مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علی غلامی

647
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام علي
نام خانوادگی غلامي
نام پدر غلام
تاریخ تولد 1332/07/03
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/02/14
محل شهادت جزيره مجنون
مسئولیت فرمانده گروهان
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن بردخون
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    پاسدار شهيد اسلام در سال 1333 در خانواده اي متدين و مذهبي و در بخش كاكي ديده به جهان گشود. خانواده وي با شور و شوقي كه نسبت به ائمه اطهار داشتند، مولود خود را با نام علي مسمي نمودند. شهيد علي غلامي بعد از اتمام شش سال از دوران كودكي با تلاش پدر خود پا به محيط مدرسه گذاشت ولي از آنجا كه خانواده وي در فقر مالي به سر مي برد نتوانست ادامه تحصيل دهد. وي تا سن 10 سالگي به كار مشغول شد و در همين ايام بود كه متاسفانه از وجود مادري مهربان و دلسوز محروم گشت. بعد از سپري نمودن دوران نوجواني مدتي در خانواده يكي از اقارب خود واقع در بردخون با ايشان همگام به كار مشغول بود كه به پيشنهاد خود وبا توجه به رسيدن به سن ازدواج در سال 1350 با دختر يكي از بستگانش ازدواج نمود كه حاصل آن دو پسر و دو دختر مي باشد. در اين ايام بود كه طوفان انقلاب اسلامي وزيدن گرفت و شهيد دراين زمان هم از پيشتازترين افراد در صحنه بود تا اينكه به لطف خداوند متعال انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. با فرمان امام امت مبني بر تشكيل بسيج، علي نيز يكي از افراد فعال در اين رابطه بود. با توجه به نياز مبرم به عضويت در كادر بسيج و با توجه به اينكه علاقه زيادي به انقلاب اسلامي داشت فعالانه در امر بسيج راهي جبهه هاي حماسه و شرف گرديد و پس از اتمام ماموريت به روستا بازگشت و خالصانه به خدمت در بسيج ادامه داد. شهيد در مورخه 5/8/61 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و بعد از آموزشهاي لازم به پايگاه سپاه دير بازگشت. بلافاصله و با اطلاع از سوابق قبلي ايشان، او را به بسيج بردخون كهنه معرفي كردند و در جريان طرح لبيك، ايشان را براي آموزش طرح لبيك به كازرون اعزام نمودند و از اين مسائل او را بعنوان فرماندهي پايگاه مقاومت انتخاب كردند و تا تاريخ 5/8/63 اين مسؤوليت خطير به عهده داشت. با طرح آزادسازي نيروهاي سپاه، شهيد يكي از افراد آزاد شده در اين طرح جهت پيكار در جبهه گرديدند و طبق  سازماندهي، علي را به ناوتيپ امير المؤمنين رهسپار نمودند و در طول خدمت زحمات، فعاليت و جوانمرديش زبانزد خاص و عام شده بود.

    با شروع عمليات موفقيت آميز بدر، شهيد به سمت فرماندهي يكي از گروهان هاي خط شكن عمليات انتخاب شد و در اينجاست كه قلم از نگارش رشادتش و از خودگذشتگي اش باز مي ماند و خوشبختانه بعد از اتمام عمليات و با پيروزي، چند روزي جهت بازديد از خانواده به بردخون بازگشت و بعد از اتمام مرخصيش به محل خدمتش برگشت. تا اينكه ايشان جهت استحكام مواضع به خط رفته و در حال نماز همانند مولايش علي (ع)  در مورخه 13/2/64 به منزل بل احياء عند ربهم يرزقون شتافت و در حال تشهد به فيض شهادت نائل گشت.

    روحش شاد باد و يادش در خاطره ها جاويد و راهش مستدام باد.

    به اميد پيروزي هر چه سريعتر رزمندگان اسلام عليه كفر جهاني.
    ادامه مطلب
    درود به رهبر انقلاب، بعداً سلام به پدر بزرگوارم و به تمامي قوم و خويشان عرض مي كنم و از تمام مردم ولايتم مي خواهم كه مرا حلال كنند و اگر از من بدي ديده اند درگذرند. از پدرم مي خواهم كه برادرانم كه به مدرسه مي روند مبادا آنها را مانع شويد كه از مدرسه دور شوند.

    بعداً سلام به همسرم عرض مي كنم. اميد است مرا بپذيريد. همسر مهربانم جان تو و جان بچه هايم. از تو مي خواهم كه بچه هايم به مدرسه يا مكتب بفرستيد و شما هم يك زن مهربان براي من بوديد و حالا هم از تقوا و ايمان خود دست برنداريد و هميشه زينب وار باشيد.

    شما مي دانيد كه پسرم زهير جايش روي سينه من بوده است و حال شما او را دلداري كنيد و جايش را در آغوش خود قرار بده و با همسايگان خوب باشيد و احترام پدر و مادر را داشته باش و قبر مرا هم حتماً در كنار قبرامامزاده شاهزاده محمد قرار دهيد. مرا ببخشيد.

     

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
    ادامه مطلب
     

    گفتگويي كوتاه  با همسر شهيد


     

    • ازآشنايي و نحوه آشنايي تا خواستگاري را بيان كنيد.


    دوران قبل از انقلاب بود ومن تقريباً 9 ساله بودم و در دوران كودكي خود بسر مي بردم كه روزي از روزها شوهر خواهرم با يك جوان به منزل ما آمدن در بردخون كهنه و اين براي اولين بار بود كه اين جوان را مي ديدم و شب همان روز بود كه شوهر خواهرم با پدرم در مورد خواستگاري بحث و تبادل نظر مي كردند و پدرم نيز در اين مورد با من مشورت كرد و من نيز بي درنگ قبول كردم و پس از آن تحقيق كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اين جوان همان جواني است كه من مي خواهم.

    ايشان پسري بود سر به زير، با ايمان و با محبت و عشق وعلاقه فراوان و خلاصه يك انسان كامل بود و با وجود سن كم تمام كمالات را دارا بود و قرار شد يك هفته ديگر مراسم عقد برگزار شود و يك هفته بعد خانواده او به همراه خانواده من توسط شخصي به نام حاج حبيب الله رئيسي كه در آن موقع صيغه عقد را مي خواند ما را به عقد هم درآوردند و زندگي با هم را شروع كرديم و در يان مدت كم همه اش مشغول خواندن نماز و زاز ونياز با خدا بود.

    مدت زمان بين مراسم عقد و و عروسي تقريباً 6 ماه بود. در اين مدت وي در بوشهر مشغول به كار كردن بود و هراز چندگاهي به بردخون سر مي زدند و به ديدار ما مي آمدند. در اين مدت من هيچ كار ناشايستي از ايشان نديدم. او جز كار خير كار ديگري انجام نمي داد و هميشه براي رضاي خدا كار انجام مي دادند و خلاصه از او هر چه بگويم كم گفته ام.

    دوران زندگي من با ايشان دوراني است بس فراموش نشدني. دوراني است كه نه فقط براي من بلكه براي تمامي كساني كه با او در تماس بودند واقعاً فراموش نشدني است. خلاصه بعد از چند ماه عقد، مراسم عروسي من با ايشان برگزار شد و ما در كاكي زندگي بي آرايش خود را شروع كرديم. زندگي بر وفق مراد ما مي گذشت. اوايل بر روي ماشين سنگين امرار معاش مي كرد و در همين مدت هيچ وقت رابطه خود را با خدا و همكاري با بسيج را از ياد نمي برد. زندگي خيلي خوبي داشتيم و خيلي خوب پيش مي رفت و ايشان از وجود مادر بي بهره بودند و مادرشان در قيد حيات نبودند.

    • آيا از زندگي تان راضي بوديد؟


    از زندگي خود با ايشان خيلي راضي بودم و حتي در خواب هم نمي توانستم يك همچين شوهري داشته باشم.

    • آيا راضي بوديد كه ايشان به جبهه برود؟


    بله راضي بودم. چون وقتي عشق و علاقه او را به رفتن به جبهه و نيز انگيزه او را مي ديدم من نيز راضي مي شدم كه به جبهه برود.

    • شب نشيني ها معمولاً به كجا مي رفت؟


    زماني كه در كاكي بوديم شب نشيني ها معمولاً جايي نمي رفت و بيشتر در بسيج به سر مي برد و بيشتر شب نشيني هاي او در بسيج با مطالعه كتاب و مجلات سپري مي شد. وي در زمان زندگي در بردخون كهنه نيز شبها به بسيج مي رفتند و به منزل دوستان خود (( عقيل باربرز و حاج حبيب الله رئيسي و ... ))  مي رفتند.

    • در هنگام تولد اولين فرزندشان چه احساسي داشتند؟


    حالت ايشان در هنگام تولد اولين فرزندش خيلي خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و از خدا به خاطر اعطاي فرزند به ايشان شكر گذاري مي كردند.

    • خاطره اي از زندگي با شهيد بگوييد.


    خاطره دوران زندگي زياد است. زندگي من با ياشان همه اش خاطره است. اما تنها خاطره اي كه هيچ وقت از ياد و خاطرم نمي رود اين است :

    يكي از روزهاي خدا بود در خانه اي كه منزل حاج عبدالحسين يوسفي و بسيج در آنجا بود و ايشان مسؤول آن موقع بسيج بودند و در آن زمان بردخون كهنه از نعمت برق محروم بود و از چراغ توري استفاده مي كردند. خلاصه سه روز پشت سرهم بود كه از بسيج به خانه مي آمد و به من گفتند كه چراغ توري روشن نمي شود و از اين موضوع رنج مي بردند و در شب چهارم بود كه علي به من گفتند در بسيج بودم و هر كاري مي كردم چراغ روشن نمي شد و ناراحت شدم و به امام زمان (( عج))  پناه آوردم و گفتم يا امام زمان چراغ روشن شود. در همين لحظه بود كه ديدم شخصي بسيار زيبا و نوراني در كنار در ايستاده و ضمن اينكه چراغ روشن شد فضاي اتاق نيز روشن شد و سرم را بلند كردم و به او كفتم تو كه هستي؟ گفت من همانم كه به او متوسل شدي و من چراغ تو را روشن كردم و در همين لحظه بود كه يكباره از ديده پنهان شدند و بعد علي به من گفتند كه اين شخص كسي نبوده بجز امام زمان (( عج))  و من افتخار مي كنم كه شوهر با امام زمان ملاقات كرده و به خود مي بالم و اين بهترين خاطره دوران زندگي من با ايشان است.

    • خبر شهادت ايشان توسط چه كسي به شما داده شد؟


    خبر شهادت ايشان براي اولين بار توسط دخترم كه در مدرسه جويا شده بود به من رسيد ولي باور نكردم و باز هم دخترم در حاليكه به مغازه مي رفت باز هم متوجه شده بود كه مردم در مورد شهادت پدرشان صحبت مي كنند و باز هم دخترم به من گفت و بعد دو نفر از دوستانش به خانه ما آمدند و خيلي ناراحت بودند. من از آنها (( عقيل باربرز و ماندني بكران)) سؤال كردم چرا علي از جبهه نمي آيد و آنها هم گفتند كه علي را مي آورند و من هم متوجه شدم كه او شربت نوشين شهادت را نوشيده اند.

    • عكس العمل شما در برابر شهادت ايشان چه بود؟


    عكس العمل من در برابر اين خبر غير قابل تصور است و از اين خبر بينهايت غمناك شدم و حتي باور نمي كردم كه او ما را تنها گذاشته ولي مجبور بودم بپذيرم كه او شهيد شده و از خدا هم شكر مي كنم كه براي ما صبر عطا نمودند.

    • دوران بعد از شهادت ايشان چگونه مي گذرد؟


    دوران بعد از شهادت ايشان بدترين دوران زندگي من بود. چون زندگي ما داشت به خوبي پيش مي رفت و من از وجود او بسيار خرسند بودم و افتخار بزرگي بود كه چنين شوهري داشتم. چون انسان كاماي بود و از همه جهت كامل بودند و انساني وارسته بود. بعد از شهادت ايشان دوران سختي و بدبختي ما شروع شد و بعد از 5 سال زندگي بدون ايشان در بردخون كهنه مجبور شديم خانه مان را با كوله باري از خاطرات ترك كنيم و به كاكي برويم و در انجا هر چند كه كمبود ايشان احساس مي شد ولي تقريباً بهتر از بردخون كهنه بود. بعد از 2سال زندگي در كاكي باز هم به بردخون برگشتيم و نتوانستيم خانه اي را كه از ايشان به يادگار مانده بود را ترك كنيم و چندين سال در بردخون كهنه بوديم ولي زندگي به ما خيلي سخت مي گذشت. خلاصه دو دختر داشتم كه با هر بدبختي شوهرشان دادم و دو پسر دارم كه با جان دل و با رنج آنچناني تا الان به اينجا رسيده اند و براي خودشان مردي شده اند. خلاصه زندگي ما زندگي بدي نبود و بعد از شهادت ايشان و زندگي يعني آسايش و محبت پدر كه ما از آن بي بهره بوديم.

    • وضعيت فعلي فرزندان شهيد چگونه است؟


    وضعيت فعلي فرزندانم الحمدالله بد نيست و پسر يزرگم كه متاهل شده و مشغول به كار كردن است. پسر كوچكم هم كه متقاضي كار است و خودش ديگر مرد شده و تصميم زندگي آينده اش را خودش  بايد بگيرد.

    • شهادت ايشان چه تاثيرات مثبت و منفي بر زندگي شما گذاشت؟


    از اينكه همسر شهيد هستم به خودم مي بالم و اين بزرگترين اثر مثبت در زندگي ام است و نبود همسري كامل و وارسته با بهترين كمالات واقعاً مي تواند تاثير منفي بر زندگي ما داشته باشد.

    • وضعيت اقتصادي خانواده را بيان نماييد.


    وضعيت اقتصادي ما بعد از شهادت ايشان اصلاً خوب نبود و با هر بدبختي بود اين دوران را پشت سر گذاشتيم و بهتر است كه گفته نشود.

    • انس و الفت ايشان با بچه هاي كوچك چگونه بود؟


    انس و الفت ايشان با بچه هاي كوچك باور نكردني بود ايشان علاقه وافري به كودكان داشتند و هميشه هر جا بچه اي كه مي ديدند او را در آغوش مي گرفتند.

    • از آخرين باري كه شهيد را ديديد بگوييد.


    آخرين باري كه شهيد را ديدم مربوط مي شود به شبي كه فرداي آن روز قرار بود به جبهه اعزام شود. آن شب واقعاً شبي به يادماندني و فراموش نشدني براي من است. در آن شب شهيد مشغول دعا و راز و نياز و نماز خواندن بودند و به من مي گفت كه من ديگر بر نخواهم گشت و اين آخرين سفر من خواهد بود و خودشان مي دانستند كه شهيد خواهند شد.

    • آيا موفق به ديدن جسد شهيد شديد؟


    بله. تقريباً ساعت 11 ظهر بود و هوا هم خيلي گرم بود كه پيكر شهيد را آوردند و خيلي شلوغ بود و از اقصي نقاط كشور براي تشييع پيكر شهيد آمده بودند و در آن شلوغي جسد غرقه به خون شهيد را به من نشان دادند.

    • اولين باري كه شهيد را به خواب ديديد چند روز بعد از شهادت ايشان بود؟


    تقريباً سه روز. شب جمعه بود كه شهيد به خوابم آمد و بعد از آن هم زياد به خوابم مي آمدند ولي يك چيز بسيار جالب و باور نكردني و معجزه خداوند اين بود كه در حالت بيداري روح آن شهيد به ديدار ما آمدند و منخودم عيناً به چشم اينرا ديدم و اين برايم تكان دهنده بود.

     

    گفتگو  با فرزند شهيد

     

    • خودتان را معرفي كنيد:


    محمد غلامي، آخرين فرزند شهيد. تحصيلات پايان دوره دبيرستان. گرايشات در دوران تحصيل گرايشات بنده  بيشتر به مسائل فرهنگي ـ هنري، قرآن، خطاطي و سرود بود ولي در حال حاضر گرايش بنده علاوه بر مسائل فوق بيشتر به موسيقي گرايش پيدا كرده ام چون كه علاقه وافري به موسيقي دارم.

    • ويژگي هاي خاص شما چيست؟


    بنده ويژگي خاصي ندارم. چونكه در اين زمينه مردم بايد ويژگي خاص مرا به من بگويند ولي خودم فكر مي كنم ويژگي خاصي كه داشته باشم، اخلاق خوب و برخورد درست با مردم كه از پدرم ياد گرفته ام.

    • مشكلات شما به عنوان فرزند شهيد چيست؟


    مشكلات خيلي زياد است و يكي دو تا نيست، نبود پدر، فقر مالي، كمبود عاطفه و محبت، توجه نكردن مسؤولين و ... همه مشكلاتي هستند كه من و ديگر اعضاي خانواده با ان دست و پنجه نرم مي كنيم.

    • چگونگي ادامه تحصيل و كار خود را بيان نماييد؟


    بدون حضور پدر ديگر در خانواده  ادامه تحصيل براي من واقعاً سخت است. من با تمام سختي هايي كه تا الان كشيده ام ولي دوران دبيرستان خود را به پايان رسانده ام ولي خودم تصميم دارم ادامه تحصيلم را به آينده واگذار كنم چونكه از نظر مالي واقعاً مشكل داريم. بنياد شهيد هم آنچنان كمكي كه نمي كند. الان مشغول آموزش دوره رايانه هستم و مي خواهم در جايي مشغول به كار شوم و در آينده به ادامه تحصيل بپردازم. البته ناگفته نماند عدم حضور پدر مسلماً تاثير منفي و بسزايي در تحصيل من داشته و به جرات مي توانم بگويم كه عدم حضور پدرم زندگي ما را ويران كرد.

    • خاطره اي از پدر شهيدتان بيان كنيد.


    تنها خاطره اي كه از پدرم به ياد دارم روزي  در همان موقع كه من چهار سال داشتم و در خانه مان مشغول بازي كردن بودم يكدفعه حيات منزلمان از آدم پر شد و ديدم كه پدرم و يكي از دوستانش به نام عقيل بابرز را به حالت زخمي آوردند و اين دونفر در پيچي كه در راه اول بردخون مي باشد با هم تصادف كرده بودند و حالت وخيمي داشتند و من مشاهده كردم كه با آمبولانس هر دوي آنها را از منزلمان براي مداوا بردند و بعد تمام جمعيتي كه براي ديدن پدرم آمده بودند، رفتند و اين تنها خاطره است كه من از پدرم به هنگام حياتشان در كلكسيون خاطرات خود دارم.

    من به عنوان فرزند شهيد هم احساس شادي و غرور مي كنم و هم احساس غمگيني. احساس شادي بنده به اين جهت است كه افتخار مي كنم به عنوان فرزند شهيد در خدمت مردم هستم و مي توانم هر چند كم در اين جامعه خدمت كنم. و از اين جهت احساس غمگيني مي كنم كه با خود مي گويم اي كاش من هم از نعمت پدر برخوردار بودم و سايه او بر سر همه اهل خانوداه ما بود و از وجود او استفاده بهينه مي كرديم. ولي با اين وجود نيز خدا را شاكر هستم، زيرا مصلحت خدا هر چه باشد هان است.

    انتظارات بنده از مسؤولين اين است كه حداقل كاري كنند كه خون شهيد به هدر نرود و به داد خانواده شهدا برسند.خلاصه انتظار من از مسؤولين رسيدگي به مسائل و مشكلات خانواده شهداست. بنده از مردم انتظار خاصي ندارم، فقط بدانند كه پدر من و امثال او بي جهت نرفته اند تا شهيد شوند و همه آنها يك هدف داشته اند؛ كار براي رضاي خدا و آسايش مردم عزيز ايران اسلامي. ولي متاسفانه گهگاهي مشاهده مي شود كه خون شهدا پايمال شده و بعضي از مردم در مورد شهدا هرزه مي گويند كه بنده خودم تا انجايي كه در توان داشتم با آنها برخورد كرده ام.

    دوران بعد از شهادت پدرم، بدترين دوران زندگي من و همه خانواده ام بوده است چونكه زندگي بر ما واقعاً سخت گذشته است. نبود پدر، پدري كه همه چيز ما بود از يك طرف؛ فقر مالي و اقتصادي و البته بعضاً سهل انگاري خودمان هم از طرف ديگر رنج هاي ما را بيشتر مي كرد.

    • شهادت پدرتان چه تاثيرات مثبت و منفي در زندگي شما گذاشته است؟


    تاثيرات مثبت: وقتي در يك جمعي مثل مدرسه يا در ميان دوستان يا جشن بودم و مي فهميدند كه من فرزند شهيد هستم مرا تحسين مي كردند و اين واقعاً در زندگي من تاثير مثبتي داشته و خودم مي باليدم و افتخار مي كردم كه فرزند شهيد هستم.

    تأثيرات منفي: اگر پدرم زنده بودند لااقل وضعيت مان اينگونه نبود و تنها نمي شديم و خيلي از كارها را برايم انجام مي داد والان وضعيت بهتري بهتري داشتم نبود او بدجوري مرا آزار مي دهد و بعضي اوقات روحيه مرا دگرگون مي كند.

     

     

     

    • وضعيت اقتصادي خانواده خود را تشريح نماييد؟


    وضعيت اقتصادي ما اصلاً خوب نبود. در اين چند سالي كه پدرم شهيد شده اند، با همين حقوق مستمري كمي كه از بنياد شهيد مي گرفتيم زندگي خود را مي چرخانديم.

    • چند ساله بوديد كه پدرتان شهيد شد؟


    من در آن زمان كه پدرم شهيد شد چهار سال داشتم.

    • اوقات فراغت خود را چگونه مي گذرانيد؟


    اوقات فراغت در استان دور افتاده اي مثل بوشهر چيست؟ نه آب و هواي مطبوع و خوبي، نه محل تفريح سالمي، نه فضاي خوبي!؟ من بيشتر وقت خود را صرف گوش دادن به موسيقي مي كنم و گاهي اوقات نيز كتاب مطالعه مي كنم.

    • الگوي زندگي شما كيست؟ چرا؟


    الگوي همه ما در زندگي بايد حضرت علي(ع) باشد و او را سرمشق خود قرار دهد، زيرا حضرت علي (ع) كسي نيست كه بنده بتوانم او را توصيف كنم و ما در برابر او ذره اي خاك بيشتر نيستيم.

    • اگز خاطره اي بعد از شهادت پدرتان داريد بيان نماييد.


    سال 66ـ65 بود و تقريباً يكي دو سالي از شهادت پدرم مي گذشت گه من بدجوري هواي جبهه به سرم زده بود و حس كودكانه اي نسبت به جبهه داشتم. در يكي از مرخصي هايي كه پسر عمه ام از جبهه داشت و برگشته بود بردخون و هنگام برگشتن او به جبهه به او اصرار كردم كه حتماً بايد مرا با خودش به جبهه ببرد و او هم به من مي گفت كه جبهه جاي كوچولوها نيست وتو را آنجا راه نمي دهند خلاصه بد جوري گير دادم و گفتم اگر مرا به جبهه نبري تمام شيشه هاي منزل را خرد مي كنم و با هزار مكافات والبته پافشاري خودم همه را راضي كردم كه به جبهه بروم. باور كنيد سر از پا نمي شناختم. مادرم لباسي كه از پدرم به يادگار مانده بود (( لباس سبز نظامي سپاه ))  برايم خياطي كرد و من هم آن را پوشيدم و به همراه پسر عمه ام به منطقه اي به نام جراحي رفتيم. در آنجا با استقبال گرم يرادران بسيجي و سپاهي روبرو شدم و با لحن شوخي به من مي گفتند چطوري دلاور بسيجي و من هم از اين استقبال آنها واقعاً احساس غرور مي كردم و در ضمن قبل از آمدن به جبهه به مادرم گفتم (( وصيت كودكانه )) اگر من رفتم و مثل پدرم شهيد شدم مرا در صندوق گوجه فرنگي بگذاريد، من مي خواهم همانند پدرم شهيد شدم و البته قسمت نبود و لايق نبوديم.

    شهيد از زبان يكي از همرزمانش

    در طرح آزاد سازي نيروها كه در سال 63 از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي صورت گرفت سپاه ناحيه دير هم نيروهاي پاسدار خود را جهت حضور در جبهه آزاد كرد و حضور فعال ايشان و اينجانب عقيل سخايي  كه يك عمر با شهيد غلامي با هم بوديم اين بار هم با همديگر روانه جبهه شديم و قبلاً نيروهاي بوشهر در لشكر نوزده فجر حضور پيدا كرده بودند ولي استان بوشهر هم با تشكيل ناوتيپ اميرالمؤمنين تمام نيروهاي استان بوشهر را در اين تيپ به كار گرفت.

    جهت حضور هر چه بهتر ما هم با شهيد غلامي در سال 63 به ناوتيپ اميرالمؤمنين اعزام شديم و ما در تيپ گرد هم كه آمديم در يك گروهان. آن موقع هنوز تيپ به طور كامل سازماندهي نشده و فعاليت خود را آغاز نكرده بود. چند گردان بودند؛ گردان امام حسن(ع)، گردان امام حسين(ع)، و مالك اشتر و ما در گردان امام حسن(ع) بوديم و اين گردان يك گروهان داشت به نام گروهان ويژه كه مسؤول آن پرويز معروف نژاد بود و ما اين مدت كه اينجا بوديم آموزشهايي كه نياز بود را  در تيپ شروع كرديم. از خاكي تا قايقراني كه به مدت 2 ماه آموزش قايق راني و برنامه هايي كه بايد نيرو در عمليات انجام دهد را به طور كامل به همراه شهيد غلامي سپري كرديم و شهيد غلامي هم فرمانده يك دسته از يكي از گروهان ها ي گردان امام حسن (ع) به عهده داشتند و اين گردانها از نيروهاي آموزش ديده و جبهه رفته كه گروهان ويژه بود و شهيد علي غلامي هم با آن استعدادي كه داشت توانست يك دسته  كه 22 نفر بودند با فعاليت بسيار شبانه روزي خود و آماده كردن اين نيروها جهت شركت در عمليات خالصانه كار مي كرد شركت ايشان در مراسماتي كه كه در تيپ بود، شامل عزاداري سالار شهيدان، دعاي كميل، دعاي توسل و تمام برنامه هاي مذهبي ايشان به تمام معني يك انسان كاملاً با تقوا بودند و دستورات فرماندهي جهت انجام ماموريت هايي كه به ايشان مي دادند به نحو احسن انجام مي دادند. ما در اواخر برج 10 با آموزشهاي فشرده و ماموريت به لشكر ثارالله كه شهيد غلامي فرماندهي دسته آن را به عهده داشتند در لشكر حضور يافتيم . وقتي كه به آنجا رسيديم و در جبهه نوردهاي پياده لشكر ثارالله قرار گرفتيم و آموزش هاي آبي ـ خاكي ، با نيرويي كه آماده كرده بودند براي عمليات نيروها را با قايق آموزشهايي دادند  كه اين عمليات  آبي ـ خاكي بود و ماموريت لشكر ثارالله كه ما در آنجا بوديم و جهت عمليات در جزيره مجنون خود را به تمام معنا آماده كرده بودند و ما مدت يك هفته با شهيد غلامي در لشكر ثارالله بوديم و با اين نيروها الفت گرفتيم و فرمانده لشكر، برادر عزيز و بزرگواري بود به نام قاسمي كه وقتي در چهره اين انسان بزرگ نگاه مي كردي نوري بود كه واقعاً ما را مجذوب خود كرده بود. در شبها وقتي ما مي ديديم اين راز و نيازي كه نيروها داشتند مثل ايام دهه عاشورا بود كه با نماز شب در نيمه شبها و پشت سنگرها با فرياد الله اكبر و دعا و خلوت كردن با پرودگار خود، ما با شهيد علي غلامي هم با هم صحبت كرديم گفتيم خداوند چه انسانهاي پاك و خالص كرد كه براي دفاع از دين پيغمبر و اسلام و قرآن از همه چيز گذشته اند و ما هم آنها درس شهادت و ايثار و فداكاري ياد گرفته ايم و اين گردان از اين لشكر قاسمي براي عمليات انتخاب كرده بود واقعاً اين گردان مثل اصحاب امام حسين (ع) در شب عاشورا بودند كه ابراز وفاداري كردند و يك شب جلوي اينكه ما متوجه شويم با شهيد غلامي در جزيره مجنون جنوبي فرماندهي لشكر، نيروها را در سنگر فرماندهي جمع كرد و گفت امشب شب عاشورا است و ما مي خواهيم افرادي در اين عمليات شركت كنند كه پشت به جبهه نكنند. براي ما و شهيد بزرگوار علي غلامي بسيار مؤثر بود و وقتي كه اين صحبت هاي فرمانده لشكر را شنيديم كه اين طور صحبت كردند ما هم به ياد اصحاب و ياران امام حسين (ع) افتاديم و تمام نيروها به شب عاشورا اعلام وفاداري نمودند و ه فرماندهي لشكر قول دادند كه تا آخرين نفس و قطره خون، آماده دفاع از قرآن و دين و آئين بزرگ اسلام هستيم و علي غلامي هم با يك دسته نيروي ويژه كه داشت اعلام وفاداري نمود و بفرموده سرلشكر برادر قاسمي ما نيروهاي بوشهر ماموريت داريم تا شما را در عمليات ياري كنيم و با تمام جان آماده دفاع هستيم و در كنار شما خواهيم بود. جهت انجام ماموريت و اعلام وفاداري كل نيروها به فرماندهي و نيروها انتخاب شده بودند. از اين لشكر كه از كشته شدن نمي ترسيدند و خود را آماده نبرد با دشمن بعثي كرده بودندو روز ديگر ما به جزيره مجنون اعزام شديم و عصر بود كه ما به جزيره مجنون رسيديم كه با نيروهاي استان بوشهر برخورد كرديم كه به فرماندهي بهرام پور علي آمده بودند كه در عمليات شركت كنند و سلام و عليكي هم با اينها كرديم و همانجا بوديم كه 8 فروند هواپيماي عراقي جايي كه ما ايستاده بوديم را بمباران كردند و الحمد الله به كسي آسيبي نرسيد و غروب همان روز حركت كرديم و وارد جزيره مجنون شديم كه آنجا جاي ديگر و امتحان ديگري بود و شب داخل جزيره مانديم و قايقها را پياده و بعد حركت داده و به جايي برديم كه مي خواستيم نيروهاي لشكر ثارالله را براي عمليات به خط ببريم و عصر روز ديگر ما آمديم داخل سنگر و آن شب يكي از بچه ها در بيرون سنگر سيگار روشن كرد كه نيروهاي عراقي متوجه شدند و شروع كردند به خمپاره انداختن به طوري كه هيچ نيرويي نمي توانست از سنگر بيرون بيايد و خلاصه آتش سنگيني بر روي سر ما ريختند و ما از سنگر بيرون نيامديم و شهيد غلامي هم طوري فرماندهي مي كرد كه هيچگونه صدمه اي به نيروها نمي رسيد. شب كه آنجا بوديم راديو لندن گرفتيم كه مي گفت ايران مي خواهد در جزيره مجنون عمليات انجام دهد و طوري آتش در جزيره شديد بود و هنوز هم عمليات شروع نشده بود كه گروه منافقان به عراق اطلاع داده بودند و عراق خود را مجهز كرده بود و ما هم در زير آتش دشمن بوديم و داخل سنگر كه بوديم نماز به حالت نشسته مي خوانديم و شهيد غلامي كه فرماندهي اين دسته را به عهده داشت، يك روز عصر آمد و دستور دادند كه يكي يكي بيرون برويد و همه با هم بيرون نرويد؛ زيرا امكان زخمي و يا شهيد شدن وجود دارد چونكه آتش شديد بود و ما يكي يكي از سنگر بيرون آمديم و دقيقاً يادم مي آيد كه يكي از بچه هاي بندرعباس موقع بيرون آمدن خمپاره خورد و شهيد شد و ما هم داخل قايق هاي خود بوديم و آماده عمليات بوديم كه نيروي ساعت هشت شب آمدند و هر قايقي هشت نفر سوار كرديم و شهيد غلامي كه نيروي دسته بودند نيروهاي خود را مي بوسيدند و وداع مي كردند و مي گفتند ما را حلال كنيد شما روانه خط هستيد و صورت يك يك ما را بوسيد و مانيروها را سوار كرديم نيروها را تا لبه قايق بردند و ما به سرعت حركت كرديم. دشمن طوري منور مي زد كه شب همانند روز روشن شده بود و لشكرهاي ديگر عمليات انجام دادند ولي ما هنوز انجام نداده بوديم. وقتي كه به نزديك خط رسيديم فرمانده لشكر دستور دادند قايق ها را روشن كنيد و ما بلافاصله حركت كرديم و به خط دشمن در جزيره مجنون جنوبي زديم و در عرض نيم ساعت خط عراق گرفته شد و نيروهاي لشكر ثارالله پيشروي كردند و ما هم صبح مجروح شديم و ما را به پشت جبهه آوردند و وقتي كه رسيديم شهيد غلامي وقتي كه ديد من مجروح شده ام دست در گردن من انداخت و فرمود كه احسن بر تو كه واقعاً لبيك گفتي و ان شاء الله كه شفا پيدا مي كني و به جبهه بر مي گردي  و شهيد علي غلامي هم بعد ازمن دو ماه ديگر در جزيره مجنون در حالي كه در سجده عبادت مشغول راز و نياز با معبود خويش بود به شهادت رسيدند.

     

     

     

     

     

     

    دوران خدمت ايشان در بسيج از زبان همرزمش

     

    ايشان از زمان تشكيل بسيج فعاليت خود را در پايگاه مقاومت قمر بني هاشم بردخون كهنه آغاز كرد؛ اگر چه پدر و مادر ايشان اهل كاكي بودند ولي ايشان به خاطر ازدواج كرده بودند به بردخون كهنه و مردم آنجا علاقه خاصي داشتند بنابراين خدمت خود را در بردخون آغاز كردند. اينجانب عقيل سخايي كه يكي از دوستان و همرزمان ايشان بودم پايگاه مقاومت آن موقع كه تشكيل شد و اويل آن بود ما در سمت مشرق بردخون كهنه چادر زده بوديم  و آنجا نگهباني مي داديم و شهيد غلامي هم نگهباني مي داد و مرحوم محمد كهن مسئول پايگاه بود و گروه گشت با همكاري شهيد غلامي تشكيل دادند. براي گشت در روستاهاي مل سوخته و گزخون براي گشت زني مي رفتيم و ساعت يك الي دو شب بر مي گشتيم و براي جلوگيري از قاچاق هم فعاليت مي كردند. در پايگاه مقاومت در ايام ماه محرم هئيت زنجير زني تشكيل داده بودند و ايام سوگواري سالار شهيدان را با عظمت برگزار مي كردند و به روستاهاي اطراف از جمله زيدون، مل سوخته، شيبرم و گزخون مي رفتند كه يكي از افرادي كه با ايشان همكاري مي كردند خودم بودم و در مراسمات مذهبي و راهپيمايي ها هم شركت مي كردند. در برگزاري مراسم  پيروزي انقلاب اسلامي و برپايي هيئت و تئاتر و غيره شركت فعال داشتند. اكنون ما در دهه فجر هر آنچه را كه در رابطه با شهيد علي غلامي و ديگر شهيدان داريم گرامي مي داريم.

     

    نيست همدردي كه پيش او تهي سازم، ولي

                                                                مي روم تا گريه اي بر تربت مجنون كنم

     

    • آقاي سخايي از حوادث مهم انقلاب كه شهيد در آن شركت داشتند بگوييد.


    در اوايل انقلاب اسلامي در سال 1357 كه خبر بازگشت امام خميني (ره) از پاريس به تهران از طريق راديو و تلويزيون اعلام شد ايشان خود را براي شنيدن فرامين رهبر خود آماده كرده بود و در اوج گيري انقلاب و شدت پيروزي كه مردم راهپيمايي مي كردند ايشان دوشادوش ديگر مردم نقش مهمي در پيروزي انقلاب داشتند. در تظاهرات عليه رژيم شركت مي كردند، در سخنراني ها پوستر و عكس توزيع مي كردند، ايشان فعاليت زيادي در زمينه هاي مختلف انقلاب داشتند و علاقه خاصي به رهبرش داشت و مي گفت ما بايد آماده مبارزه و دفاع باشيم و از انقلاب كه امام بزرگوار در راس آن مي باشد پاسداري و حراست كنيم.

    • از تشييع جنازه پيكر شهيد و مراسم آن بگوييد.


    بعد از اطلاع پيدا كردن اين عزيز و اين انسان به تمام معنا بسيجي و پاسدار انقلاب اسلامي، ما تازه از جبهه برگشته بوديم و در عمليات بدر مجروح شده بود و شهيد علي غلامي در جزيره مجنون بودند ودر آنجا رفت و آمد مي كردند، به عنوان يك فرمانده شجاع كه از فعاليت آن در تيپ سيزده حضرت امير زبانزد همه پاسداران بود، از طرف بنياد شهيد به ما اطلاع دادند كه اين رزمنده رشيد اسلام به شهادت رسيده و من يادم مي آيد كه هميشه مي گفتند دست از انقلاب و امام برنداريد و در كنار پيشواي خود باشيد و گوش به فرمان خميني عزيز باشيد و هر چه او گفت همان عمل كنيد و نگذاريد كه خون اين جوانان وطنمان به هدر برود. ايشان هميشه از فرهنگ شهادت سخن مي گفتند و خبر شهادت ايشان از طريق بنياد سهيد به تمام همرزمان و مردم اعلام شد. وقتي كه خبر شهادت اين شهيد بزرگوار به مردم بردخون كهنه رسيد، غوغايي عجيب برپا شد و فرياد گريه و زاري به آسمان مي رفت و فرزندان شهيد هم با شنيدن خبر شهادت پدر بزرگوارشان به گريه و زاري پرداختند و اين بسيجي فداكار به درجه رفيع شهادت نائل شده بودند.

    • آيا ايشان به همراه شما در جلسات بسيج و مانورها شركت مي كرد؟


    ايشان خود فرمانده پايگاه بودند و يك موتور هم تحويل پايگاه بود كه براي گشت زني و حراست از حوزه پايگاه مقاومت به روستاي مل سوخته، گز خون، شيبرم، زيدون و همچنين خورخان شبها براي گشت زني مي رفتند و در مانورها هم كه يكي از نيروهاي اصلي خودش بود و من دقيقاً يادم مي آيد مانوري بود در بردخون كهنه و ايشان از طرف پايگاه تمام نيروها را جمع كرده بود از پيرمرد گرفته تا جوان و بعد آنها را به دو ستون تقسيم كردند به طرف جاده دريا و از آنجا به طرف شمال جاده منطقه اي كه براي مانور آماده كرده بودند و تعدادي از نيروها روي سر تپه جا داده بودند و يك چهار ليتري نفت هم برده بودند روي تپه و يكي درست رهبري ايشان اينجانب عقيل سخايي پارچه اي مثل توپ كرده بوديم داخل نفت مي زديم و به هوا پرتاب مي كرديم  و روشن مي شد و شهيد علي غلامي هم مي گفت اين منور است كه به هوا مي رود و در جبهه هم كه منور مي زنند همين حالت دارد و نيروهاي بسيجي هم همين صحنه ها را نديده بودند و مدت سه سال مسئول پايگاه مقاومت بودند كه آن زمان پاسدار بود و در سال 1362 به آموزش سپاه رفتند كه بعد از طي دوره آموزشي به بردخون كهنه برگشتند و باز هم مسئوليت بسيج را به عهده گرفتند و آن زمان هم ايشان هم نيرو براي جبهه جمع مي كرد و هم كمك هاي مردمي. ايشان در رابطه با جبهه فعاليت بسياري داشتند و هميشه در برنامه هاي بسيجي نفر اول خودش بود و با لباس نظامي و منظم در تمام كارها شركت مي كرد.

     

    نحوه آشنايي با شهيد از زبان همرمش عقيل سخايي

    من در سال 1356 با شهيد علي غلامي دوست شدم و با هم رفت و آمد خانوادگي داشتيم و ايشان به دريا مي رفتند و كار بنايي مي كردند و ما با هم آشنا شديم و در مراسم عاشوراي حسيني باعشق و علاقه خاصي شركت مي كردند و نوحه سرايي مي كردند و دوستي ايشان بسيار خوب بود و از نظر آداب و معاشرت فردي بود كه اگر مي خواست كاري انجام بدهد اول با دوستان در ميان مي گذاشت و آن موقع انجام مي داد و هيچ وقت بدون مشورت با دوستان و آشنايان كاري انجام نمي داد و از نظر خود گذشتگي ايشان گذشت بسياري داشتند و در كارهاي خانه به همرش كمك مي كردند و علاقه خاصي به فوتبال داشتند و فوتبال تماشا مي كردند و زماني كه ما فوتبال  بازي مي كرديم ايشان هم براي گذراندن اوقات فراغت خود به تماشاي فوتبال مي آمد. ايشان همچنين علاقه خاصي به مطالعه كتاب داشتند و براي مطالعه كتاب به كتابخانه اي كه يكي از دوستان نزديك ايشان راه اندازي كرده بود، مي رفتيم و به اين طريق هم بخشي از اوقات فراغت خود را سپري مي كرديم.

    ايشان به خواندن قرآن هم علاقه بسياري داشتند و كتابهايي كه مطاعه مي كرد براي صحبت در سخنراني ها براي دوستان و رفيقان  بسيار مؤثر بود و هميشه هر حرفي مي زد دلسوزانه بود و نماز اول وقت را درمسجد به جا مي آورد و ديگران را نيز به اين كار تشويق مي كرد.

    براي عرض تسليت ما هم كه از جبهه برگشته بوديم بعد از عمليات بدر وقتي كه اين مدت ما به تيپ سيزده برگشتيم و جاي اين عزيز كه به مدت 2 سال در كنار هم بوديم و اكنون در سنگر جبهه جاي ايشان خالي بود با خود گفتيم خدايا بدون اين شهيد عزيز چطوري به جهه برگرديم كه اين براي خود شخص بنده كه مدت 15 سال از زمان قبل از انقلاب تا تشكيل بسيج و جبهه و جنگ در كنار هم بوديم غير قابل تحمل بود. آيا ديگر در تيپ صداي دلنشين الله اكبر علي را مي شنوم؟؟ باورم نمي شد كه علي شهيد شده باشد ولي وقتي كه به من اعلام كردند كه شما مسئوليت اياب و ذهاب و اعلام بلندگو جهت تشييع جنازه شهيد غلامي را به عهده بگيريد گفتم خدايا چرا ما مانديم؟ آه اي خداي بزرگ اين غم دلهايي كه بر بسيج و بسيجيان مي گذرد را چطور تحمل كنيم و از شهرستان دير سپاه اعلام كرد و در بردخون و روستاهاي اطراف هم مردم مثل دريا جهت تشييع جنازه سردار شجاع اسلام، كسي كه جزيره مجنون را عرصه گاه شهيدان كرد جمع شدند. مردم خود را براي تشييع پيكر شهيد علي غلامي با حدود 150 ماشين از گنجك شمالي تا بردخون كهنه كه محل دفن ايشان بود رساندند و پيكر پاك و مطهر اين شهيد عزيز را بدرقه كردند. مردم با فريادهاي  (( اين گل پرپر از كجا آمده ــ از سفر كرببلا آمده )) پيكر ايشان را بر دوش گرفته و تا ميعادگاهش همراهي نمودند و مردم شهيد پرور بردخون كهنه هم به خاطر علاقه خاصي كه به اين گل پرپر شده داشتند و داغدار اين عزيز بودند به مدت يك هفته براي ايشان عزاداري و سينه زني به راه انداختند و غوغايي عجيب در بين مردم بردخون كهنه و تمام منسوبين و اقوام ايشان برپا بود. اينك آه اي خداي بزرگ ما بايد باور مي كرديم كه علي عزيزمان از كنار ما رفته و به معبود خويش پيوسته است.
    ادامه مطلب
    خاطره اي از زبان يكي از دوستان شهيد به نام بهرام رئيسي

     

    شهيد غلامي اوايل تصدي فرماندهي پايگاه مقاومت قمر بني هاشم بردخون كهنه با همكاري بسيجيان گشت ويژه راه اندازي كرده بود و يك پست نگهباني به اتفاق جانباز مرحوم محمد كهن در اول روستا مستقر كرده بودند و از وسايل نقليه بازديد و بازرسي مي كردند. شير خدا شهيد علي غلامي با توجه به كمبودهايي كه در پايگاه بود از بچه هاي بسيج كمك هاي مالي و نقدي جمع آوري مي كردند و يك سال ماه مبارك رمضان مراسم مقاوله (( قرآن خواني))  راه انداخت و هر بسيجي از كوچك و بزرگ يك قرآن تهيه كرده بود و در مراسم شركت مي كرد. در مراسم راهپيماي روز قدس يادم مي آيد كه پارچه نداشتيم كه مرگ بر آمريكا بر روي آن بنويسيم و روي يك گوني رنگ زديم و مرگ بر آمريكا را نوشتيم.

    يك موتور انچ ساخت روسيه جهت استفاده پايگاه تحويل شهيد غلامي داده بودند. هندل موتور دست چپ بود و خيلي بد روشن مي شد، شهيد غلامي گفت بچه ها مشكل را حل مي كنم اين موتور نه با باطري روشن مي شود ونه با هندل. فقط با هل دادن و با شعار نه شرقي نه غربي جمهوري اسلامي با قدرت نيروي بسيجي يا علي مدد.

    يك شب كپسول گاز تمام شده بود، شهيد غلامي به خاطر اينكه بچه هايي كه نگهباني مي دهند خسته نشوند و يا احياناً خوابشان نبرد، هيزم بزرگي پيدا كرده بود در باغ فولادي و يك آتش بزرگي روشن كرد و كتري بزرگي كه داشت كنار آتش گذاشت و كتري چنان داغ و سياه شده بود كه كسي جرات نزديك شدن به آن را نداشت. شهيد غلامي گفت امشب خوشمزه ترين و طبيعي ترين چاي دنيا درست كرده ام نوش جانتان.

    شبها خيلي سرد بود و تمام حياط بسيج دو نفر دو نفر آتش روشن مي كردند. شهيد غلامي آمد و گفت خيال كردم اشتباهي آمده ام از دور مثل آتشكده بود. شبها به اتفاق دو فرزند خردسالش محمد و زهير به مسجد مي رفت و شروع مي كرد به دعا خواندن و با سوز دل گريه مي كرد. شب عاشورا هر سال تا صبح بيدار بود و چه ها را به نوحه خواني و سينه زني تشويق مي كرد. شهيد علي غلامي بزرگ شده سفره امام حسين بود و تك پرورده عاشورا، هم غلامي امام حسين را مي كردو هم سربازي جانباخته.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربردخون
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x