مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علی بختیاری آزاد

745
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام علي
نام خانوادگی بختياري آزاد
نام پدر عبدالحسين
تاریخ تولد 1343/02/03
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/04/20
محل شهادت پاسگاه بيات
مسئولیت فرمانده گروهان
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • «زندگي نامه»‌

    در خانواده‌اي روشنفكر و مؤمن در روستاي «تنگك زنگنه» پا به عرصه‌ي هستي گذاشت و دوران كودكي‌اش را در زادگاه خود سپري كرد. هفت ساله بود كه با خانواده‌اش به دلوار رفتند و تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان دلوار به پايان رساند و سپس در دوره‌ي راهنمايي وارد مدرسه‌ي «رئيس‌علي دلواري» گرديد و تا پايان دوم راهنمايي در اين مدرسه تحصيل نمود. چون پدرش آموزگار بود و به بوشهر منتقل شد، او هم به همراه خانواده به بوشهر عزيمت كرد و وارد مدرسه‌ي راهنمايي «مهران» بوشهر گرديد.

    شهيد علي، گواهينامه‌ي پايان دوره‌ي راهنمايي را در همين مدرسه دريافت نمود و پس از آن وارد دبيرستان «شهيد مطهري» شد و در همان دوران با فعاليت‌هاي سياسي و مذهبي خود توجه مربيان و دبيران را به خود جلب كرد. او خيلي زود با همه ارتباط برقرار مي‌كرد و براي همه احترام زيادي قائل بود. از غيبت كردن متنفر بود و هميشه مي‌گفت: «فقط از خودتان بگوييد و بيش از حد به مسائل ديگران كاري نداشته باشيد.»

    تسبيح و قرآني داشت كه هميشه آنها را با خودش به مسجد مي‌برد. بسيار با ايمان و نجيب بود و به خواندن نماز شب و دعا و نيايش سحرگاهي بسيار علاقه داشت. نماز جمعه را هيچ وقت ترك نمي‌كرد و مرتب ادعيه‌ها و زيارت‌ها را مي‌خواند و به همه خواندن آنها را توصيه مي‌كرد.

    قبل از انقلاب، يك بار ساعت 3 بعد از نيمه شب در حالي كه به همراه دوستش با دوچرخه به فلكه‌ي امام خميني رفته بودند تا پوسترها و عكس‌هاي امام خميني (ره) را به ديوارها بچسپانند، يكي از مأموران ساواك آنها را ديده و تعقيب كرده بود كه آنها هم از دوچرخه را رها كرده و فرار را بر قرار ترجيح داده و از بيراهه به منزل آمده بودند.

    چند صباحي مانده بود تا به  16 سالگي برسد كه جنگ تحميلي به تحريك آمريكاي جنايتكار و توسط صدام ملعون آغاز شد. از آنجايي كه به دستور حضرت امام، هر فرد مسلمان وظيفه داشت در اين جهاد عظيم شركت كند، از ادامه‌ي تحصيل دست برداشت و وارد بسيج مردمي شد و با ديگر بچه‌هاي محله از جمله علي برقي، علي جعفري و علي غريبي ـ كه همگي آنها در طول جنگ به شهادت رسيدند ـ پس از گذراندن دوره‌اي كوتاه مدت، در تاريخ 7/1/60 در جنگ‌هاي نا‌منظم شركت كردند و شجاعانه با دشمان دين و ميهن جنگيدند.

    سه ماه بعد، سيزده روز از تير‌ماه گذشته بود كه در منطقه‌ي «دهلاويه» هر دو پايش از ناحيه‌ي ران مجروح گرديد. روز بعد او را به بيمارستان «شهيد چمران» شيراز فرستادند و به مدت يك ماه در آنجا بستري بود. وي براي براي گذراندن دوران نقاهتش به بوشهر رفت، ولي هنوز زخم‌هايش كاملاً بهبود پيدا نكرده بود كه دوباره عازم جبهه شد و در كنار همسنگران خود، همچون ياران با وفاي امام حسين (ع) بدون لحظه‌اي درنگ بر كافران بعثي ‌تاخت. اين شهيد عزيز،‌ اوايل بهمن‌ماه همان سال پس از گذراندن دوران مرخصي‌اش دوباره به جبهه برگشت و اين دفعه در گروهان سوم از گردان دومِ تيپ «17 قم» فعاليت رزمي خود را آغاز نمود.

    در عملياتي كه آن زمان صورت گرفت، در اثر آتش‌باران دشمن جراحاتي سطحي ديد كه همان جا نيروهاي امداد او را مداوا كردند و پس از كمي استراحت كاملاً بهبود يافت و دوباره اسلحه به دست گرفت و به مبارزه با دشمن تجاوز‌گر پرداخت.ايشان در اولين روز سال 1361 بود كه در يكي از حملات رژيم بعثي در منطقه‌ي شوش از ناحيه‌ي كمر به شدت مجروح شد. همان موقع او را در حالي كه كاملا بيهوش بود به بيمارستان «امين» اصفهان فرستاده و به سرعت او را تحت عمل جراحي قرار دادند. به مدت يك ماه در بيمارستان بستري بود و پس از آن او را به بوشهر فرستادند تا در منزل به استراحت مطلق بپردازد، ولي هنوز چند روز بيشتر از برگشتنش به بوشهر نگذشته بود كه باز قصد رفتن به جبهه را كرد و با كاروان اعزامي به جبهه بازگشت و چندين ماه در آنجا ماند.

    شهيد علي،‌ حدود دو سال در بسيج خدمت كرد؛ سپس وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي‌گرديد و دوران رزمي و كار‌آموزي خود را در شيراز به پايان رساند. او براي گذراندن دوران خدمت سربازي دوباره به جبهه اعزام شد و شش ماه تمام، شب و روز با مزدوران عراقي جنگيد و از هيچ‌چيز و هيچ‌كس نهراسيد.

    او در لشكر 19 فجر، گردان شهيد مصطفي خميني، پادگان معاد و مناطق دشت‌عباسِ دهلران، سوسنگرد، شوش، هويزه، كرخه، دهلاويه، چزّابه و تپّه‌ي الله‌اكبر حضور داشت و در حمله به بستان، شرق بصره و كوشك شركت فعاليت داشت.

    ايشان همچنين در جنگ‌هاي نا‌منظم شهيد چمران، دوش به دوش شهيد چمران به جنگ پرداخت و در اكثر عمليات‌ها با سردار شهيد عليرضا ماهيني همراه بود. وي سرانجام در يكي از حملات شبانه‌ي دشمن در حالي كه در پاسگاه بيات (ميمك( در منطقه‌ي دهلران بود، در تاريخ 64/4/20  بر اثر اصابت تركش خمپاره به شكمش به درجه‌ي رفيع شهادت نايل شد و به سوي جايگاه ابدي خود شتافت.
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء و الصدیقین

    وصیت نامه پاسدار شهید علی بختیاری آزاد

    الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله اولئک هم الفائزون. (سوره توبه . آیه 20)

    پروردگارا : زورق کوچک وجودم در میان دریای مواج و پر تلاطم دنیا گیر کرده و پهلویش زیر ضربات امواج چنین میزبان مهمان پذیری خرد شده تو مرا دریاب و از این شکنجه گاه به ساحل نشاط و آزادگی ابدی برسان.

    خدایا : گرد و غبار رذایل دنیا سرتاسر وجودم را به ملوت گردانیده مرا در راهت بخون غلطان تا غسلی کرده باشم از همه ابعاد رذایل دنیوی و سندی باشد برای رسیدن به لقائت .

    الهی : زمانه رنگارنگ است و من هم در پرتو اشعه های رنگین دنیا به هر سو برای عمری محدود سپری نمودن به راه افتادم اما دریافتم که این دنیایی است بی وفا که از نشاط بنده گانت می گیرد و جرعه جرعه می نوشد تا شاید با فدا نمودن ما بر عرصه اش و هضمات در شکمش طعامی را فرآورده کند ولی دست رحمت تو ای رب العالمین می تواند بر تمام افکار فریبنده دنیا خط ابطال بکشد . مرا بالی ده که بسویت پرواز کنم زیرا حبس خیلی تنگ است و من هم ناتوان و در پی سعادت روان و مطمئن هستم آن کس را که به در خانه ات برای گدائی بیاید دست خالی بر نمی گردانی .

    پدر و مادر گرامی و رنج کشیده برای پرورشم ، سلام گرم عرض می نمایم . همچنین در مقابل شدت زحماتی که برای این بنده حقیر در طول عمرم کشیدید واقعاً خجالت زده هستم . در هر صورت دیگر حرف را طویل نمودن دردی را که درمان نمی کند و آن جبران نمودن زحماتتان است را دوا نمی کند . دو مطلب برای مادرم ودیگری برای پدرم دارم امیدوارم که بپذیرید دست پر تلاش تو ای مادر عزیزم همچنین دست گرم تو ای پدرم برای بزرگ نمودنم را می بوسم.

    عزیزان من خداوند در چنین زمانی که تمام درهای رحمتش بر روی بندگانش گشوده می باشد با تقاضای نیاز به درگاهش مرا با امید ساخت بر بار دیگر توفیق جهاد در راهش را نصیبم نمود باید من در همه عمرم این عظیم ترین موهبت است که به جانم روا داشته شد . شکراًلله

    نور چشمانم زندگی همیشه استوار نخواهد بود و همه ما که در ابتدا نطفه ای گندیده و سپس لخته ای از خون و حال مشتی گوشت و استخوان و در کل خاک هستیم باز روانه خاک گشته و انبوهی از خاک بر روی جسم خود در گودالی نسبتاً بزرگ باید پذیرا باشیم پس کوچکترین اندوهی که باعث نشاط دشمن شود را به خود راه ندهید و فقط متوجه اسلام باشید. پدر و مادرم با توقفی کوتاه پس از شهادت برادرانم دریافتم که من برای اینکه بتوانم اهداف عالی آنها را یاد کنم فایده ندارد فقط دو چشم و دو گوش شاهد خون برادرانم و ناله مادران برادرانم باشم پس عزم سفر کرده و هجرت به دیار عاشقانه را بر هر دروغ از دنیا خوردن ترجیح دادم . تذکراتی دارم که به عمل در هر موقع شما را سفارش می کنم : خدا را فراموش نکرده و از افراد بی خدا و بی نماز فاصله گرفته زیرا آفت خصلتهای شما خواهند گشت.

    دعا برای سلامتی امام خمینی را فراموش نکنید زیرا ضربان قلب امت اسلام در هر حال امام می باشد . از آنهایی که انسانها را برای ارضای غریزه نه برای اشتراک در سیر تکامل بسوی الله می خواهند دوری کنید . وعده گاه ما در بهشت برین الله در زیر سایه های بلند درختان و کنار نهرهای جاری همنشین با اولیاءالله ، شهیدان ، امامان ، انبیاء

    خدا حافظتان باد

    علی بختیاری
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    پدرشهيد:

    هنگامي كه علي در پادگان «شهيد باهنر» اهواز بود، يك روز به ما خبر دادند كه او مجروح شده است. بلافاصله به همراه پسر عمويم به اهواز رفتيم. وقتي وارد پادگان شديم، با كمال تعجب مشاهده كرديم كه اغلب بچه‌هاي بوشهر در آنجا هستند. قضيه‌ي مجروح شدن علي را از چند نفر از آنها كه آشنا بودند، پرسيديم؛ ولي آنها اظهار بي‌اطلايي كردند و گفتند: «تا يك ساعت پيش كه سالم بوده، حالا اگر در طي اين مدت اتفاقي برايش افتاده، خدا عالم است.»

    يكي از دوستانش را فرستاديم تا علي را پيدا كند. چون وقت خواندن نماز مغرب و عشاء بود، به مسجدي در شهر رفتيم و نمازمان را خوانديم و دوباره به پادگان برگشتيم. به محض رسيدن به پادگان، برادر خزري به طرفمان آمد و به ما گفت: «كمي صبر كنيد، الآن پيدايش مي‌شود.» طولي نكشيد كه علي آمد. صحيح و سالم بود. او را در آغوش گرفتم و گفتم:«تا حالا كجا بودي؟»

    در جوابم گفت:«در مسجد! مشغول دعا و نيايش به درگاه خدا بودم.» از من پرسيد:« شما اينجا چكار مي‌كنيد؟» و من برايش توضيح دادم كه يكي از دوستانش به ما گفته كه وي مجروح شده است. كمي فكر كرد؛ سپس در حالي كه لبخندي بر روي لبانش نقش بسته بود، گفت: آهان! الان يادم آمد موضوع از چه قرار بوده. زماني كه من در حمله به شرق بصره آر‌پي‌جي‌زن بودم، يكدفعه پايم كه تركش در آن است به شدت تير كشيد و امانم را بريد و من از شدت درد به روي زمين افتادم. دوستانم گمان كردند كه من مجروح شده‌ام و مرا به عقب منتقل كردند. به احتمال قوي آن موقع به شما خبر مجروح شدنم را داده‌اند و‌گر نه، همان طور كه مي‌بينيد، من صحيح و سالم در مقابل شما ايستاده‌ام.

    در عمليات فتح‌المبين كه در منطقه‌ي شوش صورت گرفت، از ناحيه‌ي پا مجروح شد. او خودش درباره‌ي چگونگي مجروح شدنش به ما ‌گفت:«قبل از

    شروع عمليات در سنگري مستقر شده بوديم كه اطرافش جنگل و رودخانه بود. كوهي هم بالاي سرمان قرار داشت. شب بود كه به ما خبر دادند دشمن بالاي كوه كمين كرده و بايد قبل از اينكه آنها حمله كنند، ما دست به حمله بزنيم. از آنجايي كه عراقي‌ها مسيري را كه بايد از آن عبور مي‌كرديم، مين‌گذاري كرده بودند، فرمانده از ما خواست كه براي خنثي كردن مين‌ها داوطلب شده و هرچه زودتر اقدام كنيم. من به همراه 70  نفر از بچه‌ها داوطلب شديم كه جلوتر از بچه‌هاي ديگر حركت كرده و مين‌ها را خنثي كنيم. همين طور كه به جلو مي‌رفتيم و مسير را پاكسازي مي‌كرديم، به نزديكي مقر دشمن رسيديم. يكدفعه پاي برادر افراسيابي (يكي از بچه‌ها‌ي بسيجي) به يك مين خورد و منفجر شد و آن برادر عزيز به شهادت رسيد. عراقي‌ها هم كه از حضور ما در آنجا مطلع شده بودند، شروع به تير‌اندازي كردند.

    در هنگام تير‌اندازيِ دشمن، يك لحظه ديدم كه گلوله‌اي آتشيني روي بدن يكي از همسنگرانم افتاد؛ بالافاصله با پايم‌ به آن زدم؛ ولي ديگر هيچ چيز نفهميدم. فقط احساس كردم كه در هوا معلق شده‌ام. زماني كه چشمانم را باز كردم، خود را روي تخت بيمارستان ديدم و درد شديدي در كمر به پايين حس كردم. از پرستار پرسيدم: من كجا هستم؟ و او در جوابم گفت:در بيمارستان «امين» اصفهان.

    بعدها فهميدم از كساني كه براي خنثي كردن مين داوطلب شده بودند، فقط من و يكي ديگر از دوستان، جان سالم به در برده‌ايم و بقيه‌ي همرزمانمان شهيد شده‌اند. با اينكه تلفات نيروهاي ما در اين عمليات بسيار زياد بود، ولي به حول و قوه‌ي الهي پيروزي از آن ما شد. هنگامي كه خبر دادند علي مجروح شده و در بيمارستان «امين» اصفهان بستري است، به اتفاق پسر عمويم به طرف اصفهان حركت كرديم. ساعت 12 شب بود كه به بيمارستان رسيديم و از آنجا كه نصف شب بود و بيماران در حال استراحت بودند، ابتدا به ما اجازه‌ي ملاقات ندادند ولي با اصرار و پافشاري فراوان از آنها خواستم كه به من اجازه دهند تا براي يك لحظه هم كه شده پسرم را ببينم. آنها پذيرفتند و مرا بالاي سرش بردند. او بيهوش روي تخت بيمارستان دراز كشيده بود.

    وقتي او را ديدم، كمي دلم آرام گرفت. بعد از ظهر روز بعد كه به ملاقاتش رفتيم، به هوش آمده بود. به محض ديدن ما، جوياي حال حاج‌رضا محمدي و ديگر دوستانش كه با او در عمليات فتح‌المبين شركت داشتند، شد. ما كه آن موقع هنوز از شهيد شدن حاج‌رضا و ديگر بچه‌ها خبر نداشتيم، اظهار بي‌اطلاعي كرديم و به او قول داديم كه در اولين فرصت خبري از آنها به دست بياوريم.

    دكتر به ما گفته بود كه علي از ناحيه‌ي كمر به شدت مجروح شده است؛ ولي تا روزي كه پانسمان پشت كمر را عوض نكرد، ما پشت كمرش را نديده بوديم. جراحات پشت كمر او آن قدر عميق و وخيم بود كه ما از دكتر خواهش كرديم اگر امكان دارد او را هنگام عوض كردن پانسمانِ كمرش بيهوش كند. البته او به ما گفت كه اين كار شدني نيست و بايد تحمل كرد.

    آن روز‌ها كه در بيمارستان اصفهان بستري بود، هر وقت برايش ميوه يا خوردني‌هاي ديگري مي‌برديم، مقداري از خوردني‌هايش را براي دو عراقي كه در آنجا بستري بودند، مي‌فرستاد و هميشه به ما سفارش مي‌كرد كه اگر آنها چيزي به نياز دارند، برايشان مهيّا كنيم. يكبار ديگر هم در ماه مبارك رمضان بود كه خبر مجروح  شدن ايشان را از حاج‌رضا محمدي شنيدم. از او پرسيدم: كجا مي‌توانم پسرم را ببينم؟ و او در جواب من گفت: در بيمارستان چمران شيراز.

    با عجله به طرف شيراز حركت كردم. وقتي به بيمارستان چمران شيراز رسيدم او را ميان مجروحان ديگر پيدا كرده و از دكتر معالجش چگونگي اوضاع و احوالش را پرسيدم. دكتر به من گفت كه ايشان از ناحيه‌ي پا مجروح شده و تركش هنوز در پايش است و برايشان مقدور نيست كه تركش را از پاي او در آورد. وقتي به ملاقات او رفتم، بي‌اختيار گريه كردم. ولي او در حالي كه خنده از روي لبانش لحظه‌اي محو نمي‌شد، مرا دلداري داد و گفت: پدر جان! تركش كه چيزي نيست؛ به بدتر از آن هم مي‌توان خو گرفت.

    با اينكه حال خودش اصلاً خوب نبود، مدام از احوال دوستش صداقت، كه در همان بيمارستان بستري بود، مي‌پرسيد و از ما مي‌خواست كه به او هم سر بزنيم و او را تنها نگذاريم.

    به طور كلي او در طي 4 سال حضورش در جبهه، از سال 1360 تا سال 1364، سه بار به شدت مجروح شد. يكبار هنگام مرخص شدن از بيمارستان، دوستانش به او گفتند: تو چگونه با اين پاهاي مجروح مي‌تواني به جبهه برگردي؟ و ديدند كه او در حالي كه مشخص بود درد دارد، با پاهايش به بالا و پايين پريد و گفت: مي‌بينيد؟ پاهاي من هيچ گونه عيب و ايرادي ندارند و سالم سالم هستند!

    آخرين باري كه مي‌خواست به جبهه برود، با توجه به اينكه خانواده احساس مي‌كردند او به سهم خود، دينش را به ميهن و مردم ادا كرده و الان وقت آن است كه به وظيفه‌ي شرعي‌اش عمل كند و تشكيل خانواده بدهد، از او خواستند كه مدتي به جبهه نرود تا هم جراحاتش بهتر شود و هم براي او آستين بالا بزنند و زن بگيرند. ولي او در جواب خانواده‌اش فقط يك جمله گفت: مي‌خواهم بدانم جبهه رفتن واجب‌تر است يا زن گرفتن؟ و وقتي ديد كه خانواده‌اش سكوت كرده‌اند، ادامه داد: الان مردم مملكتمان به ما نياز دارند و تا زماني كه هر روز خون هزاران نفر از جوانان ما بر روي زمين مي‌ريزد، جايي براي فكر كردن به خود باقي نمي‌ماند. من بايد به جبهه باز گردم. شايد خدا سعادتي نصيبم كرد و در همين ماه مبارك رمضان مرا به سوي خود فرا خواند.

    فرداي آن روز او به جبهه برگشت. درست 20 روز بعد، بعد از ظهر روز عيد فطر بود كه به آرزويش رسيد و به سوي معبود ازلي شتافت.

    قبل از شهادت ايشان، شبي خواب ديدم كه عده‌ي زيادي از بچه‌هاي بسيجي و سپاه و بچه‌هاي نيروي دريايي ارتش بيرون منزلمان ايستاده‌اند. تعدادي از آنها درجه‌دار و تعدادي افسر بودند. از آنها پرسيدم: چرا اينجا ايستاده‌ايد؟ بفرماييد داخل منزل! يكي از آنها رو به من كرد و گفت: نه، مزاحم نمي‌شويم. فقط آمده‌ايم به شما سر بزنيم!

    از خواب كه بيدار شدم حس كردم براي علي اتفاقي افتاده است. البته به هيچ كس چيزي نگفتم؛ تا اينكه چند روز بعد خبر شهادت ايشان را شنيدم. چگونگي با خبر شدن ما از به شهادت رسيدن علي از اين قرار بود كه يك روز دوستانش هدايت احمدنيا و ناصر ايزدگشت به منزلمان آمدند و به من گفتند:  علي ما را فرستاده تا عكسش را از شما بگيريم و برايش ببريم؛ چون مي‌خواهد گواهينامه‌ي رانندگي بگيرد و به عكس نياز دارد.

    به آنها گفتم: مگر در اهواز عكاسي نيست؟ در حالي كه كمي دستپاچه شده بودند، يكي از آنها در جواب من گفت: چرا، چرا، در اهواز عكاسي هست؛ ولي او به ما گفت كه آلبومش عكس زياد دارد و نيازي به دوباره عكس گرفتن نيست!

    به آنها گفتم: آخر علي عكس 4×3  ندارد و اغلب عكس‌هايش هم دسته‌جمعي است. فقط يك عكس سپاهي دارد كه آن هم به درد گواهينامه نمي‌خورد. وقتي آنها گفتند: اشكالي ندارد! همين عكس را برايش مي‌بريم. به آنها شك كردم و از آنها پرسيدم: براي علي اتفاقي افتاده؟

    ولي آنها از جواب دادن طفره رفتند و عكس علي را از من گرفتند و رفتند. دلشوره‌ي عجيبي داشتم؛ به هر جايي كه امكان داشت خبري از او داشته باشند، سر زدم؛ حتي به بنياد شهيد هم مراجعه كردم، ولي در آن‌جا به من گفتند كه تا پيكري تحويل نگيرند، نمي‌توانند بگويند چه كسي شهيد شده است.

    آن روز خسته و نا اميد به منزل برگشتم. هنوز لباس‌هايم را عوض نكرده بودم كه يكي از اقواممان از شيراز تماس گرفت و گفت: در ميان پيكر شهيداني كه به شيراز آورده‌اند، نام علي بختياري‌آزاد بر روي يكي از آنها حك شده است. بياييد ببينيد پيكر علي است يا نه؟

    همان موقع به سمت شيراز حركت كرده و در آنجا پيكر پسرم را شناسايي كردم. بله! او به شهادت رسيده بود.

    يك ماه پس از شهادت ايشان، امام رضا (ع) من و مادرش را طلبيد و هر دو به پا‌بوسش رفتيم. در صحن حرم مطهر امام‌رضا (ع) بوديم. سيدي را ديديم كه روضه‌ي حضرت محمد (ص) مي‌خواند. مادر علي به او پول داد تا آن روضه را برايمان بخواند. هنوز به ياد مي‌آورم كه درست شب 28 صفر بود. در خواب، علي را ديدم كه بسيار شاد و سر حال بود و در حالي كه مي‌خنديد، قاب عكسي را كه در دستانش بود به من و مادرش نشان مي‌داد.

    خوب كه دقت كردم ديدم، عكسِ همان سيّدي است كه در صحن حرم برايمان روضه خواند. و اينگونه بود كه مطمئن شديم روح علي هميشه و همه جا با ماست. همرزمش‌، هدايت احمد‌نيا هميشه از خوش‌اخلاقي و شوخ‌طبعي علي تعريف مي‌كرد و مي‌گفت:«مدتي بود كه علي در بيابان‌هاي اطراف اهواز خدمت مي‌كرد. يك روز من و علي افراسيابي تصميم گرفتيم براي ديدن او به مقر استقرارشان برويم. وقتي به آنجا رسيديم، به ما گفتند كه علي روي تپه‌اي كه كمي از مقر فاصله دارد، نشسته است. به سراغش رفتيم و از ديدن ما خيلي خوشحال شد. تا عصر پيشش مانديم؛ سپس به اهواز برگشته و فرداي آن روز به سمت بوشهر حركت كرديم. به محض رسيدن به منزل، هنوز لباس‌هايم را عوض نكرده بودم كه ديدم زنگ در حياط را مي‌زنند. در را كه باز كردم با كمال تعجب، علي را پشت در ديدم. به او گفتم: تو اينجا چه كار مي‌كني؟

    در حالي كه مي‌خنديد، گفت: شما براي ديدن من زحمت كشيديد و اين همه راه را تا منطقه آمديد؛ من هم براي قدر‌داني از شما در اولين فرصت به منزلتان آمدم!

     

    شهيد از زبان مادر:

    علي، اغلب اوقات، حتي زماني كه ماه مبارك رمضان نبود، روزه مي‌گرفت. چون او به همراه دوستانش برقي و جعفري تا نزديكي‌هاي صبح در مسجد بودند، من براي آنها سحري آماده مي‌كردم و مي‌خوابيدم. آنها آرام و بي سر و صدا مي‌آمدند، سحري مي‌خوردند و ظرف‌ها را مي‌شستند و بر مي‌گشتند.

    برنامه‌ي علي در اغلب اوقات از اين قرار بود كه ساعت 2:30 بامداد شروع به خواندن نماز شب مي‌كرد و به دعا و نيايش مي‌پرداخت تا هنگام نماز صبح. بعد از خواندن نماز صبح، چند آيه قرآن را تلاوت مي‌كرد؛ تا اينكه موقع صرف صبحانه فرا مي‌رسيد.

    در ساعت 5:30 بامداد صبحانه مي‌خورد و تا ساعت 7:30 به مطالعه‌ي كتاب‌هاي موجود در كتابخانه مي‌پرداخت. سپس يك ساعت را به خواندن قرآن با ترجمه‌ اختصاص مي‌داد. از ساعت 8:30  دو ساعتي را بيرون از منزل مي‌گذراند و به فعاليت‌هاي اجتماعي‌اش در خارج از منزل مي‌پرداخت؛ وقتي به خانه باز مي‌گشت نيز دوباره به تلاوت قرآن مشغول مي‌شد و ساعت 12 ظهر خود را براي رفتن به مسجد آماده مي‌كرد.

    در مسجد، نماز ظهر و عصرش را مي‌خواند و سپس به منزل آمده و ناهار مي‌خورد. حدود ساعت 2 بعد از ظهر به مدت يك ساعت مي‌خوابيد و هنگامي كه از خواب بيدار مي‌شد، دوباره به تلاوت قرآن مي‌پرداخت و نيم ساعت را هم به مطالعه‌ي كتاب اختصاص مي‌داد. او تا ساعت 6 بعد از ظهر كتاب‌هاي نهج‌البلاغه و رساله‌ي احكاميه‌ي امام خميني را مي‌خواند و دعاهاي صحيفه‌ي سجاديه و مفاتيح را قرائت مي‌كرد؛ سپس به مسجد رفته و تا ساعت 7:30  در آنجا به عبادت مشغول مي‌شد و بعد هم به منزل برگشته و شام مي‌خورد و پس از گوش كردن به اخبار، يكي دو ساعتي را با برادران بسيج مي‌گذراند. آنگاه دوباره به منزل برگشته و چند ساعتي مي‌خوابيد و روز بعد هم روز از نو، روزي از نو.

    شهيد از زبان يكي از همرزمانش:

    آن شب، نيروهاي ايراني تصميم مي‌گيرند كه به نيروهاي دشمن شبيخون بزنند. در جريان اين حمله رزمندگان غيور ما موفق مي‌شوند دشمن را غافلگير كرده و تعدادي از آنها را اسير كنند. قبل از منتقل كردن اُسرا به عقب، نيروهاي ما تصميم مي‌گيرند كه كمي استراحت كنند. ساعت 4 بامداد بود كه علي چهار نفر را مي‌بيند كه به سمت ما مي‌آيند. او اسلحه‌اش را به طرف آنها نشانه رفته و فرمان «ايست» مي‌دهد. يكي از آن چهار نفر با صداي بلند مي‌گويد: آشنا هستيم! و علي به خيال اينكه آنها خودي هستند، اسلحه‌اش را پايين مي‌آورد. ثانيه‌هايي بعد، با گلوله باران آن چهار نفر رو به رو مي‌شود و در حالي كه بدنش سوراخ  سوراخ شده بود، در تاريخ 21/4/64 در دهلران به فيض شهادت نايل مي‌شود. خوشا به سعادتش!
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x