مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عباس رجب پور

983
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عباس
نام خانوادگی رجب پور
نام پدر رمضان
تاریخ تولد 1349/01/09
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/11/27
محل شهادت فاو
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بنه خانعلي
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید:

    بسم رب الشهداء

    شهيد عباس رجب‌پور:

    شهيد بـه سال 1344در روستاي كوچك و دور افتاده  از مركز استان (بنه خانعلي )     در خانواده‌اي مسلمان و مومن چشم به جهان گشود درسنين كودكي در كاركشاورزي‌ ودامپروري به پدرو ديگراعضاء خانواده‌‌اش كمك مي‌كرد ايشان در همـان اوايل زنـدگي عشق و علاقه خاصي به اسلام و آئين نوربخش آن داشت در سن ده  سالگي بـه عبادت مشغول شد و بـر خواندن قـرآن نيز تسلط داشت و وقتي از نظر اسلام بـه سن قانوني رسيد روزه مي‌گرفت و به  ساير اصول اسلامي عمل مي‌كرد ايشان قبل از پـا گذاشتن به  مدرسه از سال 54مدت 3سال در شركت تسا بوشهر به شغل سقائي اشتغال داشت تا بتواند كمكي براي پدرش باشد ،از سال 56 پا به مدرسه گذاشت و  براي تحصيل راهي چهار كيلومتر را با پاي پياده رفت و آمد مي‌كرد تا كلاس‌پنجم ابتدايي‌را در روستاي پلنگي درس خواند و بر اثرعدم كلاس بالاتر براي ادامه‌ تحصيل به دهكنه رفت .عبـاس همچنان كه درس مي‌خواند متوجه جنگ هم بود چون سنش‌ كم بود صبر كرد سرانجام كاسه صبر پر شد و خروشيد و براي اولين بار در تـاريخ 20 بهمن ماه سال 61 از سنگر مدرسه بـه سنگر جنگ وجهاد شتافت و در مدت سه بـار ماموريت در مـرحله اول عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد و پس از عمليات به خانه برگشت وبراي ادامه تحصيل در تاريخ 19/2/62دوباره به سنگركلاس نشست ولي دوباره تحمل دوري از جبهه را تاب نياورده و براي بار دوم  در تاريخ 10/5/62عازم جبهه كردستان شد، و براي سومين بارپس از شركت در مانور سراسري آزادسازي قدس تحت عنوان كاروان طرح‌لبيك راهي جبهه‌هاي جنوب شد و پس از پايان ماموريت  به خانه  بازگشت اين  بار كه از جبهه بازگشت  در خانه ماندن برايش محال بود لذا چنـد روزي نگذشته بود كه به همراه چند تن از دوستانش در تاريخ 27/2/63به جبهه رفت ودر واحد تخريب يكي از تيپ‌هاي عملياتي ثبت‌نام كـرد و از آن موقع بـه بعد كمتر به محل مـي آمد و فقط براي كارهاي ضروري از واحد مربوطه مرخصي گرفته وپس از انجام كار در محل دوباره به واحد بازگشت تا اينكه چـند  روزي قـبل از عمليات والفجر 8 نيروهاي تخريب را به جبهه فراخواندند و ايشان بـا سايـر دوستانش در تاريخ 11بهمن ماه سال 64 براي آخرين بار  به جبهه جنوب رفت و در عمليات پيروزمندانه والفجر 8 شركت كرد و جزء اولين نفراتي بود كه چشمش به چشم  دشمن افتاد  و پس از  در هم كوبيدن دشمن راه را براي ساير نيروهاي رزمنده باز نموده تا بتوانند به آساني بر دشمن يورش برند و آنها را نابود سازند و اما سرانجام در تاريخ 26بهمن ماه 64 درحالي كه براي عمليات تخريبي در قلب دشمن فرو رفته بودند مورد اصابت گلوله‌هاي بعثي قرار گرفته وچون حسين با عشقي سرشار از ايمان واعتقاد به خدا عروس شهادت را با آغوش باز در آغوش كشيده و دنياي فاني را وداع گفته وخيل سربازان حسين (ع)پيوست .
    مرگ در راه خدا حجله دامادي ماست  اي خـدا حجله بياراي دامادم كن
    اگــر بـــاشد قرار آخـــــر بميرم  نمي‌خواهم كــــه در بستر بميرم
    نمي‌خواهم كـه همچون شمع سوزان       بريزم اشـك و در آذر بمــــيرم
    همي خواهم كه در وصل جـواني  مــيان جبهـه سنگر بمــیرم
    ادامه مطلب
    خداوندا بارالها تو دادي به ما آنچه را كه شايسته نبودم آنچه از رحمت تو به ما رسيده است از رحمانيت توست كه ما نالايقان بنده ايم بس كوچك وناسپاس هستيم محبوبا تو فرمودي كه ما در خسرانيم جزآنهايي كه در ايمنان وسفارش به حق وپايداري پيش گامند.من همه مردم ايران وجهان را به حق وپايداري سفارش مي كنم واز آنان مي خواهم كه رهبر كبير انقلاب را تنها نگذارند كه بدون رهبر ما همچون صفرهايي هستيم كه اندازه وارزشي ندرند. خدايا تو نعمت ولايت ورهبري را از ما مگير ما آنگه ارزش واعتبار داريم كه در يك خط ومتحد به سوي الله گام برداريم وپشتيبان ولايت فقيه باشيم . از همه شما مي خواهم تا تقوا را پيشه خود سازيد .واز ياد خدا غافل نشويد وهمه چيز رابراي خدا وانقلاب وبخواهيد برادران رزمنده ام شما نيز همچون حضرت علي شمشيرها وگلوله ها را بر قلب به خوبي تحمل كنيد اما در بند زنجير اسارت كفار وجهان خوران نرويد مولي علي (ع) مي فرمايد اني صابره علي السوف ولي اصبر الاغلال م شمشيرها را تحمل مي كنم اما نمي توانم بند اسارت را تحمل كنم و اما اي مردم جنگ را از زبان امام امت بشنويد امام امت بشنويد كه خوب فرموده اند اصل جنگ كه واقع مي شود وتحميلي انسان را از آن خستگي واز چيزهايي كه مست مي كند انسان رابيرون مي آورد واما به خانواده محترمم سفارش مي كنم اول پدر عزيزم كه در گردنم بسيار حق دارد از تو مي خواهم كه استوار ومحكم وپا برجا باشي و تمام اهل خانواده وديگران را دلداري بدهيد ومادر مهربانم از شما مي خواهم كه حسرت يك آه را بردل دشمن بگذاريد هرگز گريه نكيند چه باك است امتي را كه كشته وشهيد مي شود وسعادت اخروي را  تامين مي كند واما برادرانم افتخار كنيد كه همه جانبه انقلاب خصوصاً بخش فرهنگي انقلاب است خطرناك ترين حيله وحربه شرق وغرب حربه فساد و گسيختگي فرهنگي ملل مستضعف خصوصاً كشورهاي جهان سوم است .

    اوصيكم به تقوالله وتطم امركم .

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدر. سرباز كوچك اسلام عباس رجب پور.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    خاطره اي از برادر شهيد عباس رجب پور:


    بسم الله الرحمن الرحيم

    (ولا تحسن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون)قران كريم

    اينجانب كوچك تر از آنم كه بتوانم در مورد شهيد چيزي بگويم يعني زبانم قاصد است. مقامي كه شهيد دارد كجا وماكجا. كلامي از زبان همسايگان ميگويم: شهيد در زمان حياتش مي گفت: بالاتر از هر خوبي يا بهتر بگويم بالاتر از هر نيكي، نيكي ديگري است ولي بالاتر از شهادت نيكي ديگري وجود ندارد. مي خواهم بگويم كه مقام آنها كجا و ما كه با كوله باري از گناه روي اين كره خاكي راه مي رويم تا كي دار فاني را وداع بگوييم كجا؟ ولي اين مسوليت خاطره نويسي را مادرم بردوش من گذاشته و من مجبورم قلم را روي كاغذ گذاشته وآنچه ديده وشنيده ام بنويسم.خاطراتي از آنشهيد دارم كه برايتان مي نويسم:

    1- روزي از روزهاي دي ماه 64 با هم ديگر سوار موتور سيكات شديم رفتيم جهت كار باغ نخلستان خودمان. با هم ديگر كار بيل زني مي كرديم، با خودمان غذا برده بوديم، ايشان آتش روشن كرد وسپس غذا را گرم كرد.در حال خودش وبود ونغمه هايي از جبهه زمزمه مي كرد. من كمي از اسشان فاصله داشتم وگوش مي دادم. بعد مرا صدا كرد وگفت بيا غذا سرد مي شود. آمديم ودوتايي روي زمين نشتيم وغذا را خورديم و بعد از خوردن غذا نمازمان را خوانديم. در تمام اين مدت صحبت از جبهه مي كرد و مي گفت مگر قرار نيست كه همه بميرند؟ گفتم بله. بعد گفت: چه بهتر كه انسان در راه خدا بميرد.بعد كمي استراحت شروع به كار كرديم. چه روز خوشي بود . آن روز من برادر داشتم يعني برادر ورفيق عزيزي در كنار خود داشتم. غروب كه شد سوار موتور سيكلت شديم تا به خانه برگرديم. او پشت سر من نشته بود. انسان وقتي روبروي كسي نباشد يعني چشم به چشم نباشد بهتر مي تواند حرفش را بزند. يك ماه روزه و سه ماه نماز بدهكارم برايم به جا بياور. من هم غافل بودم و نتوانستم بگويم كه شما 19 سال سن داريد ومن دوبرابر شما. من بايد به شما وصيعت كنم. ولي او مي دانست شايد به او الهام شده بود و يك ماه تا شهادتش نمانده بود. ايشان راه خودش را انتخاب كرده بود.

    2-پنج ماه قبل از شهادت موقع برداشت خرما بود. با شخص باغداري به نام شهيد اسماعيل كازروني مه ساكن قلعه سفيد بود صحبت كرديم كه با تراكتور برايش خرماكشي كنيم. راننده گي تراگتور بر عهده عباس بود.من هم كه در جهاد كشاورزي كار مي كردم و روزهاي تعطيل وبعد از ظهرها به كمكش مي رفتم. روزي گفت فردا به جايم مي خواهم بروم شبانكاره امتحان دارم.(ايشان پنچمين باري بود كه به جبهه رفته بودند و در مرحله ششم شهيد شدند) خوب ايشان رفتند شبانكاره وامتحان دادند وغروب آمدند و آمد وبه من گفت :ميخواهم بروم جبهه. گويا ايشان را احضار كرده بودند و عملياتي در پيش بود. من گفتم: تا به حال به شما نگفته ام كه نرو به جبهه ولي جون به اين باغدار قرارداد بسته ايم كه برايش خرما كشي بكنيم وچون من در جهاد سر كار هستم وبه من مرخصي نمي دهند شما چند روزي بمانيد تا كار تمام شود. بعد ايشان گفتند: نه امام گفته است هركسي مي خواهد به جبهه برود بايد برود و چيز هايي خرج ما كرده اند كه روزي به درد بخوريم و امروز نياز است كه برويم. من گفتمكه اين آدم نيمه تمام است و درست نسيت كه بگوييم ديگر نمي توانيم برايت كار كنيم و وسط كار ،كار را رها كردن درست نيست و ديگر تراكتور برايشان نم آيد. بعد از آن دوتايي رفتيم دالكي گازوئيل بزنيم . ايشان راننده بودند. موقع برگشتن ديگر بعد اذان مغرب شده بود.همين طور صحبت مان ادامه داشت ومن ميگفتم كه چند روزي بمان ول ايشان مگفتند نه بيد بروم. در آن لحظه خداوند مراتنبه كرد.كه چرا به او ميگويم نرو و خداوند گشاينده هر مشكلي است نه ماندن ونه رفتن ايشان. در همان لحظه موتور سيكلت بدون چراغي به عقب ماشين ما كوبيدو به زمين افتاد، پياده شديم و او را از زمين بلند كرديماو بيهوش شده بود.اورا به بيمارستان رسانديم وروي او عمل جرايي انجام شد. خوب چند روزي از كار عقب افتاديم و در همان روزها دستور لغو عمليات براي عباس صادر شد.و آن دفعه به جبهه نرفت.و كار را نيز خودش تمام كرد.

    3-شهيد عباس در تخريب المهدي بود و خودش نيز تخربچي بود. مقر ايشان در جاده آبادان اهواز در موقعيت حيدر كرار بود. يك روزي كه به مرخصي 48 ساعته آمده بود به من گفت بيا با هم برويم جبهه و وضع زندگي رزمندگان را از نزديك ببين. من هم قبول كردم موقع خارك ورطب بود. دو گوني خارك و حلب رطب چيديم و رفتيم برازجان تا با همرزمانش كه بيشتر از بيست نفر بوديم رسديم اهواز.در منطقه عميلياتي كه رسيديم در آنجا هر كس كه پلاك ويا كارت شناسايي داشت را راه مي دادند ولي چون سفر من خالصانه براي زيارت رزمندگان بود و همراه آن زائران شب ودليران روز بودم كسي متوجه نشد كه من كارت يا پلاك ندارم. سه روز در كنار آنها ودر چادر آنها به سر بردم. غروب آفتاب بود وبچه ها كه جهت پاكسازي ميادين مين رفته بودندبرگشتند.همه آماده شدند جهت نماز. و چون نماز جماعت بود همه به صف ايستادند و اين به آن تعرف ميكرد كه شما پيش نماز باستيد وآن به اين. دست آخر علي گرگين پيش نماز ايستاد وهمه به ايشان اقتدا كردند. بعد از سه روز كه پيش آنها بودم با آنها خداحافظي كردم و برگشتم.

    4-شهيد در جبهه آبادان در واحد تخريب بودند خودش مي گفت عصر بود كه مرخصي 48 به نيروها دادند تا به خانه سر كشي كنند گويا عملياتي در پيش بود موقعي كه مي آيند اهواز شب بود و بعد مي آيند اميديه پاسي از شب رفته بود ماشين سواري در بست مي كند. 4يا5 نفري ازهمرزمانشان كه اهل برازجان بودند همراه ايشان بودند. و او بايد شبانكاره  پياده مي شد و از آنجا تا به خانعلي (محل سكونتش) مي آمد ولي وسيله اي نبود الخصوص آن شب.ايشان كمي از جاده فاصله مي گيرد و تنها روي زمين مي خوابد تا صبح مي شود و مي آيد كنار جاده دشت گور و منتظر ماشين مي ماند و ساعت 1 بعدازظهر بود كه آمد خانه غذا خورد و دراز كشيد. عصر من به ايشان گفتم مي خواهم بروم در باغ كار چوب دارم گفت من هم مي خواهم با شما بيايم و به شما كمك كنم هرچه اصرار كردم شما خسته هستي استراحت كن قبول نكرد و گفت نه و آمد در باغ و به من كمك كرد.يادش بخير برادرش حسن.

    5-دهم بهمن ماه 1364 بود (11 روز قبل از شهادتش) برادرم حاج حسين او را در مغازه گذاشت و خودش جهت كارهايي رفت تهران روز 13 بهمن شهيد محمودي مي آيد نيروهاي دوره ديده را احضار كند عباس را در مغازه مي بيند و اسم او را در ليست مي نويسد عباس مي آيد منزل جهت خداحافظي و منتظر بنده مي ماند تا از سر كار برگردم و با من خداحافظي آخر را بكند بنده نيز اطلاعي نداشتم و چون در جهاد كار مي كردم بعد از تمام شدن كار رفتم باغ و تا غروب آنجا بودم شب بود كه برگشتم وقتي به خانه آمدم گفتند كه عباس رفته و هرچه منتظر تو مانده نيامده اي و چون بايد هرچه زودتر مي رسيده بدون خداحافظي با تو رفته است.

    رفتند براي عمليات پيروزمندانه والفجر 8 در فاو شب اول عمليات 21 بهمن64 بسياري از دوستان او در كنارش شهيد مي شوند از قبيل شهيد كريم آزاد و شهيد محمدي و شهداي ديگر...  ولي ايشان در دمادم سحر 26 يا 27 بهمن جهت مأموريتي تخريبي در خاك دشمن احتمالاً در جاده ام القصر در كميني كه دشمن كرده بود خودش و تني چند از دوستانش از جمله شهيد ارشدي و شهيد سليمي شهيد مي شوند و آنجا مي مانند تا پس از 14 ،پانزده سال به وطن باز مي گردند.

    6-عباس روحيه اي باز و اخلاقي شيرين داشت با سن كمي كه داشت هميشه مارا به رفتار و كردار خوب سفارش مي كرد يك روز در منزل نزديكيهاي ظهر بود خودم و پسر عمويم جهانگير در كنارش بوديم تازه از جبهه برگشته بود موقع نماز ظهر شد گفت نماز را بايد به جماعت بخوانيم ما ايشان را جلو قرار داديم و سه نفري نماز را به جماعت خوانديم

    1. يكي دو ماه قبل از شهادتش شب بود وبراي شب نشيني دور هم جمع شده بوديم عكسهاي زيادي از همرزمانش را به ما نشان داد و چون خودش دوربين عكاسي داشت از دوستانش عكس مي گرفت در بين عكسهايش چشمم به يك پاكت افتاد كه بر روي آن نوشته بود ((برادر دست نزن كه اشكال شرعي دارد)) من خيال كردم كه عكس دوستانش در پاكت است و دوست ندارد كسي عكسها را ببيند چند شب بعد از شنيدن خبر شهادتش درب پاكت را بازكرديم تا در 6 صفحه اول از پدر جهت زحمتهايي كه كشيده اند حلاليت طلبيده بود بعد از مادر و بعد از من و يكي يكي از همه حلاليت طلبيده بود من اين را خلاصه كردم خيلي چيزها را يادآور شده بودند كه قلب انسان را متأثر مي كرد. هميشه اول نامه هايش كه مي فرستاد مي نوشت «امام رادعا كنيد،مهدي (عج)را صدا كنيد»چند كلامي از خودم بگويم.


    شبهاي همان عمليات بود هر روز اسامي شهداء در راديو خوانده مي شد دلمان زياد فكر بود يك شب در خواب (گويي در همان شب شهادتش) خواب ديدم كه ماري در سقف اتاق  است خواستم آن را بكشم كه پريد روي سرم و مرا همان لحظه بيدار شدم و فهميدم كه اتفاقي افتاده است شروع كردم به گريه كردن شب بر قلبم سنگيني مي كرد چاره اي نداشتم خودم را به عباس برسانم صبح كه شد و هوا روشن گرديد و بار دلم سبكتر شد گفتم خواب است خدا بهتر مي داند تا پس از 26 روز خبر آمد كه عباس مفقود شده است.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربنه خانعلي
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x