مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حسن سوزنده

753
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حسن
نام خانوادگی سوزنده
نام پدر سياوش
تاریخ تولد 1345/12/21
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1366/02/10
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل -
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید
    در سال 1345 در يكي از روستاهاي اطراف برازجان «ابوالفيروز» در خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود.پدرش با توجه به عشق و علاقه خاصي كه نسبت به اهل بيت و ائمه اطهار(ع) داشت،نام او را حسن گذاشت.او همانند ديگر هم سالانش در سن 6 سالگي پا به عرصه علم و دانش گذاشت.و دوران ابتدايي را در دبستان روستاي سركره با موفقيت پشت سر گذاشت.وي در بين همكلاسي هايش فردي ساكت،آرام و با متانت بود.پس از پايان دوره ابتدايي همراه با خانواده اش به برازجان آمده و در اين شهر به تحصيلات خود ادامه داد و دوران راهنمايي را تا سال دوم در مدارس راهنمايي مدرس و شهيد نواب صفوي گذراند.وضعيت اقتصادي خانواده و فشار مالي،حسن را از ادامه تحصيل بازداشت.اما او كه علاقه فراواني به كسب علم و دانش داشت،حاضر نبود با آموزش علم و معرفت فاصله بگيرد.
    هر چند در مغازه پدرش مشغول به كار شد،اما براي شركت در امتحانات متفرقه ثبت نام كرد و روزها همراه با فروشندگي و كمك به امرار معاش پدر،درسهاي خود را هم مي خواند،تا اين كه موفق به اخذ مدرك سيكل خود شد.اما گويا روزگار با او سر ناسازگاري داشت.فشارهاي مالي و روحي ـ رواني بر او غالب شد و او به ظاهر از مدرسه و كلاس درس فاصله گرفت.تا اين كه در سن هيجده سالگي عازم خدمت مقدس سربازي شد.پس از طي دوره آموزشي در تهران،به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد.هنوز هفت ماه از خدمت سربازي او نگذشته بود كه عمليات پر افتخار كربلاي پنج آغاز گرديد.شهيد سوزنده نيز عاشقانه مأموريت حضور در خطرناك ترين رويا رويي ها را پذيرفت.تا اين كه در همان عمليات در تاريخ 10/2/66 در منطقه عملياتي شلمچه به فيض عظماي شهادت نائل شد.

    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    «در ذهن زمان»
    «امدادگر كوچك»
    از دوران كودكي،مردانگي را تجربه كرد.كودكي شش،هفت ساله مي بايست روزها 5 تا 6 كيلومتر راه را براي رسيدن به مدرسه طي كند.تصورش مشكل است. با پاي پياده از يك روستا به روستاي ديگر رفتن و درس خواندن آن هم براي كودكي كه شش سال بيشتر ندارد.
    آن روز عصر آسمان نيمه ابري بود.حسن مثل روزهاي ديگر آماده بود تا يك روز درسي ديگر را با پياده روي طولاني ـ كه حالا ديگر برايش عادي شده بوده ـ سپري كند.كلاس ها تمام شد و زنگ تعطيلي مدرسه به صدا در آمد.دانش آموزان هلهله كنان از در مدرسه به سوي خانه هاي خود دويدند.آسمان اما سر ناسازگاري داشت.هر چند كه او هم خود را آماده مي كرد تا با غرش ابرهايش باران رحمت خود را فرو فرستد و مردم را خوشحال كند،اما براي حسن كه اكنون كلاس دوم دبستان است و دوست كوچكترش كه كلاس اول دبستان،كمي ترسناك بود.
    مقداري از راه كه آمدند خورشيد هم غروب كرد.حالا ديگر باران و تاريكي همه مسير راه را فرا گرفته بود.شدت باران به حدّي بود كه دوست كوچك حسن قادر به ادامه راه نبود.ولي حسن آن مرد كوچك حاضر نبود دوستش را تنها بگذارد و خود به خانه برسد.تصميم گرفت او را در زير سر پناهي جا بدهد تا خود به خانه برسد و بزرگترها را خبر كند اما... اگر سيلاب بيايد چه؟اگر آن دوست كوچكش بترسد و… در همين حال،فكري به خاطرش رسيد. نگاهي به دوستش كه اكنون لباسهايش خيس شده بود انداخت و او را دلداري داد:نترس من تو را به خانه مي رسانم.و بعد خم شد و دوستش را به كول خود گرفت و تمام راه را لنگان لنگان اما با عزمي استوار طي كرد.وقتي به خانه رسيدندپاسي از شب گذشته بود.اهالي محل همگي حسن را تحسين كردند .حسن از فرط خستگي و سرماخوردگي پنج روز را در بستر بيماري خوابيد.

    «اين همه پول »
    خم شد و كيف پولي را كه در خيابان روبروي مغازه پدرش افتاده بود،برداشت.آن را به داخل مغازه برد و در كيف را با هيجان باز كرد.چشمانش از تعجب برق زد: «اين همه پول !» هر چه مي شمرد كم نمي شد.دويست و هفتاد هزار تومان.يعني حدود بيست و هفت ميليون ريال اين موقع.با خود فكر كرد:مقداري از اين پول را براي خودم بردارم.يا اصلاً آن را جايي مخفي كنم و كم كم خرج كنم.اما يك باره به خود نهيب زد:اين چه فكري است حسن؟بيچاره صاحب اين كيف الان در چه حالي است ؟كيف را درونِ دَخل مغازه گذاشت و منتظر آمدن پدر شد.
    وقتي پدرش آمد بعد از اين كه جواب سلام او را داد و با هم خوش و بشي كردند،پرسيد:حسن آقا وضع كار و بار چطوره؟
    و حسن خنده اي كرد و گفت:خيلي خوب بابا.امروز 270 هزار تومان كاسبي كرده ام.و بعد در حالي كه پدر را در تعجب گذاشته بود،بدون اين كه منتظر عكس العمل پدر شود،به طرف دخل رفت و كيف پولي را كه پيدا كرده بود به پدر،داد.
    بعد از يك ماه،شخصي كه نگراني از چهره اش پيدا بود به مغازه وارد شد و با ناباوري گفت:ببخشيد آقا در رابطه با اين اطلاعيه اي كه روي در مغازه زده ايد، مزاحم شده ام.
    ـ بله بفرمائيد !
    ـ من يك ماه پيش مقداري پول گم كرده ام مي خواهم ببينم اين پولهايي كه شما پيدا كرده ايد،مال من نيست؟
    ـ اشكال نداره آقا، شما نشاني ها را بدهيد اگه مال شما بود،تقديم مي كنيم.
    000
    و بعد 0000
    مرد در حالي كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد و خدا را شكر مي گفت،روي آقا سياوش را بوسيد.سياوش اما گفت:بايد از حسن آقا تشكر كني كه كيف پول شما را پيدا كرد و به مغازه آورد.

    از زبان دايي شهيد:
    يك ماه قبل از آمدن محرم لباس سياه خود را آماده مي كرد.شبهاي دهه اول محرم تا پاسي از شب در مسجد در حال عزاداري و خدمت به عزاداران اباعبدالله بود.دو ماه قبل از شهادتش كه به مرخصي آمده بود،قبل از عزيمت به جبهه براي خداحافظي نزد من آمد.با حالتي خاص نگاهي به من كرد و گفت:دايي جان خواب ديده ام كه شهيد شده ام.به احتمال زياد اين بار بر نخواهم گشت.از شما مي خواهم كه تا زنده هستيد ،خانواده ام را فراموش نكنيد.و مانند خانواده خودت به آنها نگاه كنيد.هيچ وقت صله رحم را قطع نكنيد.با آنها در رفت و آمد باشيد.از طرف من از همه كساني كه به گردن من حق دارند حلاليت بطلبيد و براي شادي من،تا آنجا كه مي توانيد به نيازمندان كمك كنيد.

    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x