نام غلامرضا
نام خانوادگی برزگر
نام پدر حاجي
تاریخ تولد 1339
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 14/9/1366
محل شهادت فاو
مسئولیت بسیجی
نوع عضویت بسیجی
تحصیلات دیپلم
مدفن گلزار شهداي دالكي
زندگي نامه جهادگر شهيد غلامرضا برزگر:
شهيد غلامرضا برزگر در سال1339 در يك خانواده مذهبي در روستاي دالكي ديده به جهان گشود.دوران كودكي در دامان پدر و مادري با تقوا پرورش يافت.بعد از دوران طفوليت در سن7 سالگي جهت يادگيري فنون اوليه علم و دانش پا به مدرسه گذاشت و پس از طي دوران ابتدائي براي ادامه تحصيل به شهر برازجان عزيمت كرد و يك سال مانده به ديپلم مجدداً به روستاي خود برگشت و ديپلم خود را در همان روستا اخذ كرد . در سال1362 به خدمت سربازي اعزام شد و پس از پايان دوره مجدداً به آغوش خانواده بازگشت . ازخصوصيات بارز اخلاقي شهيد فردي مومن،مؤدب،حامي مستضعفين،با تمام افراد محل بود . آري عاشق دلباخته شهادت،سري پرشور و قبلي آكنده از نبرد با دشمنان خدا و رسول داشت لذاجهت ياري رساندن به دلاورمردان سپاه راهي مناطق نبرد حق عليه باطل گرديد وپس از سه ماه خدمت خالصانه به مرخصي آمد . در سال1364 تشكيل خانواده داد و ازدواج اين سنت سفارش شده الهي را عملي ساخت كه حاصل اين ازدواج دو فرزند مي باشد.شهيد بنا به وظيفه شرعي كه داشت در جهاد سازندگي مشغول به خدمت گرديد كه ازطرف جهاد براي مقابله با دشمنان دين خدا به ميادين نبرد اعزام گرديد و پس از حماسه آفريني و دلاوريهاي زياد در منطقه فاو در تاريخ14/9/1366 دعوت حق را لبيك گفته و نام بلند خويش را براي هميشه در تاريخ خون بار اسلام جاودانه ساخت.
روحش با ارواح شهداء روز عاشورا محشور و نام جاويدش در برگ برگ تاريخ خونبار اسلام زيبنده باد.
ادامه مطلب
شهيد غلامرضا برزگر در سال1339 در يك خانواده مذهبي در روستاي دالكي ديده به جهان گشود.دوران كودكي در دامان پدر و مادري با تقوا پرورش يافت.بعد از دوران طفوليت در سن7 سالگي جهت يادگيري فنون اوليه علم و دانش پا به مدرسه گذاشت و پس از طي دوران ابتدائي براي ادامه تحصيل به شهر برازجان عزيمت كرد و يك سال مانده به ديپلم مجدداً به روستاي خود برگشت و ديپلم خود را در همان روستا اخذ كرد . در سال1362 به خدمت سربازي اعزام شد و پس از پايان دوره مجدداً به آغوش خانواده بازگشت . ازخصوصيات بارز اخلاقي شهيد فردي مومن،مؤدب،حامي مستضعفين،با تمام افراد محل بود . آري عاشق دلباخته شهادت،سري پرشور و قبلي آكنده از نبرد با دشمنان خدا و رسول داشت لذاجهت ياري رساندن به دلاورمردان سپاه راهي مناطق نبرد حق عليه باطل گرديد وپس از سه ماه خدمت خالصانه به مرخصي آمد . در سال1364 تشكيل خانواده داد و ازدواج اين سنت سفارش شده الهي را عملي ساخت كه حاصل اين ازدواج دو فرزند مي باشد.شهيد بنا به وظيفه شرعي كه داشت در جهاد سازندگي مشغول به خدمت گرديد كه ازطرف جهاد براي مقابله با دشمنان دين خدا به ميادين نبرد اعزام گرديد و پس از حماسه آفريني و دلاوريهاي زياد در منطقه فاو در تاريخ14/9/1366 دعوت حق را لبيك گفته و نام بلند خويش را براي هميشه در تاريخ خون بار اسلام جاودانه ساخت.
روحش با ارواح شهداء روز عاشورا محشور و نام جاويدش در برگ برگ تاريخ خونبار اسلام زيبنده باد.
وصيت نامه جهاد گر شهيد غلامرضا برزگر:
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احيا عند ربهم يرزقون.
آنان كه در راه خدا كشته شده اند را مرده نپنداريد بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگار خود روزي مي خورند.
بنده غلامرضا برزگر فرزند حاجي متولد سال1339در روستاي دالكي وصيت نامه خود را با نام خدا و ياد پيامبر شروع مي كنم.
بنده با چشمي باز و گوشي شنوا آزادانه راهم را انتخاب كرده و به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل مي روم تا نداي(هل من ناصر ينصرني)حسين زمان را پاسخ گفته و نزد خداي خود شرمسار نباشم . به جبهه مي روم مانند برادران ديگر تا در راه دين مبين اسلام و براي نگه داري از دين و حفاظت قرآن مبارزه كنم و دست ياري از حضرت امام نائب بر حق مهدي(عج)برنخواهم داشت و مي كشم تا كشته شوم و به ابر جنايتكاران شرق و غرب مي گويم كه اي آمريكا و اي شوروي جنايتكار و خونخوار بدانيد كه ملت ايران اين ننگ را به دوش نمي كشد و خميني را تنها نمي گذارد واين ننگ براي ملت كوفه بس است و ما افتخار مي كنيم و از تاريخ درس عبرت مي گيريم و با زبان و با عملمان مي گوئيم كه ما اهل كوفه نيستيم حسين(ع) تنها بماند ، ما مي رويم به جبهه امام زنده بماند . بنده عضو هيچ حزب و گروه منحله اي نبودم و راهم و خطم را از حسين زمانه ام خميني گرفته و مي گيرم و در آخر از همه دوستان و آشنايان و خانواده ام تقاضاي عفو و بخشش دارم و اميدوارم كه مرا حلال كنند.پدر و مادر عزيزم مرا ببخشيد كه نتوانستم حق شما را ادا كنم.
خدايا خدايا تا انقلا مهدي(عج)خميني را نگه دار
جنگ جنگ تا پيروزي
الهم انصر السلام و المسلمين و خذالكفار و المنافقين
والسلام علي من اتبع الهدي
الحقیر غلامرضا برزگر
ادامه مطلب
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احيا عند ربهم يرزقون.
آنان كه در راه خدا كشته شده اند را مرده نپنداريد بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگار خود روزي مي خورند.
بنده غلامرضا برزگر فرزند حاجي متولد سال1339در روستاي دالكي وصيت نامه خود را با نام خدا و ياد پيامبر شروع مي كنم.
بنده با چشمي باز و گوشي شنوا آزادانه راهم را انتخاب كرده و به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل مي روم تا نداي(هل من ناصر ينصرني)حسين زمان را پاسخ گفته و نزد خداي خود شرمسار نباشم . به جبهه مي روم مانند برادران ديگر تا در راه دين مبين اسلام و براي نگه داري از دين و حفاظت قرآن مبارزه كنم و دست ياري از حضرت امام نائب بر حق مهدي(عج)برنخواهم داشت و مي كشم تا كشته شوم و به ابر جنايتكاران شرق و غرب مي گويم كه اي آمريكا و اي شوروي جنايتكار و خونخوار بدانيد كه ملت ايران اين ننگ را به دوش نمي كشد و خميني را تنها نمي گذارد واين ننگ براي ملت كوفه بس است و ما افتخار مي كنيم و از تاريخ درس عبرت مي گيريم و با زبان و با عملمان مي گوئيم كه ما اهل كوفه نيستيم حسين(ع) تنها بماند ، ما مي رويم به جبهه امام زنده بماند . بنده عضو هيچ حزب و گروه منحله اي نبودم و راهم و خطم را از حسين زمانه ام خميني گرفته و مي گيرم و در آخر از همه دوستان و آشنايان و خانواده ام تقاضاي عفو و بخشش دارم و اميدوارم كه مرا حلال كنند.پدر و مادر عزيزم مرا ببخشيد كه نتوانستم حق شما را ادا كنم.
خدايا خدايا تا انقلا مهدي(عج)خميني را نگه دار
جنگ جنگ تا پيروزي
الهم انصر السلام و المسلمين و خذالكفار و المنافقين
والسلام علي من اتبع الهدي
الحقیر غلامرضا برزگر
همسر شهيد:
آشنايي من با غلامرضا تقريباً از 15 سالگي بود. از طريق خواهرش كه در خانه عموي من بود با هم آشنا شديم. بعد از اينكه با هم صحبت كرديم، ديديم كه با هم تفاهم اخلاقي داريم. به خواستگاري من آمدند مراسم عقد و ازدواج در سال 64 صورت گرفت. خانواده غلامرضا از نظر مالي خيلي آماده نبودند. غلامرضا يك موتورسيكلت داشت كه آن را به مبلغ 45 هزار تومان فروخت و پولش را خرج مراسم ازدواجمان كرد. بعد از ازدواج در داخل يكي از اتاقهاي خانه خواهرش، در برازجان زندگي ميكرديم. در طي زندگي مشتركمان، غلامرضا مرتب به جبهه ميرفت. بار اول از طريق سپاه برازجان، به مدت چهار ماه به جبهه رفت. بار دوم از طرف بسيج اعزام شد. بعد گفتند هر كسي گواهينامه پايه يك دارد، برود جهاد آموزش ببيند. غلامرضا هم جهت آموزش به شيراز رفت.
براي چندمين بار كه او ميخواست به جبهه برود، به او گفتم: در طي مدتي كه باردار هستم، در جبهه بودهاي، لااقل صبر كن تا بچهمان بدنيا بيايد بعد برو، گفت: نه، اصلاً نميتوانم پشت جبهه و در خانه بمانم، بايد بروم.
شبي كه فرداي آن عازم جبهه بود، به خانه مادرم رفتيم. بعد هم مادر و خواهرش آمدند. همه دور هم جمع بوديم. شوخي ميكردند و به او ميگفتند: اگر اين دفعه به جبهه رفتي، شهيد ميشوي. او هم جواب ميداد: اين طور نيست كه هر كس به جبهه برود، شهيد شود. بادمجان بم آفت ندارد. بعد غلامرضا بلند شد و آمد كنار من نشست و با من صحبت كرد. بغض گلويم را گرفته بود. به او گفتم، تو بعد از ازدواجمان قول دادي كه به جبهه نروي. مرا دلداري ميداد و ميگفت تويِ زندگي هرگونه اتفاقي هست، نبايد ناراحت باشي. مادرم هم با من صحبت كرد و گفت حالا كه او ميخواهد برود، ناراحتي نكن. مرا نصيحت كرد، من هم قبول كردم. گفتم اگر 45 روزه ميخواهد برود، مسئلهاي نيست. ساعت 6 صبح، بايد از
58 طلايهداران طّف
برازجان به طرف بوشهر حركت ميكردند. من هم خواستم همراه او بروم ولي گفتند چون باردار هستي خوب نيست اين همه راه را بيايي. مادر و برادرم با او رفتند ولي من تا بسيج برازجان همراه او بودم. وقتي كه ميخواست برود آب پشت سر او ريختم و زير قرآن رد شد و رفت. اين لحظات هيچگاه از نظرم محو نميشود. طي مدت 45 روز، براي من نامه مينوشت. شب كه ميشد تو فكرش بودم. در اتاق تنها بودم نامه كه براي من مينوشت شوخي ميكرد و مينوشت عكس من كه آنجاست با آن حرف بزن. يك بار هم به شوخي، در نامهاي كه برايش فرستادم، نوشتم خيلي دلم آناناس ميخواهد.
ما آن موقع هم وضعيت مالي خوبي نداشتيم. در پاسخ نوشته بود كه برايت ميآورم. هر وقت ميخواست برگردد، به من زنگ ميزد و مي گفت ما الآن فلان جا هستيم. گفته بود كه ساعت 9 ميرسيم. جلو درب حياط منتظر بودم. خواهرش و يكي از عموهايم هم بودند. همه دور هم ايستاده و منتظر او بوديم. ساعت 9 شد اما نيآمد. عمويم گفت: بيا داخل ماشين، دير يا زود ميآيد. گفتم: نه من مينشينم تا بيايد. همه رفتند. ولي من تا ساعت 11 شب درب منزل نشسته بودم. هي ميآمدند و به من ميگفتند بيا داخل. من كه نااميد شده بودم و مي خواستم بروم داخل، يكدفعه ديدم از سر كوچه دارد ميآيد. تا من را ديد دستش را بلند كرد. وقتي به من رسيد، سريع ساكش را باز كرد. براي من آناناس آورده بود. كمي از آن را خوردم، ترش و بي مزه بود. گفت: حالا به شيريني من آناناسها را بخور.
چهل و پنج روز كه جبهه بود، ميبايست 15 روز خانه ميماند. خانه كه بود جارو ميكرد، فرشي داشتيم كه آن را شست. مي گفت: 9 ماه بيشتر با هم نبودهايم. بايد برايش بگويم كه زندگي چقدر زيباست و هميشه ميگفت من
59 شهيد غلامرضا برزگر
براي تو بهترين زندگي را ميسازم. ميگفت: چون تو يتيم بودهاي، من خيلي تو را دوست دارم. ميخواهم برايت زندگياي درست كنم كه همه بگويند اين چه زندگياي است كه آنها براي هم ساختهاند. به من خيلي علاقهمند بود. قبل از اينكه ما با هم ازدواج كنيم، چون من تنها دختر خانواده بودم خانوادهام ميگفتند بايد با اقوام ازدواج كني و به غلامرضا جواب رد ميدادند. اما با سماجت او و سختگيري بسيار، حاضر به اين وصلت شدند.
سفره را كه پهن ميكردم، خودش ميگفت: نوبت من است كه آن را جمع كنم. اواخر حاملگيام بود؛ گفته بودند كه بايد راه بروم. از خانه خودمان تا خانه مادرم را با هم پياده طي ميكرديم. ميپرسيد: خسته نشدهاي؟ وقتي كه ميرفتيم خانه مادرم، خودش بلند ميشد و شربت درست ميكرد و برايم ميآورد. اسم بچهام را هم اول فرزاد انتخاب كرده بود. بعد كه به جبهه رفت و برگشت، گفت اگر بچه ما خواست برود مكه و حاجي شود، اسمش اسم قشنگي نيست بايد اسم او را صادق بگذاريم. پسرم روز تولد امام جعفر صادق(ع) به دنيا آمد. خيلي صادق را دوست داشت موقعي كه ميخواست به دنيا بيايد، مرحله دومي بود كه از جبهه آمده بود. مريض بود و سردرد شديدي داشت. او را به دكتر برديم شب كه من را به بيمارستان بردند، مرا قبول نكردند. گفتند: بايد به بوشهر برويد. برادرش ماشيني كرايه كرد و مرا به بوشهر برد. خودش نتوانست بيايد.
صبح روز بعد، آمد ما را از بوشهر به منزل ببرد. همين طور كه در ماشين نشسته بود، گريه ميكرد. گفتم: چرا گريه مي كني؟ گفت: ناراحت هستم كه نتوانستم با تو به بيمارستان بيايم. گفتم: اشكال ندارد، برادرت كه بود. گفت: نه، دوست داشتم خودم به بيمارستان ببرمت. دسته گل خيلي قشنگي براي من گرفته بود. در آن زمان كسي اين كارها نميكرد. ولي چون خيلي من را دوست داشت هر
60 طلايهداران طّف
كاري را براي من انجام مي داد. بچه را بغل كرد و گفت: ببين! گفتم كه اسم بچهمان را صادق بگذاريم حالا چه روزي بدنيا آمد. براي من روغن محلي آورده بود. گفتم: چرا از كازرون روغن آوردي؟ گفت: خواستم روغن اصل باشد به تو نگفتم، چون اگر ميگفتم، ميخواستي بگويي نرو و نميخواهد بروي. يك مرغ محلي هم آورده بود. گفت اين را هم براي خانمم سر ميبرم، مرغ را هم به مادرم داد و گفت برايش آبپز كن. تا بخورد ميخواهم قوي بشود شيرش را كه به پسرم ميدهد زود جان بگيرد و بزرگ بشود.
اين مرحله گذشت. گفت ديگر به جبهه نميروم و پيش تو ميمانم. سه ماه كه گذشت، ديدم حالت تهوع دارم و سرم گيج ميرود رفتيم دكتر متوجه شدم كه دوباره باردار شدهام. يكماه ديگر هم پيش من ماند و پس از آن به جبهه رفت. به او گفتم با اين وضعيت كه باردار هستم و يك بچه كوچك هم دارم كه بايد بزرگش كنم، من را ميگذاري و به جبهه ميروي؟ گفت: خدا بزرگ است من ميروم، ولي خدا نگهدار تو است. بعد از 45 روز مرخصي گرفته بود و آمد منزل. من به خاطر اينكه دست تنها بودم، مريض شدم براي سونوگرافي به بوشهر رفتيم. چون در بوشهر دستگاه سونوگرافي وجود نداشت، دكتر گفت: بايد به شيراز برويد، زمستان بود و من آنموقع فكر ميكردم كه سونوگرافي چيز خطرناكي است. گريه كردم و نرفتم. هر چه مادرم اصرار كرد قبول نكردم. غلامرضا پيشم ماند. مرا ماهي يكبار پيش ماماي محلي ميبرد. وقتي كه ميخواست به جبهه برود، گفت: اسم را چه بگذاريم؟ من گفتم: اسم دخترم را خودم انتخاب ميكنم. گفت: از كجا ميداني كه دختر است؟ گفتم: ميدانم. به او گفتم: تو دوست داري اسم دخترمان را چه باشد؟ گفت، فاطمه يا فرشته. من گفتم من از زماني كه مجرد بودم، دوست داشتم كه اسم دخترم را سارا بگذارم.
61 شهيد غلامرضا برزگر
گفت باشد، اشكال ندارد. زجر زيادي كشيدم تا دخترم بدنيا آمد هنوز سارا به دنيا نيامده بود كه گفت: بگذار تا من به جبهه بروم 45 روز ديگر مانده تا دوره جبههام تمام شود. گفتم: نه بگذار دخترمان بدنيا بيآيد بعد هر جا كه دوست داشتي برو. شب، با هم به خانه اقوام براي ديدن رفتيم. وقتي علت كارش را از او پرسيدم، گفت من ميدانم كه اگر اين مرحله به جبهه بروم، شهيد ميشوم و ديگر كسي نيست تو را به خانه فاميل و اقوام ببرد و خودت هم كه نميروي. به تمام اقوام سرزديم. هر جا كه ميرفتيم خداحافظي ميكرد. يك فاميلي داشتيم كه خيلي خانهاش با خانه ما فاصله داشت. به من گفت بيا تا با هم به خانه آنها هم برويم. كمي هم پياده روي ميكني، برايت مفيد است. رفتيم. ساعت 4 صبح بود كه درد زايمانم شروع شد. ساعت 6 صبح سارا به دنيا آمد. تقريباً سه روز بود كه ما خانه مادرم بوديم. گفت بيا تا برويم خانه خودمان. گفتم نه همين جا باشم بهتر است. دو تا بچه دارم، در يك اتاق برايم سخت است.
خانه مادرم ماندم. چند روزي كه گذشت آمد. سرش را روي پاهايم گذاشت و خوابيد. من هم دستم را روي سرش گذاشتم، مادرم هم بود. به من گفت اگر من رفتم جبهه و شهيد شدم، تو شوهر ميكني. مادرم گفت اين چه حرفي است كه مي زني؟ زنت تازه زايمان كرده و تو اين حرفها را به او ميزني. گفت: همين طوري گفتم. بغض گلويم را گرفت. سرش را از روي پايم برداشت. گفتم: چرا اين حرف را زدي؟ گفت: همين طوري، گفتم كه اگر من شهيد شدم تو ميتواني ازدواج كني، چون هنوز جوان هستي. بعد به شوخي گفت، اگر من شهيد شدم، به آن دنيا رفتم، آنجا حور بهشتي است، شما چه هستيد. من هم به شوخي گفتم، اگر شهيد شدي من هم ازدواج ميكنم. بعد گفت: با تو شوخي كردم. من براي تو دو تا يادبود گذاشتهام. شبي كه ميخواست برود، خواهرش كه خانهاش بوشهر بود به ديدن ما
62 طلايهداران طّف
آمد غلامرضا گفته بود، هر كس براي دخترم گوشواره آورد، دخترم را به پسر او مي دهم. خواهرش براي سارا گوشواره آورده بود. عمويش هم براي صادق يك كفش آورده بود. كفش را به پاي صادق كرد آن گاه روكرد به من و گفت: بيا خانم چرا ناراحت هستي مردت بزرگ شده و راه ميرود بعد هم خداحافظي كرد و رفت. سپس برگشت و به من گفت، اگر من شهيد شدم، ناراحت نباش. زندگي سختي دارد ولي خدا خودش كمك مي كند. هر چه صحبت كرد چيزي نگفتم تا اين كه به جبهه رفت.
5 روز بيشتر از رفتن او نگذشته بود كه در خواب ديدم، باران شديدي ميبارد. خروسي داريم كه در قفس است. هر چه دنبال غلامرضا ميگشتم او را پيدا نكردم. از بس كه دنبالش گشتم، خسته شدم. دراز كشيدم. ديدم قفسي جلوي من است و خروسي در آن است. گفتم كي خروس را در قفس زنداني كرده است؟ ناگهان خروس آزاد شد و رفت. من يك دامن مشكي پوشيده بودم. احساس كردم خواب بدي بوده، براي هيچ كس تعريف نكردم.
مادرم گفت: طوري شده؟ گفتم دلم گرفته است چند روز بعد از اينكه غلامرضا به جبهه رفته بود، مادرش به خانه ما آمد. گفت: مامان! صادق طوري شده. گفتم: دلم گرفته، خواب بدي ديدهام. مادرم گفت: تو هميشه خواب ميبيني نمي خواهد آن را تعريف كني گفتم: نه خواب عجيبي بود، به هر كس ميگويم باور نميكند. مادرش گريه ميكرد. گفتم چه شده؟ گفت خواب عجيبي ديدهاي. صداي قرآن كه ميشنيدم، ميگفتم نكند غلامرضا شهيد شده باشد.
مسجدي كنار خانه مادرم بود. صبح كه از خواب بيدار شدم و آن خواب را ديده بودم به اين فكر افتادم كه نكند غلامرضا مـيخواهد شهيد بشود. غروب همـان روز، همسـر شهيـدي را ديـدم كه در تلـويزيون با او مصـاحـبه
63 شهيد غلامرضا برزگر
ميكردند. با خود گفتم اگر خواستند با من مصاحبه كنند و بگويند كه چطور شد شوهرت شهيد شد، بايد چطور براي آنها تعريف كنم. همه با من دعوا كردند كه چرا اين حرفها را ميزني. گفتم: به دلم آمده كه غلامرضا شهيد مي شود. بعدها فهميدم، همان شبي كه من آن خواب را ديده بودم، غلامرضا تركش خورده و خون زيادي از بدنش رفته بود.
صبح روز بعد صادق را بغل كردم و به خانه خودمان رفتم تا مقداري لباس براي سارا بياورم. در خانه را كه باز كردم، كفش غلامرضا دم در خانه گذاشته بود، صادق پايش را در كفش كرد و در خانه دوري خورد. كفش را از پايش بيرون آوردم، روي آن خاك گرفته بود تميزش كردم و سر جاي خود گذاشتم. بطرف خانه همسايه روبرويي حركت كردم. همسرش در جهاد كار ميكرد خانمش آمد بيرون سلام كرد. همين طوري كه با من حرف ميزد، بغض گلويش را گرفته بود و به من نگاه ميكرد. گفتم: چه شده كه اينطور به من نگاه ميكني؟ چيزي نگفت. رفتم طرف خانه مادرم، ديدم خيلي درِ خانهاشان شلوغ است. يكي از دوستانم كه همسايه مادرم بود و از زمان مجردي با هم دوست بوديم، آمد جلو و صادق را از من گرفت گفت: خسته هستي بده تا صادق را بگيرم. گفتم: فريبا چرا خانه ما اينقدر شلوغ است، مگر دعوا شده؟ گفت نه دعوا نيست، بيا برويم. دستم را گرفت و مرا تا وسط كوچه برد. گفتم: ترا به خدا بگو چه شده، گفت: چيزي نشده. تا رسيدم، ديدم برادرم نشسته. به من گفت: راضيه نگران نباش، ميگويند غلامرضا در جبهه پاهايش قطع شده، آمدهايم دنبالت تو تا تو را پيش او ببريم. غلامرضا در بيمارستان اهواز بستري است. گفتم: نميخواهد اينطوري به من بگوئيد، من خودم خواب ديدهام كه غلامرضا شهيد شده است. به من راستش را بگوئيد. هنگامي كه اين حرف را زدم، بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، ديـدم كه در اتاق هستـم. شب خيلـي بدي بود.
64 طلاييهداران طف
صبح رفتيم تشييع جنازه شهيد، خيلي شلوغ بود. غوغايي برپا بود. عمهام گفت چادر سفيد عروسيات را بپوش. چون يكسال و هشت ماه با شهيد زندگي كردهاي، بايد چادر سفيد بپوشي. هر كاري كردم كه او را به من نشان دهند، گفتند نه، حتماً بايد سر خاكش باشي تا او را به تو نشان دهيم. خلاصه آنجا كه رفتيم او را ديدم. همه بدنش سالم بود فقط يك قسمتي از بدنش تركش خورده بود. وقتي به او نگاه ميكردم احساس ميكردم به من ميخندد. بعد غش كردم و افتادم. مرا بلند كردند و بردند. هر كار ميكردم كه گريه كنم، نميتوانستم. آخر باورش برايم ممكن نبود.
بعد از چهل روز كه در دالكي خانه مادرش بوديم، سارا به سختي مريض شد. مجبور شديم او را به بيمارستان ببريم. تقريباً يكماه، سارا در بيمارستان بستري بود. دكتر گفت ريهاش عفونت كرده است. پس از آنكه سارا را از بيمارستان مرخص كرديم، آمديم برازجان خانه خودمان. يك شب خيلي ناراحت بودم. يك دعواي خانوادگي پيش آمده بود و من همان شب شام نخورده، بودم خوابيدم. در خواب غلامرضا را ديدم كه نان و پنير برايم لقمه كرده بود، به من داد وگفت: تو زن هستي چرا ناراحت مي شوي من نان و پنير را از او گرفتم و خوردم. گفت: يك خانه هم براي من درست كن كه هنوز تمام نشده و نيمه كاره است. گفتم چرا سقف خانه را نزدهاي؟ گفت من وقت ندارم بايد بقيه كارهاي خانه را خودت انجام دهي. صبح كه بلند شدم احساس كردم هيچ ناراحتيي ندارم شب شام نخورده بودم اما نان و پنيري را كه او به من داده بود، مزهاش در دهانم بود و هنوز هم مزه آن را احساس ميكنم. بچهها بزرگ شدهاند. پسر بزرگم از اول راهنمايي در مدرسه تيزهوشان درس ميخواند و دوران دبستـان را هم با معدل بيست قبـول شد. دخترم هم يكسـال است كه به
65 شهيد غلامرضا برزگر
عقد پسر عمهاش در آمده است. خدا را شاكر هستم. همانگونه كه شهيد به من گفت خدا كمكت ميكند، خدا هم به من كمك كرده است.
يكي از هم سنگرهاي غلامرضا گفته بود ساعت 9 شب در حين زدن خاكريز، سرويس آخري را كه خالي ميكند، ميآيد كه استراحت كند به او ميگويند تو سرويست را خالي كردهاي نميخواهد بروي گفته بود نه من الان هم يك سري خالي ميكنم تا فردا صبح ميخواهم خاك خالي كنم. بيشتر كارهاي آنجا را به خاطر استتار، در تاريكي شبها انجام ميدادند. چند دقيقه با همرزمش صحبت ميكند، پس از آن ميرود. وقتي كه تركش ميخورد دستش روي بوق بود. ديديم ماشين علامت ميدهد و بوق ميزند. بچهها رفته بودند و او را روي فرمان ماشين بلند ميكنند، شهيد گفته بود من چيزيم نيست فقط احساس ميكنم اين قسمت از سرم سرد شده است. خون ريزي شديدي داشت، تا ساعت 4 صبح كه هوا روشن شد ما نتوانستيم او رابه بيمارستان ببريم، چون مثل باران خمپاره ميزدند. در فاو و نزديك به عراقيها بودند. ساعت 4 صبح او را به بيمارستان ميبرند، دكتر او را عمل مي كند امامي گويد ديگر اميدي نيست. از شدت خوني كه از بدنش رفته، خيلي ضعيف شده بود. فقط به خاطر اين او را عمل ميكنند، شايد خدا به او كمك كند و زنده بماند. در اتاق عمل به هوش نيامده بود و همانجا شهيد شده بود.
يكي از همسايههامان كه خانم مسني بود، خواب ديده بود كه شهيد به او گفته بود: به همسرم بگو اصلاً ناراحت نباش. دو شاخه گل هم به او داده بود و گفته بود به همسرم بگو تا بچه هايم را مثل گل نوازش كند و اصلاً ناراحت نباشد.
مادرش در خواب ديده است كه جمعيت انبوهي ميباشد. يك تانكر آب در ميان آن جمعيت است و غلامرضا هم بالاي آن است و به مردم آب ميدهد.
صادق اوايلي كه به مدرسه ميرفت هيـچ خاطرهاي از پدرش نداشـت. به
66 طلاييهداران طف
عمويش ميگويد بابا صادق به آمادگي كه ميرفت مربي آنها در مورد شهيد با آنها حرف زده بود. همه بچهها فرزند شهيد بودند. براي آنها توضيح داده بود كه شهداء پرواز كردهاند. صادق گفته بود باباي من هم پرواز كرده؟ روز اول به من گفتند بچهات ميداند كه فرزند شهيد است گفتم: نه، كوچك بودهاند كه پدرشان شهيد شد. من به آنها هنوز چيزي نگفتهام به عمويشان هم بابا ميگويند، ميخواهم نفهمند كه باباي خودشان شهيد شده است. گفتند، پس چگونه صادق فهميده كه پدرش شهيد شده است؟ گفتم من چيزي نگفتهام، الآن كه از او مي پرسم صادق چطور فهميدي كه پدرت شهيد شده است؟ ميگويد: وقتي كه ميديدم در جايي هستم كه همه، بچههاي شهداء هستند، متوجه شدم كه بايد من هم فرزند شهيد باشم و هنگامي كه ميرفتيم سر مزار پدرم مادربزرگم مي گفت باباي صادق. من هم متوجه شدم كه بايد پدرم شهيد شده باشد.
يك روز سارا اذيت كرد عمويش گفت اذيت نكن، سارا گفت: مامان حالا اگر پدر خودم بود، اينطوري به من ميگفت: من خيلي ناراحت شدم و گفتم، هر كس اذيت كند همين طور به او ميگويند عمويشان به آنها سخت نميگرفت كه مشكلي پيش بيايد.
وقتي كه شهيد مجرد بود با دوستهايش يا به تنهايي به شيراز ميرفت و عكس ميگرفت. ازدواج كه كرديم. گفت: بيا تا با هم ماه عسل به شيراز برويم. خواهر شوهرم به شوخي گفت: وقتي پول نداريد ماه عسل براي چه ؟ شهيد گفت: پول هم فراهم ميشود. به شيراز رفتيم. حافظ، سعدي، همه جا ايستاد و گفت بايد با همديگر عكس بگيريم زماني كه به آلبوم شهيد نگاه ميكنم، خاطرهي شيراز رفتن برايم مجسم ميشود.
هنگامي كه پسرم به دنيا آمد، غلامرضا گفت: دلم ميخواهد برويم شاه
67 شهيد غلامرضا برزگر
چراغ و آنجا موهايش را كوتاه كنيم. صادق را به شاه چراغ برديم و موهايش را كوتاه كرديم. موها را در داخل يك پاكت ريخت و گفت اين موها را نگاه داريم تا وقتي بزرگ شد به او نشان بدهيم و بگوئيم صادق، ببين موهايت را در شاه چراغ كوتاه كرديم. خدارحمتش كند.
مادر شهيد از گل پرپرش مي گويد:
غلامرضا فرزند اول خانواده بود و بسيار ما را درك مي كرد و مي توانم بگويم دلسوزتر از فرزندان ديگرم بود.از همان دوران كودكي در انجام تكاليف ديني مانند نماز و روزه پيش قدم بود.
هميشه در مورد شهادت و اعزام به جبهه صحبت مي كرد و مي گفت من بايد به جبهه بروم و جانم را در راه خدا فدا نمايم.
ما از طريق يكي از هم رزمان شهيد به نام علي نجاتي كه ايشان نيز اهل دالكي مي باشد از شهادت ايشان با خبر شديم . در پايان از همه دست اندركاران ستاد يادواره شهداء بسيار متشكرم و از خدا توفيق روز افزون آن ها را در انجام اين رسالت خطير خواهانم.
قبل از شهادت او هنگامي كه خرمشهر به دست دشمن افتاد و در راديو و تلويزيون خبر اشغال گري ها و جنايات حزب بعث در شهر خرمشهر را مي شنيدم آرزو مي كردم كه اي كاش از دست من هم كاري برآيد تا مردم اصيل و با نجابت كشورم را از چنگال اين متجاوزان نجات بخشم و اين تفكر تا بدان جا براي من مهم بود كه در جواب خواستن رضايت از جانب فرزندم منبي بر اين كه به جبهه برود نه نگفتم و اكنون از كرده خود بسيار خشنودم.
غلامرضا چون اولين پسر خانواده بود براي من قابل احترام بود . همچنين از درك بالايي نسبت به امور ديني بر خوردار بود . تا بدان جا كه بيشتر از ديگر فرزندانم دلسوز بود و در انجام تكاليف ديني همچون نماز و روزه پيشتاز بود و از همان دوران كودكي كه10سال بيشتر نداشت اين صفت در او به خوبي ديده مي شد.مدام او را در خواب مي بينم ولي چيزي از او نخواسته ام.
در يكي از روزهاي تابستان كه با اهل خانواده به همراه غلامرضا به شيراز مي رفتيم او در مورد دفاع از خاك و ميهن صحبت مي كرد و مي گفت بعد از اين من بايد به جبهه بروم و جانم رادر راه خدا بدهم و دلم مي خواهد فقط به فيض عظماي شهادت برسم نه چيز ديگري.
غلامرضا از دوران كودكي فردي پرتلاش بود . دوران تحصيلي اعم از ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را در مدارس روستاي دالكي با موفقيت به پايان رسانيد و موفق به اخذ مدرك ديپلم در رشته ادبيات شد.او در همان دوران تحصيل خود چون پدري كارگر داشت به كار و تلاش اشتغال داشت.
از همان موقع احساس مسئوليت مي نمود و با وجود جواني و بي تجربگي انساني وارسته بود . تا اين كه به دلخواه خود به اشتغال در جهادسازندگي مشغول شد. از آن جا كه تمايل زيادي براي رفتن به جبهه داشت عازم جبهه شد و در منطقه جنگي فاو به ديار معبود شتافت.
از تمامي دست اندركاران ستاد يادواره شهيدان كمال تشكر را دارم و از خداوند موفقيت روز افزون آن ها را دراين امر خطير خواهانم.
حاجي برزگر پدر اين بزگوار انساني ساده زيست و قانع بود و همواره در دوران زندگيش با زحمت و تلاش فراوان سعي داشت كه فرزندي صالح و مومن را بپرورد و صحبت او با اولادش همه اين بود كه در راه خشنودي الله بكوشند و به خلق او ياري رسانند حدوداً سال و نيم است كه آن بزرگوار بدرود حيات گفته و فوت نموده است.
ماهيان افرنگ اين مادر بزرگوار مرارت و رنج هاي زيادي براي پرورش و تربيت فرزندان مي كشيد بيشتر از همه و فرزند عزيز و دلبندش غلامرضا را دوست مي داشت با تمامي اين احوال خداوند به او دلي پر از صبر و مهرباني عطا نموده كه خود مي گويد خدايا هميشه شاكر الطاف و رحمت توأم اگر فرزندم ، اگر پاره تنم را در جبهه حق عليه باطل بي جان تحويل گرفتم اين ها از سر لطف و مهرباني توست كه با چنين نامي يعني شهادت كاشانه مرا آراستي،خدايا او را با علي اكبر حسينت محشور بفرما.
ادامه مطلب
آشنايي من با غلامرضا تقريباً از 15 سالگي بود. از طريق خواهرش كه در خانه عموي من بود با هم آشنا شديم. بعد از اينكه با هم صحبت كرديم، ديديم كه با هم تفاهم اخلاقي داريم. به خواستگاري من آمدند مراسم عقد و ازدواج در سال 64 صورت گرفت. خانواده غلامرضا از نظر مالي خيلي آماده نبودند. غلامرضا يك موتورسيكلت داشت كه آن را به مبلغ 45 هزار تومان فروخت و پولش را خرج مراسم ازدواجمان كرد. بعد از ازدواج در داخل يكي از اتاقهاي خانه خواهرش، در برازجان زندگي ميكرديم. در طي زندگي مشتركمان، غلامرضا مرتب به جبهه ميرفت. بار اول از طريق سپاه برازجان، به مدت چهار ماه به جبهه رفت. بار دوم از طرف بسيج اعزام شد. بعد گفتند هر كسي گواهينامه پايه يك دارد، برود جهاد آموزش ببيند. غلامرضا هم جهت آموزش به شيراز رفت.
براي چندمين بار كه او ميخواست به جبهه برود، به او گفتم: در طي مدتي كه باردار هستم، در جبهه بودهاي، لااقل صبر كن تا بچهمان بدنيا بيايد بعد برو، گفت: نه، اصلاً نميتوانم پشت جبهه و در خانه بمانم، بايد بروم.
شبي كه فرداي آن عازم جبهه بود، به خانه مادرم رفتيم. بعد هم مادر و خواهرش آمدند. همه دور هم جمع بوديم. شوخي ميكردند و به او ميگفتند: اگر اين دفعه به جبهه رفتي، شهيد ميشوي. او هم جواب ميداد: اين طور نيست كه هر كس به جبهه برود، شهيد شود. بادمجان بم آفت ندارد. بعد غلامرضا بلند شد و آمد كنار من نشست و با من صحبت كرد. بغض گلويم را گرفته بود. به او گفتم، تو بعد از ازدواجمان قول دادي كه به جبهه نروي. مرا دلداري ميداد و ميگفت تويِ زندگي هرگونه اتفاقي هست، نبايد ناراحت باشي. مادرم هم با من صحبت كرد و گفت حالا كه او ميخواهد برود، ناراحتي نكن. مرا نصيحت كرد، من هم قبول كردم. گفتم اگر 45 روزه ميخواهد برود، مسئلهاي نيست. ساعت 6 صبح، بايد از
58 طلايهداران طّف
برازجان به طرف بوشهر حركت ميكردند. من هم خواستم همراه او بروم ولي گفتند چون باردار هستي خوب نيست اين همه راه را بيايي. مادر و برادرم با او رفتند ولي من تا بسيج برازجان همراه او بودم. وقتي كه ميخواست برود آب پشت سر او ريختم و زير قرآن رد شد و رفت. اين لحظات هيچگاه از نظرم محو نميشود. طي مدت 45 روز، براي من نامه مينوشت. شب كه ميشد تو فكرش بودم. در اتاق تنها بودم نامه كه براي من مينوشت شوخي ميكرد و مينوشت عكس من كه آنجاست با آن حرف بزن. يك بار هم به شوخي، در نامهاي كه برايش فرستادم، نوشتم خيلي دلم آناناس ميخواهد.
ما آن موقع هم وضعيت مالي خوبي نداشتيم. در پاسخ نوشته بود كه برايت ميآورم. هر وقت ميخواست برگردد، به من زنگ ميزد و مي گفت ما الآن فلان جا هستيم. گفته بود كه ساعت 9 ميرسيم. جلو درب حياط منتظر بودم. خواهرش و يكي از عموهايم هم بودند. همه دور هم ايستاده و منتظر او بوديم. ساعت 9 شد اما نيآمد. عمويم گفت: بيا داخل ماشين، دير يا زود ميآيد. گفتم: نه من مينشينم تا بيايد. همه رفتند. ولي من تا ساعت 11 شب درب منزل نشسته بودم. هي ميآمدند و به من ميگفتند بيا داخل. من كه نااميد شده بودم و مي خواستم بروم داخل، يكدفعه ديدم از سر كوچه دارد ميآيد. تا من را ديد دستش را بلند كرد. وقتي به من رسيد، سريع ساكش را باز كرد. براي من آناناس آورده بود. كمي از آن را خوردم، ترش و بي مزه بود. گفت: حالا به شيريني من آناناسها را بخور.
چهل و پنج روز كه جبهه بود، ميبايست 15 روز خانه ميماند. خانه كه بود جارو ميكرد، فرشي داشتيم كه آن را شست. مي گفت: 9 ماه بيشتر با هم نبودهايم. بايد برايش بگويم كه زندگي چقدر زيباست و هميشه ميگفت من
59 شهيد غلامرضا برزگر
براي تو بهترين زندگي را ميسازم. ميگفت: چون تو يتيم بودهاي، من خيلي تو را دوست دارم. ميخواهم برايت زندگياي درست كنم كه همه بگويند اين چه زندگياي است كه آنها براي هم ساختهاند. به من خيلي علاقهمند بود. قبل از اينكه ما با هم ازدواج كنيم، چون من تنها دختر خانواده بودم خانوادهام ميگفتند بايد با اقوام ازدواج كني و به غلامرضا جواب رد ميدادند. اما با سماجت او و سختگيري بسيار، حاضر به اين وصلت شدند.
سفره را كه پهن ميكردم، خودش ميگفت: نوبت من است كه آن را جمع كنم. اواخر حاملگيام بود؛ گفته بودند كه بايد راه بروم. از خانه خودمان تا خانه مادرم را با هم پياده طي ميكرديم. ميپرسيد: خسته نشدهاي؟ وقتي كه ميرفتيم خانه مادرم، خودش بلند ميشد و شربت درست ميكرد و برايم ميآورد. اسم بچهام را هم اول فرزاد انتخاب كرده بود. بعد كه به جبهه رفت و برگشت، گفت اگر بچه ما خواست برود مكه و حاجي شود، اسمش اسم قشنگي نيست بايد اسم او را صادق بگذاريم. پسرم روز تولد امام جعفر صادق(ع) به دنيا آمد. خيلي صادق را دوست داشت موقعي كه ميخواست به دنيا بيايد، مرحله دومي بود كه از جبهه آمده بود. مريض بود و سردرد شديدي داشت. او را به دكتر برديم شب كه من را به بيمارستان بردند، مرا قبول نكردند. گفتند: بايد به بوشهر برويد. برادرش ماشيني كرايه كرد و مرا به بوشهر برد. خودش نتوانست بيايد.
