبر شده است. بعضيها خيال ميكردند كه حمله شده است؛ بعضي هم خيال ميكردند كه بمباران شده و يا موشكي منفجر شده است.
ساعت 3/15 دقيقه بعد از نيمهشب بود كه برگشتيم، زيرا ما به رزم شبانه رفته بوديم. تمرينات سختي به ما دادند و ما بسيار عاجز شديم؛ ولي چون در راه خدا بود تحمل نموديم. گرفتيم خوابيديم و ساعت 6/15 دقيقهي صبح بود كه از خواب بلند شديم.
امروز قرار بود كه به جبهه برويم. خود را آمادهي رفتن نموديم؛ ولي امروز هم از رفتن خبري نشد. ما تجهيزات خود را آماده نموديم و به خاطر داشتن خستگي مفرطِ جسمانيِ شب قبل، گرفتيم و خوابيديم و در اطاق را هم از داخل بستيم. البته همين بسته شدنِ در باعث شد كه بعضي از برادران در را خراب نمايند. بعد از اينكه از خواب بلند شديم، نماز را خوانديم و بعد از نماز تصميم گرفتيم كه به حمام برويم. ما همه ناراحت بوديم كه چرا ما را به جبهه نميبرند. ساعت 3 بود كه من و هوشنگ و اكبر و بهرام و ماشاءالله و خداخواست به حمام رفتيم؛ ولي ماشاءالله شنا نكرد. راه را پياده رفتيم و بعد از برگشتن از حمام ديديم كه استاديوم شلوغ است. معلوم بود كه مسابقه ميباشد. جمعيتي زيادي آنجا نشسته بودند. بعد از برگشتن از حمام بود و ما براي خواندن نماز جماعت به حياط پادگان رفتيم. خيلي شلوغ بود. بعد از نماز موقع خوردن شام شد. در حينِ شام آمدند و گفتند كه بعداً دعاي توسل برگزار ميشود.
بعد از پايان شام، بعضي از برادران براي خواندن دعاي توسل از اتاق بيرون رفتند. در اتاق نشسته بوديم كه برادر فيروزي آمد و گفت: «برادر سلطاني ميخواهد سخنراني نمايد؛ در سالن جمع شويد!» بعضي از بچهها رفتند و در آن مجلس شركت نمودند. بعد از آن من و تعدادي از بچهها از فرط خستگي گرفتيم و خوابيديم. ساعت 6 صبح بود كه از خواب بلند شدم.
قرار بود كه امروز ـ يعني تاريخ 60/12/13 ـ به جبههي شوش برويم. بعد از نماز و رفتن به صبحگاه، موقع خوردن صبحانه شد. بعد از خوردن صبحانه ما را به خط كردند و ما هم با تمام تجهيزات در حياط پادگان براي رفتن حاضر شديم؛ ولي متأسفانه هر چه آنجا مانديم، ماشين نيامد و بعد هم هر يك از برادران گرفتار كاري شد. در ساعت 12/30 موقع نماز شد كه به طبقهي بالا رفتيم و در آنجا ناهار خورديم. بعد از خوردن ناهار استراحت نموديم، بعد از استراحت هم در حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود كه به ما گفتند: «حاضر شويد!» كه ما همه با هم حاضر شديم.
در ساعت 3 بعد از ظهر ما جمع شديم و حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود كه موقع رفتن ما شد. ولي چون فقط يك گروهان از نيروها را بردند، بقيه بچهها گرفتار كاري شدند و من هم با تعدادي از بچهها در محوطهي پادگان نشستم. ساعت 6 بعد از ظهر بود كه نوبت به ما رسيد و ما در يك ماشين نشستيم؛ ولي بچهها از بس كه اين طرف و آن طرف شده بودند، خيلي ناراحت بودند. آنها ميگفتند كه تا ماشين نيايد، ما ديگر از بالا پايين نميآييم. آمدن ماشين، بچهها را خوشحال نمود. ادامه مطلب
«بسم الله الرحمن الرحيم»
اين دفترچهي خاطرات مربوط به زماني ميباشد كه براي رضاي خدا و امام زمان (عج) عازم جبههي جنگ شديم.
روز جمعه 60/11/30 در نماز جمعه طي خطبههايي كه حجتالاسلام شيخ علي صداقت ايراد فرمودند مبني بر اينكه بايد جواناني كه به جبهه رفتهاند بار ديگر عازم جبهه شوند، من هم كه مدتي بود در جبهه نبودم، تصميم گرفتم به جبهه بروم. به همين خاطر زماني كه از نماز فارغ شدم، با برادران ديگر به نامهاي رضاعلي شكريان و يوسف ناصري به بسيج مستضعفين رفتيم و ثبتنام كرديم. بعد از اينكه مراحل ثبتنام تمام شد، به
منـزل برگـشتم و خود را براي رفتن به جبهه آماده كردم. در طي اين مدت، برادران ديگر هم جهت آمدن به جبهه خود را آماده كردند.
تقريباً همه چيز براي رفتن به جبهه آماده شد و ما روز شنبه در تاريخ 60/12/1 به طرف شيراز جهت سازماندهي حركت كرديم. شروع حركت ساعت دو بعد از ظهر بود. ما و برادران عضو انجمن اسلامي «شهيد مختار» و «عبادالله» و «حسينيهي ارشاد» در يك ماشين بوديم. ساعت 6/30 بعد از ظهر به شيراز رسيديم و عازم پادگان شهيد «عبدالله مسگر» شديم. شب را در آنجا به سر برديم و فرداي آن روز، بعد از ورزش صبحگاهي و صرف صبحانه در سالن محل اقامت به مطالعه پرداختيم.
در آنجا تخت من در كنار تخت هوشنگ و بهرام بود. عصر ما را جمعآوري كردند و براي ما كارت صادر نمودند و شب را به همين صورت در نزد برادران گذرانديم.
در تاريخ 60/12/3 هم بعد از نماز و صرف صبحانه ما را به خط كردند و به ميدان صبحگاه بردند. ديگر برادران هم در آنجا جمع بودند. ما را سازماندهي كردند. گروه ما كه متشكل از بچههاي انجمن اسلامي «شهيد مختار» و «عبادالله» بود، در دستهي سوم از گروهان سومِ از گردان سومِ تيپ «شهيد فيروزي» قرار گرفت و دستهي «شهيد كامكاري» ناميده شد.
فرماندهي دستهي ما رضاعلي شكريان بود و فرماندهي گروهان هم برادر پاسدار، حسنزاده بود. به ما گفتند كه سـاعت 3 بعــد از ظـهر حـركـت ميكنيم. ديگر برادران هم در دستهي ديگري به نام دستهي «شهيد مرادزاده»بودند كه متشكل از برادران عضـو انجمن اسـلامي «شهـيد مخـتار» و
«عبادالله» و «حسينه ارشاد» بود. سرپرستي آن هم به عهدهي عليرضا شكريان بود.
بعد از نماز و صرف ناهار، حدود ساعت 3 بعد از ظهر ماشينها شروع به حركت كردند. ما هم ساعت 7 با همان ماشيني كه ما را از بوشهر آورده بود راهي شديم كه ساعت 5 صبح به اهواز رسيديم. در اهواز، ابتدا به پادگان «گلف» و بعد از آن به پادگان «شهيد بهشتي» رفتيم و در يك اطاق جا گرفتيم و بعد از ظهر هم جهت استحمام به شهر رفتيم.
هنوز مشخص نبود كه چه موقع عازم خط خواهيم شد. برادران جهت رفتن به جبهه بيتابي ميكردند. بعد از نماز مغرب و عشاء، وزير ارشاد اسلامي سخنراني كردند كه بعضي از برادران در سخنراني شركت كردند.
روز چهارشنبه در تاريخ 60/12/5 صبح بعد از نماز و صرف صبحانه، مشغول مطالعه شدم و تعدادي از بچهها هم جهت رفتن به شهر خود را آماده كردند و به بيرون رفتند. ساعت 11 صبح، فرماندهي گروهان گفت كه خود را براي جابهجايي آماده كنيد. ما آماده شديم؛ ولي بعداً به ما گفتند كه چون بعضي از بچهها بعد از صرف ناهار به بيرون رفتهاند، ساعت حركت كمي عقب ميافتد. حدود ساعت 4 بعد از ظهر ما را به خط كردند و سوار ماشين شديم و به پادگان «نمونه» رفتيم. در آنجا ما را جمع كردند و فرماندهي گردان دربارهي تقوا و نظم سخناني گفت. او در طي سخنان خود به مسئلهي عمليات كه همهي ما در انتظار آن بوديم اشاره كرد و گفت: «جمع كردن شما و آمدن به اينجا فقط براي حمله ميباشد.»
نمـاز مغرب و عشـاء را به صـورت جمـاعت در محـوطـهي پادگـان
خوانديم. بعد از صرف شام، مراسم دعاي توسل و سينهزني داشتيم. ما در اطاق نشسته بوديم كه به ما خبر دادند امشب رزم شبانه ميباشد.
در تاريخ 60/12/6 بعد از نماز و خواندن قرآنِ صبحگاه، به محوطهي پادگان «نمونه» رفتيم و ورزش صبحگاهي كرديم. اين ورزش براي ما خيلي خوب بود. حاجرضا قادريان ما را ورزش ميداد. بعد از ورزش، صبحانه خورديم و بعد از آن به كلاسي رفتيم كه توسط يكي از روحانيون به نام آقاي خادمي كه شيرازي بود، برگزار ميشد. ايشان دربارهي شخصيتهاي اسلامي صحبت كردند. بعد از اتمام كلاس به خوابگاه آمديم و چون من خسته بودم، كمي استراحت كردم؛ ولي دوباره كلاس شروع شد و بايد سر كلاس حاضر ميشديم. تا ظهر كه موقع نماز شد، سر كلاس بوديم و نماز به جماعت برگزار شد. بعد از صرف ناهار، ساعت 2 بود كه ما را از طريق بلندگو در حياط جمع كردند. در آن روز از بوشهر براي ناصر و عبدل و مصطفي زنگ زدند و آنها با خانوادههايشان صحبت كردند. عصر همان روز، فرماندهان گروهانها و دستههاي گردان با هم جلسه داشتند. در آن جلسه بود كه آن چيزي كه بچهها آرزو داشتند مطرح و قرار شد كه ما در چند روز آينده به جبهه برويم و جبههي ما كه منطقهي شوش بود، در همان جلسه مشخص شد.
خداخواست كه فرماندهي دسته بود، آمد و اين مسئله را به من گفت. همچنين من در اين روز به عنوان معاون فرمانده دسته انتخاب شدم؛ البته من لياقت آن را نداشتم، زيرا انسانهاي مؤمن بيشتري بودند در بين ما كه مستحقتر از من بودند. بعد از آن نماز جماعت بود كه اعلام كردند، دعاي كميل برگزار ميشود. بعد از پايان نـماز، موقع صرف شام شد و بعد از خوردن
شام، به خاطر خستگي زياد، من خوابيدم.
ساعت 3 بعد از نيمه شب بود كه هياهويي در سالن خوابگاه بلند شد و معلوم گرديد كه گردان يك، رزم شبانه دارد. همچنين در بين نماز ظهر و عصر، يكي از برادران پاسدار تذكراتي دربارهي جبهه رفتن به برادران داد.
عصر همان روز نيز كارتهايي آوردند كه آنها را پر كرديم. در تاريخ 60/12/7 بعد از اداي نماز و صرف صبحانه، موقع ورزش صبحگاهي رسيد كه با بچهها انجام داديم و بعد از آن تعدادي از بچهها مشغول شستن لباسها شدند. بعد از آن پلاك گرفتيم و سپس گروهان ما را تقسيمبندي نمودند. بعد از آن، موقع نماز و صرف نهار رسيد كه صرف شد و عصر هم بعضي از بچهها به حمام رفتند و من و ماشاءالله و مجيد باراني و ناصر رنجبر و محمد رنجبر و تعدادي ديگر هم به مطالعه پرداختيم.
بعد از آن، موقع نماز مغرب رسيد كه با بچهها به جماعت خوانده شد و در وسط آن دو نماز، امام جماعت مقداري دربارهي جهاد اكبر و خودسازي صحبت نمود. سپس براي خوردن شام خود را آماده نموديم و بعد از خوردن شام هم بچههاي گروهان جمع شدند و بعد از آن (يعني در جلسه) حاجقاسم هنديزاده و عبدي ميرسنجري و خداخواست شكريان مقداري در مورد نظم و تقوا و جبهه رفتن صحبت نمودند. بعد از آن كه جلسه پايان يافت، تا دير وقت، من و عبدي و ماشاءالله و هوشنگ و اكبر و يوسف و رضا درخشان نشستيم و صحبت كرديم. دقيقاً قبل از صحبت كردن ما، از بوشهر تلفن زده شد كه مادر هوشنگ مريض شده است و اين مسئله ما را ناراحت كرد.
روز شنبه 60/12/8 صبح از خـواب بلنـد شدم و نماز خواندم و بعد به اتفاق تعدادي از بچهها كه عبارت بودند از خداخواست شكريان، محمدرضا رنجبر، علي ميرشكاري، مصطفي، صمد جلودار، مجيد باراني و حسن بهرامن به حمام رفتيم و بعد از اينكه از حمام بيرون آمديم، به اتفاق برادران ديگر رفتيم و صبحانه را صرف نموديم و به پادگان برگشتيم.
ساعت 9 صبح كلاس شروع شد. ابتدا كلاس احكام بود كه يك نفر روحاني در آن كلاس مقداري صحبت كرد و بعد از آن هم برادران سئوالاتي از او نمودند و او هم جواب داد. بعد از آن، چند دقيقه استراحت كرديم و سپس كلاس ديگر شروع شد كه در آن كلاس يك نفر از برادران پاسدار، دربارهي مسئوليت ما در قبال جامعه و نقش آن در خودسازي و بعد هم دربارهي تاريخ پيامبر مقداري صحبت كرد. در كلاس بودم كه رضا رنجبر آمد و به من گفت: «تو نگهباني!» و من هم از كلاس خارج شدم و به نگهباني رفتم.
من و عبدي اردشيري و خداخواست شكريان نگهبانِِ پادگان بوديم و پاسبخش هم ابراهيم قناعتزاده بود. بعد از آن، عبدي و ماشاءالله و خداخواست و اكبر و رضا رنجبر چون فهميدند كه تعدادي از بچههاي بوشهر به نامهاي محمد دولتي، ماشاءالله بهرامن، حميد تنگستاني، حميد شنبهزاده و حميد اخترشناس آمدهاند، رفتند تا آنها را پيدا كنند.
ساعت 3 بود كه نگهباني من پايان يافت و من به اطاق آمدم. هنوز ساعت 3/30 نشده بود كه گفتند كلاس نظامي شروع شده و بلافاصله من و مصطفي و هوشنگ و بهرام و ناصر در آن كلاس شركت نموديم. در اين كلاس مقداري دربارهي چگونگي حمله و عملكرد با ما صحبت كردند كه خيلي مؤثر واقع شد. بعد از آن ما به اطاق برگشتيم و سپس به نماز جـماعت رفتيـم كه در بين نماز مغرب و عشاء نيز پيشنماز مقداري دربارهي نقش سازندگي در پيشرفت انسان و احتياط در مسائل امنيتي و نظامي صحبت نمودند.
بعد از خاتمهي نماز، براي شام خوردن به اتاق آمديم و در همين حين بچههايي كه براي ديدن برادران به پادگان زرهي رفته بودند، برگشتند و گفتند كه ما همهي بچهها را ديديم؛ به جز حميد تنگستاني و ماشاءالله بهرامن كه براي ديدن ما بيرون آمده بودند و ما هم آنها را نديديم. سپس يكي از برادران مسئول پادگان آمد و گفت كه سخنراني است و هر كس مايل است، به محوطهي پادگان بيايد. من هم به اتفاق ماشاءالله پايين رفتيم و فهميديم كه نمايندهي مردم كهگيلويه و بويراحمد در مجلس شوراي اسلامي سخنراني دارد. وسط سخنراني بود كه ابراهيم قناعتزاده آمد و گفت:
ـ ماشاءالله! تلفن زدهاند و با تو كار دارند. بيا جواب بده!
ماشاءالله هم رفت و بعد از پايان سخنراني، وقتي كه به اتاق برگشتم، فهميدم كه از بوشهر تلفن زدهاند و گفتهاند كه حال مادر هوشنگ بهتر شده است. بعد از آن بچهها نشستند و مقداري دربارهي جنگ و مسائل ديگر با هم صحبت كردند. من هم كمكم گرفتم خوابدم.
صبح كه از خواب بلند شديم، بعد از نماز و خواندن قرآن تعدادي از بچهها به حمام رفتند و من هم قرار بود اكبر فرشيد را كه مريض بود به دكتر ببرم. ساعت 7 صبح، بعد از پايان مراسم صبحگاه او را به دكتر بردم. ابتدا نزد دكتري واقع در بيمارستان گلستان بردم و پس از آزمايش خون به ما گفتند كه بايد به بيمارستان شماره 1 برويم. وقتي به آنجا رسيديم، ياد آن روزي افتادم كه با تعدادي از برادران به اهواز جهت بردن شهداي بستان آمـده بوديم و در ميان بدنهاي مطهر شهدا رفت و آمد ميكرديم.
پس از آن در بيمارستان او را جهت عكسبرداري معرفي نمودند و بعد از عكسبرداري، تعدادي قرص و دوا براي او نوشتند و به من گفتند كه تو برو و اينها را بگير. سپس به داروخانه رفتيم ولي دارو گير نيامد. هنوز صبحانه نخورده بوديم و نزديكيهاي ساعت 9/30 بود كه گفتند بايد به بيمارستان رازي برويد، احتمالاً در آنجا دارو پيدا ميشود. ولي وقتي كه از بيمارستان بيرون آمديم، رفتيم براي خوردن صبحانه و ساندويچ خورديم و پس از آن به بيمارستان رازي رفتيم؛ ولي در آن جا نيز دارو گير نيامد و گفتند كه بايد به جهاد سازندگي برويد. ما به آنجا مراجعت نموديم و در آنجا دارو بود. دارو دريافت نموديم و ساعت 11 صبح بود كه برگشتيم و به پادگان رسيديم و بعد هم براي نماز به حياط پادگان آمديم و نماز به جماعت برگزار شد.
موقع نهار كه رسيد؛ به ما گفتند كه جلسه است و بايد فرماندهي دسته و معاون فرمانده هم در آن جلسه باشند. من به اتفاق «خداخواست» رفتيم و در آنجا دربارهي پارهاي از مسائل صحبت شد. گفتند كه بايد تجهيزات به برادران تعلق بگيرد. سپس ما را به خط كردند و تجهيزات اعم از كولهپشتي و ديگر وسايل را به ما دادند و ما هم آمديم و در اتاق مشغول جمعبندي آنها شديم. بعد از آن در نماز جماعت شركت نموديم و بعد از نماز شام صرف كرديم و بعد از صرف شام با برادران نشستيم و صحبت كرديم.
صبح كه شد، بلند شدم و نماز خواندم و بعد هم مقداري قرآن مطالعه نمودم و بعد از آن هم خطبهاي از نهجالبلاغه را مطالعه نمودم. امروز هم تصميم گرفتهام كه به حمام بروم.
ما هنوز اينجا ميخوريم و ميخوابيم و در انتظار رفتن به جبهه هستيم. فرمانده، ما را سفارش به صبر ميكند. ساعت 9/15 بعد از ورزش صبحگاهي، مددكاران مقداري صحبت نمودند. بعد هم صبحانه صرف شد. من و ماشاءالله، يوسف، حسن، قربان و نادر تصميم گرفتيم كه به حمام برويم. همان موقع با اجازهي فرمانده حركت نموديم و مرخصي ما ساعت 10/30 بود، ولي بعد دانستيم كه ما تا دير وقت ميمانيم. ساعتي كه به حمام رسيديم، ديديم كه حمام خيلي شلوغ است و برادران ارتشي به رديف نشستهاند. گفتيم كه بايد به حمام ديگري برويم. وقتي رسيديم، باز هم ديديم كه خيلي شلوغ است و برادران ارتشي جهت حمام به نوبت نشستهاند. مسئول حمام به ما گفت: «بياييد و آنجا بنشينيد تا نوبت شما بشود.» موقعي كه نوبت به ما رسيد، به حمام رفتيم و پس از بيرون آمدن از حمام مقداري وسايل كه برادران سفارش داده بودند خريداري نموديم و به پادگان آمديم.
ساعت 11/45 بود كه به پادگان رسيديم. نماز خوانديم و بعد از آن ناهار صرف نموديم و حالا بچهها هر يك در اتاق نشستهاند و به چيزي ميانديشيدند؛ من هم نزد بچهها نشستهام. مسئلهاي دربارهي اهميت نمازِ جماعت توسط خداخواست شكريان تذكر داده شد و بعد از آن، موقع اين رسيد كه بچهها سلاح را تحويل بگيرند؛ من هم رفتم و سلاح را تحويل گرفتم و آمدم در اتاق با بچهها نشستم و آن را تميز نمودم.
امروز عباس باغكي از بوشهر آمده بود و ميگفت كه بچههاي محل نگهباني ميدهند و همچنين مقداري وسايل توسط رسول فرستاد شده بود. بعد از خواندن نماز مغرب كه به جماعت برگزار شد، يكي از برادران پاسدار دربارهي اهميت نماز جماعت مقداري صحبت نمود و سپس نماز عشاء برگزار شد. بعد از صرف شام در اتاق نشستيم و بچهها داشتند خود را براي حركت آماده مينمودند كه برادر حسنزاده، فرمانده گروهان آمد و گفت كه مراسم دعاي توسل و سخنرانيِ برادر سلطاني ميباشد. در همين موقع من و تعدادي از بچهها رفتيم؛ برادر سلطاني سخنراني ايراد كرد و بعد از آن برادر ميرسنجري چند آيه قرآن را با ترجمه خواند و سپس نوبت به دعاي توسل رسيد. ما واقعاً در آن شب از بار گناهان خود كاستيم؛ همه در حال گريه بودند و اظهار توبه مينمودند. آن شب يكي از شبهاي فراموش نشدني بود و بعد از دعا، مقداري هم سينه زده شد. در آن شب خيلي اظهار توبه به درگاه خدا شد و پس از پايان مراسم، برادران يكديگر را در آغوش گرفتند و خداحافظي نمودند؛ زيرا آن شب آخرين شبي بود كه ما در پادگان بوديم و فردا صبح بايد به سوي منطقه حركت مينموديم.
ساعت 12 بود كه آمديم و خوابيديم. من بودم و ماشاءالله تنگستاني و مجيد باراني. وقتي كه وارد اطاق شدم، ديدم كه برادران ديگر هم به خواب رفتهاند. پس از آن من هم خوابيدم.و
در تاريخ 60/12/11 ، صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم كه راهرو شلوغ است. معلوم شد كه نيرو آمده است. من هم رفتم و وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از آن هم به صبحگاه رفتم و بعد هم ورزش كردم. قرار بود كه ما امروز حركت نماييم، ولي به خاطر اينكه (بعداً معلوم شد) مخابراتچيها كم بودند، ما حركت ننموديم. گروهانهاي ديگر اسلحه گرفتند و بعد از آن يعني ساعت 9 نوبت به نگهباني رسيد كه من و عبدي نگـهبان بـوديـم؛ ولي اكبـر و مجيد هم آمدند و با همديگر از بالاي بام به بچهها نگاه ميكرديم.
ساعت 11 بود كه ديديم بچهها آمدند و گفتند كه تعدادي از برادران از بوشهر آمدهاند و سرپرستي آنها را شيخ علي صداقت به عهده داشت. من آنها را ديدم. دور آنها شلوغ شد. من، محمد را به جاي خود در پست نگهباني قرار دادم. در همين مواقع بود كه گفتند يكي با تو كار دارد. معلوم شد كه نجف قادري ميباشد كه از برازجان ارزاق آورده بود. همراه با شيخ علي صداقت، برادراني آمده بودند كه قرار بود چند روز در جبهه بمانند. بعد از آن موقع نماز شد؛ نماز جماعت بود. البته به علت نبودن جا، من آمدم و با تعدادي از برادران نماز را خوانديم. پس از آن هم گرفتم و خوابيدم.
از بين برادراني كه آمده بودند، خليل مرادزاده همانجا پيش ما ماند. بعد از نماز مغرب، بعضي از برادران گفتند كه مراسم سينهزني است. بچههاي جنگهاي نامنظم هم آمده بودند و به ما پيوسته بودند. نماز مغرب با بچهها به جماعت برگزار شد و در بين نماز، برادر حاج باقر ميگلي و حاج قاسم هنديزاده سخنراني نمودند و تذكراتي به برادران دادند.
من و اكبر، بهرام و هوشنگ رفتيم و سينه زديم. سينهزني آن روز، كيفيّت بدي نداشت؛ ولي خيلي هم اثر نكرد. بعد از پايان سينه زني به اتاق آمديم و استراحت نموديم. بعضي از برادران نيروي هوايي هم با محمد بهفروز به خاطر اينكه جهت آوردن نيرو به اهواز آمده بودند، نزد ما آمده بودند. تعدادي از برادران نشستهاند و دارند صحبت با هم ميكنند. كمكم وقت خواب ميرسد. ساعت 12 شب بود كه من با ديگر برادران خوابيديم و هنوز يك ساعت از خوابيدنمان نگذشته بود كه ما را بلند كردند و با صداي بلندي گفتند: بلند شويد! بلند شويد!
ما از همه جا بيخبر از خواب بلند شديم و نميدانستيم كه چه خبر شده است. بعضيها خيال ميكردند كه حمله شده است؛ بعضي هم خيال ميكردند كه بمباران شده و يا موشكي منفجر شده است.
ساعت 3/15 دقيقه بعد از نيمهشب بود كه برگشتيم، زيرا ما به رزم شبانه رفته بوديم. تمرينات سختي به ما دادند و ما بسيار عاجز شديم؛ ولي چون در راه خدا بود تحمل نموديم. گرفتيم خوابيديم و ساعت 6/15 دقيقهي صبح بود كه از خواب بلند شديم.
امروز قرار بود كه به جبهه برويم. خود را آمادهي رفتن نموديم؛ ولي امروز هم از رفتن خبري نشد. ما تجهيزات خود را آماده نموديم و به خاطر داشتن خستگي مفرطِ جسمانيِ شب قبل، گرفتيم و خوابيديم و در اطاق را هم از داخل بستيم. البته همين بسته شدنِ در باعث شد كه بعضي از برادران در را خراب نمايند. بعد از اينكه از خواب بلند شديم، نماز را خوانديم و بعد از نماز تصميم گرفتيم كه به حمام برويم. ما همه ناراحت بوديم كه چرا ما را به جبهه نميبرند. ساعت 3 بود كه من و هوشنگ و اكبر و بهرام و ماشاءالله و خداخواست به حمام رفتيم؛ ولي ماشاءالله شنا نكرد. راه را پياده رفتيم و بعد از برگشتن از حمام ديديم كه استاديوم شلوغ است. معلوم بود كه مسابقه ميباشد. جمعيتي زيادي آنجا نشسته بودند. بعد از برگشتن از حمام بود و ما براي خواندن نماز جماعت به حياط پادگان رفتيم. خيلي شلوغ بود. بعد از نماز موقع خوردن شام شد. در حينِ شام آمدند و گفتند كه بعداً دعاي توسل برگزار ميشود.
بعد از پايان شام، بعضي از برادران براي خواندن دعاي توسل از اتاق بيرون رفتند. در اتاق نشسته بوديم كه برادر فيروزي آمد و گفت: «برادر سلطاني ميخواهد سخنراني نمايد؛ در سالن جمع شويد!» بعضي از بچهها رفتند و در آن مجلس شركت نمودند. بعد از آن من و تعدادي از بچهها از فرط خستگي گرفتيم و خوابيديم. ساعت 6 صبح بود كه از خواب بلند شدم.
قرار بود كه امروز ـ يعني تاريخ 60/12/13 ـ به جبههي شوش برويم. بعد از نماز و رفتن به صبحگاه، موقع خوردن صبحانه شد. بعد از خوردن صبحانه ما را به خط كردند و ما هم با تمام تجهيزات در حياط پادگان براي رفتن حاضر شديم؛ ولي متأسفانه هر چه آنجا مانديم، ماشين نيامد و بعد هم هر يك از برادران گرفتار كاري شد. در ساعت 12/30 موقع نماز شد كه به طبقهي بالا رفتيم و در آنجا ناهار خورديم. بعد از خوردن ناهار استراحت نموديم، بعد از استراحت هم در حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود كه به ما گفتند: «حاضر شويد!» كه ما همه با هم حاضر شديم.
در ساعت 3 بعد از ظهر ما جمع شديم و حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود كه موقع رفتن ما شد. ولي چون فقط يك گروهان از نيروها را بردند، بقيه بچهها گرفتار كاري شدند و من هم با تعدادي از بچهها در محوطهي پادگان نشستم. ساعت 6 بعد از ظهر بود كه نوبت به ما رسيد و ما در يك ماشين نشستيم؛ ولي بچهها از بس كه اين طرف و آن طرف شده بودند، خيلي ناراحت بودند. آنها ميگفتند كه تا ماشين نيايد، ما ديگر از بالا پايين نميآييم. آمدن ماشين، بچهها را خوشحال نمود. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید