نام حسين
نام خانوادگی قميصي
نام پدر احمد
تاربخ تولد 1342/01/06
محل تولد بوشهر - دشتستان
تاریخ شهادت 1360/07/05
محل شهادت آبادان
مسئولیت فرمانده دسته
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن چهاربرج



« کتاب : سبزترین خاطره ها »
مادر شهید قمیصی می گوید : بعد از شهادت حسین وسایل شخصی او را به خانه فرستادند ؛ وسایل او را باز کردم ؛ برای من نوشته بود مادرجان ؛ من به اندازه خاک پای این شهیدان هم نیستم . قبل از شهادت نیز به یکی از دوستان خود به نام حمزه گفته بود : « شما نمی دانید ؛ مادر من چقدر سعی کرد برای من زن بگیرد ولی من نخواستم » .
به دوستان خود گفته بود : « شما می خو اهید به خانه بروید ؟ » آن ها گفته بودند : بله ؛ حسین گفته بود : « من نمی آیم زیرا امروز ساعت 12 شهید می شوم » و دقیقأ ساعت 12 بود که حسین مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می گیرد ؛ به طوری که تمام شکمش پاره می شود .
ادامه مطلب
ای امت دلاور و مسلمان بدانید که تنها راهی که میتواند برایتان افتخار جاوید بر جای بگذارد، اطاعت مطلق از ولایت فقیه است. سفارش من به پدر و مادرم این است که بعد از مرگ من هیچگونه ناراحتی نکنید که اگر ناراحت باشید، من هم ناراحت میشوم. اما توای برادرم اسلحه خونینم را از زمین بردار و تا پیروزی نهایی تا پیوستن به خودم راهم را ادامه بده. ادامه مطلب
اهل کجا هستید و چند خواهر و برادرید؟
من خواهر بزرگ شهید حسین قمیصی و اهل روستای چهاربرج از شهرستان دشتستان استان بوشهر هستم. ۴۹ سال سن دارم. دارای سه خواهر و چهار برادر هستم. حسین فرزند سوم خانه ما و متولد سال ۱۳۴۲ بود که در ۵ مهر ۱۳۶۰ به شهادت رسید. ما خانوادهای مذهبی بودیم. پدر کشاورز بود و مادر خانهدار و ما با روحیهای کاملاً انقلابی تربیت شده بودیم. از همان ایام در مراسم مذهبی و عزاداریهای اهل بیت (ع) شرکت میکردیم. برادرم حسین دوران ابتدایی را در مدرسه چهاربرج گذراند و بعد از آن برای ادامه تحصیل به مدرسهای در شهر آبپخش (در واهی) رفت. ایشان سه سال دوران تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت. در این سن و سال بود که دیدن چهره نورانیاش از آینده روشن او خبر میداد. حسین بعد از دریافت مدرک سوم راهنمایی وارد دبیرستان طالقانی آبپخش شد و تا کلاس دوم دبیرستان تحصیل کرد. این زمان همراه شده بود با اوج فعالیتهای انقلاب. همین فضا همه خانواده را به سمت و سوی خود سوق داد و فعالیتهای حسین هم رنگ و شکل تازهای به خود گرفت و همین فضای خانهمان به انتخاب مسیر درست بچهها کمک کرد. شنیدن نام امام خمینی (ره) باعث وجد و شعف زیادی در وجود همه مردم شده بود. عشق به انقلاب و دین در وجودش بود به طوری که وقتی شنید امام میآید تمام عکسهای شاه را پاره کرد. معلمش گفته بود: «حسین این کارها را نکن، هنوز چیزی معلوم نیست»، اما حسین در پاسخ معلمش گفته بود: «من میدانم مردی به سرزمین ما میآید و همه چیز را تغییر میدهد.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با تشکیل بسیج، حسین وارد این نهاد انقلابی شد و در فعالیتهای زیادی هم شرکت کرد. او یکی از اصلیترین نیروهای بسیج مردمی روستای چهاربرج شده بود. در آن زمان گروهکها و منافقین فعالیتهای ضدانقلابی داشتند که حسین یکی از کسانی بود که در صف اول این مبارزات حضور داشت و جلوی اینها ایستاد و مقاومت کرد. برادرم بسیجی فعال بود که با اشرار و منافقین ضدانقلاب مبارزه میکرد به طوری که چندین بار مورد حمله و تهاجم قرارگرفت ولی نتوانستند به او آسیب بزنند و اسلحه و مهمات زیادی در اختیار داشت که موفق نمیشدند از چنگش دربیاورند.
چطور شد که راهی میدان جهاد شد؟
حسین بعد از مدتی فعالیت در بسیج و انجمن اسلامی چهاربرج با علاقه فراوانی که به سپاه داشت وارد سپاه بوشهر شد و پس از دو ماه برای آموختن امور فنی و ایدئولوژی به شیراز رفت و در پادگان شهید عبدالله مسگر به آموختن فنون پرداخت و بعد از گذراندن یک دوره فشرده راهی جبهههای حق علیه باطل شد. برادرم دوستان و آشنایان را هم به جبهه و جنگ تشویق میکرد. روزها و شبها با برادران بسیجی دیگر گرد هم جمع میشدند و حسین از دفاع از اسلام و میهن و ناموس برایشان صحبت میکرد. به آنها میگفت درس و مدرسه یعنی جنگ. اینجا را رها کنید. امروز مدرسه و دانشگاه جبهه نیاز به حضور تکتک ما دارد تا یاریگر دین خدا و حفظ دستاوردهای انقلابی باشیم که با خون شهدای زیادی در مسیر پیروزیاش به ثمر نشست.
پس خانواده چقدر همراه حسین بودند؟
تهدیدات منافقین علیه برادرم به حدی بود که مادر بسیار مشتاق بود که ایشان به جنگ برود. میگفت شهادت حسین در میدان جنگ برای ما افتخار است. دوست ندارم او به دست منافقین کوردل به شهادت برسد. خانواده همراه و همدل حسین بود. خود ما هم در ستاد پشتیبانی جنگ فعالیت میکردیم. مادر در مراسمهایی که برای شهدای جنگ برگزار میشد حضور داشت و برای جبهه نان محلی میپخت. خوب به یاد دارم از صبح تمام محل و خانمهای همسایه به منزل ما میآمدند و نانها را پخته و برای رزمندهها ارسال میکردند. مادرم کنار پخت نان، برای رزمندهها لباس میدوخت و همراه خرما و حنا به جبهه میفرستاد. میگفت رزمندهها بهخاطر گرمای شدید میدان جنگ و جنوب و سختیهای جبهه حنا بر سر و دست و پاهایشان بگذارند، تا هم تسکین دردهایشان باشد و هم بهخاطر طبع خنک حنا، گرمای هوا قابل تحملتر باشد.
شهادت برادرتان چطور اتفاق افتاد؟
۲۰ روزی از رفتن حسین نگذشته بود که شهید شد. چگونگی شهادت ایشان را از زبان یکی از دوستانش حاجمسلم برایتان روایت میکنم. آن روز غسل شهادت میکردیم و حسین برای خودش از شهادت و عشق به شهادت سخن میگفت. من رو به حسین کردم و گفتم حسین مادرت گناه دارد و منتظر توست! با تعجب به من گفت حاجمسلم مگر شما دلتان میخواهد به خانه برگردید؟ من آمدهام که شهید شوم و امشب این اتفاق میافتد. حسین میدانست. همان شب در نیمههای شب در حالی که سوار بر ماشین بود و رانندگی میکرد تا مهمات و سلاح را به پشت سنگرها برساند، روی مین رفت و با نور و آتش یکی شد به طوری که بدنش تکهتکه شده بود به شهادت رسید. همان شب شهادت مادرم حسین را در خواب دیده بود. مادر میگفت امام در آسمان بود. همراه با دو شاخه گل سبز و سفید میدرخشید. قرآن توسط امام قرائت میشد و کل فضای آسمان را نور و روشنایی گرفته بود. در حالی که صلوات میفرستادم دست بر شانه زنعمویت گذاشتم و گفتم ببین امام در آسمان است و میدرخشد. وقتی خواب را برای ما تعریف کرد به دلمان گواه شد که خبری در راه است. مادر گفت: «دوشاخه گل یعنی حسین و پسر عمویش که در راه امام و خدا به جبهه رفتهاند. دست بر شانه زنعمویت هم که گذاشتهام یعنی پسر عمویت هم شهید میشود و روشنایی هم شهادت و نور است.» دیدن این خواب نوید شهادت حسین را به مادر داده بود. مادر گویی از دیدن این رؤیای صادقه خیالش راحت شده باشد، آرامش عجیبی گرفته بود.
چطور متوجه شهادت برادرتان حسین شدید؟
آن روز رأیگیری و انتخابات بود. مادرم برای انداختن رأی خود به مسجد رفت. همان جا اعلام کرد که خواب دیده و تعبیرش این است که پسرش شهید شده و خبر شهادت حسینش را تا امشب برایش خواهند آورد. غروب که شد، برادر بزرگم سراسیمه آمد و گفت مادرجان حسین زخمی شده و باید برای دیدارش به بیمارستان شیراز برویم. مادرم گفت: «نه پسرم حسین شهید شده است، من اطمینان دارم در خوابی که دیدم این نور حسین بود که میتابید و زمین و آسمان را روشن کرده بود.» با این حال مادر همراه برادرم به سمت شیراز راهی شدند. چند روزی به دنبال حسین گشتند، اما موفق نشدند حسین را پیدا کنند. مادر و برادرم از شیراز برگشتند و از همین جا پیگیر احوالات حسین شدند. تا اینکه مطلع شدیم هواپیمایی آمده و پیکر چند شهید را با خود آورده است. مجدداً برادرم و تعدادی از بستگان راهی شیراز شدند تا شاید پیکر حسینمان در میان آن شهدا باشد. الحمدلله بعد از این همه بیخبری و مفقودالاثری برادرم پیکرش را که به خاطر شدت سوختگی قابل شناسایی نبود از طریق دندان و فک شناسایی کرده و به بوشهر منتقل کردند. مراسم حسین و خاکسپاریاش بسیار شلوغ بود. از تمام روستاهای اطراف و غریبه و آشنا در مراسمش حضور داشتند. مادرم برای شهیدش ناله میکرد. ما پیکر برادرم حسین را به خاطر شرایط خیلی بدسوختگی و تکهتکه بودنش با لباس به خاک سپردیم. برادرم حسین قمیصی اولین شهید روستای چهاربرج و شهر آبپخش بود. برادرم بعد از شهادت در خواب گفت باید در جیب لباسم نگاهی میکردید، عکس معشوقهام در لباسم بود و نباید به زیر خاک میرفت. حسین فرصت این را پیدا نکرد که به مرخصی بیاید و تنها یک نامه از او برای ما فرستاده شد که در آن خطاب به مادرم نوشته بود: «مادرجان در فراق من اشک نریز. امروز مادری قد خمیده را دیدم که آمد و به من دو عدد تخممرغ داد و گفت من چیزی ندارم، تمام دارایی من این دو عدد تخممرغ است، درست کنید و بخورید تا من هم سهمی در جهاد و جبهه شما داشته باشم.»
چه شاخصههای اخلاقی در وجود شهیدتان او را از دیگر برادران و خواهرانتان متمایز میکرد؟
حسین علاقه زیادی به علم و تحصیل داشت، اما آغاز جنگ او را به سمت جهاد در جبهه کشاند و جهاد با اسلحه را در آن زمان بر جهاد با علم ترجیح داد. برادرم بسیار اهل مطالعه کتب انقلابی بود. او در جمع خانواده آرام و سربهزیر بود. بسیار به بزرگترها احترام میگذاشت و برای پدر و خصوصاً مادر احترام قائل بود. مادر را بسیار دوست میداشت به گونهای که با هر بار دیدن مادر عرض احترام و ادب میکرد. مادرم را دوست داشت و مادر هم همین حس را نسبت به حسین داشت. او بسیار مؤدب بود. اخلاق بسیار خوبی داشت. نماز شب میخواند و دیگران را تشویق به دین و خدا میکرد. برادرم تأثیر زیادی در انتخاب همسر آینده من داشت. راهنماییها و آشنایی او با جانباز ۷۵ درصد محمد مصدق باعث شد من با این جانباز که دو پایش را از دست داده بود ازدواج کنم. همسری که تیر ماه سال جاری به آرزویش که شهادت بود، رسید.
حسین چطور بهانه این آشنایی و ازدواج را فراهم کرد؟
برادرم حسین در مدتی که در سپاه خدمت میکرد با محمد آشنا شده بود. یک روز که از برازجان به خانه آمد رو به مادرم کرد و گفت: «جوانی نورانی همچون دسته گلی را میشناسم که در راه خدا هر دو پایش را از دست داده و ویلچرنشین است. بیا خواهرم زبیده را برای او انتخاب کنیم.» بعد از شهادت حسین، خواسته او عملی شد و محمد همراه با جمعی از دوستان کمیته و بنیاد شهید به خواستگاری من آمدند. من محمد را به خاطر رضایت برادرم و شناختی که او از محمد داشت انتخاب کردم. انتخاب من برای رضای خدا و دینم بود. داشتن خانوادهای مذهبی که خود را مرهون و مدیون انقلاب میدانستند در این تصمیم بیتأثیر نبود. من میخواستم با این همراهی سهمی در جهاد همسرم داشته باشم. میدانستم زنان نمیتوانند در جنگ حضور داشته باشند، اما میتوانند در ایثار و جهاد این عزیزان سهیم باشند. من به حرف برادرم حسین در انتخاب محمد توجه کردم و الحمدلله خوشبخت شدم و این حس خوشبختی برای همیشه در قلبم جریان دارد. اگر در این راه سختی و مشکلی هم بود با توکل بر خدا و ائمه معصومین (ع) تحمل کردم که از این میدان امتحان الهی سربلند بیرون بیایم.
از برادر شهیدتان حسین قمیصی وصیتنامهای هم در اختیار دارید؟
برادرم دو ماه قبل از شهادتش یعنی اول مرداد ۶۰ وصیتنامهای خطاب به مردم و خانوادهاش نوشت. حسین وصیتنامه خود را چنین آغاز کرد: «ای امت دلاور و مسلمان بدانید که تنها راهی که میتواند برایتان افتخار جاوید بر جای بگذارد، اطاعت مطلق از ولایت فقیه است. سفارش من به پدر و مادرم این است که بعد از مرگ من هیچگونه ناراحتی نکنید که اگر ناراحت باشید، من هم ناراحت میشوم. اما توای برادرم اسلحه خونینم را از زمین بردار و تا پیروزی نهایی تا پیوستن به خودم راهم را ادامه بده.»
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید