نام حسن
نام خانوادگی زنگوئي
نام پدر خدابخش
تاربخ تولد 1347/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/11/29
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آزاد
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر



شهيد حسن زنگويي در سوم فروردين سال 1342 در خانوادهاي متدين و مذهبي در روستاي آبطويل ديده به جهان گشود. ايشان فرزند چهارم خانواده و شغل پدرش، كشاورزي بود. وي ، در 6 سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس سوم ابتدايي در دبستان آبطويل ادامهي تحصيل داد و پس از آن، بخاطر كمك به امرار معاش خانواده، درس را رها كرد و به شغل كشاورزي در كنار پدر و مادرش مشغول شد.
او بعد از مدتي، در پايگاه دريايي بوشهر ـ در يك شركت ـ مشغول به كار شد و بعد از آن نيز مدت كوتاهي، در جهاد، شاغل گرديد. وي، با رسيدن به سن قانوني، عازم خدمت سربازي شد و خدمت سربازي خود را در تهران به پايان رساند.
حسن، از نظر اخلاقي، فردي بسيار خوشخلق و شوخطبع بود. هميشه ميخنديد و هيچگاه خنده از روي لبانش محو نميشد.
دوست داشت تا جايي كه ميتواند به مردم كمك كند و همواره سعي ميكرد روحيهي كمك به مردم را در خود حفظ كند. خواندن نماز به وقت، از ديگر ويژگيهاي شخصيتي ايشان بود و در روزه گرفتن نيز، گوي سبقت را از ديگران ميربود.
همه او را دوست داشتند. حسن، احترام خاصي براي والدين خود قائل بود و علاقهي خاصي به بچههاي فاميل داشت و هميشه با آنها جور بود و بازي ميكرد.
نحوهي علاقهمند شدن ايشان به جبهه و شركت در نبرد، به سفري برميگردد كه توسط بسيج روستا به مناطق عملياتي جنوب تدارك ديده شده بود و حسن نيز در آن شركت داشت.
او پس از بازديد مناطق جنگي، تمايل به حضور در جبهه از خود نشان داد و در تاريخ 23/11/1364 براي اولين بار به جبهه اعزام گرديد. هنوز 6 روز از حضورش در جبهه نگذشته بود كه عمليات والفجر 8 در منطقه فاو، آغاز شد و ايشان نيز همراه با عدهاي از اهالي همين روستا از جمله شهيد جميله، حميدرضا بريداني، مهرداد رئيسي و احمد امانت در آن عمليات مهم شركت كردند.
او در اين عمليات به عنوان كمكخمپارهانداز خدمت ميكرد و در حاليكه بيش از 6 روز ازحضورش درجبهه نگذشته بود، درتاريخ29/11/ 1364 دعوت حق را لبيك گفت و شربت شهادت را نوشيد. ادامه مطلب
او بعد از مدتي، در پايگاه دريايي بوشهر ـ در يك شركت ـ مشغول به كار شد و بعد از آن نيز مدت كوتاهي، در جهاد، شاغل گرديد. وي، با رسيدن به سن قانوني، عازم خدمت سربازي شد و خدمت سربازي خود را در تهران به پايان رساند.
حسن، از نظر اخلاقي، فردي بسيار خوشخلق و شوخطبع بود. هميشه ميخنديد و هيچگاه خنده از روي لبانش محو نميشد.
دوست داشت تا جايي كه ميتواند به مردم كمك كند و همواره سعي ميكرد روحيهي كمك به مردم را در خود حفظ كند. خواندن نماز به وقت، از ديگر ويژگيهاي شخصيتي ايشان بود و در روزه گرفتن نيز، گوي سبقت را از ديگران ميربود.
همه او را دوست داشتند. حسن، احترام خاصي براي والدين خود قائل بود و علاقهي خاصي به بچههاي فاميل داشت و هميشه با آنها جور بود و بازي ميكرد.
نحوهي علاقهمند شدن ايشان به جبهه و شركت در نبرد، به سفري برميگردد كه توسط بسيج روستا به مناطق عملياتي جنوب تدارك ديده شده بود و حسن نيز در آن شركت داشت.
او پس از بازديد مناطق جنگي، تمايل به حضور در جبهه از خود نشان داد و در تاريخ 23/11/1364 براي اولين بار به جبهه اعزام گرديد. هنوز 6 روز از حضورش در جبهه نگذشته بود كه عمليات والفجر 8 در منطقه فاو، آغاز شد و ايشان نيز همراه با عدهاي از اهالي همين روستا از جمله شهيد جميله، حميدرضا بريداني، مهرداد رئيسي و احمد امانت در آن عمليات مهم شركت كردند.
او در اين عمليات به عنوان كمكخمپارهانداز خدمت ميكرد و در حاليكه بيش از 6 روز ازحضورش درجبهه نگذشته بود، درتاريخ29/11/ 1364 دعوت حق را لبيك گفت و شربت شهادت را نوشيد. ادامه مطلب
با درود و سلام با امام امت و با درود و سلام به شما خانواده اي معظم شهداء …
با نام خدا وصيت نامه خود را آغاز ميكنم ، خداوندا ، خدايا گواه باش كه در اين دنيا به ظاهر در تنهايي زيستم ولي ترا بهترين دوستها و عشقها يافتم پس مرا به سوي خودت فراخوان. خدايا شاهد باش به عشق تو در مسير تو حركت كردم و اينك فقط در انتظار پيوستن به تو هستم. خدايا من خواهان شهادتم نه به اين معني كه از زندگي خسته شده ام و يا خواسته باشم از اين دنيا فراركنم . ميخواهم گناهاني كه انجام داده ام بوسيله رنج كشيدن در راه تو و ريختن خونم بخاطر تو پاك گردد. خداوندا، من از ديار عاشقان خسته ميآيم كه شايد مرا بپذيري ، اي معشوقم مرا فرا خوان كه ديگر نميتوانم صبر كنم .
و از تمام دوستان و آشنايان ميخواهم كه اگر شهيد شدم مرا حلال كنند . از خواهران و برادران عزيز ميخواهم كه مواظب منافقان داخلي و خارجي باشند. و آن دوستاني كه با هم صميميبوده ايم ميخواهم كه اگر اشتباهي و يا نقصيري از من سر زده …....
از برادرانم ميخواهم كه بعد از شهادتم صبر پيشه كنند و در جمع مردم ناراحتي نكنند كه منافقين از گريه شما خوشحال ميشوند. از مادرم و خواهرانم ميخواهم كه زينب وار صبور باشند . از تماميروستائيان خودم ميخواهم كه مرا حلال كنند . به اميد پيروزي لشكريان اسلام بر كفر جهاني. به اميد زيارت كربلاي حسيني .
بر مشامم ميرسد هر لحظه بوي كربلا بر دلم ترسم بماند آرزوي كربلا ادامه مطلب
با نام خدا وصيت نامه خود را آغاز ميكنم ، خداوندا ، خدايا گواه باش كه در اين دنيا به ظاهر در تنهايي زيستم ولي ترا بهترين دوستها و عشقها يافتم پس مرا به سوي خودت فراخوان. خدايا شاهد باش به عشق تو در مسير تو حركت كردم و اينك فقط در انتظار پيوستن به تو هستم. خدايا من خواهان شهادتم نه به اين معني كه از زندگي خسته شده ام و يا خواسته باشم از اين دنيا فراركنم . ميخواهم گناهاني كه انجام داده ام بوسيله رنج كشيدن در راه تو و ريختن خونم بخاطر تو پاك گردد. خداوندا، من از ديار عاشقان خسته ميآيم كه شايد مرا بپذيري ، اي معشوقم مرا فرا خوان كه ديگر نميتوانم صبر كنم .
و از تمام دوستان و آشنايان ميخواهم كه اگر شهيد شدم مرا حلال كنند . از خواهران و برادران عزيز ميخواهم كه مواظب منافقان داخلي و خارجي باشند. و آن دوستاني كه با هم صميميبوده ايم ميخواهم كه اگر اشتباهي و يا نقصيري از من سر زده …....
از برادرانم ميخواهم كه بعد از شهادتم صبر پيشه كنند و در جمع مردم ناراحتي نكنند كه منافقين از گريه شما خوشحال ميشوند. از مادرم و خواهرانم ميخواهم كه زينب وار صبور باشند . از تماميروستائيان خودم ميخواهم كه مرا حلال كنند . به اميد پيروزي لشكريان اسلام بر كفر جهاني. به اميد زيارت كربلاي حسيني .
بر مشامم ميرسد هر لحظه بوي كربلا بر دلم ترسم بماند آرزوي كربلا ادامه مطلب
ادامه مطلب
شهيد از زبان برادرش (حسين زنگويي)
حسن در جهاد سازندگي كار مي كرد . او پس از گذراندن خدمت سر بازي ، از طريق بسيج به جبهه اعزام شد .
زماني كه مي خواست به جبهه برود به او گفتم نرو ، تو تازه از سربازي برگشته اي چند مدتي در اينجا باش كاري براي خودت انجام بده ، زندگي تشكيل بده و بعد برو . او گفت : من همين الان ميخواهم بروم . هر قدر اصرار كردم گفت: من ميخواهم بروم، من گفتم تو بچة فقير و ساده اي هستي اگر تو رفتي آنجا زود شهيد ميشوي او گفت: من فقط براي شهيد شدن مي روم . به او گفتم اگر تو رفتي و شهيد شدي براي ما خوب ميشود مثلاً ما ميرويم ماشيني چيزي ميگيريم گفت : كه اگر از طرف من رفتي حتي اگر يك حبه قندي گرفتي بر تو حرام است و قصد من رفتن است و ميروم. مشوق اصلي اش دوستانش و پسر داييمان بود. 29 روز بعد از رفتن به جبهه خبر شهادت او به ما رسيد من سر كار بودم و برادرم آمد به من گفت . نارحت شدم و گريه كردم ، بعد آمدم خانه ، ديدم در خانه عزاداري ميكنند . تأثير بسيار زيادي در روحيه ما داشت . از اين نظر كه يك نفر از خانواده ما شهيد شده خوشحال بودم و از طرف ديگر به خاطر برادرم كه جايش در خانه خالي بود ناراحت بودم . بيشتر با من مأنوس بود و فاصلة سني من با او 3 سال بود .
راوي: خواهر شهيد
زماني كه به جبهه رفت من اينجا نبودم . 20 روز از رفتنش گذشته بود كه مادرم به خانه ما آمد و اين موضوع را به من گفت . من به مادرم گفتم كه چرا اجازه داده ايد به جبهه برود ، شهيد مي شود. او گفت كه هر چه از خدا آمد خوش آمد چه كار بكنيم ما هم مثل مردم . طولي نكشيد كه خبر شهادتش به ما رسيد . ابتدا خبر شهادتش را به من نگفتند، چند روز گفتند كه زخميشده و در بيمارستان بستري است ، حتي شوهرم را ميفرستادم به او هم نميگفتند . يك روز عصر ماشيني درب حياط آمد. شوهرم به من گفت: بيا با تو كار دارند، من رفتم تا حاج حسين بجلي و داماد علي امانت به دنبال من آمدند و من با آنها آمدم ديگر من او را نديدم. هنگامي كه خبر شهيد شدنش را شنيدم بسيار ناراحت شدم. اخلاقش در خانه خوب بود . در كودكي مريض نشده بود فقط يك بار دستش شكسته بود.
شهيد از زبان دايي اش (سيدخليل حسيني)
روزي كه حسن ميخواست به جبهه اعزام شود، نزد من آمد و گفت: «دايي جان، حلالم كن» گفتم: «اين چه حرفي است كه ميزني ، انشاءالله صد سال عمرت باشد» به چشمانم خيره شد و گفت:
«نه، دارم جدي ميگويم! چون معتقدم كه ديگر برنميگردم. فقط دايي جان، يك خواهش از شما دارم و آن اينكه تو را به جدت قسم ميدهم كه برايم دعا كني تا اسير نشوم. چون طاقت اسيري را ندارم. برايم دعا كن تا شهيد شوم و رو سفيد برگردم. دايي ، به مادرم هم بگو كه اگر من شهيد شدم، بعد از من گريه و زاري نكند، چون دشمنان از گريهي مادر شهيدان خيلي خوشحال ميشوند!»
و مادرش هم بعد از شهادت پسرش، هيچ گريهاي نكرد و همهي غمها را در دل خود جاي داد.
راوي: سيد فاطمه حسيني (دختر دايي شهيد)
شب آن روز كه حسن ميخواست به جبهه اعزام شود قرار شد با خانواده براي خداحافظي به ديدار حسن برويم. چون كه پدرم هم ميخواست همراه حسن به جبهه برود به ما گفت كه تا زود برويم با حسن خداحافظي كنيد و برگرديم زيرا قرار است برايم مهمان بيايد وقتي كه ما ميخواستيم كه از منزل بيرون برويم ديديم حسن با چهره اي خندان وارد شد و با سلام و احوال پرسي به ما گفت: قرار است جايي برويد ميهمان نميخواهيد. پدرم گفت بفرمائيد جاي بخصوصي نميخواستيم برويم ميخواستيم پيش خودت بياييم. حسن گفت: دايي جان شما بزرگتريد و احترام بزرگتر واجب است چطور من ميتوانم بنشينم تا شما به ديدنم بياييد.
راوي: سيد عبدالرشيد حسيني (پسر دائي و پسر عمه شهيد)
بسيجي بودن خود هنر است . اما هنر بسيجي بايد خلق زيبايي هايي باشد كه بتوان در آن فقط يك چيز را جستجو كرد . آن چيزي است كه بر همه چيز تسلط دارد . ابتدا و انتهاي همه چيز است . و آن خداي يگانه يكتاست بندة حقير حسن زنگوئي را از كوچكي ميشناسم چون پسر عمه و پسر دايي اينجانب ميباشد . ايشان از خصوصيات اخلاقي ويژه و منحصر به فردي برخوردار بود . حْسن خلق و رفتار بسيار صادقانه و مخلصانه ايشان روي خيلي از دوستان اثر ميگذاشت .
در سال 61 بنده منزلي در محله باغ زهرا بوشهر داشتم كه مقداري كار داشت و ايشان به من كمك كرد و پس از چند روز كار خواستم مقداري پول به ايشان بدهم به من نگاه كرد و گفت: اگر بجاي اين حركت شما سنگ به سرم ميزدي بهتر بود و با اين كار شما خستگي به تنم ماند و بالاخره خداحافظي كرد و رفت .
در زماني كه در جبهه بودند در محور فاو همديگر را ملاقات كرديم و چون فردي بسيار ساده دل و خوش خُلق و خوش برخورد و داراي ايمان و معنويت خاصي بود گفتم: «حسن مرا دعا كن تا خدا ما را ببخشد چون تو خيلي خوبي خدا دعاي تو را قبول دارد»، رو كرد به من و گفت:« تو مرا ببخش و اگر من آدم پاكي بودم مثل اينها_ اشاره كرد به دو تا شهيد كه نزديكي بودند_ خدا از من راضي ميشد» و بغض گلوي ايشان را گرفت. من ايشان را در بغل گرفتم و بوسيدم و گفتم:« تو لياقت همه چيز را داراي ولي مرا شفاعت كن كه در اين اوضاع جنگ ممكن است همديگر را نبينم.» بامداد روز بعد در فاو در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيده بود ، در حالي كه سرش به طرف شمال و خون زيادي بويژه از پشت سرش كه تير خورده بود رفته بود و با حالت بسيار زيبائي تسليم حق شده بود . شهيد زنگوئي بسيار ساده زندگي ميكرد و در منزل با پدر و مادر بسيار مهربان بود و تمام فرامين آنها را با جان و دل انجام ميداد .
در كوچه و محل هميشه با روئي گشاده و خندان و مظلومانه راه ميرفت در سلام كردن پيشگام بود به جرأت عرض ميكنم براي يكبار با كسي درگير نشد و به كسي بي احترامينكرد حتي به پدر و مادرش و برادران و خواهران كوچكترين بي احتراميقائل نشد . هر چه از شهيد گفته شود كم است ولي بايد گفت .
پر دلي بايد كه يار غم كشد رخش ميبايد تن رستم كشد
هر كه را هست از هوسها جان پاك زود بيند حضرت و ايوان پاك
نقل از سردار
راوي: همرزم شهيد
يادم ميآيد كه يك روز مانده به عمليات حسن براي بچه ها سفره كشيد و غذا را آماده كرد ، مدام بچه ها به حسن ميگفتند خودت هم بيا غذا بخور و او در جواب آنها ميگفت : شما غذايتان را تكميل بخوريد اگر چيزي اضافه كرد من ميخورم . بعد هم ظرف بچه ها را شست . از نظر اخلاق و رفتار در اين مدت كوتاه در جبهه نمونه بود .
اولين سالگرد شهادت
الذي خلق الموت و الحياه ليبلوكم ايكم احسن عملا
اوست خدايي كه مرگ و زندگي را آفريد تا بيازمايد كه كداميك نيكو كار تر و برتريد .
يك سال از هجرت رزمنده اي ميگذرد كه شكوه پيكارش بر توان دست هاي مجاهدان و قوت قلبهاي موحدان ميافزايد يك سال از هجرتت گذشت اي دلير مرد صحنه پيكار حق عليه باطل يك سال از عروج خونينت گذشت. اي شاهد زنده و اي كسي كه روزها از تيغ آفتاب تا تيزي شب كار ميكردي و شبها به فعاليت و تبليغ اسلام ميپرداخت ، راستي هنوز هم آن دست هاي پينه بسته ات را لمس ميكنم. برادر عزيز، بدان و مطمئن باش كه حماسه هاي خدا خدا پسندانه ات را براي هميشه الگو قرار خواهيم داد و خاطرات ارزنده ات را سرمشق بودنمان ، راستي چه سعادتي داشتي و چه زود به تكامل رسيدي؟ آيا ميداني چه زود رخت بر بستي و رفتي؟ آري ميخواستيم پيرامون ياد تو بودن حماسه اي بسرايم ، دوست داشتيم هجرتت را با انديشه اي پويا به تصوير بكشيم خواستيم معناي كوچ شبانه را در برگ برگ اين تاريخ خاك گرفته كهن اما مظلوم پيدا كنم و در قالب شعري پر از سوز و گداز بسراييم و يا با خامه اي از سردرد تصوير برداريم. آخر اين روزها ، رفتن ها چه غريبانه است هنوز ديداره هاي ستمكده ما بوي تو را ميدهد كه چنين مظلومانه كوچه هاي ستمكده مان را پشت سر گذاشتي و رفتي كدامين باغبان عاشق ، پرپر شدنت را آموخت ، اي شمع فروزان شبستان عشق. اي نگاهت آئينه تمام نماي ايثار، تو را كه آموخت اي چشمهايت آئينه تاريخ، بگذار تا از تو بگويم از كلامت ، آنگاه كه از بي وفايي اين دنيا ميگفتي وقتي از اشكهاي محرومين و مظلومين دادِ سخن ميدادي از كدامين صفت تو بگويم از گامهاي بلندت از ايثارت از خلوصت و يا از شكوه پروازت؟ آري رفتي و ما را در اين كوچه هاي ستمكده تنهايي ، تنها گذاشتي و امروز بي تو تنهاي تنهايم. وقتي خبر شهادت تو را شنيديم قلبمان فرو ريخت احساس كرديم تنها شده ايم آري باور كن تنها شده ايم آمده ايم تا به تو بپيونديم ، پيوستني هميشگي كه غم نبودنت ما را به قله هاي رفيع شهادت ميرساند و ياورمان باش و در جامه زيباي شهادت دستمان را بگير كه ما را با اين دنيا كاري نيست به تو خواهيم پيوست اي دوست ، اي برادر ، اي عزيز ، اي شهيد .
و در آخر اولين سالگرد عروج خونين و هجرت عاشقانه بسيجي قهرمان شهيد حسن زنگوئي را بر امام امت و امت امام و خانواده محترمشان تبريك و تسليت ميگوئيم . به اميد زيارت كربلا روحش شاد و راهش پر رهرو.
پايگاه مقاومت ابوالفضل العباس آبطويل ادامه مطلب
حسن در جهاد سازندگي كار مي كرد . او پس از گذراندن خدمت سر بازي ، از طريق بسيج به جبهه اعزام شد .
زماني كه مي خواست به جبهه برود به او گفتم نرو ، تو تازه از سربازي برگشته اي چند مدتي در اينجا باش كاري براي خودت انجام بده ، زندگي تشكيل بده و بعد برو . او گفت : من همين الان ميخواهم بروم . هر قدر اصرار كردم گفت: من ميخواهم بروم، من گفتم تو بچة فقير و ساده اي هستي اگر تو رفتي آنجا زود شهيد ميشوي او گفت: من فقط براي شهيد شدن مي روم . به او گفتم اگر تو رفتي و شهيد شدي براي ما خوب ميشود مثلاً ما ميرويم ماشيني چيزي ميگيريم گفت : كه اگر از طرف من رفتي حتي اگر يك حبه قندي گرفتي بر تو حرام است و قصد من رفتن است و ميروم. مشوق اصلي اش دوستانش و پسر داييمان بود. 29 روز بعد از رفتن به جبهه خبر شهادت او به ما رسيد من سر كار بودم و برادرم آمد به من گفت . نارحت شدم و گريه كردم ، بعد آمدم خانه ، ديدم در خانه عزاداري ميكنند . تأثير بسيار زيادي در روحيه ما داشت . از اين نظر كه يك نفر از خانواده ما شهيد شده خوشحال بودم و از طرف ديگر به خاطر برادرم كه جايش در خانه خالي بود ناراحت بودم . بيشتر با من مأنوس بود و فاصلة سني من با او 3 سال بود .
راوي: خواهر شهيد
زماني كه به جبهه رفت من اينجا نبودم . 20 روز از رفتنش گذشته بود كه مادرم به خانه ما آمد و اين موضوع را به من گفت . من به مادرم گفتم كه چرا اجازه داده ايد به جبهه برود ، شهيد مي شود. او گفت كه هر چه از خدا آمد خوش آمد چه كار بكنيم ما هم مثل مردم . طولي نكشيد كه خبر شهادتش به ما رسيد . ابتدا خبر شهادتش را به من نگفتند، چند روز گفتند كه زخميشده و در بيمارستان بستري است ، حتي شوهرم را ميفرستادم به او هم نميگفتند . يك روز عصر ماشيني درب حياط آمد. شوهرم به من گفت: بيا با تو كار دارند، من رفتم تا حاج حسين بجلي و داماد علي امانت به دنبال من آمدند و من با آنها آمدم ديگر من او را نديدم. هنگامي كه خبر شهيد شدنش را شنيدم بسيار ناراحت شدم. اخلاقش در خانه خوب بود . در كودكي مريض نشده بود فقط يك بار دستش شكسته بود.
شهيد از زبان دايي اش (سيدخليل حسيني)
روزي كه حسن ميخواست به جبهه اعزام شود، نزد من آمد و گفت: «دايي جان، حلالم كن» گفتم: «اين چه حرفي است كه ميزني ، انشاءالله صد سال عمرت باشد» به چشمانم خيره شد و گفت:
«نه، دارم جدي ميگويم! چون معتقدم كه ديگر برنميگردم. فقط دايي جان، يك خواهش از شما دارم و آن اينكه تو را به جدت قسم ميدهم كه برايم دعا كني تا اسير نشوم. چون طاقت اسيري را ندارم. برايم دعا كن تا شهيد شوم و رو سفيد برگردم. دايي ، به مادرم هم بگو كه اگر من شهيد شدم، بعد از من گريه و زاري نكند، چون دشمنان از گريهي مادر شهيدان خيلي خوشحال ميشوند!»
و مادرش هم بعد از شهادت پسرش، هيچ گريهاي نكرد و همهي غمها را در دل خود جاي داد.
راوي: سيد فاطمه حسيني (دختر دايي شهيد)
شب آن روز كه حسن ميخواست به جبهه اعزام شود قرار شد با خانواده براي خداحافظي به ديدار حسن برويم. چون كه پدرم هم ميخواست همراه حسن به جبهه برود به ما گفت كه تا زود برويم با حسن خداحافظي كنيد و برگرديم زيرا قرار است برايم مهمان بيايد وقتي كه ما ميخواستيم كه از منزل بيرون برويم ديديم حسن با چهره اي خندان وارد شد و با سلام و احوال پرسي به ما گفت: قرار است جايي برويد ميهمان نميخواهيد. پدرم گفت بفرمائيد جاي بخصوصي نميخواستيم برويم ميخواستيم پيش خودت بياييم. حسن گفت: دايي جان شما بزرگتريد و احترام بزرگتر واجب است چطور من ميتوانم بنشينم تا شما به ديدنم بياييد.
راوي: سيد عبدالرشيد حسيني (پسر دائي و پسر عمه شهيد)
بسيجي بودن خود هنر است . اما هنر بسيجي بايد خلق زيبايي هايي باشد كه بتوان در آن فقط يك چيز را جستجو كرد . آن چيزي است كه بر همه چيز تسلط دارد . ابتدا و انتهاي همه چيز است . و آن خداي يگانه يكتاست بندة حقير حسن زنگوئي را از كوچكي ميشناسم چون پسر عمه و پسر دايي اينجانب ميباشد . ايشان از خصوصيات اخلاقي ويژه و منحصر به فردي برخوردار بود . حْسن خلق و رفتار بسيار صادقانه و مخلصانه ايشان روي خيلي از دوستان اثر ميگذاشت .
در سال 61 بنده منزلي در محله باغ زهرا بوشهر داشتم كه مقداري كار داشت و ايشان به من كمك كرد و پس از چند روز كار خواستم مقداري پول به ايشان بدهم به من نگاه كرد و گفت: اگر بجاي اين حركت شما سنگ به سرم ميزدي بهتر بود و با اين كار شما خستگي به تنم ماند و بالاخره خداحافظي كرد و رفت .
در زماني كه در جبهه بودند در محور فاو همديگر را ملاقات كرديم و چون فردي بسيار ساده دل و خوش خُلق و خوش برخورد و داراي ايمان و معنويت خاصي بود گفتم: «حسن مرا دعا كن تا خدا ما را ببخشد چون تو خيلي خوبي خدا دعاي تو را قبول دارد»، رو كرد به من و گفت:« تو مرا ببخش و اگر من آدم پاكي بودم مثل اينها_ اشاره كرد به دو تا شهيد كه نزديكي بودند_ خدا از من راضي ميشد» و بغض گلوي ايشان را گرفت. من ايشان را در بغل گرفتم و بوسيدم و گفتم:« تو لياقت همه چيز را داراي ولي مرا شفاعت كن كه در اين اوضاع جنگ ممكن است همديگر را نبينم.» بامداد روز بعد در فاو در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيده بود ، در حالي كه سرش به طرف شمال و خون زيادي بويژه از پشت سرش كه تير خورده بود رفته بود و با حالت بسيار زيبائي تسليم حق شده بود . شهيد زنگوئي بسيار ساده زندگي ميكرد و در منزل با پدر و مادر بسيار مهربان بود و تمام فرامين آنها را با جان و دل انجام ميداد .
در كوچه و محل هميشه با روئي گشاده و خندان و مظلومانه راه ميرفت در سلام كردن پيشگام بود به جرأت عرض ميكنم براي يكبار با كسي درگير نشد و به كسي بي احترامينكرد حتي به پدر و مادرش و برادران و خواهران كوچكترين بي احتراميقائل نشد . هر چه از شهيد گفته شود كم است ولي بايد گفت .
پر دلي بايد كه يار غم كشد رخش ميبايد تن رستم كشد
هر كه را هست از هوسها جان پاك زود بيند حضرت و ايوان پاك
نقل از سردار
راوي: همرزم شهيد
يادم ميآيد كه يك روز مانده به عمليات حسن براي بچه ها سفره كشيد و غذا را آماده كرد ، مدام بچه ها به حسن ميگفتند خودت هم بيا غذا بخور و او در جواب آنها ميگفت : شما غذايتان را تكميل بخوريد اگر چيزي اضافه كرد من ميخورم . بعد هم ظرف بچه ها را شست . از نظر اخلاق و رفتار در اين مدت كوتاه در جبهه نمونه بود .
اولين سالگرد شهادت
الذي خلق الموت و الحياه ليبلوكم ايكم احسن عملا
اوست خدايي كه مرگ و زندگي را آفريد تا بيازمايد كه كداميك نيكو كار تر و برتريد .
يك سال از هجرت رزمنده اي ميگذرد كه شكوه پيكارش بر توان دست هاي مجاهدان و قوت قلبهاي موحدان ميافزايد يك سال از هجرتت گذشت اي دلير مرد صحنه پيكار حق عليه باطل يك سال از عروج خونينت گذشت. اي شاهد زنده و اي كسي كه روزها از تيغ آفتاب تا تيزي شب كار ميكردي و شبها به فعاليت و تبليغ اسلام ميپرداخت ، راستي هنوز هم آن دست هاي پينه بسته ات را لمس ميكنم. برادر عزيز، بدان و مطمئن باش كه حماسه هاي خدا خدا پسندانه ات را براي هميشه الگو قرار خواهيم داد و خاطرات ارزنده ات را سرمشق بودنمان ، راستي چه سعادتي داشتي و چه زود به تكامل رسيدي؟ آيا ميداني چه زود رخت بر بستي و رفتي؟ آري ميخواستيم پيرامون ياد تو بودن حماسه اي بسرايم ، دوست داشتيم هجرتت را با انديشه اي پويا به تصوير بكشيم خواستيم معناي كوچ شبانه را در برگ برگ اين تاريخ خاك گرفته كهن اما مظلوم پيدا كنم و در قالب شعري پر از سوز و گداز بسراييم و يا با خامه اي از سردرد تصوير برداريم. آخر اين روزها ، رفتن ها چه غريبانه است هنوز ديداره هاي ستمكده ما بوي تو را ميدهد كه چنين مظلومانه كوچه هاي ستمكده مان را پشت سر گذاشتي و رفتي كدامين باغبان عاشق ، پرپر شدنت را آموخت ، اي شمع فروزان شبستان عشق. اي نگاهت آئينه تمام نماي ايثار، تو را كه آموخت اي چشمهايت آئينه تاريخ، بگذار تا از تو بگويم از كلامت ، آنگاه كه از بي وفايي اين دنيا ميگفتي وقتي از اشكهاي محرومين و مظلومين دادِ سخن ميدادي از كدامين صفت تو بگويم از گامهاي بلندت از ايثارت از خلوصت و يا از شكوه پروازت؟ آري رفتي و ما را در اين كوچه هاي ستمكده تنهايي ، تنها گذاشتي و امروز بي تو تنهاي تنهايم. وقتي خبر شهادت تو را شنيديم قلبمان فرو ريخت احساس كرديم تنها شده ايم آري باور كن تنها شده ايم آمده ايم تا به تو بپيونديم ، پيوستني هميشگي كه غم نبودنت ما را به قله هاي رفيع شهادت ميرساند و ياورمان باش و در جامه زيباي شهادت دستمان را بگير كه ما را با اين دنيا كاري نيست به تو خواهيم پيوست اي دوست ، اي برادر ، اي عزيز ، اي شهيد .
و در آخر اولين سالگرد عروج خونين و هجرت عاشقانه بسيجي قهرمان شهيد حسن زنگوئي را بر امام امت و امت امام و خانواده محترمشان تبريك و تسليت ميگوئيم . به اميد زيارت كربلا روحش شاد و راهش پر رهرو.
پايگاه مقاومت ابوالفضل العباس آبطويل ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید