نام احمد
نام خانوادگی ياسي
نام پدر جعفر
تاریخ تولد 1347/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/04/22
محل شهادت فكه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
راوي: مادر شهيد
احمد با همه دوست و مهربان بود. يك روز من و تمام دوستانش بر سر خاكش بوديم كه يكي از زنان محله آمد وگفت: « مادر احمد ياسي چه كسي است؟» من هميشه سر قبر احمد ميآيم. گفتم: « من مادر احمد هستم»، گفت : « پسر شما با پسر من دوست بود و با هم رفت و آمد داشتند، عكس احمد و پسرم را كه با هم گرفته بودند، قاب كردهام و نصب كردهام به ديوار خانهمان از بسكه پسر خوبي بود» زن عموهايش و همسايهها هميشه از او تعريف ميكنند. يك روز درماه رمضان بود كه عمويش به خانهي ما آمد وگفت : « احمد آمده» گفتم: «جدي ميگوييد» و فوراً روسري سركردم و رفتم، وقتي احمد را درخانهي عمويش ديدم، بيدرنگ او را در آغوشگرفتم و به اوگفتم : « پسرم، تو اول به خانهي عمويت رفتي» گفت: « بله عمه من را دعوت كرد و من هم آمدم كه اول يك عرض ادبي به عمو كرده باشم.»
احمد فقط يك بار به مرخصي آمد ،وقتي دورهي آموزشي او تمام شد، هيجدهم ماه رمضان بود كه از شيراز به بوشهر آمد. موقعي كه ميخواست به سربازي برود، خواهرش و زن عمويش و همسايهها از صبح تا ساعت 12 شب پيش او بودند تا او را بدرقه كنند و زن عمويش به خانهي ما آمد و كباب و خيارشور برايش آماده كرد، من طاقت ديدن رفتن او را به سربازي نداشتم. هنگامي كه احمد آمادهي رفتن بود، سر و صورتش را بوسيدم و او را از زير قرآن رد كردم ولي با او به محل اعزامش نرفتم.
شب وقتي كه پدرش به خانه آمد، من و همسايهها در حياط نشسته بوديم، او گفت: « به سلامتي احمد هم به سربازي رفت. » فصل تابستان بود، هوا هم گرم بود ولي من يك لرزش عجيبي در بدنم به وجود آمده بود كه نميتوانستم دندانهايم را روي هم بگذارم به طوري كه پدرش زير بغلم را گرفت و به داخل برد و گفت: «بچهي تو هم مثل بقيه ؛ مثل امير كه به خدمت رفت و تمام كرد، احمد هم ان شاءالله خدمتش را به سلامتي به پايان ميرساند . تو براي اميرخيلي ناراحتي نميكردي، چرا براي احمد اين قدر بيتابي ميكني؟» گفتم: تو خودت ميداني كه از كوچكي خيلي برايش زحمت كشيدم.» من غير از احمد 6 بچهي ديگر هم دارم ولي طبق مثل معروف « هرگلي، يك بويي دارد» خيلي دوستش داشتم او وقتي ميخواست به سربازي برود، به من ميگفت: « مادر من هم مثل مردم يا شهيد ميشوم يا اسير.
اخلاق احمد اين قدر با ما خوب بود كه نهايت نداشت، او هيچ وقت مرا ناراحت نكرد، اگر از راه ميرسيد و ميديد كه من ميخواهم ظرف بشويم، كمكم ميكرد، او پسر آرامي بود . از دو سالگيعمويش، او را به مغازه ميبرد و ظهر با خودش او را به خانه ميآورد . همهي فاميل او را دوست داشتند. وقتي احمد شهيد شد پسر عموهايش و دوستانش خيلي برايش داغدار بودند. پسر من به خاطر دين و اسلام رفت . اگر اينها شهيد نشده بودند ما نيز حالا نبوديم.
راوي: مادرشهيد
احمد متولد سال 1347 و پسر چهارم من بود. برادرش اميركه بزرگتر از او بود در كردستان خدمت ميكرد. امير هنوز خدمتش را به پايان نرسانده بود كه احمد گفت: «من هم ميخواهم به جبهه بروم» . پدرش به او گفت: «دو نفر از يك خانواده را به خدمت نميبرند. صبركن تا امير تمام كند بعد تو برو.» ولي احمد قبول نكرد وگفت: «من بايد بروم.» و به خاطر همين موضوع يك هفته در بيمارستان بستري بود.
رفتار و اخلاق پدرشان با آنها خيلي خوب بود. وقتي به بچهها ميگفتم: « بيرون نرويد» پدرشان ميگفت: «كارشان نداشته باش، شما ميتوانيد در خانه بمانيد، اينها بچه هستند نميتوانند اين قدر در خانه بمانند.»
احمد پلاستيك ميفروخت. به خاطر دارم يك روز احمد به خانه آمد، در حالي كه يك پلاستيك بزرگ پر از شيريني در دست داشت.
من گفتم:
- مادر اين شيرينيها را براي چه خريدهاي؟
او گفت:
- به خاطر اين كه آقاي خميني آمده، در شهر شيريني تقسيم ميكنند و هر كسي به من شيريني ميداد در پلاستيك ميريختم.
او يك پلاستيك پر، به اندازهي 2 كيلو شيريني با خودش آورده بود.
وقتي ميخواستيم او را براي كلاس پنجم ثبت نام كنيم، او گفت:
- من به مدرسه نميروم.
من به او گفتم:
- تو بايد به مدرسه بروي.
پدرش گفت:
- چرا او را وادار ميكنيد؟ اگر بخواهد برود خب ميرود و اگر نخواهد، به او اصرار نكنيد.
او ميگفت:
- ميخواهم در مغازه پدرم كاركنم.
