مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عزیز پوردلاور

841
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عزيز
نام خانوادگی پوردلاور
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1343/01/15
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهادت معرج مردان خداست وخدا دوستداران خود را میراند.

    مهرزاد شکوفه ای بود از شجره طیبه بسیج که نشکفته پرپر شد .

     

    شهید عزیز در سال 1343 در بوشهر دیده به جهان گشود از 6 سالگی به دبستان رفت . بیان مادرش از سنین 11 نمار خواندن را شروع کرد. در بهبحوحه انقلاب چه شب ها بود  که تا دیر وقت در سخنرانیها و جلسات شرکت می کرد با اوج گیری انقلاب یکی از فراد واقعا" فعال بود و چه روزهائی و شبهائی بود که تا پاسی از شب را با دوستان خود به تظاهرات و راهپیمائی میپرداخت به حجاب اعتقاد عجیبی داشت و برای استدام و حفظ آن زیاد تلاش می کرد با کودکان انس والفت زیادی داشت . مبارزه و تلاش زیادی علیه منافقین و کافران از خدا بی خبر میکرد . با شروع جنگ تحمیلی مشتاقانه آاماده رفتن به رفتن جبهه شد و دوبار به جبهه اعزام گشت بار اول به مدت 18 روز در آنجا به نبرد حق علیه باطل پرداخت و بار دوم به مدت 38 روز به جبهه رفت و به تبار شهیدان کربلای حسین (ع) پیوست./

     

    والسلام

    روانش شاد و راهش مستدام باد
    ادامه مطلب
    «بسم الله الرحمن الرحيم»

    خداوندا! مرا ببخش!چرا كه نتوانسته ام كار نيكي انجام دهم و نتوانستم خدمت بزرگي به تو بكنم. من بي زبان و بي دست و پا روبروي شما چه كاري از دستم ساخته است.

    خداوندا ! مرا ببخش كه تمام عمرم را با گناه سر كرده ام . مرا ببخش ! و مرا ياري ده تا بتوانم با دشمنانت بجنگم و آن ها را از بين ببرم .

    خداوندا ! دست به سوي تو دراز مي كنم و از تو تمنا مي كنم كه مرا ببخشي !

    من با دوستانم هم اكنون در سنگري كه به دست خود ساخته‌ايم در همان زميني كه با خون شهيدان رنگين شده ، زندگي مي كنيم . اين آخرين شبي است كه بايد اينجا بگذرانيم و من در حال نوشتن وصيت خود هستم. من از مال دنيا چيزي ندارم جانم را نيز به صاحبش بخشيدم . شايد خداوند بپذيرد و مرا به فيض شهادت برساند . امشب، شب عمليات است و شايد اين آخرين كلماتي باشد كه مي نويسم .

    خداحافظ همگي شما !
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    پيرمرد معلول:

    قلب رئوف عزيز ، از جنس بلور بود ؛ آن قدر صاف و شكننده كه حتي صداي پاهاي خسته ي پيرمردي ، آن را به لرزه در مي آورد . او عاشقانه به مردم خدمت مي كرد و از اين كار لذت مي برد . چرا كه رسم مردان خدايي، جز اين نيست .

    برادر شهيد از روزي مي گويد كه: « در محله ي ما ، پيرمرد معلولي زندگي مي كرد . يك روز كه مشغول كار ساختماني در منزل جديدمان بوديم ؛ اين پيرمرد از آن جا عبور كرد . او چهار دست و پا خود را به روي زمين مي كشيد و به سختي راه مي رفت . عزيز به محض ديدن آن صحنه ، فرغوني  كه به وسيله آن كارهاي ساختماني را انجام مي داديم برداشت و پيرمرد را به بانك برد تا مستمري اش را دريافت كند  سپس او را به منزل رساند و به او گفت : « هر گاه خواستي جايي بروي ، من را خبركن ! خودم شما را مي برم . » عزيز اگر چه جوان بود ولي هرگز تابع احساسات كاذب و غرور آميز جواني نشد و هيچ گاه با خود فكر نكرد كه اگر دوستانم مرا با اين وضع ببينند مرا مسخره خواهند كرد . زماني كه اين پيرمرد خبر شهادت عزيز را شنيد،بسيار غمگين و دل شكسته شد .

     

    نگراني براي تحصيل برادر :

    برادر، از عزيز مي گويد . از آرزوهايي كه براي عزيز داشت. از مردانگي عزيز، از خود گذشتگي او!

    ـ « اوائل انقلاب ، عزيز نگهبان بنياد مستضعفين بود و ازاجناس و كمك هاي مردمي ، محافظت مي كرد.او همان زمان كار با اسلحه را آموخت .

    زمان جنگ هم با وجود اينكه فقط 16 سال داشت، به جبهه رفت . يك روز كه از محل كار ، به منزل برگشتم متوجه شدم عزيز منزل نيست . از مادر سراغش را گرفتم . او گفت : « عزيز به همراه دوستانش ، از طرف ستاد جنگهاي نامنظم ، به جبهه رفته است.» من از اين موضوع ناراحت شدم. زيرا برادرم اصغر هم از طرف جهاد ، به جبهه اعزام شده بود و دوست داشتم عزيز بماند و درس بخواند و تحصيلاتش را به اتمام برساند . سه ماه بعد ، عزيز از جبهه برگشت . به او گفتم : « تو مشغول تحصيل بودي و نيرو هم به اندازه كافي بود . لزومي به رفتن تو نبود.» و او در پاسخ گفت : « اگر نمي رفتم ، شرمنده مي شدم . » به هر حال ، من مصرانه از او خواستم كه بماند و ادامه تحصيل بدهد ـ در آن زمان چون پدرم فراغت كمتري داشت و پا به سن گذاشته بود بيشتر امور تربيتي خانواده، بر عهده من بود ـ عزيز هم قبول كرد و روي حرف من، حرفي نزد و مشغول تحصيل شد.

    حدود 15 روز بعد، به مأموريت رفتم و براي اينكه مانع رفتن عزيز شوم ، پوتين هاي او را پنهان كردم. وقتي از مأموريت بازگشتم ، عزيز رفته بود و چون پوتين هايش را پيدا نكرده بود ، دمپايي هاي مرا با خود برده بود. قبل از رفتنم ، به او گفته بودم : « اگر رفتي ، ديگر برادر من نيستي. من دنبال تو نمي آيم . » بعداً فهميدم آن پانزده روز هم در مرخصي بوده و به ما چيزي نگفته . به هر حال عزيز رفت و در عمليات « بستان » شركت كرد و دو روز بعد ، در تاريخ 11/9/60 و در همان عمليات، به شهادت رسيد.

    برادرم ، به همراه « شهيد محمد فشنگ ساز »، « شهيد ناصر ميرسنجري » و « شهيد علي  جعفري » بعد  از عبور از رودخانه ي « كرخه »  به شهادت رسيدند و چون براي  عبور از رودخانه كرخه، افراد مجبور بودند به آب بزنند ؛ تعدادي از همرزمانش تصور كرده بودند كه پيكر آن ها در آب افتاده است كه البته اين موضوع در مورد « شهيد فشنگ ساز » و « شير علي جعفري » صادق بود و پيكر پاك آن ها را از آب بيرون آورند . »

     

    عزيز زحمتكش:

    مادر از فرزندش مي گويد، از عزيزش ، از دلبندش!: « پسرم بسيار زحمتكش بود و براي كمك به امرار معاش خانواده، نجاري مي كرد . در ضمن كار،  به ورزش كونگ فو هم مي پرداخت. عزيز به همه ي اعضاي خانواده، احترام مي گذاشت . او همواره به همه سفارش مي كرد كه كسي مادرم را آزرده نكند. عزيز را خيلي دوست داشتم. نام عزيز برازنده ي وجود نازنين پسرم بود.»

     

    يافتن پيكر عزيز:

    چه سخت است به دنبال پيكر برادر گشتن . خوب مي دانم چه لحظه‌ي سختي بود وقتي پيكر خونين برادر را در آغوش كشيدي و او را بوسيدي و مي‌دانم كه خوب مي داني برادرت با عزت و افتخار رفت. با سربلندي و غرور!

    برادر از جستجو براي يافتن پيكر عزيز مي گويد : « چند روز بعد از عمليات « بستان »، خبر شهادت عزيز را آوردند و گفتند كه عزيز به همراه ديگر همرزمانش،  به درون رودخانه افتاده است. به آن ها گفتم كه خودم مي روم و پيكر او را از آب، بيرون مي آورم. من به همراه « شهيد خداخواست شكريان » و چند نفر از بستگان ، به «اهواز» رفتيم و منطقه‌ي استقرار نيروهاي بوشهري را پيدا كرديم . در آن جا « شهيد عباس نبي پور » به ما گفت : « عزيز در رودخانه غرق نشده ،پيكر او پيدا شده  امّا شناسايي نشده است . » او اين طور ادامه داد كه : « لباس هاي عزيز هنگام عبور از رودخانه ، خيس و گلي مي شود و او درون سنگر عراقي ها ، لباس تكاوران عراق را مي پوشد و در همان گيرو دار ، به شهادت مي رسد و پيكر او بدون شناسايي به سردخانه «اهواز» ، منتقل مي شود . » با اين وجود ، من به آن منطقه از رودخانه رفتم و خواستم وارد آب شوم كه «شهيد قادريان» مانع شد  و گفت: « عزيز در آب نيافتاده .

    من خودم پيكرش را ديدم و چفيه ام را به دور سرش بستم . او را به سردخانه  انتقال دادند . او در سردخانه ي « جندي شاهپور » است.» ما به سردخانه « جندي شاهپور » « اهواز» رفتيم . آن ها به ما اجازه دادند كه يكي ، يكي ، اجساد را بررسي كنيم.اين كار را كرديم ولي به نتيجه اي نرسيديم. ديگر نا اميد شده بودم كه ناگهان « شهيد نبي پور » نزد من آمد و گفت: «من او را شناسايي كردم . با من بياييد ! » وقتي عزيز را ديدم ، در نگاه اول او را نشناختم و فقط از روي دو نشانه ي  شكستگي كه يكي در ساق پا و ديگري روي بيني اش كه در اثر ضربه در ورزش كونگ فو ايجاد شده بود ، مطمئن شدم كه خود عزيز است .

    چيزي در جيب او نبود چرا كه لباس تكاوران عراق را پوشيده بود و فقط خودش روي زير پيراهني اش با خود كار نوشته بود : « شهيد عزيز پور دلاور اعزامي از «بوشهر» ـ جنگهاي نامنظم» گويا برادرم تمام اين وقايع را به چشم ديده بود.»

     

    اگر رفتي  

    برادرم ! اي عزيزتر از جانم ! هرگز لبخندت را فراموش نمي كنم و هيچ گاه چهره ي معصومت را از ياد نمي برم .

    برادر از آخرين ديدارش مي گويد : « زماني كه براي آوردن پيكر برادرم رفتم ، به ياد روزي افتادم كه به او گفته بودم كه اگر رفتي ، دنبالت نمي آيم. با خود گفتم:« ديدي؟ خداوند كاري كرد كه تو با پاي خودت به دنبالش رفتي و پيكرش را آوردي.» »

     

    من را هم با خود ببر!:

    عزيز مرد جنگ بود . دلير بود و استوار ! هرگز نتوانست دل هيچ كودكي را بشكند .

    برادر عزيز از آن زمان مي گويد :« زماني كه برادرم عزيز به جبهه اعزام شد ، من خيلي كم سن و سال بودم . او 2 بار به جبهه رفت و من هر دو بار ، تادرب بسيج همراه او رفتم . زماني كه براي مرحله دوم مي رفت ؛ من محكم پاي او را گرفتم و التماس مي كردم كه نرود . از يك طرف دوست داشت برود و از طرف ديگر نمي‌خواست مرا برنجاند. بنابراين به آرامي از من مي خواست كه بر گردم. تا اينكه « شهيد عليرضا ماهيني» ـ فرمانده ي ستاد جنگ هاي نامنظم «بوشهر» ـ آمد و مرا در آغوش كشيد و بوسيد و گفت: « عزيز مي رود ولي زود بر مي گردد.» من گفتم : « خوب من را هم همراهش ببرد . » آن شهيد بزرگوار به گرمي جواب داد : « باشد براي نوبت بعد كه خواست برود آن وقت شما هم همراه او برويد ! » ولي او ديگر برنگشت و من هم با او نرفتم .عزيز را خيلي دوست داشتم . او الگوي بسيار خوبي براي رفتارو كردارم بود . »

     

    صبر و محبت عزيز :

    برادرم! چهره ات را مي بوسم . چهره اي كه حتي خشن ترين برخوردها ، هرگز آرامشش را از بين نبرد .

    اكبر ، برادر بزرگتر عزيز از آن زمان مي گويد : « هنگامي كه براي بار اول از جبهه برگشت ؛ به خاطر ترك تحصيلش، از دستش خيلي عصباني بودم . آن قدر كه نتوانستم خود را كنترل كنم و يك سيلي به او زدم . عزيز ناخودآگاه ، دست مرا گرفت و مانع شد امّا بلافاصله ، طرف ديگر صورتش را جلو آورد و گفت : «  اين طرف هم بزن! من  دست شما را گرفتم و حق داري مرا تنبيه كني.» من  بسيار شرمگين شدم . صورت او را بوسيدم و او را در آغوش كشيدم .»

     

    خواب برادر :

    پدر ، مي دانم كه آن جا تنها نيستي. فرزندت ، عزيزت و پاره ي تنت آن جاست . خوشا به حال تو !

    برادر شهيد از زماني مي گويد كه : « در عرف گفته مي شود كه هنگام غروب آفتاب ، از قبرستان خارج شويد ! من در برهه اي از زمان ، آن قدر دلتنگ پدرم شده بودم كه يك روز غروب به قبرستان بر سر مزار پدرم رفتم وشروع به راز و نياز با او كردم كه چرا احوالي از ما نمي پرسي؟ و ما را از وضع و حالت با خبر نمي كني؟ در خواب ما هم كه نمي آيي. نكند يك وقت خرده شيشه اي داشتي؟ و خلاصه اينكه خيلي بي ريا ، با او درد دل ميكردم. شب كه به منزل رفتم ، خواب پدرم را ديدم؛او خيلي سرحال و شادمان در كنار عزيز بود و به من گفت : « من حالم خوب است و اين جا ، مهمان عزيز هستم.»

     

    خواب مادر :

    عزيز از مادر مي خواهد كه رنگ غم را از خانه دور كند چرا كه او خوشحال است و مي خواهد مادرنيز شاد باشد:

    ـ «يك شب عزيز به خوابم آمد و گفت : « مادر ! سياه نپوش ! من شهيد شده ام ولي نمرده ام . من در راه خدا رفته ام تو بايدافتخار كني كه من شهيد شده ام.»»

     

    افتخار :

    همسر برادر عزيز، چنين مي گويد :  « چند وقت پيش ، يكي از خواهران همسرم ، مي گفت:« در خواب ديدم كه به بهشت صادق رفتم. در آن جا ، عزيز را با همان لباس و همان شكل ، بر سر مزار خودش ديدم. و از او پرسيدم چرا با وجود اينكه حدود 22 سال از شهادت شما مي گذرد هنوز همان شكل هستي ؟ شهيد جواب داده بود : « ما تغيير نمي كنيم و همين طور باقي مي مانيم چون ما شهيد شده ايم . » من خودم عزيز را نديده ام چون بعد از شهادت ايشان ، با اين خانواده وصلت نمودم ولي در مجالس دعا و روضه بسيار از خصوصيات نيك ايشان شنيده ام . من افتخار مي كنم كه جزيي از خانواده شهيد شده ام.»

     

    رشادت :

    عزيز هيچ گاه دچار غرور نشد و اگر چه بسيار افتخار آفريد هرگز از اين افتخارات ، براي خودنمايي استفاده نكرد چرا كه او اين كارها را براي رضاي خدا انجام مي داد و تحسين ديگران ، براي او چندان مطرح نبود .

    برادر شهيد چنين مي گويد : « بعد از شهادت عزيز ، براي عيادت «شهيد عليرضا ماهيني» ـ فرمانده ستاد جنگ هاي نامنظم «بوشهر» ـ به منزل او رفتيم .

    آن شهيد بزرگوار وقتي مرا شناخت ، از عزيز و دلاوري هايش ياد كرد . ايشان نقل مي كردند : «ما در منطقه اي ، زير بارش بي وقفه گلوله و آتش خمپاره، زمين گير شده بوديم به حدي كه براي  تهيه ي آب و غذا ، نمي توانستيم حركت كنيم.در آن وضعيت كه حسابي زمين گير شده بوديم،عزيز حاضر شد براي تهيه آب، بيرون برود . هر چه ما اصرار كرديم و به او گفتيم كه آتش دشمن سنگين است . بهتر است شما نرويد . قبول نكرد و گفت : « من آماده ام » سپس حركت كرد و به زير آتش دشمن رفت و بعد از مدتي با آب و آذوقه براي بچه هاي تشنه و گرسنه ي سنگر برگشت . اين شهامت ، همه كساني را كه در سنگر بودند متحير كرد . » گفته هاي «شهيد عليرضا ماهيني» مرا به فكر فرو برد . عزيز حتي يك بار هم از رشادت هاي اين چنيني خود در ميدان جنگ ، حرفي به ميان نياورده بود.»

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    اسناد و مدارک   
    مشاهده سایر اسناد
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x