مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علیرضا بهرامی

377
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عليرضا
نام خانوادگی بهرامي
نام پدر خورشيد
تاریخ تولد 1344/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/07/28
محل شهادت بانه-مريوان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل بيكار
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    « قاتلوا الذينُ لا‌يؤمنونُ بالله و لا باليومِ الاخرِ و لا‌ يْحرِمَوْنُ ما حرمُ الله و رسوله و لايدينونُ دينُ الحَق من الّذينُ اوتوا الكتابُ حتي يعطوا الجزيهُ عن يدوهٍمْ صاغرونُ ». ( توبه/29 )
    يك مسلمان طبق شناختي‌كه نسبت به عالم و ذات خودش پيدا مي‌كند و هنگامي‌كه پي به آفرينش انسان و چگونه و چرا به وجود آمدن خود مي‌برد در آن هنگام است كه انگيزه و دليل خلقت انسان را درمي‌يابد.
    افحسبتم انما خلقناكم عبثاً وانكم الينا لا‌ترجعون.
    «آيا گمان كرديد كه ما شما را بيهوده آفريديم و به سوي ما باز نمي‌گرديد؟»
    طبق اين شناخت است كه انسان، گام‌هاي خويش را استوارتر كرده و با كاروان هستي به سوي كمال وجود خويش سير مي‌كند. اگر به اين عالم پرشكوه بنگريم، مي‌بينيم كه تمام اجسام از اتم‌ها و الكترون‌ها گرفته تا كهكشان‌ها و تمام موجودات جاندار و بيجان، همه به‌سوي خالق خويش درحال حركت و تكامل هستند.
    انا لله و انا اليه راجعون. انا الي ربنا منقلبون و انهم الي ربهم راجعون.
    اگر انسان طبق شناختي آگاهانه و همراه با علم‌اليقين گام بردارد، اين گام‌ها جز به «الله» ختم نمي‌شود.
    اين بنده‌ي ناچيز و گنهكار، خير و صلاح خودم را در اين مي‌بينم كه براي اينكه از اين رنج و فلاكت دنيوي ـ كه هر انساني دچار آن مي‌شود ـ رها شوم و از عهده‌ي مسؤوليت بزرگي كه بر دوش من گذاشته شده، بربيايم. بايد در اين راه قدم بگذارم و از نيستي به هستي بگرايم. البته گرايش من از روي تقليد نيست و فطري و طبيعي است. هر انساني به سوي معشوق خود مي‌شتابد و اين شتاب نه از روي جهل بلكه از روي يقين و آگاهي كامل است.
    آري، همه چيز از بين رفتني است به غير از وجود متعال. من بنده‌ي ناچيز نمي‌خواهم جزء نيست‌ها باشم پس بسوي او، ايزد متعال، مي‌شتابم تا جزء هست‌ها باشم. وجودي كه هيچ انس و جن و پري به درك او قادر نيست.
    شتاب از براي شهادت و جهاد بسيار ارج و منزلت دارد و از همه‌ي منازل بالاتر است. پس هيچ موجود متفكري كه قادر به كوچكترين تجزيه و تحليل باشد، اين مرتبه و منزلت را بر هيچ چيز ديگري ترجيح نمي دهد. آيا موجودي هست كه به ايزد متعال تعلق خاطر داشته باشد و اين مقام و منزلت را به چيز ديگري بفروشد؟
    مصداق آيه‌اي از قرآن كريم كه مي‌فرمايد: « آفرينش انسان، بر پايه‌ي رنج و گرفتاري استوار است.» انسان از روزي كه از مادر خود متولد مي‌شود؛ جز رنج و گرفتاري و خوب و بد روزگار را چشيدن، مگر كار ديگري هم دارد؟ آيا آن چيزي كه ما آن را زندگي مي‌ناميم؛ جز بدبختي چيز ديگري است؟ شما خوشبختي را در چه مي بينيد؟ در بيشترخوردن يا ثروت بيشتر اندوختن؟ گمان مي‌كنيد خوشبختي تا چند صباح براي شما ادامه پيدا مي‌كند؟ مگر انسان‌هايي‌كه فقط خوردند و آشاميدند به كجا رفتند؟ آيا ماندن در رنج و گرفتاري بهتر است يا رها شدن و رسيدن به ذات لا‌يتناهي و شاهد ظهور به حق بودن؟
    من ناچيز خير و صلاح خود را در آن ديدم كه براي نايل شدن به بالاترين درجه، كه همانا رسيدن به خداست، مدرك خود را از دانشگاه جبهه بستانم و از آن مكان مقدس، فارغ التحصيل شوم. تحصيل در بهترين رشته، كه وجود از همه بريدن و به او رسيدن است.
    اي انسان قبول كن كه روزي از اين زمين خاكي خواهي رفت و جسم تو بالاخره روزي نابود خواهد شد. به فرمايش امام علي (ع): «مرگ زينت دهنده‌ي انسان است. همان‌طور كه گردنبند براي يك بانوي جوان.» پس اي انسان‌ها بياييد تا با هم به سوي او بشتابيم.
    آري، مرگ براي انسان يك افتخار است. پس اي انسانها بياييد تا با هم به سوي او بشتابيم و در او غرق شويم. اين نگرش من است كه شما را به ديار عاشقان متعال رهنمون مي‌كند.
    وصيتي‌كه من به تمام انسان‌ها و مخصوصاً امت بزرگوار ايران و پدر و مادر و نزديكان خود دارم، اين است كه: اي امت بزرگوار، شما در ابتداي تاريخ بشريت بعد از صدر اسلام، وقايعي در تاريخ به‌ وجود آورديد كه دشمنان شما به راحتي مي‌توانند اين دگرگوني را درك و لمس كنند.
    وصيت من و تمام شهيدان اين است كه اين انقلاب را كه از خون شهيدان وطن آبياري شده، حفظ كنيد و اين راه را كه با شتاب به سوي ايزد متعال مي‌رويد، هر چه بيشتر و بهتر ادامه داده تا به انقلاب حضرت مهدي (عج) پيوند دهيد. ان‌شاءالله به قدرت پروردگار، همين طور هم خواهد بود. نكته‌ي ديگري كه تمام شهيدان آن را گوشزد كرده‌اند، پيروي كردن از فرمايش‌هاي امام امت، روح خدا، خميني‌كبير است. آن بزرگوار را تنها نگذاريد و از دستاوردهاي انقلاب اسلامي محافظت نماييد. در ضمن مراقب گرگ‌هاي در كمين، اعم از عوامل آمريكا و شوروي و به طور كلي كساني كه مي‌خواهند اين انقلاب اسلامي را به انحراف بكشانند، باشيد و از آن به بهترين نحو نگهداري نماييد. از شما مي‌خواهم كه سعي كنيد فرزندان خويش را در جهت تعاليم اسلام تربيت كرده و اسلام اصيل را به آنها نشان دهيد. ان‌شاءالله هر چه زودتر بتوانيد اسلامي را كه زمينه‌ريزي شده، به اجرا در بياوريد.
    از خانواده‌ي خود خواستارم كه در غم نبودن من ناراحت نباشند كه خدا با صابرين است. والله يحب الصابرين.
    آري، خداوند صابرين را دوست دارد و آنان را در غم از دست رفتن عزيزانشان ياري خواهد كرد. اصولاً فدا كردن فرزند در راه خدا نه تنها ناراحتي ندارد، بلكه بايد موجب خوشحالي شما هم گردد.
    با اينكه من در زندگيم هيچ كار مفيدي براي شما انجام نداده‌ام شايد هم باعث رنج و زحمت شما و در آخر باعث ناراحتي شما شده باشم. مي‌دانم كه شما مرا به عنوان ياري دهنده و عصاي پيري نگاه مي‌كرديد ولي ياري دهنده فقط خداي متعال است. و اوست كه شما را ياري خواهد داد. اين خواست خداست كه اگر قابليتش را داشته باشيم شاهد ظهور حق باشيم.
    يادتان نرود، وقتي خودتان تعريف مي‌كرديد كه براي اينكه صاحب فرزندي شويد به زيارت امام هشتم شتافتيد و از او خواستار فرزندي شديد. مگر اين حقيقت نيست كه امام رضا (ع) رابط بود كه من در دامن شما پرورانده شوم و پس از 18 سال به صاحب اصلي خود برسم. آيا خود شما تعريف نمي‌كرديد كه يك صوفي به شما گفت كه فرزند شما در سن 18 سالگي عاشق معشوق حقيقي خود خواهد شد. حرف او كاملاً درست است. چون من ناخودآگاه به سوي خداي متعال كشيده شدم.
    پس شما اي انسان‌هاي صابر، پدر عزيزم اي كسي كه اميدت من بودم و اي مادر پير و مهربانم، خوشحال باشيد كه خداوند از شما راضي است زيرا فرزندتان را در راه خدا قرباني كرديد و او را نزد پروردگار يكتا فرستاديد. سربلند باشيد كه در آخرت آبرومند خواهيد بود و نزد پروردگار اجر و منزلت خواهيد داشت. از تمام دوستان و آشنايان مي‌خواهم كه اگر درجايي براي آنها ناراحتي ايجاد كرده‌ام مرا ببخشند. خدا به ارج و منزلت آنها بيفزايد. ديگر كلام و سخني نيست. تنها سخنم اينست كه اسلام اصيل را حفظ كنيد و امام عزيزمان را تنها نگذاريد. والسلام عليكم.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: مادر شهيد
    عليرضا از همان اوايل انقلاب، بين مردم اعلاميه پخش مي‌كرد. تحصيلاتش را در مدرسه‌ي «شهيد نواب صفوي» بوشهر، تا مقطع ديپلم به پايان رساند در همان دوران دبيرستان نيز به همراه آقايان سعيد زرين‌فر، عباس محمودي و جاويدي فعاليت‌هاي انقلابي مي‌كرد ولي هيچوقت از چگونگي فعاليت‌هايش، در منزل حرفي نمي‌زد و مي‌گفت: «من لازم نمي بينم كارهايي را كه انجام مي‌دهم براي شما تعريف نمايم. چون اگر اين كار را بكنم مثل اين است كه هيچ كاري انجام نداده‌ام.»
    ايشان با همه‌ي بچه‌هاي محل دوست بودند و همه او را دوست داشتند. وقتي مي‌خواست بيرون برود و من از او مي‌پرسيدم كه كجا مي‌روي؟ مي‌گفت:
    ـ مادر، مگر من بچه هستم كه از من سؤال مي‌كنيد كجا مي‌روم؟
    از آنجايي كه عليرضا بچه‌ي خيلي خوب و پاك و باايماني بود، دوستانش به او سيد مي‌گفتند. او علاوه بر انجمن اسلامي در سپاه نيز فعاليت داشت و خدمات شايان توجه‌اي به انقلاب و اسلام كرد.
    يادم مي‌آيد؛ در ماه مبارك رمضان بود كه به من گفت:
    ـ مي‌خواهم به جبهه بروم.
    من به او گفتم:
    ـ الآن ماه رمضان است و روزه‌ات خراب مي‌شود. بگذار بعد از ماه رمضان برو.
    و او حرف مرا قبول كرد. به محض اينكه ماه رمضان تمام شد، دوباره دلش هواي آن ديار را كرد و به من گفت:
    ـ الآن وقتش است و من بايد به جبهه بروم.
    زماني كه به ايشان گفتم كه حالا صبر كن، زود است كه ما را تنها بگذاري. ايشان نشست و از حضرت علي(ع) و محنت‌هاي حضرت زينب (س) و ديگر امامان با من صحبت نمود. در آن هنگام بود كه من حرف‌هاي او را پذيرفتم وگفتم:
    ـ من حرفي ندارم. با اين حرف‌ها كه زدي، دهان مرا بستي. برو، دست خدا به همراهت. انشاءالله سالم برگردي.
    عليرضا لبخندي زد وگفت:
    ـ اگر شهيد شدم، چي؟
    و من در جواب ايشان گفتم:
    ـ هرچه خدا مصلحت بداند همان مي‌شود. آن موقع من با مادر شهداء به همه جا مي‌روم.
    روزي كه به جبهه مي‌رفت به من اجازه نداد كه براي بدرقه‌اش بروم و گفت:
    ـ مادر، مبادا با من بيايي. جلوي ديگران آبرويم مي‌رود. همه مي‌گويند كه مثل بچه‌ها مادرش را هم با خودش آورده است.
    آن روز من خيلي گريه كردم و به او گفتم:
    ـ بگذار با تو بيايم؛ مي‌خواهم شيريني روي سرتان بريزم.
    ولي او مخالفت كرد و گفت:
    ـ من براي كسب رضاي خدا مي‌روم. لزومي ندارد شما هم با من بياييد.
    و رفت بدون اينكه من براي بدرقه‌اش بروم.
    يادم مي‌آيد، شب سيزدهم محرم بود كه غذاي نذري داشتيم. همان سال خورشت و برنج‌ها بوي عجيبي مي‌داد. آن روز حتي يكي از همسايه‌ها هم به منزل ما آمد و گفت كه امسال غذا‌ها بوي عجيبي مي‌دهد. مادرم (كه خدا رحمتش كند) گفت:
    ـ گمان كنم كه عليرضا شهيد شده است.
    بعد‌ها فهميديم كه حدس مادرم درست بوده و عليرضا شب سيزدهم محرم به شهادت رسيده است.
    يكي از همان شب‌ها بود كه به خوابم آمد. در خواب ديدم كه عليرضا به منزل آمده و درب يخچال را باز نمود و گفت: «مي‌خواهم ميوه‌هايي را كه خريده‌ام، با خودم ببرم و با دوستانم بخورم.» و نام چند نفر از دوستانش را كه شهيد شده بودند، به زبان آورد. وقتي كه از خوب بيدار شدم به ذهنم رسيد كه شايد ايشان شهيد شده باشند ولي نمي‌توانستم آن را بپذيرم.
    پسرم عليرضا شهيد شده بود و اطلاعيه‌ي شهادت ايشان را در بسيج مركزي و مدرسه‌اش زده بودند؛ ولي من هنوز خبر نداشتم. تا اينكه يك شب خواب ديدم كه حضرت زينب (س) و چند نفر از امامزاده‌ها پيش من آمده‌اند. هنگامي‌كه از آنها سؤال كردم كه شما چه كساني هستيد به من جواب دادند: «ما همان كساني هستيم كه آمده‌ايم تا شما را دلداري بدهيم.» صبح روز بعد بود كه نامه‌اي در حياطمان انداختند ، دخترم هنگامي‌كه مي‌خواست به مدرسه برود نامه را برداشت و به خاله‌اش نشان داد و آنها بالاخره، خبر شهادت عليرضا را به من دادند. لحظه‌اي كه خبر شهات پسرم را شنيدم، خيلي شيون و زاري كردم.بعدها به ما گفتند كه او در منطقه‌ي «مريوان» كردستان، در عمليات والفجر2 به شهادت رسيده است.
    ايشان بي‌سيم‌چي بوده و در منطقه‌ي جنگي ديگري مشغول مبارزه با دشمن جنايتكار بودند؛ ولي وقتي اعلام مي‌كنند كه عده‌اي بايد به كردستان بروند ايشان به همراه چهار نفر از دوستانش ـ كه هميشه با هم بودند ـ داوطلب مي‌شوند كه به كردستان بروند. نكته‌‌ي قابل ذكر اين است كه همه‌ي آنها در آن عمليات شهيد مي‌شوند.
    نحوه‌ي به شهادت رسيدنش از اين قرار بود كه: يك شب كه كردها به منطقه حمله كرده بودند، عليرضا به‌وسيله‌ي بي‌سيم اعلام مي‌كند كه برايشان نيرو بفرستند و به علت اينكه نيرو كم داشتند، بلافاصله بي‌سيم خود را كنار گذاشته و به نبرد با منافقين مي‌پردازد . تا اينكه بالاخره به شهادت مي‌رسد. پس از شهادتش همه مي‌گفتند كه اگر چه عليرضا شهيد شد ولي جان 300 نفر را نجات داد.
    ايشان آنقدر بااخلاص و باايمان بود كه هيچوقت هنگام فيلمبرداري‌ جلوي دوربين قرار نمي‌‌گرفت و اعتقاد داشت كه اين كار، رياكاري است. اخلاق و رفتار او، با من و پدرش بسيارخوب بود. اگر چيزي داشت بدون خواهر و برادرانش نمي‌خورد. پسرم حتي براي اينكه خانواده‌اش به‌راحتي و آبرومندانه زندگي كنند، مدتي در شهرستان كازرون كارگري مي‌كرد. همه‌ي همسايه‌ها از ايشان تعريف مي‌كردند. او خيلي كم از منزل بيرون مي‌رفت به طوري كه يكي از همسايه‌ها به نام آقاي كازروني يكروز عليرضا را ديد و به من گفت: «ايشان فرزند شماست؟ من تا به حال او را نديده بودم.»
    عليرضا دوبار به جبهه اعزام شد. بار اول سه ماه در مناطق جنگي بود و بار دوم كه به جبهه رفت پس از سه يا چهار ماه، همه‌ي دوستانش از منطقه برگشتند ولي ايشان برنگشت. وقتي از دوستانش سراغ عليرضا را گرفتم يكي مي‌گفت شايد به مشهد رفته، ديگري مي‌گفت شايد پيش حضرت امام (ره) رفته، خلاصه هركسي چيزي مي‌گفت. تا اينكه يك روز به منزل يكي از دوستانش رفتم او به محض اينكه مرا ديد بچه‌اش را بغل كرد و از منزل خارج شد. من كه از اين كار او تعجب كرده بودم از پدرش پرسيدم:
    ـ شما از پسر من خبري نداريد؟
    او به من گفت:
    ـ اگر پسرت ضد انقلاب‌ها را كشته باشد امكان دارد كه شهيد شده باشد.
    گفتم: پس شهيد شده است.
    اما وي گفت:
    ـ نه، كي من چنين حرفي زدم؟
    عليرضا اتاقي جداگانه داشت كه هميشه در آن اتاق با خدا راز و نياز مي‌كرد. او اغلب پس از خواندن نماز شب گريه مي‌كرد و من صبح كه از خواب بيدار مي‌شدم از او مي‌پرسيدم كه براي چه گريه كرده است و او در جواب من مي‌گفت كه چيزي نبود، خوابي ديدم و گريه‌ام گرفت. حتي مدتي از شدت گريه‌هاي شبانه، چشمش درد گرفته بود و مي‌گفت: «نمي‌دانم چه چيزي به چشمم زده است كه اين طور درد مي‌كند.»
    مدتي بود كه موتور كولر ما سوخته بود و كولر نداشتيم و وقتي عليرضا به نماز جمعه مي‌رفت و برمي‌گشت بدنش از شدت گرما سرخ مي‌شد.
    من از اين موضوع خيلي ناراحت بودم و او كه نمي‌توانست ناراحتي مرا ببيند به من مي‌گفت: «امامان بزرگوار ما، همه در چادر بدون هيچ وسيله‌ي خنك كننده‌اي زندگي مي‌كردند. شما بايد شكر كنيد كه ما يك پنكه براي خنك كردنمان داريم. در ضمن انسان هر چه بيشتر زجر بكشد خداوند در مقابل، اجر بيشتري به او مي‌دهد.»
    پس از شهادتش يك شب خواب ديدم كه عليرضا از درب منزل وارد شد و گفت:
    ـ چرا ناراحت هستيد و بي‌تابي مي‌كنيد؟ من هر شب در منزل پيش شما هستم. درست است كه شما مرا نمي‌بينيد ولي من شما را مي بينم.
    من كه انگار همه‌ي غم و غصه‌هايم را فراموش كرده بودم به وي گفتم:
    ـ پسرم، مقداري از لباس‌هايت را مي‌خواهم به جبهه بفرستم اجازه مي‌دهي؟
    و اوگفت:
    ـ بهتر نيست لباسهايم را به برادرانم بدهيد تا بپوشند و هميشه به ياد برادر شهيدشان باشند؟
    و من به محض اينكه از خواب بيدار شدم همه‌ي لباس‌هايش را طبق خواسته‌ي خودش، به برادرانش بخشيدم.
    ايشان دانشگاه هم قبول شده بود ولي نرفت و مي‌گفت: «من اگر درس بخوانم و دكتر يا مهندس هم شوم باز فايده‌اي ندارد. فقط داشتن ايمان قوي است كه براي ما فايده دارد و اين دنيا و آخرت ما را مي‌سازد.»
    وقتي عليرضا كوچك بود و حدوداً 9 ماه داشت. يك نفر در كازرون به من گفت كه ايشان در 17 يا 18 سالگي عاشق مي‌شود. از او پرسيدم : «منظورت اينست كه عاشق دختري مي‌شود؟» ولي او رفت و جوابي به من نداد. تا اينكه بعدها فهميدم كه منظور ايشان از عاشق شدن، عاشق امام حسين(ع) و معبود خويش است و به همين دليل شربت شهادت را با كمال ميل نوشيد.
    ايشان هيچوقت طالب مال حرام نبودند و مرتب به ما سفارش مي‌كردند كه از مال حلال استفاده كنيم و در معاملاتي كه انجام مي‌دهيم حق كسي را نخوريم. زيرا خدا در همه حال، حاضر و ناظر بر اعمال ماست. كلاس چهارم ابتدايي كه بود يكروز در راه مدرسه، يك قوطي روغن 1 كيلويي پيدا كرد و با خود به منزل آورد و از ما خواست كه آن را باز نكنيم و تا شش ماه روغن را نگه داريم. اگر تا آن موقع صاحبش پيدا نشد آن را به يكي از فقرا بدهيم.
    من كه از او خيلي راضي بودم؛ اميدوارم خدا هم از او راضي باشد.

    راوي: خاله شهيد
    عليرضا اولين بار كه قرار بود به جبهه اعزام شود براي گذراندن دوره‌ي آموزشي به كازرون رفت. يكروز من و تعداد زيادي از اقوام براي ملاقات نزد او رفتيم و همگي از او خواستيم كه به خانه برگردد ولي عليرضا قبول نكرد.
    عليرضا بچه‌ي دوست‌داشتني بود. از آنجايي كه پدر و مادرش اوايل ازدواجشان بچه‌دار نمي‌شدند ما همگي به اتفاق هم به مشهد رفتيم و از امام رضا (ع) خواستيم كه نزد خداوند واسطه شود تا خدا، فرزندي به خواهرم عطا كند وعليرضا با هزار نذر و نياز به جمع خانواده‌ي ما اضافه شد. براي همين در خانواده بسيار عزيز بود.
    عليرضا پس از گذراندن دوره آموزشي به مدت سه ماه به جبهه‌ي جنوب در منطقه‌ي اهواز رفت و درست زماني كه عروسي دختر خواهرم بود به كازرون برگشت. روز عروسي، لحظه‌اي از او دور نمي‌شدم و مدام به او مي‌رسيدم. تاجايي كه او به من گفت:
    ـ خاله جان، چرا مرا شرمنده مي‌كني؟
    و من با افتخار به او جواب دادم:
    ـ تو هم مثل پسرم هستي.
    زماني كه مجدداً به بوشهر برگشتيم او دوباره به مناطق جنگي اهواز رفت و از آنجا داوطلبانه به كردستان اعزام شد و پس از يك يا دو ماه در همان منطقه شهيد شد.
    او در جواب پدرم كه وي را از جبهه رفتن منع مي‌كرد، مي‌گفت: «شما شصت سال عمر كرده‌اي و خيلي كارها براي خدمت به كشورت انجام داده‌اي. من هم مي‌خواهم به كشورم خدمت كنم و به جبهه بروم تا به فرمان امام (ره) از دين و مملكتم پاسداري كنم.»
    وقتي كه خبر شهادتش را شنيديم، بلافاصله به بنياد شهيد بوشهر رفتيم. در آنجا به ما تأكيد نمودند كه چون عليرضا متولد كازرون بوده، جسد ايشان به سردخانه‌ي كازرون برده شده است. ما همان روز به كازرون رفتيم ولي در آنجا هم به ما گفتند كه وقتي مشخص شده كه جسد مربوط به چه خانواده‌اي است دوباره به بوشهر برگردانده شده است. و ما دوباره به بوشهر برگشتيم و بالاخره در سردخانه بوشهر جسد ايشان را ديديم.
    يادم مي‌آيد زماني كه از جبهه برگشته بود اتاقش را تروتميز و مرتب كرده بود. به شوخي به او گفتم:
    ـ اتاقت را درست كرده‌اي كه زن بگيري؟
    او در جواب من گفت:
    ـ نه، من موقعي ازدواج مي‌كنم كه شهيد بشوم.
    ايشان علاقه‌ي زيادي به شهيد شدن داشت و شهادت، يكي از اهدافش در زندگي بود. زماني كه در منطقه‌ي جنگي بود، براي خانواده‌اش نامه مي‌نوشت و در نامه‌هايش سفارش مي‌كرد كه به برادرانم بگوييد كه درس بخوانند و پيشرفت كنند.
    امروز ما افتخار مي‌كنيم كه پسرمان شهيد شده است. زيرا عليرضا از امام رضا (ع) بود و خود آقا نيز ايشان را نزد خود برد. ما افتخار مي‌كنيم كه از خانواده‌ي شهداء هستيم و هر كجا كه مي‌رويم، سرمان بلند است.
    عليرضا اوايل انقلاب، در مدرسه فعاليت مي‌كرد. او به همراه آقاي سعيد زرين‌فر در انجمن اسلامي دبيرستانشان فعال بودند. بعضي اوقات ساندويچ تهيه مي‌كرد و ـ براي جذب بچه‌هاي ديگر به انجمن اسلامي ـ با خود به دبيرستان مي‌برد.
    از وقتي جنگ آغاز شد، بيشتر به فكر رفتن به جبهه بود و مي‌گفت: «ما هم مثل بقيه هستيم. مگر شهدايي را كه مي‌آوردند با ما چه فرقي مي‌كنند؟ آنها هم مثل برادران ما هستند.» عليرضا بسيار شوخ طبع بود و هر وقت به منزل ما مي‌آمد با بچه‌ها شوخي مي‌كرد. او بچه ها را خيلي دوست داشت و هميشه آنها را به زير درخت مي‌برد و از آنها عكس مي‌گرفت.
    مرحوم پدرش، خيلي عليرضا را دوست داشت. زماني كه عليرضا در جبهه بود، يك شب پدرش گفت كه خواب ديده‌‌، نور عجيبي بر روي درخت حياطشان افتاده است و فكر مي‌كند تعبير خوابش اين است كه عليرضا شهيد شده است. مدت زيادي طول نكشيد كه خبر شهادت عليرضا به گوش ما رسيد و خواب پدرش تعبير شد.
    آري، او دركردستان بر اثر تك تيري كه به پيشانيش اصابت كرده بود، به شهادت رسيد و ما را تا ابد در غم از دست رفتنش، داغدار ساخت.
    راوي: خواهر شهيد
    عليرضا پسر بسيار خوب و مهرباني بود. با همه دوست بود و تمام نمازهايش را در اول وقت مي‌خواند. او به همه‌ي بي بضاعت‌ها كمك مي‌كرد. و حتي لباس نو كه برايش مي‌خريديم، نمي‌پوشيد و آن را به ديگران مي‌داد. وي خيلي زيرك بود و هيچوقت از چگونگي فعاليت‌هايش به كسي چيزي نمي‌گفت. او در زمان انقلاب در تظاهرات‌ها شركت مي‌كرد و فعاليت‌هاي زيادي انجام مي‌داد كه ما از آنها مطلع نبوديم. تا اينكه پس از شهادتش، فعاليت‌هايش توسط دوستانش مطرح شد. حتي زماني كه مي‌خواست به جبهه برود هم به ما چيزي نمي‌گفت و يك روز قبل از اينكه قرار بود اعزام شود، ما را خبر مي‌كرد. هنگامي كه در جبهه بود به وسيله‌ي نامه با ما ارتباط داشت و در نامه‌هايش سفارش مي‌كرد كه به نماز جمعه برويم و نمازمان را اول وقت بخوانيم. او همچنين به ما سفارش مي‌كرد كه هميشه درس‌هايمان را بخوانيم. زماني كه اينجا هم بود به من تأكيد مي‌كرد كه حجابم را كاملاً رعايت كنم.
    نحوه‌ي مطلع شدن من از شهادت برادرم از اين قرار بود كه يك روز صبح مي‌خواستم به مدرسه بروم كه ديدم نامه‌اي از انجمن اسلامي در حياط منزلمان انداخته‌اند و در آن اشاره كرده‌اند كه براي كسب اطلاعات بيشتر به بنياد شهيد مراجعه كنيم. ما هم بلافاصله به بنياد شهيد مراجعه كرديم. آقاي سعيد زرين فر، كه آن موقع در بنياد شهيد كار مي‌كرد، به همراه پيرمرد ديگري نزد ما آمد و گفت كه چه كسي به شما گفته است كه به اينجا بياييد. ما خودمان هر خبري بشود به شما اطلاع مي‌دهيم. آن موقع بود كه ما حدس زديم عليرضا شهيد شده است. زماني كه به شهادت رسيدن عليرضا برايم مسلم شد، بسيار ناراحت شدم و بي‌اختيار گريه كردم.
    او از همان دوران كودكي، كم‌حرف و آرام بود و همه‌ي كارهاي خيري را كه انجام مي‌داد براي رضاي خدا و به صورت مخفيانه بود. هروقت كه ما براي كسي كاري انجام مي‌داديم و آن كار را براي همديگر بازگو مي‌كرديم، او به ما مي گفت: «شما وقتي كار خيري انجام مي‌دهيد، نبايد آن را بازگو كنيد. زيرا اجر و مزد آن كم مي‌شود.»
    وي تا مي‌توانست به ديگران كمك مي‌كرد و حتي چيزهاي مورد نيازش را به افراد نيازمند مي‌بخشيد. پدرم هميشه براي او لباس و كفش و شلوار نو مي‌خريد كه در مدرسه شيك بگردد ولي او آنها را نمي‌پوشيد و به ديگران مي‌بخشيد و مي‌گفت: «آيا خدا را خوش مي‌آيد كه من لباس شيك بپوشم و ديگران مرا نگاه كنند و حسرت بخورند؟»
    شغل پدرم ايجاب مي‌كرد كه مرتب به كشورهاي عربي مسافرت كند. براي همين هميشه بهترين لباس‌ها را از آنجا براي عليرضا مي‌آورد ولي او آنها را نمي پوشيد و به بچه هاي هم‌سن و سال خودش كه نيازمند بودند، مي‌بخشيد.
    قبل از اينكه شهيد شود، وصيتنامه‌اي نوشته بود و چند تا عكس از خودش گرفته و در آلبوم عكسش قرار داده بود كه بعد از شهادتش متوجه‌ي آنها شديم.
    وقتي براي شناسايي جسد به سردخانه رفتيم، پيكرش بوي عطر عجيبي مي‌داد. به طوري كه تا حدودي ناراحتيم را فراموش كردم و سر تا پايش را بوسه زدم و به اين شكل ايشان را تحسين كردم. به ياري خداوند در آن موقعيت آن قدر روحيه‌ام قوي شده بود كه حتي گريه هم نكردم. وقتي بچه‌هاي بنياد شهيد روحيه‌ي بسيار بالاي مرا در سردخانه ديدند، صدايم زدند و در كنار برادر شهيدم از من عكس گرفتند.
    عليرضا متولد سال 1344 بود. وي تحصيلات خود را تا مقطع ديپلم ادامه داد و در سن 18 سالگي به جبهه اعزام شد.
    عليرضا به همسايه‌ها خيلي كمك مي‌كرد و هروقت كسي مي‌خواست كولر بشويد يا آب آب‌انبار را عوض كند يا آب‌انبارش را تميز كند و كارهايي از اين قبيل، او را صدا مي‌زدند و او هم كارهايشان را انجام مي‌داد. به همين دليل عليرضا توي دل همسايه‌ها خيلي جاگرفته بود. با شهيد شدن او همسايه‌هاي ما بسيار ناراحت و غمگين شدند. مخصوصاً مادر حسين كه همسايه‌ي بسيار خوب ما بود، افسوس مي‌خورد كه چنين فردي شهيد شده است.
    براي مراسم فاتحه‌ي ايشان «شيخ نمازي» آمد. او كه با برادرم آشنايي داشت، مي‌گفت: «اي كاش مي‌شد چنين افرادي به جبهه نمي‌رفتند و مي‌ماندند. چون اين‌ها فعاليت‌هاي ارزشمندي براي اسلام و انقلاب كرده‌اند و مغز روشني دارند.»
    راوي : شاپور مجاهدي (دوست شهيد)
    بنده از دوستان ايشان در دوران مدرسه هستم. ما در انجمن اسلامي و بسيج نيز با هم بوديم. آشنايي من با ايشان برمي‌گردد به زماني كه بنده در پايگاه مقاومت محله‌ي جبري فعاليت داشتم. من از طريق آقاي حاج سعيد زرين‌‌فر با ايشان آشنا شدم. ايشان در جاهاي مختلف چون: انجمن اسلامي مدرسه‌ي نواب صفوي و گروه مقاومت جبري فعاليت داشتند.
    شهيد داراي اخلاق بسيار خوبي بود، به طوري‌كه در پايگاه مقاومت زبانزد خاص و عام بود. او در پايگاه دست به كارهايي مي‌زد كه روي ديگر بچه‌ها مخصوصاً كساني كه تازه جذب پايگاه شده بودند، خيلي تأثير مي‌گذاشت. از جمله خواندن نماز شب بود كه تا آنجايي كه من به ياد دارم هيچ وقت ترك نشد. در آن زمان با توجه به موقعيت كشور در محله‌ها، افرادي بودند كه جزء چريك‌هاي فدايان خلق و يا گروه‌هاي چپ بودند. عليرضا با برخورد خوب و شايسته‌اش و با كمك احاديث و آيات قرآني و همچنين با عطوفت و مهرباني اكثر آنها را به راه راست رهنمون شد و اين گونه آنها به ميل خود، به دامن اسلام گرويدند. حتي بعضي اوقات با آنها جلساتي مي‌گذاشت و به طور مفصل با آنها در مورد اسلام و انقلاب اسلامي صحبت مي‌كرد. نتيجه‌ي صحبت‌هايش اين شده بود كه همان افراد در پايگاه مقاومت ادارات فعاليت مي‌كردند.
    عليرضا جوان ورزشكاري بود. او هميشه قبل از نماز صبح بلند مي‌شد و در بسيج ورزش مي‌كرد و با اين كارش در روحيه‌ي بچه هاي بسيج تأثير خوبي گذاشته بود.
    به خاطر مي‌آورم كه وي با يكي از اعضاي گروهك‌ها، از طرف يكي از دوستانش آشنا شده بود. دوبار براي او جلسه گذاشت و كم‌كم او را به پايگاه آورد و بعد به نماز جمعه و نهايتاً او را به جبهه هم برد. آن شخص حتي در جبهه مجروح شد و بدين ترتيب ثابت كرد كه راهنماي بسيار خوبي داشته است. دوران دبيرستان ايشان در مدرسه‌ي نواب صفوي بودند و من در مدرسه‌ي سعادت. به خاطر مي‌آورم كه در آن زمان، در كشتي «رافائل» يك نمايشگاه گذاشته بوديم و ايشان به همراه حاج سعيد زرين‌فر، كه جزء انجمن اسلامي بودند، در آن نمايشگاه فعاليت داشتند. آنها كارهاي فرهنگي مي‌كردند. نوارهاي مذهبي و كتاب هاي مذهبي را به نمايشگاه مي‌آوردند. و حتي در آنجا با گروهك‌هاي منافق نيز بحث مي‌كردند. او با اخلاق بسيار خوبش اين امر مهم را انجام مي‌داد و آنها وقتي برخورد ايشان را مي‌ديدند، نرم مي‌شدند و حتي‌گاهي به اسلام روي مي‌آوردند.
    عليرضا از طريق پايگاه مقاومت به جبهه اعزام شد و در تاريخ 28/7/62 در عمليات والفجر2 در جبهه‌ي مريوان كردستان به شهادت رسيد. با شهادت ايشان، ما در انجمن اسلامي و همچنين در پايگاه مقاومت خيلي احساس خلاء كرديم.
    به خاطر مي‌آورم، ماه رمضان سال 59 يا 60 بود. زماني كه حاج رضا مطاف فرمانده‌ي بسيج بود، من فرمانده‌ي پايگاه مقاومت بودم. يك شب قرار شد كه با موتور بروم و براي بچه‌ها سحري بياورم. در صف ايستاده بوديم كه ايشان اصرار كردند من بروم و جلوي او بايستم، چون راهم دورتر بود. از خضوع و خشوع ايشان خوشم آمد و در آنجا بود كه با هم آشنايي نسبي پيدا كرديم و بعدها اين آشنايي كامل‌تر شد و در واقع پس از مدتي شيفته‌ي او و اخلاقش شدم. به راستي كه ايشان از هر نظر، انسان وارسته‌اي بودند.
    يادم مي‌آيد در انجمن اسلامي جلسه‌اي بود. فكر مي‌كنم ايشان، نماينده‌ي انجمن اسلامي دبيرستان نواب صفوي بودند كه در آن جلسه شركت داشتند. آن روز در آن جلسه شهيد حدود 10 دقيقه سخنراني كردند و آنچنان زيبا صحبت مي‌كردند كه همه شيفته او شده بودند.
    من در يكي از اعزام‌ها با ايشان بودم. ما ابتدا مي‌بايست به پادگان شهيد دستغيب كازرون مي‌رفتيم. وقتي هنگام وداع به ايشان گفتم كه ان‌شاءالله همديگر را مي‌بينيم. ايشان در جواب من گفتند كه ان‌شاءالله در قيامت همديگر را ببينيم.
    شهيد بسيار انسان كوچك نفس و خاضع و خاشعي بود. با توجه به رفت و آمدي كه با ايشان داشتم، وي احترام زيادي به برادران و خواهران كوچك‌تر از خودش مي‌گذاشت. از آنجايي كه آنها خانواده‌ي فقيري بودند، او خرج خودش را با كار كردن به دست مي‌آورد و به طور كلي در زمره‌ي كساني بود كه محاسن فراوانش، معايب اندكش را پوشانده بود.
    يك بار شهيد را در خواب ديدم و از او پرسيدم:
    ـ شما در آن دنيا چه مي‌كنيد؟
    ايشان جواب دادند:
    ـ جاي ما بسيار خوب است. به شما نصيحت مي‌كنم كه در دنيا خيلي مواظب خودتان باشيد.
    عليرضا انسان پاكي بود. نمازهايش را سروقت مي‌خواند و هميشه سجده هايش طولاني بود. وي در همه‌ي مراسم‌هاي مذهبي مخصوصاً نماز جمعه شركت مي‌كرد و جاي او هميشه در صف اول بود. همين باعث مي‌شد كه ديگر بچه‌ها نيز ايشان را الگو قرار داده و در نماز جمعه شركت كنند. روحش شاد و يادش گرامي باد.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x