صبح روز بعد، آمد ما را از بوشهر به منزل ببرد. همين طور كه در ماشين نشسته بود، گريه ميكرد. گفتم: چرا گريه مي كني؟ گفت: ناراحت هستم كه نتوانستم با تو به بيمارستان بيايم. گفتم: اشكال ندارد، برادرت كه بود. گفت: نه، دوست داشتم خودم به بيمارستان ببرمت. دسته گل خيلي قشنگي براي من گرفته بود. در آن زمان كسي اين كارها نميكرد. ولي چون خيلي من را دوست داشت هر
60 طلايهداران طّف
كاري را براي من انجام مي داد. بچه را بغل كرد و گفت: ببين! گفتم كه اسم بچهمان را صادق بگذاريم حالا چه روزي بدنيا آمد. براي من روغن محلي آورده بود. گفتم: چرا از كازرون روغن آوردي؟ گفت: خواستم روغن اصل باشد به تو نگفتم، چون اگر ميگفتم، ميخواستي بگويي نرو و نميخواهد بروي. يك مرغ محلي هم آورده بود. گفت اين را هم براي خانمم سر ميبرم، مرغ را هم به مادرم داد و گفت برايش آبپز كن. تا بخورد ميخواهم قوي بشود شيرش را كه به پسرم ميدهد زود جان بگيرد و بزرگ بشود.
اين مرحله گذشت. گفت ديگر به جبهه نميروم و پيش تو ميمانم. سه ماه كه گذشت، ديدم حالت تهوع دارم و سرم گيج ميرود رفتيم دكتر متوجه شدم كه دوباره باردار شدهام. يكماه ديگر هم پيش من ماند و پس از آن به جبهه رفت. به او گفتم با اين وضعيت كه باردار هستم و يك بچه كوچك هم دارم كه بايد بزرگش كنم، من را ميگذاري و به جبهه ميروي؟ گفت: خدا بزرگ است من ميروم، ولي خدا نگهدار تو است. بعد از 45 روز مرخصي گرفته بود و آمد منزل. من به خاطر اينكه دست تنها بودم، مريض شدم براي سونوگرافي به بوشهر رفتيم. چون در بوشهر دستگاه سونوگرافي وجود نداشت، دكتر گفت: بايد به شيراز برويد، زمستان بود و من آنموقع فكر ميكردم كه سونوگرافي چيز خطرناكي است. گريه كردم و نرفتم. هر چه مادرم اصرار كرد قبول نكردم. غلامرضا پيشم ماند. مرا ماهي يكبار پيش ماماي محلي ميبرد. وقتي كه ميخواست به جبهه برود، گفت: اسم را چه بگذاريم؟ من گفتم: اسم دخترم را خودم انتخاب ميكنم. گفت: از كجا ميداني كه دختر است؟ گفتم: ميدانم. به او گفتم: تو دوست داري اسم دخترمان را چه باشد؟ گفت، فاطمه يا فرشته. من گفتم من از زماني كه مجرد بودم، دوست داشتم كه اسم دخترم را سارا بگذارم.
61 شهيد غلامرضا برزگر
گفت باشد، اشكال ندارد. زجر زيادي كشيدم تا دخترم بدنيا آمد هنوز سارا به دنيا نيامده بود كه گفت: بگذار تا من به جبهه بروم 45 روز ديگر مانده تا دوره جبههام تمام شود. گفتم: نه بگذار دخترمان بدنيا بيآيد بعد هر جا كه دوست داشتي برو. شب، با هم به خانه اقوام براي ديدن رفتيم. وقتي علت كارش را از او پرسيدم، گفت من ميدانم كه اگر اين مرحله به جبهه بروم، شهيد ميشوم و ديگر كسي نيست تو را به خانه فاميل و اقوام ببرد و خودت هم كه نميروي. به تمام اقوام سرزديم. هر جا كه ميرفتيم خداحافظي ميكرد. يك فاميلي داشتيم كه خيلي خانهاش با خانه ما فاصله داشت. به من گفت بيا تا با هم به خانه آنها هم برويم. كمي هم پياده روي ميكني، برايت مفيد است. رفتيم. ساعت 4 صبح بود كه درد زايمانم شروع شد. ساعت 6 صبح سارا به دنيا آمد. تقريباً سه روز بود كه ما خانه مادرم بوديم. گفت بيا تا برويم خانه خودمان. گفتم نه همين جا باشم بهتر است. دو تا بچه دارم، در يك اتاق برايم سخت است.
خانه مادرم ماندم. چند روزي كه گذشت آمد. سرش را روي پاهايم گذاشت و خوابيد. من هم دستم را روي سرش گذاشتم، مادرم هم بود. به من گفت اگر من رفتم جبهه و شهيد شدم، تو شوهر ميكني. مادرم گفت اين چه حرفي است كه مي زني؟ زنت تازه زايمان كرده و تو اين حرفها را به او ميزني. گفت: همين طوري گفتم. بغض گلويم را گرفت. سرش را از روي پايم برداشت. گفتم: چرا اين حرف را زدي؟ گفت: همين طوري، گفتم كه اگر من شهيد شدم تو ميتواني ازدواج كني، چون هنوز جوان هستي. بعد به شوخي گفت، اگر من شهيد شدم، به آن دنيا رفتم، آنجا حور بهشتي است، شما چه هستيد. من هم به شوخي گفتم، اگر شهيد شدي من هم ازدواج ميكنم. بعد گفت: با تو شوخي كردم. من براي تو دو تا يادبود گذاشتهام. شبي كه ميخواست برود، خواهرش كه خانهاش بوشهر بود به ديدن ما
62 طلايهداران طّف
آمد غلامرضا گفته بود، هر كس براي دخترم گوشواره آورد، دخترم را به پسر او مي دهم. خواهرش براي سارا گوشواره آورده بود. عمويش هم براي صادق يك كفش آورده بود. كفش را به پاي صادق كرد آن گاه روكرد به من و گفت: بيا خانم چرا ناراحت هستي مردت بزرگ شده و راه ميرود بعد هم خداحافظي كرد و رفت. سپس برگشت و به من گفت، اگر من شهيد شدم، ناراحت نباش. زندگي سختي دارد ولي خدا خودش كمك مي كند. هر چه صحبت كرد چيزي نگفتم تا اين كه به جبهه رفت.
5 روز بيشتر از رفتن او نگذشته بود كه در خواب ديدم، باران شديدي ميبارد. خروسي داريم كه در قفس است. هر چه دنبال غلامرضا ميگشتم او را پيدا نكردم. از بس كه دنبالش گشتم، خسته شدم. دراز كشيدم. ديدم قفسي جلوي من است و خروسي در آن است. گفتم كي خروس را در قفس زنداني كرده است؟ ناگهان خروس آزاد شد و رفت. من يك دامن مشكي پوشيده بودم. احساس كردم خواب بدي بوده، براي هيچ كس تعريف نكردم.
مادرم گفت: طوري شده؟ گفتم دلم گرفته است چند روز بعد از اينكه غلامرضا به جبهه رفته بود، مادرش به خانه ما آمد. گفت: مامان! صادق طوري شده. گفتم: دلم گرفته، خواب بدي ديدهام. مادرم گفت: تو هميشه خواب ميبيني نمي خواهد آن را تعريف كني گفتم: نه خواب عجيبي بود، به هر كس ميگويم باور نميكند. مادرش گريه ميكرد. گفتم چه شده؟ گفت خواب عجيبي ديدهاي. صداي قرآن كه ميشنيدم، ميگفتم نكند غلامرضا شهيد شده باشد.
مسجدي كنار خانه مادرم بود. صبح كه از خواب بيدار شدم و آن خواب را ديده بودم به اين فكر افتادم كه نكند غلامرضا مـيخواهد شهيد بشود. غروب همـان روز، همسـر شهيـدي را ديـدم كه در تلـويزيون با او مصـاحـبه
63 شهيد غلامرضا برزگر
ميكردند. با خود گفتم اگر خواستند با من مصاحبه كنند و بگويند كه چطور شد شوهرت شهيد شد، بايد چطور براي آنها تعريف كنم. همه با من دعوا كردند كه چرا اين حرفها را ميزني. گفتم: به دلم آمده كه غلامرضا شهيد مي شود. بعدها فهميدم، همان شبي كه من آن خواب را ديده بودم، غلامرضا تركش خورده و خون زيادي از بدنش رفته بود.
صبح روز بعد صادق را بغل كردم و به خانه خودمان رفتم تا مقداري لباس براي سارا بياورم. در خانه را كه باز كردم، كفش غلامرضا دم در خانه گذاشته بود، صادق پايش را در كفش كرد و در خانه دوري خورد. كفش را از پايش بيرون آوردم، روي آن خاك گرفته بود تميزش كردم و سر جاي خود گذاشتم. بطرف خانه همسايه روبرويي حركت كردم. همسرش در جهاد كار ميكرد خانمش آمد بيرون سلام كرد. همين طوري كه با من حرف ميزد، بغض گلويش را گرفته بود و به من نگاه ميكرد. گفتم: چه شده كه اينطور به من نگاه ميكني؟ چيزي نگفت. رفتم طرف خانه مادرم، ديدم خيلي درِ خانهاشان شلوغ است. يكي از دوستانم كه همسايه مادرم بود و از زمان مجردي با هم دوست بوديم، آمد جلو و صادق را از من گرفت گفت: خسته هستي بده تا صادق را بگيرم. گفتم: فريبا چرا خانه ما اينقدر شلوغ است، مگر دعوا شده؟ گفت نه دعوا نيست، بيا برويم. دستم را گرفت و مرا تا وسط كوچه برد. گفتم: ترا به خدا بگو چه شده، گفت: چيزي نشده. تا رسيدم، ديدم برادرم نشسته. به من گفت: راضيه نگران نباش، ميگويند غلامرضا در جبهه پاهايش قطع شده، آمدهايم دنبالت تو تا تو را پيش او ببريم. غلامرضا در بيمارستان اهواز بستري است. گفتم: نميخواهد اينطوري به من بگوئيد، من خودم خواب ديدهام كه غلامرضا شهيد شده است. به من راستش را بگوئيد. هنگامي كه اين حرف را زدم، بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، ديـدم كه در اتاق هستـم. شب خيلـي بدي بود.
64 طلاييهداران طف
صبح رفتيم تشييع جنازه شهيد، خيلي شلوغ بود. غوغايي برپا بود. عمهام گفت چادر سفيد عروسيات را بپوش. چون يكسال و هشت ماه با شهيد زندگي كردهاي، بايد چادر سفيد بپوشي. هر كاري كردم كه او را به من نشان دهند، گفتند نه، حتماً بايد سر خاكش باشي تا او را به تو نشان دهيم. خلاصه آنجا كه رفتيم او را ديدم. همه بدنش سالم بود فقط يك قسمتي از بدنش تركش خورده بود. وقتي به او نگاه ميكردم احساس ميكردم به من ميخندد. بعد غش كردم و افتادم. مرا بلند كردند و بردند. هر كار ميكردم كه گريه كنم، نميتوانستم. آخر باورش برايم ممكن نبود.
بعد از چهل روز كه در دالكي خانه مادرش بوديم، سارا به سختي مريض شد. مجبور شديم او را به بيمارستان ببريم. تقريباً يكماه، سارا در بيمارستان بستري بود. دكتر گفت ريهاش عفونت كرده است. پس از آنكه سارا را از بيمارستان مرخص كرديم، آمديم برازجان خانه خودمان. يك شب خيلي ناراحت بودم. يك دعواي خانوادگي پيش آمده بود و من همان شب شام نخورده، بودم خوابيدم. در خواب غلامرضا را ديدم كه نان و پنير برايم لقمه كرده بود، به من داد وگفت: تو زن هستي چرا ناراحت مي شوي من نان و پنير را از او گرفتم و خوردم. گفت: يك خانه هم براي من درست كن كه هنوز تمام نشده و نيمه كاره است. گفتم چرا سقف خانه را نزدهاي؟ گفت من وقت ندارم بايد بقيه كارهاي خانه را خودت انجام دهي. صبح كه بلند شدم احساس كردم هيچ ناراحتيي ندارم شب شام نخورده بودم اما نان و پنيري را كه او به من داده بود، مزهاش در دهانم بود و هنوز هم مزه آن را احساس ميكنم. بچهها بزرگ شدهاند. پسر بزرگم از اول راهنمايي در مدرسه تيزهوشان درس ميخواند و دوران دبستـان را هم با معدل بيست قبـول شد. دخترم هم يكسـال است كه به
65 شهيد غلامرضا برزگر
عقد پسر عمهاش در آمده است. خدا را شاكر هستم. همانگونه كه شهيد به من گفت خدا كمكت ميكند، خدا هم به من كمك كرده است.
يكي از هم سنگرهاي غلامرضا گفته بود ساعت 9 شب در حين زدن خاكريز، سرويس آخري را كه خالي ميكند، ميآيد كه استراحت كند به او ميگويند تو سرويست را خالي كردهاي نميخواهد بروي گفته بود نه من الان هم يك سري خالي ميكنم تا فردا صبح ميخواهم خاك خالي كنم. بيشتر كارهاي آنجا را به خاطر استتار، در تاريكي شبها انجام ميدادند. چند دقيقه با همرزمش صحبت ميكند، پس از آن ميرود. وقتي كه تركش ميخورد دستش روي بوق بود. ديديم ماشين علامت ميدهد و بوق ميزند. بچهها رفته بودند و او را روي فرمان ماشين بلند ميكنند، شهيد گفته بود من چيزيم نيست فقط احساس ميكنم اين قسمت از سرم سرد شده است. خون ريزي شديدي داشت، تا ساعت 4 صبح كه هوا روشن شد ما نتوانستيم او رابه بيمارستان ببريم، چون مثل باران خمپاره ميزدند. در فاو و نزديك به عراقيها بودند. ساعت 4 صبح او را به بيمارستان ميبرند، دكتر او را عمل مي كند امامي گويد ديگر اميدي نيست. از شدت خوني كه از بدنش رفته، خيلي ضعيف شده بود. فقط به خاطر اين او را عمل ميكنند، شايد خدا به او كمك كند و زنده بماند. در اتاق عمل به هوش نيامده بود و همانجا شهيد شده بود.
يكي از همسايههامان كه خانم مسني بود، خواب ديده بود كه شهيد به او گفته بود: به همسرم بگو اصلاً ناراحت نباش. دو شاخه گل هم به او داده بود و گفته بود به همسرم بگو تا بچه هايم را مثل گل نوازش كند و اصلاً ناراحت نباشد.
مادرش در خواب ديده است كه جمعيت انبوهي ميباشد. يك تانكر آب در ميان آن جمعيت است و غلامرضا هم بالاي آن است و به مردم آب ميدهد.
صادق اوايلي كه به مدرسه ميرفت هيـچ خاطرهاي از پدرش نداشـت. به
66 طلاييهداران طف
عمويش ميگويد بابا صادق به آمادگي كه ميرفت مربي آنها در مورد شهيد با آنها حرف زده بود. همه بچهها فرزند شهيد بودند. براي آنها توضيح داده بود كه شهداء پرواز كردهاند. صادق گفته بود باباي من هم پرواز كرده؟ روز اول به من گفتند بچهات ميداند كه فرزند شهيد است گفتم: نه، كوچك بودهاند كه پدرشان شهيد شد. من به آنها هنوز چيزي نگفتهام به عمويشان هم بابا ميگويند، ميخواهم نفهمند كه باباي خودشان شهيد شده است. گفتند، پس چگونه صادق فهميده كه پدرش شهيد شده است؟ گفتم من چيزي نگفتهام، الآن كه از او مي پرسم صادق چطور فهميدي كه پدرت شهيد شده است؟ ميگويد: وقتي كه ميديدم در جايي هستم كه همه، بچههاي شهداء هستند، متوجه شدم كه بايد من هم فرزند شهيد باشم و هنگامي كه ميرفتيم سر مزار پدرم مادربزرگم مي گفت باباي صادق. من هم متوجه شدم كه بايد پدرم شهيد شده باشد.
يك روز سارا اذيت كرد عمويش گفت اذيت نكن، سارا گفت: مامان حالا اگر پدر خودم بود، اينطوري به من ميگفت: من خيلي ناراحت شدم و گفتم، هر كس اذيت كند همين طور به او ميگويند عمويشان به آنها سخت نميگرفت كه مشكلي پيش بيايد.
وقتي كه شهيد مجرد بود با دوستهايش يا به تنهايي به شيراز ميرفت و عكس ميگرفت. ازدواج كه كرديم. گفت: بيا تا با هم ماه عسل به شيراز برويم. خواهر شوهرم به شوخي گفت: وقتي پول نداريد ماه عسل براي چه ؟ شهيد گفت: پول هم فراهم ميشود. به شيراز رفتيم. حافظ، سعدي، همه جا ايستاد و گفت بايد با همديگر عكس بگيريم زماني كه به آلبوم شهيد نگاه ميكنم، خاطرهي شيراز رفتن برايم مجسم ميشود.
هنگامي كه پسرم به دنيا آمد، غلامرضا گفت: دلم ميخواهد برويم شاه
67 شهيد غلامرضا برزگر
چراغ و آنجا موهايش را كوتاه كنيم. صادق را به شاه چراغ برديم و موهايش را كوتاه كرديم. موها را در داخل يك پاكت ريخت و گفت اين موها را نگاه داريم تا وقتي بزرگ شد به او نشان بدهيم و بگوئيم صادق، ببين موهايت را در شاه چراغ كوتاه كرديم. خدارحمتش كند.
مادر شهيد از گل پرپرش مي گويد:
غلامرضا فرزند اول خانواده بود و بسيار ما را درك مي كرد و مي توانم بگويم دلسوزتر از فرزندان ديگرم بود.از همان دوران كودكي در انجام تكاليف ديني مانند نماز و روزه پيش قدم بود.
هميشه در مورد شهادت و اعزام به جبهه صحبت مي كرد و مي گفت من بايد به جبهه بروم و جانم را در راه خدا فدا نمايم.
ما از طريق يكي از هم رزمان شهيد به نام علي نجاتي كه ايشان نيز اهل دالكي مي باشد از شهادت ايشان با خبر شديم . در پايان از همه دست اندركاران ستاد يادواره شهداء بسيار متشكرم و از خدا توفيق روز افزون آن ها را در انجام اين رسالت خطير خواهانم.
قبل از شهادت او هنگامي كه خرمشهر به دست دشمن افتاد و در راديو و تلويزيون خبر اشغال گري ها و جنايات حزب بعث در شهر خرمشهر را مي شنيدم آرزو مي كردم كه اي كاش از دست من هم كاري برآيد تا مردم اصيل و با نجابت كشورم را از چنگال اين متجاوزان نجات بخشم و اين تفكر تا بدان جا براي من مهم بود كه در جواب خواستن رضايت از جانب فرزندم منبي بر اين كه به جبهه برود نه نگفتم و اكنون از كرده خود بسيار خشنودم.
غلامرضا چون اولين پسر خانواده بود براي من قابل احترام بود . همچنين از درك بالايي نسبت به امور ديني بر خوردار بود . تا بدان جا كه بيشتر از ديگر فرزندانم دلسوز بود و در انجام تكاليف ديني همچون نماز و روزه پيشتاز بود و از همان دوران كودكي كه10سال بيشتر نداشت اين صفت در او به خوبي ديده مي شد.مدام او را در خواب مي بينم ولي چيزي از او نخواسته ام.
در يكي از روزهاي تابستان كه با اهل خانواده به همراه غلامرضا به شيراز مي رفتيم او در مورد دفاع از خاك و ميهن صحبت مي كرد و مي گفت بعد از اين من بايد به جبهه بروم و جانم رادر راه خدا بدهم و دلم مي خواهد فقط به فيض عظماي شهادت برسم نه چيز ديگري.
غلامرضا از دوران كودكي فردي پرتلاش بود . دوران تحصيلي اعم از ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را در مدارس روستاي دالكي با موفقيت به پايان رسانيد و موفق به اخذ مدرك ديپلم در رشته ادبيات شد.او در همان دوران تحصيل خود چون پدري كارگر داشت به كار و تلاش اشتغال داشت.
از همان موقع احساس مسئوليت مي نمود و با وجود جواني و بي تجربگي انساني وارسته بود . تا اين كه به دلخواه خود به اشتغال در جهادسازندگي مشغول شد. از آن جا كه تمايل زيادي براي رفتن به جبهه داشت عازم جبهه شد و در منطقه جنگي فاو به ديار معبود شتافت.
از تمامي دست اندركاران ستاد يادواره شهيدان كمال تشكر را دارم و از خداوند موفقيت روز افزون آن ها را دراين امر خطير خواهانم.
حاجي برزگر پدر اين بزگوار انساني ساده زيست و قانع بود و همواره در دوران زندگيش با زحمت و تلاش فراوان سعي داشت كه فرزندي صالح و مومن را بپرورد و صحبت او با اولادش همه اين بود كه در راه خشنودي الله بكوشند و به خلق او ياري رسانند حدوداً سال و نيم است كه آن بزرگوار بدرود حيات گفته و فوت نموده است.
ماهيان افرنگ اين مادر بزرگوار مرارت و رنج هاي زيادي براي پرورش و تربيت فرزندان مي كشيد بيشتر از همه و فرزند عزيز و دلبندش غلامرضا را دوست مي داشت با تمامي اين احوال خداوند به او دلي پر از صبر و مهرباني عطا نموده كه خود مي گويد خدايا هميشه شاكر الطاف و رحمت توأم اگر فرزندم ، اگر پاره تنم را در جبهه حق عليه باطل بي جان تحويل گرفتم اين ها از سر لطف و مهرباني توست كه با چنين نامي يعني شهادت كاشانه مرا آراستي،خدايا او را با علي اكبر حسينت محشور بفرما.
بياد جهادگر شهيد غلامرضا برزگر
«پاي سعادت »
بيـا اي برزگـر در خلـوت شـب نمـايـان كـن رخ چـون مـاهتــابت
عـزيـزم در دل شبهـــا نهفـتــي چـرا آن صــورت زيبــا و مــاهت
ببين در غصـه و غم شد دلم خون بگـو كـي ره بيـابـم سـويت اي گل
از اين ترسم كه در حسرت بميرم ببيـن درد و غـم ايـن قلـب بلبـــل
بيــا اي برزگـر بـا عـشـق نـابت بـزن سيـلـي به روي دين فروشــان
بيــا اي لاله خوابيــده در خــون بيــا اي مـوج دريــاي خـروشــان
بيــا اي بـرزگـــــر آلــام دل را ببــر از يـادهــاي عـــاشقـــانـت
بيـاور جام وصل اي يـار عـاشـق بگـو يـك ذره از ســر نهــــانـت
تو هستـي برزگـر شمعـي فروزان درون قلــب يـــاران شهـــــادت
چـرا پنهـان نمـودي صـورتت را زمــا اي يـار قــرآن و سـعـــادت
نـمـي دانـي مگــر در بـاطـن مـا بجـز روي شقــايق نيسـت يـاري
بيــا اي برزگــر مـا را مـدد كـن تــو كـه قــرآن حـق را پاسـداري
بيــا اي برزگــر در خلـوت شب دوبـــاره پـــرچــم كــرببــلا زن
بيــا اي زنـده ايـمـــان دوبــاره هـم از ايثار و عشـق جبهـه هـا زن
بيــا اي برزگــر از عشــق راوي در ايـن دوران هجـران يك نظر كن
سپــس سـوي شهيــدان الهــي بــرو آن لاله هــا را با خبــر كـن
ادامه مطلب
«پاي سعادت »
بيـا اي برزگـر در خلـوت شـب نمـايـان كـن رخ چـون مـاهتــابت
عـزيـزم در دل شبهـــا نهفـتــي چـرا آن صــورت زيبــا و مــاهت
ببين در غصـه و غم شد دلم خون بگـو كـي ره بيـابـم سـويت اي گل
از اين ترسم كه در حسرت بميرم ببيـن درد و غـم ايـن قلـب بلبـــل
بيــا اي برزگـر بـا عـشـق نـابت بـزن سيـلـي به روي دين فروشــان
بيــا اي لاله خوابيــده در خــون بيــا اي مـوج دريــاي خـروشــان
بيــا اي بـرزگـــــر آلــام دل را ببــر از يـادهــاي عـــاشقـــانـت
بيـاور جام وصل اي يـار عـاشـق بگـو يـك ذره از ســر نهــــانـت
تو هستـي برزگـر شمعـي فروزان درون قلــب يـــاران شهـــــادت
چـرا پنهـان نمـودي صـورتت را زمــا اي يـار قــرآن و سـعـــادت
نـمـي دانـي مگــر در بـاطـن مـا بجـز روي شقــايق نيسـت يـاري
بيــا اي برزگــر مـا را مـدد كـن تــو كـه قــرآن حـق را پاسـداري
بيــا اي برزگــر در خلـوت شب دوبـــاره پـــرچــم كــرببــلا زن
بيــا اي زنـده ايـمـــان دوبــاره هـم از ايثار و عشـق جبهـه هـا زن
بيــا اي برزگــر از عشــق راوي در ايـن دوران هجـران يك نظر كن
سپــس سـوي شهيــدان الهــي بــرو آن لاله هــا را با خبــر كـن
اطلاعات مزار
محل مزارگلزار شهداي دالكي
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها