نام خدا كرم
نام خانوادگی فرامرزي
نام پدر محمدحسين
تاربخ تولد 1324/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/30
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل ارتشی
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر


زندیگنامه شهید
در سال 1324 در روستاي عيسوند در خانوادهاي مذهبي و مستضعف متولد شد. مخارج خانواده از طريق كشاورزي تأمين ميشد. در 5 سالگي شروع به فراگيري قرآن نمود و 7 ساله بود كه قرآن را ختم كرد. از سن شش سالگي به خواندن نماز علاقه نشان داد. از لحاظ اخلاق، نسبت به هم سن و سالان خود خيلي بزرگتر بود؛ به خصوص در احترام گذاشتن به پدر و مادر.
در سن 17 سالگي پدر خود را از دست داد و سرپرستي خانواده را به عهده گرفت. در سال 1345 به بوشهر عزيمت نمود و سال 1350 وارد نيروي دريايي شد. از سال 1347 فعاليتهاي انقلابي خود را با سرداراني دلير همچون شهيدان كامكاري و حيدري (نمايندهي سابق بوشهر در مجلس شوراي اسلامي) و چندين نفر ديگر آغاز نمود. شهيد به شدت با شاه و رژيم شاهنشاهي مخالف بود و فعاليتهاي زيادي كه از عشق، ايثار و از جان گذشتياش سرچشمه ميگرفت، در اين راه انجام ميداد. پيوسته براي رسيدن به هدفش كه به ثمر رسيدن مكتب انسانساز توحيد، يعني اسلام ناب محمدي بود، با تمام وجود تلاش ميكرد.
ايشان معتقد بود مردم را بايد با فرهنگ قرآن و اهلبيت آشنا كرد؛ آن وقت مردم خودشان از رژيم پهلوي بيزار ميشوند. بر همين اساس كارهاي فرهنگي زيادي انجام ميداد. به روستاهاي اطراف ميرفت و كلاس قرآن برگزار ميكرد. تشكيل گروه سرود به خصوص در سالگرد ميلاد باسعادت امام زمان(عج)، ايجاد كتابخانههاي كوچك در مساجد، دعوت از روحانيون جهت سخنراني در سطح روستاها و برپايي محافل مذهبي ائمهي معصومين(ع) در شهر بوشهر از جمله فعاليتهاي فرهنگي ايشان بود. چنان چه به روحانيون دسترسي نداشت، خود به ايراد سخن ميپرداخت و سخنانش آن چنان گيرا و جذاب بود كه فوقالعاده در دل مستضعفين نفوذ ميكرد. در محل كار خود يعني كارخانجات منطقهي دوم دريايي بوشهر، فعاليتهاي تبليغاتي زيادي انجام ميداد؛ به طوري كه هنوز شعارهايي كه در اوايل انقلاب روي ديوارها نوشته بود، به چشم ميخورد.
از ديگر فعاليتهاي او تشكيل صندوق قرضالحسنه و تشكيل انجمن اسلامي در كارخانجات بود. به مسألهي حجاب زنان آن قدر اهميت ميداد كه از سرمايهي شخصي خود در اين راه استفاده ميكرد. در كلاسهاي قرآن براي خواهران به عنوان جايزه، چادر نماز و مقنعه تدارك ميديد. حتي چند تابلوي فلزي در مورد رعايت حجاب اسلامي تهيه كرد و در جادهي بوشهر ـ برازجان نصب نمود. زنان بدحجاب را امر به معروف و نهي از منكر ميكرد و جلوي پوشش نادرست آنها را ميگرفت. در اين خصوص يك بار نيز با چاقو مورد ضرب و شتم قرار گرفت كه هنوز پروندهي ايشان در دادگاه موجود است. به راستي كه آنان سهم به سزايي در اين انقلاب داشتند.
سردار شهيد و پرچمدار مكتب توحيد، خداكرم فرامرزي، مجاهدي بود كه بيترديد تمام وجودش از شجاعت، لطافت و عشق به شهادت سرشار بود. در راه احياي دين با تلاش، كوشش و از خود گذشتگي براي رسيدن به هدفش كه همانا پيروزي اسلام بود، جان خويش را در طبق اخلاص گذشت و با اخلاقي نيكو به ديگران نشان داد كه انسان مسلمان جز از خدا از هيچ قدرتي نميهراسد. او به راستي اين صفات ارزنده را دارا بود؛ زيرا عليرغم اين كه در نظام طاغوت در ارتش خدمت ميكرد، زمينهي فعاليتهاي انقلابي در وجودش موج ميزد. در آن زمان حتي كسي جرأت نداشت بر عليه رژيم كوچكترين حرفي بزند؛ اما او با دلي آرام و عزمي راسخ به طرفداري از حضرت امام خميني(ره) برخاست و با شجاعت، خود را براي مبارزهاي طولاني آماده نمود.
شهيد فرامرزي اولين فعاليت مبارزاتي خود را با همفكري شهيد كامكاري آغاز نمود. آنها بعد از تبعيد امام، دست در دست هم نهادند و مخالفت خود را با رژيم منفور پهلوي آغاز كردند. شبها با تشكيل جلسات پي در پي در منازل يكديگر به بحث و مباحثه ميپرداختند و رفته رفته با تلاش و كوشش، افراد بيشتري را جذب تشكلات خود نمودند. با همكاري شهيد كامكاري يك دستگاه تكثير گرفتند و در روستاي چاخاني در منزل قديمي شهيد كامكاري مخفي كردند. اعلاميههاي حضرت امام را به دست ميآوردند و بعد از چاپ و تكثير، آنها را در شهرستانهاي تابعهي استان و يا روستاهاي اطراف پخش ميكردند. از سوي ديگر، شهيد فرامرزي در جلسات سياسي شهيد حجتالسلام ابوتراب عاشوري شركت مينمود.
خداكرم فرامرزي در سال 53 مبارزات خود را بر عليه رژيم سابق علني كرد و در سال 54 فعاليتهاي خود را گستردهتر نمود. او اعلاميههاي حضرت امام را به خارج از استان از جمله شيراز و مشهد ميفرستاد و در زمينههاي مختلف با استانهاي ديگر در ارتباط بود. روز به روز افراد بيشتري را به طرفداري از امام راغب ميكرد تا اين كه در اوايل دي ماه 56 ، قيام مردمي، سراسر كشور به خصوص شهر مقدس قم را فراگرفت. اين جرقه در دل امت حزبالله انفجاري عظيم به وجود آورد و كوچك و بزرگ به خيابانها ريختند و شروع به برپايي تظاهرات و راهپيماييهاي گسترده نمودند. شهيد نيز خود را به صفوف راهپيمايان رساند و همراه با آنان جلوي چشم مأموران ساواك، بر عليه رژيم شاه تظاهرات ميكردند.
او در تمام راهپيماييها با به دست گرفتن پلاكارد، حضوري چشمگير داشت و در پايين كشيدن مجسمههاي شاه با ساير دوستداران انقلاب همكاري مينمود. تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به پيروزي رسيد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي زمينهي فعاليت را مساعدتر ديد. تمام وقت خود را صرف جلسات در حزب جمهوري اسلامي مينمود و از اعضاي فعال اين حزب بود. مدت زيادي در آن حزب فعاليت كرد و با بينشي آگاهانه به طرفداري از شهيد مظلوم آيتالله دكتر بهشتي برخاست و مخالفت خود را با بنيصدر اعلام نمود. با صراحت اعلام ميكرد كه بنيصدر يك فرد خائن به انقلاب است. شروع به تبليغات سوء بر عليه او نمود و به افرادي كه مورد اعتمادش بودند، سفارش ميكرد به بنيصدر رأي ندهند.
با تشكيل كميتهي امداد امام خميني به دستور آن بزرگوار، به عنوان نمايندهي كميتهي امداد بوشهر انتخاب شد و جهت رسيدگي به وضع محرومان و طبقهي مستضعف شروع به فعاليت نمود. حتي پيش از انقلاب نيز كه فقر دامنگير خيلي از مردم شده بود، هميشه حس همدردي در ايشان، وي را از آرامش باز ميداشت. در آن زمان به ارتشيها برنج زياد ميدادند. ايشان هميشه نصف بيشتر سهم برنج خود را به كساني كه مستحق بودند، ميداد. مقتدايش علي(ع) بود و با تأسي از ايشان به فقرا كمك ميكرد.در تشييع پيكر او اشخاص غريبهي زيادي از روستاهاي اطراف آمده بودند و خود ميگفتند كه شهيد خيلي به گردن ما حق دارد. آن قدر مهربان و خوشاخلاق بود كه حتي بچههاي كوچك هم از او تعريف ميكردند و با او همصحبت ميشدند. در زمان حيات، ماشين ژياني داشت كه بچهها را در آن سوار ميكرد و به مسجد ميبرد. ادامه مطلب
در سال 1324 در روستاي عيسوند در خانوادهاي مذهبي و مستضعف متولد شد. مخارج خانواده از طريق كشاورزي تأمين ميشد. در 5 سالگي شروع به فراگيري قرآن نمود و 7 ساله بود كه قرآن را ختم كرد. از سن شش سالگي به خواندن نماز علاقه نشان داد. از لحاظ اخلاق، نسبت به هم سن و سالان خود خيلي بزرگتر بود؛ به خصوص در احترام گذاشتن به پدر و مادر.
در سن 17 سالگي پدر خود را از دست داد و سرپرستي خانواده را به عهده گرفت. در سال 1345 به بوشهر عزيمت نمود و سال 1350 وارد نيروي دريايي شد. از سال 1347 فعاليتهاي انقلابي خود را با سرداراني دلير همچون شهيدان كامكاري و حيدري (نمايندهي سابق بوشهر در مجلس شوراي اسلامي) و چندين نفر ديگر آغاز نمود. شهيد به شدت با شاه و رژيم شاهنشاهي مخالف بود و فعاليتهاي زيادي كه از عشق، ايثار و از جان گذشتياش سرچشمه ميگرفت، در اين راه انجام ميداد. پيوسته براي رسيدن به هدفش كه به ثمر رسيدن مكتب انسانساز توحيد، يعني اسلام ناب محمدي بود، با تمام وجود تلاش ميكرد.
ايشان معتقد بود مردم را بايد با فرهنگ قرآن و اهلبيت آشنا كرد؛ آن وقت مردم خودشان از رژيم پهلوي بيزار ميشوند. بر همين اساس كارهاي فرهنگي زيادي انجام ميداد. به روستاهاي اطراف ميرفت و كلاس قرآن برگزار ميكرد. تشكيل گروه سرود به خصوص در سالگرد ميلاد باسعادت امام زمان(عج)، ايجاد كتابخانههاي كوچك در مساجد، دعوت از روحانيون جهت سخنراني در سطح روستاها و برپايي محافل مذهبي ائمهي معصومين(ع) در شهر بوشهر از جمله فعاليتهاي فرهنگي ايشان بود. چنان چه به روحانيون دسترسي نداشت، خود به ايراد سخن ميپرداخت و سخنانش آن چنان گيرا و جذاب بود كه فوقالعاده در دل مستضعفين نفوذ ميكرد. در محل كار خود يعني كارخانجات منطقهي دوم دريايي بوشهر، فعاليتهاي تبليغاتي زيادي انجام ميداد؛ به طوري كه هنوز شعارهايي كه در اوايل انقلاب روي ديوارها نوشته بود، به چشم ميخورد.
از ديگر فعاليتهاي او تشكيل صندوق قرضالحسنه و تشكيل انجمن اسلامي در كارخانجات بود. به مسألهي حجاب زنان آن قدر اهميت ميداد كه از سرمايهي شخصي خود در اين راه استفاده ميكرد. در كلاسهاي قرآن براي خواهران به عنوان جايزه، چادر نماز و مقنعه تدارك ميديد. حتي چند تابلوي فلزي در مورد رعايت حجاب اسلامي تهيه كرد و در جادهي بوشهر ـ برازجان نصب نمود. زنان بدحجاب را امر به معروف و نهي از منكر ميكرد و جلوي پوشش نادرست آنها را ميگرفت. در اين خصوص يك بار نيز با چاقو مورد ضرب و شتم قرار گرفت كه هنوز پروندهي ايشان در دادگاه موجود است. به راستي كه آنان سهم به سزايي در اين انقلاب داشتند.
سردار شهيد و پرچمدار مكتب توحيد، خداكرم فرامرزي، مجاهدي بود كه بيترديد تمام وجودش از شجاعت، لطافت و عشق به شهادت سرشار بود. در راه احياي دين با تلاش، كوشش و از خود گذشتگي براي رسيدن به هدفش كه همانا پيروزي اسلام بود، جان خويش را در طبق اخلاص گذشت و با اخلاقي نيكو به ديگران نشان داد كه انسان مسلمان جز از خدا از هيچ قدرتي نميهراسد. او به راستي اين صفات ارزنده را دارا بود؛ زيرا عليرغم اين كه در نظام طاغوت در ارتش خدمت ميكرد، زمينهي فعاليتهاي انقلابي در وجودش موج ميزد. در آن زمان حتي كسي جرأت نداشت بر عليه رژيم كوچكترين حرفي بزند؛ اما او با دلي آرام و عزمي راسخ به طرفداري از حضرت امام خميني(ره) برخاست و با شجاعت، خود را براي مبارزهاي طولاني آماده نمود.
شهيد فرامرزي اولين فعاليت مبارزاتي خود را با همفكري شهيد كامكاري آغاز نمود. آنها بعد از تبعيد امام، دست در دست هم نهادند و مخالفت خود را با رژيم منفور پهلوي آغاز كردند. شبها با تشكيل جلسات پي در پي در منازل يكديگر به بحث و مباحثه ميپرداختند و رفته رفته با تلاش و كوشش، افراد بيشتري را جذب تشكلات خود نمودند. با همكاري شهيد كامكاري يك دستگاه تكثير گرفتند و در روستاي چاخاني در منزل قديمي شهيد كامكاري مخفي كردند. اعلاميههاي حضرت امام را به دست ميآوردند و بعد از چاپ و تكثير، آنها را در شهرستانهاي تابعهي استان و يا روستاهاي اطراف پخش ميكردند. از سوي ديگر، شهيد فرامرزي در جلسات سياسي شهيد حجتالسلام ابوتراب عاشوري شركت مينمود.
خداكرم فرامرزي در سال 53 مبارزات خود را بر عليه رژيم سابق علني كرد و در سال 54 فعاليتهاي خود را گستردهتر نمود. او اعلاميههاي حضرت امام را به خارج از استان از جمله شيراز و مشهد ميفرستاد و در زمينههاي مختلف با استانهاي ديگر در ارتباط بود. روز به روز افراد بيشتري را به طرفداري از امام راغب ميكرد تا اين كه در اوايل دي ماه 56 ، قيام مردمي، سراسر كشور به خصوص شهر مقدس قم را فراگرفت. اين جرقه در دل امت حزبالله انفجاري عظيم به وجود آورد و كوچك و بزرگ به خيابانها ريختند و شروع به برپايي تظاهرات و راهپيماييهاي گسترده نمودند. شهيد نيز خود را به صفوف راهپيمايان رساند و همراه با آنان جلوي چشم مأموران ساواك، بر عليه رژيم شاه تظاهرات ميكردند.
او در تمام راهپيماييها با به دست گرفتن پلاكارد، حضوري چشمگير داشت و در پايين كشيدن مجسمههاي شاه با ساير دوستداران انقلاب همكاري مينمود. تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به پيروزي رسيد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي زمينهي فعاليت را مساعدتر ديد. تمام وقت خود را صرف جلسات در حزب جمهوري اسلامي مينمود و از اعضاي فعال اين حزب بود. مدت زيادي در آن حزب فعاليت كرد و با بينشي آگاهانه به طرفداري از شهيد مظلوم آيتالله دكتر بهشتي برخاست و مخالفت خود را با بنيصدر اعلام نمود. با صراحت اعلام ميكرد كه بنيصدر يك فرد خائن به انقلاب است. شروع به تبليغات سوء بر عليه او نمود و به افرادي كه مورد اعتمادش بودند، سفارش ميكرد به بنيصدر رأي ندهند.
با تشكيل كميتهي امداد امام خميني به دستور آن بزرگوار، به عنوان نمايندهي كميتهي امداد بوشهر انتخاب شد و جهت رسيدگي به وضع محرومان و طبقهي مستضعف شروع به فعاليت نمود. حتي پيش از انقلاب نيز كه فقر دامنگير خيلي از مردم شده بود، هميشه حس همدردي در ايشان، وي را از آرامش باز ميداشت. در آن زمان به ارتشيها برنج زياد ميدادند. ايشان هميشه نصف بيشتر سهم برنج خود را به كساني كه مستحق بودند، ميداد. مقتدايش علي(ع) بود و با تأسي از ايشان به فقرا كمك ميكرد.در تشييع پيكر او اشخاص غريبهي زيادي از روستاهاي اطراف آمده بودند و خود ميگفتند كه شهيد خيلي به گردن ما حق دارد. آن قدر مهربان و خوشاخلاق بود كه حتي بچههاي كوچك هم از او تعريف ميكردند و با او همصحبت ميشدند. در زمان حيات، ماشين ژياني داشت كه بچهها را در آن سوار ميكرد و به مسجد ميبرد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: دختر شهيد
«آخرين ديدار»
عشق به مولايش مهدي، همهي وجودش شده بود و عاشورا همهي غيرتش. هميشه از حسين ميگفت و از شهادت؛ هميشه از كربلا ميگفت و از عشق؛ از چشمان منتظر؛ چشماني كه آرزوي ديدار حرم مولايشان را داشتند. دلش ميخواست كربلا را آزاد كند تا مادران شهيد در جوار حسين(ع) به درد دل بنشينند. ميگفت: اين آرزوي من است.
پدر ميخواست فردا صبح عازم شود. از نگاه كردن به او سير نميشدم. گاهي از اين كه آخرين نگاهها باشد، از اين كه ديگر او را نبينم، افسرده ميشدم. شب سياهي بود. نميدانم آن شب را چگونه گذراندم. تا ديروقت دور هم نشسته بوديم. براي مادربزرگم نامه نوشت و به دست من سپرد تا فردا صبح برايش ببرم و سلامش را برسانم. آن شب خوابيدم. صبح كه بيدار شدم، بابا ديگر نبود. جايش را جمع كرده، كنار ديوار گذاشته و رفته بود. از يك چيزي خيلي ميترسيدم كه نكند آن حرفها، آن نگاهها، حتي خوابيدنش، همه براي آخرين بار باشد. خيلي دلم گرفت؛ يادم هست خيلي ناراحتي كردم كه چرا مرا بيدار نكرديد كه خداحافظي كنم. زن برادرم گفت: پدرت در حالي كه خواب بودي تو را بوسيد و رفت.
آن روز پنهاني حسابي گريه كردم و با همهي بچگيام فهميدم كه دنيا خيلي بيارزش است. يادم به هر چه ميافتاد، بغضم بيشتر ميشد. وقتي براي مسافرت به تهران و يا قم ميرفتيم، در بين راه گلها را ميچيد، دسته ميكرد و برايم ميآورد. ميپرسيد: دلت ميخواهد به كجا برويم؟
زماني كه با هواپيما به قم يا تهران ميرفتيم، بسياري از دوستانش در
فرودگاه به استقبالمان ميآمدند.
در جريان انتخابات، خيلي از مردم او را قبول داشتند و از او ميخواستند كانديد شود؛ اما او ميگفت آقاي حيدري (نمايندهي سابق بوشهر در مجلس) انسان كامل و خوبي است؛ به او رأي دهيد. براي او تبليغ ميكرد تا ايشان رأي بياورد. آقاي حيدري در جريان بمبگذاري مجلس به شهادت رسيدند.
خيلي براي پيروزي اسلام دل ميسوزاند و تلاش ميكرد. در جريان انقلاب مردم را در كوچهاي كه نزديك مسجد اميرالمؤمنين واقع شده بود و منزل ساواكيها در آن جا قرار داشت، جمع ميكرد و ميگفت: بگوييد «زير بار ستم نميكنيم زندگي/ جان فدا ميكنيم در ره آزادگي». ناگهان گارديها با ماشين ميآمدند و تير هوايي شليك ميكردند؛ ولي او از هيچ چيز نميترسيد و همچنان به مبارزه ادامه ميداد.
¯¯¯¯¯
يدالله شجاعي (داماد شهيد)
در سال 61 در جبههي جنوب در منطقهي كوشك جزو نيروهاي رزمي مهندسي گردان تخريب تيپ امام حسن(ع) بودم. يك روز عصر با بچهها دور هم نشسته بوديم كه ديديم سه نفر ساك به دست به طرف سنگر آمدند. بعد از سلام كردن، گفتند: ما از شيراز براي رانندگي آمدهايم.
شهيد فرامرزي ابتدا به عنوان راننده به منطقه اعزام شد. بعد از مدتي ضمن رانندگي به عنوان نيروي تخريبچي، كار خنثي كردن مين را نيز انجام ميداد. بعضي شبها براي نماز جماعت اذان ميگفت و بعد از نماز، در رابطه با احكام و اهميت نماز جماعت، ارزش جهاد در راه خدا و خصوصيات كساني كه
در جبهه حضور دارند و مقام و منزلتشان در نزد پروردگار سخنراني ميكرد. دعاي كميل و دعاي توسل ميخواند و كلاس قرآن ميگذاشت. خود من نيز قرآن را از ايشان آموختم. ايشان انگيزهي يادگيري و خواندن دعاي كميل، دعاي توسل و زيارت عاشورا را در من به وجود آورد.
هر روز ابتدا به طرف ميادين مين ميرفت و مينها را خنثي مينمود. بعدازظهرها كلاس قرآن و كلاس درس برپا ميكرد. برگزاري مراسم دعا و انجام تبليغات مثل چسباندن پوستر از ديگر كارهاي ايشان بود. بيشتر وقتها به همت شهيد براي برگزاري نماز جماعت روحاني ميآورديم. در كنار تمام اين كارها، رانندگي نيز ميكرد. به بچهها خيلي علاقه داشت؛ به همين دليل بچهها نيز احترام خاصي برايش قائل بودند. گاهي لباسها از جمله چفيه، زيرپيراهن و شلوارهاي رزمي رزمندگان را ميشست. خيلي تأكيد ميكرد كه اسراف نكنيم.
از خاطراتي كه دربارهي ايشان شنيدهام اين است كه قبل از انقلاب، در نيروي دريايي ارتش به عنوان كارمند كارخانجات به خدمت مشغول بود. روزي چند نفر از افسران ردهبالا به همراه خانمي از مركز براي بازديد به محل كار شهيد ميآيند. در آن زمان بيحجابي خيلي رواج داشت. ايشان رو به يكي از آنها ميكند و ميگويد: اين خانم همسر شماست؟
افسر جواب ميدهد: آري
شهيد ميگويد: تصور نميكنم همسر شما باشد.
افسر ميپرسد: چرا؟
شهيد فرامرزي پاسخ ميدهد: اگر خانم شما بود، با اين وضع با اين آقا راه نميرفت. ظاهراً به خاطر همين حرف، چند روزي بازداشت ميشود.
در رابطه با ازدواجم و اين كه چه طور شد، داماد ايشان شدم:
شبي در سنگر كنار رفقا نشسته بوديم و هر كس حرفي ميزد. تا اين كه خداكرم شروع به صحبت كردن نمود. همهي بچهها اهل بهبهان و با من همشهري بودند. اوايل جنگ تيپها اختصاصي نبود و نيروهاي يك تيپ ممكن بود از نقاط مختلف كشور اعزام شده باشند. مثلاً بچههاي بوشهر و شيراز كنار هم در يك تيپ به سر ميبردند. از اواسط جنگ بود كه هر تيپ يا لشكري تشكيل ميشد، تمام نيروهاي آن از همان شهرستان انتخاب ميشدند. ـ ميگفت: من در حال حاضر به لطف خدا در مورد خانواده مشكلي ندارم. براي بچهها ماشيني خريدهام و تنها دلهرهي من دخترم است كه ازدواج نكرده. اگر او را هم سر و سامان داده بودم، آن قدر در جبهه ميماندم تا خداوند شهادت را نصيبم كند. همان جا موضوع ازدواج را به ذهنم سپردم و در خاطرم بود تا روزي كه با ايشان دو نفري در ماشين نشسته بوديم و داشتيم به دنبال سخنران ميرفتيم. دوباره بحث ازدواج پيش آمد كه يك دفعه با خنده گفت: يدا... دامادم ميشوي؟ من در دلم گفتم: حالا وقتش است. بعد جواب دادم: من كجا افتخار دارم داماد شما شوم؟ گفت: پسرم، دست خداست و اگر خدا قسمت كند، جور ميشود.
در همان ايام بود كه براي ايشان از طرف نيروي دريايي احضاريهاي مبني بر اين كه شما بيشتر از چهل و پنج روز است كه يگان را ترك كردهاي و از آن تاريخ به بعد برايت غيبت زده ميشود، به دستش رسيد. ايشان از اوايل سال 61 كه به جنگ آمده بود، با همان حكم چهل و پنج روزه حدود 9 ماه متوالي در جبهه حضور داشت كه مدام به او تذكر ميدادند برايت غيبت ميزنيم، حقوقت را قطع ميكنيم و... روزي به ايشان گفتم: آقاي فرامرزي پسر شما محمدجواد در جبهه است و ايشان به جاي شما به تكليف عمل ميكند.
در جواب گفت: اگر شما تضمين ميكنيد كه فرداي قيامت چون پسرم در جبهه بوده اين تكليف از گردن من ساقط است، من همين حالا به مرخصي ميروم. من نيز پاسخ دادم: نه، من از پس حساب و كتاب روز قيامت خودم هم بر نميآيم.
به دنبال بهانهاي ميگشتم كه با خانوادهي ايشان آشنا شوم و شهيد نيز اين موضوع را فهميده بود. مدتي گذشت تا اين كه قرار شد از جبهه تسويه حساب كنم و براي چند وقت به خانه برگردم. ايشان نامهاي داد تا به دست خانوادهاش برسانم و سلامتي او را به آنها خبر دهم. تا آن زمان حتي يك بار نيز به بوشهر نرفته بودم. وقتي به بوشهر رسيدم در مركز شهر ـ ميدان انقلاب ـ پياده شدم. براي رفتن به منزل آقاي فرامرزي تاكسي گرفتم. در تاكسي جواني كنارم نشسته بود. نامه را به او نشان دادم و گفتم: ميخواهم به اين آدرس بروم؛ لطفاً مرا راهنمايي كنيد. در خيابان سنگي هر دو با هم پياده شديم. آن جوان كرايهي مرا حساب كرد. رفتيم تا به محل نشاني رسيديم. از ايشان تشكر كردم؛ اما با تعجب ديدم كه درِ خانه را باز كرد و با من وارد خانه شد. گفتم: شما با آقاي فرامرزي چه نسبتي داريد؟
گفت: من پسر بزرگش، محمدحسن هستم. با هم روبوسي كرديم و خودم را معرفي نمودم. وقتي وارد منزل شديم، حياط را ورانداز كردم؛ ماشيني كه خداكرم گفته بود، گوشهي حياط پارك شده بود و روي آن چادر كشيده بودند.
چند روزي آن جا ماندم و خوب با هم آشنا شديم. وقتي از آنها خداحافظي كردم، يكسره به بهبهان آمدم و موضوع را با خانوادهام در ميان گذاشتم. بعد از بازگشت به منطقه دوباره پيش شهيد فرامرزي رفتم و با ايشان صحبت كردم. اينگونه بود كه زمينهي ازدواج با دخترشان فراهم شد.
در عمليات والفجر مقدماتي فرماندهي شهيد فرامرزي با شركت ايشان در عمليات مخالف بود. شهيد خيلي بيقراري ميكرد و ميگفت: الان 9 ماه است كه خوردم و خوابيدم و منتظر عمليات و چنين شبي بودم. امكان ندارد در عمليات شركت نكنم.
آن قدر بيتابي كرد كه فرمانده ديد هيچ راه ديگري نيست. گفت: پس بايد همراه خودم باشي و در همان محوري كه خودم هستم، حاضر شوي، شب هجدهم بهمن ماه سال 61 با ساير همرزمان به منطقهاي كه پوشيده از شن و گرد و خاك بود، ميروند و در عمليات بستان شركت ميكنند. صبح همان روز، نامهاي به خانواده مينويسد و از اين طريق سلامتي خود را به خانواده اطلاع ميدهد. شب نوزدهم دوباره در عمليات شركت كرد. فرماندهي گردان بعد از شهادت آقاي فرامرزي تعريف ميكرد: در تاريخ بيست و يكم در شب عمليات والفجر مقدماتي، محوري بود كه بايد توسط رزمندگان پاكسازي ميشد. يكي از بچهها در حين پاكسازي زخمي شد و بدنش آتش گرفت. شهيد فرامرزي خود را روي او انداخت و آتش را خاموش كرد. بعد از اين ماجرا تا چند روز دستهاي او تاول زده بود.
در آن زمان من يك زنداني سياسي داشتم كه بايد او را به تهران ميبردم. بعد از برگشتن به بهبهان، يكي از بچههاي روستاهاي اطراف نزد من آمد و گفت: پدر خانمت شهيد شده است. به محض شنيدن اين خبر، به سمت منطقه حركت كردم و به سرعت خودم را به مقر رساندم. با فرمانده ايشان صحبت كردم. فرمانده ميگفت: شب هجدهم هر چه به او اصرار كردم در عمليات شركت نكند، راضي نشد. شب نوزدهم نيز هر چه خودم و بچهها با او صحبت كرديم تا شايد منصرف شود، فايدهاي نداشت و ايشان باز هم بر تصميم خود
پافشاري ميكرد. به او گفتم: پس به محوري كه خودم هستم بيا. منطقه از شنهاي نرم پوشيده شده بود؛ طوري كه بچهها به سختي در شنها حركت ميكردند. در آن زمان چند نفر از منافقين در ارتش بودند كه عمليات را لو داده بودند. بعد از كانالكشي بود كه نيروهاي ايراني به طور كامل وارد محور عملياتي شدند. عراقيها نيروها را قيچي كرده و درون كانالها آب جاري كردند. همه جا سيم خاردار كشيده بودند و كانالها از آب پر شده بود. دستور عقبنشيني صادر شد. داشتم از همان محور برميگشتم كه ديدم آقاي فرامرزي روي زمين افتاده است. خمپارهاي به پايش اصابت كرده و كاملاًً شكاف برداشته بود. اصلاً نميتوانست صحبت كند؛ فقط ناله ميكرد. چون از لحاظ هيكل، خيلي درشت و سنگين بود و من خودم تنها بودم، از طرفي دستور عقبنشيني نيز داده شده بود، تنها كاري كه كردم چفيهام را روي محل زخم محكم بستم و او را رو به قبله گذاشتم. گفتم: بعد بچهها ميآيند و او را به عقب منتقل ميكنند؛ اما متأسفانه آن منطقهي عملياتي به دست عراقيها افتاد و ايشان با همان حال در آن جا ماند.
مشخص نبود كه ايشان شهيد شدهاند يا اسير. از بچههاي بوشهر هم كسي با آنها نبود و كه بعدهاً بفهميم سرانجامشان چه شده است. تا سال 1370 خانوادهاش خيلي چشم به راه بودند؛ ولي من مطمئن بودم كه به شهادت رسيدهاند. تا اين كه ايثارگراني كه در سپاه بودند، به من خبر دادند كه جسدي در همان منطقه پيدا شده؛ شما برويد و ببينيد متعلق به آقاي فرامرزي است يا خير؟ فوراً آمبولانسي گرفتم و بدون اين كه به خانواده خبر دهم، به ستاد معراج شهداي جنوب در جادهي انديمشك رفتم. جسد را ديدم؛ لباسها و پوتينش سالم بود؛ اما فقط استخوانهايش مانده بود. جمجمهي سرش دو قسمت شده بود. اندام همان اندام بود؛ اما بايد مطمئنتر ميشديم. از روي
سيمچين، كاردك و سيخكي كه همراهش بود، متوجه شديم كه جزو نيروهاي تخريبچي بوده است؛ اين ما را به حقيقت نزديكتر ميكرد.
جسد را به گونهاي تفحص كرده بودند كه اصلاً دست نخورده بود. گويا اول با سيخك زير جسد را خالي كرده و بعد جسد را در پلاستيك گذاشته بودند. در يك سمت او دعاي سلامتي امام زمان(عج) گذاشته بود و در طرف ديگرش نوشته بود «انا فتحنا لك فتحاً مبينا». يك حديث قدسي نيز نوشته شده بود: «ما خودمان ضامن خون شهدا هستيم». در جيبش عكس امام بود و يك قرآن كوچك و يك شماره تلفن كه به واسطهي آن و پلاكش فهميده بودند كه اين شهيد متعلق به بوشهر است. ميدانستم چند تا از دندانهايش مصنوعي است. وقتي چك شد كه اين موضوع صحت دارد، ديگر از نظر من جسد كاملاً شناخته شده بود. از شهيد عكس گرفتند و جسد را تحويل بنياد شهيد دادند. بنياد شهيد نيز به سردخانهي نيروگاه منتقل كرد. بعد رفتيم زندگينامه و وصيتنامهي شهيد را گردآوري كرديم و تا زمان خاكسپاري با هماهنگي بنياد شهيد، همهي مقدمات تشييع فراهم شده بود. سپس به خانوادهاش خبر داديم. ادامه مطلب
«آخرين ديدار»
عشق به مولايش مهدي، همهي وجودش شده بود و عاشورا همهي غيرتش. هميشه از حسين ميگفت و از شهادت؛ هميشه از كربلا ميگفت و از عشق؛ از چشمان منتظر؛ چشماني كه آرزوي ديدار حرم مولايشان را داشتند. دلش ميخواست كربلا را آزاد كند تا مادران شهيد در جوار حسين(ع) به درد دل بنشينند. ميگفت: اين آرزوي من است.
پدر ميخواست فردا صبح عازم شود. از نگاه كردن به او سير نميشدم. گاهي از اين كه آخرين نگاهها باشد، از اين كه ديگر او را نبينم، افسرده ميشدم. شب سياهي بود. نميدانم آن شب را چگونه گذراندم. تا ديروقت دور هم نشسته بوديم. براي مادربزرگم نامه نوشت و به دست من سپرد تا فردا صبح برايش ببرم و سلامش را برسانم. آن شب خوابيدم. صبح كه بيدار شدم، بابا ديگر نبود. جايش را جمع كرده، كنار ديوار گذاشته و رفته بود. از يك چيزي خيلي ميترسيدم كه نكند آن حرفها، آن نگاهها، حتي خوابيدنش، همه براي آخرين بار باشد. خيلي دلم گرفت؛ يادم هست خيلي ناراحتي كردم كه چرا مرا بيدار نكرديد كه خداحافظي كنم. زن برادرم گفت: پدرت در حالي كه خواب بودي تو را بوسيد و رفت.
آن روز پنهاني حسابي گريه كردم و با همهي بچگيام فهميدم كه دنيا خيلي بيارزش است. يادم به هر چه ميافتاد، بغضم بيشتر ميشد. وقتي براي مسافرت به تهران و يا قم ميرفتيم، در بين راه گلها را ميچيد، دسته ميكرد و برايم ميآورد. ميپرسيد: دلت ميخواهد به كجا برويم؟
زماني كه با هواپيما به قم يا تهران ميرفتيم، بسياري از دوستانش در
فرودگاه به استقبالمان ميآمدند.
در جريان انتخابات، خيلي از مردم او را قبول داشتند و از او ميخواستند كانديد شود؛ اما او ميگفت آقاي حيدري (نمايندهي سابق بوشهر در مجلس) انسان كامل و خوبي است؛ به او رأي دهيد. براي او تبليغ ميكرد تا ايشان رأي بياورد. آقاي حيدري در جريان بمبگذاري مجلس به شهادت رسيدند.
خيلي براي پيروزي اسلام دل ميسوزاند و تلاش ميكرد. در جريان انقلاب مردم را در كوچهاي كه نزديك مسجد اميرالمؤمنين واقع شده بود و منزل ساواكيها در آن جا قرار داشت، جمع ميكرد و ميگفت: بگوييد «زير بار ستم نميكنيم زندگي/ جان فدا ميكنيم در ره آزادگي». ناگهان گارديها با ماشين ميآمدند و تير هوايي شليك ميكردند؛ ولي او از هيچ چيز نميترسيد و همچنان به مبارزه ادامه ميداد.
¯¯¯¯¯
يدالله شجاعي (داماد شهيد)
در سال 61 در جبههي جنوب در منطقهي كوشك جزو نيروهاي رزمي مهندسي گردان تخريب تيپ امام حسن(ع) بودم. يك روز عصر با بچهها دور هم نشسته بوديم كه ديديم سه نفر ساك به دست به طرف سنگر آمدند. بعد از سلام كردن، گفتند: ما از شيراز براي رانندگي آمدهايم.
شهيد فرامرزي ابتدا به عنوان راننده به منطقه اعزام شد. بعد از مدتي ضمن رانندگي به عنوان نيروي تخريبچي، كار خنثي كردن مين را نيز انجام ميداد. بعضي شبها براي نماز جماعت اذان ميگفت و بعد از نماز، در رابطه با احكام و اهميت نماز جماعت، ارزش جهاد در راه خدا و خصوصيات كساني كه
در جبهه حضور دارند و مقام و منزلتشان در نزد پروردگار سخنراني ميكرد. دعاي كميل و دعاي توسل ميخواند و كلاس قرآن ميگذاشت. خود من نيز قرآن را از ايشان آموختم. ايشان انگيزهي يادگيري و خواندن دعاي كميل، دعاي توسل و زيارت عاشورا را در من به وجود آورد.
هر روز ابتدا به طرف ميادين مين ميرفت و مينها را خنثي مينمود. بعدازظهرها كلاس قرآن و كلاس درس برپا ميكرد. برگزاري مراسم دعا و انجام تبليغات مثل چسباندن پوستر از ديگر كارهاي ايشان بود. بيشتر وقتها به همت شهيد براي برگزاري نماز جماعت روحاني ميآورديم. در كنار تمام اين كارها، رانندگي نيز ميكرد. به بچهها خيلي علاقه داشت؛ به همين دليل بچهها نيز احترام خاصي برايش قائل بودند. گاهي لباسها از جمله چفيه، زيرپيراهن و شلوارهاي رزمي رزمندگان را ميشست. خيلي تأكيد ميكرد كه اسراف نكنيم.
از خاطراتي كه دربارهي ايشان شنيدهام اين است كه قبل از انقلاب، در نيروي دريايي ارتش به عنوان كارمند كارخانجات به خدمت مشغول بود. روزي چند نفر از افسران ردهبالا به همراه خانمي از مركز براي بازديد به محل كار شهيد ميآيند. در آن زمان بيحجابي خيلي رواج داشت. ايشان رو به يكي از آنها ميكند و ميگويد: اين خانم همسر شماست؟
افسر جواب ميدهد: آري
شهيد ميگويد: تصور نميكنم همسر شما باشد.
افسر ميپرسد: چرا؟
شهيد فرامرزي پاسخ ميدهد: اگر خانم شما بود، با اين وضع با اين آقا راه نميرفت. ظاهراً به خاطر همين حرف، چند روزي بازداشت ميشود.
در رابطه با ازدواجم و اين كه چه طور شد، داماد ايشان شدم:
شبي در سنگر كنار رفقا نشسته بوديم و هر كس حرفي ميزد. تا اين كه خداكرم شروع به صحبت كردن نمود. همهي بچهها اهل بهبهان و با من همشهري بودند. اوايل جنگ تيپها اختصاصي نبود و نيروهاي يك تيپ ممكن بود از نقاط مختلف كشور اعزام شده باشند. مثلاً بچههاي بوشهر و شيراز كنار هم در يك تيپ به سر ميبردند. از اواسط جنگ بود كه هر تيپ يا لشكري تشكيل ميشد، تمام نيروهاي آن از همان شهرستان انتخاب ميشدند. ـ ميگفت: من در حال حاضر به لطف خدا در مورد خانواده مشكلي ندارم. براي بچهها ماشيني خريدهام و تنها دلهرهي من دخترم است كه ازدواج نكرده. اگر او را هم سر و سامان داده بودم، آن قدر در جبهه ميماندم تا خداوند شهادت را نصيبم كند. همان جا موضوع ازدواج را به ذهنم سپردم و در خاطرم بود تا روزي كه با ايشان دو نفري در ماشين نشسته بوديم و داشتيم به دنبال سخنران ميرفتيم. دوباره بحث ازدواج پيش آمد كه يك دفعه با خنده گفت: يدا... دامادم ميشوي؟ من در دلم گفتم: حالا وقتش است. بعد جواب دادم: من كجا افتخار دارم داماد شما شوم؟ گفت: پسرم، دست خداست و اگر خدا قسمت كند، جور ميشود.
در همان ايام بود كه براي ايشان از طرف نيروي دريايي احضاريهاي مبني بر اين كه شما بيشتر از چهل و پنج روز است كه يگان را ترك كردهاي و از آن تاريخ به بعد برايت غيبت زده ميشود، به دستش رسيد. ايشان از اوايل سال 61 كه به جنگ آمده بود، با همان حكم چهل و پنج روزه حدود 9 ماه متوالي در جبهه حضور داشت كه مدام به او تذكر ميدادند برايت غيبت ميزنيم، حقوقت را قطع ميكنيم و... روزي به ايشان گفتم: آقاي فرامرزي پسر شما محمدجواد در جبهه است و ايشان به جاي شما به تكليف عمل ميكند.
در جواب گفت: اگر شما تضمين ميكنيد كه فرداي قيامت چون پسرم در جبهه بوده اين تكليف از گردن من ساقط است، من همين حالا به مرخصي ميروم. من نيز پاسخ دادم: نه، من از پس حساب و كتاب روز قيامت خودم هم بر نميآيم.
به دنبال بهانهاي ميگشتم كه با خانوادهي ايشان آشنا شوم و شهيد نيز اين موضوع را فهميده بود. مدتي گذشت تا اين كه قرار شد از جبهه تسويه حساب كنم و براي چند وقت به خانه برگردم. ايشان نامهاي داد تا به دست خانوادهاش برسانم و سلامتي او را به آنها خبر دهم. تا آن زمان حتي يك بار نيز به بوشهر نرفته بودم. وقتي به بوشهر رسيدم در مركز شهر ـ ميدان انقلاب ـ پياده شدم. براي رفتن به منزل آقاي فرامرزي تاكسي گرفتم. در تاكسي جواني كنارم نشسته بود. نامه را به او نشان دادم و گفتم: ميخواهم به اين آدرس بروم؛ لطفاً مرا راهنمايي كنيد. در خيابان سنگي هر دو با هم پياده شديم. آن جوان كرايهي مرا حساب كرد. رفتيم تا به محل نشاني رسيديم. از ايشان تشكر كردم؛ اما با تعجب ديدم كه درِ خانه را باز كرد و با من وارد خانه شد. گفتم: شما با آقاي فرامرزي چه نسبتي داريد؟
گفت: من پسر بزرگش، محمدحسن هستم. با هم روبوسي كرديم و خودم را معرفي نمودم. وقتي وارد منزل شديم، حياط را ورانداز كردم؛ ماشيني كه خداكرم گفته بود، گوشهي حياط پارك شده بود و روي آن چادر كشيده بودند.
چند روزي آن جا ماندم و خوب با هم آشنا شديم. وقتي از آنها خداحافظي كردم، يكسره به بهبهان آمدم و موضوع را با خانوادهام در ميان گذاشتم. بعد از بازگشت به منطقه دوباره پيش شهيد فرامرزي رفتم و با ايشان صحبت كردم. اينگونه بود كه زمينهي ازدواج با دخترشان فراهم شد.
در عمليات والفجر مقدماتي فرماندهي شهيد فرامرزي با شركت ايشان در عمليات مخالف بود. شهيد خيلي بيقراري ميكرد و ميگفت: الان 9 ماه است كه خوردم و خوابيدم و منتظر عمليات و چنين شبي بودم. امكان ندارد در عمليات شركت نكنم.
آن قدر بيتابي كرد كه فرمانده ديد هيچ راه ديگري نيست. گفت: پس بايد همراه خودم باشي و در همان محوري كه خودم هستم، حاضر شوي، شب هجدهم بهمن ماه سال 61 با ساير همرزمان به منطقهاي كه پوشيده از شن و گرد و خاك بود، ميروند و در عمليات بستان شركت ميكنند. صبح همان روز، نامهاي به خانواده مينويسد و از اين طريق سلامتي خود را به خانواده اطلاع ميدهد. شب نوزدهم دوباره در عمليات شركت كرد. فرماندهي گردان بعد از شهادت آقاي فرامرزي تعريف ميكرد: در تاريخ بيست و يكم در شب عمليات والفجر مقدماتي، محوري بود كه بايد توسط رزمندگان پاكسازي ميشد. يكي از بچهها در حين پاكسازي زخمي شد و بدنش آتش گرفت. شهيد فرامرزي خود را روي او انداخت و آتش را خاموش كرد. بعد از اين ماجرا تا چند روز دستهاي او تاول زده بود.
در آن زمان من يك زنداني سياسي داشتم كه بايد او را به تهران ميبردم. بعد از برگشتن به بهبهان، يكي از بچههاي روستاهاي اطراف نزد من آمد و گفت: پدر خانمت شهيد شده است. به محض شنيدن اين خبر، به سمت منطقه حركت كردم و به سرعت خودم را به مقر رساندم. با فرمانده ايشان صحبت كردم. فرمانده ميگفت: شب هجدهم هر چه به او اصرار كردم در عمليات شركت نكند، راضي نشد. شب نوزدهم نيز هر چه خودم و بچهها با او صحبت كرديم تا شايد منصرف شود، فايدهاي نداشت و ايشان باز هم بر تصميم خود
پافشاري ميكرد. به او گفتم: پس به محوري كه خودم هستم بيا. منطقه از شنهاي نرم پوشيده شده بود؛ طوري كه بچهها به سختي در شنها حركت ميكردند. در آن زمان چند نفر از منافقين در ارتش بودند كه عمليات را لو داده بودند. بعد از كانالكشي بود كه نيروهاي ايراني به طور كامل وارد محور عملياتي شدند. عراقيها نيروها را قيچي كرده و درون كانالها آب جاري كردند. همه جا سيم خاردار كشيده بودند و كانالها از آب پر شده بود. دستور عقبنشيني صادر شد. داشتم از همان محور برميگشتم كه ديدم آقاي فرامرزي روي زمين افتاده است. خمپارهاي به پايش اصابت كرده و كاملاًً شكاف برداشته بود. اصلاً نميتوانست صحبت كند؛ فقط ناله ميكرد. چون از لحاظ هيكل، خيلي درشت و سنگين بود و من خودم تنها بودم، از طرفي دستور عقبنشيني نيز داده شده بود، تنها كاري كه كردم چفيهام را روي محل زخم محكم بستم و او را رو به قبله گذاشتم. گفتم: بعد بچهها ميآيند و او را به عقب منتقل ميكنند؛ اما متأسفانه آن منطقهي عملياتي به دست عراقيها افتاد و ايشان با همان حال در آن جا ماند.
مشخص نبود كه ايشان شهيد شدهاند يا اسير. از بچههاي بوشهر هم كسي با آنها نبود و كه بعدهاً بفهميم سرانجامشان چه شده است. تا سال 1370 خانوادهاش خيلي چشم به راه بودند؛ ولي من مطمئن بودم كه به شهادت رسيدهاند. تا اين كه ايثارگراني كه در سپاه بودند، به من خبر دادند كه جسدي در همان منطقه پيدا شده؛ شما برويد و ببينيد متعلق به آقاي فرامرزي است يا خير؟ فوراً آمبولانسي گرفتم و بدون اين كه به خانواده خبر دهم، به ستاد معراج شهداي جنوب در جادهي انديمشك رفتم. جسد را ديدم؛ لباسها و پوتينش سالم بود؛ اما فقط استخوانهايش مانده بود. جمجمهي سرش دو قسمت شده بود. اندام همان اندام بود؛ اما بايد مطمئنتر ميشديم. از روي
سيمچين، كاردك و سيخكي كه همراهش بود، متوجه شديم كه جزو نيروهاي تخريبچي بوده است؛ اين ما را به حقيقت نزديكتر ميكرد.
جسد را به گونهاي تفحص كرده بودند كه اصلاً دست نخورده بود. گويا اول با سيخك زير جسد را خالي كرده و بعد جسد را در پلاستيك گذاشته بودند. در يك سمت او دعاي سلامتي امام زمان(عج) گذاشته بود و در طرف ديگرش نوشته بود «انا فتحنا لك فتحاً مبينا». يك حديث قدسي نيز نوشته شده بود: «ما خودمان ضامن خون شهدا هستيم». در جيبش عكس امام بود و يك قرآن كوچك و يك شماره تلفن كه به واسطهي آن و پلاكش فهميده بودند كه اين شهيد متعلق به بوشهر است. ميدانستم چند تا از دندانهايش مصنوعي است. وقتي چك شد كه اين موضوع صحت دارد، ديگر از نظر من جسد كاملاً شناخته شده بود. از شهيد عكس گرفتند و جسد را تحويل بنياد شهيد دادند. بنياد شهيد نيز به سردخانهي نيروگاه منتقل كرد. بعد رفتيم زندگينامه و وصيتنامهي شهيد را گردآوري كرديم و تا زمان خاكسپاري با هماهنگي بنياد شهيد، همهي مقدمات تشييع فراهم شده بود. سپس به خانوادهاش خبر داديم. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید