مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید اسماعیل دشتی زاده

837
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام اسماعيل
نام خانوادگی دشتي زاده
نام پدر منصور
تاریخ تولد 1340/12/03
محل تولد بوشهر - دشتستان
تاریخ شهادت 1361/04/25
محل شهادت كوشك
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بويري
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • زندیگنامه شهید

    دل به فرمان خميني داده بود

    برادر بسيجي ، شهيد اسماعيل دشتي زاده فرزند منصور در سال 1340 در روستاي بويري در خانواده اي فقير و محروم و در عين حال متعهد و پايبند به دين مبين اسلام به دنيا آمد . دوران تحصيلات ابتدايي را در زادگاه خود ( بويري ) و سپس دوران راهنمايي را در شهر آب پخش با وجود مشكلات و نارسايي ها و فقر مالي كه همه دوستانش اطلاع كامل دا رند به پايان رسانيد. به علت عدم امكانات مالي نتوانست به تحصيل ادامه دهد و براي طي نمودن دبيرستان مجبور بود به برا زجان برود ، ولي چون با مشكلات عظيم خانواده دست و پنجه نرم كرده و درد بي نوايي پدر و مادر را به خوبي حس كرده بود و نمي خواست سر بار خانواده باشد ، براي تأمين هزينه و خارج تحصيل و زندگي مجبور بود تابستانها را به كارگري بپردا زد. چون حقوق كارگري وي جهت ادامه تحصيل اكتفا نمي كرد نتوانست دوران دبيرستان را به اتمام برساند . هنگامي كه حضرت امام خميني ( ره ) فرمان بسيج عمومي و تشكيل بسيج بيست ميليوني را صادر فرمودند ، ايشان از اولين كساني بود كه در بسيج محل ثبت نام نمود و براي پاسدا ري از اسلام آماده شد . از آنجا كه روح بلندش در مقابل تجاوز دشمنان بعث عراق به ميهن اسلامي ساكت نبود ، با عشق و شوري عميق نسبت به مقابله با دشمنان اسلام قدم برداشت . تحريك قلبي و انساني ، وي را بر انگيخت كه در مقابل متجاوزين عراقي ساكت ننشيند ، به همين جهت به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و سر انجام پس ا ز رشادتهاي فراوان در جبهه هاي جنوب  ، واقع در منطقه كوشك و در عمليات رمضان به تاريخ 5/4/1361  و در مقابله با پاتك عراقي ها در حالي كه آر پي جي 7 به دست ، در مقابله با ستون تانكهاي عراقي ، تكبير گويان شجاعانه مي شتافت مورد اصابت گلوله تير بار كاليبر 50 تانكهاي مهاجم عراقي قرا ر گرفت و بر اثر جراحت شديد به فيض عظيم شهادت نائل گرديد.
    ادامه مطلب
    (( ان الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في السبيل باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله اولئك هم الفائزون ))

    اول سلام به پدر و مادر و برادران و خواهران عرض مي كنم . حال كه اين وصيت نامه به دست شما عزيزان رسيده است من در ابديت قرا ر گرفته ام و ا ز شما ها فقط طلب و تقاضاي بخشش مي نمايم . اميدوارم كه مرا حلال كنيد و مرا ببخشيد ، نكند كه شهادت من باعث ناراحتي شما بشود . پدر بزرگوا رم ! ا ز روزي كه پا به دنيا نهاده ام تا به امروز كه خود را شناخته ام در آغوش باز و پر محبت شما چه رنجها و زحماتي را در مورد من متحمل شده ايد . پدر جان ! مرا ببخش و حلالم كن زيرا چيزي كه در من بود فقط خدمت به اسلام و قرآن و چيز ديگري نبود . موقعيت ما مانند زمان امام حسين ( ع ) است و اسلام خون مي طلبد و قرباني مي خواهد . من به پيروي ا ز حسينم و خميني عزيزم خون مي دهم تا اسلام پايدا ر بماند . مگر مي شود كه پشت سر حسين را خالي گذاشت ؟ ا ز مادرم مي خواهم در كوچه كه قدم مي زند سرش را بالا بگيرد و با افتخار بگويد : من فرزندم را در راه خدا دادم . من ا ز تمام بچه ها و دوستانم مي خواهم كه فقط و فقط استقامت كنند و صبر داشته باشند . در مقابل كمبودها و نارسايي ها ، كه اگر صبر و استقامت شما نباشد خون ما هم به هد ر خواهد رفت . اي مادر عزيزم ! اي نور خداداي ! اي به فداي آن دامن پاكت كه بوي دامن حضرت زينب مي دهد چگونه بايد جبران كرد  آن همه زحمات كه به پاي من كشيدي . مادر جان از تو مي خواهم كه بعد ا ز شهادتم براي من گريه نكني و ناراحتي نكني .

    درود بر رهبر كبيرم امام خميني                                                           اسماعيل دشتي زاده
    ادامه مطلب
    مصاحبه با مادر شهيد

    سال 61 بود ، ماه رمضان بخير و خوبي سپري شده بود . روز عيد سعيد فطر حدود ساعت 10 صبح ،   من داشتم از ديدا ر دوستان و اقوام به خانه بر مي گشتم . اول كوچه فرعي خودمان كه رسيديم ميني بوس آقاي حسن علي رضايي جلوي من ايستادو ايشان به همراه يكي ا ز زنان روستا ا ز ميني بوس پياده شدند . آن زن ناگهان گفت : اين هم مادر بدبختش! آقاي رضايي هم به طرف من آمد . من   با احساس مادرانه قلبم ا ز جا كنده شد و با گفتن الله و اكبر ديگر چيزي نفهميدم چون خبر شهادت فرزندم را دادند . خدا را شكر كردم و الله اكبر گفتم . بعد هم ا ز هوش رفتم . آن موقعي كه مي خواست جهت جبهه رفتن ا ز من رضايت بگيرد آن هم به دين صورت بود كه : اسماعيل ساعت 12 ظهر به  خانه آمد  . كاغذي برداشت و رضايت نامه را نوشت . به پد رش گفت : انگشت بزن ! پدرش گفت : نمي توانم ! چون چراغ خانه ام هستي . آمد پيش من گفت : مادر جان به جان مولا امام حسين ( ع ) انگشت بزن ! من گفتم : خيلي دلت مي خواهد؟ گفت : آري باور نمي كني چقدر مشتاقم كه به جبهه  بروم . من هم با اينكه مادر بودم ولي خدا به دلم نهاد كه برايش انگشت بزنم و اين خاطره هميشه با من هست كه پس از انگشت زدن من در زير نوشته هايش ، آنقدر شادي كرد و من را دعا نمود و گفت : مادر جان ذخيره آخرتت را فراهم كردي كه من با شادي گريه كردم . خودش آمد اشكهايم را پاك كرد و دست و سرم را بوسيد و گفت : ممنونم مادر جان ! در مقام دفـــاع ا ز اسلام و انقلاب اسلامي از جان و مال دريغ نخواهيم كرد . من خودم بچه هايم را تشويق مي كنم كه به جبهه بروند و از اسلام و ايران اسلامي دفاع نمايند و با دشمنان تا سر حد جان مبارزه نمايند .ما بايد راه اسلام ، راه امام ( ره ) و راه شهيدان را ادامه دهيم و پيرو آنها باشيم  . چرا كه در مقابل دفاع ا ز نواميس اسلام و ميهنمان ايران ، مال و جان هيچ ارزشي ندارد . ا ز خانواده شهداء عزيز مي خواهم كه ادامه دهنده راه شهداء گرانقدرمان باشند و نگذا رند خون شهيدان هدر رود . به اسلام و رهبر انقلاب پشت نكنند و هميشه و در تمامي لحظات و در هر كجا كه باشند حامي ولايت فقيه باشند كه اين بهترين ارزش ا ز ا ر زشهايي هست كه در اين دنياي فاني وجود دارد. ا ز جوانان عزيز هم مي خواهم كه حامي ولايت فقيه باشند و در تمامي لحظات هوشيار باشند و فريب بيگانگان را نخورند و با تهاجمات فرهنگي كه مخرب ترين سلاح در دست كشورهاي غربي عليه كشور جمهوري اسلامي است مبارزه نمايند . سعي كنند جواناني متدين ، باوقار ، سرزنده و دا راي مكارم اخلاق باشند. بهترين عمل جوانان حفظ سنگر مساجد و تحصيلات خودشان مي باشد چرا كه آموزش بايد با پرورش همراه باشد.پــس ا ز اين كه فرزندم اسماعيل از خدمت نظام وظيفه عمومي معاف شدند ، مدتي بود كه رفتار ايشان كاملا" تغيير كرده بود . بعضي وقت ها مي آمد جلوي ما مي ايستاد و مي گفت : من مي روم جبهه و تير مي آيد به قلب من مي خورد و من شهيد مي شوم . خوش به حال من و سعادتي كه نصيب من مي شود . باور نكردني است . آري ا ز بس اين صحنه را تكرار مي نمود و روي زمين مي غلتيد كه قبل ا ز رفتنش يقين ما شده بود كه بر نمي گردد ولي دل مادر هميشه چشم انتظار به درب منزل  است . خلاصه كلام اين كه   به صورتي ناخود آگاه به دل ما گواه شده بود كه فرزند عزيزمان در راه خدا قرباني خواهد شد . خيلي اجتماعي بودند . به فقراي روستا در حد توانش رسيدگي مي نمود ، در امورات خيريه پيش قدم بودند . در جمع كردن وسايل مورد نياز جبهه حرف اول را مي زدند . با كميته انقلاب اسلامي شاخه شبانكاره همكاري داشتند . در مورد خواندن نمازها در اول وقت اصرار زيادي مي نمودند .در رفتن به مساجد جزء اولين ها بودند ، در رفتن به جبهه هم جزء اولين هاي روستا بودند ، در شهادت هم جزء اولين ها شدند . اين كه هميشه به ياد او بوده و لحظه اي از جلوي چشمان ما دور          نمي شود .  در خواب هاي ما هميشه با چهره اي خندان نمايان مي شود . من كه مادرش مي باشم ، هميشه از او مي خواهم ،‌ و به روحش متوسل مي شوم كه در لحظات غم و اندوه مرا فراموش نكند و به ديدا رم در خواب بيايد . قبل از شهادت خاطرات زيادي از ايشان دارم ،  اما بهتر است   در مورد بعد از شهادتش يك خاطره و شايد بهتر است بگويم يك معجزه بيان نمايم . حدود يك سالي از شهادت فرزندم مي گذشت كه همسر برادرش يعني عروسم بيمار شدند طوري كه زبانش بند آمده بود و نمي توانست حرف بزند . يك شب حوالي غروب من و عروسم رفتيم به سوي مرقد مطهر شهيد رفتيم . پس ا ز اين كه كمي هوا تاريك شد ما به شهيد متوسل شديم و از روح شهيد خواستيم كه واسطه شفاي عروسم گردد. ضمنا" يكي ا ز افراد روستا هم در نزد ما بودند  يعني در آن موقع ما سه نفر بوديم كه متوسل شده بوديم . من و عروسم و يك آ قاي ديگر ا ز روستا به نام ابراهيم ، خلاصه اين كه بعداز  يك ربع ساعت ، كه ما در حال توسل جستن به روح شهيد بوديم گذشتن زمان را احساس نكرديم . ناگهان صداي بلندي برخواست مانند اين كه كسي سنگ روي مقبره بالاي شهيد انداخته باشد ، البته   همراه با نوري خيره كننده بود . مانند اينكه شهاب سنگي به مقبره خورده باشد . اين بود كه ما هر سه نفر مبهوت اين صحنه عجيب و باور نكردني بوديم . همانجا عروسم صلواتي فرستادند و با اشاره گفتند : برويم خانه ! ما هم كه كمي ترسيده بوديم هر سه به سوي خانه حركت نموديم . خلاصه تا آمديم خانه زبان عروسم باز شد و ا ز آن به بعد توانست راحت حرف بزند در آن موقع اين داستان بين مردم شايع شد و راوي آن بيشتر ا ز خود من ابراهيم آقا بودند .

       

              ˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜˜

     

    شعـر

    با زني در آه و افغان است آه                                             خسته از داغ شهيدان است آه

    برلب ني ناله هاي نينواست                                               ني هميشه نوحه خوان كربلاست

    همنوايي با ني محزون خوش است                                     گريه كردن با چنين مضمون خوش است

    من پر از ني نامه ام مضمون عشق                                      مي چكد از خامه ام مضمون عشق

    من به ياد نخل هاي بي سرم                                            كربلا مي جوشد از چشم ترم

    مي كشم پر در هواي نخل ها                                           مي روم تا سايه هاي نخل ها

    صد فرات از ديده جاري كرده ام                                      نخل ها را آبياري كرده ام

    آه از آن قدرساي نخل عشق                                           گريه كن اي دل براي نخل عشق

     

    سراينده : ابراهيم اسلام پناه      

     

     

    پدر شهيد :

    منصور دشتي زاده داراي اخلاقي خوب ، ساكت و آرام و كارگري محبوب بودند. متعهد به انقلاب و پايبند نظام جمهوري اسلامي .

    مادر شهيد :

    ستاره فولادي ـ داراي اخلاقي خوب ، زباني نرم و رئوف ، قلبي پاك و بي آلايش است . پيرو حضرت فاطمه ( س ) و زينب

    كبري ( س ) و ا ز اينكه مادر شهيد هستند به خود مي بالند و خلاصه اينكه راضي هستند به رضاي خدا .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربويري
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x