مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید قاسم بنوی

942
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام قاسم
نام خانوادگی بنوي
نام پدر اسماعيل
تاریخ تولد 1336/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/04/04
محل شهادت جزيره مجنون
مسئولیت معاون گردان
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بي براء
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    سخن از دلاوري است ستوه و استوار مردي چون كوه كه زبان از وصف رشادت ها و ايثارگري هايش ناتوان است و قلم از تحرير رزم و جوانمردي وي عاجز . راست قامتي جاويد كه در جبهه هاي كردستان با بعثيون وملحدين و مشركين و منافقين آن چنان پيكار كرد كه گويي در ركاب مولايش با قاسطين و ناكثين و مارقين    مي جنگد . دلير مردي كه در پهن دشت جبهه هاتي خوزستان ، بسان شير بر دشمن يورش مي برد . يكه تازي كه در تنگ چزابه همراه با يارانش حماسه ها آفريد و درعمليات خيبر در صف مقدم ، چنان رزميد كه يارانش انگشت تحير به دندان گرفتند و جوانمردي كه در عمليات غرور آفرين والفجر هشت ، پيشاپيش رزمندگان اسلام در گروه غواصي از امواج هولناك اروند گذشتند و دشمن را غافلگير كردند .

    فرزند انقلاب اسلامي ، سردار دلاور و شهيد در خون شناور ، پيرو  سيره ي نبوي قاسم نبوي فرزند اسماعيل ، اول فروردين ماه سال سي و شش هجري خورشيدي در وحدتيه ( بي براء ) چشم به دنياي خاكي باز كرد .

    دوران كودكي را در مكتب خانه سپري كرد . و به تعليم و فراگيري قرآن پرداخت . پس از آن ، تحصيلات ابتدايي را تا پايان با موفقيت گذراند . در اين دوران به علت عدم تمكن مالي ، روانة بوشهر گرديد و در نانوايي مشغول كار شد . پس از دو سال ، به برازجان برگشت و در آن جا نيز در نانوايي كار مي كرد و در كنار كار به تحصيل خود ادامه داد و مدرك سيكل خود را اخذ كرد . مشكلات زندگي از او كوهي از اراده ساخته بود . وي براي تأمين معاش خانواده به كارهايي نظير ، كاشي كاري ، بنايي ، كرايه كشي و … دست زد .

    با وزش نسيم معطر انقلاب ، تلاش و همت خويش را در جهت حراست از كيان و حفظ موجوديت نظام جمهوري اسلامي ، معطوف داشت . سال پنجاه و نه از طرف بسيج به پادگان آموزشي نيروي دريايي اعزام شد  دوره  پر مشقت تكاوري را پس از شش ماه با موفقيت به اتمام رسانيد . پس از آن ، روانه ي جبهه ي آبادان شد و تا سال شصت و يك به طور مستمر در جبهه هاي جنوب و غرب به دفاع از ميهن اسلامي پرداخت .

    سال شصت و يك بنا به علاقه اي كه به حفظ دستاوردهاي انقلاب داشت به ارگان مقدس سپاه پاسداران پيوست .

    بيست و هشتم مرداد ماه سال شصت و دو با خانم « فرخنده محمدي » شاغل در آموزش و پرورش ازدواج كرد .

    قاسم تا بود در ميدان نبرد بود و لحظه اي از آرمان مقدسش دوري نجست . نامش در جبهه هاي جنوب نامي آشنا بود كه همه را شيفته ايثار و شجاعت خويش كرده بود . حتي او بيشتر از خانواده اش مي شناختند .

    هفت سال و اندي حضور و مبارزه بي امان در عمليات هاي مختلف از او مردي كاردان و مملو از تجارب جنگي و نظامي ساخته بود . به رغم همين رشادت ها كه در سمت معاونت فرماندهي گردان امام حسن (ع) در جزيره ي مجنون بود ، در تاريخ چهارم تير ماه سال شصت و هفت در درگيري شديد نيروهايي عراقي ، در حالي كه تا آخرين نفس جنگيد ، پيكر مطهرش تكه تكه گرديد و مدال پر افتخار شهادت را از حضرت داور ، دريافت كرد .

     
    ادامه مطلب
    وصيت خود را در تاريخ بيست و چهارم اسفند ماه سال شصت و سه با عشق به شهادت اين گونه مي نويسد : « بسم ا… الرحمن الرحيم . « و قاتلو هم حتي لا تكون فتنه »  . جهاد مي كنم تا فتنه در جهان رفع گردد .

    با درود به رهبر كبير انقلاب و سلام به قطره قطره خون شهدا كه با ايثار خون خود ، درخت عدل و داد را استوار و تكيه گاهي براي استمرار ولايت فقيه هستند . با سلام به پدر و مادرم و خواهرم و برادرم . اقوام و دوستان و هم محله اي هايم .

    هنگامي اين وصيت نامه را مي نويسم كه لحظه هاي آخر منتظر نشسته ام تا دستور بيايد و حركت كنيم و لحظه شماري مي كنم و اين لحظه ها به ياد موقعي كه ياران حسين (ع ) با يزيد زمان درگير بودند و اين راه را انتخاب كرده ام كه بتوانم دين خود را به اسلام ادا كرده باشم و از شما خواستارم كه آرم سپاه را در كنار جسدم بگذاريد تا در روز قيامت شفا خواهم گردد .

    بنده آرزو داشتم  كه مفقود الاثر بروم و جسدم تكه تكه گردد تا در روز قيامت كه در مقابل امام حسين (ع) قرار مي گيرم شرمنده نباشم و لا اقل جسدم غرق در خون باشد . از شما خانواده و قومان و مردم طلب بخشش مي كنم و از شما مي خواهم كه مرا ببخشد تا در روز قيامت اسير نباشم و از شما مي خواهم كه در پرورش فرزندانم جهت حركت در مسير اسلام ياري كنيد و فرزندانم كه بزرگ شدند اگر سراغ مرا گرفتند به آن ها گول نزنيد و بگوييد كه جهت دفاع از حقيقت از بين رفته و بگوييد كه به دست دشمنان اسلام از بين رفته كه بداند قاتل پدرش كيست و بدانيد كه هر چند خطر منافقين از كفار بدتر است اما هيچ غلطي نمي كنند . به اميد فرج امام زمان و طول عمر براي امام امت و پيروزي نهايي رزمندگان . قاسم بنوي . 24/ 12/63 . »
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    خانم محمدي در اين مورد بيان مي دارد : « آشنايي من و همسرم از طريق مادر قاسم صورت گرفت . چون قاسم پسر خاله مادرم بود . منزل ما كنار تخته بود و به سبب خويشاوندي كه با هم داشتيم همديگر را ديده بوديم من از صداقت ، صميميت و مهرباني ، پركاري و اخلاق نيكويش خيلي خوشم آمد و مي دانستم كه مرد بزرگي است . پس از اينكه ازدواج صورت گرفت ، چند ماهي بيشتر در كنار من نماند و به جبهه رفت البته مي دانستم كه مرد جنگ است و مي خواهم با دلاوري شريك شوم كه دائماً در جبهه است .

    از مرخصي كه بر مي گشت مي گفتم : قاسم ! آن جا چه مي كنيد ؟ تو چه كاره اي ؟ مي گفت : « من هم يك بسيجي ام مثل همه ي اين بسيجي ها با دشمن مي جنگيم . » هيچ وقت از زبانش نشنيدم كه فرمانده يا جانشين فرمانده است . »

    پس از چند ماه جنگاوري ، يك روز قبل از تولد اولين فرزندش « محسن »  به خانه برگشت و در كنار همسر مهربان و فداكار بود . پس از ديدار فرزند و همسر ، بار ديگر عازم جبهه شد  « ايشان هر وقت مي خواست برود ، شور عجيبي در دل داشت . انگار همه چيزش آن جا بود . ما تا سه يا چهار ماه از حضور ايشان محروم بوديم . هر گاه مرخصي هم مي آمد بيش از سه يا چهار روز نمي ماند . »

    آري ، عشق و علاقه اش به امام ، ميهن و اسلام زبان زد بود . در نامه هايش هميشه اين جمله را در پايان مي نوشت  « به اميد پيروزي نهايي رزمندگان و طول عمر به امام عزيز ، اميد مستضعفان  » شهيد نبوي   بيشترين نامه را در طول مدتي كه در جبهه حضور داشت به برادرش « يوسف »  مي نوشت و در آن به بيان حال و هواي جبهه و آن فضاي معطر و معنوي مي پرداخت ؛ تا برادرش در كنار تحصيل علم ، عشق به آن فضا را فراموش نكند . با اين كه مي دانستم برادرش نيز اين چنين است . در يكي از نامه ها كه گويا مصادف با تولد سومين فرزندش  بوده به وي مي نويسد : « … يوسف جان ! اگر از حال خانواده بخواهيد به قول نامه اي كه نوشته ، همه خوب و سرحال هستند و به آمار خانواده امان يك بسيجي اضافه شده و دست بوس عموي خود مي باشند . هنوز او را نديده ام كه اميدوارم با پيروزي نهايي رزمندگان اسلام ، همگي در كنار هم ديداري تازه كنيم . . ان شاءا… . »

    سال شصت و چهار از سپاه جدا شد . ماجراي جدا شدن او از سپاه را ، از زبان همسرش بشنويم : « قاسم ، همان طور كه گفتم ، دايماً در جبهه بود . به حدّي كه بچه ها از چهره ي پدرشان چيزي به ياد نداشتند . به دنبال چيزي بودم كه نگذارم او زياد به جبهه برود يا لااقل كمتر برود . از جبهه كه برگشت ، گفتم : قاسم ! اگر مي شودسپاه را رها كن ! آخر يك لحظه هم كه اين جا نمي ماني . همه اش در جبهه ، جبهه

    . تو زندگي هم داري زن و بچه داري و … گفت : « مي دانم زجر مي كشي ؛ ولي در اين برهه از زمان حضور ما در ميدان جنگ ضروري است . گفتم ، تو حالا اين يك چيز را به خاطر من انجام بده . گفت : « نمي دانم براي چه مي گويي ؛ ولي مطمئن باش از جبهه نمي توانم دل بكنم . » بالاخره با حرف هاي من و برخي مسايل ديگر از سپاه جدا شد . من بي خبر از همه جا ، ديدم كه عشق و علاقه ي او به جبهه ، كم نشد بيشتر هم شد و من از اين شور و هيجان به وجد مي آمدم و با حضور خود مي گفتم : خوشا به حال من كه شوهري چنين رزم آور و دلير دارم . »

    چگونگي شهادتش را ، جانباز و آزاده ي سرافراز « رمضان درخشاني » چنين بيان مي كند :

    گردان امام حسن (ع) گرداني دريايي بود با فرماندهي پاسدار حسن بيژني و معاونت قاسم بنوي . من نيز تير بارچي معاون گردان بودم .

    شهيد بنوي بسيار خوشرو و خوش طبع بود و هميشه با رويي گشاده و باز با ما صحبت مي كرد . شبي با همان حالت گشاده رويي روبه من كرد و گفت « عام رمو ! كره مجلوله جل كن » منظورش از كره مجول ، تير بار بود من هم تير بار دوشيكا را آماده كردم و با يك قايق ، همراه قايقران ، سه نفري جهت شناسايي دشمن به گشت زني پرداختيم . به نيزار كه رسيديم به ما گفت : شما درون نيزار مخفي شويد . من به تنهايي به شناسايي مي روم . پس از اينكه برگشتم از زير آب يك دستم را بيرون مي آورم و با دو انگشت پيروزي ( سبابه و ميانه ) به شما علامت مي دهم چنان چه ، علامتي ديگر را ديديد شليك كنيد و او را بزنيد !

    طولي نكشيد كه قاسم برگشت ! در حالي كه چند قوطي كمپوت عراقي نيز همراه داشت ! برگشتيم به مقر . من يكي از كمپوت ها را به شهيد بيژني فرمانده ي گردان دادم خنديد و گفت : « اين يكي از كارهاي معمولي قاسم است ! »

    فرداي آن روز قرار بود خط را تحويل نيروهاي ديگر بدهند . شهيد بنوي نيز پس از 6 ماه مرخصي گرفت و تا الغدير ـ پشت خط مقدم ـ نيز رفت . در آنجا مطلع مي شود كه دشمن در پي عملياتي است با آن كه برگ مرخصي در جيبش بود ؛ اما وجود خود در « جزيره ي مجنون » را واجب تر ديد . مجدداً به جمع گردان پيوست . وقتي او را ديدم تعجب كردم و گفتم : قاسم جان ! چرا برگشتي ؟ گفت : « آمدم يك شب ديگر پيش بچه ها باشم!  … »

    شب كمي خوابيديم . در عالم خواب ، يك سيب قرمز بزرگ را ديدم كه آن را از وسط نصب كردم . دخترم كه بسيار كوچولو بود ؛ حتي حرف زدن بلد نبود ، زبان باز كرد  گفت : پدر ! چرا سيب را نصف كردي ؟! گفتم نصف اين سيب را مي خواهم براي خانواده ي قاسم ببرم ! وقتي از خواب بيدار شدم ، خوابم را براي قاسم تعريف كردم. قاسم با همان حالت هميشگي گفت : « فكرش را نكن يكي از ما شهيد مي شويم ! »

    راستش كمي ترسيدم ، ولي قاسم خيلي با روحيه بود و چون حال من را مي ديد به من نيز روحيه مي داد . نزد من آمد و گفت : « بلند شو ، الان وقتش است كه برويم گشت » ؛ ولي قبل از رفتن وصيتي دارم : « اگر شهادت نصيب من شد قول بده كه من را به عقب برگرداني و اگر نصيب تو شد من تو را به عقب بر مي گردانم . »

    تقريباً ساعت 12 شب مورخه ي4/4/67 بود . من و قاسم و قايقرانمان با قايق به طرف نيزارها رفتيم . سمت غرب آتشي به صورت ضربدر نمايان شد. قاسم گفت : « مي دانيد چه شده ؟ » گفتم نه. گفت : « عمليات عراقي ها … عراقي ها از اين منطقه تصميم به عمليات دارند » گفتم : ولي تو ديروز كه رفتي و كمپوت آوردي ، هيچ خبري نبود . گفت : « چرا بود. به اندازه ي ريگ كنار رودخانه ، نيرو آماده كردند… » در همين حين كائوچوهاي سفيد رنگي روي آب در حركت بودند . اشاره اي به قاسم كردم گفت : « برو كنار » ، سريع خودش پشت      دوشيكا آمد و چنان كائوچوها را به رگبار بست كه اثري از آنها باقي نماند. معلوم شد عراقي ها بودند ! گفتم برگرديم ، اوضاع خراب است . شهيد بنوي با شجاعتي كه در وجودش بود گفت : « پس چه كسي بايد دفاع كند بچه ها نياز به روحيه دارند . » عمليات شروع شده بود . چنان آتش دود و انفجاري بر پا شده بود كه قابل وصف نيست . درگيري تا ظهر ادامه داشت كه به « پد » برگشتيم . از قايق پياده شديم . همين كه پا به خشكي گذاشتيم قايق با موشك دشمن منفجر شد . از آن طرف ، غلامرضا بيژني با صداي بلند در حالي كه گريه مي كرد صدا زد : قاسم ! بيا كه حسن (فرمانده ي گردان ) را شهيد كردند … اكثر بچه ها شهيد يا زخمي شده بودند . روح جعفر بحريني نيز به سوي معبود پرواز كرده بود . برخي نيز توانسته بودند خود را از مهلكه نجات دهند . منطقه كم كم به دست عراقي ها افتاده بود و كاري از دست ما بر نمي آمد ؛        « قاسم هم با صداي بلند اعلام كرد كه اگر مي توانيد خود را نجات دهيد. »

    روز از نيمه گذشته بود و وضعيت به گونه اي بود كه جز اسارت راهي برايمان وجود نداشت ؛ چرا كه در محاصره ي كامل دشمن قرار داشتيم و هيچ گونه امكانات دفاعي نيز نداشتيم . خودمان را به آب انداختيم و وارد نيزارها شديم . من و رستم  پشت سنگر دو جداره اي كه قبلاً كنار نيزار ساخته بوديم مخفي شديم ؛ ولي صحنه ها را مي ديديم . قاسم را با همان لباس بسيجي و چفيه سفيد كه دور گردنش بود و كلاه كُركي سياهي كه سرش بود ديديم كه از آب بيرون آمد . به محض رسيدن او به خشكي با آر پي جي او را هدف قرار دادند . صحنه ي دلخراشي بود . با رفتن او خودم را باختم مگر مي شد … باور كردني نبود . قاسم هم ما را تنها گذاشت ! ناگهان يادم به وصيت نامه قاسم آمد . از اين كه نمي توانستم كاري بكنم ناراحت بودم از طرفي خودمان نيز در وضعيت بسيار بدي قرار داشتيم . صداي يكي از عراقي ها را شنيديم كه گفت : « والله العظيم أنا شيعه » … با شنيدن صدا از مخفي گاه بيرون آمديم و خودمان را تسليم كرديم دست هاي ما را با سيم تلفن محكم بستند . يكي از آنان با خشونت به فارسي به ما گفت : « اگر مي خواهيد كشته نشويد بايد از طريق بي سيم فرماندهي تان ، از مركز بخواهيد تا برايتان نيرو بفرستند … » بي سيم را آوردند ؛ اما خوشبختانه بي سيم ، به وسيله ي قاسم از كار افتاده بود ! اين كار خشونت آنان را بيشتر كرد .

    من و رستم آماده ي شهادت شده بوديم ! و ذكر مي گفتيم . يك لحظه ، صداي شليك اسلحه مرا به خود آورد . ديدم رستم ، رستم نقش بر زمين شده و در خون خود مي غلطد . چه صحنه اي ! همه ي ياران ، مرا تنها گذاشتند . من بودم و بعثي هاي متجاوز . نمي دانم چرا … حتماً لياقتش را داشتند .

    همان بعثي كه رستم را شهيد كرد تفنگش را روي سينه ي من گذاشت . شهادتين را بر زبان جاري كردم . به ماشه ي اسلحه فشار آورد ولي تيري شليك نشد . به اسلحه اش نگاه كرد . ديد دو تير جفتي در لوله ي تفنگ گير كرده و شليك نمي شود . مصلحت چه بود … دست در جيب پيراهنم كرد . قرآني كوچك و عكس خانواده ام را از جيبم بيرون آورد . قرآن را بوسيد و به عربي حرفهايي زد … شايد مي گفت : اين قرآن تو رار نجات داده است! بدين طريق از كشتن من صرف نظر كردند و به طرف بغداد حركت دادند .

    پس از آزادي از اسارت دشمن ، با لطف خدا و عنايت مسؤولين در درمانگاه شهيد مزارعي ( وحدتيه ) به عنوان راننده ي آمبولانس استخدام شدم . تا اين كه يك روز مأموريتي به رانندگان آمبولانس در استان محول شد كه من نيز انجام وظيفه كردم . به بوشهر رفتيم تا در حمل و تشييع چند تن از شهداي جنگ تحميلي تا زادگاهشان كمك كنيم. همان حال و هواي جبهه برايم زنده شده بود . باور كردني نبود . چه مي شنيدم ؟! قاسم … سردار رشيد جبهه ي مجنون نيز آنجا آرميده بود .

    براي آن كه به وعده اي كه داده بودم عمل كرده باشم ؛ تقاضا كردم تا شهيد بنوي تحويل بنده گردد . وقتي جريان را گفتم پذيرفتند و پيكر پاك آن شهيد بزرگوار را تحويل گرفتم و به طرف زادگاهش (وحدتيه) حركت كردم . در همان آمبولانس حرف ها داشتم كه با او زدم . با او سخن ها داشتم كه در خلوت به او گفتم .

    برادر بيژني ، يكي از همرزمان شهيد بنوي مي گويد :

    مأموريت شهيد بنوي به پايان رسيده بود . وي برگه ي تسويه حساب خود را گرفته بود و مي خواست براي رسيدگي به امور شخصي خود به خانه برگردد . به او گفتم : اگر شما برويد من فردا به دنبالت به بوشهر مي آيم ، شوخي كرد و گفت : « مي خواهي چه كار كني ؟ شما همين جا باشيد به شما خوش مي گذرد ما زندگي داريم ، مسؤوليت داريم . خلاصه با او خداحافظي كرديم . راستش خيلي حيفم مي آمد كه ايشان را از خود جدا ببينم زيرا تاب دوري او را نداشتم .

    وسط هفته بود . براي خداحافظي به جزيره ي مجنون مي روند . صبح جمعه 3/4/67 شهيد بنوي به اتفاق برادر شهيد بيژني ( فرمانده گردان ) از جزيره خارج مي شوند . ديگر از نظر اداري و قانوني هيچ مسؤوليتي بر دوش شهيد نبوي نبود .  به پادگان بر مي گردد با بي سيم از فرماندهي تيپ به آنها اطلاع مي دهند كه جزيره ي مجنون در حالت آماده باش است و فرمانده يا معاون گردان بايد در آنجا حضور داشته باشند . « شهيد بيژني » براي شركت در جلسه اي كه بعد از ظهر تشكيل مي شد در آن پادگان مي ماند و « شهيد بنوي » با وجود آنكه تسويه حساب گرفته بود و مأموريتش تمام شده بود به سرعت خود را به جزيره مي رساند . اوايل سپيده دم 4/4/67 كه درگيري بسيار شديدي آنجا روي مي دهد ، شهيد در همين درگيري ها به سوي خداوند پر مي گشايد .

    مصطفي عرب زاده از همرزمان ديگر شهيد بيان مي دارد :

    سابقه ي آشنايي من با شهيد بنوي به سال 1363 بر مي گردد . در منطقه ي « قفاس » با اين برادر آشنا شدم . در آن سال ، عمليات شناسايي را در آن منطقه انجام مي داديم و از طريق دريا و رأس آبادان به سمت بندر « فاو » مي رفتيم و ادامه ي همين شناسايي ها زمينه ي اجرايي عمليات والفجر 8 را پي ريزي كرده بود .

    شهيد قاسم بنوي بسيار آشنا به مسايل مذهبي بودند و سر نترس و بي باكي داشتند . در آن منطقه مدتي آذوقه مان تمام شده بود و غذايي براي خوردن نداشتيم . ما روي آب بوديم و درون قايق با كمك ريسمان و قلاب ، ماهي مي گرفتيم و آنجا مي پختيم و مي خورديم . اوايل جنگ بود و از نظر معيشتي و رفاهي شرايط بسيار سختي داشتيم ولي با همه ي اين احوال ، مردانه پايداري مي كرديم و به دشمن هيچ امتيازي نمي داديم .

    « شهيد بنوي » هر صبح كه بلند مي شدند پس از نماز صبح زيارت عاشورا مي خواندند و بسيار شوخ و شيرين زبان بودند .

    يك روز از منطقه ي عملياتي فاو بر مي گشتيم . رانندگي ماشين به عهده ي شهيد بنوي بود . من كنار دست ايشان نشسته بودم . ناگهان دشمن شيمايي زد . وسط جاده ، ماشين را نگه داشت . گرد و خاك شيميايي همه ي ماشين را پوشانيد . شهيد بنوي كه مي دانست من قبلاً شيميايي شده ام ، مردانه و با شجاعت مرا از صحنه خارج كرد و مرا از مرگ حتمي نجات داد .

    بعد از اينكه به بيمارستان آمدم ، ديدم حال خودش نيز زياد خوش نيست و اگر از خود گذشتگي ايشان نبود من نيز به خيل شهدا مي پيوستم .

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربي براء
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x