مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهيد عبدالعزيز ستارپناهي

639
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالعزيز
نام خانوادگی ستارپناهي
نام پدر عبدالحسین
تاریخ تولد 6/6/1331
محل تولد بوشهر - بوشهر
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    وصيت نامه شهيد عبدالعزيز ستار پنابه كشته شدگان راه خدا مرده نگوييد بلكه آنها زنده و نـزد خـداوند و پــروردگارشان  روزي مي خورند . با سلام بر مهدي موعود(عج) و نائب بر حقش و امت شهيد پرور حزب اله  و هميـشه در صحنه ، خـدا را  شكـر مي گويم كه با آزادي تمام و آگاهي كامل راهي را انتخاب نمـوده ام

    كه سرور شهيدان عالم ، امام حسين (ع) و ادامه دهندگان راهش در ايران همچون شهيد مظلوم آيت الله بهشتي و هفتاد و دو تن از پويندگان خط سـرخ شـهادت پويـيدند . سخـن مـن يكـي با خانواده ام است و ديگري با امت حزب الله .


    از خانواده ام مخصوصا مادرم مي خواهم كه اگر خداوند شهادت را نصيب من كرد با صبر و شكيبايي تحمل كند و اجر خود را نزد خداوند ضايع نكند ، از همسرم مي خواهم با آن پاكي و صداقتي كـه در او سراغ دارم در تربيت فرزندانم بكوشد و آنها را در راستاي ولايت فقيه هدايت كند و عجـز و لابه نكند كه خداوند صابرين را دوست دارد. از برادران وخواهرانم مي خواهم كه حتي يك حرفي كه مخالف خواست رهبر و اسلام باشد در اثر ناراحتي نگويند و فقط خدا را شكر گويند .


    و سخني با امت شهيد پرور ، برادران و خواهران عزيزم امروز اسلام در خطر است هر گونه مخالفت ، كينه ، نزاع و جدائي شما از هم ، بر ضد وحدت است و مايه شكست است ، از شما عاجزانه مي خواهم كه با وحدت خود در سنگرهاي پشت جبهه كه تقويت كننده خط مقدم است ، كوشا باشيد و راه پاك شهيدان را بي رهرو نگذاريد و سخني با بردران همكارم ،آموزگاران از شما همچنان كه در پرورش افكار كودكان معصوم تا حالا كوشيده ايد و اجازه نداده ايد كه گروههاي ضد انقلاب روي آنها تأثير بگذارند ، مي خواهم  باز هم كارتان را ادامه بدهيد كه شما نزد خداوند اجري عظيم داريد . در پايان من از كليه افراد خانواده ام و همـكارانـم و مـردم شهـرم راضـي هستم و اگـر از كسي حقي دارم او را براي رضا خدا مي بخشم و از خانواده ام و دوستان و آشنايان و همه خواهران و برادران شهرم مي خواهم كه مرا بخشيده و حلال كنند و آخرين سخن ، عزيزان روح خدا ، خميني بزرگ را تنها نگذاريد و گوش بفرمانش باشيد .


    والسلام عبدالعزيز ستار پناهي
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    جبهه:

    شهيد با آغاز جنگ تحميلي در سه مرحله به جبهه رفت اولين بار در سال 1362 در عمليات رمضان و دومين بار فروردين 1363وسومين وآخرين بار آذر ماه هزار 1364 بود كه در عمليات والفجر 8روز 22/11/64 شربت گواراي شهادت را بر اثر بمباران هوايي در منطقه فاو نوشيد.

     

    اي ساربان آهسته ران كآرام جانم ميرود         وآن دل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود

     

    هيچ وقت مراسم تشييع جنازه اين عزيز فراموش نخواهد شد،چون به چشم خود ديده ايم كه  تمام مدارس شهر وروستاهاي اطراف وادارات آمده بودند وبه جرأت مي توان گفت كه با شكوه ترين تشييع بود.آن روز غمي سنگين و عظيم در شهر سايه افكنده بود به هر كس  كه نظر مي كردي احساس مي كردي  كه عزيز ترين كس خود را از دست داده است .از سه راهي ورودي ديلم تا چهار راه ساعت از حسينيه تا گلزار شهدا همه جمعيت تشييع كننده بود .تنها چيزي كه باعث حيرت بود صبر زينبي مادرش كه 17سال بعد از شهادت  فرزند در سال 1380 دار فاني را ودا ع گفت،در اين هفده سال حتي يك بار هم بر سر مزار شهيد نرفت و مي گفت مي ترسم سر خاكش بروم و گريه كنم واجرم ضايع  وشهيد از گريه من ناراحت شود و ناسپاسي به درگاه خدا كرده باشم .

     

    مدريت وفر ماندهي:

    شهيد ستار پناهي به دليل ايمان  بالايي كه داشت بسيار مسؤ ليت پذير بود و هر كاري را كه تقبل مي كرد خود را متعهد به انجام آن مي دانست و به نحو احسن آن را انجــــام مي داد.هدفش فقط انجام وظيفه و رضايت حق بود ،كار را هر چند سخت بود انجام مي داد به طوري كه براي هزينه تحصيل خود در گرماي طاقت فرساي ديلم كارگري مي كرد.بعد از پايان تحصيلات كه نيروي رسمي آموزش وپرورش شد به دورترين نقاط محروم استان مي رفت و تدريس مي كرد.

    در حفظ و نگهداري بيت المال بسيار حساس بود وآن را جز در همان  راه خرج نمي كرد هيچ حرص و طمعي به مال دنيا نداشت و به ساده زيستي افتخار مي كرد وتنها هدفش خدمت به خلق خدا ورضاي حق بود ،با وجود بيش از 17 سال از شهادت او هنوز دوستان وآشنايان رفتار حسنه ي اورالگوي رفتاري خود قرار مي دهند.

    با صبر ومتانت امر خطير امر به معروف ونهي از منكر را انجام مي دادو سعي مي كرد آبروي طرف مقابل را كه به نيكي دعوت مي كند حفظ كند و خود را دلسوز و نزديك به آن شخص قرار دهد.

     

    از زبان همسر شهيد :

    عزيز انساني وارسته و مومن بود ، ايشان كاملا متواضع و متدين بودند و هيچ وقت حرص و طمع در جمع آوري مال دنيا نداشت ، نديدم هيچ موقع او عصباني شود ، و هميشه با گشاده رويي با مشكلات مواجه مي شد و هميشه ما را هم تشويق به صبر وبردباري در مقابل مشكلات مي كرد.ما چهار فرزند داشتيم كه حاصل هشت سال زندگي مشتركمان بوده سه پسر و يك دختر ، موقع شهادتش فرزند بزرگم 7 سال و  فرزند كوچكم  3 سال داشتند ، عزيز قبل از پيروي انقلاب در راهپيماييها شركت مي كرد و هميشه به پخش اعلاميه و پيامها ي امام علاقه نشان مي داد و من را تشويق مي كرد كه در تظاهراتها و جلساتي كه  بديـن  منظـور گرفتـه مي شود بروم ، عزيز نسبت به بيت المال حساس بودند و گهگاه كه پارچه اي براي دوخت كيسه امتحاني ( امتحـان نهـايي ) به خـانه مي آورد ، مرتب به من تأكيد مي كرد كه اينها مال مدرسه است مواظب باش ، يا حتي خودكاري  كـه امـتحانـها را با آن تصحيح مي كرد مي گفت مال مدرسه است.

    عزيز سه مرحله به جبهه رفت ، اولين بار در سال 62 عمليات رمضان بود و دومين بار فروردين 63 و سومين بار آذر ماه 64 بود .

    در زمان جنگ موقع سال تحويل نمي گذاشت سفره بكشيم ، مي گفت جوانان ما همه روزه در جبهه ها شهيد مي شوند و ما نبايد به فكر خودمان باشيم و جشن بگيريم . علاقه ايشان به جبهه رفتن و دفاع از شرف و ناموس اين سرزمين قابل تحسين بود . ايشان مرتب مي گفتند مرگ در بستر براي ما ننگ است ، و شهادت را آرزوي خويش مي دانست و مي گرفت اگر ما نرويم  پس چه كسي بايد برود .. عزيز در تاريخ 17/9/64 به يك ماموريت 45 روزه رفت ، ولي بعد از اتمام ماموريت چون مي داند يك عمليات در پيش است از برگشتن منصرف مي شود و همانجا مي ماند ، تا اينكه ايشان در تا ريخ 22/11/1364 در عمليات والفجر 8 بر اثر بمباران هوايي در فاو به درجه رفيع شهادت نائل مي گردد . مدتي بود كه از عزيز خبر نداشتيم تا اينكه كسي به برادرش گفته بود كه عزيز تير خورده است و در بيمارستان فاطمه الزهرا(س) بستري شده ، برادرش هم به اهواز مي روند ، ولي قبل از اينكه آنها خبري به ما بدهند خبر شهادت عزيز و ديگر شهدا را از راديو شنيديم.

    شهيد عبدالعزيز ستارپناهي اعزامي از بندر ديلم  شهادتت مبارك .

     

    از زبان همسنگر شهيد (شكراله عطارزاده) نحوه شهادت:

    برادرمان ، شهيد بزرگوار عبدالعزيز ستار پناهي بسيجي ساده اي بود ، عظمت روح و فكر ايشان باعث مي شد تا همواره خود را يك بسيجي ساده بداند و روح تواضع و اطاعت از فرماندهي ، چنان در ايشان قوي بود كه اوامر فرماندهي گـردان را با شـور وشـوق انجـام مي داد و خوب است ياد كنيم از يكي از صحنه هاي خوب دوره آموزش ، بعد از آنـكه مـا را ( نيروهاي گروهان امام سجاد(ع) ) از گردان فاطمه الزهرا(س) مرتب در سرماي زمستان آموزش عبور از رودخانه مي دادند ، در يكي از روزها بعد از اينكه نيروها وسط رودخانه رسيدند فرماندهان اعلام كردند كه تعدادي بايد قبل از نيروها خود را به ساحل برسانند و ايشان اولين نيرو بود كه با آن همه سردي آب در زمستان سرد(گتوند شوشتر بود)  خود را به رودخانه انداختند و به ساحل رسانيد و اين ناشي از روح اطاعت از فرماندهي بود كه بطور قوي در ايشان وجود داشت. اما راجع به شهادت ايشان كه نموداري از شهداي كربلا  بود ، با دستي بريده همچون ابوالفضل العباس (ع) و گلويي بريده همچون اباعبداله (ع) ، سخن گفتن كار آساني نيست ، ساعت 12 ظهر ما را از كانال پدافندي سمت چپ فاو براي عمليات جاده فاو – ام القصر حركت دادند و كنار يكي از پاسگاههاي تسخير شده دشمن در پشت جاده خاكي مستقر نمودند و در فرصت كم اقدام به تهيه سنگر موقتي نموديم و در حدود ساعت 2:30 بعد ازظهر با برادر شهيدمان آماده صرف غذا بوديم كه هواپيماهاي عراقي اقدام به بمباران منطقه نمودند و بر اثر تركش بمب خوشه اي پيكر برادرمان پاره پاره گشت ، و در دشت خونين كربلاي عراق گسترده شد تا پاره هاي بدنش خاك را گلگون كند كه تربت پاكي باشد از خون دلاورمردان جمهوري اسلامي كه عاشقانه در راه آزادي سرزمين اسلامي جان خود را در طريق حق ، عاشقانه باخته و يادگارهاي جاودانه براي نسل بشريت باشند.

    شهيد عبدالعزيز ستار پناهي معلم اخلاق با شهادت خود ، روح تازه اي به جامعه ما بخشيدند و مايه افتخار فرهنگيان منطقه بندر ديلم گرديدند، كه يكي از بهترين نيروهاي خود را فداي كربلاي ابا عبدالله الحسين(ع) نمود و اميد است اين خونهاي جاودانه تاريخ ، هميشه در كالبد جامعه ما باعث حيات نو و پر شوري گردد و به بركت خون شهدا به ويژه اين شهيد عزيز عشق به اسلام بيش از پيش ، جان انسانهاي جامعه ما را سرشار سازد.

    از زبان يكي از همرزمان شهيد:

    در پي پيروزيهاي اسلام در عمليات والفجر 8 كه منجر به آزادسازي شهر فاو عراق گرديد و درسي بود براي سردمداران كفر تا بدانندكه بايد دست از ستيز با جمهوري اسلامي بردارند ، ولي در اين ميان عده اي از عزيزان ما جان خويش را در پيمان با خداي خويش هديه نمودند كه يكي از آنها برادر عزيز و متعهدمان ،‌اين سردار  دلاور اسلام ، كه چون لاله اي سرخ ، پرپر گرديد ،  شهيد عبدالعزيز ستارپناهي  مي باشد.

    از خصوصيات بارز و روشن اين شهيد كم حرفي، متانت ، آرامش قلبي ، اخلاص به اسلام وانقلاب ، تعهد در عمل در پي حرف ، گذشت ، رأفت و مهرباني بوده كه همين خصائص بارز سبب گرديد كه گام در جبهه هاي نور عليه ظلمت نهد و در اين رابطه سه بار به جبهه رفت كه بار اول عمليات رمضان و بار آخر با كاروان راهيان كربلا ، در عمليات والفجر 8 شركت نمود كه ضمن مصاف با لشكر كفر ، بر اثر بمباران خوشه اي دشمن به لقاءالله پيوست.

    حادثه و نحوه شهادت ايشان بدين طريق بود كه ، پس از تصرف موضع دشمن به تثبيت آن مشغول بودند ، كه هواپيماهاي دشمن سر مي رسند و با بمباران خـود باعث  شهـادت  عزيـز مي گردند . ايشان كه سرش همچون حسين(ع) جدا و دستش مانند عباس(ع) از پيكر جدا و بدن مطهرش چون علي اكبر (ع) متلاشي مي گردد ، و اين چنين شربت شهادت نوشيد.

    (سخنان فرمانده ايشان ، ضمن تسليت جويي از خانواده بعد از شهادت):

     ايشان مي گفتند ، من تا  مدتها نمي دانستم ، ايشان چكاره است ، او انسان متواضع و با سوادي بود كه فقط براي رضا خدا قدم بر ميداشت ، او مطيع فرمان فرمانده اش بود كار نداشت كه فرمانده پير است يا جوان ، طبق فرمان به كارهايش مي پرداخت و بعد از شهادتش دانستم چكاره است ، و خدايش خواست كه از ميان تمامي بچه ها او شهيد شود ، پيرمرد رزمنده اي كه حدود 80 سال سن داشت مي گفت همسنگر او حقيقتاً فـرشته اي بـود و همچـنان  اشـك مي ريخت و مي گفت : يك انسان حقيقي بود كه خداوند افتخار همنشيني و همسنگري او را به من داد.

    واقعه شهادت اين برادر دلير و فداكار قلب همگي را متأثر كرد ،  هـر چـند كـه وجودشـان مي بايست تا از آن در جهت پويايي ، شكوفايي و سازندگي انقلاب استفاده شود چه مي شود كرد ، تقدير ايشان مجاهدت و در نتيجه ، شهادت في سبيل الله بود. شهادت برادر رزمنده عبدالعزيز ستارپناهي را به خانواده محترم و داغدرشان و رهبر كبير انقلاب و همچنين بستگان  ايشان تبريك  و تهنيت مي گويم ، اميدوارم كه انشاء اله خون به ناحق ريخته تمامي شهداي اسلام كاخ ظلم وستم ستمگران را منهدم و حكومت حق را در سراسر جهان تحقق بخشد.

     

    از زبان يكي از شاگردان و همرزمان شهيد(محمد بندري) :

    به همراه كاروان راهيان كربلا در ميان سيل خروشان مردم بدرقه كننده و با گلاب و شيريني و بوسه هاي آتشين شاگردانش ، در پي وصال به محبوب راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت شد . ساعت حدوداً 10:30 دقيقه صبح مورخه 17/9/64 بود كه كاروان به مقصد بوشهر حركت كرد ، آنجا نيز با استقبال گرم و شورانگيز مردم خونگرم بوشهر روبرو شديم. صحنه برخورد آنروز مردم بوشهر كه نشأت گرفته از همين خصلت خونگرمي آنها بود بيادماندي و بس زيبا بود . بالاخره ساعت 4 بعد از ظهر روز 18/9/64 با بدرقه پرشور مردم بوشهر اتوبوسها ي حامل بسيجيان سلحشور به مقصد ماهشهر حركت نمودند ، عشق و علاقه  بيش از حد مردم به رزمندگان اسلام ، آنها را از منزلشان بيرون كشيده و تا پاسي از شب در انتظار آخرين لحظه ديدار چشم به راه بودند ، تا 9:30 به سه راهي ديلم رسيديم ، عجب شور و حالي بر پا بود ، تقريباً همه مردم ديلم آمده بود ، پير و جوان ، معلم و دانش آموز، همه و همه در محل سه راهي ديلم جمع شده بودند ، شدت سرماي خاص ديلم ، تا مغز استخوان اثر مي گذاشت و استخوانها را به سوزش وا مي داشت ، ليك مردم شهرمان به حسب علاقه شديد خود ايستادند و با عزيزان و ميهمانان وداع كردند ، به راستي اين كلمه وداع چقدر زجر آور است .

    پس از آن به راه خود ادامه داديم ، سرانجام ساعت 11:30 دقيقه بود كه به ماهشهر رسيديم ، مقرمان بيرون شهر در جاده آبادان- ماهشهر بود ، صبح زود ما را صف آرائي كردند و در ستونهاي منظمي قرار دادند و به هر يك از نيروها ،  پستي واگذار كردند . بچه هاي ما پيش هم در تيپ امير المؤمنين (ع) و در گردان حضرت زينب (ع) بودند . 2 الي 3 روز بعد ما را با آموزشهاي مختلف آبي و خاكي آشنا نمودند ، و بـراي رزمـي بي امان ، آماده نمودند . قريب 1 ماه گذشت ، 48 ساعت مرخصي گرفتم ، سراغ بچه ها رفتم و از آنها خواستم اگر نامه دارند برايشان ببرم ، اكثر آنها نامه دادند وقتي به سراغ عبدالعزيز رفتم گفت برو به سلامت تو خودت نامه اي انشاءاله وقتي كه رسيدي سلام مرا به دوستان و آشنايان و خانواده ام برسان ، سپس دستم را به گرمي فشرد . از او خداحافظي كردم و با يكي از ماشينهاي سپاه به ماهشهر آمدم ، ساعت 5/1 بعدازظهر بود كه به ديلم رسيديم . اول از هر چيزي سراغ خانواده عبدالعزيز رفتم ، وقتي زنگ در خانه را فشردم همسرش در را گشود ، بعد از سلام و عرض ادب گفتم : از جبهه آمده ام ، پدر بچه ها ، حالش خوب بود و گفت : سلام مرا به خانواده ام برسان ، سپس اضافه كردم : دو روز ديگر بر مي گردم اگر نامه يا چيزي خواستيد ، بفرستيد آماده كنيد تا با خودم ببرم . بعد از تشكري كه نمود ، از او خداحافظي كرده و به خانه رفتـم . هنـگامي كه مي خواستم به جبهه بروم ، خانواده هاي هر يك از بچه ها برايشان نامه و هداياي گوناگون دادند ، دوباره نزد همسر شهيد رفتم و به ايشان گفتم مي خواهم بروم اگر نامه داشتيد بدهيد تا همراه خود ببرم . ايشان در پاسخ گفت : خود شما نامه هستيد (مانند همسرشان ) آنجا كه رسيدي از طرف من و بچه ها به او وتمامي همسنگرانت سلام فراوان برسان. همچنين گفت : اگر خدا بخواهد به سلامت بـر مي گردد و اگر تقدير بود به كمال خواهد رسيد. با شنيدن اين واژه اشكم جاري شد . به هر ترتيب خداحافظي كردم و راهي جبهه شدم . وقتيكه رسيدم انگار همه چيز دگرگون شده بود ، قلبم به يكباره ايستاد چون جاده ها را خالي ديدم ، با خودگفتم آنها ممكنه كجا باشند . با اندوه فراوان نشستم و زانوي غم بغل گرفتم . بعد متوجه شدم كه آنها را براي آموزشهاي فشرده تري به گتوند (حوالي شوشتر ) و لشكر 19 فجر ،‌ گردان فاطمه الزهرا (س) برده اند. زمان به سرعت سپري مي شد . طي يك ماه و نيم آشنايي با عمليات مختلف آبي و خاكي و نبرد تن به تن و 000 سرانجام آموزش به پايان رسيد و تنها 3 روز تا پايان مأموريتمان باقي مانده بود ، تا اينكه از فرماندهي كل قوا اعلام آماده باش شد ، مدت 5 روز در حالت آماده باش بسر برديم . بعد از ظهر 18/11/64 بود كه زمزمه عملياتي بزرگ بين بچه ها پيچيد . به هر حال كليه نيروها مجهز شدند و لحظه موعود را منتظر شدند .  خورشيد در افق فرو نشسته و انعكاس آن امواج كارون را خون رنگ كرده بود و گويي كه غروبها در كارون ، خون جاريست . بالاخره سه شنبه 13/11/64 ماشينهاي سنگين زيادي به مقرمان آمدند و پس از صرف شام كليه نيروها در نماز خانه جمع شدند سپس فرمانده گفت : ما به نقطه اي نامعلوم خواهيم رفت . ساعت 8 فرا رسيد و كليه نيروها سوار شدند ، در حاليكه روي همه ماشينها چادر كشيده بودند حركت كردند . پس از چندين ساعت طي طريق ، سرانجام ماشينها توقف نمودند و كليه نيروها در منطقه اي بنام چوئيده در حوالي آبادان پياده شدند ، غروب كه از راه مي رسيد آهنگ يكنواخت جيرجيركها در فضاي خاموش صحرا آغاز مي شد و طنين گاه و بي گاه انفجاري دور و نزديك همچون ضرباتي بودند كه هر چند لحظه يكبار بر طبلي مي كوبيدند .

    ساعد 7 شب 21/11/64 ما را به سوي خط مقدم در محور شهر قصر حركت دادند ، هوا خوب بود و آسمان را لكه هاي نازك ابري پوشانده بود و كليه نيروها در تمام محورها به حالت دراز كش خوابيده بودند و با بي صبـري خاصـي لحظـات آخر را ثانـيه شماري مي كردند . بالاخره ساعت 9:30 ،  عمليات والفجر 8 با رمز مبارك يا فاطمه الزهرا(س) آغاز و توپخانه ها شروع به شليك نمودند . جنگ سختي در گرفت ، آسمان به صحنه تئاتري تبديل شد كه بازيگرانش گلوله ها بـودند ، گلـوله هايـي كه زوزه كـنان ، آواي  مرگ مي سرودند در آنجا بارها فواره هاي خون جوشيده بود ، از فرماندهي اطلاع دادند كه به امدادگرها نيازمندند چون امدادگر بودم همراه اكيپي از امدادگران به نيروهاي در حال درگيري پيوستيم ، صحنه درگيري هر لحظه شديد و شديدتر مي شد ، از ميان اين سپاه كساني بودند كه بر زمين مي افتادند ، اما هر كس مي افتاد چـون پرنده اي  به اوج آسمان پر مي كشيد ، پرنده اي نورانـ-ي كه چـون بـه آسمان دور مي رسيد ، چونان اختري روشن به نظر مي رسيد ، درگيري به اوج خود رسيد و در بعضي نقاط ، نيروها در حال جنگ تن به تن بودند ، خوشبختانه نيروهاي دشمن بطور عجيب و باور نكردني به عقب رانده شدندو محورها يكي پس از ديگري تسخير مي شد. در ميان باران گلوله و صداي انفجارهاي مهيب ، شيرمردي راديدم كه با قبضه خمپاره سنگرهاي كمين دشمن را يكي پس از ديگري ويران مي كند . باران هلهله كنان شروع به باريدن كرد و در اوج خوشحالي بسيجيان زمزمه صبحي صادق را به ارمغان مي آورد ، هوا از بوي عطري مقدس پر شده بود و از دامن افق نور مي باريد ، همه جا  را نور فرا گرفته بود . دور دستها در حالي كه خورشيد فروزان ، درخشش خيره كننده اي داشت از ميان ابرهاي لطيف ، رنگهاي جادويي نمايان شد ، عاقبت صبح فرا رسيد و آفتاب ، رقصان،22 بهمن ماه را جشن مي گرفت و ظفري دو باره را به مردمان ايران زمين مژده مي داد ، چون شهر مهم و استراتژيكي فاو به دست پر توان دلير مردان توحيد ، آزاد شده بود. من و ديگر امدادگران مشغول انتقال مجروحان به پشت خط مقـدم بوديم ، عده اي ، منطقه آزاد شده را پاكسازي مي كردند  و كساني ديگر هم مشغول ساختن سنگرهاي پدافندي بودند ، روز 23 بهمن در حاليكه آماده حمله ور شدن به جـاده فاو ام الاقصر بوديم ، هواپيماهاي دشمن مواضع ما را زير آتش سنگين خود گرفتند ، و تمامي منطقه را بمباران كردند پس از فروكش كردن گرد و غبار و آتش ناشي از حمله هوايي به سرعت سراغ مجروحين رفتم و شروع به انتقال آنان به بيمارستان نموديم . در اين ميان مجروحي را ديدم كه با توجه به زخم عميق پايش زير لب خدا را مي خواند ، هنوز چند قدمي جلوتر نرفته بودم كه پيكري سوخته و قطعه قطعه شده را مشاهده كردم لرزشي عجيب سراپاي وجودم را فراگرفت و اشك خون از ديده دلم جاري شد پنداشتم ديدگانم خطا مي كند اما هنگامي كه پلاك روي سينه اش را خواندم بر روي آن حك شده بود عبدالعزيز ستار پناهي اعزامي از ديلم .

    آري او سبك بال و خندان ، عاشقانه به دوست پيوست . روحش شاد و يادش گرامي باد .

    در شعله زار داغ تو از پا نشسته ايم                      چون لاله اي به سينه صحرا نشسته ايم

    نخل بلنـد قامتت  افتاد روي خاك                      ما بر عزاي آن قـد و   بالا  نشسته ايم

    در برگريز باغ تو  پژمرده  خاطريم                      غمگين به يـاد غربت گلـها نشسته ايم
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x