مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمدرضا الهی

805
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمد رضا
نام خانوادگی الهی
نام پدر محمد علی
تاریخ تولد 37/9/17
محل تولد خوزستان - خوزستان
تاریخ شهادت 61/1/26
محل شهادت شوش
نوع عضویت بسیجی
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شهيدمحمدرضا الهي در تاريخ 19/7/1337در شهر آبادان ديده به جهان گشودمادرش به خاطر خوابي كه قبل از بدنيا آمدنش ديده بود نام او را محمد رضا نهاد.او در زندگي از همان اوان كودكي به فكرنيازمندان وافراد بي بضاعت بود تا جايي كه وقتي خانواده از او مي خواستند كه لباس نو بپوشد مي گفت چرا من نو بپوشم در حالي كه دوستانم لباس كهنه بر تن دارند. در آبادان كه بودند در زمان جنگ، دو ماهي يك دفعه، محمّد رضا در خانه ديده نمي‌شد. در اين مدت هميشه مانند يك مددكار و يك پرستار بالاي سر سيل زدگان و جنگ زدگان و بي خانمان ها بود، حتي بعد از دو ماه هم كه به خانه مي‌آمد يك كيسه بر مي‌داشت و آن را پر از غذا و لباس مي‌كرد و مي‌برد بدون اينكه خانواده از او خبر داشته باشد. به كمك مردم مي‌شتافت در هر كاري، براي آنها كيسه ها را از خاك پر مي‌كرد و سنگر و يا ديواري درست مي‌كرد.

    17 ساله بود كه داوطلبانه عازم سربازي شد. 1 سال و 6 ماه از سربازي خود را دربوشهر گذراند سپس طبق فتواي امام مبني بر اينكه همگي سربازها پست هاي خود را رها كنند و به جبهة جنگ بشتابند. او نيز 6 ماه باقيمانده را گذاشت و به آبادان رفت. خانوادة او در آبادان تا تاريخ 19/7/1358 حضور داشتند بعد از آنكه كه امام دستور فرمودند كه زن و دختري در آبادان باقي نماند در همان تاريخ آنها با مختصر اثاثية منزلشان راهي برازجان شدند، پدر محمّد رضا قبل از پر شدن كاميون محمّد رضا را در ميان بچه ها پيدا كرده و به او گفته بود كه با مادرت و دو خواهرت به برازجان برو، آنها را برسان و برگرد.پدر محمّد رضا خود به دليل كار در شركت نفت نمي‌توانستند همراه آنان برود، محمّد رضا با اكراه وارد ماشين مي‌شود، مادرش مي‌گويد: وقتي به اول شهر آبادان رسيديم يعني به پل عباس يكدفعه من ديدم محمّد رضا مثل توپي خودش را به وسط جاده پرتاب كرد، يكهو شكه شدم داد زدم محمّد رضا ! محمّد رضا ! محمّد رضا بلند شد و زود به كنار جاده دويد و دستش را به عنوان خداحافظي تكان داد و زير لب خنده اي، به ما دلبستگان زندان خاك كرد.كلاس چهارم دبيرستان بود كه براي گرفتن ديپلم از جبهه آمد، به خواست خدا چند تا از بچه هاي پشتكوه نزديك خانه اشان اتاقي كرايه كرده بودند، آنها شبها درس مي‌خواندند و روزها به فعاليت مذهبي و كمك كردن به جنگ زده ها مي‌پرداختند. محمّد رضا با آنها آشنا مي‌شود، شبانه با آنها درس مي‌خواند، برايشان غذا مي‌برد و روزها به كمك يكديگر در پايگاه فتح المبين فعاليت مي‌كردند كارهايي نظير پخش اعلاميه ها و فتواهاي امام، گرفتن كمك هاي نقدي مردم و رساندن آنها به افراد نيازمند و از اين قبيل فعاليت ها و در جبهه در منطقة شوش و در عمليات فتح الميبن نيز به شهادت رسيد.

    هر كس شوق باده، ذوق جام كرد                   در بسيج عشق ثبت نام كرد

    ياد سنگر، ياد جبهه، ياد جنگ                      ياد شليك حماسه با تفنگ

    در پايگاه فتح المبين روز را به شب مي‌رساندند و در كلاس درس، پشت نيمكت هاي كهنه درس عشق را تا نيمه هاي شب مرور مي‌كردند تا هم سنگر جبهه و هم سنگر مدرسه را داشته باشند به عبارت ديگر با قدم نهادن به سنگر مدرسه بهتر و با چشماني باز بتوانند سنگر جبهه را نگه دارند. آري اين است اخلاق و منش بسيجي. از دوستان او كه همراه با او شراب عشقِ به لقاءالله را نوشيدند يدالله تنگ ارمي، يدالله دشتي پورو احمد رضاييان بود كه شبها در كنار هم زمزمة عشق مي‌كردند خدا مي‌داند كه چه چيزهايي به هم مي‌گفته اند كه همگي به لقا الله رسيدند.روحش شاد وراهش پر رهرو باد
    ادامه مطلب
    بنام يگانه كسي كه انسان را خلق كرده وراه مبارزه را براي بندگان خود عليه دشمنان خود پيش گرفت از اول پيدايش انسان تا بحال درود به رهبر انقلاب اسلامي ايران امام امت خميني كبير كه راه حق را روزبروز به شاگردان خود مي آموزد ودرود به رهبران اسلام كه با خون خود اسلام را براي ما به يادگار گذاشته وانسان را از جهالت بيرون آمدند ودرود به رزمندگان اسلام كه با خون خود آزادي را به ارمغان آورده اند ودرود به شهيدان راه حق عليه باطل اميدوارم كه ثمر بخش باشم براي اسلام چه در جبهه وچه در صلح هميشه دلم  براي شهادت تنگ است كه بايد اين را بگويم كه شهادت راهي است بطرف آزادي من عاشق شهادت در راه اسلام هستم وشهادت جزيي از وجودم شده كه هر لحظه آماده هستم درراه اسلام جانم را فدا كنم وهميشه در بسيج رفته ام كه به جبهه اعزام شوم ولي گفته اند كه فعلا نيرو بقدر كافي هست وبارها هم شده كه مي خواسته ام با برادران بسيج دعوا كنم بخاطر اعزام به جبهه من از جهادي برخواسته ام كه رهبرم خميني كبير است واستاد معلم وعلي (ع) وحسين (ع) است از سخنان (ع) سرباز در جبهه بايد افتخار كند وفرصت رادرباريكترين لحظاتش غنيمت شمار نيرنيگ زند وپيش رود وشبيخون آرد ودر راه پيروزي خويش دليري وفداكاري ها بورزد.وصيت به پدرومادرم وبرادرانم وخواهرانم از پدر ومادرم تقاضا دارم كه اگر شهيد شدم هرگز برايم گريه نكنند بلكه افتخار كنند ومثل ديگر پدر ومادرها باشند واز برادران وخواهرانم ميخواهم كه مدرسه را ادامه دهند واز كليه برادران وخواهران ايماني ميخواهم كه وحدت را حفظ كنند وبه پيش برونند راه شهيدان را كه مهمترين افتخار آنهاست . اي تشنگان كه بدنبال آب زلال ميرويد تا سيراب نشويد بازنگرديد قسم به آنكس كه جان پسر ابوطالب مقهور اراده اوست هزار مرتبه در ميدان پيكار به خاك وخون غلطيدن از مردني كه روي بستر صورت گيرد و ويژه پيرزنان باشد گواراتر وشيرين تر است خداوندا تو ميداني كه هدف مادر اين پيكار جز اعلاي حق وانتقام از ستم كاران چيز ديگر نيست هرچه كاخ ظلم وستم كه بنيان شده براهل ظلم وستم ويران وسرنگون كن انك سميع مجيب.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    مادر شهيد محمد رضا الهي:

    مادرش 10 ساله بود كه ازدواج كرد آنها اهل آبادان بودند، 11 ساله پسر اولش را به دنيا آورد و در سن 12 سالگي محمّد رضا، قبل از تولد محمّد رضا يعني پسر دوم خواب مي‌بيند آقايي آمده و پسري را بر روي دستانش به او نشان مي‌دهد و مي‌گويد:

    نام فرزندت را محمّد رضا بگذار، در فلان سال از بين مي‌رود ولي نه بر اثر بيماري يا تبي و يا هر كسالتي، مادر در عالم رؤيا مي‌پرسد: پس چگونه از بين مي‌رود آيا تصادف مي‌كند، از پشت بام مي‌افتد، ولي آن آقا سر خود را به نشان نفي، تكان مي‌دهد و مي‌گويد: در راه خيري از بين مي‌رود كه تو به آن افتخار مي‌كني.

    اين خواب را براي هيچ كس تعريف نكرد تا اينكه محمّد رضا در 19/7/1337 در آبادان به دنيا مي‌آيد. مادر خود، نام او را به دليل رؤياي صادقانه اش محمّد رضا مي‌گذارد. يك هفته بعد از به دنيا آمدن پسر دوم محمّد رضا، مادرش دوباره در عالم رؤيا مي‌بيند كه در آبادان در يك زمين بسيار بزرگ و خشكي كه بچه ها درون آن فوتبال بازي مي‌كردند ايستاده، خندقي بزرگ و دو طبقه در اين زمين بوجود آمده و آقايي كوتاه قد مردان كوتاه قدي را درون اين طبقه به رديف جاي مي‌دهد تا مي‌رسد به محمّد رضا، يكدفعه مادرش فرياد مي‌زند پسر مرا مي‌خواهي چكار كني، پسرم را بده، آن آقا با متانت و آرامش خاصي مي‌فرمايد: مگر نگفتم پسرت را در راهي خير از دست مي‌دهي، هيچ مگو و در خواب يادم به خواب يك هفته پيش افتاد نمي‌دانستم كه راه خير، چه راه خيري است.

    خلاصه مادر اين خواب را فراموش نكرد، محمّد رضا كم كم بزرگ مي‌شد و اخلاقيات متفاوتش روز به روز مشخص تر مي‌شد. مادرش مي‌گويد: در بيشتر كارهاي سنگين خانه مرا ياري مي‌داد، در نان پختن، در لباس شستن، سنگيني كارهاي خانه را با وجود تو احساس نمي‌كردم، دلسوزم بود به درد دلهايم گوش مي‌داد، در درس و مدرسه نمونه و سر زبان مردم بود، با وجود سن كوچكش ولي روحش بسيار بزرگ بود. گاهي لباس نو به تن نمي‌كرد بدليل اينكه به اندازه يك هفته اي لباسي را كه برايش گرفته بوديم به دوستان خود مي‌داد كه بپوشند بعد از اينكه از رنگ تازگي افتاده بود، آن را مي‌آورد و مي‌پوشيد و مي‌گفت: چرا من بايد لباس نو بپوشم  و غذاي خوب بخورم در حاليكه رفقاي من چنين نيستند و هر شب با شكم گرسنه مي‌خوابند حتي اگر سر سفره نان خشك هم به او مي‌دادند مي‌خورد و مي‌گفت خدايا شكرت، بعضي همين را هم ندارند كه بخورند.

    در آبادان كه بودند در زمان جنگ، دو ماهي يك دفعه، محمّد رضا در خانه ديده نمي‌شد.حتي بعد از دو ماه هم كه به خانه مي‌آمد يك كيسه بر مي‌داشت و آن را پر از غذا و لباس مي‌كرد و مي‌برد بدون اينكه خانواده از او خبر داشته باشد. به كمك مردم مي‌شتافت در هر كاري، براي آنها كيسه ها را از خاك پر مي‌كرد و سنگر و يا ديواري درست مي‌كرد.

    17 ساله بود كه داوطلبانه عازم سربازي شد. 1 سال و 6 ماه از سربازي خود را در بوشهر گذراند سپس طبق فتواي امام مبني بر اينكه همگي سربازها پست هاي خود را رها كنند و به جبهة جنگ بشتابند. او نيز 6 ماه باقيمانده را گذاشت و به آبادان رفت. خانوادة او در آبادان تا تاريخ 19/7/1358 حضور داشتند بعد از آنكه كه امام دستور فرمودند كه زن و دختري در آبادان باقي نماند در همان تاريخ آنها با مختصر اثاثية منزلشان راهي برازجان شدند،

    بعضي شبها بلند مي‌شد و نماز شب مي‌خواند و از خدا كمك مي‌طلبيد و بيرون مي‌رفت و شبها بر روي ديوارها اعلاميه نصب مي‌كردند و شعار مي‌نوشتند. از 10 سالگي غواصي مي‌كرد، اگر قايق و يا كشتي  غرق مي‌شد به سراغ اول كسي كه مي‌آمدند محمّد رضا بود. محمّد رضا همراه با پسر عمويش غواصي را براي كمك به ديگران ياد گرفته بودند همة وسائل غواصي را داشتند و في سبيل الله به كمك غرق شدگان مي‌رفتند. در جبهه هم غواص بود، همچنين به ورزش كشتي بسيار علاقه داشت و جايزه هاي خود را در همان ورزشگاه مي‌گذاشت وقتي مي‌پرسيديم كه چرا جايزه هايت و لوح هايت را به خانه نمي آوري و به ديوار نمي‌زني مي‌گفت چه معني مي‌دهد، كه من به چهار لوح و جايزه بنازم، مي‌ترسم از راه بِدَرَم كند.

    بعضي موقع به شوخي مي‌گفتيم كه محمّد رضا مي‌خواهيم برايت زن بگيريم،مي گفت زن مي‌خواهيم چيكار، من كه خودم مي‌دانم شهيد مي‌شوم، چشم اگر از جبهه سالم برگشتم وان شاء الله جنگ تمام شد زن مي‌گيرم.دختر مردم را علاف خودم كنم، شايد كه  شهيد شدم. مادر شهيد الهي مي‌گويد: يك هفته قبل از اينكه محمّد رضا شهيد شود. دخترهايم را به باغ پايين برازجان بردم، باغ هاي اطراف سپاه قبلي، آنها مشغول قدم زدن در سبزه ها بودند، من بروي سبزه ها دراز كشيدم و به آسمان خيره شدم.از دور هليكوپتر كبرايي را ديدم كه سريع به من نزديك مي‌شد، نمي‌دانم در عالم رؤيا بودم و يا نيمه خواب، وقتي هليكوپتر به بالاي سرم رسيد يكدفعه شوري در سرم احساس كردم، سراپاي وجودم را ترس فرا گرفت، به دلم باريده شد كه محمّد رضا در همين هليكوپتر است و حتماً اتفاقي افتاده، سريعاً بلند شدم و دخترهايم را به خانه بردم وبه سپاه نزد آقاي اكبر شهنه پور برازجاني رفتم، سراسيمه وارد شدم، وبه آقاي شهنه پور گفتم چه خبر! آقاي شهنه پور گفت: سلامتي، خبري نيست، گفتم نه حتماً خبري شده و شما به من نمي‌گوييد بعد از تقريباً نيم ساعت پرونده ها را بيرون آورد و ديدم كه محمّد رضا در عمليات فتح المبين 2 واقع در منطقة جنگي شوش زخمي شده است. همان موقع به سپاه فعلي رفتم، عده اي از بچه ها عازم جبهه بودند شيخي قرآن به دست بچه ها را روانه جبهة مي‌كرد، عده اي در اتوبوس بودند و عده اي ديگر پايين و در حين خداحافظي و بوسيدن قرآن، به شيخ قرآن به دست گفتم كه شما بچه ها را به جبهه مي‌فرستيد؟ در جوابم گفت: بله خانم.بعد گفتم آيا بعد، جسد آنان را تحويل خانواده اشان مي‌دهي، گفت: چه بيايند و چه نيايند فرقي نمي‌كند.از اين حرف بسيار ناراحت شدم و با عصبانيت قرآن را از او گرفتم و بوسيدم و گفتم من نمي‌گذارم كسي از اين جا حركت كند تا موقعيكه جسد بچه ام را بياوريد، خلاصه جنجالي شد، آقاي آسمند و آقاي بنافي آمدند و گفتند ما فردا نيرو را مي فرستيم. من تا ساعت 9 شب آنجا بودم و نگذاشتم نيرو از جايش حركت كند بالاخره سرهنگ و بزرگ آنان آمد و گفت من نيرويم را مي‌خوابانم و به تو قول مي‌دهم كه تا ساعت 5 صبح بچه ات را به دستت بدهم، باور نكردم، گفتم قسم بخوريد به همين قرآن و بعد از سوگند اوروانه خانه شدم تا ساعت 5 صبح با عموهايش نشستم و فكر كردم، نزديك ساعت 5 بود كه صداي ماشيني در نظرم آمد بدون چادر در كوچه شروع كردم به دويدن نزديك به 5 دقيقه دويدم تا به خيابان رسيدم، جلوي پايم پاترولي ايستاد و آقاي بنافي از آن بيرون آمد و گفت شما اين وقت شب چرا لب خيابان ايستاده اي قبل از اينكه گفته اش تمام شد، گفتم پسرم كو! مكثي كرد و گفت پسرت ساعت 4 صبح شهيد شد و الآن در بيمارستان است. دنيا به دور سرم چرخيد فقط گفتم خدايا شكرت!! آقاي بنافي پرسيد، شما حالتان بد است؟ گفتم نه، چرا بد باشم من خودم مي‌دانستم كه او رفتني است و من لايق او نبودم.محمّد رضا در وصيت نامه اش قيد كرده بود كه مرا در آبادان دفن كنيد، ولي با وساطت آقاي حسيني مهري كه گفت: اصلِ كار پدر است كه مادر رهگذر، و پدرش گفت: كه محمّد رضا را در همين مزار شهداي برازجان دفن كنند تا پيش خودم باشد. مراسم تدفين و هفتة محمّد رضا را مردم قدردان برازجان به نحو احسن پياده كردند و مادر در فكر وصيت پسر شهيدش مي‌باشد. قبل از چهلم شهيد، مادرش خواب مي‌بيند كه در ميدان قدس آبادان جمعيتي جمع گشته اند و هياهويي در بين آنهاست.

    در خواب مادر محمّد رضا خود را به ميانه جمع مي‌كشد و مي‌گويد مگر چه خبر است كه جمع شده ايد، مي گويند: الآن شهيدي را مي‌خواهند بياورند كه خيلي عجيب و بزرگ است، مادر محمّد رضا خود را به اول جمعيت مي‌رساند و پايين جويي واقع در لب خيابان مي‌ايستد از دور ماشين سبز، خوش رنگي را مي‌بيند كه چشمان او را از تعجب وا مي‌دارد، آن ماشين در جلوي پاي او مي‌ايستد شخصي به جمعيت مي‌گويد: برويد دورتر،  برويد دورتر، و مردم بر سر و صداي زياد اعتراض مي‌كنند كه چرا آن زن نزديك است و دور نمي‌رود ما هم مي‌خواهيم نزديك بياييم و در جواب شخص گفت، اين زن فرق مي‌كند، برويد.در اين موقع شيشه ماشين پايين رفت صحنه اي شگفت ديديم، كه براستي موي بر بدنم سيخ مي شود، فاطمه زهرا(س) را ديدم با چنان ابهت و وقاري كه سر محمّد رضايم بر پاي مباركشان هست و محمّد رضا سر تا پا كفن سبز است به جزء قرص صورتش فاطمه زهرا (س) فرمودند :كه ضعيفه ناراحت نباش، پسرت را آوردم به شهر خودش، كه وحشت زده از خواب پريدم، دست و پايم مي‌لرزيد و تا چند روز ابهت و قدرت اين خواب در بدنم ايجاد التهاب كرده بود.

    دلم را عاشق پرواز كردند                         سرود دفترم را ساز كردند

    شهيدان چون نسيم آرام آرام                      در رحمت برويم باز كردند
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x