مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید ابوالقاسم باقرزاده

442
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام ابوالقاسم
نام خانوادگی باقرزاده
نام پدر رضا
تاریخ تولد 1345/03/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1363/05/29
محل شهادت جزيره مجنون
مسئولیت تك تيرانداز
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن مزارعي
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    اول خردادماه سال چهل و پنج هجري خورشيدي در خانواده اي مؤمن ، معتقد به احكام الهي و از دوستداران اهل بيت عصمت و طهارت پا به عرصه ي حيات گذاشت . پدرش « مشهدي رضا باقر زاده » كه از آموزندگان مجرب قرآن ، اين كتاب هدايت بشر در محل بود نام وي را « ابوالقاسم » نهاد ؛ تا در راه آورنده ي مكتب وحي گام نهد . مادر خانواده ، خانم « سكينه ي باقري » در اين مورد چنين بيان مي دارد : « هيچ گاه ، شوهرم مال حرامي به خانه نياورد . هميشه خمس و زكاتش را پرداخت مي كرد و از آن كه ريالي حق الناس در گردنش باشد واهمه داشت . همه بچه هايم در چنين محيطي تولد و پرورش يافته اند . »

    از همان اوان كودكي در مكتب خانه ي پدر ، قرآن را فرا گرفت . عشق به اهل بيت در قلبش ريشه دوانيده بود . وقتي پدر خود را جهت اقامه ي نماز ، آماده ي رفتن به مسجد مي كرد ، او نيز با شور و اشتياق وي را همراهي مي كرد . در عزاداري سالار شهيدان ، شركت فعال داشت . بين اعضاي خانواده ، محبوبيتي خاص داشت . هر وقت در آن جمع نبود جاي خالي اش محسوس بود . فردي متواضع ، راستگو و با حيا بود .

    هنگامي كه به دبستان طالقاني  وارد شد ، با حروف الفبا كاملاً آشنا بود و مي توانست بنويسيد و بخواند . وي از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب مي شد . مقطع ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و دوره ي سه ساله ي راهنمايي را در مدرسه ي خيام طي كرد . سال دوم اين مقطع بود كه با انقلاب اسلامي و آرمان هاي آن آشنا گشت و همراه با دوستان و هم كلاسي هايش در راه پيمايي هاي ضد رژيم شركت داشت . اين پروزي بر روحيه ي انقلابي وي تأثيري مضاعف گذاشته بود . به سبب جو موجود و روحيه ي موافق وي ، فعاليت هاي جدي اش را در انجمن اسلامي محل و مدرسه آغاز كرد . در برگزاري مراسم دعاي كميل و  توسل و بر پا كردن مراسم  ايام دهه ي محرم ، تلاش فراواني از خود نشان مي داد و چون صدايي دلنشين و خوش داشت خود نيز به محفل رونقي ديگر مي بخشيد .

    با پايان دوره ي راهنمايي وارد مقطع متوسطه شد . پس از يك سال همراه با پدر در تأمين معاش خانواده به كار در بنياد مسكن مشغول شد .

    جنگ تحميلي كه آغاز شد ، وي نوجواني چهارده ساله ، رشيد ، فهيم و با منطق بود . و در اين راه تحول فكري و شخصيتي خود را مديون امام مي دانست . اول اسفند ماه سال پنجاه و نه به عضويت پايگاه شهيد رجايي وحدتيه در آمد و پس از دو سال فعاليت چشمگير در تاريخ سوم آذرماه سال شصت و يك براي اولين بار به ميدان نبرد با دشمن بعثي اعزام شد . تابستان همان سال همراه برادر و يكي از دوستانش جهت ثبت نام و اعزام ، به برازجان رفته بودند كه جريان را از زبان برادر مي خوانيم : « به خاطر اشتياقي كه جوانان براي رفتن به جبهه داشتند ، داوطلبين را بر اساس قرعه كشي انتخاب مي كردند .

    من و برادرم ابوالقاسم و سيد حسين موسوي به برازجان رفتيم . در ميان كساني كه نام آنها در شمار افراد انتخاب شده به ديوار نصب شده بود نام من بود ، ولي نام او نبود . آن دو ناراحت بودند ؛ زيرا نمي توانستند به جبهه اعزام شوند .
    ادامه مطلب
    « من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني اجبني و من اجبني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديته و من علي ديته فاناديته . كسي كه مرا طلب كند دريابد مرا و كسي كه مرا در يابد ، مرا مي شناسد و هر كس كه مرا شناخت دوست مي دارد مرا ، و هر كس دوست مي دارد مرا به من عشق مي ورزد و هر كس به من عشق ورزيد من به او عشق مي ورزم و كسي كه به او عشق ورزيدم مي كشم او را و هر كس را كه كشتم برايش خون بها قرار مي دهم و هر كس را كه من خون بها برايش قرار دادم ، پس من خود خون بهاي او هستم .

    اينجانب ، ابوالقاسم باقر زاده متولد 1345 به شناسنامه ي شماره ي 2287 فرزند رضا عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي برازجان ، هم اكنون كه عازم جبهه هاي جنگ هستم بدون هيچ اجباري راهي مي شوم .

    و اما حديثي را كه در فوق ذكر شد ، معلوم مي كند كه خداوند چه كساني را مي كشد و آن كساني را كه مي كشد خون بهاي او را خود قرار مي دهد . من از خداوند بزرگ خواهانم كه اگر لياقت شهادت را داشتم ، مرا با بدني سالم از دنيا نبرد ؛ زيرا كه در زوز قيامت در نزد حسين بن علي (ع) خجالت مي كشم . چرا ؟ چون كه ، زينب در روز يازدهم محرم مي آيد تا با شهدا خداحافظي كند . بالاي سر حسين (ع) مي آيد و مي خواهد با برادر خداحافظي كند ؛ نمي داند كه كجاي حسين (ع) را ببوسد . خواست دست برادر را ببوسد ؛ ولي حسين (ع) دست در بدن نداشت . مي خواهد صورت برادر را ببوسد مي بيند كه سر از تن خدا شده و به طوري كه روايت شده در بدن حسين (ع) 1950 زخم بوده است . پس اگر من با بدني سالم از دنيا بروم در روز قيامت در نزد فاطمه زهرا «س» خجالت مي كشم .

    من ، وصيتي به مادرم دارم كه در عزاي من گريه نكند و آن گريه هايي هم كه مي كند براي مظلوميت حسين در كربلا باشد .  مادر جان ، از تو مي خواهم كه  چون زينب  استوار باشي . مادر جان ، مي خواهم داستان مادري را بگويم كه از اين مادر ، سرمشق بگيري . چون كه آن مادر از زينب سرمشق گرفته است . و شما بايد زينبي باشيد . مادري كه يك فرزند داشت تعريف مي كرد ، فرزندم شهيد شده است و مي گفت كه دلم مي خواهد كه الان مادر چند شهيد بودم چون كه زينب هم برادر از دست داد و هم فرزند برادر . همه و همه را در روز عاشورا از دست داد . مادر جان از تو مي خواهم كه در برابر چنين مصائبي كوچك كه فرزندت را از دست مي دهي استوار باشي و با صبر و استقامت خود ، اين از خدا بي خبران و اين حاميان شرق و غرب را نابود كني .

    وصيتي كه با پدر و برادران و خواهرانم دارم اين است : پدر جان ، شما حق زيادي در گردن من داريد و براي من زحمت كشيده ايد تا مرا به اين حد رسانده ايد كه شايد بتوانم براي اسلام فداكاري و جان نثاري كنم  در عوض شما را اذيت مي كردم . و تو ، اي برادر و خواهر عزيزم ، شما نيز خيلي حق گردن من داريد و من خيلي شما را ناراحت كرده ام ؛ بنابراين من از همگي شما حلاليت مي طلبم و در پايان از شما مي خواهم كه در دعاهايتان امام را فراموش نكنيد و از خدا طول عمر رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران و شيعيان جهان ، حضرت امام خميني ، را بخواهيد . و باز از كليه ي برادران و خواهران خواستارم كه اگر در شهادت من گريه مي كنند گريه هايتان به خاطر مظلوميت امام حسين (ع) در كربلا باشد . جان نثار اسلام ، ابوالقاسم باقر زاده . تاريخ 24/7/62 »
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اعزام من به جبهه ، قطعي شده بود . بنابر اين ، روبه من كردند و گفتند : « بيا به عكاسي برويم و با هم عكسي يادگاري بگيريم . شايد اين آخرين ديدار ما باشد . » به عكاسي پاكزاد برازجان رفتيم و عكسي سه نفره گرفتيم كه اينك يكي از بهترين و دوست داشتني ترين عكس هاي آلبوم زندگي من به شمار مي رود . »

    از آن جا كه وي اهداف متعالي خود را در حراست از آرمان مقدس انقلاب متحيلي مي ديد ، به خدمت در سپاه پاسداران پرداخت براي آن كه با اهداف و ويژگي هاي برجسته ي وي بيشتر آشنا شويم به آن چه اعضاي خانواده بيان كرده اند اشاره مي كنيم . خواهرش مي گويد : « هر وقت مي خواست به مسافرت برود ما را جمع مي كرد و مي گفت : « اگر تا چند روز ديگر كه برگشتم ، چند آيه يا سوره از قرآن را حفظ كرديد ، جايزه ي خوبي پيش من داري . البته هيچ وقت نمي شد كه از سفر برگردد و هديه اي براي اعضاي خانواده مخصوصاً كوچكتر ها مي آورد . سفارش مؤكد او به ما حفظ عفت و حجاب اسلامي بود. » برادرش « قنبر » اظهار مي دارد : « به مطالعه كتاب هاي ديني و مذهبي علاقه ي زيادي داشت . ضبط صوت قديمي در منزل پدري داشتيم كه بيشتر ، ابوالقاسم از آن استفاده مي كرد . نوار كاست هايي كه او گوش مي داد ، قرآن عبدالباسط ، دعاي كميل     آيه الله دستغيب و نوحه خواني هاي آهنگران و كويتي پور بود . اولين وسايلي كه براي مسافرت تهيه مي كرد ، قرآن كوچك، منتخب مفاتيح الجنان، سجاده و مٌٍهر بود . »

    ابوالقاسم ، در ميدان نبرد كنار همرزمان نيز ، دعاي كميل بر پا مي كرد . خودش خاطره اي در اين باره تعريف كرده بود : « در يكي از شب هاي جمعه ، من و عده اي ديگر از برادران همرزم در چادر خودمان مشغول خواندن دعاي كميل بوديم . هنگامي كه مشغول راز و نياز و گريه و زاري بوديم چند نفر ناشناس در حالي كه لباس شخصي و بسيجي به تن داشتند وارد چادر شدند و با گفتن  يك سلام بلند و مردانه كنار من نشستند. چند لحظه بعد ، يكي از آنها ، آهسته به من گفت : « برادر ! اجازه بده من نيز با خواندن دعا ، فيض ببرم و از زبان علي (ع) با خداي خود مناجات كنم . جاي خود را به او دادم . درون چادر تاريك بود ، چهره ي يكديگر را خوب نمي ديديم و برادري كه مي خواست جاي من دعا بخواند ، اُوركُتي نظامي به تن داشت . او را نمي شناختم ؛ ولي به محض اينكه شروع به خواندن دعا كرد ، او را شناختم ! زيرا صداي او را بارها شنيده بودم و با نوحه هاي او بود كه به سوي جبهه پر مي كشيديم . او كسي نبود جز ، بليل خميني « صادق آهنگران » كه به طور ناشناس درجمع اندك،ولي باصفاي ما حضور يافته بود . »

    از آخرين باري كه به مرخصي آمده بود ، مادر ، خاطره اي بيان مي كند : « همه ي اعضاي خانواده ، دور هم جمع شده بوديم . ابوالقاسم هم بود . موضوع ازدواج او را پيش كشيدم و گفتم ، ديگر وقت ازدواجت رسيده . بايد سر و ساماني بگيري ! همه موافق نظر من بودند . ايشان گفتند : » مادر جان ! من زياد مرخصي ندارم . مي خواهم برگردم ، ولي قرار است سپاه به ما يك بهار آزادي هديه بدهد . اگر آوردند و تحويل شما دادند ، آن را بفروشيد و با پول آن مقداري لباس بخريد و براي نامزدم ببريد …»

    خواهرش « راضيه » مي گويد : « آخرين باري كه به مرخصي آمده بود ، من و او به ديدن عمه ، رفته بوديم . در برگشت به او گفتم : برادر ، تو براي همه خواهرانت عيدي فرستاده بودي . مگر من خواهرت نبودم ؟! گفت : « مگر به تو نرسيده ؟ » گفتم : نه ، چون من منزل خواهر بزرگترم بودم . شايد پول به مادر رسيده و يادش رفته . همان لحظه ، اسكناس پنجاه توماني به من داد و گفت :« اين جاي عيديت . » پول را گرفتم . چند لحظه بعد ، از او پرسيدم : پسته ي خام دوست داري يا شور ؟ گفت : « فرقي نمي كند . » بعد كه رسيديم ؛ به مغازه رفتم و با همان پول ، پسته خريدم . مي خواستم يواشكي آن را داخل ساكش بگذارم . وقتي ساكش را باز كردم ، ديدم برخي از لباس ها يش شسته نشده . لباس ها را بيرون آوردم و آن ها را شستم و روي طناب انداختم . برادرم كه از اتاق بيرون آمد ، لباس ها را ديد . گفت : « كي اينها را شسته ؟ » خنديدم و گفتم ، من شستم . لبخندي نرم بر غنچه ي لبانش شكفته شد . دستي بر سرم كشيد و مرا بوسيد . خواهر بزرگترم كه شاهد ماجرا بود گفت : « ابوالقاسم ! مگر نگفتم اگر لباس كثيفي داري بده برايت بشويم ؟ » گفت : « دوست نداشتم زحمت بكشيد . » لباس ها كه خشك شد ، همراه با پسته اي كه خريده بودم درون ساكش گذاشتم . وقتي ماجراي شهادتش را تعريف مي كردند ، گفتند از همان پسته داشتند ميل مي كردند ! »

    سرانجام در تاريخ بيست و نهم مرداد ماه سال شصت و سه همراه با برادر پاسدار ابرهيم هادي پور در جزيره ي مجنون ، مجنون ديدار دوست شد و مورد اصابت گلوله ي توپ قرار گرفت و به گوي دوست پرواز كرد . چگونگي شهادت وي را از زبان جانباز نعمت الله دشمن زياري مي خوانيد :

    بسيج مركزي برازجان ، محل تجمع نيروهاي اعزامي به جبهه بود . من و تعدادي از برادران هم محلي نيز جزو نيروهاي اعزامي بوديم.

    ابتدا به بوشهر اعزام شديم و از آن جا به طرف اهواز حركت كرديم . نماز مغرب و عشا را در يكي از پادگان ها اقامه كرديم و سپس به صرف شام كه آش كشك بود ، پرداختيم . همان جا با برادر غلامرضا يوسفي - كه خدايش بيامورزد- آشنا شديم . ايشان ، فرمانده گردان « شهيد مصطفي خميني » بود . ما را هم به گردان ابوذر كه يكي از گردان هاي لشكر 19 فجر بود ، بردند . فرماندهي گردان ما را آقاي اسدي كه دهدشتي بود ، به عهده داشت . به مقر شهيد « دست بالا » كه 30 كيلومتري اهواز بود اعزام شديم.شب ها پشت خاكريز مي نشستيم . به خواندن دعاي توسل ، كميل و ندبه مشغول مي شديم . آواي خوش « شهيد باقر زاده » به جمع ، صفاي ديگري داده بود . فضاي روحاني بر آن جا حكمفرما بود و گرماي هوا طاقت فرسا . روي سنگرها را به صورت دريچه باز مي كرديم تا از گرماي درون سنگر كاسته شود .بعضي وقت ها وقت ها ، گرد و غبار و باد ، مانع غذا خوردن ما مي شد .

    پس از يك ماه كه پشت خط مقدم بوديم ما را به خط مقدم جزيره مجنون انتقال دادند . چند روز قبل از انتقال ، خبري از « شهيد هادي پور » و « شهيد باقر زاده » نبود . پيش خودمان فكر كرديم حتماً مرخصي رفته اند . اغلب بچه ها ناراحت شده بودند . بعضي از نيروها به جبهه ي شمال و برخي به جبهه ي جنوبي اعزام شدند.

    عصر بود كه خبر دادند آقايان هادي پور و باقر زاده هم آمده اند . خوشحال شديم . به سنگر فرماندهي با بيشه استتار شده بود ، رفتم تا آنان را ملاقات كنم . يكي از دوستان اصرار مي كرد كه به جبهه ي جنوبي نزد برادر يوسفي برويم ولي من با او نرفتم و كنار برادران ابوالقاسم و ابراهيم ماندم . چهره اي خسته داشتند . از آنان گلايه كردم : « حداقل مي گفتيد كه مي خواهيد برويد . شايد ما هم كاري داشتيم . » پس از آن كه ، گلايه ما تمام شد ، گفتند : « ما به مرخصي نرفته بوديم ؛ بلكه براي گذراندن يك دوره آموزش عمليات جنگي رفته بوديم … » از آنان عذر خواهي كردم و فكر و خيالي را كه درباره ي آنان داشتيم به آنها گفتم . خنديدند !

    آتش دشمن شروع شده بود . خمپاره 120، توپ 130 و … به شهيد هادي پور گفتم : اگر اين گلوله ها به نيروي ما بخورد يك نفر زنده نمي ماند ! شهيد هادي پور به بيشه ها نگاهي كرد و گفت : « بچه ها ؛ عجب ني هايي اينجا هست . مخصوص ني قليان است يادم باشد يكي را براي پدرم ببرم . » در همين صحبت ها بوديم كه سوت گلوله ي توپي را شنيديم . شهيد هادي پور گفت : « اين ديگر براي خودمان است  » هنوز حرف ابراهيم تمام نشده بود كه سنگر ما با انفجار گلوله به هوا رفت . همه جا را خون فرا گرفته بود . داشتم در خون خود مي غلتيدم . به اطرافم نگاهي انداختم ، ديدم ابراهيم نشسته و دو دستش روي زانوهايش آويزان است . صدايش زدم و گفتم : ابراهيم ! به دادم برس . جوابي نداد . دوباره نگاهي انداختم ، ديدم پشت گردن و كمرش سفيد شده و به جاي خون ، مغزش از پشت سر بيرون مي ريزد ! نگاهي به ابوالقاسم انداختم ديدم شكمش پاره شده و پايش قطع گرديده . بي سيم چي ها هم تكه تكه شده بودند . نمي دانستم چه كنم . به هر زحمتي بود بلند شدم . يكي از دست هايم از كتف ، قطع شده بود و در ميان پيكر پاك آن عزيزان پر پر مي زد .

    آمبولانس رسيد . ما را در آمبولانس گذاشتند . به آقاي انصاري كه دهدشتي بود گفتم : دستم را هم بياور . خون از كتفم فواره مي زد به نحوي كه گودي برانكارد پر از خون شده بود .

    به بيمارستان شهيد بقايي اهواز رسيديم . دكتر دستم را گرفت كه بلند كند ، گفتم : دستم را آورده ام كه برايم وصل كنيد ! ديگر چيزي به يادم نيست از هوش رفتم .

    كم كم به حالت عادي برگشتم . دكتر بالاي سرم ايستاده بود . پس از توضيحاتي كه داد به او گفتم : چرا ، دستم را وصل نكردي ؟ گفت : « عصب هاي دست شما كاملاً مرده بود ما به قسمت هاي ديگر بدنت رسيديم . »

    بعد از يك هفته مرا به بيمارستان دكتر شريعتي انتقال دادند . پس از چهار ماه با بهبودي به آغوش خانواده برگشتم ؛ ولي حيف و صد حيف كه لياقت همراهي دوستان و هم رزمان را نداشتم .

    برادرش « عباس » اظهارمي دارد : « از حالات روحي عجيبي كه برادرم داشت . مي دانستم كه اين بار شهيد مي شود. گويا به او الهام شده بود . يكبار در اتاق نشسته بوديم . با لباس فرم سپاه بود مي خواست عكس بگيرد . يكي ز اعضاي خانواده ، رفت كه كنارش بايستد . اشاره كرد : نه ، مي خواهم تنهايي عكس بگيرم ؛ تا هر وقت لازم شد آن را بزرگ كنيد ! بار ديگر ، نوحه اي در مورد شهات امام موسي كاظم ( ع ) سروده بودم ، به ايشان دادم تا در دعاي كميل كه در خانه ي شهدا هر هفته برگزار مي شد بخواند . روز پنج شنبه بود . گفتم : برادر ، از شهادت امام هفتم ، چند روزي گذشته ، ديگر مناسبت ندارد . بگذار براي سال آينده . گفت : « شايد من زنده نباشم ، همين امشب آن را مي خوانم  »

    يك روز ديگر مرا صدا زد . ديدم نوار كاستي در دست دارد . گفت : « اين نوار كاست را گوش نمي دهي . فقط پيش تو امانت باشد . » گفتم ،يعني چه ، پس چه كارش كنم ؟ جواب داد : « طول نمي كشد . بعد از مدتي خواهي فهميد ! » پس از شهادتش ، اولين چيزي كه به خاطرم آمد ، نوار بود. وقتي آن را روي ضبط گذاشتم ، صداي خودش بود كه داشت وصيت نامه اش را قرائت مي كرد.

    چند سال پس از شهادت ايشان ، مادرش از درد كليه به خود مي پيچيد و گرفتار درد شديدي مي شود . وقتي به پزشك مراجعه مي كند به او مي گويند كه يكي از كليه هايش از كار افتاده و كليه ي ديگر نيز ، سنگ ساز است و نياز به عمل جراحي دارد . خودش چنين مي گويد : « به شيراز رفتيم تا عمل جراحي انجام شود . ضمن توسل به ائمه اطهار به روح شهيد خودم نيز متوسل شدم و خدا را به خون مباركش قسم دادم . توسل من اجابت شد و احتياج به عمل پيدا نكردم . با اين كه متخصصين گفته بودند ، كليه ات ، سنگ ساز است ؛ ولي بحمداله تا كنون مشكلي برايم پيش نيامده است . »

    وقتي از وي سؤال كرديم كه چگونه خبر شهادت فرزندتان را شنيديد گفت : « مراسم فاتحه ي يكي از خويشاوندان بود . من هم رفته بودم . آن جا خبر آوردند كه اسماعيل هادي پور ( برادر شهيد هادي پور ) ، شهيد شده . گفتم : اسماعيل ؟ اسماعيل را همين امروز ديدم . حتماً برادرش ابراهيم است ، كه اگر ابراهيم باشد ، پس پسر من هم با او بوده . بلند شدم كه به خانه بيايم . در مسير خود پسر برادرم فتح اله باقري را ديدم . گفتم : ابوالقاسم چه شده ؟ خبر داري يا نه ؟ گفت : ناراحت نباش . فقط زخمي شده . همين امروز با هم به ملاقاتش مي رويم . با اينكه باورم نمي شد . گفتم : خوب برويم . مي خواهم او را ببينم . گفت : « عجله نكن ، عصري مي رويم . » وقتي اين را گفت . فهميدم ، دارد چيزي را از من پنهان مي كند . اصرار كردم . گفت : « عمه جان ! ابوالقاسم همراه با ابراهيم هادي پور ، هر دو شهيد شدند . »

    از « ابوالقاسم » شهيد ديگر مجنون بگو

    از كلامش تا ابد كارون خروشان ياد باد
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارمزارعي
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x