مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالرضا کریم آزاد

789
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالرضا
نام خانوادگی كريم آزاد
نام پدر حسن
تاریخ تولد 1337/12/19
محل تولد آبادان - آبادان
تاریخ شهادت 1364/11/27
محل شهادت فاو - والفجر 8
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت بسيج
شغل کارمند اداره دامپزشکی دشتستان
تحصیلات ديپلم
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید:

    بسم رب الشهداء

    :بسيجي جهادگر شهيد عبدالرضا كريم آزاد فرزند حسن و فاطمه در سال 1337در شهرستان آبادان دريك خانواده مذهبي ديده به جهان گشود كه در سن 7 سالگي به همراه خانواده خودبه برازجان عزيمت نمود.علاقه او نسبت به اسلام در همان دوران كودكي در چهره اش نمايان بود. شهيد عبدالرضا كريم آزاد دوران مدرسه خود را در مدرسه شهيد جاويد كازروني پشت سر گذاشت، اخلاق او طوري بود كه ديگر برادران دانش آموز ودوستان خود را تحت تأثير قرار ميداد.سپس دوران تحصيلي متوسطه را در دبيرستان امام خميني(ره) برازجان گذراندوموفق به اخذ ديپلم گرديد آن شهيد بزرگوار فعاليتهاي خودرا از همان نوجواني زير نظر حجةالاسلام اعتصامي آغاز كرد،ايشان زير نظر استاد خود مشغول به فراگيري قرآن ومسائل ديني شد.با پيروزي انقلاب اسلامي به فعاليتهاي خود در مساجد ادامه دادوپس ازآن درپايگاه مقاومت فتح المبين شركت فعال داشت وهميشه به فكر مردم مستضعف ومحروم جامعه بود ولحظه اي از تلاش وكوشش خود دست برنمي داشت اين شهيد بزرگوار جهت گذراندن دوره ايدئولوژي از طرف بسيج سپاه پاسدارن به تهران عزيمت نمود وعلاوه بر گذراندن دوره مذكور به آموزشهاي رزمي همچون تخريب ،غواصي،آرپي جي زن….درپادگان المهدي (عج) پرداخت،پس از آموزش با ديگر همرزمانش براي نبرد حق عليه باطل در عملياتهاي بسيارزيادي شركت نموداين شهيد بزرگوار با پست سازماني تكنسين دامپزشكي به استخدام اداره كل كشاورزي استان بوشهر در مركز خدمات حومه برازجان مشغول به كار گرديد،كه ايشان با هماهنگي اداره كل كشاورزي ودامپزشكي استان بوشهر از طرف بسيج مركزي راهي جبهه حق عليه باطل شد.كه بالاخره در عمليات والفجر8در فاو بدرجه رفيع شهادت در تاريخ 27/11/64نائل آمد.                 روحش شاد وراه خونينش پر رهرو باد.

     
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    وصيت نامه شهيد عبدالرضا آزاد:

    ((ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب.   ))

    بار پروردگارا دلهاي مارا به باطل مايل مكن بعد از آنكه هدايت كردي مارا از جانب خويش رحمت فرست كه تو بسيار بخشنده اي.

    باسلام به مهدي موعود(عج) ونائب بر حقش امام روح ا…وسلام ودرود به خانوداه معظم شهداءكه سهم عظيمي در اين انقلاب شكوهمند دارند وبا سلام به امت حزب ا…وخانواده گراميم.انسان هرچه به مرگ نزديكتر مي شود رابطه اش با دنيا قطع گشته وبيشتر متوجه ذات احديت ميگردد زيرا در مصائب است كه انسان خود را محتاجتر از هميشه مي يابد واين از خصائل اهل دنيا است ولي آنان كه پا در محدوده جبهه مي گذارند بناچار هم كه شده بايستي خودرا با اين محيط وفق دهند واز خداوند ميخواهم مرا از آن دسته قرار دهد كه هميشه بياد او هستند وتنها اورا مي ستايند واز او كمك مي طلبند وعاجزانه تقاضا دارم مرا جزء آن دسته قرار دهد كه در فرداي محشر با شهداء كربلا ابا عبدا… ويارانش محشور بگرداند وبا فضل وكرمش مرا مورد حسابرسي قرار دهد. اگر شهادت كه منتهاي آرزوي عارفان وسالكان درگاه الهي  مي باشد نصيبم شد با شنيدن اين خبر خداوند را شكر گفته وبراي بقاي عمرامام دعا كنند واز خداوند بخواهند كه به آنها صبرعنايت فرمايد وهمين افتخار براي آنها بس كه جزء خانواده شهداء قلمداد ميشوند.كه امام آنگونه درباره آنها صحبت نموده اند ودل قوي دارند واز ياد خدا غافل        نبا شند واز برادرانم مي خواهم كه همچون گذشته رفتن به جبهه را سرلوحه كا رخويش قرار دهند وهميشه با توكل به خداوند در خط انقلاب وامام باشند ومعيار ميزان برايشان گفتار وكردار امام باشد.واز خواهرانم ميخواهم كه از اين پس بيشتر به مسائل عبادي وشعائراسلامي كه نمود آن يكي حجاب است توجه داشته باشند،واز پدر ومادرم كه برايم بسيار عزيز هستندوزحمات فراواني برايم كشيده اند عاجزانه تقاضاي عفوو گذشت دارم،وهمه اميدم به دعاي خير واستقامت آنها است وطلب بخشش دارم از آنها بخاطر جسارتهايي كه در محضر آنها كرده ام. وامّا دوستان سفارشي مؤكد دارم در مسير اسلام وخط امام همچنان حركت كنند وناملايمات شما را از صحنه بدر نكند،اما برادران بسيجي ام شماها اميد امام وانقلاب هستيد پس سعي كنيد با اين ارج ومنزلتي كه براي شما قائل هستندبتوانيد نماينده واقعي اسلام وانقلاب باشيد، برادران سعي كنيد كه تمام اعمال ورفتار وكردارتان فقط براي خدا باشد از حركاتي كه باعث لكه دار كردن اين قداست است جداً پرهيز كنيد ودر تمام كارها امام را مد نظر داشته باشيد سعي كنيد تمام سخنان امام را با تمام وجود درك كنيد وبدان عمل نمائيدمسائل عبادي را بسيار مهم بدانيد حضور در نماز جماعت وجمعه باعث رشد خودتان وحضور دائمي نيروهاي معتقد ومتدين است پس با ارج گذاشتن به اين مسائل مشت محكمي به دهان ياوه گويان بزنيد.خداوند را هميشه ناظر بر اعمال خود بدانيدوفقط رضاي خداوند را طلب كنيد .امّا خواهشي كه از شما دارم برايم دعا كنيد واز خداوند طلب مغفرت كنيد وهميشه پايگاه را سنگر تبليغ وترويج اسلام ومبارزه با مظاهر ضد خدا قرار دهيد،ان شاءا…كه دراين امور موفق باشيد.

    خدايا تا ظهور دولت يار خميني را براي ما نگهدار.

     

    والسلام عبدالرضا كريم آزاد 5شنبه 17/11/64

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
     

    بسم رب الشهدا ء
    خاطره خواهر شهيد عبدالرضا كريم آزاد :

    من خواهر بزرگتر خانواده هستم و نسبت به بقيه خواهران و برادرانم احساس مسئوليت مي كردم بطوري كه اگر بگويم به جا مادر آنها برايشان زحمت كشيدم ويادر رابطه با آنها بودم كم نگفته ام در زمان جنگ برادرانم در خدمت جبهه بودند مخصوصا عبدالرضا و عبدالرحمن وكريم . عبدالرشضا اولين شهيد خانواده بود  ودومين عبدالرحمان بودند. ايشان هروقت كه قصد سفر به جبهه را داشتند طبق علاقه شديدكه به همه افراد خانواده داتش براي خداحافظي سري به ما مي زد و موقع رفتن خداحافظي مي گفتند حتي ما چند خواهر زندگي جدايي داشتيم ودور از انها زمندگي مي كرديم . در آخرين سفري كه عازم جبهه بودند در واالفجر 8 بوطر اتفاقي از شهريتان كنگان به خانه پدري آمدم مادرم تا مرا ديد گفت چه خوب شد آمدي خيلي دلم فكر بود گفتم چرا ؟ مگر چه شده است ماردم گفت مگر نمي داني رضا دوباره عازم شده و دارهميره جبهه گفتم خوب باشد بره مگر تو ناراحتي مادرم كه عكس العمل مرا ديد ديگر چيزي نگفت فقط نگاهم كرد آخه مادرم حق داشت نگران باشد چونكه 5 از پسرانش در جبهه بودند يكي از آنها در نيروي دريايي بود و دومين در شركت نفت آبادان زير بمباران بود و 3 تا يديگر كه بسيجي بودند در خدكمت جنگ با اين حال مادرم را دلداري دادم و گفتم مادر جان فقط برايشان دعاكن . ضمن اينكه در آشپزخانه با مادرم صحبت مب كردم رضا آمد و همينكه مرا ديد با لبخندي گفت به به چه عجب خوش آمدي ؟ چقدر كار خوبي كردي با وقت كمي داشتم مي خواستم امروز بيايم پيشت گفتم چرا مگر چش شده حتما مي خواهيي برويم برايت خواستگاري آفرين برتو پسر خوب و حرف شنو خوب رضا خان چقدر آروزي اين لحظه را داشتم كه مرا بفرستي خواستگاري تو نمي دوني اين قد وبالاي تو در لباس دامادي چقدر قشنگ و زيباست . در اينجا حرف مرا قطع كرد و گفت خوب ديگه چي حتكما برايم خوابها ديده اي گفتم نه خواب كدامند مگر گناهه ما هم مثل همه خواهر و ماد ره به آرزويمان برسيم و برادر خو مومن خودمان را داماد كنيم .اين بحث و گفتگو هنوز هم در آشپزخانه و ضمن سرخ كردن پياز داغ براي غذاي ظهربودم مادرم گفت نه جانم چه خوش خيالي آقا رضا قصد رفتن به جبهه را دارد تو داري حرف دامادي را مي زني ؟در جواب گفتم مگكر رضا چقدر به جبهه مي رود اگر حقي بود فكر كنم تا به حال به جا اورده است او كه از اول جنگ ت بحال تقريبا در تمام عملياتها شركت كرد وقتي زخمي هم شده حتي تركش هم در بدنش هست بازهم مي خواهد برود. آقا رضا خوب به حرفهاي من ومادرم گوش داد و بعد بدون هيچ گونه مكثي گفت ببينم تو دوست نداري به جاب خواهر داماد خواهر شهيد بشوي ؟ آيا تو دوست داري كه عراقي ها خواهر تو را زا دوپا به دو ماشين ببند و آنقدر اين دو ماشين از هم فاصله بگيرند تا خواهرت زنده زنده از وسط نصف شود آيا تو دوست داري گفتم واي رضا  ديگه نگو براي اولين بار حرف از جبهه زدي من را  داغان كردي ولي من منظورم اين نيست شما به جبهه نروي و كنار ما بنشيني و شاهد اين جنايتها باشي ولي خوب ما هم آرزو داريم و از آرزوي دلمان بايت گفتيم همين وبس . آقا رضا در جوابم گفت خواهرم تو بايد اين آرزو را با خود به گور ببري چونكه تو تنها بايد من را در لباس بسيجي و با نايلون در صندوق شهدا ببيني وديگ حرفي نزد و از آشپزخانه بيرون رفت تمام تنم به لرزه افتاد ديگه ياراي ايستادن نداشتم و همانطور ارام كنار ديوار آشپزخانه نشستم وديگر حرفي نداشتم بزنمرنگ از چهره ام پريده بود قلبم داشت از جايش كگنده مي شد رنگ از چهره اش پريده بود اي خدا نمي دانم چكار كنم ؟ چه بگويم ؟ چرا ؟ رضا چنين گفت اين هم براياولين بار در تمام عمرش چطور دلش آمد بگويد ؟ در همين فكر بودم كه دست رضا را روي شانه هايم احساس كردم بلندم كرد و گفت ببخشيد ؟ اصلا دست خودم نبود ازت معذرت مي خواهم بابا ما كجا و شهادت كجا ما كي شهيد مي شويم مكي نمي بيني من هر دفعه سالمتر و سرحالتر الز جبهه برمي گردم خاطرت جمع باشد اين دفعه زودتر برمي گردم مادرم كه خيلي از اينوضعيت ناراحت بود گفت رضا جتن اين بنده خدا با چه مشقتي از خانه وزندگي خود آمده تا سري بما بزند و تو با اين حرفها او را زجر مي دهي ؟گفتم نه مادر اشكالي نداردبگذار حرفش را بزند بگذار برايمان درددل كند ما كه تا بحال از او حرفي نشنيده ايم. بعد رو به رضا كردم وگفتم عزيزم فدات بشم برو به سلامت و خدا وامام زمان مي سپارمت خدا كمكت كند وهرچه آرزوي داري به آن برسي ما هم به تو وهم به به بقيه برادرانم افتخار مي كنم .فرداي آن روز رضا عازم شد و ما هم به كنگانم رفتيم ولي خيلي دلم فكر بود ونگران . بعداتز يك هفته تلگراف سلامتي رضا از جبهه آمد و مادرم را خيلي نگران حال من بود آنرا برايم فرستاد و گفت رضا حالش خوب است و نگران او نباش و خبر سلامتي خود را برايمان تلگراف كرده و همين تلگراف رابرايت مي فرستم چونمي دانم چه حالي داري ظهر ساعت 12 تلگراف بدستم رسيد خيلي خوشحال شدم وشكر خدا را بجاي آوردم همان روز بعد از ظهر چند شهيد به كنگان اورد ومن هم طبق معمول هميشه برا ي تشيع جنازه رفتموخيلي اشك ريختم. دلم خيلي شور مي زد بعد از تشيع به منزل آمدم تا در زدم همسرم رد را باز كرد و گفت كجا بودي حتما بازهم … وقتي چشمان اشكبارم را ديد ديگر چجيزي نگفت آخه او  خيلي ناراحت بود. چون خبر شهادت رضا را به او داده بودند و نمي دانست چكار كند ولي با اين حال خودش را گرفت و ديگر چيزي نگفت فقط گفت كه زودتر آماده وشد برويم برازجان گفتم براي چه گفت هيچي بعدا بتو مي گويم گفتم نه تا به من نگويي نمي ايم گفت باباجون رضا آمده و گفته حتما به برازجان برويم گفتم رضا آمده رضا كه رفته جبهه وتازه امروز تلگراف او بدستم رسيده است چطور شده كه به اين زودي برگشته است .نكنه ؟ حرفم را بريد و گفت نه بابا رضا قدري زخمي شده و در بيمارستان برازجان بستري مي باشد و منتظر ماشت بله او راست ميگفت رضا برازجان بودو در سرد خانه بيمارستان ونه زخمي راه كنگان تا برازجان برايم طولاني شده بود با هزار فكر وناراحتي به خيابان خودمان كه رسيديم همه چيز را فهميديم و از حال رفتم مادرمك كه از شدت نگراني فقط مي لرزيد چند پتوي روي او. انداخته بودند. لحظه اي كه ما را براي ديدن جسد برادرم بردند خيلي سعي كردم به خواسته برادرم احترما بگذاريم و درست آنچه را كه او پيش بيني كرده بود او را در صنودق و با لباس زيبا و سرو روي پر از خاك كربلا در آرامش خيال به خواب رفته بود او را بوسيدم و گفتم آفرين بر تو وواقعا به اين لحظه افتخار مي كنم .




    «جهاد فرهنگي»

     

    در اوايل انقلاب و در سن (20) سالگي، او بر ضد منافقين فعاليت مي‌كرد. يك شب در خيابان شريعتي، منافقين به او حمله كردند و نوشته‌هايي را كه عليه آن ها نوشته بود از او گرفتند و به او گفتند: «ما نوشته‌ها را از تو گرفتيم و تو ديگر هيچ كاري نمي‌تواني بكني». او هم شجاعانه پاسخ داد: «اگر نوشته‌هاي مرا گرفتيد، فكرم را كه نمي‌توانيد بگيريد. اين نوشته‌ها را از همين فكرم گرفته‌ام».

     

    «بوي عمليات»

     

    او هميشه مـوقع عمليات كه مي‌شد، بـه تك تك مـا خواهرها سر مـي‌زد و خداحافظي مي‌كرد. دفعه‌ آخر كه مي‌خواست  به محل كارش اداره دامپزشكي برود و تقاضاي مرخصي ‌كند، مسئولش به او مي گويد «مـا به تو اين جا بيشتر نيـاز داريم اگر قرار است كاري‌ انجام دهي و دينـت را ادا كنـي همين جا هم به تو نياز دارند». او در جواب مـي‌گويد: «اگر اين طور است تا زمـاني كه احساس كنم، جبهه به من نياز بيشتري دارد، من به جبهه مي‌روم». مسئـولش مي‌گويد: «من به تو اجـازه نمي‌دهم كه بروي». امـا رضا مي‌گويـد: «من مرخصي مي‌نـويسم و مي‌روم». بعد از اين كه رفت دوباره برگشت و به مسئولش گفت: «مـن نمي‌خواهم با نـارضايتي بروم به من رضايت بدهيد». و مسئولش نيز گفت: «من ديگر حرفی ندارم، برو».

    روز (28/11/64) بود در خانه خودمان  بودم تازه از تشييع جنازه يكـي از شهداء برگشته بـودم (جالب اين كه آن شهيد هم جـزء همان شهـدايي بود كـه در عمليات والفجـر (8) به شهادت رسيده بود و رضا هـم در همان عمليات بود) تا اين كه شوهرم به همـراه دوستانش و چند ماشين بـه خانه ما آمدند مـن همين كـه آن ها را ديدم، از شوهرم پرسيدم: «رضا شهيد شده»؟ شوهرم گفت: «اين چه حرفي است كـه مي‌زني». خلاصه ما سوار ماشين شديـم. در راه بـه آسمان كه نگاه مي‌كردم چهره او را و جسدش را مي‌ديدم و يقين پيدا كـردم كه او  شهيد شده است. وقتي بـه خانه پدرم برازجان رسيديم همه چيز را فهميدم و او در عمليات والفجر (8) در (27/11/64) در ساعت (12) شب شهيد شد.

    ايشان بسيار خوش اخلاق بودند و احترام زيادي براي پدر و مادر قائل بودند. يك بار بر سر موضوعي با پدر و مادر با صداي بلند صحبت كردم. او با من دعوا كرد و گفت: «هيچ وقت صدايت را در مقابل پدر و مادر بلند نكن». از زماني كه وارد دبيرستان شد رفتار و شخصيتش تغيير كرد. بسيار فعال بود و درباره منافقين اطلاعات كسب مي كرد. فوق ديپلم و شغلش دامپزشكي بود و اخلاقش  طوري بود كه خود نمايي نمي كرد و هر كاري که انجام مي داد آن را بيان نمي كرد و فردي تودار بود. هميشه در رابطه با حفظ حجاب، راستگويي، داشتن صداقت و غيبت نكردن، با ما صحبت مي كرد و اين خصلت ها را با رفتار و كردارش به ما مي فهماند. هميشه سعي مي كرد نمازش را اول وقت بخواند. از دوستان ايشان شهيدان؛ محمد حسيني، ناصر ارشدي و امرالله قنبري بودند. با آقاي عبدالحسين اعتصامي از كودكي دوست بودند در اكثر مراسم شركت مي كرد و به قرآن علاقه زيادي داشت الگو پذيري ايشان از ائمه  اطهار(ع)بسيار بالا بود و نيز به امام خميني(ره) علاقه فراواني داشت. بزرگترين آرزويش شهادت بود. آخرين سفري كه به مرخصي آمده بود و مي خواست دوباره برگردد به ايشان گفته بودند: شما هرقت مي آييد زمان حمله است و حالا هم زمان حمله مي باشد. بار آخري كه مي خواست به جبهه برود، با ما خيلي صميمانه تر صحبت مي كرد. وقتي كه رفت، يازده روز بعد شهيد شد.

    يك شب همسايه مان خواب عبدالرضا را ديده بود كه بقچه سبز رنگي در دستش بوده و آن را به همسايمان داده بود و گفته بود كه اين بقچه را به خواهرم بده و بگو پسري مي آوري و نامش را رضا بگذار. در صورتي كه من همان موقع باردار بودم و هيچ يك از اقوام
    نمي دانستند.

    وقتي كه شهيد شد يكي از دوستانش، موقعي كه من در بالاي قبر عبدالرضا نشسته بودم، آمد و گفت: «من هم رزمش بوده ام، خيلي بچه فداكاري بود، اگر بچه هاي رزمنده  كم سن و سال بودند و يا كوله بارشان سنگين بود، به آن ها كمك مي كرد». در عمليات فتح المبين در خرمشهر بود، كه بر اثر اصابت تركش بر بازويش مجروح شد. زماني كه مي خواست خداحافظي كند، من قرآن را بالاي سرش گرفتم كه ايشان از زير قرآن رد شود. در همين حين دستم به بازويش خورد، رنگش پريد و احساس درد كرد. به او گفتم: «چه شده»؟ گفت: «بازويم كمي درد مي كند». و اين آخرين خداحافظي او از من بود. يك روز به او گفتم كه ديگر بس است چقدر به جبهه مي روي ايشان با خنده به  من  گفتند: «توخوشت نمي آيد كه بعداً بگويند خواهر شهيد هستي». (در حالي كه در صورتش نيز حالتي خاص نمايان بود). آقاي حسيني كه خودشان نيز پدر دو شهيد هستند خبر شهادت برادرم را آوردند، شهادت ايشان برايمان خيلي سخت و غير قابل باور بود. فرداي روز شهادت بود كه پيكرش را تشييع كرديم و در تاريخ
    (28/11/64) بدنش را كه هنوز گرم بود و سردي بدن يك مرده را نداشت در گلزار شهداي برازجان به خاك سپرديم.

    «اين جا جاي من است»

     

    خاطره اي كه برايتان تعريف مي كنم حدود يك ماه قبل از
    شهادت برادرم اتفاق افتاد. كه واقعاً همه را مخصوصاً خانواده شهيد
    (محمود بهبهاني) را حيران كرد و انگشت به دهان گرفتند. آن اتفاق اين بود كه محمود بهبهاني در برازجان در مانوري با موتورسيكلت  شهيد شد و اين عزيز از دست رفته را در قطعه شهداء مي خواستند به خاك بسپارند. زمان خاك سپاري برادر شهيدم عبدالرضا در تمام مراحل كفن و دفن و تشييع و نماز و تمام كارهاي ايشان حضور فعال داشتند. اما شهيد عبدالرضا مانع شد كه شهيد محمود را در جايي كه قرار بود، دفن كنند و برادرم با خواهش و تمنا از خانواده و افرادي كه براي شهيد قرار بود قبر را آماده كنند، خواستند كه يك قبر آن طرف تر، قبر را بكنند.

    اين خواسته برادرم براي آن خانواده و افراد قدري سنگين به حساب آمد و با اعتراض خانواده شهيد مواجه شد و آن ها خيلي ناراحت شدند و گفتند: «مگر فرزند ما شهيد نشده و يا جزء شهداء نيست كه شما نمي گذاريد كنار بقيه شهداء او را به خاك بسپارند. يا به خاطر اين كه جگر گوشه ما در برازجان بوده و در اينجا شهيد شده اين تقاضا را مي كني؟» برادرم در جواب آن خانواده محترم گفت: «كه، اصلاً اين طور نيست، يك نفر كنار قبر ابراهيم كريم آزاد براي خودش جا گرفته است و چه بسا كه آن كسي كه براي خودش در اينجا جا گرفته با شهيد شما هيچ فرقي كه ندارد، هيچ بلكه مقام و مرتبه شهيد شما خيلي بالاتر از آن هم باشد ولي با اين حال از شما خواهش
    مي كنم كه اين جا كنار قبر اين شهيد (ابراهيم كريم آزاد) ايشان را به خاك نسپاريد». بالاخره آن خانواده محترم به خواسته ايشان احترام گذاشته و همان طور كه برادرم خواستند عمل كردند. از اين موضوع حدود يك ماهي گذشت، كه برادرم عبدالرضا شهيد شدند و طبق خواسته قلبي خودش كه از قبل مهيا كرده بود، در كنار قبر پسر عمويش ابراهيم كريم آزاد به خاك سپرده شد. در اولين برخورد با مادر شهيد محمود بهبهاني، مادر شهيد جريان را براي ما تعريف كردند و در حالي كه خيلي ناراحت و شرمنده بود، دائماً با خودش مي گفت: «من نمي دانستم كه تو اين جا را براي خودت گرفته اي؟ چرا در آن لحظه اي كه تو اين قدر پا فشاري مي كردي، من متوجه اين جريان نبودم؟»

     

     

     

     

    «سنگر خانوادگي»

     

    من خواهر بزرگ تر خانواده هستم و نسبت به  خواهران و برادرانم احساس مسئوليت مي كردم. به طوري كه اگر بگويم به جاي مادر مان برايشان زحمت كشيدم و با آن ها در ارتباط بودم، كم
    نگفته ام. در زمان جنگ برادرانم در خدمت جبهه بودند، مخصوصاً عبدالرضا و عبدالرحمان وكريم. عبدالرضا اولين شهيد خانواده بود و دومين عبدالرحمان بودند. ايشان هر وقت كه قصد سفر به جبهه را داشتند طبق علاقه شديد كه به همه افراد خانواده داشت، براي خداحافظي سري به ما مي زد. در آخرين سفري كه عازم جبهه بودند در والفجر (8) به طور اتفاقي از شهرستان كنگان به خانه پدري آمدم. مادرم تا مرا ديد، گفت: «چه خوب شد كه آمدي، خيلي دلم در فكر تو بود». گفتم: «چرا؟ مگر چه شده است؟» مادرم گفت: «مگر نمي داني رضا دوباره قصد دارد به جبهه برود؟» گفتم: «مگر تو ناراحتي؟» مادرم كه عكس العمل مرا ديد، ديگر چيزي نگفت فقط نگاهم كرد. مادرم حق داشت نگران باشد. چون كه (5) تن از پسرانش در جبهه بودند. يكي از آن ها در نيروي دريايي بود و دومين در شركت نفت آبادان، زير بمباران بود و (3) تاي ديگر كه بسيجي بودند. با اين حال مادرم را دلداري دادم و گفتم: «مادر جان فقط برايشان دعا كن».

    ضمن اين كه در آشپزخانه با مادرم صحبت مي كردم رضا آمد و همين كه مرا ديد با لبخندي گفت: «به به چه عجب خوش آمدي؟ چه قدر كار خوبي كردي با وقت كمي كه داشتم، مي خواستم امروز بيايم پيشت». گفتم: «چرا مگر چي شده؟» مادرم گفت: «آقا رضا قصد دارد به جبهه برود». در جواب گفتم: «مگر رضا چقدر به جبهه مي رود؟ اگر حقي بود فكر كنم تا به حال به جا آورده است او كه از اول جنگ تا به حال تقريباً در تمام عمليات ها شركت كرده و زخمي هم شده. حتي تركش هم در بدنش هست. باز هم مي خواهد برود؟» آقا رضا خوب به حرف هاي من و مادرم گوش داد و بعد بدون هيچ گونه مكثي گفت: «ببينم تو دوست نداري به جاي خواهر داماد خواهر شهيد بشوي؟ آيا تو دوست داري كه بعثي ها خواهر تو را از دو پا به دو ماشين ببندند و آن قدر اين دو ماشين از هم فاصله بگيرند، تا خواهرت زنده زنده از وسط نصف شود؟» سپس گفت: «خواهرم تو بايد من را در لباس بسيجي و با نايلون در صندوق شهداء ببيني». و ديگر حرفي نزد و از آشپزخانه بيرون رفت. تمام تنم به لرزه افتاد. ديگر ياراي ايستادن نداشتم و همان طور آرام كنار ديوار آشپزخانه نشستم و ديگر حرفي نداشتم بزنم. رنگ از چهره ام پريده بود. قلبم داشت از جايش كنده مي شد. در همين حال دست رضا را روي
    شانه هايم احساس كردم. بلندم كرد و گفت: «ببخشيد؟ اصلاً دست خودم نبود از تو معذرت مي خواهم. بابا ما كجا و شهادت كجا؟ ما كي شهيد مي شويم؟ مگر نمي بيني من هر دفعه سالم تر و سرحال تر از جبهه برمي گردم. خاطرت جمع باشد اين دفعه زودتر برمي گردم».

    فرداي آن روز رضا عازم شد و ما هم به كنگان رفتيم ولي خيلي در فكر بودم و نگران. بعد از يك هفته تلگراف سلامتي رضا از جبهه آمد و مادرم كه خيلي نگران حال من بود آن را برايم فرستاد و گفت: «رضا حالش خوب است و نگران او نباش». ظهر ساعت (12) تلگراف به دستم رسيد خيلي خوشحال شدم و شكر خدا را به جاي آوردم همان روز بعد از ظهر چند شهيد به كنگان آوردند و من هم طبق معمول هميشه براي تشييع جنازه رفتم و خيلي اشك ريختم. دلم خيلي شور مي زد بعد از تشييع به منزل آمدم تا در زدم همسرم در را باز كرد و گفت: «كجا بودي؟ حتماً باز هم ....» وقتي چشمان اشك بارم را ديد ديگر چيزي نگفت. او خيلي ناراحت بود. چون خبر شهادت رضا را به او داده بودند و نمي دانست چه كار كند فقط گفت: «كه زودتر آماده شو تا برويم برازجان». گفتم: «براي چه؟» گفت: «رضا آمده و گفته حتماً به برازجان برويم». گفتم: «رضا كه رفته جبهه و تازه امروز تلگراف او به دستم رسيده است. چه طور شده كه به اين زودي برگشته است؟ نكنه؟» حرفم را بريد و گفت: «رضا قدري زخمي شده و در بيمارستان برازجان بستري مي باشد و منتظر ماست». بله او راست مي گفت رضا برازجان بود و در سردخانه بيمارستان و نه زخمي. راه كنگان تا برازجان برايم طولاني شده بود. لحظه اي كه ما را براي ديدن جسد برادرم بردند خيلي سعي كردم به خواسته برادرم احترام بگذارم. درست آنچه را كه او پيش بيني كرده بود. او در صندوق و با لباس زيباي بسيجي و سر و روي پر از خاك كربلا، در آرامش خيال به خواب رفته بود.او را بوسيدم و گفتم: «آفرين بر تو و واقعاً به اين لحظه افتخار مي كنم».
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x