مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید جعفر بحرینی

855
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام جعفر
نام خانوادگی بحريني
نام پدر عباس
تاریخ تولد 1350/09/25
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/04/04
محل شهادت جزيره مجنون
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن مزارعي
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    بيست و پنجم آذر ماه سال پنجاه خورشيدي در خانواده اي مؤمن و متعهد به احكام الهي در وحدتيه ( مزارعي ) پسري زاييده شد كه نور وجودش ، روشني بخش محفل خانواده گرديد . پدر و مادر  با عشق به پيشواي امام ششم واحياگر مكتب شيعه ، نام او را « جعفر » گذاشتند .

    خلق و خوي مهربان و دوست داشتني او ، همه را مجذوب خود مي كرد و از همان كودكي ، آثار ايمان و تقوي در اعمال و رفتارش نمايان بود . پدر خانواده ، با كار و تلاش فراوان ، درس استقامت و ايثار را به فرزندان خود ياد مي داد و جعفر با آن كه كودكي بيش نبود ، هميشه در كنار پدر به كار و كوشش مي پرداخت تا بدين سبب سپاسگذار زحمات پدر باشد .

    در سن هفت سالگي وارد دبستان « طالقاني » شد تا در اين عرصه ، مرحله ي جديدي از زندگي خود را آغاز كند . در همان سال ها توانست قرآن را فرگيرد كه اين خود در استعدادش تأثير چشم گيري داشت . در مدرسه ، هميشه به عنوان دانش آموزي ممتاز شناخته مي شد و بارها مورد تشويق آموزگاران و مدير خود قرار گرفت .

    پس از پايان دوره ي پنج ساله ي ابتدايي با ورود به مقطع راهنمايي ، در مدرسه ي راهنمايي خيام نام نويسي كرد و با فصل جديدي از زندگي آشنا گشت .در كلاس درس بارها شاهد بيان رشادتها و ايثار گري هاي دبيران خود در جبهه بود ، شاهد آن بود كه بسياري از دانش آموزان ، گمشده ي خود را در جايي غير از كلاس درس جست و جو مي كنند و از اين كه تمام هستي خود را در راه امام وطن خويش فدا مي كنند آرام و قرار نداشتند . خانواده ، نيز براي او كلاس درس جبهه بود ؛ چرا كه برادران خود را مي ديد كه هميشه در جبهه هستند و وقتي بر مي گردند كوله باري پر از خاطره دارند . تصميم مي گيرد خود را به عالم جنگ و رشادت نزديك تر كند .

    در تاريخ يازدهم خرداد ماه سال شصت و شش به همراه جمعي از دوستان و همكلاسي هاي خود جهت گذراندن دوره ي آموزش عمومي از طرف بسيج به برازجان  اعزام گرديد . پس ازآن كه مرحله ي اول را با موفقيت طي كرد ، مرحله ي دوم آموزش را در بوشهر به اتمام رسانيد و اول مرداد ماه همان سال به جبهه فاو اعزام گرديد .

    پس از بازگشت ، براي آن كه از تحصيل كناره نگيرد ، وارد مقطع متوسطه شد و در برازجان دررشته ي رياضي ادامه تحصيل داد در آن جا نيز با جديتي كه در امر ياد گيري داشت ، شاگرد ممتاز شد و در مسابقات علمي كه برگزار مي شد ، از نفرات اول محسوب مي شد . همان سال در مسابقه ي علمي دهه ي فجر موفق به كسب رتبه ي اول گرديد كه نتيجه ي آن پس از شهادتش به دست خانواده اش رسيد . با اين همه كبوتر دلش در هواي جبهه پر مي زد .

    بهار سال شصت و هشت بود و هنوز فصل امتحانات پاياني شروع نشده بود . پدر و مادر ، از او مي خواهند پس از پايان امتحانات عازم جبهه شود ولي دلش هواي جبهه كرده بود و درس و مدرسه نمي توانست جواب گوي نياز او باشد بيست و هفتم فروردين همان سال به جزيره مجنون اعزام گرديد و در كنار همرزمان خود در انتظار لحظه هاي سرخ معراج ، ثانيه ها را سپري مي كرد .

    اخلاق نيكو و پسنديده اش بين همرزمان و فرماندهان مورد توجه بود . او هميشه غنچه ي لبانش از لبخند شكفته مي شد بارها شجاعت خود را در جبهه نشان داده بود .

    در نامه هايي كه به دوستان و خانواده مي نوشت از حال و هواي جبهه مي گفت و اخلاص و ايمان رزمندگان . نامه هاي آخرش حكايت از سفر داشت . سفر به منتهاي عشق و عاشقي . در نامه اي كه دو روز قبل از شهادتش براي مادرش فرستاد قطعه شعري در پايان آن نوشت :

    اي نگه دار من و سرو من

    اي خداوند من و مادر من

    اي تو را بهره ز من غمخواري

    اي پرستار بيماري

    نامه ات آمد و گريانم كرد

    نامه هاي تو پريشانم كرد

    اندكي نامه ي من دير رسيد

    ز تو صد نامه ديگر رسيد

    چو كه از من خبري نشنيدي

    راستي از پسرت رنجيدي ؟

    به گمانت كه چو رفتم به سفر

    كردم از مادر خود صرف نظر ؟

    آتش الفت ديرين شد سرد

    پسرت رفت و فراموشت كرد ؟

    نامه گر دير رسيد حوصله كن

    ز من از بهر خدا كم گله كن

    كه به جان از غم تو سوخته ام

    و ز تو نازك دلي آموخته ام
    ادامه مطلب
    اين سرباز دلاور اسلام ، هنگام اعزام خود به جبهه . وصيت خود را اينگونه مي نويسد :

    بسم الله الرحمن الرحيم . يا ايتها النفس المطمئنه ، ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فادخلي في عبادي وادخلي جنتي .

    عاشم در دل هواي خالق داور كنم

    در مناي عشق عشق جانان ، ترك جان و سر كنم

    تشنه لب ، جان بر فراز نيزه و خنجر كنم

    جسم پاكم را ز خون ، چون لاله ي احمر كنم

    خدايا تو را شكر مي گويم كه به من چنان شايستگي عطا فرمودي كه دنباله رو انصار حسين (ع) و ياران امام خميني باشم .

    خدايا ، شهادت هجرتي است كه اميدوارم آن را نصيبم نمايي و قبل از هر چيز به حق خودت گناهان مرا عفو و توبه ي مرا قبول كني كه تو رحمان و رحيمي .

    پدر و مادر گرامي و برادران و خواهران مهربانم ! خواهش مي كنم كه براي به شهادت رسيدن من گريه نكنيد و افتخار نماييد كه فردي از خانواده شما براي اسلام و حفظ ناموس و شرف و مبارزه با باطل و جانب داري از حق مبارزه كرد و به شرف شهادت رسيد.

    از شما خواهش مي كنم كه با همت تمام در اين راه قدم بگذاريد و سنگرم را خالي نكنيد و به راستي كه شهادت ، ارث بندگان مؤمن و مجاهد في سبيل الله است . به اميد پيروزي بر كفر جهاني . سرباز كوچك اسلام ، جعفر بحريني . 27/1/67 .

    هر عدو خار است ، چون « جعفر » نمودش راه ، بند

    ياد از «‌بحريني » و آن شمع سوزان ياد باد

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    . به قول يكي از همرزمانش ، جعفر و جمعي از همرزمان وارد ميدان مين دشمن شده بودند . جايي كه مين كاشته شده بود . او به همراهانش مي گويد : « اجازه دهيد مين را خنثي كنم ، بعد حركت كنيم . » شخصاً اين كار را انجام مي دهد و راه را براي دوستانش باز مي كند . هر وقت ، از طرف فرماندهي گردان گفته مي شد كه براي فلان مسئله ، نياز به  نيرو داريم ، از اولين نفراتي كه داوطلب مي شد ، جعفر بود . آزاده ي سرافراز ، « رمضان درخشاني » يكي از همرزمان وي مي گويد : « او به ورزش علاقه ي زيادي داشت ، هميشه مي ديديم كه ورزش رزمي انجام مي دهد . به شوخي مي گفتيم ؟ جعفر ! با اين كار كه نمي شود با تو حرف زد ؟ مي گفت : « نترس ، كسي كه بايد بترسد دشمن است . در كنار ورزش ، مي ديديم كتاب هاي رياضي و فيزيك مي خواند . مي گفتم ، اينها ديگر چيست ، به چه دردت مي خورد ؟ اينجا جبهه است . مي گفت : « اين ها هم لازم است . نمي خواهم از درس جدا بشوم . »

    از تقواي او خيلي خوشم مي آمد ، بچه ها همه او را مي شناختند . شب ها كه در پست نگهباني بوديم ، مي ديدم كه پشت يكي از ماشين هاي منهدم شده ي عراقي كه آن جا افتاده بود ، مي رفت و نماز شب به جا مي آورد . از او كه سؤال مي كردم ، چرا اين جا ؟ جواب مي داد : « كسي نبيند ، بهتر است  »

    آقاي « نقد علي بارگاهي » يكي از دوستان صميمي و هم كلاسي هاي دوران تحصيل وي اظهار مي دارد : « آشنايي من و جعفر ، به نوجواني بر مي گردد . دوراني كه نمي توان از كسي انتظار صبر ، گذشت ، وفاي به عهد ، تفكر و تعقل داشت ، ولي او در برخورد با مسائل و مصائب ، چنان بود كه انگار فردي ميانسال است . فردي با چنين خصوصيات و شخصيت را مگر مي توان فراموش كرد . او براي من يك الگو بود .

    چند ماهي از دوران تحصيل در برازجان هم اتاقي بوديم . يار و غمخواري بود كه پس از او بارها به خودم مي گويم اي كاش ، تا اين اندازه صميمي نبوديم . كاش يك خاطره ي بد از او داشتم تا هر وقت وي را به ياد مي آورم اينقدر در نبودش حسرت و تأسف نخورم . »

    دوست صميمي و مهربانش آقاي  بارگاهي » مي گويد : « وقتي جعفر ، در جبهه بود دوبار برايم نامه نوشت . در هر دو نامه اي كه نوشت از جدايي سخن گفته بود . پايان اولين نامه اش شعري از سعدي شيرازي با مطلع :

    « اي كاروان آهسته ران ، كارام جانم مي رود

    وان دل كه با خود داشتم با دستانم مي رود »

    بود . گويا مي دانست كه ديداري مجدد بين ما نيست . دومين نامه اش هم كه رسيد آن را با غزلي زيبا از شيخ اجل به پايان برده بود . مطلع غزل اين بيت بود :

    « بگذرد تا مقابل روي تو بگذريم

    درزيده در شمايل خوب تو بنگريم »

    پايان نامه هايش هميشه اين بيت را مي نوشت :

    خدايا چنان كن سرانجام كار

    تو خشنود باشي و ما ، رستگار

    « محمد حسن زارع پيشه » از همرزمان وي در مرد آخرين روزهايي كه با « جعفر بحريني » در جزيره ي مجنون بوده و نحوه ي شهادت ايشان ، مي گويد : « پس از تصرف فاو و شلمچه ، توسط نيروهاي عراقي ، تحرك آن ها در جزيره ي مجنون بسيار زياد شده بود . گردان امام حسن (ع) كه ما به اتفاق شهيدان جعفر بحريني ، قاسم بنوي و رستم زال عضو آن بوديم براي مدتي تحت آموزش هاي خاص دريايي به بندر امام خميني اعزام شد .

    در طول اين مدت ، سعي مي شد كه علاوه بر آمادگي رزمي و جسمي از نظر روحي نيز ، نيروها را كاملاً آماده نگاه دارند ؛ لذا چندين بار ، براي آزمايش كردن نيروها اعلام كردند كه به چند نفر براي عمليات انتحاري با قايق پر از مواد منفجره نياز داريم ! هر بار اعلام مي شد ، شهيد بحريني از اولين داوطلبان بود

    او ، با اين كه دانش آموزي ممتاز در رشته ي رياضي بود ، هم در جبهه حضور داشت و هم در ميدان علم و دانش . معمولاً بقيه ي دانش آموزان بسيجي را در درس ها ياري مي كرد .

    مدتي بود كه در جزيره ي مجنون ، مستقر شده بوديم . طي اين مدت به كرات ، شاهد آتش سنگين توپ خانه ي دشمن بوديم به طوري كه چند شب آخر را اكثر بچه ها بدون خواب گزراندند و با قايق هاي خود به مأموريت و گشت زني پرداختند.

    دوم تير ماه سال شصت و هفت نيروي تازه نفس به جاي ما آمد . « جعفر و رستم » حاضر به برگشتن نشدند و گفتند : « ما احساس مي كنيم در اين جا بيشتر به ما نياز دارند . ؛لذا نزد آقاي قاسم بنوي معاون گردان رفتند و از او خواهش كردند كه در خط مقدم بمانند . ايشان هم به خاطر انس و علاقه ي بسياري كه به آنان داشت پذيرفت .

    افق سرخ مجنون كم كم ناپديد مي شد و تاريكي همه جا دامن گسترانيد . نور ضعيف فانوس ها در ته سنگرها سو سو مي زد . غروب شب چهارم تير ماه فرا رسيده بود . بچه ها كم كم خود را براي نماز آماده مي كردند . كنار شط آب ، وضو گرفتند . بانگ خوش مؤذن فضا را عطر آگين مي كرد . به زودي وسط ميدان ، صف هايي كوچك اما پر از معنويت و خلوص تشكيل مي شد و شايد اين آخرين نماز مغرب بسياري از آن عزيزان بود . پس از نماز ، همه به طرف سنگرهاي خود پراكنده شدند . سكوت عجيبي فضا را پر كرده بود . گاه گاهي صداي خمپاره يا توپي از دور ، سكوت شب را پاره مي كرد .

    جعفر ، مشغول روبراه  كردن پشه بند بود جلو رفتم و گفتم : « چرا اين همه دير ؟ » لبخندي زد و گفت : « آخر ، اين شب ها ، زياد هم استفاده ندارد ، چون تمام شب يا در مأموريت هستيم يا مشغول نگهباني . » بعد از شام بود كه صدايش زدند كه خود را براي مأموريت گشت زني آماده كند .

    از ما خداحافظي كرد و رفت . بعد از مدتي ، ما نيز براي انتقال بچه هاي سنگر كمين در وسط آ ب ها و بيشه ها راهي شديم . وقتي به آنجا رسيديم شهيد « حسن دامن دريا » را ديدم ، كنار سطلي بزرگ ايستاده بود . پس از سلام و احوال پرسي به او كمك كردم تا سطل آب را در قايق بگذارد . بعد آن ها را به طرف سنگر كمين برديم . پس از دو ساعت از آنها خداحافظي كرده به طرف مقر خودمان حركت كرديم . اين آخرين ملاقات ما با اين شهيد بزرگوار بود ؛ زيرا هنگام عمليات همه ي عزيزاني كه در آن سنگر همراه او بودند به شهادت رسيدند .

    هنگامي كه برگشتم جعفر نيز برگشته بود و مشغول استراحت بود . بعد از نيم ساعتي ، دوباره صدايش زدند . بلند شد و خنديد . به من گفت : « نگفتم اين پشه بندها ، اين شب ها استفاده اي ندارد ! » من نيز به جاي « شهيد زال » با آن ها راهي شدم ؛ چون او به خاطر سوختگي دستش از من خواست كه به جايش به مأموريت بروم .

    به اتفاق معاون گردان ـ قاسم بنوي ـ جعفر و چند تن ديگر در دو قايق جداگانه راهي شدم . به ما مأموريت داده شد كه تا نزديكي هاي خط دشمن جلو برويم و همان جا در بيشه ها كمين كرده ، جلوي قايق هايي را كه حتماً براي گشت زني و شناسايي مي آيند ، بگيريم . پس از آن كه به خط دشمن نزديك شديم ، شهيد بنوي دستور داد كه قايق ها را خاموش كنيم و لاي بيشه ها پنهان شويم . هر دو قايق در كنار هم ، بين بيشه ها كمين كرده بوديم . متعجب از اين كه چرا امشب خط دشمن اين قدر ساكت است ! نه صدايي از آن ها به گوش مي رسيد و نه تيراندازي مي كردند . گويي آرامش قبل از طوفان بود ، آرامشي كه مي توانست مقدمه ي خطراتي باشد . جعفر ، كه در قايق كناري ما بود هر از گاهي ، چشم هايش را روي هم مي گذاشت . من مقداري آب رويش ـ كه مهربان تر و جذاب تر از هميشه شده بود ـ ريختم . پريد و نگاهي به من كرد ، لبخندي زد و اين آخرين لبخند او بود كه مي ديدم .

    به هر حال ، بعد از دو ساعت به مقر خود برگشتيم . از قايق ها پياده شديم . هنوز درست دراز نكشيده بوديم كه ناگهان ، آسمان يك پارچه سرخ شد . صداي غرش و هياهو ، صداي سنگين انفجار ، صداي گلوله هاي پياپي و رعد آسا .

    به اتفاق جعفر ، رستم و چندتن ديگر كه كنار ما بودند ، سينه خيزان به طرف قايق ها رفتيم . قايق ها و دوشيكاها را آماده كرديم ؛ ولي به خاطر شدت آتش دشمن و ترس از تلفات بسيار فرماندهان دستور دادند كه داخل سنگرها برويد تا هر وقت نياز شد خبرتان بدهيم . من با عجله خود را به اولين سنگر رساندم كه سنگر فرماندهي بود .

    پس از مدتي از طريق بي سيم دستور رسيد كه چند قايق را براي شناسايي اوضاع به طرف خط دشمن بفرستيد . اين بار به اتفاق شهيد حسن بيژني ـ فرمانده ي گردان ـ كه يكي دو ساعت پيش به خط آمده بود و چند تن ديگر از بچه ها در دو قايق حركت كرديم.

    از زير آتش شديد دشمن گذشتيم . بعد از طي مسافتي به دستور شهيد بيژني ، قايق ها را خاموش كرديم . از دور صداي موتور قايق ها به گوش مي رسيد ؛ ولي به دليل انبوه بيشه ها چيزي نمي ديديم . جلوتر رفتيم . در آن جا بيشه ها كمتر بود . در بين مقداري بيشه ايستاديم . صداها ، نزديكتر مي شدند . تعداد زيادي قايق بادي بود كه از فاصله يكصد متري ما مي گذشتند . نفسمان در سينه حبس شده بود . تا اينكه كاملاً از ما گذشتند . بعد از آنكه  دور شدند ، شهيد بيژني دستور داد كه از پشت ، آنها را دور بزنيم  و قبل از آنكه به خط ما برسند خود را برسانيم و بقيه را خبردار كنيم .

    با سرعت آنها را دور زديم . خود را به كنار جاده ي « قمر بني هاشم » رسانديم . از كنار جاده به طرف نيروهاي خود آمديم . البته چون قايق شهيد بيژني زودتر از ما رسيده بود ، ديديم كه همه ي نيروهاي خودي ، پشت خاكريزها مستقر شده اند و آماده اند .

    هنوز از قايق پياده نشده بوديم كه عراقي ها از بين بيشه ها بيرون آمدند . درگيري فوق العاده اي در گرفت . پس از آن كه دوشيكاي ما از كار افتاد ، مجبور شديم كه قايق را ترك كنيم . باسرعت خود را به خشكي و پشت خاكريز رساندم .

    شهيد بحريني به اتفاق ديگران با شجاعت و شدت تمام مي جنگيد و علي رغم آن كه تعداد نيروهاي ما ، نسبت به مهاجمان بسيار كمتر بود ، حاضر به عقب نشيني نمي شدند در هر لحظه يكي از عزيزان ما پر پر مي شد و تعداد نيروها كمتر مي شد . از طرفي ديگر نيروهاي عراقي كم كم خود را به خشكي رسانده بودند . هم زمان با شليك دو منور سرخ دستي ، از قايق ها پياده شدند . از ترس اينكه مبادا از پشت سر ، ما را دور بزنند . شهيد بنوي دستور داد تا شش نفر از ما به كانال پشت كه ماشين ها در آنجا بودند ، برويم تا از نفوذ عراقي ها به آنجا جلوگيري شود .

    همان طور كه به طرف كانال مي رفتيم يكي از ما مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحيه ي كتف ، زخمي شد نيروهاي عراقي كاملاً وارد خشكي شده بودند ، اوضاع زماني وخيم شد كه سنگر دوشيكا كه در قلب خاكريز بود مورد اصابت « آر پي جي » قرار گرفت و معاون گردان به اتفاق چند تن از عزيزان به شهادت رسيدند .

    پشت خاكريز ، بچه ها كملاً با عراقي ها درگير شدند . جنگي تن به تن ايجاد شده بود . بسياري از عزيزان ما در آن به شهادت رسيدند و تعداد آنها لحظه به لحظه كمتر مي شد . اين در حالي بود كه نيروهاي تازه نفس دشمن ، هر لحظه بيشتر مي شد .

    دقايقي بود ، مهمات ما تمام شد و جز ، چند نارنجك هيچ سلاحي در دست نداشتيم . درگيري در ميدان و پشت خاكريز با شدت هرچه بيشتر ادامه داشت . نيروهاي ما به هيچ وجه حاضر به عقب نشيني نبودند . لحظات سپري مي شد و هر لحظه ، عزيزي همچون كبوتري سبك بال و بالهاي خونين به طرف آسمان پرواز مي كرد . جعفر ، نيز يكي از عاشقان سبكبال بود :

    در دلم بود كه بي دوست نمانم هرگز

    چه توان كرد چه سعي من و دل باطل بود

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارمزارعي
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x