نام شاهرخ
نام خانوادگی برغندان
نام پدر ماندنی
تاریخ تولد 1344/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/04/30
محل شهادت پيرانشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات سوم راهنمایی
مدفن بوشهر
در اولين روز فروردين ماه سال 1344 در روستای «جفرهي عليباش» از توابع بوشهر، پسري پا به عرصهي حيات گذاشت كه با تولدش شادماني و سرور را براي خانوادهاش به ارمغان آورد، آري شاهرخ برغندان وي در خانوادهاي مذهبي زندگي ميكرد و از همان دوران كودكي زودتر از بچههاي هم سن و سال خود مسائل ديني را فرا گرفت و قرآن را با حسِ كودكانهاش ساده و روان قرائت ميكرد و در تمام اين سالها پدرش معلّم او بود.
سال اوّل و دوم ابتدايي را در مدرسهاي در جفرهي عليباش گذراند و از سال سوّم دبستان به مدرسهي «فروغي بسطامي» رفت و تا پايان دورهي ابتدايي در آن جا به تحصيل علم و دانش پرداخت. او در دوران راهنمايي از شاگردان خوب مدرسهي «مستوفي» بود و از خصوصيات بارز اخلاقي او ميتوان به مؤدب بودن و احترام گذاشتن به ديگران اشاره كرد.
شاهرخ از همان دوران كودكي به انجام تكاليف ديني مقيّد بود؛ تا جايي كه هر روز به همراه پدر و برادرش براي اقامهي نماز در مسجد محل حاضر ميشد و هميشه سعي ميكرد نمازش را اول وقت بخواند.
از آنجايي كه بسيار اجتماعي و مردمدار بود، دوستان زيادي داشت و همه او را دوست داشتند. براي پدر و مادرش احترام زيادي قائل بود و به هيچ وجه روي حرف آنها حرف نميزد و در مقابل آنها ادب و نزاكت را رعايت ميكرد. بسيار كوشا و مسئوليتپذير بود. هنگامي كه ملت ايران به پا خاستند تا سرچشمهي ظلم و ستم، شاه خائن را سرنگون سازند و زمينه را براي ورود امام خميني (ره) به مملكت مهيّا كنند، او نيز دوش به دوش اين ملّت ستمديده در تظاهرات شركت مينمود و مثل شير ژيان با آن جثّهي نحيف در مقابل آتش اسلحههاي مزدوران شاه، سينه سپر ميكرد.
او از هيچ چيز و هيچ كس باكي نداشت و مانند كسي بود كه به او وعدهي ديدار صبح سپيد پيروزي را داده اند. 13 ساله بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و امام خميني (ره) به وطن بازگشت. آن روزها همه جا غرق گل و نور و شادي بود و همهي مردم از اينكه امام پس از اين همه سال دوباره به مملكت خودش برگشته بود، خوشحال و مسرور بودند؛ البته اين شادماني و سرور دوام نياورد و آتش جنگ ايران و عراق شعلهور گرديد.
اغلب دوستان شاهرخ به جبهه رفته بودند و هر چند وقت يك بار خبر شهادت يكي از آنها او را منقلب ميكرد. ديگر طاقت نشستن در كلاس درس را نداشت، احساس شرمندگي و حقارت ميكرد! آخر تا كي ميبايست دوستان رزمنده خود را بدرقه كند و براي آنها دست تكان دهد و با حسرت به مسير رفتنشان چشم بدوزد. به عقيدهي او جنگيدن مهمتر از درس خواندن بود. بالاخره با اصرار و پافشاري زياد توانست والدين و مسئولين بسيج را راضي كند كه به او اجازهي رفتن به جبهه را بدهند.
دقيقاً در سومين روز ارديبهشت ماه سال 1362 بود كه با تعدادي از عاشقان الله و شيفتگان روحالله به سوي جبهههاي نبرد شتافت. چه برازندهاش بود لباس نظامي خاكي و رنگي كه بر پشتش نوشته شده بود «تا كربلا راهي نيست.» سه ماه با مزدوران بعثي جنگيد و وقتي براي گذراندن چند روز مرخصياش به خانه برگشت، ديگر آن نوجوان شلوغ و پر هياهو نبود. انگار چند سال بزرگتر شده بود. مدام خواهران و برادرانش را نصيحت ميكرد و آنها را به تقوا و پرهيزكاري دعوت ميكرد. دوباره به جبهه رفت و تا مدتها خانوادهاش از او خبر نداشتند؛ تا اين كه در جبهه غرب كشور مجروح شد و از ناحيهي پا مورد اصابت گلولهي دشمن قرار گرفت و حدود 45 روز در بيمارستاني در مشهد بستري گرديد.
هنگامي كه براي گذراندن دورهي نقاهت به بوشهر برگشت، زخم پايش بهتر شده بود و ميتوانست با عصا حركت كند. در همين مدت هم با عصا به پايگاه مقاومت بسيج ميرفت و تمام شب را با بچههاي بسيج سپري ميكرد. او شيفتهي جبهه و جنگ بود. هنوز پايش كاملاً بهبود نيافته بود كه آهنگ بازگشت به جبهه را كرد و زماني كه با مخالفت والدين و اطرافيانش مواجه شد به آنها گفت: شما به جبهه نرفتهايد تا بدانيد در آنجا چه خبر است! دشمنان، زنان و دختران مملكتمان را به اسيري ميبردند و مردم را ميكشند، آن وقت من در خانه بنشينم و استراحت كنم؟ نه، غيرتم اجازه نميدهد كه در خانه بمانم. اينجا جاي من نيست، جاي من پشت سنگرهاست. و فرداي آن روز به جبهه بازگشت.
آخرين باري كه خانوادهاش او را ديدند، براي گذراندن دوران مرخصياش به خانه برگشته بود. آن روزها مثل قديم سرحال و بشاش شده بود و با همهي اعضاي خانواده شوخي ميكرد.
در تاريخ 8/4/63 بود كه به جبهه عزيمت نمود تا در عمليات «والفجر 2» شركت كند. او جزء بچههاي تيپ «المهدي» و در گردان «حمزه» بود. در اين عمليات رزمندگان غيور اسلام به ياري فرماندهي خود حاجابراهيم همت ـ فرماندهي عمليات «والفجر 2 » كه بعدها به شهادت رسيد ـ توانستند به پيروزي دست يابند و منطقهي مورد نظر را آزاد سازند.
شاهرخ برغندان سرانجام در سي و يكمين روز تيرماه در تپههاي حاجعمران به وسيلهي خمپارههايي كه به صورت و شكم و پاهايش اصابت كرده بود به شهادت رسيد و به آرزوي ديرينهاش كه پيوستن به صف ياران آقا امام حسين (ع) بود، دست يافت. پيكر آن بزرگوار ششم مرداد ماه به سوي جايگاه ابديش تشييع شد و او را به خاك سپردند.
از صفات بارز اخلاقي او بخشندگي و شجاعت بود. آن قدر به مال دنيا بياعتنا بود كه هرگاه پولي به دست ميآورد، يا آن را به نيازمندي تقديم ميكرد يا در صندوق بسيج ميانداخت و ميگفت كه اين پول سهم آنهايي است كه در جبهه با دشمنان متجاوز ميجنگند.
از شجاعت و پردل و جرأت بودن او هر چه بگوييم كم است. قبل از انقلاب علاوه بر پخش اعلاميه، در تظاهرات نيز شركت ميكرد و هيچگاه جثهي كوچك و نحيفش مانع فعاليتهاي او نمی شد. او حتي اگر لازم ميشد در درگيريهای فيزيكی با گروهک ها نيز شركت می كرد و از هيچ چيز و هيچ كس ابایی نداشت.
ادامه مطلب
سال اوّل و دوم ابتدايي را در مدرسهاي در جفرهي عليباش گذراند و از سال سوّم دبستان به مدرسهي «فروغي بسطامي» رفت و تا پايان دورهي ابتدايي در آن جا به تحصيل علم و دانش پرداخت. او در دوران راهنمايي از شاگردان خوب مدرسهي «مستوفي» بود و از خصوصيات بارز اخلاقي او ميتوان به مؤدب بودن و احترام گذاشتن به ديگران اشاره كرد.
شاهرخ از همان دوران كودكي به انجام تكاليف ديني مقيّد بود؛ تا جايي كه هر روز به همراه پدر و برادرش براي اقامهي نماز در مسجد محل حاضر ميشد و هميشه سعي ميكرد نمازش را اول وقت بخواند.
از آنجايي كه بسيار اجتماعي و مردمدار بود، دوستان زيادي داشت و همه او را دوست داشتند. براي پدر و مادرش احترام زيادي قائل بود و به هيچ وجه روي حرف آنها حرف نميزد و در مقابل آنها ادب و نزاكت را رعايت ميكرد. بسيار كوشا و مسئوليتپذير بود. هنگامي كه ملت ايران به پا خاستند تا سرچشمهي ظلم و ستم، شاه خائن را سرنگون سازند و زمينه را براي ورود امام خميني (ره) به مملكت مهيّا كنند، او نيز دوش به دوش اين ملّت ستمديده در تظاهرات شركت مينمود و مثل شير ژيان با آن جثّهي نحيف در مقابل آتش اسلحههاي مزدوران شاه، سينه سپر ميكرد.
او از هيچ چيز و هيچ كس باكي نداشت و مانند كسي بود كه به او وعدهي ديدار صبح سپيد پيروزي را داده اند. 13 ساله بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و امام خميني (ره) به وطن بازگشت. آن روزها همه جا غرق گل و نور و شادي بود و همهي مردم از اينكه امام پس از اين همه سال دوباره به مملكت خودش برگشته بود، خوشحال و مسرور بودند؛ البته اين شادماني و سرور دوام نياورد و آتش جنگ ايران و عراق شعلهور گرديد.
اغلب دوستان شاهرخ به جبهه رفته بودند و هر چند وقت يك بار خبر شهادت يكي از آنها او را منقلب ميكرد. ديگر طاقت نشستن در كلاس درس را نداشت، احساس شرمندگي و حقارت ميكرد! آخر تا كي ميبايست دوستان رزمنده خود را بدرقه كند و براي آنها دست تكان دهد و با حسرت به مسير رفتنشان چشم بدوزد. به عقيدهي او جنگيدن مهمتر از درس خواندن بود. بالاخره با اصرار و پافشاري زياد توانست والدين و مسئولين بسيج را راضي كند كه به او اجازهي رفتن به جبهه را بدهند.
دقيقاً در سومين روز ارديبهشت ماه سال 1362 بود كه با تعدادي از عاشقان الله و شيفتگان روحالله به سوي جبهههاي نبرد شتافت. چه برازندهاش بود لباس نظامي خاكي و رنگي كه بر پشتش نوشته شده بود «تا كربلا راهي نيست.» سه ماه با مزدوران بعثي جنگيد و وقتي براي گذراندن چند روز مرخصياش به خانه برگشت، ديگر آن نوجوان شلوغ و پر هياهو نبود. انگار چند سال بزرگتر شده بود. مدام خواهران و برادرانش را نصيحت ميكرد و آنها را به تقوا و پرهيزكاري دعوت ميكرد. دوباره به جبهه رفت و تا مدتها خانوادهاش از او خبر نداشتند؛ تا اين كه در جبهه غرب كشور مجروح شد و از ناحيهي پا مورد اصابت گلولهي دشمن قرار گرفت و حدود 45 روز در بيمارستاني در مشهد بستري گرديد.
هنگامي كه براي گذراندن دورهي نقاهت به بوشهر برگشت، زخم پايش بهتر شده بود و ميتوانست با عصا حركت كند. در همين مدت هم با عصا به پايگاه مقاومت بسيج ميرفت و تمام شب را با بچههاي بسيج سپري ميكرد. او شيفتهي جبهه و جنگ بود. هنوز پايش كاملاً بهبود نيافته بود كه آهنگ بازگشت به جبهه را كرد و زماني كه با مخالفت والدين و اطرافيانش مواجه شد به آنها گفت: شما به جبهه نرفتهايد تا بدانيد در آنجا چه خبر است! دشمنان، زنان و دختران مملكتمان را به اسيري ميبردند و مردم را ميكشند، آن وقت من در خانه بنشينم و استراحت كنم؟ نه، غيرتم اجازه نميدهد كه در خانه بمانم. اينجا جاي من نيست، جاي من پشت سنگرهاست. و فرداي آن روز به جبهه بازگشت.
آخرين باري كه خانوادهاش او را ديدند، براي گذراندن دوران مرخصياش به خانه برگشته بود. آن روزها مثل قديم سرحال و بشاش شده بود و با همهي اعضاي خانواده شوخي ميكرد.
در تاريخ 8/4/63 بود كه به جبهه عزيمت نمود تا در عمليات «والفجر 2» شركت كند. او جزء بچههاي تيپ «المهدي» و در گردان «حمزه» بود. در اين عمليات رزمندگان غيور اسلام به ياري فرماندهي خود حاجابراهيم همت ـ فرماندهي عمليات «والفجر 2 » كه بعدها به شهادت رسيد ـ توانستند به پيروزي دست يابند و منطقهي مورد نظر را آزاد سازند.
شاهرخ برغندان سرانجام در سي و يكمين روز تيرماه در تپههاي حاجعمران به وسيلهي خمپارههايي كه به صورت و شكم و پاهايش اصابت كرده بود به شهادت رسيد و به آرزوي ديرينهاش كه پيوستن به صف ياران آقا امام حسين (ع) بود، دست يافت. پيكر آن بزرگوار ششم مرداد ماه به سوي جايگاه ابديش تشييع شد و او را به خاك سپردند.
از صفات بارز اخلاقي او بخشندگي و شجاعت بود. آن قدر به مال دنيا بياعتنا بود كه هرگاه پولي به دست ميآورد، يا آن را به نيازمندي تقديم ميكرد يا در صندوق بسيج ميانداخت و ميگفت كه اين پول سهم آنهايي است كه در جبهه با دشمنان متجاوز ميجنگند.
از شجاعت و پردل و جرأت بودن او هر چه بگوييم كم است. قبل از انقلاب علاوه بر پخش اعلاميه، در تظاهرات نيز شركت ميكرد و هيچگاه جثهي كوچك و نحيفش مانع فعاليتهاي او نمی شد. او حتي اگر لازم ميشد در درگيريهای فيزيكی با گروهک ها نيز شركت می كرد و از هيچ چيز و هيچ كس ابایی نداشت.
بسم الله الرحمن الرحيم. خدايا چگونه زيستن را به من بياموز، چگونه رفتن را خود خواهم آموخت. (دكتر علي شريعتي)
خدايا حال كه وصيتنامهام را مينويسم و ميخواهم به جبهه بروم، شور و شوقي دارم كه هيچكس نميداند. چون كه ميدانم، ميخواهم به راهي بروم كه حسينيان رفتند. ميدانم كه جان چند ميليون مسلمان بيگناه در خطر است و وجدانم قبول نميكند كه در خانه بنشينم و شاهد اين گونه جنايات وحشيانه باشم.
خدايا من خود را لايق شهيد شدن نميدانم، چون خيلي گناه كردهام؛ ولي باز هم اميدوارم، چون ميدانم كه تو بخشندهاي. خدايا ما هر چقدر ناله كنيم تا گلوهايمان خشك شود، باز مستحق بخشايش نيستيم، ولي به لطف و كرم تو چشم دوختهايم.
حال چند كلمهاي با پدر و مادر و برادران و خواهرانم سخن دارم:
مادر! راهي كه من انتخاب كردهام راه امامان و شهيدانمان ميباشد و من فرصتي به دست آوردهام كه راه آنان را ادامه دهم تا ابرقدرتها از خواب غفلت بيدار شده و بدانند قدرت اسلام بيشتر از آن است كه آنها فكر ميكنند. مادر! اگر من شهيد شدم گريه نكن و افتخار كن كه پسرت در راه اسلام جان سپرده است.
خواهرانم! ميدانم كه سخت است فراق برادر و خم به ابرو نياوردن، ولي شما نيز همانند مادر گريه نكنيد و مرا حلال كنيد.
برادرانم! از شما ميخواهم كه راه حسين (ع) را ادامه دهيد و هرگز دين خود را فراموش نكيد. پدر! از زحمات شما نيز متشكرم.
ادامه مطلب
خدايا حال كه وصيتنامهام را مينويسم و ميخواهم به جبهه بروم، شور و شوقي دارم كه هيچكس نميداند. چون كه ميدانم، ميخواهم به راهي بروم كه حسينيان رفتند. ميدانم كه جان چند ميليون مسلمان بيگناه در خطر است و وجدانم قبول نميكند كه در خانه بنشينم و شاهد اين گونه جنايات وحشيانه باشم.
خدايا من خود را لايق شهيد شدن نميدانم، چون خيلي گناه كردهام؛ ولي باز هم اميدوارم، چون ميدانم كه تو بخشندهاي. خدايا ما هر چقدر ناله كنيم تا گلوهايمان خشك شود، باز مستحق بخشايش نيستيم، ولي به لطف و كرم تو چشم دوختهايم.
حال چند كلمهاي با پدر و مادر و برادران و خواهرانم سخن دارم:
مادر! راهي كه من انتخاب كردهام راه امامان و شهيدانمان ميباشد و من فرصتي به دست آوردهام كه راه آنان را ادامه دهم تا ابرقدرتها از خواب غفلت بيدار شده و بدانند قدرت اسلام بيشتر از آن است كه آنها فكر ميكنند. مادر! اگر من شهيد شدم گريه نكن و افتخار كن كه پسرت در راه اسلام جان سپرده است.
خواهرانم! ميدانم كه سخت است فراق برادر و خم به ابرو نياوردن، ولي شما نيز همانند مادر گريه نكنيد و مرا حلال كنيد.
برادرانم! از شما ميخواهم كه راه حسين (ع) را ادامه دهيد و هرگز دين خود را فراموش نكيد. پدر! از زحمات شما نيز متشكرم.
پدرشهيد:
اولين باري كه شاهرخ مجروح شده بود و براي گذراندن دورهي نقاهتش به بوشهر آمده بود، در منزل بستري بود اما تنها دغدغهي خاطرش جبهه بود و ميگفت: «همهي بچهها در جبهه هستند و من توي خانه در حال استراحت كردن!» انگار فقط جسمش توي خانه بود و روحش در جبهههاي جنگ پرواز ميكرد. هر چه به او ميگفتيم: «تو فعلاً پاي رفتن نداري، حتي نميتواني با اين پاي مجروحت پوتين بپوشي.» قبول نميكرد و قصد رفتن داشت. اصلاً گوشش بدهكار اين حرفها نبود. بالاخره هم قبل از بهبودي كامل راهي جبهه شد.
شب قبل از شهادت شاهرخ، خواب ديدم كه من و او در ميدان جنگ هستيم. در يك صف، عدهي زيادي از رزمندگان ايستاده بودند و در طرف ديگر عدهي كمتري قرار گرفته بودند. آتش دشمن لحظهاي خاموش نميشد. شاهرخ در قسمتي كه عدهي كمتري ايستاده بودند، ميان نيروهاي دشمن گير افتاده بود و با دست به من اشاره ميكرد كه چه كار كنم؟ من هم به سمت كربلا اشاره ميكردم و به او ميگفتم: «برو آن طرف!»
مادر شهيد:
شاهرخ وقتي پيكر شهيدان را ميآوردند، از توي حياط گل ميچيد و روي جنازهي شهيدان ميانداخت. یک شب خواب ديدم كه او از جبهه برگشته، رو به من كرده و ميگويد: «باز هم شهيد آوردند.» به او گفتم: «نميخواهي گل بچيني مادر!» و هر دو با هم براي چيدن گل به حياط رفتيم. چند تا گل چيديم. من به او گفتم: «همين قدر بس است، حالا بيا برويم توي خانه.» ولي او نيامد. فردا صبح به پدرش گفتم كه دلم شور ميزند، فكر كنم براي شاهرخ اتفاقي افتاده است.
درست روز بعد بود كه به ما خبر شهادت پسرم را دادند و خواب من تعبير شد. من كه از او راضي بودم، اميدوارم خدا هم از او راضي باشد.
برادرشهيد:
با اين كه پدر ما ارتشي بود و در آن زمان ارتشيها حق فعاليتهاي سياسي را نداشتند، علاوه بر پخش اعلاميه و تراكت، يك روز عكس بزرگي از حضرت امام (ره) آورد و روي ديوار اتاقمان نصب كرد و با اين كارش جرأت و علاقهي خود را به آن حضرت و ديگران نشان داد. حتي يك روز در بحبوحهي درگيري مردم و ساواك، وقتي ساواكيها براي سركوب كردن آشوب مردم، گاز اشكآور زدند، شاهرخ با وجود مخالفت اطرافيان در حيات را باز گذاشت و چند نفر را توي حياط پنهان كرد و خطر را به جان خريد.
هنگامي كه جنگ شروع شد، برادرانم شاهپور و شاهرخ به پايگاه مقاومت مسجد فاطمه زهرا (س) رفتند و پس از ثبتنام براي گرفتن رضايت والدين به منزل برگشتند؛ ولي آنها مخالف رفتن همزمان هر دو برادرم بودند. يك روز وقتي پدر به مسجد رفته بود، شاهرخ نزد مادر رفت و با اصرار از او امضاء گرفت. آن شب تا دير وقت در مسجد بود و زماني كه به خانه برگشت و پدر از او پرسيد: «دير كردي؟» در جوابش گفت: «داشتم با بچهها خداحافظي ميكردم، فردا صبح حركت داريم.»
همرزم شهيد:
زماني كه پايش تركش خورده بود و هنوز زخمش التيام نيافته بود، به پايگاه مقاومت آمد و خواست به جبهه برود. به او گفتم: «فعلاً بمان تا حالت بهتر شود؛ بعد هر جا خواستي برو.» از دست ما ناراحت شد و به منزل برگشت. آن روز فكر كرديم كه موفق شدهايم او را منصرف كنيم و او تا بهبودي كامل در بوشهر ميماند؛ ولي يك شب قبل از حركت نيروها شنيديم كه فردا با ديگر نيروها راهي جبهه ميشود.
هر طوري بود او را به پايگاه كشانديم و به شوخي به او گفتيم:«جبهه نياز به مجروحاني مثل تو ندارد.» او هم رو به ما كرد و گفت:«امام فتوا دادهاند كه جبههها نيرو نياز دارند، من حتماً بايد بروم.»
دوباره به شوخي به او گفتم: تو هنوز كاملاً خوب نشدهاي، ميروي و
وبال گردن بچهها ميشوي. آن وقت خودت كه نميتواني كاري انجام بدهي هيچ،دست و پاي آنها را هم ميبندي! و او در جواب ما گفت:« سعي ميكنم كار به اينجاها نكشد!» و رفت. فردا صبحش خبردار شديم كه او به جبهه رفته است.
ادامه مطلب
اولين باري كه شاهرخ مجروح شده بود و براي گذراندن دورهي نقاهتش به بوشهر آمده بود، در منزل بستري بود اما تنها دغدغهي خاطرش جبهه بود و ميگفت: «همهي بچهها در جبهه هستند و من توي خانه در حال استراحت كردن!» انگار فقط جسمش توي خانه بود و روحش در جبهههاي جنگ پرواز ميكرد. هر چه به او ميگفتيم: «تو فعلاً پاي رفتن نداري، حتي نميتواني با اين پاي مجروحت پوتين بپوشي.» قبول نميكرد و قصد رفتن داشت. اصلاً گوشش بدهكار اين حرفها نبود. بالاخره هم قبل از بهبودي كامل راهي جبهه شد.
شب قبل از شهادت شاهرخ، خواب ديدم كه من و او در ميدان جنگ هستيم. در يك صف، عدهي زيادي از رزمندگان ايستاده بودند و در طرف ديگر عدهي كمتري قرار گرفته بودند. آتش دشمن لحظهاي خاموش نميشد. شاهرخ در قسمتي كه عدهي كمتري ايستاده بودند، ميان نيروهاي دشمن گير افتاده بود و با دست به من اشاره ميكرد كه چه كار كنم؟ من هم به سمت كربلا اشاره ميكردم و به او ميگفتم: «برو آن طرف!»
مادر شهيد:
شاهرخ وقتي پيكر شهيدان را ميآوردند، از توي حياط گل ميچيد و روي جنازهي شهيدان ميانداخت. یک شب خواب ديدم كه او از جبهه برگشته، رو به من كرده و ميگويد: «باز هم شهيد آوردند.» به او گفتم: «نميخواهي گل بچيني مادر!» و هر دو با هم براي چيدن گل به حياط رفتيم. چند تا گل چيديم. من به او گفتم: «همين قدر بس است، حالا بيا برويم توي خانه.» ولي او نيامد. فردا صبح به پدرش گفتم كه دلم شور ميزند، فكر كنم براي شاهرخ اتفاقي افتاده است.
درست روز بعد بود كه به ما خبر شهادت پسرم را دادند و خواب من تعبير شد. من كه از او راضي بودم، اميدوارم خدا هم از او راضي باشد.
برادرشهيد:
با اين كه پدر ما ارتشي بود و در آن زمان ارتشيها حق فعاليتهاي سياسي را نداشتند، علاوه بر پخش اعلاميه و تراكت، يك روز عكس بزرگي از حضرت امام (ره) آورد و روي ديوار اتاقمان نصب كرد و با اين كارش جرأت و علاقهي خود را به آن حضرت و ديگران نشان داد. حتي يك روز در بحبوحهي درگيري مردم و ساواك، وقتي ساواكيها براي سركوب كردن آشوب مردم، گاز اشكآور زدند، شاهرخ با وجود مخالفت اطرافيان در حيات را باز گذاشت و چند نفر را توي حياط پنهان كرد و خطر را به جان خريد.
هنگامي كه جنگ شروع شد، برادرانم شاهپور و شاهرخ به پايگاه مقاومت مسجد فاطمه زهرا (س) رفتند و پس از ثبتنام براي گرفتن رضايت والدين به منزل برگشتند؛ ولي آنها مخالف رفتن همزمان هر دو برادرم بودند. يك روز وقتي پدر به مسجد رفته بود، شاهرخ نزد مادر رفت و با اصرار از او امضاء گرفت. آن شب تا دير وقت در مسجد بود و زماني كه به خانه برگشت و پدر از او پرسيد: «دير كردي؟» در جوابش گفت: «داشتم با بچهها خداحافظي ميكردم، فردا صبح حركت داريم.»
همرزم شهيد:
زماني كه پايش تركش خورده بود و هنوز زخمش التيام نيافته بود، به پايگاه مقاومت آمد و خواست به جبهه برود. به او گفتم: «فعلاً بمان تا حالت بهتر شود؛ بعد هر جا خواستي برو.» از دست ما ناراحت شد و به منزل برگشت. آن روز فكر كرديم كه موفق شدهايم او را منصرف كنيم و او تا بهبودي كامل در بوشهر ميماند؛ ولي يك شب قبل از حركت نيروها شنيديم كه فردا با ديگر نيروها راهي جبهه ميشود.
هر طوري بود او را به پايگاه كشانديم و به شوخي به او گفتيم:«جبهه نياز به مجروحاني مثل تو ندارد.» او هم رو به ما كرد و گفت:«امام فتوا دادهاند كه جبههها نيرو نياز دارند، من حتماً بايد بروم.»
دوباره به شوخي به او گفتم: تو هنوز كاملاً خوب نشدهاي، ميروي و
وبال گردن بچهها ميشوي. آن وقت خودت كه نميتواني كاري انجام بدهي هيچ،دست و پاي آنها را هم ميبندي! و او در جواب ما گفت:« سعي ميكنم كار به اينجاها نكشد!» و رفت. فردا صبحش خبردار شديم كه او به جبهه رفته است.
اطلاعات مزار
محل مزاربوشهر
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها