مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید غلامرضا فرجادی

692
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام غلامرضا
نام خانوادگی فرجادي
نام پدر اسكندر
تاریخ تولد 1349/06/18
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/04
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن ديلم
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    زندگينامه :

    شهيد غلامرضا فرجادي در تاريخ 18/6/13490 در شهرستان آبادان  ديده به جهان گشود .و زماني كه جنگ تحميلي آغاز شد و غارتگران دست به سوي وطن دراز كردند غلامرضا همراه خانواده خود به شهرستان ديلم آمدند و در آن جا ماندگار شدند . پدرش استادي و ايمان را با هم در آميخته بود ، و يكي از مربيان نمونه و مؤمن ديلم به شمار مي آمد و در حال حاضر با ز نشسته آموزش و پرورش مي باشد .

    غلامرضا ثمرة 16 سال زندگي مشتركمان بود او در دوران كودكي به بازي فوتبال علاقه بسيار داشت . مادرش مي گويد يك روز در حين بازي فوتبال پايش را شيشه بريده بود و خون زيادي از آن رفته بود و غلامرضا از ترس اين كه مادر با او دعوا كند خاك زياد بر روي زخمش ريخته بود تا مادر متوجه آن نشود و موجبات ناراحتي او را فراهم نكند .
    ادامه مطلب
    گزيده اي از وصيت نامه شهيد غلامرضا فرجادي :

    مردم مسلمان و با ايمان ، مؤمنين و نيكوكاران و اي بازاريان و اي دانش آموزان و اي تويي كه اين وصيت نامه مرا مي خواني ، از شما مي خواهم كه امام را ياري كنيد و جنبه هاي مادي را كنار زده و به معنويت رو آورده تا پشيمان نشويد .

    به خدا قسم هر كس در اين دنيا ، مادي پرستي كرد ، در آن دنيا دچار عذاب جهنم خواهد شد و هر كس رو به معنويت كرد ، در آن دنيا پيروز و سربلند خواهد شد . من به عنوان يك دانش آموز به تمامي دانش آموزان مي گويم تا آنجا كه مي توانيد درس بخوانيد و اگر كسي هست كه مي تواند ، بيايد به جبهه و اسلحه بردارد و سينه دشمن را بدرد و با نداي الله و اكبر بجنگد و امام را ياري كنند ، بيايد .اميدوارم كه دانش آموزان اين نصيحت و اين در خواست حقيرانه مرا گوش كنند .

    يادش جاودان و راهش پر رهرو
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    از سپاه حضرت محمد(ص) منطقه 4 گردان ذوالفقار

    مادر شهيد در وصف فرزند عزيزش مي گويد :

    غلامرضا ثمره 16 سال زندگي مشتركمان بود ، ايشان مؤمن و اهل نماز و دعا و متدين ، متين و متواضع و هميشه خنده رو و پر تلاش ، و با دوستان و اقوام و آشنايان و همشاگرديهايش مهربان و خونگرم وانساني قانع و صميمي و در تمام دوران زندگانيش  ميانه رو بود ، اسراف و افراط و تفريط نداشت ، هميشه و همه وقت پي فرصتي مناسب بود كه به جبهه برود و آرزو مي نمود مانند پدرش بتواند كم و بيش به جبهه برود و در آن سوي دنيا ، در دنياي عشق و معبوديت ، به كمال مقصود برسد و از اقيانوس بي كران تفضلات الهي بهره مند شود ، تا اينكه در سپاه حضرت محمد (ص) ، بعد از گذراندن 45 روز دوره آمادگي رزمي ، در گناوه و بوشهر به سپاهيان حضرت محمد (ص) پيوست . او در كربلاي چهار، سمت آر – پي – جي زن را گرفت و طوري كه از زبان كمك آر – پي – جي زن او ( محمدرضا صادقي اهل شهرستان گناوه ) فهميدم ، ايشان مي گفتند : شبانه بود كه به فاو اعزام شديم ، براي حمله به دشمنان اسلام ، در بين راه كه با ماشين مي رفتيم ، عراقيها از قبل متوجه آمدن ما شده بودند و از همان موقع به ما حمله و ماشين را پنچر كردند ، ما خود را به لب شط رسانديم تا با قايق حركت كنيم ، ( در آن موقع از سال چون دي ماه بود ، هوا بسيار سرد بود ) رضا داخل آب افتاد و بعد توانست خود را به قايق برساند و به راهمان ادامه داديم ، تا به محل مورد نظر يعني جزيره سهيل برويم ، در جزيره سهيل عراقيها چند سنگر را خالي گذاشته بودند تا نيروهاي ايراني وارد اين سنگرها شوند و بعد به آنها حمله كنند . بچه ها درون سنگر بودند كه فرمانده ، رضا را احضار كرد، و به او گفت : ببين صدايي مي آيد ؟ رضاكه با وجود سن و سال كم، از هوش وذكاوت بالايي برخوردار بود و مي توانست صداها را به خوبي تشخيص بدهد ،گوش كرد و فورأ گفت : صداي ماشين مي آيد و رفت آر-پي-جي خود را برداشت و آمد ، ماشين را منهدم كرد، و بچه ها همه تكبير گفتند . صبح وقتي نگاه كرديم ، ماشين عراقيها را كه منهدم شده بود ، ديديم . شب بعد نيز مورد حمله قرار گرفتيم. هواپيماهاي عراقي حمله كردندو سنگرها را زدند ،اكثربچه ها شهيد يا زخمي شدند . رضا آر-پي-جي را برداشت ، چون خيلي عصباني بود ، بالاي ده رفت كه هواپيماي آنها را بزند ، ولي موفق نشد . هو اپيما يك راكت زد كه تركش آن به پاي رضا خورد ، ديديم از پاي رضا خون مي آيد ، وقتي به نزديك او رفتيم ،گفت : نترسيد و مي خنديد ،گفت : چيزي نسيت . بعد متوجه شديم كه تمام نيروهاي ايراني خود را به داخل آب مي اندازند و عقب نشيني مي كنند ، ولي رضا گفت ما عقب نشيني نمي كنيم ، يكي از بچه ها رفت ، از فرمانده دستور گرفت و برگشت و گفت : فرمانده گفته بايد عقب نشيني كنيم و برگرديم . هنگامي كه كنار شط رسيديم ، ديديم كه عراقي ها قايق ها را دستكاري كرده اند ، براي اينكه نيروهاي ايراني نتوانند برگردند و آنها را اسير كنند ، هر كس لباسهايش را در مي آورد و شنا مي كرد ، بعضي از بچه ها شنا بلد نبودند ولي مجبور بودند كه خود را به داخل آب بيندازند ، در همين موقع يك قايقي آمد و بچه ها را صدا مي زد و آنها را سوار مي كرد ، يكي از بچه ها گفت برو لب شط رضا را بياور ، ولي وقتي كه خوب نگاه كرديم ، ديديم كه خود رضا است كه شنا كرده  و قايقي پيدا كرده كه بچه ها را نجات دهد . قايق را هدايت كرديم ، تا شلمچه رسيديم ، ماشيني ما را سوار كرد و رضا را خيلي احترام كردند و به علت زخمي بودن پايش ، او را در پتو گذاشتند ، دربين راه كه مي رفتيم ، ماشين ايستاد و راننده داشت با دو سه نفر بحث مي كرد . رضا رفت پائين و سؤال كرد ، آنها گفتند ، ما چند تا زخمي داريم كه حالشان وخيم است و بايد سريعتر به بيمارستان رسانده شوند ، رضا آمد داخل ماشين وبه بچه ها گفت آنهايي كه حالشان خوب است پياده شوند تا اينها(مجروحين) سوار شوند ، تقريبأ 12 نفر پياده شديم و از جمله خود رضا با اينكه زخمي بود . ما به ميان نخلها رفتيم و حركت كرديم كه ناگهان هواپيماي  عراقي ها به ما حمله و آنجا را بمب باران كرد ، از دود و باروت حالت خفگي به بچه ها دست مي داد ، من براي چند لحظه سرم را بلند كردم و نگاهي به اطراف انداختم ، ديدم رضا خوابيده ، آر پي جي را برداشتم و خودم را كشان كشان به رضا رساندم ، تا رسيدم ، ديدم كه رضا به فيض عظيم شهادت نائل گرديده ، سرش را در بغل گرفتم و رضا ، برادررضا مي گفتم كه بچه هاي سپاه آمدند ، وقتي ما را ديدند ، گفتند : اين چه خانواده اي است كه هر دو برادر را با هم فرستاده اند و من را بلند كردند ، من به آنها گفتم كه رضا برادر واقعي من نبود اگر چه دوستم بود ولي از برادر به من نزديكتر بود . بعد بيهوش شدم . وقتي چشمانم را بازكردم ، ديدم كه در بيمارستان هستم و از ناحيه پا مجروح شده ام .

    از زبان مادر شهيد هنگام تشييع جنازه :

    هنگامي كه خبر شهادت غلامرضا را آوردند ، در آن موقع من حامله بودم و بر اثر ناراحتي هاي وارده بچه در شكمم مرده بود ولي من متوجه نشده بودم . هنگامي كه تابوت رضا را آوردند من مثل پروانه داشتم به اين طرف و آن طرف تابوت پر مي زدم و مي گفتم كه در تابوت را باز كنيد تا صورتش را ببينم ، هنگامي كه در تابوت را باز كردند ، ديدم صورتش روبروي صورت من است ، او از كودكي هميشه عادت داشت با چشماني نيمه باز (خواب خرگوشي) بخوابد در همان لحظه ديدم كه به خواب خرگوشي رفته ولي نه آن خواب كوتاه بلكه خوابي كه او را به شهيدان وصل كرده بود .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارديلم
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x