نام خداكرم
نام خانوادگی روزگار
نام پدر جلال
تاربخ تولد 1342/03/09
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/03/03
محل شهادت جزيره مينو
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمندجهاد
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر


سالها مي گذرد حادثه ها مي آيد انتظار فرج از نيمه خرداد كشد
(امام خميني)
از خرداد 1342 تا خرداد 1365
«زندگينامه»
در خردادماه 1342 در يكي از محله هاي شهر بوشهر كودكي پا به عرصه وجود گذاشت كه بنا به گفته پدرش چونكه خدا اين فرزند را به او بخشيده بود نامش را خداكرم گذاشتند . او در خانواده اي مذهبي و پايبند به اصول و عقايد اسلامي رشد كرد ودر زير سايه پدري دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت و در دامن پرمهر مادري مهربان و رهرو حضرت فاطمه زهرا (س) پرورش يافت.
خداكرم از همان اوان كودكي با حركات و كارها و بازيهاي كودكانهاش نشان ميداد كه در آينده پرچمدار توحيد و نهضت سرخ حسيني و ثلاله پاكش خميني كبير ميباشد. او هيچگاه كاري نمي كرد كه ديگران را آزرده خاطر و ناراحت كند و هميشه با همه مهربان و با محبت بود و هيچ وقت نماز و عبادتش ترك نمي شد. و از غيبت كردن بسيار پرهيز ميكرد. او هر وقت به منزل مي آمد هميشه با دست پر و با دادن هديه به مادرش وارد منزل مي شد.
زماني كه جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد با وجود سن كمي كه داشت به هر دري مي زد تا او را به جبهه اعزام كنند. تا اينكه پس از يكي دو هفته نامه وي از جبهه سوسنگرد به دست خانواده رسيد و متوجه شدند كه ايشان در جبهه هستند و همينطور تا قبل از زمان سربازي حدود چهار يا پنج بار بهجبهه رفت و هنگامي كه به منزل برمي گشت مثل كسي كه چيزي گم كرده تا مجدداً به جبهه باز نميگشت آرام و قرار نداشت.
تا اينكه در سال 1361 به خدمت مقدس سربازي رفت پس از طي دوران آموزشي او را به ستاد مشترك ارتش در تهران جهت ادامه خدمت منتقل نمودند كه در آنجا هم او آرام نداشت و شخصاً تقاضا داد كه بقيه خدمت سربازي را در جبهه بگذراند كه او را به جبهه سومار و سپس شوش و چند منطقه جنگي فرستادند تا خدمت سربازي به پايان رسيد ولي باز پس از سربازي هم مداوم در جبهه هافعاليت مينمود بعنوان بسيجي در جنگهاي نامنظم شهيد چمران حضور داشت. پس از آن در اواخر سال 1364 به جزيره مينو منطقه فاو رفت و چند روزي در آنجا بود تا سوم خرداد 1365 كه در عمليات والفجر 8 در كربلاي فاو دعوت حق را لبيك گفت و در اثر اصابت تركش به لقاءالله پيوست. روحش شاد و راهش مستدام باد. ادامه مطلب
(امام خميني)
از خرداد 1342 تا خرداد 1365
«زندگينامه»
در خردادماه 1342 در يكي از محله هاي شهر بوشهر كودكي پا به عرصه وجود گذاشت كه بنا به گفته پدرش چونكه خدا اين فرزند را به او بخشيده بود نامش را خداكرم گذاشتند . او در خانواده اي مذهبي و پايبند به اصول و عقايد اسلامي رشد كرد ودر زير سايه پدري دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت و در دامن پرمهر مادري مهربان و رهرو حضرت فاطمه زهرا (س) پرورش يافت.
خداكرم از همان اوان كودكي با حركات و كارها و بازيهاي كودكانهاش نشان ميداد كه در آينده پرچمدار توحيد و نهضت سرخ حسيني و ثلاله پاكش خميني كبير ميباشد. او هيچگاه كاري نمي كرد كه ديگران را آزرده خاطر و ناراحت كند و هميشه با همه مهربان و با محبت بود و هيچ وقت نماز و عبادتش ترك نمي شد. و از غيبت كردن بسيار پرهيز ميكرد. او هر وقت به منزل مي آمد هميشه با دست پر و با دادن هديه به مادرش وارد منزل مي شد.
زماني كه جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد با وجود سن كمي كه داشت به هر دري مي زد تا او را به جبهه اعزام كنند. تا اينكه پس از يكي دو هفته نامه وي از جبهه سوسنگرد به دست خانواده رسيد و متوجه شدند كه ايشان در جبهه هستند و همينطور تا قبل از زمان سربازي حدود چهار يا پنج بار بهجبهه رفت و هنگامي كه به منزل برمي گشت مثل كسي كه چيزي گم كرده تا مجدداً به جبهه باز نميگشت آرام و قرار نداشت.
تا اينكه در سال 1361 به خدمت مقدس سربازي رفت پس از طي دوران آموزشي او را به ستاد مشترك ارتش در تهران جهت ادامه خدمت منتقل نمودند كه در آنجا هم او آرام نداشت و شخصاً تقاضا داد كه بقيه خدمت سربازي را در جبهه بگذراند كه او را به جبهه سومار و سپس شوش و چند منطقه جنگي فرستادند تا خدمت سربازي به پايان رسيد ولي باز پس از سربازي هم مداوم در جبهه هافعاليت مينمود بعنوان بسيجي در جنگهاي نامنظم شهيد چمران حضور داشت. پس از آن در اواخر سال 1364 به جزيره مينو منطقه فاو رفت و چند روزي در آنجا بود تا سوم خرداد 1365 كه در عمليات والفجر 8 در كربلاي فاو دعوت حق را لبيك گفت و در اثر اصابت تركش به لقاءالله پيوست. روحش شاد و راهش مستدام باد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: مادر شهيد
زهرا آباديمخبلندي مادر شهيد خداكرم روزگار هستم. با مهريهاي به مبلغ400 تومان به عقد پدر شهيد كه پسرعمهام بود، درآمدم. سالها با خانوادهي شوهرم زندگي كردم و همسرم در كارخانهي اعتماديه با ماهي 900 تومان حقوق كار ميكرد. تا اين كه حاجي و برادرش خانهي پدري را فروختند و ما با سهم خودمان در سال 43 خانهاي در محلهي جبري خريديم.
يك سال در آن جا سكونت داشتيم و مدت دو سال نيز در سنگي زندگي كرديم. پس از آن به محلهي بهبهانيها نقل مكان كرديم و دوازدهسال ساكن آن جا بوديم. بالاخره در سال 1369 قطعه زميني در محل فعلي زندگيمانخريديم و خانهاي در آن ساختيم.
شهيد فرزند دوم من بود كه در مخبلند به دنيا آمد. در دو سالگي براي بازي به منزل عمهاش كه در همسايگي ما بودند، ميرفت. يك روز كه عمهاش ميخواست تختي را جابهجا كند، با همان دستان كوچكش يك طرف تخت را گرفت و گفت: من هم ميخواهم كمك كنم. همان سال بود كه موتورسيكلتي در خيابان به او زد. تا ساعت 9 شب در بيمارستان بالاي سر او بودم. خوشبختانه خطر خيلي جدي نبود و شهيد را به خانه آوردم.
وقتي حاجي به منزل آمد، گفت: چرا سر و صورت خداكرم را بستهايد؟ گفتم: موتورسيكلتي به او زد و فرار كرد. خدا را خيلي شكر كردم كه خطر برطرف شد. كلاس اول تا پنجم ابتدايي را در دبستان گلستان در محلهي بهبهانيها تحصيل كرد و درسش خوب بود. تحصيلات دورهي راهنمايي را در مدرسهي ابوذر گذراند. با بچههاي محله دوست و همبازي بود و از دوستانش ميتوانم به فريدون خاور، بلادي و وزيرپور اشاره كنم.
در سال دوم راهنمايي درس ميخواند كه جنبش انقلابي ملت ايران شكل گرفت. در جريان برنامهها و درگيريهاي روزهاي شكلگيري انقلاب، در اين كلاس مردود شد و از آن زمان به بعد ديگر به مدرسه نرفت. در تظاهرات عليه رژيم شاه شركت ميكرد و با دوستانش دور مجسمهي شاه طنابي ميانداختند تا آن را بيندازند. وقتي ديروقت ميشد و به خانه نميآمد، همه جا را به دنبالش ميگشتم. بعد از بازگشت به خانه، ميگفت با بچهها به راهپيمايي رفته بوديم.
مرتب در نماز جماعت مسجد شركت ميكرد.در روزهاي عزاداري مولي حسين(ع)، به جمع عزاداران و دستههاي سينهزني ميپيوست. وقتي درمراسم سينهزني، بزرگتري او را از دايره بيرون ميكرد تا ديگري جاي او را بگيرد، به سمتي ديگر ميرفت و كمربند عزادار ديگري را ميگرفت و سينه ميزد. اگر باز هم او را بيرون ميكردند، دوباره نااميد نميشد و جاي جديدي براي خود پيدا مينمود.
به اعضاي خانواده خيلي احترام ميگذاشت. اگر گاهي من و پدرش با بچهها دعوا ميكرديم، خيلي ناراحت ميشد. هرگز آزارش به كسي نمي رسد. بعد از پيروزي انقلاب، طولي نكشيد كه جنگ آغاز شد. فرزند ما نيز مثل بسياري از جوانان ايران عازم جبهه گرديد. هر 40 الي50 روز يك بار براي مدت كوتاهي مرخصي ميگرفت و به خانه ميآمد. هر بار كه به منطقه اعزام ميشد، براي بدرقهي او ساعتها كنار بسيج ميمانديم. ميگفت: شما اين جا نمانيد، معطل ميشويد. اما دلمان راضي نميشد او را ترك كنيم.
سال 60 براي گذراندن خدمت سربازي، به سيرجان رفت و مدتي بعد به تهران فرستاده شد. از طرف ستاد مشترك ارتش، چهار ماه در جبههي سومار حضور داشت. وقتي نامهاش به دست ما رسيد، با تعجب گفتم: محل خدمت اين پسر تهران است، در سومار چه ميكند؟ هميشه در نامههايش مينوشت حالم خوب است، نگران نباشيد. احوال همه را جويا ميشد و به ياد همه بود.
پس از اتمام دورهي سربازي، يك سال در بسيج خدمت كرد. بعد از آن وارد اداره منابع طبيعي شد و يك سال نيز در آنجا به خدمت مشغول بود. بارهايي مثل خواروبار و ساير مايحتاج رزمندگان را با ماشين به جبهه منتقل ميكرد. در يكي از سفرها ماشين اداره در منطقه خراب ميشود. شهيد ماشين جهاد را ميگيرد تا به آنها كمك كند.
آقاي رضوي كه همراهش بود، تعريف ميكند: من به شهيد گفتم ما40-50 روز است اين جا هستيم؛ ماشين اداره كه خراب است، بنابراين بيا فردا صبح با ماشين ديگري به بوشهر برگرديم.
گفت: نه، برادران گفتهاند چند ماشين خاك براي خاكريز ببر؛ ميخواهم خاك براي آنها ببرم. دوستانش ميگويند: خداكرم حمام كرد، لباس بسيجي به تن نمود و راهي منطقه شد. آقاي رضوي به او گفت: تو هميشه با زيرشلواري و دمپايي پشت ماشين مينشستي، حالا چه شده است كه لباست را عوض كردهاي؟ خداكرم جواب داد: به سمت خاكريز و خط مقدم ميروم، شايد شهيد شدم؛ ميخواهم در هنگام شهادت با لباس بسيجي باشم. ساعت 5 الي 6 عصر حركت ميكند. ناگهان توپ دوربردي به آن منطقه اصابت كرده و پسرم شهيد ميشود. آقاي رضوي خودش خداكرم را با آمبولانس به بسيج مركزي آورد و بالاخره با هم به بوشهر برگشتند.
آن روز عدهي زيادي به منزل ما ميآمدند و احوال خداكرم را ميپرسيدند. دلم تكاني خورد. گفتم: شايد اتفاقي افتاده است. شب به خانهي آقاي رضوي رفتيم. مادرش گفت: رضوي هنوز نيامده است. پس از رساندن پيكر شهيد، به منزل مراجعه نكرده بود تا ما او را نبينيم. فردا صبح نيز بچههاي برادرم يكي يكي ميآمدند و احوال خداكرم را جويا ميشدند؛ غافل از اين كه آنها از ماجرا خبر دارند و به ما چيزي نميگويند.
روز سوم در حال شستن لباس بودم كه يك مرتبه به حاجي گفتم: به بسيج و بنياد شهيد سري بزن؛ شايد بچهي ما مجروح يا شهيد شده است؛ چرا اينقدر مردم از او سراغ ميگيرند؟ هنوز حرفم تمام نشده بود كه ديدم شخصي به حاجي كه دم در حياط نشسته بود، نزديك ميشود. حاجي با او مشغول صحبت كردن شد. از حال حاجي فهميدم خداكرم به شهادت رسيده است.
بعد از شنيدن خبر شهادتش، مراسم تشييع شهيد را برگزار كرديم. در بهشت صادق به بالاي سر پسرم رفتم؛ دورش پارچهاي پيچيده بودند و تنها سر و شانههايش بيرون بود. چهرهي زيبايي داشت و انگار به خواب رفته بود. محل اصابت تركش به پهلويش را نديدم. وقتي صورت شهيد را بوسيدم، از من خواستند از كنار او دور شوم.
هنگامي كه او را به خاك ميسپردند، گوشهاي از كفنش بر اثر همان جراحت پهلو به خون آغشته شده بود. با ديدن پسر شهيدم، واقعهي كربلا و شهادت علي اكبر در نظرم تداعي شد. با تمام وجود براي مظلوميت حضرت امام حسين(ع) سوختم و احساس اندوه كردم.
در مراسم سوگواري شهيد، مردم محله و همسايهها مدام به ما سر ميزدند و ابراز همدردي ميكردند. پيوسته از خوبيهاي شهيد ميگفتند.
دوستان پسرم در مجالس عزاداري شهيد خيلي زحمت كشيدند و از فراغ آن عزيز بسيار اندوهگين و دلشكسته بودند. روز خاكسپاري شهيد مصادف با 19 ماه مبارك رمضان بود، به همين مناسبت مراسم سينهزني و دمامزني باشكوهي برگزار شد كه از همهي اقشار جامعه در آن شركت كرده بودند.
وقتي خداكرم به شهادت رسيد،از طرف بسيج به عدهاي از همسايهها گفته بودند شما خبر شهادتش را به خانوادهي روزگار بدهيد؛ اما همسايهها نپذيرفته و گفته بودند ما نميتوانيم چنين خبري را به آنها برسانيم؛ بهتر است خودتان با آنها صحبت كنيد.
خداكرم بسيار باسخاوت و مهربان بود و هر وقت به بازار ميرفت، چيزي برايم ميخريد. از كودكي در كنار ما به نماز ميايستاد. به ياد دارم سه سال داشت كه او را به مراسم عزاداري امام حسين(ع) ميبردم. ميگفت: مادر اينها
چه ميگويند؟ با همان زبان كودكانه مرثيهها را تكرار ميكرد.
بزرگتر كه شد تمام عشق و علاقهاش، شركت در مراسم مذهبي به ويژه دستههاي سينهزني و مراسم سوگواري حضرت امام حسين(ع) و شهداي عاشورا بود. از اين محله به آن محله ميرفت و در مراسم عزاداري شركت ميكرد. وقتي هيأتها وسايل زنجيرزني و دمامزني را با كاميون به كوي امامزاده و خواجهها ميبردند، شهيد نيز پشت ماشين مينشست و با آنها ميرفت. ميگفتم: مادر، خداي نكرده از ماشين ميافتي؛ ميگفت: نه مواظب هستم، شما نگران نباشيد. هنوز زنجير او را به يادگار نگه داشتهام.
از آنجايي كه پدرش راننده بود و بيشتر وقتها در خانه حضور نداشت، در حال تحصيل، خودم به مدرسه سر ميزدم و از وضع درسش ميپرسيدم. صبحها با يك دفعه صدا زدن، فوري از خواب بيدار ميشد و به مدرسه يا سر كار ميرفت.
سالهاي اول انقلاب سه بار با شهيد به مشهد رفتيم. تا صبح در صحن حرم ميماند و زيارت ميكرد. ميگفتم: مادر، به خانه بيا، استراحت كن، غذايي بخور و بعد دوباره به حرم برو. ميگفت: همين جا شير و كيكي ميخرم و ميخورم؛ دوست دارم بيشتر در حرم باشم. صحن امام رضا(ع) را لحظهاي ترك نميكرد و لحظاتش را با معنويت و خلوص به عبادت و دعا ميگذراند.
در حال حاضر 5 دختر و يك پسر دارم. الحمدا… همگي مذهبي و داراي اخلاقخوب و پسنديده هستند.از همهي آنها راضيام؛اما خداكرم در ميان آنها مثل گلي بود كه بسيار خوشبوتر باشد.
عزيزترينها براي يك مادر، فرزندانش هستند. اندوه از دست دادن هيچكدام از بستگان نزديك، مانند فراق فرزند بر دل و جان مادر اثر نميكند. درماههاي نخست شهادتش، حال محزوني داشتم؛ به بيارزشي دنيا يقين پيدا كرده بودم و بار مصيبت از دست دادن پسرم، خيلي بر دوشم سنگيني ميكرد؛ ولي چون ميدانستم فرزندم در راه نيكو و ارزشمندي كه آرزوي هر مسلماني است، گام برداشته، صبر پيشه كردم.
اگر خداوند پسرم را دوباره به من ببخشد، دوست دارم باز هم در راه خدا پيش رود. اميدوارم خداوند اين قرباني اندك را از من بپذيرد و به تمام خانوادههاي شهداء در تمام سرزمينهاي اسلامي، صبري جميل عنايت فرمايد. ما را از صابران قرار دهد زيرا كه اجر صبركنندگان بسيار عظيم است.
راوي: پدر شهيد
حاج جلال روزگار پدر شهيد خداكرم روزگار، متولد سال 1314 اهل صلحآباد هستم. وقتي نوجوان بودم، كارخانهي اعتماديه از همهي گروهها، زن و مرد، كوچك و بزرگ نيرو ميگرفت. به محض مطلع شدن از اين موضوع، براي كار به كارخانهي اعتماديه در مخبلند مراجعه كردم و از همان كودكي در كارخانه مشغول به كار شدم.
بعد از مدتي متوجه شدم تعدادي از كارگران براي گذراندن خدمت سربازي به حوزهي نظامي كنار داروخانهي حيدريان مراجعه ميكنند. من نيز با آنها همراه شدم و براي نامنويسي به آنجا رفتم. سردار رسولي رئيس حوزه و استوار طباطبايي معاونش به من گفتند: برو، تو هنوز بچهاي. پافشاري كردم و گفتم ميخواهم داوطلبانه به خدمت بروم. بالاخره راضي شدند و براي گذراندن دورهي تعليماتي، به محل كنوني نيروي دريايي منتقل شدم.
تا شش ماه كفش و لباس فرم به من نميدادند؛ تا اين كه بالاخره كفش و لباس در اختيارم گذاشتند. سپس نيروها را تقسيمبندي كردند؛ من مأمور اجرا در حوزه شده، نامهها را رد و بدل ميكردم. به اين ترتيب 24 ماه در كازرون خدمت كردم.
بعد از پايان خدمت و بازگشت به كارخانهي اعتماديه، مادرم از من خواست ازدواج كنم. با موافقت من، دخترداييام را برايم در نظر گرفتند و به خواستگاري رفتند. مراسم عروسي با رسم و رسومات آن زمان برپا شد. در آن زمان رسم بود داماد در خانه بماند و عروس به همراه چند نفر به خانهي داماد بيايد. مثل حالا نبود كه داماد به دنبال عروس ميرود و او را با ماشين در چهل خيابان ميچرخاند.
شهيد فرزند دوم من بود. روحيهاي قوي داشت و خيلي زرنگ بود. ميگويند خداوند هميشه در بين بندگانش بهترينها گلچين ميكند؛ به خدا قسم همين طور است. از همان كودكي هر كس هر كاري داشت، براي كمك كردن آماده بود. خيلي مهربان و دلسوز بود و حتي گاهي با اين كه زورش نميرسيد، براي كمك كردن پيشقدم ميشد. بسيار بچهي زرنگ و با نظمي بود؛ وقتي براي انجام دادن كاري با او صحبت ميكردم، تا به خودم ميآمدم، به سر كوچه رسيده بود.
جنب و جوش زيادي داشت و در سن نوجواني با عمويش روي كمپرسي كار ميكرد. يك بار عمويش با آقاي نيكروش ـ مسئول راهنمايي رانندگي مشغول حرف زدن ميشود ـ خداكرم براي سر و ته كردن كمپرسي، پشت فرمان مينشيند. از آنجايي كه خيلي كوچك بود، از جلوي كمپرسي ديده نميشد.
آقاي نيكروش متوجهي حركت كمپرسي ميشود و با تعجب به عموي شهيـد ميگـويد: ماشينـتان خود به خود حركـت ميكند. عمـوي شهــيد جوابم ميدهد نه، چيزي نيست؛ پسر برادرم آن را ميراند. آقاي نيكروش نزد خداكرم ميرود و از او ميپرسد: تو با اين سن و سال رانندگي كردن را ياد گرفتي؟ خداكرم پاسخ ميدهد: بله، ولي گواهينامه ندارم. باور كنيد نفهميديم كي گواهينامهي موتور و ماشين را گرفت.
بچهي بسيار چابكي بود؛ به طوري كه من با آن همه آشنايي كه با ماشين داشتم و در آن سن، خيلي طول كشيد تا گواهينامه گرفتم؛ اما خداكرم فوري موفق به اخذ گواهينامه شد.
به مسجد خيلي علاقه داشت. به مساجد مختلف ميرفت و در مراسم ماه محرم و صفر به طور فعال شركت مينمود. در بحبوحهي انقلاب نيز با گروههاي مخالف رژيم ستمشاهي همكاري نزديك داشت. گاهي دير به خانه ميآمد و وقتي علت دير آمدنش را ميپرسيدم، ميگفت:در درگيري و تظاهرات، پاسبانها ما را دنبال كردند و هر كدام به نقطهاي فرار كرديم.
زماني كه در محلهي بهبهانيها بوديم، روزي درگيري شديدي بين مردم و پاسبانها درگرفت. نيروهاي رژيم شاه به دنبال مردم ميدويدند تا آنها را دستگير كنند. قضيه از اين قرار بود كه عدهاي از مردم به گروهان كنار شهرداري قديم و نظاميها حمله كرده، اسلحههاي آنها را برداشته و در شهر پخش شده بودند. خداكرم و پسر يكي از بستگان با هم به خانه آمدند. ديدم در دستش تفنگي است. گفتم: بابا جان، تـو ايـن تفنـگ را از كجـا آوردهاي؟ چـرا ايـن كار خطرناك را كردي؟ گفت: بايد درس حسابي به اين پاسبانها كه به مردم تيراندازي ميكنند، بدهيم. البته مردم با پيروزي انقلاب اسلحهها را تحويل دولت دادند.
روزي در حالي كه از چشمهايش به شدت اشك ميآمد، وارد خانه شد.
گفتم: چه چيزي به چشمت رفته است؟ گفت: در تظاهرات عليه شاه و مزدورانش شعار ميداديم كه ناگهان ارتشيها گاز اشكآور زدند. بعد هم درگيري شد و ما فرار كرديم.
در فعاليتهاي انقلابي شركت مستمر داشت. بارها با چند نفر از دوستانش قصد انداختن مجسمهي شاه را نمودند و به موفقيت نزديك ميشدند كه هر بار ارتشيها متوجه شده و آنها را دنبال ميكردند. اكثر مبارزان انقلابي مجسمههاي شاه را به هر نحوي از بين ميبردند؛ به خصوص به مجسمهاي از شاه خائن كه در فلكهي بزرگ شهر سوار بر اسب بود، خيلي حمله ميكردند و ميخواستند به هر صورتي كه هست شاه ملعون را به زير بكشند.
قبل از آن كه به سربازي برود، بارها به جبهه اعزام شده بود. هر وقت ميخواست به خدمت عازم شود،با اصرار فراوان به او پول ميدادم.ميگفت:نيازي به خرجي ندارم. خدمت سربازي را ابتدا در سيرجان گذراند.
مدتي گذشت از جبههي سومار نامهاي به دستمان رسيد. گفتم: خداكرم در تهران است؛چرا نامهاش از جبههي سومار آمده؟ بعد كه از منطقه آمد، علت را پرسيدم. گفت:در ستاد نياز به نيرو براي اعزام به جبهه اعلام كردند؛ با چند نفر از بچههاي بوشهر داوطلب شديم.ده روز نزد ما بود و بعددوباره به ستاد برگشت.
پس از پايان خدمت، در اداره منابع طبيعي مشغول به كار شد. به عنوان شاگرد آقاي رضوي با كمپرسي به مناطق جنگي بار ميبردند. در يكي از سفرها كمپرسي خراب شد و چند روزي در جبهه ماندند. شهيد به آقاي رضوي ميگويد: ميروم يكي از ماشينهاي جهاد را تحويل بگيرم. پس از گرفتن ماشين جهاد، به طرف خاكريز حركت ميكند.وقتي به منطقه ميرسد، به كنار لودري كه در حال درست كردن خاكريز بوده، ميرود.
رانندهي لودر همين طور كه بيلش را بالا ميبرد، شروع به بوق زدن ميكند. عراقيها با شنيدن صداي بوق لودر، دقيقاً لودر را مورد هدف قرار ميدهند. تركشي سر رانندهي لودر يك تركش نيز به ناحيهي شكم خداكرم كه پايين لودر ايستاده بود، اصابت ميكند و به شهادت ميرسد.
قبل از اين ماجرا آقاي رضوي به پسرم ميگويد: خداكرم بيا به بوشهر برگرديم. نبايد براي انجام دادن كارهاي متفرقه چند روز در اين جا بمانيم. آقاي رضوي پس از اطلاع از شهادت خداكرم، ميگويد: خودم او را به منطقه آوردم و خودم نيز او را به شهر برميگردانم. شهيد را از منطقه به اهواز ميآورد و سپس به بوشهر و بسيج مركزي منتقل ميكند؛ ولي به ما خبر نداد.
مادر شهيد مشغول شستن لباس بود. دم در نشسته بودم كه ديدم آقاي وزيري از بنياد شهيد پياده به سمت خانهي ما ميآيد. آن زمان ايشان را نميشناختم. جيپ بنياد شهيد را آن طرفتر پارك كرده بود و با پاي پياده به منزل ما نزديك ميشد. به من گفت: شما خداكرم روزگار را ميشناسيد؟
گفتم: پسرم است.
گفت: تركشي به پايش خورده، بايد با هم به بيمارستان برويم.
گفتم: اگر چيزي شده، بگو.
گفت: نه، چيزي نيست.
با هم مقداري راه آمديم. گفت: ماشين هست، بگذاريد شما را به بيمارستان برسانم. در راه متوجه شدم به جاي اين كه به طرف بيمارستان برويم، به سمت خانهي آقاي مصطفي حسيني ـ امام جماعت مسجد جامع عطار ـ كه كنار ساختمان انتقال خون و بنياد شهيد قرار داشت، حركت كرد.گفتم: فلكه را دور زدي و دوباره به سمـت خيابان امام آمـدي! قرار بود به بيمـارستان برويـم.
آقاي وزيري گفت: صبر داشته باش.
وارد بنياد شهيد شديم. هر يك از كارمندان بلند ميشد و ميگفت: خدا به شما صبر دهد. گفتم: پس كار از كار گذشته است. تقدير اين بود؛ خداوند، پسرم را با كرم به من داد و با كرم از من گرفت.
فرزند انسان، خيلي عزيز است. با شنيدن خبر شهادتش دلم پر از غم شد و شروع به گريه كردن نمودم. او هميشه برايم جذابيت و مهر خاصي داشت. قرار شد شهيد را در بهشت صادق براي آخرين بار ببينيم و بعد كفنش را عوض كنند. پس از رفتن من با آقاي وزيري، مادر شهيد فوراً متوجهي ماجرا شده بود. مرا به خانه رساندند و به اهل خانه گفتم: خداكرم شهيد شد. غوغا و شيون خانه را فراگرفت.
فرداي آن روز ماشيني فرستادند تا ما را به بهشت صادق و آخرين ديدار با شهيد ببرد. با مادر شهيد و دو خواهرش به ديدن او رفتيم. عصر همان روز طي مراسم باشكوهي تشييع و به خاك سپرده شد. بعد از شهادت خداكرم، بارها و بارها شهداي عزيزي را به شهر آوردند و ما در تشييع پيكر پاكشان شركت كرديم.
هر گاه من نميتوانستم براي سرويسرساني مردم بروم، ميگفتند پسرت را بفرست. با اين كه سن كمي داشت، همه از كار او راضي بودند.
روزي چند مسافر را به مقصد شيراز سوار كرد. در راه برگشت دو نفر از مسافرانش در برازجان پياده شدند. وقتي به خانه رسيد، متوجه شد آن دو نفر كيف دستي خود را جا گذاشتهاند. فردا صبح شروع به جستجو نمود و آن قدر گشت تا صاحب كيف را پيدا كرد.
شهيد بسيار خوشاخلاق و خونگرم بود. با دوستانش صميميت و انس زيادي داشت. با رفتاري بسيار پسنديده و آرام با مردم برخورد ميكرد. اگر مسافري را به مقصد ميرساند، دوباره سراغ او را ميگرفتند و ميگفتند حاجي اگر خستهاي، بگذار پسرت ما را برساند.
در نماز و تقوي نمونه بود. بيشتر، اوقات خود را در مسجد و مجالس مذهبي مي گذارند از شبهاي ماه پرفيض و مبارك رمضان نهايت استفاده را ميكرد. شبهاي قدر را بسيار قدر ميدانست و در مراسم عزاداري امام حسين(ع) با شوق فراوان شركت مينمود.
بسيار سخاوتمند و گشادهدست بود. يك سال روز مادر لگن استيلي را كه تازه وارد بازار شده بود، براي مادرش خريد و گفت: استكانهايت را در آن بگذار. يك سال نيز به عنوان هديهي روز مادر، براي مادرش فندكي خريد و گفت با فندك راحتتر ميتواني كار كني. با خواهرانش با مهرباني رفتار ميكرد و چون آنها كوچكتر از شهيد بودند، هرگاه از بيرون ميآمد، دست خالي نبود و چيزي هر چند كوچك برايشان ميآورد.
همهي همسايهها خيلي او را دوست داشتند. يكي از همسايهها خواب شهيد را ديده بود و در عالم خواب به او گفته بود: مگر تو فوت نكردهاي؟
شهيد در پاسخ ميگويد: نه، من زنده هستم و اكنون نيز دارم به مكه ميروم. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید