مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عباس منصوری نژاد

679
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عباس
نام خانوادگی منصوري نژاد
نام پدر حاجي
تاریخ تولد 1349/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1368/12/26
محل شهادت چزابه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل -
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن چاه پير
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    از عباس چه دانستم !؟

    شهيد عباس منصوري نژاد مورخه 10/6/49 در بادهاي گرم شهريورماه و خاكهاي رمل و ماسه بادي هايي كه نشان از مردان و زنان مقاوم ساكنش مي دهد (روستاي چاه پير) به دنيا آمد . روزگار كودكي را در فقر و سختي به همراه خانواده پر تلاشش گذراند . مادر و كليه اهل خانه در كنار پدر كشاورز و دامدارشان در زحمت بودند ، تا قوت لايموتي تامين كرده باشند .

    عباس از كودكي راه و رسم نگهداري از بز  و گوسفند ها را ياد گرفته بود  و بازي با بزغاله ها را دوست مي داشت . او علاقه زيادي به درس و كتاب نداشت شايد به خاطر اين بود كه فضاي خانه ، زحمت هاي پدر و مادر  در كار مزرعه  و نگهداري دامها اورا رنج مي داد . او نمي توانست كه بي تفاوت و بي خيال روي نيمكت مدرسه لم دهد . به همين علت به اصرار خانواده در سن 8 سالگي  مدرسه را آغاز كرد . پنج سال بعد كه دوره ابتدائي را در  دبستان تقوي چاه پير به پايان رساند ، ادامه تحصيل را به علت عدم وجود مدرسه راهنمائي و مواردي كه قبلاً ذكر شد ، رها كرد و ترجيح داد تا در كنار پدر مشغول به كار شود و باري از دوش پدر زحمت كش خود بردارد . در مدت تحصيل اخلاقش قابل توجه معلمان بود ، كمتر مي شد كه كسي از او شكايت كند . اين در حالي بود كه در مدارس ابتدائي به لحاظ شرايط سني با كوچكترين رنجشي معمولاًبه دفتر آموزشگاه مراجعه مي كردند.

    ديدن عباس در كنارگوسفندان و بازي با بزغاله ها براي همولايتي ها امري معمول بود. عباس شباني را دوست داشت . علاقه شديدي بين اين پدر و پسر موج مي زد ، كه در نامه ها و حتي وصايايي كه به ديگران و به خصوص برادران

     

     

     

     

    مي كرد ، مرتباً قيد مي كرد كه هواي پدرم را داشته باشيد . كمكش كنيد و نگذاريد به زحمت بيافتد .

    سحر خيز و با نشاط صبح ها از خواب برمي خاست و پس از اداء نماز صبح ناهار مختصر خود را كه لقمه ناني و چند دانه خرما بود به صورتي ساده و حاضري بدون نياز به اجاق در دستمالي مي بست ومثل كمربند دور كمر خود مي پيچيد و پس از انجام مقدماتي مثل دوشيدن بعضي از بزها و يا جدا كردن بزغاله ها از بزهاي مادر، به قصد چراي دام ها  گام به سوي صحرا اين دوست ساكت ولي همصدا مي گذاشت . و تا غروب در دامن طبيعت به همراه گوسفندان ، صحرا و علفزار و بيابان وبوته هاي خشك مسيله‌ي  حومه روستاي چاه پير را سير مي كرد .

    اين چنين ، دور ازهياهوي دنياي خودپسندي و با غرور آدميان ، مدتهاي عمر وروزها وسالهاي عباس  گذشت . او

    بال و پر گرفت ، تا نوجواني ساده و پاك ، چون عباس به وجود آمد و لايق انتخاب خداوند در معامله جان ها شد .

    كم حرف  ، بي ريا ، صادق و راستگو بود ، به  دور از هرگونه غرور و تكبر و يا دروغ و خدعه و نيرنگ ، همنشيني با صحرا باعث شده بود تا كمتر با همسالان هم بازي و مصاحب شود ، بيشتر اوقات خود را در خلوت و گاهي مصاحبت با چند تن از چوپانان روستا و منطقه سپري مي كرد . اين خلوت نشيني و تنهائي باعث مي شد كه شهيد همنوا و همصدا و مصاحب با حال و هواي بيايان شود و درد و دل ها و درونيات خودرا با آواز شروه خواني بيرون بريزد .  صداي خوشي داشت و شروه پرسوز و گداز و با اثري مي خواند . او اذان را نيز دوست داشت و خيلي وقت ها در آستانه نماز ظهر و مغرب گوسفندان را نزديك روستا مي آورد و به پدر و برادران تاكيد مي كرد كه براي چند لحظه بيائيد از گوسفندان مراقبت كنيد تا من بروم مسجد اذان بگويم و برگردم .  اكثر اوقات پدر ، هنگام اذان به صحرا مي رفت تا عباس را براي ذكر اذان مسجد مرخص كند . و مي توان گفت كه اين قضيه مثل يك برنامه بايد عملي مي شد و گاهي كه براي پدر كاري پيش مي آمد و نمي توانست به استقبال عباس و براي آزاد سازي او برود ، عباس كه به خانه برمي گشت ناراحت و كمي هم عصباني بود.روزهائي كه بابا  نمي توانست مقارن اذان خود را به صحرا برساند . انتظار عباس به سر مي رسيد ، همين كه موعد اذان مي شد ، عباس رو به قبله مي شد و دست روي گوش            مي گذاشت و  ... الله و اكـــــبر و الله و اكبــــــــــــــــر اذان مي گفت .

    رضا برادر بزرگترش كه از جبهه برگشت با آب و تاب،  خاطراتي از جبهه براي او و خانواده بيان مي كرد و عباس شيفته فضاي ناب و نوراني مناطق عملياتي جبهه  شد . كمي بعد پدر نيز سه ماه كار خانه و كشاورزي و دامداري را به عباس سپرد و عازم

     

     

     

    جبهه شد ، پدر كه برگشت ديگر عباس طاقت تحمل نداشت و با اينكه سن او كمتر از 18 سال بود مصرانه از پدر اجازه‌ي ميدان و رفتن به جبهه خواست ، پدر در حاليكه فرزند بزرگش در جبهه بود وجود عباس را در خانه بيش از پيش احساس مي كرد . ليكن اصرار و التماس و اشتياق عباس بيش از توان مخالفت  پدر بود ، آن هم پدري كه خود دلي پر اشتياق و مالامال از ايمان داشت .

    عباس فكر همه جايش را كرده بود . همين كه رضا از جبهه برگشت شناسنامه رضا را برداشت و با اجازه پدر عازم جبهه شد و بالاخره پس از 3 ماه پيروزمندانه بازگشت اما پاره اي از قلبش را در جبهه رها كرد .و هميشه در فكر بازگشت بود . تا يك سال بعد فصل خدمت سربازي فرا رسيد . و اين فرصتي بود كه عباس لحظه شماري مي كرد . عباس به همراه 5 تن از همولايتي هاي هم سن و سال به خدمت سربازي فرا خوانده شد و پس از چند روز كه سربازان با مرخصي به خانه بازگشتند تنها عباس بود كه از اين

    ميان ، منطقه جنگي انديمشك را براي خدمت سربازي خود انتخاب كرد، و از مرخصي استفاده نكرد و به خانه بر نگشت ، عباس در نامه هايش هم ،گله و كار دامداري و كشاورزي و زحمت هاي پدر را فراموش نمي كرد ، براي برادران خود مي نوشت هواي پدرم را داشته باشيد . عباس از دوست يك دل ويك جان سبزواري خود در نامه هايش سخن به ميان مي آورد ، كه البته اين دوست نيز حق دوستي را به جا آورد و پس از شهادت عباس مرتباً جهت دلداري پدر و مادر شهيد عباس منصور نژاد نامه مي نوشت و طلب صبر مي كرد . و در نهايت عباس  اين دل خدائيش را به قيمت خوب و در خور خود به بهاي بهشت فروخت و در روز  15/8/65  روح بلند و متعالي  و كبوتر سبكبال دل نوراني عباس به سوي معشوق به پرواز در آمد. و كام عاشق و قابل عباس شربت شيرين شهادت را از جام مست كننده شيفتگان خميني «ره» و عاشقان حسيني سركشيد و جان به جان آفرين تسليم و در بهشت گلزار شهداي چاه پير جسم مباركش را تحويل و در جوار امام زاده مير خدر سكنا گزيد .     روحش شاد باد
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
                                          مصاحبه با پدر شهيد عباس منصورنژاد

    چند روز  در ميان مردم روستا شايعه افتاد كه عباس مجروح شده و پايش صدمه ديده . آمدم اهرم از بنياد شهيد خبري بگيرم ، آنها هم خبري نداشتند ، گفتند چون از ارتش اعزام شده برو محل اعزامش خبر به دست بياور . فرداي ان روز به برازجان رفتم ، خبر شهادت عباس را به من دادند . او اغلب اوقات خود را با گوسفندان در صحرا طي مي كرد ، اذان خوبي مي گفت وهنرش شروه خواني بود . گاهي اوقات ضبط صوت كوچكي با خود به صحرا مي برد و اذان و شروه تمرين مي كرد و صداي خودش را هم ضبط مي كرد . اما متاسفانه نوار آن موجود نيست بيشتر با چوپانان كه افراد تقريباً مسني هستند ارتباط داشت . و در ميان  ورزش ها ، آمادگي جسماني را خيلي دوست داشت . براي خودش يك سري وسايل و وزنه هاي خاص و تخته هاي مخصوصي مي ساخت و با آنها تمرين مي كرد .

    عباس براي زندگي آينده خود دختر عمويش را در نظر داشت و آن روزها سعي مي كرديم با اين حربه او را بيشتر پاي بند ماندن كنيم اما عشق آسماني او بيش از عشق زميني او بود .
    ادامه مطلب

    خاطره اي از شهيد عباس منصوري نژاد


    غروب بود . هنوز دقايقي تا اذان مغرب مانده بود، عباس تازه گوسفندان را از چرا به خانه آورده و خسته بود ، با اين وجود   مي خواست وضو بگيرد و خود را براي گفتن اذان در مسجد آماده مي كرد ، در عين خستگي سرحال وشاداب به نظر مي رسيد ، انگار خبر جديدي داشت . من و مشهدي علي (پدرشهيد) روي تراس خانه فرش كوچكي پهن كرده بوديم و چاي و قليان فراهم بود ، عباس پس از وضو باشتاب و ذوق خاصي آمد و نرسيده گفت : فردا اعزام است ! من فردا هر طوري باشد بايد بروم او منتظر

    جواب من و بابايش بود اما هيچ استقبال و عكس العملي كه نشان از رضايت ما باشد نديد .

    چاي نخورده و ناراحت به مسجدرفت . آن شب جر و بحث طولاني بود . هرچه دليل و حجت مي آورديم كه تو كوچكي و غير از اين ما در خانه به تو نياز داريم ، فايده اي نداشت . صبح كه شد عباس تمايلي براي بردن گوسفندان به چرا نشان نداد .و خواهش من و پدرش هم به جائي نرسيد . آفتاب زد وهمچنان اصرار ها و تقاضاهاي اين پدر و پسر با هم به نتيجه نرسيد . پس از آن همه التماس عباس پريد و ساك و لباسها و چيزهايي كه ديشب آماده  سفركرده بود را برداشت ، كه برود . پدرش جلوي او دويد و اين پدرپير و پسر جوان گل آويز شدند ، بالاخره حدود ساعت 9 عباس از چنگ بابا جهيد و رفت . دم دم هاي غروب ديدم كه عباس سر پائين و دمق در حاليكه با بي حوصلگي ساكش را در دست دارد ، وارد حياط شد .  فهميدم كه دير رسيده و از اعزام جا مانده خود به خود خنده ام گرفته بود . تا خنده مرا ديد،. با ناراحتي  و با لهجه خاص خودش گفت : مـي خِـني نِ دِِلِت خَـش نُكُ !

    اين كه گفت بيشتر خنده ام گرفت ، از روي ناراحتي لج كرد و گفت بگذار فردا برسد،  به هر طريق كه باشد اگر پياده هم شده فردا خودم را به جبهه مي رسانم . او با استفاده از  شناسنامه برادر بزرگش به جبهه رفت و با اين كار عشق و علاقه اش را به جبهه ثابت كرد .  يك سال بعد از اينكه عباس برگشت برادر كوچكش خضر هم با شناسنامه عباس به جبهه رفت .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارچاه پير
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
    your comments
    guest
    0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دلنوشته ها
    0
    ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x