و من گفتم:
- هر كاري دوست داري بكن.
تا اينكه برادر بزرگترش به خدمت سربازي رفت. هنوز پنج ماه از پايان خدمت برادرش مانده بود كه احمد بعد ازيك سري رفت وآمد، شناسنامهاش را درست كرد و به كازرون رفت. قبل از رفتن هر چه من به وي گفتم:
- مادر، تو را نميبرند هم قدت كوتاه است و هم سنت كم است.
او گفت:
- نه، من بايد بروم.
دوستي دركازرون داشتيم كه صبح با او به كازرون رفت و شب ساعت 12 به خانه برگشت. پدرش گفت:
- چرا ساعت 12 شب آمدي؟ به خانهي دايي يا خالهات ميرفتي، ما كه در كازرون فاميل داريم. نياز نبود اين وقت شب برگردي.
و او در جواب پدرش گفت:
- ميخواهم فردا مداركم را تحويل بدهم و به جبهه بروم.
من گفتم:
- پسرم، به خدا تو كوچك هستي و تو را به جبهه نميبرند. ولي قبول نميكرد.
پدرش گفت :
- حداقل صبركن تا برادرت برگردد، بعد تو برو.
اما احمد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و چندروز بعد به همراه پسرعمو و پسرعمهاش و پسر همسايهمان به جبهه رفتند.
يك روز كه زن عمويش براي ديدن بچهها به شيراز رفته بود، حصير پهن ميكند ميگويد: «احمد بيا اينجا بنشين براي شما حلوا آردي و مسقطي آوردهام.» احمد در پاسخ به زن عمويش گفته بود: «نه، همينجا خوب است مگر غير از اين است كه چند روز ديگر ميخواهم زير همين خاك بروم، » پس از اينكه سه ماه آموزشي آنها در شيراز تمام شد ، پسر عمهاش به فكه اعزام شد و پسر عمويش به اهواز . ولي احمد در شيراز مانده بود و فرماندهشان گفته بود : همين جا در شيراز پيش خودم بمان. گويا هدفش اين بوده كه احمد براي او سيگار بفروشد. ولي احمد قبول نميكند. بنابراين او را به فكه اعزام ميكنند و حدود40 روز از احمد خبري نداشتيم تا اين كه خواهرش رفت سپاه تا به احمد تلگراف بزند زيرا، در طول اين40 روز ما نامه فرستاده بوديم ولي او پاسخي نداده بود. تلگراف هم كه زدند خبري نشد روز بعد دوباره خواهرش به سپاه رفت و آنها گفتند : «خواهر ما تلگراف ميزنيم ديگر شانس خودتان، يا ميگيرد يا نميگيرد.» البته خبر به احمد ميرسيد ولي نامهي ما به دست او نميرسيد. تا اينكه بعد از 40 روز، ساعت 4 بعدازظهر بود،جلوي درحياط نشسته بودم كه يك نفر رد شد و به من گفت: « احمد يا امشب يا فردا صبح ميآيد.» من گفتم: «برو آقا مگر ما مسخره هستيم.» گفت: « نه به جان بچهام» همان شب، ساعت 8 شب ما در خانه نشسته بوديم كه ديديم يكي درب حياط را زد، پسر برادر شوهرم آمد و گفت: بياييد، احمد آقا آمده . من توي حياط را نگاه كردم ديدم كسي نيست. گفتم: « چطور آنها خبر دارند و من ندارم » توي حياط عمو و عمه اش بودند و داشتند صورتش را ميبوسيدند و ميگفتند: «كجا بودي؟ اين همه نامه نوشتيم و خواهرت تلگراف ميزد و تو جواب نميدادي.»
هيجدهم ماه رمضان بود كه آمد . موقعي كه ميخواست برگردد، ما از فلفل و ادويه و چاي و شكر گرفته تا وسايل ديگر را براي او آماده كرديم و همهي وسايل را در دو كيسهي بزرگ پركرديم . خواهرش پيراهن و زير پيراهن به او داد و گفت: «وقتي به آنجا رفتي، آب نيست كه حمام كني بعد از يك هفته كه لباست كثيف شد آن را دور بينداز.» يك روز مانده بود به عيد فطركه رفت و تا حدود بيست روزي ، يك ماه ديگر او را نديدم . شب سهشنبه بود . ما داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم . در تلويزيون نشان ميداد كه دو نفر با سرنيزه به شكم هم ميزنند. من گفتم: «پناه برخدا، چه مادري است كه طاقت داشته باشد ببيند سرنيزه در شكم بچهاش ميزنند» و نتوانستم نگاه كنم و بلند شدم رفتم توي حياط . درهمان موقع، همسايهمان آمد و گفت : «چشمت روشن، جنگ تمام شد و آتش بس شده.»
من هم گفتم: « خدا را شكر، تا جوانان مردم بيشتر از اين از بين نروند» يكي از همسنگران احمد، تعريف ميكند كه احمد همان طور كه سرش را بالا كرده بود تا به دشمن بزند از روبرو تير به شكمش اصابت ميكند و از پشتش بيرون ميآيد. و به گفتهي يك نفر از اهالي بوشهر كه براي پدرش تعريف كرده بود، بعد از آن هم شيميايي ميزنند.
هنگاميكه پدرش براي من تعريف كرد گفتم: « اين كسيكه ميگويي پسر من نيست» پدرش گفت: « تو در خانه نشستهاي و از هيچ چيز خبر نداري ولي من در شهر رفت و آمد دارم و اين را از مردم شنيدهام » يكي از همسنگرهايش براي پدرش تعريف كرده و گفته بود : «به پدر و مادرش نگوييد»
صبح روز پنجشبهاي صبح بود، تشييع جنازهي شهيد كمالي بود، پدر احمد نيز به تشييع رفته بود. موقعيكه آمد ، تا از موتور پياده شد به خانه برادرش رفت، من در حياط نشسته بودم و متوجه شدم كه خانهي عمويش شلوغ است و سر و صدايي ميآيد، بچهي كوچكي هم داشتم كه 7 ساله بود، گفت: « ميخواهم حمام كنم،» گفتم: « مادر، آب قطع است، برو خانه عمويت ببين چه خبر است كه سر و صدا ميآيد،» رفت و فوراً برگشت و گفت: «مادر ميگويند، احمد شهيد شده » و من گفتم: «ديگر نبينم از اين حرفها بزني. »
گفت: « مادر به خدا زن عمو و عمه دارند گريه ميكنند. » من چادرم را سركردم و رفتم، ديدم تمام فاميل جمع شدهاند و گريه و زاري ميكنند.
فردا صبح كه شد، دامادم كه پسر برادر شوهرم بود و برادرش يك ماشين گرفتند و به فكه رفتند، موقعي كه به آنجا رسيده بودند تمام منطقه مينگذاري شده بوده و نگذاشته بودند كه آنها جلو بروند. دامادم و برادرش غروب برگشتند، گفتم: « از احمد چه خبر؟» گفتند: « هيچ ، صليب سرخ گفته فردا عكسش را بياوريد شايد اسير شده باشد. » من گفتم: « ميگويند شهيد شده، » آنها به دروغ به من گفتند: « نه، » تا من ناراحت نشوم. و فردا صبحش او را تشييع كردند . من هنوز ميگفتم اين احمد من نيست. تا 40 روز سر قبرش ميرفتم و وقتي ميآمدم لباس تنم از گريه خيس شده بود. ولي هنوز باور نداشتم كسي كه در آن قبر به آرامي خوابيده پسر من است.
پدرش ميگفت: «تو چرا قبول نميكني كه احمد تو شهيد شده.»
من ميگفتم: «اگر ماشين به او زده بود و جلوي چشمم مرده بود، من ميگفتم اين بچهي من است. » ولي درآن وضعيت احمد قابل شناسايي نبود و من نتوانستم آن را بشناسم. هنگاميكه جسد او را به خانه آوردند. افرادي كه از بنياد شهيد آمده بودند به من گفتند: «نگاهش كن، »ولي عمويش مانع از اين كار شد.
من گفتم: « ميخواهم بچهام را بينم وقتي داخل مرده شور خانه ( غسال خانه ) خواستم سرش را ببوسم كل بدنش را پلاستيك گرفته بودند، ديدم كه يك چشم نداشت و از حال رفتم و نيم ساعت بعد كه به صورتم آب زدند، بهوش آمدم.
احمد خيلي پسر خوب و حرف گوش كني بود. هرگاه بچهاي ميديد كه گريه ميكند به او ميگفت: «چرا گريه ميكني؟» و هر چه ميخواست به او مي داد. در ماه رمضان كه بود اگر در كنار خانهي كسي رد ميشد كه ميشنيد چيزي لازم دارند، مثلاً ميگفتند چرا نرفتي هندوانه بخري، اول افطار است. او مخفيانه ميرفت هندوانه ميخريد و ميگذاشت كنار در حياط به طوري كه كسي متوجه نشود و هيچ وقت به خاطر كاري كه براي ديگران ميكرد بر آنها منت نميگذاشت.
به خاطر دارم شبي كه امام خميني (ره)، به رحمت خدا رفته بود و مردم نميدانستند، من در حياط خوابيده بودم، من هميشه عادت داشتم در حياط ميخوابيدم. همان طور كه خوابيده بودم ديدم كه احمد آمد كنارم نشست و سرش را گذاشت روي دستم.گفتم: «پسرم! چه شده؟» گفت: « آقاي خميني مريض است»،گفتم: « مادر خدا نكند.» گفت: « مادر، چندين دكتر جوابش كردند.» صبح كه شد به پدرش ( جعفر ) گفتم من چنين خوابي ديدم و ساعت 8 صبح بود كه خبر دادند آقا خميني رحمت خدا رفته و پدرش گفت : « نگاه كن اين شهيدان همه چيز را ميفهمند.»
احمد هر وقت به جبهه ميرفت با ما كه خداحافظي ميكرد، ما مانع او نميشديم و ميگفتيم: « برو، خدا به همراهت.» اول ماه محرم بود، او براي پسرعمويش در اهواز نامه نوشته بود و گفته بود:« نرو، بگذار با هم به بوشهر برويم و عاشورا براي سينهزني در مسجد باشيم.» و دو روز مانده بود به شب عاشورا كه جسد او را آوردند .
او از كودكي عاشق امام حسين (ع) بود و از همان كوچكي آن را نذر امام حسين (ع) كردم و ميگفتم: « اين علي اصغر حسين (ع) است» و از كوچكي علي اصغر امام حسين (ع) بود، سال اول آن را سبزپوش كردم و سال دوم آن را سياه پوش كردم تا شايد خداوند آن را برايم نگه دارد، تا اينكه آن را به دوازده، سيزده سالگي رساندم و به سلامتي شهيد در راه خدا شد.
راوي: عباس ياسي (برادر شهيد)
احمد، متولد سال1347 بود، او فقط موفق شد تا پنجم ابتدايي به تحصيلات خود ادامه دهد و بعد از آن ترك تحصيل كرد. او شغل پدرم ـ قصابي ـ را در پيش گرفت و تا قبل از اين كه دفترچهي آماده به خدمت بگيرد، قصابي ميكرد. قبل از انقلاب من حدود 5 يا 6 ساله بودم كه با هم به تظاهرات ميرفتيم و احمد با دوستانش، لاستيك آتش ميزدند و من در گوشهاي نگاه ميكردم و گاهي اوقات يك ماشين به نام ( ريو ) ميآمد و ما ميگفتيم: «ريو، ريو، مردي بيو» . و آنها كه ميآمدند ما فرار ميكرديم.
به ياد دارم يك روز در اوايل انقلاب، عكس امام خميني (ره) را به بازار آورده بودند و ميفروختند، ما پول به همراه خود نداشتيم، هر چه قدر به فروشنده التماس كرديم كه عكس را به ما بدهد و ما بعداً پول ميآوريم، قبول نكرد و ما خيلي ناراحت شديم و به خانه برگشتيم . وقتي كه به خانه آمديم ديديم كه خواهرمان عكس امام را گرفته و در اتاق نصب كرده.
قبل از اين كه خبر شهادت احمد را بدهند، من به دلم افتاده بود كه احمد شهيد شده و وقتي خبر شهادتش را شنيدم اين خبر براي من تازگي نداشت، ولي به پدر و مادرم نگفتم.
بعد از شهادت احمد،يك شب خواب ديدم كه احمد در آسمان روزنهاي باز كرده و از آن روزنه به من نگاه ميكرد . وگفت: « اين قدر برادرانت را اذيت نكن»، ( سه برادر كوچكتر از خودم را ميگفت، چون من آنها را اذيت ميكردم ) . وقتي اين خواب را ديدم خيلي ناراحت شدم كه چنين چيزي به من گفته و از آن به بعد سعي كردم كه ديگر آنها را اذيت نكنم. روزي كه خبر شهادت احمد را به عمويم دادند، من به شهر رفته بودم و دلهرهي عجيبي داشتم گويا ميخواستند خبر بدي به من بدهند . طوري بود كه حتي دوست نداشتم به طرف خانه بروم ؛ زيرا ميترسيدم خبري از احمد شده باشد، وقتي به خانه رسيدم ديدم كه جلوي درب حياطمان شلوغ است، همان موقع فهميدم كه احمد شهيد شده.
احمد خيلي خوش اخلاق بود و با دوستان و فاميل رفتارش خيلي خوب بود . اگر همسايهاي از او كاري ميخواست، فوراً آن كار را برايش انجام ميداد و مردم به خاطر اين كارها او را دوست داشتند. احمد هميشه در مراسم عاشورا و تاسوعا شركت ميكرد.
راوي: جانشين پايگاه مقاومت شهيد مدني
ما با شهيد همسايه ميشديم و دو تا از برادرانش دانشآموز من بودند. احمد شخصي بسيار مومن ، مردمدار و بيش از اندازه مهربان بود. البته همهي پسرهاي آقاي ياسي مهربان هستند ؛ ولي احمد چيز ديگري بود . يادم ميآيد كه سال 65 يكي از بچههاي محله به نام «عبدالرضا ملاح زاده» شهيد شده بود و چون عضو تيم فوتبال بود و در تيم ورزشي «كمان» بازي ميكرد، به خاطر يادبودش يك دوره مسابقات گل كوچك گذاشته بودند . شهيد ياسي نيز به خاطر اين كه يادبود شهيد ملاح زاده بود تيمي تشكيل داده و در اين مسابقات شركت كرد .
احمد علاقهي زيادي به كارهاي مذهبي داشت . پسرهاي آقاي ياسي همه به كارهاي مذهبي علاقه داشتند ؛ بخصوص امير ياسي برادر بزرگشان كه يكي از دست اندركاران مراسم عزاداري امام حسين (ع) بود و چون برادرانش در اين خط قرار گرفتند، احمد نيز مثل ديگر برادرانش به انجام اين كارها علاقهمند شده و در اين كارها فعاليت ميكرد . او راهيكه انتخاب كرده بود بسيار مقدس بود و انشاءالله كه بقيهي برادرانش نيز از نظر اخلاقي بتواند ادامه دهندهي راه او باشند.
البته در حال حاضر جنگي در پيش نيست و سلاحي كه در دست داريم همان قلم ماست . اميدوارم كه بتوانيم از اين طريق راه شهدا را ادامه دهيم . وظيفهي اخلاقي و مذهبي ما است كه تا آنجا كه توان داريم و وقتمان اجازه ميدهد در اين راه قدم برداريم.
راوي : برادر شهيد
در آن زمان احمد كوچك بود و فقط سلام و احوال پرسي او و برخوردهايي كه داشت را به ياد دارم.
موقع به خاك سپردن احمد من پايين قبر بودم . پسر عمويش رحمان خيلي بيقراري ميكرد. زيرا خيلي به او علاقه داشت و هميشه با هم بودند و در خدمت سربازي نيز با هم بودند.
خبر شهادت احمد خيلي زود در محله پيچيد. من در مراسم تشييع ايشان شركت كردم و خوشحالم از اين كه او جان خود را در يك راه مقدس فدا كرد. خانوادهي شهيد بسيار مذهبي هستند، شهيد در مراسمهايي كه در مسجد برگزار ميشد شركت ميكرد.
راوي : برادر شهيد
سيهزار تومان داد ويك خط تلفن ثبت نام كرد و وقتي كه ميخواست دوباره به جبهه برود، به پدرم گفت: «شما كارش را پيگيري كنيد» . ما اين خط تلفن را هنوز هم داريم. وقتي احمد با دوستانش به جبهه رفت اغلب دوستانش پشت جبهه بودند ولي احمد خط مقدم بود و با اين كه ميدانست خط مقدم خيلي خطرناك است و امكان شهيد شدنش بسيار است ولي چون از مردن هيچ ترسي نداشت همواره در خط مقدم بود .
ادامه مطلب
احمد با همه دوست و مهربان بود. يك روز من و تمام دوستانش بر سر خاكش بوديم كه يكي از زنان محله آمد وگفت: « مادر احمد ياسي چه كسي است؟» من هميشه سر قبر احمد ميآيم. گفتم: « من مادر احمد هستم»، گفت : « پسر شما با پسر من دوست بود و با هم رفت و آمد داشتند، عكس احمد و پسرم را كه با هم گرفته بودند، قاب كردهام و نصب كردهام به ديوار خانهمان از بسكه پسر خوبي بود» زن عموهايش و همسايهها هميشه از او تعريف ميكنند. يك روز درماه رمضان بود كه عمويش به خانهي ما آمد وگفت : « احمد آمده» گفتم: «جدي ميگوييد» و فوراً روسري سركردم و رفتم، وقتي احمد را درخانهي عمويش ديدم، بيدرنگ او را در آغوشگرفتم و به اوگفتم : « پسرم، تو اول به خانهي عمويت رفتي» گفت: « بله عمه من را دعوت كرد و من هم آمدم كه اول يك عرض ادبي به عمو كرده باشم.»
احمد فقط يك بار به مرخصي آمد ،وقتي دورهي آموزشي او تمام شد، هيجدهم ماه رمضان بود كه از شيراز به بوشهر آمد. موقعي كه ميخواست به سربازي برود، خواهرش و زن عمويش و همسايهها از صبح تا ساعت 12 شب پيش او بودند تا او را بدرقه كنند و زن عمويش به خانهي ما آمد و كباب و خيارشور برايش آماده كرد، من طاقت ديدن رفتن او را به سربازي نداشتم. هنگامي كه احمد آمادهي رفتن بود، سر و صورتش را بوسيدم و او را از زير قرآن رد كردم ولي با او به محل اعزامش نرفتم.
شب وقتي كه پدرش به خانه آمد، من و همسايهها در حياط نشسته بوديم، او گفت: « به سلامتي احمد هم به سربازي رفت. » فصل تابستان بود، هوا هم گرم بود ولي من يك لرزش عجيبي در بدنم به وجود آمده بود كه نميتوانستم دندانهايم را روي هم بگذارم به طوري كه پدرش زير بغلم را گرفت و به داخل برد و گفت: «بچهي تو هم مثل بقيه ؛ مثل امير كه به خدمت رفت و تمام كرد، احمد هم ان شاءالله خدمتش را به سلامتي به پايان ميرساند . تو براي اميرخيلي ناراحتي نميكردي، چرا براي احمد اين قدر بيتابي ميكني؟» گفتم: تو خودت ميداني كه از كوچكي خيلي برايش زحمت كشيدم.» من غير از احمد 6 بچهي ديگر هم دارم ولي طبق مثل معروف « هرگلي، يك بويي دارد» خيلي دوستش داشتم او وقتي ميخواست به سربازي برود، به من ميگفت: « مادر من هم مثل مردم يا شهيد ميشوم يا اسير.
اخلاق احمد اين قدر با ما خوب بود كه نهايت نداشت، او هيچ وقت مرا ناراحت نكرد، اگر از راه ميرسيد و ميديد كه من ميخواهم ظرف بشويم، كمكم ميكرد، او پسر آرامي بود . از دو سالگيعمويش، او را به مغازه ميبرد و ظهر با خودش او را به خانه ميآورد . همهي فاميل او را دوست داشتند. وقتي احمد شهيد شد پسر عموهايش و دوستانش خيلي برايش داغدار بودند. پسر من به خاطر دين و اسلام رفت . اگر اينها شهيد نشده بودند ما نيز حالا نبوديم.
راوي: مادرشهيد
احمد متولد سال 1347 و پسر چهارم من بود. برادرش اميركه بزرگتر از او بود در كردستان خدمت ميكرد. امير هنوز خدمتش را به پايان نرسانده بود كه احمد گفت: «من هم ميخواهم به جبهه بروم» . پدرش به او گفت: «دو نفر از يك خانواده را به خدمت نميبرند. صبركن تا امير تمام كند بعد تو برو.» ولي احمد قبول نكرد وگفت: «من بايد بروم.» و به خاطر همين موضوع يك هفته در بيمارستان بستري بود.
رفتار و اخلاق پدرشان با آنها خيلي خوب بود. وقتي به بچهها ميگفتم: « بيرون نرويد» پدرشان ميگفت: «كارشان نداشته باش، شما ميتوانيد در خانه بمانيد، اينها بچه هستند نميتوانند اين قدر در خانه بمانند.»
احمد پلاستيك ميفروخت. به خاطر دارم يك روز احمد به خانه آمد، در حالي كه يك پلاستيك بزرگ پر از شيريني در دست داشت.
من گفتم:
- مادر اين شيرينيها را براي چه خريدهاي؟
او گفت:
- به خاطر اين كه آقاي خميني آمده، در شهر شيريني تقسيم ميكنند و هر كسي به من شيريني ميداد در پلاستيك ميريختم.
او يك پلاستيك پر، به اندازهي 2 كيلو شيريني با خودش آورده بود.
وقتي ميخواستيم او را براي كلاس پنجم ثبت نام كنيم، او گفت:
- من به مدرسه نميروم.
من به او گفتم:
- تو بايد به مدرسه بروي.
پدرش گفت:
- چرا او را وادار ميكنيد؟ اگر بخواهد برود خب ميرود و اگر نخواهد، به او اصرار نكنيد.
او ميگفت:
- ميخواهم در مغازه پدرم كاركنم.
و من گفتم:
- هر كاري دوست داري بكن.
تا اينكه برادر بزرگترش به خدمت سربازي رفت. هنوز پنج ماه از پايان خدمت برادرش مانده بود كه احمد بعد ازيك سري رفت وآمد، شناسنامهاش را درست كرد و به كازرون رفت. قبل از رفتن هر چه من به وي گفتم:
- مادر، تو را نميبرند هم قدت كوتاه است و هم سنت كم است.
او گفت:
- نه، من بايد بروم.
دوستي دركازرون داشتيم كه صبح با او به كازرون رفت و شب ساعت 12 به خانه برگشت. پدرش گفت:
- چرا ساعت 12 شب آمدي؟ به خانهي دايي يا خالهات ميرفتي، ما كه در كازرون فاميل داريم. نياز نبود اين وقت شب برگردي.
و او در جواب پدرش گفت:
- ميخواهم فردا مداركم را تحويل بدهم و به جبهه بروم.
من گفتم:
- پسرم، به خدا تو كوچك هستي و تو را به جبهه نميبرند. ولي قبول نميكرد.
پدرش گفت :
- حداقل صبركن تا برادرت برگردد، بعد تو برو.
اما احمد گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و چندروز بعد به همراه پسرعمو و پسرعمهاش و پسر همسايهمان به جبهه رفتند.
يك روز كه زن عمويش براي ديدن بچهها به شيراز رفته بود، حصير پهن ميكند ميگويد: «احمد بيا اينجا بنشين براي شما حلوا آردي و مسقطي آوردهام.» احمد در پاسخ به زن عمويش گفته بود: «نه، همينجا خوب است مگر غير از اين است كه چند روز ديگر ميخواهم زير همين خاك بروم، » پس از اينكه سه ماه آموزشي آنها در شيراز تمام شد ، پسر عمهاش به فكه اعزام شد و پسر عمويش به اهواز . ولي احمد در شيراز مانده بود و فرماندهشان گفته بود : همين جا در شيراز پيش خودم بمان. گويا هدفش اين بوده كه احمد براي او سيگار بفروشد. ولي احمد قبول نميكند. بنابراين او را به فكه اعزام ميكنند و حدود40 روز از احمد خبري نداشتيم تا اين كه خواهرش رفت سپاه تا به احمد تلگراف بزند زيرا، در طول اين40 روز ما نامه فرستاده بوديم ولي او پاسخي نداده بود. تلگراف هم كه زدند خبري نشد روز بعد دوباره خواهرش به سپاه رفت و آنها گفتند : «خواهر ما تلگراف ميزنيم ديگر شانس خودتان، يا ميگيرد يا نميگيرد.» البته خبر به احمد ميرسيد ولي نامهي ما به دست او نميرسيد. تا اينكه بعد از 40 روز، ساعت 4 بعدازظهر بود،جلوي درحياط نشسته بودم كه يك نفر رد شد و به من گفت: « احمد يا امشب يا فردا صبح ميآيد.» من گفتم: «برو آقا مگر ما مسخره هستيم.» گفت: « نه به جان بچهام» همان شب، ساعت 8 شب ما در خانه نشسته بوديم كه ديديم يكي درب حياط را زد، پسر برادر شوهرم آمد و گفت: بياييد، احمد آقا آمده . من توي حياط را نگاه كردم ديدم كسي نيست. گفتم: « چطور آنها خبر دارند و من ندارم » توي حياط عمو و عمه اش بودند و داشتند صورتش را ميبوسيدند و ميگفتند: «كجا بودي؟ اين همه نامه نوشتيم و خواهرت تلگراف ميزد و تو جواب نميدادي.»
هيجدهم ماه رمضان بود كه آمد . موقعي كه ميخواست برگردد، ما از فلفل و ادويه و چاي و شكر گرفته تا وسايل ديگر را براي او آماده كرديم و همهي وسايل را در دو كيسهي بزرگ پركرديم . خواهرش پيراهن و زير پيراهن به او داد و گفت: «وقتي به آنجا رفتي، آب نيست كه حمام كني بعد از يك هفته كه لباست كثيف شد آن را دور بينداز.» يك روز مانده بود به عيد فطركه رفت و تا حدود بيست روزي ، يك ماه ديگر او را نديدم . شب سهشنبه بود . ما داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم . در تلويزيون نشان ميداد كه دو نفر با سرنيزه به شكم هم ميزنند. من گفتم: «پناه برخدا، چه مادري است كه طاقت داشته باشد ببيند سرنيزه در شكم بچهاش ميزنند» و نتوانستم نگاه كنم و بلند شدم رفتم توي حياط . درهمان موقع، همسايهمان آمد و گفت : «چشمت روشن، جنگ تمام شد و آتش بس شده.»
من هم گفتم: « خدا را شكر، تا جوانان مردم بيشتر از اين از بين نروند» يكي از همسنگران احمد، تعريف ميكند كه احمد همان طور كه سرش را بالا كرده بود تا به دشمن بزند از روبرو تير به شكمش اصابت ميكند و از پشتش بيرون ميآيد. و به گفتهي يك نفر از اهالي بوشهر كه براي پدرش تعريف كرده بود، بعد از آن هم شيميايي ميزنند.
هنگاميكه پدرش براي من تعريف كرد گفتم: « اين كسيكه ميگويي پسر من نيست» پدرش گفت: « تو در خانه نشستهاي و از هيچ چيز خبر نداري ولي من در شهر رفت و آمد دارم و اين را از مردم شنيدهام » يكي از همسنگرهايش براي پدرش تعريف كرده و گفته بود : «به پدر و مادرش نگوييد»
صبح روز پنجشبهاي صبح بود، تشييع جنازهي شهيد كمالي بود، پدر احمد نيز به تشييع رفته بود. موقعيكه آمد ، تا از موتور پياده شد به خانه برادرش رفت، من در حياط نشسته بودم و متوجه شدم كه خانهي عمويش شلوغ است و سر و صدايي ميآيد، بچهي كوچكي هم داشتم كه 7 ساله بود، گفت: « ميخواهم حمام كنم،» گفتم: « مادر، آب قطع است، برو خانه عمويت ببين چه خبر است كه سر و صدا ميآيد،» رفت و فوراً برگشت و گفت: «مادر ميگويند، احمد شهيد شده » و من گفتم: «ديگر نبينم از اين حرفها بزني. »
گفت: « مادر به خدا زن عمو و عمه دارند گريه ميكنند. » من چادرم را سركردم و رفتم، ديدم تمام فاميل جمع شدهاند و گريه و زاري ميكنند.
فردا صبح كه شد، دامادم كه پسر برادر شوهرم بود و برادرش يك ماشين گرفتند و به فكه رفتند، موقعي كه به آنجا رسيده بودند تمام منطقه مينگذاري شده بوده و نگذاشته بودند كه آنها جلو بروند. دامادم و برادرش غروب برگشتند، گفتم: « از احمد چه خبر؟» گفتند: « هيچ ، صليب سرخ گفته فردا عكسش را بياوريد شايد اسير شده باشد. » من گفتم: « ميگويند شهيد شده، » آنها به دروغ به من گفتند: « نه، » تا من ناراحت نشوم. و فردا صبحش او را تشييع كردند . من هنوز ميگفتم اين احمد من نيست. تا 40 روز سر قبرش ميرفتم و وقتي ميآمدم لباس تنم از گريه خيس شده بود. ولي هنوز باور نداشتم كسي كه در آن قبر به آرامي خوابيده پسر من است.
پدرش ميگفت: «تو چرا قبول نميكني كه احمد تو شهيد شده.»
من ميگفتم: «اگر ماشين به او زده بود و جلوي چشمم مرده بود، من ميگفتم اين بچهي من است. » ولي درآن وضعيت احمد قابل شناسايي نبود و من نتوانستم آن را بشناسم. هنگاميكه جسد او را به خانه آوردند. افرادي كه از بنياد شهيد آمده بودند به من گفتند: «نگاهش كن، »ولي عمويش مانع از اين كار شد.
من گفتم: « ميخواهم بچهام را بينم وقتي داخل مرده شور خانه ( غسال خانه ) خواستم سرش را ببوسم كل بدنش را پلاستيك گرفته بودند، ديدم كه يك چشم نداشت و از حال رفتم و نيم ساعت بعد كه به صورتم آب زدند، بهوش آمدم.
احمد خيلي پسر خوب و حرف گوش كني بود. هرگاه بچهاي ميديد كه گريه ميكند به او ميگفت: «چرا گريه ميكني؟» و هر چه ميخواست به او مي داد. در ماه رمضان كه بود اگر در كنار خانهي كسي رد ميشد كه ميشنيد چيزي لازم دارند، مثلاً ميگفتند چرا نرفتي هندوانه بخري، اول افطار است. او مخفيانه ميرفت هندوانه ميخريد و ميگذاشت كنار در حياط به طوري كه كسي متوجه نشود و هيچ وقت به خاطر كاري كه براي ديگران ميكرد بر آنها منت نميگذاشت.
به خاطر دارم شبي كه امام خميني (ره)، به رحمت خدا رفته بود و مردم نميدانستند، من در حياط خوابيده بودم، من هميشه عادت داشتم در حياط ميخوابيدم. همان طور كه خوابيده بودم ديدم كه احمد آمد كنارم نشست و سرش را گذاشت روي دستم.گفتم: «پسرم! چه شده؟» گفت: « آقاي خميني مريض است»،گفتم: « مادر خدا نكند.» گفت: « مادر، چندين دكتر جوابش كردند.» صبح كه شد به پدرش ( جعفر ) گفتم من چنين خوابي ديدم و ساعت 8 صبح بود كه خبر دادند آقا خميني رحمت خدا رفته و پدرش گفت : « نگاه كن اين شهيدان همه چيز را ميفهمند.»
احمد هر وقت به جبهه ميرفت با ما كه خداحافظي ميكرد، ما مانع او نميشديم و ميگفتيم: « برو، خدا به همراهت.» اول ماه محرم بود، او براي پسرعمويش در اهواز نامه نوشته بود و گفته بود:« نرو، بگذار با هم به بوشهر برويم و عاشورا براي سينهزني در مسجد باشيم.» و دو روز مانده بود به شب عاشورا كه جسد او را آوردند .
او از كودكي عاشق امام حسين (ع) بود و از همان كوچكي آن را نذر امام حسين (ع) كردم و ميگفتم: « اين علي اصغر حسين (ع) است» و از كوچكي علي اصغر امام حسين (ع) بود، سال اول آن را سبزپوش كردم و سال دوم آن را سياه پوش كردم تا شايد خداوند آن را برايم نگه دارد، تا اينكه آن را به دوازده، سيزده سالگي رساندم و به سلامتي شهيد در راه خدا شد.
راوي: عباس ياسي (برادر شهيد)
احمد، متولد سال1347 بود، او فقط موفق شد تا پنجم ابتدايي به تحصيلات خود ادامه دهد و بعد از آن ترك تحصيل كرد. او شغل پدرم ـ قصابي ـ را در پيش گرفت و تا قبل از اين كه دفترچهي آماده به خدمت بگيرد، قصابي ميكرد. قبل از انقلاب من حدود 5 يا 6 ساله بودم كه با هم به تظاهرات ميرفتيم و احمد با دوستانش، لاستيك آتش ميزدند و من در گوشهاي نگاه ميكردم و گاهي اوقات يك ماشين به نام ( ريو ) ميآمد و ما ميگفتيم: «ريو، ريو، مردي بيو» . و آنها كه ميآمدند ما فرار ميكرديم.
به ياد دارم يك روز در اوايل انقلاب، عكس امام خميني (ره) را به بازار آورده بودند و ميفروختند، ما پول به همراه خود نداشتيم، هر چه قدر به فروشنده التماس كرديم كه عكس را به ما بدهد و ما بعداً پول ميآوريم، قبول نكرد و ما خيلي ناراحت شديم و به خانه برگشتيم . وقتي كه به خانه آمديم ديديم كه خواهرمان عكس امام را گرفته و در اتاق نصب كرده.
قبل از اين كه خبر شهادت احمد را بدهند، من به دلم افتاده بود كه احمد شهيد شده و وقتي خبر شهادتش را شنيدم اين خبر براي من تازگي نداشت، ولي به پدر و مادرم نگفتم.
بعد از شهادت احمد،يك شب خواب ديدم كه احمد در آسمان روزنهاي باز كرده و از آن روزنه به من نگاه ميكرد . وگفت: « اين قدر برادرانت را اذيت نكن»، ( سه برادر كوچكتر از خودم را ميگفت، چون من آنها را اذيت ميكردم ) . وقتي اين خواب را ديدم خيلي ناراحت شدم كه چنين چيزي به من گفته و از آن به بعد سعي كردم كه ديگر آنها را اذيت نكنم. روزي كه خبر شهادت احمد را به عمويم دادند، من به شهر رفته بودم و دلهرهي عجيبي داشتم گويا ميخواستند خبر بدي به من بدهند . طوري بود كه حتي دوست نداشتم به طرف خانه بروم ؛ زيرا ميترسيدم خبري از احمد شده باشد، وقتي به خانه رسيدم ديدم كه جلوي درب حياطمان شلوغ است، همان موقع فهميدم كه احمد شهيد شده.
احمد خيلي خوش اخلاق بود و با دوستان و فاميل رفتارش خيلي خوب بود . اگر همسايهاي از او كاري ميخواست، فوراً آن كار را برايش انجام ميداد و مردم به خاطر اين كارها او را دوست داشتند. احمد هميشه در مراسم عاشورا و تاسوعا شركت ميكرد.
راوي: جانشين پايگاه مقاومت شهيد مدني
ما با شهيد همسايه ميشديم و دو تا از برادرانش دانشآموز من بودند. احمد شخصي بسيار مومن ، مردمدار و بيش از اندازه مهربان بود. البته همهي پسرهاي آقاي ياسي مهربان هستند ؛ ولي احمد چيز ديگري بود . يادم ميآيد كه سال 65 يكي از بچههاي محله به نام «عبدالرضا ملاح زاده» شهيد شده بود و چون عضو تيم فوتبال بود و در تيم ورزشي «كمان» بازي ميكرد، به خاطر يادبودش يك دوره مسابقات گل كوچك گذاشته بودند . شهيد ياسي نيز به خاطر اين كه يادبود شهيد ملاح زاده بود تيمي تشكيل داده و در اين مسابقات شركت كرد .
احمد علاقهي زيادي به كارهاي مذهبي داشت . پسرهاي آقاي ياسي همه به كارهاي مذهبي علاقه داشتند ؛ بخصوص امير ياسي برادر بزرگشان كه يكي از دست اندركاران مراسم عزاداري امام حسين (ع) بود و چون برادرانش در اين خط قرار گرفتند، احمد نيز مثل ديگر برادرانش به انجام اين كارها علاقهمند شده و در اين كارها فعاليت ميكرد . او راهيكه انتخاب كرده بود بسيار مقدس بود و انشاءالله كه بقيهي برادرانش نيز از نظر اخلاقي بتواند ادامه دهندهي راه او باشند.
البته در حال حاضر جنگي در پيش نيست و سلاحي كه در دست داريم همان قلم ماست . اميدوارم كه بتوانيم از اين طريق راه شهدا را ادامه دهيم . وظيفهي اخلاقي و مذهبي ما است كه تا آنجا كه توان داريم و وقتمان اجازه ميدهد در اين راه قدم برداريم.
راوي : برادر شهيد
در آن زمان احمد كوچك بود و فقط سلام و احوال پرسي او و برخوردهايي كه داشت را به ياد دارم.
موقع به خاك سپردن احمد من پايين قبر بودم . پسر عمويش رحمان خيلي بيقراري ميكرد. زيرا خيلي به او علاقه داشت و هميشه با هم بودند و در خدمت سربازي نيز با هم بودند.
خبر شهادت احمد خيلي زود در محله پيچيد. من در مراسم تشييع ايشان شركت كردم و خوشحالم از اين كه او جان خود را در يك راه مقدس فدا كرد. خانوادهي شهيد بسيار مذهبي هستند، شهيد در مراسمهايي كه در مسجد برگزار ميشد شركت ميكرد.
راوي : برادر شهيد
سيهزار تومان داد ويك خط تلفن ثبت نام كرد و وقتي كه ميخواست دوباره به جبهه برود، به پدرم گفت: «شما كارش را پيگيري كنيد» . ما اين خط تلفن را هنوز هم داريم. وقتي احمد با دوستانش به جبهه رفت اغلب دوستانش پشت جبهه بودند ولي احمد خط مقدم بود و با اين كه ميدانست خط مقدم خيلي خطرناك است و امكان شهيد شدنش بسيار است ولي چون از مردن هيچ ترسي نداشت همواره در خط مقدم بود .
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها