نام حسن
نام خانوادگی خوشبخت
نام پدر علي
تاربخ تولد 1340/04/11
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/04
محل شهادت جزيره سهيل
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش و پرورش
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر




شهيد حسن خوشبخت در خانوادهاي مذهبي و متعهّد به دين اسلام واقع در كوي شكري بوشهر ديده به جهان گشود و با تولد خويش، خوشبختي خانواده را تكميل كرد. وي در دامان مادري مؤمن و مقيّد به شئونات اسلامي و در زير سايهي پدري دلسوز و زحمتكش رشد كرد و معرفت لازم را براي يك زندگي شرافتمندانه كسب نمود.
ايشان از همان دوران كودكي به دليل داشتن خصوصيات پسنديدهي اخلاقي و داشتن روحيهي حسّاس، مورد توجّه و علاقهي شديد خانواده و بستگان بود. درست موقعي كه ميخواست پا به دبستان بگذارد، خانوادهاش به «تنگك» رفتند و او دوران ابتدايي را در دبستان «فيوضات» تنگك گذراند و پس از آن دوباره با خانواده به بوشهر نقل مكان كردند و در كوي باغ زهرا ساكن شدند. حسن دوران راهنمايي و دبيرستان را در مدرسهي «پهلوي» سابق ـ «شريعتي» كنوني ـ به تحصيل علم و دانش پرداخت و در اين دوره، مرتب به فعاليتهاي انقلابي ميپرداخت و با وجود سنّ كمي كه داشت، همگام با ديگر دوستانش به خيابان ميرفت و در تظاهرات عليه رژيم شاهنشاهي شركت ميكرد.
شهيد، در محيط خانه و اجتماع، به همه احترام ميگذاشت و با مردم برخورد خوبي داشت. هيچوقت كسي را از خود نرنجاند و با همه به مهرباني رفتار ميكرد. از غيبت كردن، تهمت زدن، حسادت ورزيدن و صفتهاي نكوهيدهي ديگر به شدت دوري مينمود و از شجاعت و متانت خاصي برخوردار بود.
او اولين فردي بود كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي و سرنگوني رژيم شاهنشاهي، بر روي كلمهي منفور «پهلوي» بر سردر مدرسه با بْرس رنگ، خط كشيد. با اينكه جثّهاي كوچك و نحيف داشت، از نظر فكر و انديشه در سطح بسيار بالايي بود و با عزمي راسخ و ارادهاي آهنين براي احياي دين اسلام تلاش ميكرد.
زماني كه امام خميني (ره) رهبر عظيمالشأن انقلاب اسلامي چشم به جوانان غيور اين مرز و بوم دوخته بود، او شبانهروز تلاش ميكرد كه به توصيههاي حضرت امام، جامهي عمل بپوشاند و حتي لحظهاي دست از فعاليتهاي انقلابي بر نميداشت. او آنقدر به امام علاقه داشت كه اگر كسي در مورد آن بزرگوار حرف نامربوطي ميزد، بلافاصله در مقابل او موضعگيري مينمود و سعي ميكرد با دليل و منطق او را متوجه اشتباهش كند.
شهيد خوشبخت در تمام سخنرانی هايش، گزيده و نمونهاي از سخنان امام (ره) را بيان ميكرد و به اين طريق، مهر تأييد بر سخنانش ميزد.
با صدور فرمان امام مبني بر تشكيل جهاد سازندگي، او مشتاقانه داوطلب شد كه به روستاها برود تا علاوه بر اينكه فرمان امام را به گوش روستائيان برساند، در شكلگيري جهاد سازندگي نيز به آنها كمك كند.
در اوايل سال 1358 در حالي كه هنوز يك سال به خدمت سربازياش مانده بود، خود را به حوزهي نظام وظيفه معرفي كرد و به خدمت مقدس سربازي رفت. چهار ماه دورهي آموزشي خود را در لشكر 21 حمزه گذراند و در همان دوران بود كه نيروهاي متجاوز عراقي به مرزهاي ايران حمله كردند و او هم بلافاصله به همراه همرزمانش به منطقه رفت.
لشكر 21 حمزه جزء اولين لشكرهايي بود كه به مناطق جنگي اعزام شد. وي به طور مستمر در جبهههاي نبرد حضور داشت و در عملياتهاي زيادي از جمله: عمليات شكست حصر آبادان، طريقالقدس، بيتالمقدس، فتحالمبين و كربلاي 4 شركت نمود و با شجاعت و دليري با دشمنان مبارزه كرد و از هيچ چيز و هيچكس نهراسيد.
هنگامي كه خدمت سربازياش تمام شد و به بوشهر برگشت، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و با وجود آنكه ديپلم داشت به خاطر بالا يودن معلوماتش، به تدريس علوم ديني و عربي در دبيرستان پرداخت. وي پس از مدتي مربي پرورشي شد و به فعاليتهاي فرهنگي گسترده و چشمگيري همت گماشت. او هميشه ميگفت كه معلمي شغل انبياست و من اين شغل را دوست دارم، چون ميتوانم به تعليم و تربيت بچهها بپردازم و راه راست را به آنها نشان دهم.
وي در زمان تدريس، از طريق پست، كتب و نوارهاي حوزه را دريافت مينمود و هر شب به تعدادي از آن نوارها گوش فرا ميداد و مطالبي كه در آنها مطرح ميشد را به خاطر ميسپرد. بدين ترتيب درس جامعهالحرمات كه از دروس مشكل حوزه بود و طلبهها با به پايان رساندن اين درس معمّم ميشدند را تمام و كمال خواند و دانشي بر دانشهاي اندوختهاش افزود. ادامه مطلب
ايشان از همان دوران كودكي به دليل داشتن خصوصيات پسنديدهي اخلاقي و داشتن روحيهي حسّاس، مورد توجّه و علاقهي شديد خانواده و بستگان بود. درست موقعي كه ميخواست پا به دبستان بگذارد، خانوادهاش به «تنگك» رفتند و او دوران ابتدايي را در دبستان «فيوضات» تنگك گذراند و پس از آن دوباره با خانواده به بوشهر نقل مكان كردند و در كوي باغ زهرا ساكن شدند. حسن دوران راهنمايي و دبيرستان را در مدرسهي «پهلوي» سابق ـ «شريعتي» كنوني ـ به تحصيل علم و دانش پرداخت و در اين دوره، مرتب به فعاليتهاي انقلابي ميپرداخت و با وجود سنّ كمي كه داشت، همگام با ديگر دوستانش به خيابان ميرفت و در تظاهرات عليه رژيم شاهنشاهي شركت ميكرد.
شهيد، در محيط خانه و اجتماع، به همه احترام ميگذاشت و با مردم برخورد خوبي داشت. هيچوقت كسي را از خود نرنجاند و با همه به مهرباني رفتار ميكرد. از غيبت كردن، تهمت زدن، حسادت ورزيدن و صفتهاي نكوهيدهي ديگر به شدت دوري مينمود و از شجاعت و متانت خاصي برخوردار بود.
او اولين فردي بود كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي و سرنگوني رژيم شاهنشاهي، بر روي كلمهي منفور «پهلوي» بر سردر مدرسه با بْرس رنگ، خط كشيد. با اينكه جثّهاي كوچك و نحيف داشت، از نظر فكر و انديشه در سطح بسيار بالايي بود و با عزمي راسخ و ارادهاي آهنين براي احياي دين اسلام تلاش ميكرد.
زماني كه امام خميني (ره) رهبر عظيمالشأن انقلاب اسلامي چشم به جوانان غيور اين مرز و بوم دوخته بود، او شبانهروز تلاش ميكرد كه به توصيههاي حضرت امام، جامهي عمل بپوشاند و حتي لحظهاي دست از فعاليتهاي انقلابي بر نميداشت. او آنقدر به امام علاقه داشت كه اگر كسي در مورد آن بزرگوار حرف نامربوطي ميزد، بلافاصله در مقابل او موضعگيري مينمود و سعي ميكرد با دليل و منطق او را متوجه اشتباهش كند.
شهيد خوشبخت در تمام سخنرانی هايش، گزيده و نمونهاي از سخنان امام (ره) را بيان ميكرد و به اين طريق، مهر تأييد بر سخنانش ميزد.
با صدور فرمان امام مبني بر تشكيل جهاد سازندگي، او مشتاقانه داوطلب شد كه به روستاها برود تا علاوه بر اينكه فرمان امام را به گوش روستائيان برساند، در شكلگيري جهاد سازندگي نيز به آنها كمك كند.
در اوايل سال 1358 در حالي كه هنوز يك سال به خدمت سربازياش مانده بود، خود را به حوزهي نظام وظيفه معرفي كرد و به خدمت مقدس سربازي رفت. چهار ماه دورهي آموزشي خود را در لشكر 21 حمزه گذراند و در همان دوران بود كه نيروهاي متجاوز عراقي به مرزهاي ايران حمله كردند و او هم بلافاصله به همراه همرزمانش به منطقه رفت.
لشكر 21 حمزه جزء اولين لشكرهايي بود كه به مناطق جنگي اعزام شد. وي به طور مستمر در جبهههاي نبرد حضور داشت و در عملياتهاي زيادي از جمله: عمليات شكست حصر آبادان، طريقالقدس، بيتالمقدس، فتحالمبين و كربلاي 4 شركت نمود و با شجاعت و دليري با دشمنان مبارزه كرد و از هيچ چيز و هيچكس نهراسيد.
هنگامي كه خدمت سربازياش تمام شد و به بوشهر برگشت، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و با وجود آنكه ديپلم داشت به خاطر بالا يودن معلوماتش، به تدريس علوم ديني و عربي در دبيرستان پرداخت. وي پس از مدتي مربي پرورشي شد و به فعاليتهاي فرهنگي گسترده و چشمگيري همت گماشت. او هميشه ميگفت كه معلمي شغل انبياست و من اين شغل را دوست دارم، چون ميتوانم به تعليم و تربيت بچهها بپردازم و راه راست را به آنها نشان دهم.
وي در زمان تدريس، از طريق پست، كتب و نوارهاي حوزه را دريافت مينمود و هر شب به تعدادي از آن نوارها گوش فرا ميداد و مطالبي كه در آنها مطرح ميشد را به خاطر ميسپرد. بدين ترتيب درس جامعهالحرمات كه از دروس مشكل حوزه بود و طلبهها با به پايان رساندن اين درس معمّم ميشدند را تمام و كمال خواند و دانشي بر دانشهاي اندوختهاش افزود. ادامه مطلب
فرض الله الجهاد عز الاسلام ( خداوند جهاد را برای عزت و بزرگواری اسلام واجب نمود ).
چه زیباست نور جمال حق را دیدن و به وصال معشوق رسیدن ، چه زیباست با رهیان کویش بودن و بر استان کویش سجده نمودن چه زیباست گامها را با عشق برداشتن و تسلیم معبود بودن ، چه زیباست افتخار همراهی به سپاهیان محمد داشتن و قلب را با نور معنویتشان صیقل نمودن وچه زیباست مطیع امر ولی بودن و زیر اوامرش پای فشردن .
خدایا تو خود افتخار گام نهادن در راهت را به بنده حقیر عطا نمودی ، حال آنکه چنین لیاقتی را در خود نمیدیدم تو این الطاف را این خدای بزرگ بنده نه بعنوان اینکه لیاقت این الطاف هستم بلکه بعنوان محبت مولائی که با فضل و کرمش با بنده رفتار نمودی میدانم ، بنده صحبت خاصی ندارم ، زیرا خود را لایق دادن پیام نمیدانم و اما چند کلمه ای ، با خانواده ام :
همسرم ، میدانم که در مدت کوتاه وصلت نتوانستم همسر خوبی باشم، ولی از خدای بزرگ قوت قلب و حلم وبردباری را برایت مسئلت مینمایم. دو فرزندم را چنان تربیت کن تا در راه خدا باشند. اسم فرزند پسرم را امین گذاشتم زیرا اولا" او امانتی است به دست شما ، پس امیدوارم امانتدار خوبی باشید، ثانیا" امانت دار است. یعنی بار امانت خون پدر را به دوش میکشد. و اسم فرزند دخترم را رضوان زیرا اگر از خط اسلام منحرف نشود به بهشت و رضوان خداوند خواهد رسید امیدوارم که خدا این لیقات را به همه ما عنایت فرماید که در خلد برین با اولیاء الله محشور شویم.
و اما والدینم ، کلام را گویای ابراز نیات قلبی خود د وصف شما نمی بینم ، فقط همین را میتوانم بگویم که مرا عفو کنید جدا" شرمنده ام ، من امانتی بودم در دست شما ، بنابراین اندهگین نباشید وخدا برای دادن چنین لیاقتی به شما شکر کنید ، در ضمن در تربیت فرزندان همسرم را مساعدت نمائید. از خواهران و برادرانم نیز طلب عفو و بخشش دارم.
خدایا ، ای آرام کننده قلبها و گامهای لرزان ، ما را در کنف عنایات واسعه خویش تا انقلاب مهدی (عج) و حتی کنار مهدی محافظت بفرما خدایا تو را شکر میگویم که در زمانی ما را حیات بخشیدی که در آن زمان رایحه انفاس قدسیه ولی فقیه (امام امت ) به اقصی نقاط عالم رسیده ، خدایا ایشان را محافظت بفرما خدایا ایشان را محافظت بفرما ، خدایا قائم مقام رهبری را محافظت بفرما ، در ضمن مقداری روزه بدهکار هستم که سعی کنید به هر طریق که صلاح میدانید اداء شود./
والسلام
حسن خوشبخت
ادامه مطلب
چه زیباست نور جمال حق را دیدن و به وصال معشوق رسیدن ، چه زیباست با رهیان کویش بودن و بر استان کویش سجده نمودن چه زیباست گامها را با عشق برداشتن و تسلیم معبود بودن ، چه زیباست افتخار همراهی به سپاهیان محمد داشتن و قلب را با نور معنویتشان صیقل نمودن وچه زیباست مطیع امر ولی بودن و زیر اوامرش پای فشردن .
خدایا تو خود افتخار گام نهادن در راهت را به بنده حقیر عطا نمودی ، حال آنکه چنین لیاقتی را در خود نمیدیدم تو این الطاف را این خدای بزرگ بنده نه بعنوان اینکه لیاقت این الطاف هستم بلکه بعنوان محبت مولائی که با فضل و کرمش با بنده رفتار نمودی میدانم ، بنده صحبت خاصی ندارم ، زیرا خود را لایق دادن پیام نمیدانم و اما چند کلمه ای ، با خانواده ام :
همسرم ، میدانم که در مدت کوتاه وصلت نتوانستم همسر خوبی باشم، ولی از خدای بزرگ قوت قلب و حلم وبردباری را برایت مسئلت مینمایم. دو فرزندم را چنان تربیت کن تا در راه خدا باشند. اسم فرزند پسرم را امین گذاشتم زیرا اولا" او امانتی است به دست شما ، پس امیدوارم امانتدار خوبی باشید، ثانیا" امانت دار است. یعنی بار امانت خون پدر را به دوش میکشد. و اسم فرزند دخترم را رضوان زیرا اگر از خط اسلام منحرف نشود به بهشت و رضوان خداوند خواهد رسید امیدوارم که خدا این لیقات را به همه ما عنایت فرماید که در خلد برین با اولیاء الله محشور شویم.
و اما والدینم ، کلام را گویای ابراز نیات قلبی خود د وصف شما نمی بینم ، فقط همین را میتوانم بگویم که مرا عفو کنید جدا" شرمنده ام ، من امانتی بودم در دست شما ، بنابراین اندهگین نباشید وخدا برای دادن چنین لیاقتی به شما شکر کنید ، در ضمن در تربیت فرزندان همسرم را مساعدت نمائید. از خواهران و برادرانم نیز طلب عفو و بخشش دارم.
خدایا ، ای آرام کننده قلبها و گامهای لرزان ، ما را در کنف عنایات واسعه خویش تا انقلاب مهدی (عج) و حتی کنار مهدی محافظت بفرما خدایا تو را شکر میگویم که در زمانی ما را حیات بخشیدی که در آن زمان رایحه انفاس قدسیه ولی فقیه (امام امت ) به اقصی نقاط عالم رسیده ، خدایا ایشان را محافظت بفرما خدایا ایشان را محافظت بفرما ، خدایا قائم مقام رهبری را محافظت بفرما ، در ضمن مقداری روزه بدهکار هستم که سعی کنید به هر طریق که صلاح میدانید اداء شود./
والسلام
حسن خوشبخت
ادامه مطلب
ادامه مطلب
پدرشهيد:
او پسري مهربان و دلسوز و خوشبرخورد بود و فوقالعاده به من و مادرش احترام ميگذاشت. هرگز رفتار تند و خشني از او نديديم. هميشه وضو داشت و هر وقت او را تنها در گوشهاي ميديدي در حال صلوات فرستادن بود. شب تا صبح با دوستانش علي بختياري و جمهيري بيدار ميماندند تا درس بخوانند و در كنار آن به كارهاي فرهنگي نيز بپردازند.
زماني كه در دانشگاه قبول شده بود سر از پا نميشناخت. به دانشگاه رفت و مشغول درس خواندن بود؛ من بيمار شدم و مدتي در بيمارستان بستري بودم. او از تهران آمد و گفت كه از ادامهي تحصيل منصرف شده است و ميخواهد نزد ما بماند. وقتي از او دليلش را پرسيدم به من گفت:«راضي نميشدم كه من در دانشگاه باشم و تو در بيمارستان!»
او كار ميكرد و تمام حقوقي را كه ميگرفت براي ما خرج ميكرد و هميشه به من ميگفت: «نميخواهد سر كار بروي، حقوق من كفاف خرجمان را ميدهد. يك عمر تو كاري كردي تا ما در آسايش باشيم حالا نوبت ماست كه كار كنيم و موجبات آسايش تو و مادر را فراهم كنيم.»
با اينكه خيلي دلش ميخواست به خدمت سپاه در آيد، چون مادرش راضي نبود قيد رفتن به سپاه را زد. حتي يك شب تعدادي از دوستان سپاهياش به منزلمان آمدند و از مادرش خواستند كه اجازه دهد حسن به سپاه بيايد، ولي او نپذيرفت و حسن به آنها گفت:«ديگر اصرار نكنيد. هر چه مادرم بگويد همان كار را ميكنم.» و عضو بسيج شد. او عاشق امام بود و به فرمان او گردن مينهاد و چه در پشت جبهه و چه در جبهه، دست از فعاليتهاي انقلابياش بر نميداشت.
برادر شهيد:
او نسبت به هر يك از اعضاي خانواده احساس مسئوليت ميكرد. حتي زماني كه من در جبهه بودم، مدام به زن و فرزندم سر ميزد تا اگر كاري دارند برايشان انجام دهد. به قدري به فرزندم محبت ميكرد كه فرزندم، او را به اندازهي پدرش ـ كه من باشم ـ دوست داشت. يك روزِ سرد زمستان، در حال آموزش دادن به نيروهاي بسيجي بودم كه خبر شهادت شدن برادرم را شنيدم. او به قدري دوست داشتني بود كه خانواده با شنيدن خبر شهادت او ساعتها ناباورانه به هم مينگريستند و توان حرف زدن نداشتند. غم فقدان او بار سنگيني بر دوش خانواده گذاشت اما به هر حال مجبور بوديم اين اندوه را تحمل كنيم.
خواهر شهيد:
بسيار با دقت و منضبط بود و در همهي كارهايش طبق برنامهريزي پيش ميرفت. به حجاب زنان بسيار اهميت ميداد و هميشه سعي ميكرد با بيان مسائل تربيتي به حل اختلافات دوستان و آشنايان بپردازد. به همهي اعضاي خانواده احترام ميگذاشت، ولي به خاطر علاقهي وافري كه به مادر داشت، مادر نزد او از احترام خاصي برخوردار بود. هيچگاه روي حرفش، حرف نميزد و هر وقت ميخواست به جبهه برود، وقتي مادر ميخوابيد وسايلش را بي سر و صدا جمع ميكرد و آمادهي رفتن ميشد، تا ناراحتي مادر را نبيند.
در اوج فعاليتهاي انقلابياش مرا كه دوازده ساله بودم به عنوان مخبر وارد فعاليتهايش نمود. هرگاه نيروهاي گارد رژيم سابق به نزديكيهاي محلهي ما ميآمدند من بلافاصله به او اطلاع ميدادم و او همه چيز را جمع و جور ميكرد و منتظرشان مينشست!
به ياد ميآورم يك روز كه حسن خانه نبود، مطلع شدم كه نيروهاي گارد وارد محلهي ما شدهاند و ميخواهند به منزل ما سركشي كنند. من به اتفاق پدرم با عجله تمام كتابهاي عقيدتي ـ سياسي او را كه حدود 50 جلد بود، جمع كرده و به همراه قاب عكس امام خميني (ره) در گوني ريخته و آن را زير خاك باغچه پنهان كرديم. آنها وارد منزل ما شدند و همه جا را به دقت گشتند، ولي چيزي عايدشان نشد و دست از پا درازتر برگشتند. ساعتي بعد حسن به منزل آمد و وقتي ماجرا را برايش تعريف كرديم به ما گفت:«چرا اين كار را كرديد؟»
و پدرم در جوابش گفت:« از ترس جان تو!» خنديد و گفت:«هيچ وقت به خاطر جان من نترسيد!»
و همان موقع گوني را از زير خاك بيرون آورد و هنگامي كه ديد شيشهي قاب عكس حضرت امام شكسته، در حالي كه قطرهاي اشك از گوشهي چشمانش سرازير شده بود، عكس امام را بوسيد و از منزل خارج شد تا شيشهاي براي قاب عكس تهيه كند.
هنگامي كه در مدرسهي شهيد نواب صفوي نمايشگاه فرهنگي ـ هنري راه انداخته بود، من و دوستانم را براي ديدن آثار به آنجا دعوت كرد و پس از بازديد نظرم را جويا شد. از من پرسيد:« كارها چگونه بود؟»
من در جوابش گفتم:« آثار خوبي بود، ولي عجيب است كه به جنبهي مذهبي در اين آثار توجه نكرده بودي!» او با خنده رو به من كرد و گفت:« تمام عكسهاي موجود در نمايشگاه، تلفيقي از آيههاي قرآن هستند.» و براي نمونه طراحي يك ميز را به من نشان داد. او آن قدر ظريف و دقيق عمل كرده بود كه من در نگاه اول متوجهي چيزي نشدم؛ ولي وقتي خوب دقت كردم، از به كار بردن اين همه ظرافت در آن شگفتزده شدم.
زماني كه شنيدم او به شهادت رسيده، با اينكه غم سنگيني بر دلم نشست، از طرفي ديگر خوشحال بودم. چرا كه او به آرزويش دست يافته بود. قبل از آنكه پيكر مطهرش را براي ما بفرستند، يك شب خواب ديدم كه دو تكه استخوان بر زمين افتاده است و كمكم دارد به مناره و گنبد بزرگي تبديل ميشود. از خواب بيدار شدم. خيلي به تعبير خوابم فكر كردم و از اين خواب چنين استنباط كردم كه او بالاخره بر ميگردد؛ ولي گلزار شهدا ـ كه مناره و گنبد دارد ـ محل ديدار ماست و همينطور هم شد.
دوست شهيد:
آشنايي من با او از سال 1355 و در اوج فعاليتهايش بود. او فردي فعال و پر جنبوجوش بود و ذهني خلاق داشت. او با تبحّري خاص، مقر دشمن را شناسايي ميكرد و به فرماندهان اطلاع ميداد. از تملق و ريا به دور بود و هميشه كنج مجالس را براي نشستن انتخاب ميكرد. اكثر اوقات پس از خواندن نماز مغرب و عشاء جاي خلوتي براي نشستن انتخاب ميكرد تا در خلوت خود به حالات عرفاني دست پيدا كند. اكثر اوقات پس از خواندن نماز مغرب و عشاء براي بچهها سخنراني ميكرد و گاهي به بيان بحثهاي فلسفي ميپرداخت. نوارهاي سخنراني او هماكنون نيز موجود ميباشد.
هنگامي كه در تيپ 13 اميرالمومنين در پادگان الغدير مستقر بوديم، از طرف سپاه در مأموريت به سر ميبرديم كه نيروهاي بسيج عازم آنجا شدند و حسن نيز در ميان آنها بود. آنها جزء گردان «مالك» بودند و مقرشان در بندر امام قرار داشت. از آنجايي كه معمولاً بيسيمچي مخصوص فرمانده، دستور محرمانه دريافت ميكرد، بايد شخص مورد اعتمادي را براي اين كار انتخاب ميكردند؛ براي همين هم در اكثر عملياتها حسن، بيسيمچي فرمانده بود.
قبل از شروع عمليات كربلاي 4 با اينكه غواصي را فرا گرفته بود، چون شنيد كه فرمانده كسي را پيدا نكرده كه به عنوان بيسيمچي در كنارش باشد، دوباره به گردان برگشت و از فرمانده خواست كه در اين عمليات هم بيسيمچي او باشد و فرمانده نيز با كمال ميل قبول كرد. در هنگام عمليات كربلاي 4 من به همراه عدهاي از بچهها براي آمارگيري شهدا به منطقهي شلمچه اعزام شديم. آن شب در فاصلهي 200 ـ 300 متري آنها مستقر شده بوديم. صبح بود كه متوجه شديم او و تعدادي از رزمندگان غيور اسلام مفقودالاثر شدهاند. جسد وي 8 سال مفقود بود و پس از گذشت اين همه سال، تكه استخواني به همراه كارت و پلاكش به خانوادهاش تحويل داده شد.
علي آتشي:
دو سال بيشتر از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي نگذشته بود كه من با وجود شرايط سخت زندگيام در دبيرستان «مصدق» ثبتنام كرده و در آنجا به فراگيري علم و دانش پرداختم. اوايل سال تحصيلي بود كه با آن معلم دلسوز و مهربان آشنا شدم. او با تمام وجود دانشآموزان را دوست داشت و براي آنان احترام زيادي قائل بود و هميشه سعي ميكرد بچهها را درك كند. او درياي مهر و عطوفت بود و به حدي اطمينان بچهها را به خود جلب كرده بود كه آنها خيلي راحت مسائل و مشكلات خود را با وي در ميان ميگذاشتند. او نيز پس از شنيدن صحبتهاي آنها مشكلاتشان را چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ عاطفي حل ميكرد و به راستي كه دستان مهربانش گرهگشاي هر مشكلي بود.
مرتب، بچهها را به درس خواندن تشويق ميكرد و از آنها ميخواست كه هيچوقت قلمشان را كه اسلحهشان محسوب ميشود كنار نگذارند. دوم دبيرستان بودم كه پدرم از ادامهي تحصيل من ممانعت به عمل آورد. هر چه به او گفتم كه هنوز دو سال مانده است تا ديپلم بگيرم، قبول نميكرد و ميگفت: «هر چه درس خواندهاي كافي است.» به عقيدهي او كار كردن واجبتر از درس خواندن بود. به ناچار از ادامهي تحصيل منصرف شده و به روستايمان برگشتم و در آنجا به اصرار پدرم به شغل صيادي مشغول شدم.
در همين اوضاع و احوال يك روز به فكرم رسيد كه به ديدن مربي پرورشيام ـ جناب آقاي حسن خوشبخت ـ بروم و مشكلم را با او در ميان بگذارم. همان روز براي ديدن او به سمت بوشهر به راه افتادم و پس از بيان مشكلم از او خواستم تا چارهاي بيانديشد. او در حالي كه سعي ميكرد مرا آرام كند، به من اطمينان داد كه مشكلم را حل ميكند و اين كار را كرد. وي با بزرگواري تمام مبلغي پول به من داد تا نزديك مدرسه اتاقي اجاره كنم و تا 3 ماه هزينهي زندگي و اجارهي مسكن مرا ميپرداخت. او با پدرم صحبت كرد و پدرم پذيرفت كه من زمستانها درس بخوانم و تابستانها كار كنم و اينگونه بود كه او در آن لحظههاي سرنوشتساز، حامي من شد و با دلگرمي كه به من داد، آن سال تحصيلي را با معدل بالا پشت سر گذاشتم.
خاطرهي دلسوزي و بزرگواري او را هيچ وقت فراموش نميكنم و تا عمر دارم خود را مديون او ميدانم و تا زماني كه زنده هستم ياد و خاطرهي آن مربي مهربان همه جا همراه من است. بركت وجود ايشان شامل حال همهي بچههاي دبيرستان ميشد و هر كاري از دستش بر ميآمد براي آنها انجام ميداد؛ به همين دليل همه او را دوست داشتند و هميشه از او به نيكي ياد ميكردند. اگر ما ميدانستيم كه دست اَجَل به اين زودي او را از ما ميگيرد، حتي براي لحظهاي تنهايش نميگذاشتيم. هرگز فكر نميكرديم كه روزي اين وجود پر بركت و ملكوتي از پيش ما برود. هنگامي كه با خبر شديم مربي پرورشي عزيز ما به درجهي رفيع شهادت نايل شده نميدانستيم چه كار كنيم تا گوشهاي از محبتهاي او را جبران كرده باشيم. با اينكه در غم از دست دادن او اشك ميريختيم، ولي در دلمان خرسند بوديم كه آن بزرگوار به آرزويش كه همانا شهادت در راه خدا بود، دست يافته و به ديدار حق شتافته است. ادامه مطلب
او پسري مهربان و دلسوز و خوشبرخورد بود و فوقالعاده به من و مادرش احترام ميگذاشت. هرگز رفتار تند و خشني از او نديديم. هميشه وضو داشت و هر وقت او را تنها در گوشهاي ميديدي در حال صلوات فرستادن بود. شب تا صبح با دوستانش علي بختياري و جمهيري بيدار ميماندند تا درس بخوانند و در كنار آن به كارهاي فرهنگي نيز بپردازند.
زماني كه در دانشگاه قبول شده بود سر از پا نميشناخت. به دانشگاه رفت و مشغول درس خواندن بود؛ من بيمار شدم و مدتي در بيمارستان بستري بودم. او از تهران آمد و گفت كه از ادامهي تحصيل منصرف شده است و ميخواهد نزد ما بماند. وقتي از او دليلش را پرسيدم به من گفت:«راضي نميشدم كه من در دانشگاه باشم و تو در بيمارستان!»
او كار ميكرد و تمام حقوقي را كه ميگرفت براي ما خرج ميكرد و هميشه به من ميگفت: «نميخواهد سر كار بروي، حقوق من كفاف خرجمان را ميدهد. يك عمر تو كاري كردي تا ما در آسايش باشيم حالا نوبت ماست كه كار كنيم و موجبات آسايش تو و مادر را فراهم كنيم.»
با اينكه خيلي دلش ميخواست به خدمت سپاه در آيد، چون مادرش راضي نبود قيد رفتن به سپاه را زد. حتي يك شب تعدادي از دوستان سپاهياش به منزلمان آمدند و از مادرش خواستند كه اجازه دهد حسن به سپاه بيايد، ولي او نپذيرفت و حسن به آنها گفت:«ديگر اصرار نكنيد. هر چه مادرم بگويد همان كار را ميكنم.» و عضو بسيج شد. او عاشق امام بود و به فرمان او گردن مينهاد و چه در پشت جبهه و چه در جبهه، دست از فعاليتهاي انقلابياش بر نميداشت.
برادر شهيد:
او نسبت به هر يك از اعضاي خانواده احساس مسئوليت ميكرد. حتي زماني كه من در جبهه بودم، مدام به زن و فرزندم سر ميزد تا اگر كاري دارند برايشان انجام دهد. به قدري به فرزندم محبت ميكرد كه فرزندم، او را به اندازهي پدرش ـ كه من باشم ـ دوست داشت. يك روزِ سرد زمستان، در حال آموزش دادن به نيروهاي بسيجي بودم كه خبر شهادت شدن برادرم را شنيدم. او به قدري دوست داشتني بود كه خانواده با شنيدن خبر شهادت او ساعتها ناباورانه به هم مينگريستند و توان حرف زدن نداشتند. غم فقدان او بار سنگيني بر دوش خانواده گذاشت اما به هر حال مجبور بوديم اين اندوه را تحمل كنيم.
خواهر شهيد:
بسيار با دقت و منضبط بود و در همهي كارهايش طبق برنامهريزي پيش ميرفت. به حجاب زنان بسيار اهميت ميداد و هميشه سعي ميكرد با بيان مسائل تربيتي به حل اختلافات دوستان و آشنايان بپردازد. به همهي اعضاي خانواده احترام ميگذاشت، ولي به خاطر علاقهي وافري كه به مادر داشت، مادر نزد او از احترام خاصي برخوردار بود. هيچگاه روي حرفش، حرف نميزد و هر وقت ميخواست به جبهه برود، وقتي مادر ميخوابيد وسايلش را بي سر و صدا جمع ميكرد و آمادهي رفتن ميشد، تا ناراحتي مادر را نبيند.
در اوج فعاليتهاي انقلابياش مرا كه دوازده ساله بودم به عنوان مخبر وارد فعاليتهايش نمود. هرگاه نيروهاي گارد رژيم سابق به نزديكيهاي محلهي ما ميآمدند من بلافاصله به او اطلاع ميدادم و او همه چيز را جمع و جور ميكرد و منتظرشان مينشست!
به ياد ميآورم يك روز كه حسن خانه نبود، مطلع شدم كه نيروهاي گارد وارد محلهي ما شدهاند و ميخواهند به منزل ما سركشي كنند. من به اتفاق پدرم با عجله تمام كتابهاي عقيدتي ـ سياسي او را كه حدود 50 جلد بود، جمع كرده و به همراه قاب عكس امام خميني (ره) در گوني ريخته و آن را زير خاك باغچه پنهان كرديم. آنها وارد منزل ما شدند و همه جا را به دقت گشتند، ولي چيزي عايدشان نشد و دست از پا درازتر برگشتند. ساعتي بعد حسن به منزل آمد و وقتي ماجرا را برايش تعريف كرديم به ما گفت:«چرا اين كار را كرديد؟»
و پدرم در جوابش گفت:« از ترس جان تو!» خنديد و گفت:«هيچ وقت به خاطر جان من نترسيد!»
و همان موقع گوني را از زير خاك بيرون آورد و هنگامي كه ديد شيشهي قاب عكس حضرت امام شكسته، در حالي كه قطرهاي اشك از گوشهي چشمانش سرازير شده بود، عكس امام را بوسيد و از منزل خارج شد تا شيشهاي براي قاب عكس تهيه كند.
هنگامي كه در مدرسهي شهيد نواب صفوي نمايشگاه فرهنگي ـ هنري راه انداخته بود، من و دوستانم را براي ديدن آثار به آنجا دعوت كرد و پس از بازديد نظرم را جويا شد. از من پرسيد:« كارها چگونه بود؟»
من در جوابش گفتم:« آثار خوبي بود، ولي عجيب است كه به جنبهي مذهبي در اين آثار توجه نكرده بودي!» او با خنده رو به من كرد و گفت:« تمام عكسهاي موجود در نمايشگاه، تلفيقي از آيههاي قرآن هستند.» و براي نمونه طراحي يك ميز را به من نشان داد. او آن قدر ظريف و دقيق عمل كرده بود كه من در نگاه اول متوجهي چيزي نشدم؛ ولي وقتي خوب دقت كردم، از به كار بردن اين همه ظرافت در آن شگفتزده شدم.
زماني كه شنيدم او به شهادت رسيده، با اينكه غم سنگيني بر دلم نشست، از طرفي ديگر خوشحال بودم. چرا كه او به آرزويش دست يافته بود. قبل از آنكه پيكر مطهرش را براي ما بفرستند، يك شب خواب ديدم كه دو تكه استخوان بر زمين افتاده است و كمكم دارد به مناره و گنبد بزرگي تبديل ميشود. از خواب بيدار شدم. خيلي به تعبير خوابم فكر كردم و از اين خواب چنين استنباط كردم كه او بالاخره بر ميگردد؛ ولي گلزار شهدا ـ كه مناره و گنبد دارد ـ محل ديدار ماست و همينطور هم شد.
دوست شهيد:
آشنايي من با او از سال 1355 و در اوج فعاليتهايش بود. او فردي فعال و پر جنبوجوش بود و ذهني خلاق داشت. او با تبحّري خاص، مقر دشمن را شناسايي ميكرد و به فرماندهان اطلاع ميداد. از تملق و ريا به دور بود و هميشه كنج مجالس را براي نشستن انتخاب ميكرد. اكثر اوقات پس از خواندن نماز مغرب و عشاء جاي خلوتي براي نشستن انتخاب ميكرد تا در خلوت خود به حالات عرفاني دست پيدا كند. اكثر اوقات پس از خواندن نماز مغرب و عشاء براي بچهها سخنراني ميكرد و گاهي به بيان بحثهاي فلسفي ميپرداخت. نوارهاي سخنراني او هماكنون نيز موجود ميباشد.
هنگامي كه در تيپ 13 اميرالمومنين در پادگان الغدير مستقر بوديم، از طرف سپاه در مأموريت به سر ميبرديم كه نيروهاي بسيج عازم آنجا شدند و حسن نيز در ميان آنها بود. آنها جزء گردان «مالك» بودند و مقرشان در بندر امام قرار داشت. از آنجايي كه معمولاً بيسيمچي مخصوص فرمانده، دستور محرمانه دريافت ميكرد، بايد شخص مورد اعتمادي را براي اين كار انتخاب ميكردند؛ براي همين هم در اكثر عملياتها حسن، بيسيمچي فرمانده بود.
قبل از شروع عمليات كربلاي 4 با اينكه غواصي را فرا گرفته بود، چون شنيد كه فرمانده كسي را پيدا نكرده كه به عنوان بيسيمچي در كنارش باشد، دوباره به گردان برگشت و از فرمانده خواست كه در اين عمليات هم بيسيمچي او باشد و فرمانده نيز با كمال ميل قبول كرد. در هنگام عمليات كربلاي 4 من به همراه عدهاي از بچهها براي آمارگيري شهدا به منطقهي شلمچه اعزام شديم. آن شب در فاصلهي 200 ـ 300 متري آنها مستقر شده بوديم. صبح بود كه متوجه شديم او و تعدادي از رزمندگان غيور اسلام مفقودالاثر شدهاند. جسد وي 8 سال مفقود بود و پس از گذشت اين همه سال، تكه استخواني به همراه كارت و پلاكش به خانوادهاش تحويل داده شد.
علي آتشي:
دو سال بيشتر از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي نگذشته بود كه من با وجود شرايط سخت زندگيام در دبيرستان «مصدق» ثبتنام كرده و در آنجا به فراگيري علم و دانش پرداختم. اوايل سال تحصيلي بود كه با آن معلم دلسوز و مهربان آشنا شدم. او با تمام وجود دانشآموزان را دوست داشت و براي آنان احترام زيادي قائل بود و هميشه سعي ميكرد بچهها را درك كند. او درياي مهر و عطوفت بود و به حدي اطمينان بچهها را به خود جلب كرده بود كه آنها خيلي راحت مسائل و مشكلات خود را با وي در ميان ميگذاشتند. او نيز پس از شنيدن صحبتهاي آنها مشكلاتشان را چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ عاطفي حل ميكرد و به راستي كه دستان مهربانش گرهگشاي هر مشكلي بود.
مرتب، بچهها را به درس خواندن تشويق ميكرد و از آنها ميخواست كه هيچوقت قلمشان را كه اسلحهشان محسوب ميشود كنار نگذارند. دوم دبيرستان بودم كه پدرم از ادامهي تحصيل من ممانعت به عمل آورد. هر چه به او گفتم كه هنوز دو سال مانده است تا ديپلم بگيرم، قبول نميكرد و ميگفت: «هر چه درس خواندهاي كافي است.» به عقيدهي او كار كردن واجبتر از درس خواندن بود. به ناچار از ادامهي تحصيل منصرف شده و به روستايمان برگشتم و در آنجا به اصرار پدرم به شغل صيادي مشغول شدم.
در همين اوضاع و احوال يك روز به فكرم رسيد كه به ديدن مربي پرورشيام ـ جناب آقاي حسن خوشبخت ـ بروم و مشكلم را با او در ميان بگذارم. همان روز براي ديدن او به سمت بوشهر به راه افتادم و پس از بيان مشكلم از او خواستم تا چارهاي بيانديشد. او در حالي كه سعي ميكرد مرا آرام كند، به من اطمينان داد كه مشكلم را حل ميكند و اين كار را كرد. وي با بزرگواري تمام مبلغي پول به من داد تا نزديك مدرسه اتاقي اجاره كنم و تا 3 ماه هزينهي زندگي و اجارهي مسكن مرا ميپرداخت. او با پدرم صحبت كرد و پدرم پذيرفت كه من زمستانها درس بخوانم و تابستانها كار كنم و اينگونه بود كه او در آن لحظههاي سرنوشتساز، حامي من شد و با دلگرمي كه به من داد، آن سال تحصيلي را با معدل بالا پشت سر گذاشتم.
خاطرهي دلسوزي و بزرگواري او را هيچ وقت فراموش نميكنم و تا عمر دارم خود را مديون او ميدانم و تا زماني كه زنده هستم ياد و خاطرهي آن مربي مهربان همه جا همراه من است. بركت وجود ايشان شامل حال همهي بچههاي دبيرستان ميشد و هر كاري از دستش بر ميآمد براي آنها انجام ميداد؛ به همين دليل همه او را دوست داشتند و هميشه از او به نيكي ياد ميكردند. اگر ما ميدانستيم كه دست اَجَل به اين زودي او را از ما ميگيرد، حتي براي لحظهاي تنهايش نميگذاشتيم. هرگز فكر نميكرديم كه روزي اين وجود پر بركت و ملكوتي از پيش ما برود. هنگامي كه با خبر شديم مربي پرورشي عزيز ما به درجهي رفيع شهادت نايل شده نميدانستيم چه كار كنيم تا گوشهاي از محبتهاي او را جبران كرده باشيم. با اينكه در غم از دست دادن او اشك ميريختيم، ولي در دلمان خرسند بوديم كه آن بزرگوار به آرزويش كه همانا شهادت در راه خدا بود، دست يافته و به ديدار حق شتافته است. ادامه مطلب
شاعر: ماندني صلصال
شعري در وصف شهيد حسن خوشبخت
محرم اسرار، جانا كي شوي؟
ور نه چون خوشبخت، اهل مِي شوي
تا ننوشي جامي از عشق ولا
تا نسوزد دل به شوق كربلا
تا نريزي اشك خون از ديدگان
همچو مجنون در صف دلدادگان
تا نيابي خلق مانند حسن
تا كه ننمايي ز پا پاره رسن
كي روي در كربلا راه بلا
كي شود راضي ز ديدارت خدا
دل كَند از دو فرزند و ز يار
پا كشيد از درس و بحث و از ديار
سر ز پا نشناخت او در بزم عشق
تا رساند خويش را در رزم عشق
عشق جبهه تار و پودش ميگداخت
خويش از بهر نبرد آماده ساخت
در جزيرهي سهيل آن با وقار
با دلي از شوق جانان بيقرار
جان به كف بنهاد از بهر نبرد
از دل دشمن بر آورد آه سرد
مرد و مردانه فدا جانش نمود
تقويت با خون ايمانش نمود
شادمان گرديد از وي روح حق
خوش گرفتي از دگر ياران سبق
مام ميهن گفت وي را آفرين
گشت با ايزد به جنّت همنشين
اين چنين بايد كه طنازي كني
تا دل دلدار را راضي كني
اين چنين بايد نثار جان كني
پيروي اين گونه از فرمان كني
جاودان اين گونه نامت ميشود
زندگي شيرين به كامت ميشود
اين چنين شمع ره ياران شوي
جان به جانان چون دهي جان ميشوي
چون به پاي دوست خاكستر شوي
پس تو هم دل ميبري دلبر شوي
بشنو از صلصال، پس مستانه باش
رو در آتش سوز و چون پروانه باش
چون چنين باشي تو خوشبخت ميشوي
همچو وي مشتاق سوي حق روي ادامه مطلب
شعري در وصف شهيد حسن خوشبخت
محرم اسرار، جانا كي شوي؟
ور نه چون خوشبخت، اهل مِي شوي
تا ننوشي جامي از عشق ولا
تا نسوزد دل به شوق كربلا
تا نريزي اشك خون از ديدگان
همچو مجنون در صف دلدادگان
تا نيابي خلق مانند حسن
تا كه ننمايي ز پا پاره رسن
كي روي در كربلا راه بلا
كي شود راضي ز ديدارت خدا
دل كَند از دو فرزند و ز يار
پا كشيد از درس و بحث و از ديار
سر ز پا نشناخت او در بزم عشق
تا رساند خويش را در رزم عشق
عشق جبهه تار و پودش ميگداخت
خويش از بهر نبرد آماده ساخت
در جزيرهي سهيل آن با وقار
با دلي از شوق جانان بيقرار
جان به كف بنهاد از بهر نبرد
از دل دشمن بر آورد آه سرد
مرد و مردانه فدا جانش نمود
تقويت با خون ايمانش نمود
شادمان گرديد از وي روح حق
خوش گرفتي از دگر ياران سبق
مام ميهن گفت وي را آفرين
گشت با ايزد به جنّت همنشين
اين چنين بايد كه طنازي كني
تا دل دلدار را راضي كني
اين چنين بايد نثار جان كني
پيروي اين گونه از فرمان كني
جاودان اين گونه نامت ميشود
زندگي شيرين به كامت ميشود
اين چنين شمع ره ياران شوي
جان به جانان چون دهي جان ميشوي
چون به پاي دوست خاكستر شوي
پس تو هم دل ميبري دلبر شوي
بشنو از صلصال، پس مستانه باش
رو در آتش سوز و چون پروانه باش
چون چنين باشي تو خوشبخت ميشوي
همچو وي مشتاق سوي حق روي ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید