مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید طالب ابراهیمی

862
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام طالب
نام خانوادگی ابراهيمی
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1342/08/06
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بردستان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهید طالب ابراهیمی، در سال ۱۳۴۴ در خانواده ای مومن، متدین و مستضعف در بردستان دیده به جهان گشود. در سن هفت سالگی وارد دبستان شد و از استعداد و نبوغ سرشاری برخوردار بود. علی رغم اینکه از نظر مالی وضع خوبی نداشتند، اما از نظر علمی و درسی از همه غنی تر بود و در تمامی درس ها پیشتاز بود؛ انشاء را به خوبی می نوشت؛ به نمازش اهمیت می داد و هیچ گاه مسجد را رها نمی کرد. به کتاب و کتابخوانی علاقه وافری داشت و به عنوان پایه گذار کتابخانه عمومی بردستان، شب و روز در راستای اهداف انقلاب اسلامی تلاش می کرد. از اعضای فعال انجمن اسلامی ابوذر بردستان بود و در مبارزه با کج اندیشان پیشگام بود. تحصیلات خود را علی رغم تمام مشکلات تا پایان اول متوسطه سپری نمود و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، پس از گذراندن دوره آموزش نظامی به جبهه ها شتافت و سرانجام پس از رشادت های فراوان در تاریخ ۲/۱/۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین در منطقه شوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
    ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحيم

    من امروز که اين وصيتنامه را مي نويسم، همچون ميثم تمار آماده و مهيا هستم که با دشمنان اسلام و مسلمين بجنگم. من افتخار ميکنم که از طبقه محروم جامعه هستم و ما مستضعفين هستيم که به جبهه ميرويم تا از کيان اسلام دفاع کنيم. من خوشحالم که جانم را فداي اسلام و مکتب محمد و علي مي کنم. افتخار مي کنم که ايدئولوژيم اسلام است، اسلامي که به من فهماند، چگونه بينديشم و چگونه راهم را انتخاب کنم. در واقع زماني توانستم اسلام واقعي را بيابم که پا به بسيج نهادم و از جوّ دروني بسيج استفاده کردم و بهتر توانستم با مکتبم آشنا شوم، تا آنجا که خونم را نثار اين مکتب ميکنم و از اين انقلاب الهي چه در جبهه داخلي و چه در جبهه خارجي ، حراست و پاسداري مي نمايم.

    ملت عزيز و شهيد پرور ايران وصيت من اينست که قدر اين انقلاب بدانيد، و هيچگاه از فکر انقلاب خارج نشويد. و دست  از رهبري پيامبر­گونه امام امت برنداريد که به ذلت و خواري کشيده خواهيد شد.

    دوستان من اگر از من خطايي ديده ايد به بزرگی خودتان از من ببخشيد و هميشه بر ضد منافقين باشيد و همچون گذشته دست از سر آنها بر­نداريد.

    مادر جان: بعد از شنيدن خبر شهادت من خواهش مي کنم اشک مريز و به خواهرانم بگو که بر من نگريند که اجر و  ثواب من کم ميشود و همچون زينب که در بالاي سر بريده برادرش بود مقاوم و استوار بايستيد و هيچ خللي در روحيه انقلابي شما رخ ندهد.

    برادرانم: هرگز از اينکه من شهيد شده ام ناراحت نشويد و همچون امام خود مقاوم بايستيد و دفتر و کتابم را و اسلحه ام  را برداريد و راهم را که همان راه علي اکبر است ادامه دهيد.

    پدر جان:  به بزرگي خودت مرا ببخش که من در حال تو خيلي بد بودم شرمنده هستم و الآن پشيمان شده ام و همچون امام حسين که بر بالين پسرش آمد، بيا و حاضر شو و پيام مرا به همکلاسانم برسان که تو پيام رسان خوبي هستي.

    همکلاسانم: هرگز نگذاريد در مدرسه ها کساني اخلال کنند و همواره در سنگر مدرسه بمانيد و مشتي محکم به دهان منافقين بزنيد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    " از طلوع تا شهادت "
    پسرم عضو فعال بسيج بود ، در اکثر راهپيمائيها و مراسمهاي مذهبي و انقلابي حضور داشت. با وجودي که هنوز دانش آموز نوجواني بود ، در يکي از راهپيمائيهاي اوايل پيروزي انقلاب براي مردم سخنراني کرد. با گروه هاي ضد انقلاب مبارزه مي کرد ، براي از دست دادن شهيدان رجائي ،باهنر و بهشتي ناراحت بود. طاقت اينجا ماندن را نداشت رفت جبهه ؛ چهل روز جبهه بود که به خانه برگشت ، چند روزي اينجا ماند ولي باز هم هواي جبهه داشت. اين بار هم مدت چهل روز در جبهه بود که در عمليات فتح المبين شهيد شد.
    ذوستانش اکثرا از جبهه برگشته بودند ، ولي پسرم نيامده بود ، پيش هر کس ميرفتم مي گفت : امشب برميگردد.
    در چهره دوستانش چيز ديگري بود ، تا صبح خوابمان نبرد و چارچوبه درحياط را با چشماني اشک آلود به تماشا نشسته بوديم. صبح زود ، وقت اذان ، سيد بزرگ محل که ميخواست نداي اذان را بلند کند ، به ناگاه گريه سرداد و به دنبال آن پسر همان سيد و از همرزمان پسرم با گريهه و زاري وارد منزل ما شد....
    ديگر همه چيز را متوجه شديم ، پسرم با يکي ديگر از همرزمان محلي اش شهيد شده بود. آن دو اولين شهداي روستاي ما بودند.

     

     

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : سید عبدالحسین موسوی همرزم شهيد
    " همراه و همسنگر "
    يکسالي از تجاوز عراق به کشورمان گذشته بود خداوند توفيقمان داد تا به همراه تعدادي از لبيک گويان به نداي يادگار ائمه معصومين (عليهم السلام ) امام خميني رهسپار جبهه ها شويم. در اين جمع عزيزي از خانئاده اي محروم و مستضعف حضور داشت.
    شهيد طالب ابراهيمي ، او که با همه استعدادها و توانائيها و هوش سرشاري که داشت ،ميز و نيمکت مدرسه را رها و راهي دانشگاه جبهه گرديده بود.
    پادگان گلف اهواز که رزمندگان آن را منتظران شهادت ناميده بودند ، در اتنظار از راه رسيدن ميهمانان عزيزي از شهري شهيد پرور و محروم و فرزنداني پاک و با صفا بود.
    اين سعادت نصيبمان شد تا در شب جمعه در پادگان گلف اهواز باشيم. ورودمان به پادگان را با دعاي کميل آغاز کرديم تا در اولين شب با توسل به ائمه اطهار (عليهم السلام ) پيوندمان را با فرزندان حسيني خميني کبير محکمتر نمائيم.
    مدتي در پادگان با صفا و صميميت کنار هم گذرانديم. من و طالب براي يک لحظه از هم جدا نميشديم.
    همه با آن خلوص و نيتي که داشت طالب را دوست داشتند و او نيز به همه عشق ميورزيد.
    محرم سال 60 بود ، ماه وفاداري به امام ، ماه ايثار و خون ، ماه درس گرفتن از حسين و ياورانش، ماهي که انسانها فداکاري و ايثار را از ياران حسين مي آموزند . همه جا شورو نواي حسين بپا بود. همگي به عزاداري ابا عبدالله مشغول بوديم . شب هشتم محرم ، شب اعزام به خط مقدم و خط اول جبهه بود.
    در شهر حميديه اهواز کنارهم نشسته بوديم. طالب با همه شوخي مي کرد. يکي از بزرگان جمع رو به من کرد و گفت سيد امشب هشتم ماه محرم است چرا ميخنديد. امشب شب عزاداري است. گفتم اين خنده ها و شوخي ها برگرفته از شب عاشوراي حسين (عليه السلام) و يکي از اصحابش (زهير) مي باشد، طالب گفتند همين طور است.
    صبح که شد همه مسلح و مجهز به سلاح ، با چند دستگاه لنکروز به سوي خط اول راه افتاديم جبهه نور.
    صداي غرش توپ و خمپاره نويد رسيدن به خط مقدم بود ، با هرصدا و غرش توپ و صداي صوت خمپاره ها اراده رزمندگان را محکم تر مي نمود.
    پس از رسيدن هر چند نفر را به سنگري هدايت نمودند و من وشهيد طالب در يک سنگر در کنار همديگر . در کنار طالب لذت بخش ترين لحظات عمرم سپري ميشد چيزي جز صداقت و دوستي وجود نداشت.
    شبهاي سرد وسوزاني را پشت سر ميگذاشتيم . هر شب دو نفر با رفتن در کانال مسئوليت کانال را به عهده ميگرفتند.
    در يکياز شبها مسئوليت کانال بر عهده من و طالب بود. سنگر هائي که در 20 ، 300 متري عراقيها وجود داشت در اين لحظه طالب با ورود به کانال بر لبانش ذکر خدا بود و بس . در اين لحظه به فکر برادراني که اين کانال را با چه زحماتي و خطراتي حفر کرده اند. خداوند توفيقشان دهد.
    مسئوولين در رابطه با نگهباني در آنجا و نحوه استراحت و احيانا درگيري توجيه نمود از ساعت 8 شب تا 6 صبح بايد هر دو ساعت يکبار نگهباني ميداديم. در حالت استراحت نيز بايد به حالت آماده باش باشيم. در آن شب بار ديگر غرش تيرها سکوت شب را و شليک آر پي جي و منور تاريکي شب را به روشنائي تبديل ميکرد و طالب مرا دلداري ميداد .
    صبح و روشنائي روز آغاز شد . صداي عراقيها به راحتي شنيده ميشد. در بعضي مواقع ما را دعوت به تسليم شدن ميکردند و چون جوابي نميشنيدند ما را مجوس ميخواندند. طالب ناراحت از اينکه چرا نميتواند عربي صحبت کند و جواب آنها را بدهد . من به شوخي به او گفتم که بگو " تراب علي راس صدام " يعني خاک بر سر صدام. اما اين شهيد بزرگوار با صداي بلند آنها را به اتحاد فرا ميخواند ، فرياد ميزد " يا ايها المسلمون اتحدوا اتحدوا " اين جوابها و سوالها در اول صبح براي بچه ها حالت سرگرمي پيدا کرده بود. ماموريت ما در آن شب به پايان رسيد . سنگرها را تحويل گروهي ديگر داده به سمت خاکريز حرکت کرديم. قسمتي از راه که طي کرديم بر اثر رگباري که عراقيها بستند ، دست من تير خورد. طالب بسيار متاثر شد ، چفيه اي که به دور گردنش بود را به دست من بست ، خون قطع نميشد. فراموش نميکنم که مهمات و اسلحه من نيز خودش حمل کرد و پس از رسيدن به خاکريز مرا راهي بيمارستان کردند . پس از مداوا به خط برگشته و با توصيه دکتر، با بچه ها خداحافظي کرده و به پشت جبهه رفتم. طالب از جبهه نامه اي برايم نوشت که جهت زيبا شدن ادين خاطره به پيوست ارسال خواهم نمود.
    با وجود اينکه فاصله سني داشتيم اما صفا و صميميت ، شادابي ، پشتکار اين شهيد مرا واداشته بود که ارتباطم را با او قطع نکنم.
    طالب پس از يک مرخصي و استراحت بار ديگر به جبهه باز گشت تا در عمليات فتح المبين توفيق شرکت داشته باشد. بعد از شنيدن خبر عمليات ، منتظر برگشتن برادر عزيزم به انتظار نشسته بودم اما خبر دادند که او ماموريت را به خوبي انجام داده و به ديار معبودش شتافته است. فقط اشکم بود که در تشييع پيکرش و کنار مزار مطهرش سرازير بود. هر موقع دلم برايش تنگ مي شود وصيتنامه اش را باز کرده و مي خوانم.
    راه تو شهيد حق رهي دلخواه است
    اين راه کسي رود که جان آگاه است
    پروا نکند هر آن که اين ره پويد
    تا مقصد و مقصود لقاء الله است
    ياد و نامش هميشه و در همه جا زنده باد.

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    "طلوع "
    پدرش هميشه مريض بود. کسي نداشتيم تا او را به جائي برد ، تا خوب بشود. پسرم دوره راهنمائي بود که با اندک پولي توانسته بوديم جمع کنيم ، پدرش را به بيمارستان بوشهر برد تا او را درمان نمايند.
    بعد ها که آشنايان نزد آنها رفته بودند ، مي گفتند که پسرم به تنهائي پدر مريضيش را روي دوش ميگرفته و از پله هاي بيمارستان چندين بار ، بالا و پائين مي رفته و او را اينورو آنور برد تا کم کم مقداري سلامتي خود را باز يافت.
    کسي نداشتيم که خرجي ما را در بياورد ، هميشه در مضيقه بوديم . پدرش که بخاطر مريضي توانائي هيچ کاري را نداشت ، خرج غذا و پوشاک را نداشتيم ، يک روز پسرم نزد خواهرش به شهر دير رفته بود ، يکي از اقوام پيراهن نوئي به او داده بود ؛ ولي پسرم ناراحت بود و ميگفت : " آيا ميشود روزي بتوانم با پول خودم پيراهن بخرم ؟".

     

     

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    "باز داشت پسر عمو "
    پسرم به بسيج علاقه زيادي داشت ، اکثر اوقات و شبها در بسيج بود و نگهباني ميداد. علاقه داشت که به سپاه برود و لباس پاسداري را بپوشد ولي نتوانست به آرزويش برسد و در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.
    يک شب که در اطراف محل نگهباني ميداده متوجه ميشود که ماشيني قاچاق حمل ميکند ، ماشين چاي حمل ميکرده ، آن موقعها چاي قاچاق بود. پسرم جلو ماشين ميگيرد و با يک نفر ديگر ميرود ، ماشين و صاحبش را تحويل ماممورين ديگر ميدهد تا به مساله قاچاق وي رسيدگي کنند.
    همين راننده ماشين پسر عمويش بوده ولي پسرم کاري به موضوع خويشاوندي نداشته و او را تحويل ميدهد.
    بعد ها پسر عمويش ، پيش من گلايه کرد که پسرتان ، با وجودي که ميتوانست کاري به ما نداشته باشد ، ما را گرفته و همراه با بار تحويل داده. من هم موضوع را به پسرم گفتم . پسرم گفت : " مادر جان ، قاچاق جرم است. هر کس ميخواهد باشد ، فرقي ندارد پسر عمو باشد يا غريبه ... ".

     

     

     

     

     

     

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    "تا عروج "
    دفترچه تحصيلي
    خرج مدرسه براي ما سخت بود ، حتي خريد دفترچه و قلم نيز براي ما آسان نبود. ولي خود پسرم به مدرسه علاقه داشت . وقتهائي که از مدرسه بر ميگشت ميرفت و از درختان بومي محل دانه هاي "کنار "¹ جمع ميکرد ، و بعد آنها را به مدرسه ميبرد و در عوض تعداد دانه هاي کنار که به دانش آموزان ميداد برگ دفتري را از آنها ميگرفت ، وقتي تعداد برگها زياد ميشد ، پيبش من مي آورد و با خنده ميگفت : مادر براي من دفتري درست کن.
    و من با نخ و سوزن برگها را به هم ميدوختم ، دفترچه تحصيلي پسرم ميشد.
    بعدها که به دوره راهنمائي و دبيرستان رفت ، روزهاي تعطيلي ، روز جمعه ، در ايام تابستان ، در آن گرماي سخت جنوب ، در ميان بادهاي گرم و سوزان کار ساختماني انجام ميداد ، تا خرج مدرسه اش را تامين نمايد. پسرم اينطوري به مدرسه ميرفت و درس ميخواند.
    1- کُنار : از درختان گرمسيري که دانه هاي شيريني دارد.

     

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    "شاگرد مکتبخانه "
    تابستان بود ، فصل به مکتبخانه رفتن و قرآن آموختن بچه ها بود ، بچه هاي محل هر کدام قرآن يا جزء آن تهيه ميکردند و به مکتبخانه ميرفتند. پسرم نميتوانست به مکتبخانه برود (با وجود اينکه به قرآن آموختن علاقه داشت) چون تامين هزينه آن براي ما مشکل بود به ناچار هر روز ميرفت ، پشت ديوار مکتبخانه مي ايستاد و با خواندن بچه ها او هم تکرار ميکرد. من به پسرم گفتم : اينطوري که نميشود ، اگر پيش ملا بروي و در مکتبخانه بخواني بهتر ياد ميگيري .
    براي مکتبخانه آب آشاميدني ميخواستند که از چاه بيرون محل بياورند . آنوقتها لوله کشي آب نبود. من قبول کردم که بروم براي مکتبخانه آب چاه بياورم ، در عوض پسرم در آن مکتبخانه قرآن ياد بگيرد.
    روزي هشت مرتبه تا چاه بيرون محل رفت و آمد ميکردم و با يک حلب ، آب مي آوردم و اينطوري شد که هزينه مکتبخانه ، آب آوردن من از چاه براي بچه ها بود و پسرم توانست مانند ديگر بچه هاي محل به مکتبخانه برود و قران بياموزد. پسرم تلاش کرد و توانست ظرف يکماه قرآن را ختم نمايد.

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    "روزه "
    ماه رمضان بود ، هنوز انقلاب پيروز نشده بود ، روحاني مبارزي به منطقه آمده بود که مردم را به مبارزه دعوت ميکرد.به محل خودمان هم امده بود. پسرم که نوجواني بيش نبود ، با ديگر دوستانش شنيده بود که در شهرستان ديگر آن روحاني را مامورين گرفته اند.
    پسرم با عده ديگري از جوانان محل ،همان شب ، براي حمايت از آن روحاني به آن شهرستان رفتند . صبح برگشت . به پسرم گفتم : سحري نخورده اي ، نميتواني ، امروز روزه نگير . گفت : مادر جان روزه نگيرم که گرسنه مي مانيم !!؟ و آن روز بدون سحري روزه گرفت.

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    خاطره شهيد طالب ابراهيمي
    راوي خاطره : فضه ابراهيمي - مادر شهيد
    "...و تنها عشق "
    پسرم با وجودي که دانش آموز بود ، مسئول کتابخانه روستا هم بود ، ميرفت از بوشهر کتاب ميگرفت و مي آورد.
    يکبار که براي گرفتن کتاب به بوشهر رفته بود ، ميز و صندلي هم به او داده بودند که با خودش به کتابخانه روستا بياورد ، ولي کرايه حمل آنها را به وي نداده بودند و خودش نيز چيزي نداشت که کرايه بدهد. به ناچار وسايل را در بوشهر باقي گذاشت.
    پيش من و پدرش آمد . مثل هميشه دستمان خالي بود. همان وقت يک ماشين تريلي سيمان به محل آمده بود وکارگر ميخواست که سيمانها را پياده کند. پسرم رفت و همان کار پياده کردن سيمانها را انجام داد.
    فردا ، صبح خيلي زود ، خوشحال از پولي که بدست آورده بود به بوشهر رفت تا با پرداخت کرايه حمل ميز و صندلي ها ، آنها را به محل بياورد.
    دورورهاي عصر ، برق شادي در چشمان پسرم موج مي زد و من چقدر خوشحال بودم.

     

     

    بسم الله الرحمن الرحيم
    وصيتنامه شهيد طالب ابراهيمي
    من امروز که اين وصيتنامه را مينويسم ، همچون ميثم تمار آماده و مهيا هستم که با دشمنان اسلام و مسلمين بجنگم. من افتخار ميکنم که از طبقه محروم جامعه هستم. و ما مستضعفين هستيم که به جبهه ميرويم تا از کيان اسلام دفاع کنيم. من خوشحالم که جانم را فداي اسلام و مکتب محمد و علي ميکنم. افتخار ميکنم که ايدئولوژيم اسلام است. اسلامي که به من فهماند ، چگونه بينديشم و چگونه راهم را انتخاب کنم. در واقع زماني توانستم اسلام واقعي را بيابم که پا به بسيج نهادم و از جو دروني بسيج استفاده کردم و بهتر توانستم با مکتبم آشنا شوم ، تا آنجا که خونم را نثار اين مکتب ميکنم و از اين انقلاب الهي چه در جبهه د اخلي و چه در جبهه خارجي ، حراست و پاسداري مينمايم. ملت عزيز و شهيد پرور ايران وصيت من اينست که قدر اين انقلاب بدانيد ، و هيچگاه از فکر انقلاب خارج نشويد. و دست از رهبري پيامبر گونه امام امت برندارريد که به ذلت و خواري کشيده خواهيد شد.
    دوستان من اگر از من خطايي ديده ايد به بزرگواري خودتان از من ببخشيد و هميشه بر ضد منافقين باشيد و همچون گذشته دست از سر آنها بر نداريد.
    مادر جان ، بعد از شنيدن خبر شهادت من خواهش ميکنم اشک مريز و به خواهرانم بگوکه بر من نگريند که اجر و ثواب من کم ميشود و همچون زينب که در بالاي سر بريده برادرش بود مقاوم و استوار بايستيد و هيچ خللي در روحيه انقلابي شما رخ ندهد.
    برادرانم ، هرگز از اينکهمن شهيد شده ام ناراحت نشويد و همچون امام خود مقاوم بايستيد و دفتر و کتابم را و اسلحه ام را برداريد و راهم را که همان راه علي اکبر است ادامه دهيد.
    پدر جان ، به بزرگي خودت مرا ببخش که من در حال تو خيلي بد بودم شرمنده هستم و الآن پشيمان شده ام و همچون امام حسين که بر بالين پسرش آمد ، بيا و حاضر شو و پيام مرا به همکلاسانم برسان که تو پيام رسان خوبي هستي.
    همکلاسانم ، هرگز نگذاريد در مدرسه ها کساني اخلال کنند و همواره در سنگر مدرسه بمانيد و مشتي محکم به دهان منافقين بزنيد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربردستان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    گالری فیلم
    مشاهده سایر ویدیو ها
    گالری صوت
    مشاهده سایر صوت ها
    اسناد و مدارک   
    مشاهده سایر اسناد
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x