مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حسن بهرامن

325
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حسن
نام خانوادگی بهرامن
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1335/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهيد حسن بهرامن در بوشهر چشم به جهان گشود. چهار ساله بود كه مادرش، اين اسوه‌ي فداكاري و ايثار را از دست داد و زير دست پدري دلسوز و مادر خوانده‌اي مهربان بزرگ شد. او دوران پنج ساله‌ي ابتدايي را در مدرسه‌ي «فخر دايي» بوشهر با موفقيّت پشت سر گذاشت و وارد مدرسه راهنمايي شد. از خصوصيات بارز اخلاقي او مي‌توان به علاقه‌ي وافرش به خواندن نماز و تلاوت آياتي از كلام‌الله مجيد پس از خواندن نماز اشاره كرد. وي در دوران قبل از انقلاب فعاليت‌هاي بيشماري بر ضد رژيم پهلوي انجام داد و همانند ديگر انقلابيون در راهپيمايي‌ها و تظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت مي‌كرد و سهم بسزايي در افشاگري جنايات پهلوي داشت.
    ادامه مطلب
    با سلام و درود بر امام خميني (ره) و رزمندگان اسلام و درود بر ملت شهيد پرور اسلام كه هميشه در صحنه حضور داشته و دارند .

    خداواندا ! چرا به من هزاران جان ندادي كه فداي رهبر و اسلام و قرآن كنم ؟

    پروردگارا ! از عمر من بگير و به عمر رهبر بزرگوار انقلاب اسلامي ، امام خميني (ره) ، بيفزا . و از تو مي خواهم تا زماني كه از من راضي نشدي مرا از اين دنيا مبري . مي دانم كه مرگ و زندگي من در دست توست . چه در جبهه هاي جنگ ، چه در خانه و يا هر جاي ديگر .

    معبودا ! ما ملت ايران با تو و امام حسين (ع) ، سرور شهيدان عهد بسته ايم كه تا آخرين قطرة خون خود از انقلاب اسلامي و آرمان هايمان دفاع كنيم .

    من از ملت شريف ايران مي خواهم كه راه شهيدان را ادامه دهند و حضور خود را در صحنة مبارزه پايدار نگه دارند . من هم به نوبة خود راه خود را انتخاب كرده ام و تا جان در بدن دارم براي اسلام جانفشاني مي كنم . مي دانم كه بعد از من كساني هستند كه راه ما را ادامه خواهند داد و تا انتشار اسلام در سر تا سر جهان از پاي نخواهند ايستاد و حق خود را از اين بي دينان و كافران مي گيرد .

    سفارشي كه به خانواده ام و ملت ايران دارم اينست كه پشت امام را خالي نكنند و راه شهيدان ، بهشتي و باهنر و رجايي را ادامه دهند .

    خدايا ! از تو مي خواهم كه تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگه داري و اسلام را ياري دهي زيرا تويي كه مي تواني همة جهان را هر طور بخواهي ، بگرداني .

    و شما ملت ايران ، شما گنجينة ثروت ايران هستند ، قدر خود را بدانيد و امام را دعا كنيد . زيرا او نعمتي است كه از طرف خدا به ما رسيده و حيف است كه آن بزرگوار را از دست بدهيم . از شما مي خواهم كه براي ظهور هر چه سريعتر امام زمان (عج) نيز دعا كنيد . بنده جز اين جان ناقابل چيزي ندارم كه براي اين انقلاب فدا كنم كه از خدا مي خواهم اين جانمرا هم در راه دفاع از ارزشها از من بگيرد .

    اي كساني كه انقلاب كرديد براي حفظ و نگهداري اين انقلاب بكوشيد و هميشه در صحنة نبرد حاضر باشيد و به اين انقلاب كه همان انقلاب مستضعفين است ياري رسانيد بدرستي كه خداوند تمام اعمال و رفتار ما را زيرنظر داريد و اعمال خوب ما را بي پاداش نمي گذارد . خود را به خدا بسپاريد زيرا خداست كه جهان را در اختيار دارد و مالك همه چيز مي باشد .

    خدايا ! مرا در صف شهيدان قرار بده تا به وصال تو برسم . مي دانم كه انسان به چيزي نمي رسد جز آن كه براي به دست آوردن آن تلاش و كوشش كند . زندگي آن جهاني ما ساخته و پرداخته زندگي اين جهاني ماست و بهشت و دوزخ محصول اعمال ما . ( از قرآن ) از شما مي خواهم كه در راه خدا بجنگيد و به حريم كسي تجاوز نكنيد زيرا خدا تجاوزگران را دوست ندارد .

    والسلام

    حسن بهرامن
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    (1) ویراست اول

    «مادر شهيد»
    شبي كه قرار بود مجسمه‌ي شاه را سرنگون كنند، حسن به من گفت كه مي‌خواهد به ياري انقلابيوني كه قصد بر انداختن مجسمه را دارند، برود و من خوشحال از اينكه پسرم ديگر بزرگ شده و راه درست را انتخاب كرده، دعاي خيرم را بدرقه‌ي راهش كردم و او رفت. صبح روز بعد، حسن در حالي كه نفس نفس مي‌زد و پاهايش برهنه بود به خانه آمد و وقتي از او علت را جويا شدم، به من گفت كه افراد ساواك به آنها حمله كرده‌اند.
    پس از پيروزي انقلاب اسلامي، حسن عضو بسيج محله شد و در آنجا به فعاليت‌هايش ادامه داد. او به رهبر عظيم‌الشأن انقلاب اسلامي، امام خميني (ره) بسيار علاقه داشت و فرمان‌هاي امام را بر روي چشـم مي‌گذاشت و به آنها عمل مي‌كرد.
    با شروع جنگ تحميلي و به محض شنيدن فرمان امام مبني بر فراخواندن جوانان انقلابي و سلحشور براي نبرد با دشمن، عازم جبهه‌هاي نبرد شد. اوّلين بار در جنگ‌هاي نامنظم دكتر چمران، در حمله‌ي بستان شركت كرد و در همان عمليات به وسيله‌ي تركش خمپاره‌اي زخمي شد و پس از مداوا در بيمارستان، چند روزي به خانه برگشت تا قواي بدني از دست رفته را دوباره به دست آورد. هنوز كاملاً بهبود نيافته بود كه بيش از اين در خانه طاقت نياورد و به جبهه برگشت.
    او در جبهه با رشادت‌ها و دلاوري‌هايي كه در مقابل دشمن از خود نشان داد، به همه ثابت كرد كه از سربازان جسور و شجاع خط امام است و براي حفظ انقلاب و ارزش‌هاي اسلامي حاضر است جان خود را فدا كند و سرانجام در عمليات فتح‌المبين در منطقه‌ي «زعن» شوش شربت شهادت را نوشيد و جان خود را فداي اسلام و انقلاب كرد. روحش شاد!
    يك شب پسرم به خوابم آمد و ناني را كه در دستش بود به طرفم دراز كرد و به من گفت: مادر! برايتان نان خوشمزه‌اي آورده‌ام. همين كه به طرفش رفتم تا نان را از دستش بگيرم يكدفعه از نظرم ناپديد شد و من از خواب پريدم. خودش هم آخرين باري كه به مرخصي آمده بود، يك شب قبل از رفتنش خواب ديده بود كه شهيد فرخ‌نيا ـ كه در آن زمان تازه به شهادت رسيده بود ـ در پشت بام خانه‌شان دنبال او مي‌گردد و وقتي حسن را پيدا مي‌كند، از او مي‌خواهد كه هر چه زودتر به جبهه برگردد! حسن براي لبيك گفتن به امر دوست شهيدش فرداي آن روز به جبهه برگشـت و ما ديگـر هيـچ وقت او را نديديم.

    «خواهر شهيد»
    وقتي براي آخرين بار او را بدرقه مي‌كردم حسي در درونم مي‌گفت كه ديگر او را نمي‌بينم و به همين خاطر هم دلم نمي‌خواست كه حتي براي يك لحظه چشم از او بردارم. وقتي به پدر و مادرم گفتم كه چه حسي دارم، آنها ضمن اينكه سعي كردند مرا آرام كنند، به من گفتند: با تقدير كه نمي‌شود جنگيد. هر چه خدا بخواهد، همان مي‌شود و ما بايد تسليم محض او باشيم.

    «برادر شهيد»
    من و حسن در اكثر اعزام‌ها با هم بوديم. او فردي ساكت و آرام بود و اكثراً سكوت را بر حرف زدن ترجيح مي‌داد؛ ولي سكوتش سرشار از حرف‌هاي ناگفته بود.
    او در گردان به عنوان تك‌تيرانداز انجام وظيفه مي‌كرد و به حق كه از عهده‌ي كارش به خوبي بر مي‌آمد. وي به امام بسيار علاقه داشت و هميشه سعي مي‌كرد در مسير آرمان‌هاي آن بزرگوار قدم بردارد. علاقه‌ي او به امام به حدي بود كه در وصيتنامه‌اش نوشته بود كاش خدا به من هزاران جان مي‌داد تا در راه اسلام و اهداف امام فدا كنم.
    حسن پسر باخدايي بود و به يكي از دوستانش سفارش كرده بود كه اگر شهيد شدم، بر روي سنگ قبرم حتماً آيه‌ي شريفه‌ي «اِيّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعين» را حك كنيد.

    او هنگام فعاليت گروهك‌ها و منافقين نيز با كمك ديگر مبارزان به خنثي كردن فعاليت‌هاي آنان مي‌پرداخت و اطلاعات بسيار ارزنده‌اي از موقعيت آنان به ما مي‌داد تا ما با استفاده از اطلاعاتي كه از آنها به دست آورده‌ايم، به آنها حمله كرده و حقشان را كف دستشان بگذاريم.
    نحوه‌ي به شهادت رسيدن ايشان از اين قرار بود كه وي در عمليات فتح‌المبين در منطقه‌ي مين‌گذاري شده توسط دشمن، گرفتار شد و همان‌جا از ناحيه‌ي قلب مورد اصابت گلوله‌ي دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد و تنها چيزي كه از خود به يادگار گذاشت، لباس بسيجي‌اش بود كه به شهيد عباس قائدي ـ پسر خاله‌ي ما ـ هديه كرده بود.

    دوست و همرزم شهيد، «مصطفي نيدور»
    شهيد حسن بهرامن پسر بسيار ساكت و مظلومي بود و چون با كسي رفت و آمد نداشت، خيلي از بچه‌هاي محل او را نمي‌شناختند. من كه دوستش بودم بعضي اوقات از اوضاع و احوال او بي‌خبر بودم و هر وقت مدتي پيدايش نمي‌شد، مي‌دانستم كه به جبهه رفته است.
    يادم مي‌آيد هنگامي كه در منطقه جنگي بوديم، يك روز ديدم كه حسن در گوشه‌اي نشسته و توي فكر است. وقتي ديدم كه به قول بوشهري‌ها پكر است، به طرفش رفتم و به او گفتم: به چه چيزي فكر مي‌كني؟ اول جوابي نداد، ولي وقتي پافشاري و اصرار مرا ديد به من گفت: مي‌خواهم سئوالي از تو بپرسم، قول مي‌دهي به كسي نگويي و مسخره‌ام هم نكني؟ و پس از اينكه به او قول دادم، از من پرسيد: اگـر تو، توي اين دنـيا بـزرگ بـه كسي علاقه‌مند باشي ولي موفق نشوي كه با او ازدواج كني، آيا توي آن دنيا مي‌تواني به او برسي؟!
    من كه فكر نمي‌كردم او چنين سئوالي از من بپرسد، خودم را جمع و جور كردم و به او گفتم: بگو به چه كسي علاقه داري تا برايت آستين بالا بزنيم. ولي او به من گفت: خجالت مي‌كشم! و هر چه اصرار كردم كه اسمش را بگويد، نگفت و درست چند روز بعد در عمليات فتح‌المبين به شهادت رسيد و رازش همچنان مخفي ماند.

     

     

    (2) ویراست دوم

     

    مادر شهيد از خوابي كه قبل از شهادت حسن ديده مي گويد :

    آن شب پسرم به خوابم آمد وناني را كه در دستش بود به طرفم دراز كرد و به من گفت : مادر ، برايتان نان خوشمزه اي آورده ام . همين كه به طرفش رفتم تا نان را از دستش بگيرم يكدفعه از نظرم ناپديد شد و من از خواب پريدم . خودش هم آخرين باري كه به مرخصي آمده بود يك شب قبل از رفتنش خواب ديده بود كه شهيد فرخ نيا ـ كه در آن زمان تازه به شهادت رسيده بود ـ در پشت بام خانه اشان دنبال او مي گردد و وقتي حسن را پيدا مي كند از او مي خواهد كه هر چه زودتر به جبهه بر گردد ! حسن براي لبيك گفتن به امر دوست شهيدش فرداي آن روز به جبهه برگشت و ما ديگر هيچ وقت او را نديديم .

    *****

    خواهر شهيد :

    وقتي براي آخرين بار او را بدرقه مي كردم حسّي در درونم مي گفت كه ديگر او را نمي بينم و دلم نمي خواست حتي براي يك لحظه چشم از او بر دارم .  وقتي به پدر و مادرم گفتم چه حسي دارم آنها ضمن اينكه سعي كردند مرا آرام كنند به من گفتند : با تقدير كه نمي شود جنگيد . هر چه خدا بخواهد ، همان مي شود و ما بايد تسليم محض او باشيم .

    *****

    برادر شهيد :

    من و حسن در اكثر اعزام ها با هم بوديم . او فردي ساكت و آرام بود و اكثراً سكوت را بر حرف زدن ترجيح مي داد ولي سكوتش سرشار از حرفهاي ناگفته بود .

    او در گردان به عنوان تك تير انداز انجام وظيفه مي كرد و به حق كه از عهده كارش به خوبي بر مي آمد . وي به امام بسيار علاقه داشت و هميشه سعي مي كرد در مسير آرمان هاي  آن بزرگوار قدم بردارد . علاقة او به امام به حدّي بود كه در وصيتنامه اش نوشته بود كاش خدا به من هزاران جان مي داد تا در راه اسلام و اهداف امام فدا كنم .

    حسن پسر با خدايي بود و به يكي از دوستانش سفارش كرده بود كه اگر شهيد شدم بر روي سنگ قبرم حتماً آيه شريفه «اِيّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّا كَ نَسْتَعين » را حك كنيد .

    او هنگام فعاليت گروهكها و منافقين نيز به كمك ديگر مبارزان به خنثي كردن فعاليت هاي آنان مي پرداخت و اطلاعات بسيار ارزنده اي از موقعيت آنان به ما مي داد تا ما با استفاده از اطلاعاتي كه از آنها به دست آورده ايم به آنها حمله كرده و حقشان را كف دستشان بگذاريم .

    نحوة به شهادت رسيدن ايشان از اين قرار بود كه وي در عمليات فتح المبين در منطقة مين گذاري شده توسط دشمن ، گرفتار شد و همانجا از ناحية قلب مورد اصابت گلولة دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد و تنها چيزي كه از خود به يادگار گذاشت لباس بسيجي اش بود كه به شهيد عباس قائدي ـ كه پسر خاله ما بود ـ هديه كرده بود .

    ****

    مصطفي نيدور دوست و همرزم شهيد مي گويد :

    شهيد حسن بهرامن پسر بسيار ساكت و مظلومي بود و چون با كسي رفت و آمد نداشت خيلي از بچه هاي محل او را نمي شناختند . من كه دوستش بودم بعضي از اوقات از اوضاع و احوال او بي خبر بودم و هر وقت مدتي پيدايش نمي شد مي دانستم كه به جبهه رفته است .

    يادم مي آيد هنگامي كه در منطقه جنگي بوديم يكروز ديدم كه حسن در گوشه اي نشسته و توي فكر است ـ به قول بوشهري ها پكر است ـ به طرفش رفتم و به او گفتم : به چه چيزي فكر مي كني ؟ اول جوابي نداد ولي وقتي پافشاري و اصرار مرا ديد به من گفت : مي خواهم سئوالي از تو بپرسم قول مي دهي به كسي نگويي و مسخره ام هم نكني ؟ و پس از اينكه به او قول دادم از من پرسيد : اگر تو ، توي اين دنيا بزرگ به كسي علاقه مند باشي ولي موفق نشوي كه با او ازدواج كني آيا توي آن دنيا مي تواني به او برسي ؟! من كه فكر نمي كردم او چنين سئوالي از من بپرسيد خودم را جمع و جور كردم و به او گفتم : بگو به كي علاقه داري تا برايت آستين بالا بزنيم . ولي او به من گفت : خجالت مي كشم ! و هر چه اصرار كردم كه اسمش را بگويد ، نگفت و درست چند روز بعد در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد و رازش همچنان مخفي ماند .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x