نام عبدالرحيم
نام خانوادگی احمدی
نام پدر خداكرم
تاریخ تولد 1352/03/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1366/10/30
محل شهادت برازجان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات سوم راهنمايی
مدفن بی براء
عبدالرحيم احمدي فرزند خداكرم در خردادماه سال پنجاه و دو هجري خورشيدي در وحدتيه ( بي براء ) متولد شد ، و در خانواده اي پاك و مومن به مكتب انسان ساز اسلام و در دامان مادري نجيب پرورش يافت .
در همان اوايل كودكي با تصوير نوراني و سخنان گهر بار امام آشنا شد و مجذوب وي گرديد چنان كه دايم در طلب مراد خود بود .
به بسيج و بسيجي علاقه ي فراوان داشت « دايم وقت خود را در بسيج مي گذراند » . خودش مي نوشت و صدايي دلنشين داشت در مراسمهاي صبحگاهي مدرسه و پادگان آموزشي قاري قرآن بود . هميشه برادران و خواهران و دوستانش را در جهت يادگيري دانش وا مي داشت .
چون اولين فرزند خانواده بود ، تأثير بسياري بر خانواده داشت . به نحوي كه خواهرش مي گويد ، هر وقت ما را مي ديد با لحني خوش و چهره اي خندان ما را به رعايت حفظ حجاب و توجه به درس سفارش مي كرد .
تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه ي شهيد حمزه و سپس دوره سه ساله راهنمايي را در مدرسه شهيد عسكر احمدي محل با موفقيت به پايان رسانيد ، استعداد درخشان وي در بين معلمان و دانش آموزان زبانزد بود . معلمان از ادب ، متانت و مستعد بودن وي خيلي خوششان مي آمد .
عبدالرحيم در مراسم تشييع پيكر پاك شهيد عسكر احمدي در سن 8 سالگي وصيت نامه وي را در جمع تشييع كنندگان با صدايي رسا و دلنشين قرائت كرد و اين شايد اولين جرقه اي بود كه او را با فرهنگ شهادت عجيبن مي كرد .
پس از پايان دوران راهنمايي وارد مقطع متوسطه شد . در اين ايام كبوتر دلش هواي پرواز بر بام جبهه كرد . در سال شصت و پنج هجري خورشيدي عازم جبهه ي مريدان و كامياران شد و به مدت يك ماه در آنجا به نبرد با دشمنان بعثي پرداخت .
يك روز به آخرين روز مرحله ي اول آموزش نظامي در پادگان قدس برازجان مانده بود . عصر روز سه شنبه پس از اتمام مراسم دعا و ديدار با قبور مطهر شهيدان برازجان به پادگان بر مي گردد . شب پس از اقامه ي نماز مغرب و عشا و خوردن شام ، رزم شبانه در پادگان شروع مي شود در سپيده دم سي ام دي ماه سال شصت و شش روز چهارشنبه هنوز عطر خوش ديدار با شهيدان به شام مي رسيد .
آخرين روز آموزشي است . يكي از مربيان آموزشي در حين آموزش تيراندازي مي كند . آن طرف تر صداي يا علي (ع) يا مهدي (عج) كسي به گوش مي رسد ، بلند مي شود در حالي كه دستش روي قلبش گذاشته شده خون از بين انگشتان فوران مي كند . نگاه مي كند ، لبخندي مي زند و دوباره يا علي (ع) ، يا مهدي (عج) . سريع او را به بيمارستان منتقل مي كنند . اما ديگر قاري قرآن به آرزوي خود رسيده بود . آري به لقاي دوست !
ادامه مطلب
در همان اوايل كودكي با تصوير نوراني و سخنان گهر بار امام آشنا شد و مجذوب وي گرديد چنان كه دايم در طلب مراد خود بود .
به بسيج و بسيجي علاقه ي فراوان داشت « دايم وقت خود را در بسيج مي گذراند » . خودش مي نوشت و صدايي دلنشين داشت در مراسمهاي صبحگاهي مدرسه و پادگان آموزشي قاري قرآن بود . هميشه برادران و خواهران و دوستانش را در جهت يادگيري دانش وا مي داشت .
چون اولين فرزند خانواده بود ، تأثير بسياري بر خانواده داشت . به نحوي كه خواهرش مي گويد ، هر وقت ما را مي ديد با لحني خوش و چهره اي خندان ما را به رعايت حفظ حجاب و توجه به درس سفارش مي كرد .
تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه ي شهيد حمزه و سپس دوره سه ساله راهنمايي را در مدرسه شهيد عسكر احمدي محل با موفقيت به پايان رسانيد ، استعداد درخشان وي در بين معلمان و دانش آموزان زبانزد بود . معلمان از ادب ، متانت و مستعد بودن وي خيلي خوششان مي آمد .
عبدالرحيم در مراسم تشييع پيكر پاك شهيد عسكر احمدي در سن 8 سالگي وصيت نامه وي را در جمع تشييع كنندگان با صدايي رسا و دلنشين قرائت كرد و اين شايد اولين جرقه اي بود كه او را با فرهنگ شهادت عجيبن مي كرد .
پس از پايان دوران راهنمايي وارد مقطع متوسطه شد . در اين ايام كبوتر دلش هواي پرواز بر بام جبهه كرد . در سال شصت و پنج هجري خورشيدي عازم جبهه ي مريدان و كامياران شد و به مدت يك ماه در آنجا به نبرد با دشمنان بعثي پرداخت .
يك روز به آخرين روز مرحله ي اول آموزش نظامي در پادگان قدس برازجان مانده بود . عصر روز سه شنبه پس از اتمام مراسم دعا و ديدار با قبور مطهر شهيدان برازجان به پادگان بر مي گردد . شب پس از اقامه ي نماز مغرب و عشا و خوردن شام ، رزم شبانه در پادگان شروع مي شود در سپيده دم سي ام دي ماه سال شصت و شش روز چهارشنبه هنوز عطر خوش ديدار با شهيدان به شام مي رسيد .
آخرين روز آموزشي است . يكي از مربيان آموزشي در حين آموزش تيراندازي مي كند . آن طرف تر صداي يا علي (ع) يا مهدي (عج) كسي به گوش مي رسد ، بلند مي شود در حالي كه دستش روي قلبش گذاشته شده خون از بين انگشتان فوران مي كند . نگاه مي كند ، لبخندي مي زند و دوباره يا علي (ع) ، يا مهدي (عج) . سريع او را به بيمارستان منتقل مي كنند . اما ديگر قاري قرآن به آرزوي خود رسيده بود . آري به لقاي دوست !
عبدالرحيم وصيت نامه ي خود را با سلام آغاز مي كند و با تأكيد بر نماز به پايان مي برد :
« با سلام و درود به يگانه منجي عالم بشريت حضرت امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام امت و با سلام بر شهيدان صدر اسلام از كربلاي حسيني تا كربلاي خميني (ره) وصيت نامه خود را شروع مي كنم .
« هر گز گمان مبريد آنانكه كه در راه خدا كشته مي شوند مرده اند بلكه آنان زنده اند و نزد خداوند روزي مي برند »
اين وصيت نامه هايي كه اين عزيزان مي نويسند . مطالعه كنيد پنجاه سال عبادت كرده ايد . امام خميني (ره)
اكنون كه صدام جنايتكار و امريكاي خونخوار و ديگر ايادي شياطين در دنيا سعي در نابود كردن كشور جمهوري اسلامي ايران را دارند وظيفه ما دانش آموزان ايراني است كه از اسلام و از هدف و آرمانهاي مقدس اسلامي دفاع كنيم . يا پيروزي شويم و به خانه برمي گرديم يا به فيض بالاتري كه همان شهادت است ميرسيم .
تمام جهانيان فهميده اند كه ما مردم ايران از مرگ نمي هراسيم همانطور كه مولايمان اميرالمومنين (ع) فرمود اگر عرب و عجم به جنگ من بيايند من پشت به جنگ نمي كنم تا تمام دشمنان دين را از پاي در آورم و دشمنان انقلاب و منافقين كور دل بدانند كه ما هم مثل مولايمان علي (ع) هستيم و بر ما واجب است كه در اين نبرد شركت كنيم . اينك وصيت نامه خود را براي برادرانم و خواهرانم و پدر و مادر عزيزم و براي تمام دوستان و خلاصه مردم ايران آغاز مي كنم .
وصيتم به برادران اين است كه درسشان را بخوانند ، چون اسلام به علم سفارش بسياري نموده است و راه مرا ادامه دهند وصيتم به خواهرانم اين است كه حجاب خود را رعايت نمايند كه حجاب تو اي خواهر از خون من رنگين تر است . از مادرم كه رنج بسياري در بزرگ كردن من كشيده است مي خواهم كه مرا حلال كند . چون بعضي مواقع او را ناراحت كرده ام .
از تمام دوستان و همكلاسيهايم مي خواهم كه مرا حلال كنند و راهم را كه همان درس خواندن است ادامه دهند .
از تمام اقوام و دوستان مي خواهم كه مرا حلال كنند از پدر و مادرم مي خواهم كه اگر شهيد شدم برايم گريه نكنند . و اگر مي خواهند گريه كنند براي علي اكبر امام حسين و قاسم بن حسن در صحراي دشت كربلا گريه كنند .
در پايان از تمام برادران مي خواهم كه امام را تنها نگذارند و به دستور امام بسيج را خالي نكنند نماز خود را هميشه در مساجد بخوانند چون امام فرمود : « مسجد سنگر است و سنگرها را حفظ كنيد »
ياد از عبدالرحيم از درس و بحث مدرسه
شهر جويا انتظارش چشم گريان ياد باد
ادامه مطلب
« با سلام و درود به يگانه منجي عالم بشريت حضرت امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام امت و با سلام بر شهيدان صدر اسلام از كربلاي حسيني تا كربلاي خميني (ره) وصيت نامه خود را شروع مي كنم .
« هر گز گمان مبريد آنانكه كه در راه خدا كشته مي شوند مرده اند بلكه آنان زنده اند و نزد خداوند روزي مي برند »
اين وصيت نامه هايي كه اين عزيزان مي نويسند . مطالعه كنيد پنجاه سال عبادت كرده ايد . امام خميني (ره)
اكنون كه صدام جنايتكار و امريكاي خونخوار و ديگر ايادي شياطين در دنيا سعي در نابود كردن كشور جمهوري اسلامي ايران را دارند وظيفه ما دانش آموزان ايراني است كه از اسلام و از هدف و آرمانهاي مقدس اسلامي دفاع كنيم . يا پيروزي شويم و به خانه برمي گرديم يا به فيض بالاتري كه همان شهادت است ميرسيم .
تمام جهانيان فهميده اند كه ما مردم ايران از مرگ نمي هراسيم همانطور كه مولايمان اميرالمومنين (ع) فرمود اگر عرب و عجم به جنگ من بيايند من پشت به جنگ نمي كنم تا تمام دشمنان دين را از پاي در آورم و دشمنان انقلاب و منافقين كور دل بدانند كه ما هم مثل مولايمان علي (ع) هستيم و بر ما واجب است كه در اين نبرد شركت كنيم . اينك وصيت نامه خود را براي برادرانم و خواهرانم و پدر و مادر عزيزم و براي تمام دوستان و خلاصه مردم ايران آغاز مي كنم .
وصيتم به برادران اين است كه درسشان را بخوانند ، چون اسلام به علم سفارش بسياري نموده است و راه مرا ادامه دهند وصيتم به خواهرانم اين است كه حجاب خود را رعايت نمايند كه حجاب تو اي خواهر از خون من رنگين تر است . از مادرم كه رنج بسياري در بزرگ كردن من كشيده است مي خواهم كه مرا حلال كند . چون بعضي مواقع او را ناراحت كرده ام .
از تمام دوستان و همكلاسيهايم مي خواهم كه مرا حلال كنند و راهم را كه همان درس خواندن است ادامه دهند .
از تمام اقوام و دوستان مي خواهم كه مرا حلال كنند از پدر و مادرم مي خواهم كه اگر شهيد شدم برايم گريه نكنند . و اگر مي خواهند گريه كنند براي علي اكبر امام حسين و قاسم بن حسن در صحراي دشت كربلا گريه كنند .
در پايان از تمام برادران مي خواهم كه امام را تنها نگذارند و به دستور امام بسيج را خالي نكنند نماز خود را هميشه در مساجد بخوانند چون امام فرمود : « مسجد سنگر است و سنگرها را حفظ كنيد »
ياد از عبدالرحيم از درس و بحث مدرسه
شهر جويا انتظارش چشم گريان ياد باد
پدر در جبهه ي شلمچه در نبرد با دشمن است . برادران سپاه از برازجان تماس مي گيرند به او مي گويند هر طور شده بايد برگردي . پدر شهيد مي گويد : « شك برده بودم حس ششم به من مي گفت : كه خبري شده اما مطمئن نبودم . سريع برگشتم . بدون توقف در دالكي پياده شدم.پس از چند دقيقه يكي از همشهريانم را ديدم .
با ماشين بود سوار شدم به من خوش آمد گفت : از نگاهش چيزهايي را مي شد خواند . از جبهه سؤال مي گرفت من هم خبر از شهر مي گرفتم هيچي نمي گفت تا در منزل شهيد عسكر احمدي پياده شدم ديدم خيلي شلوغ است . گفتم حتماً يكي از خانواده ي ايشان فوت كرده . گفتم « چه خبر است » گفت : « دعاي كميل است » . رفتم داخل ديدم همه ي آشنايان جمعند و در حالت گريه و زاري . چه شده پدر ، برادر ! چه شده كي مرده ، صداي ناله ي آشنايي به گوشم رسيد نگاه كردم ديدم همسرم در حالي كه به طرف من مي آمد گفت : « خداكرم، رحيم شهيد شده ، رحيم …
بدون اينكه عكس العملي از خود نشان دهم گفتم : « امانتي بود ، خدا امانتش را گرفته افتخار كن ، ناراحت نباش ، خدا را شكر … » با همان حال رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم پس از اتمام نماز براي تشكر از مردم برگشتم .
مادر شهيد نيز چگونگي جز شهادت را اينگونه بيان مي دارد : « عصر بود پسر كوچكم را تازه حمام داده بودم و نشسته بودم . تا براي رفع خستگي چايي بخورم .
صداي شيون و زاري از كوچه به گوش مي رسيد ، بلند شدم تا كسب خبر كنم ، در را باز كردم ديدم شيون و زاري از منزل شهيد « عسكر احمدي » است ، منزل شهيد احمدي نزديك ما بود.برگشتم و چادري سر زدم و رفتم . به دلم برات شده بود كه شايد شوهرم شهيد شده .
رسيدم در منزل شهيد احمدي ديدم همسرش دارد ناله مي كند ، اقوام و خويشان شوهرم نيز جمع بودند . گفتم چه شده ! چه خبر ! چرا گريه مي كنيد . خداكرم شهيد شده گفتند نه . « رحيمت . رحيمت شهيد شده . ديگر چيزي نفهميدم ». مادر شهيد عبدالرحيم صبح همان روز به كميته امداد نزد آقاي حسين زارعي رفته بود تا مقداري پول و … به جبهه كمك كند . آقاي زارعي به او مي گويد خبر از خداكرم نداري . گفتم : « تازگي نامه نداده ، به شوخي گفت شايد شهيد شده . من هم با همان حالت شوخي گفتم خدا نكند اگر پسرم شهيد بشود بهتر است ! » ولي اين شوخي به جديت پيوست
ادامه مطلب
با ماشين بود سوار شدم به من خوش آمد گفت : از نگاهش چيزهايي را مي شد خواند . از جبهه سؤال مي گرفت من هم خبر از شهر مي گرفتم هيچي نمي گفت تا در منزل شهيد عسكر احمدي پياده شدم ديدم خيلي شلوغ است . گفتم حتماً يكي از خانواده ي ايشان فوت كرده . گفتم « چه خبر است » گفت : « دعاي كميل است » . رفتم داخل ديدم همه ي آشنايان جمعند و در حالت گريه و زاري . چه شده پدر ، برادر ! چه شده كي مرده ، صداي ناله ي آشنايي به گوشم رسيد نگاه كردم ديدم همسرم در حالي كه به طرف من مي آمد گفت : « خداكرم، رحيم شهيد شده ، رحيم …
بدون اينكه عكس العملي از خود نشان دهم گفتم : « امانتي بود ، خدا امانتش را گرفته افتخار كن ، ناراحت نباش ، خدا را شكر … » با همان حال رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم پس از اتمام نماز براي تشكر از مردم برگشتم .
مادر شهيد نيز چگونگي جز شهادت را اينگونه بيان مي دارد : « عصر بود پسر كوچكم را تازه حمام داده بودم و نشسته بودم . تا براي رفع خستگي چايي بخورم .
صداي شيون و زاري از كوچه به گوش مي رسيد ، بلند شدم تا كسب خبر كنم ، در را باز كردم ديدم شيون و زاري از منزل شهيد « عسكر احمدي » است ، منزل شهيد احمدي نزديك ما بود.برگشتم و چادري سر زدم و رفتم . به دلم برات شده بود كه شايد شوهرم شهيد شده .
رسيدم در منزل شهيد احمدي ديدم همسرش دارد ناله مي كند ، اقوام و خويشان شوهرم نيز جمع بودند . گفتم چه شده ! چه خبر ! چرا گريه مي كنيد . خداكرم شهيد شده گفتند نه . « رحيمت . رحيمت شهيد شده . ديگر چيزي نفهميدم ». مادر شهيد عبدالرحيم صبح همان روز به كميته امداد نزد آقاي حسين زارعي رفته بود تا مقداري پول و … به جبهه كمك كند . آقاي زارعي به او مي گويد خبر از خداكرم نداري . گفتم : « تازگي نامه نداده ، به شوخي گفت شايد شهيد شده . من هم با همان حالت شوخي گفتم خدا نكند اگر پسرم شهيد بشود بهتر است ! » ولي اين شوخي به جديت پيوست
در يكي از روزهاي سرد زمستاني باران شديدي مي باريد . بارش باران به اندازه اي شديد بود كه حياطشان پر از آب شد ، پدرش هم در محل كارش « برازجان » خدمت مي كرد : « همه اش در فكر پسرم بودم خدايا كوچك است ، نكند بلايي سرش بيايد … لحظه شماري مي كردم . در همان حالت اضطراب و ناراحتي بودم . ناگهان صداي در نواخته شد ، سريع دويدم در را باز كردم ديدم رحيم است ، بغل يكي از معلمانش ، در حالي كه چتري روي سرش گرفته بود ، همينكه مرا ديد پريد توي بغلم او را بوسيدم . معلم گفت : « خيلي بي تابي مي كرد همه اش سراغ شما را مي گرفت ، چون دانش آموز ممتاز و مودبي است گفتم او را بياوردم »
در بهار سال شصت و شش نيز به همراه گروه سرود تبليغات به جبهه ي كردستان اعزام شد . در آنجا همراه با برادر « غلامرضا نبوي » جزء تك خوانان گروه سرود بودند و مراسم دعاي كميل و توسل را برپا مي كردند برادر « جگر گوشه » همرزم ايشان مي گويد : « موقعي كه به پادگان « قدس » اعزام شديم ، ابتدا ما را به ستاد نماز جمعه بردند . پس از سخنراني و توضيحاتي به پادگان اعزام شديم . در آنجا فرمانده پادگان و مسئول تاكتيك آن به ما معرفي شد . در همان برخورد اوليه ي ديدم كه رحيم چيزي زير پاي خود گذاشته كه قد بلند جلوه كند تا مبادا از پادگان آموزشي او را بر گردانند . »
مادرش برايش دمپايي چرمي نويي مي خرد . عصر همان روز وقتي كه از بسيج برگشته بود مادر مي بيند كه به جاي دمپايي نو دمپايي كهنه اي پوشيده به او مي گويد : « رحيم جان كو دمپايي ات ؟ » با همان احساس كودكانه ولي با معرفت و هوشيار به مادر پاسخ مي دهد كه : « مادر جان امروز صبح توي بسيج يكي از دوستانم را ديدم كه اين دمپايي كهنه پايش است ، دلم سوخت . چون وضعيت ضعيفي داشتند گفتم پدر من كه مي تواند باز برايم دمپايي بخرد پس بهتر است دمپايي را به او هديه بدهم و اين كار را كردم . مادر جان تو را به خدا اين راز را به هيچ كس نگو . »
پدرش خداكرم از نيروهاي فعال بسيج و عضو سپاه پاسداران كه چندين بار به جبهه اعزام شده و هم اكنون بازنشسته اين ارگان مقدس است مي گويد : « پس از شهادت فرزندم دلم مي خواست به خوابم بيايد ولي اينطور نمي شد بارها نيت مي كردم ، با وضو مي خوابيدم كه بتوانم پسرم را در خواب ملاقات كنم . اما اين اتفاق رخ نمي داد .
شبي در چادر تبليغات خوابم گرفت ، گفتم امشب روي تشك و پتو نمي خوابم به طرف قبله خوابيدم و از خدا خواستم اين در خواست مرا اجابت كند . در عالم خواب ديدم پسرم با لباس بسيجي به سويم آمد . دو دستم را باز كردم و او را در آغوش گرفتم . او را غرق در بوسه كردم به من رو كرد و گفت : « پدر اجازه بده ، مي خواهم مادرم را ببينم ، با همين حال از خواب پريدم خدا را شكر گفتم »
مادرش خانم نرگس جم اسپرا مي گويد : اغلب شب ها او را در خواب مي بينم ، يك لحظه او را فراموش نمي كنم . قبلاً هميشه احساس مي كردم جلوي چشمانم قدم مي زد ولي يك لحظه كه به خودم مي آمدم ، مي ديدم او نيست . تنها چيزي كه تسكينم مي داد گريه و زاري بود .
اصلاً باورم نمي شد كه رحيم نباشد ، شبي در عالم خواب او را ديدم كه نزدم آمد و سرش را روي دستانم گذاشت و آرام خوابيد گفتم عزيزم رحيم جان ! مگر … نگذاشت حرفم تمام شود گفت مادر جان ! براي همين آمده ام پيشت ، دلم نمي خواهند اينقدر گريه كني ، از گريه هاي تو ناراحت مي شوم درد تو مرا مي كشد و … داشت همين حرف ها را مي زد كه از خواب بيدار شدم .
ادامه مطلب
در بهار سال شصت و شش نيز به همراه گروه سرود تبليغات به جبهه ي كردستان اعزام شد . در آنجا همراه با برادر « غلامرضا نبوي » جزء تك خوانان گروه سرود بودند و مراسم دعاي كميل و توسل را برپا مي كردند برادر « جگر گوشه » همرزم ايشان مي گويد : « موقعي كه به پادگان « قدس » اعزام شديم ، ابتدا ما را به ستاد نماز جمعه بردند . پس از سخنراني و توضيحاتي به پادگان اعزام شديم . در آنجا فرمانده پادگان و مسئول تاكتيك آن به ما معرفي شد . در همان برخورد اوليه ي ديدم كه رحيم چيزي زير پاي خود گذاشته كه قد بلند جلوه كند تا مبادا از پادگان آموزشي او را بر گردانند . »
مادرش برايش دمپايي چرمي نويي مي خرد . عصر همان روز وقتي كه از بسيج برگشته بود مادر مي بيند كه به جاي دمپايي نو دمپايي كهنه اي پوشيده به او مي گويد : « رحيم جان كو دمپايي ات ؟ » با همان احساس كودكانه ولي با معرفت و هوشيار به مادر پاسخ مي دهد كه : « مادر جان امروز صبح توي بسيج يكي از دوستانم را ديدم كه اين دمپايي كهنه پايش است ، دلم سوخت . چون وضعيت ضعيفي داشتند گفتم پدر من كه مي تواند باز برايم دمپايي بخرد پس بهتر است دمپايي را به او هديه بدهم و اين كار را كردم . مادر جان تو را به خدا اين راز را به هيچ كس نگو . »
پدرش خداكرم از نيروهاي فعال بسيج و عضو سپاه پاسداران كه چندين بار به جبهه اعزام شده و هم اكنون بازنشسته اين ارگان مقدس است مي گويد : « پس از شهادت فرزندم دلم مي خواست به خوابم بيايد ولي اينطور نمي شد بارها نيت مي كردم ، با وضو مي خوابيدم كه بتوانم پسرم را در خواب ملاقات كنم . اما اين اتفاق رخ نمي داد .
شبي در چادر تبليغات خوابم گرفت ، گفتم امشب روي تشك و پتو نمي خوابم به طرف قبله خوابيدم و از خدا خواستم اين در خواست مرا اجابت كند . در عالم خواب ديدم پسرم با لباس بسيجي به سويم آمد . دو دستم را باز كردم و او را در آغوش گرفتم . او را غرق در بوسه كردم به من رو كرد و گفت : « پدر اجازه بده ، مي خواهم مادرم را ببينم ، با همين حال از خواب پريدم خدا را شكر گفتم »
مادرش خانم نرگس جم اسپرا مي گويد : اغلب شب ها او را در خواب مي بينم ، يك لحظه او را فراموش نمي كنم . قبلاً هميشه احساس مي كردم جلوي چشمانم قدم مي زد ولي يك لحظه كه به خودم مي آمدم ، مي ديدم او نيست . تنها چيزي كه تسكينم مي داد گريه و زاري بود .
اصلاً باورم نمي شد كه رحيم نباشد ، شبي در عالم خواب او را ديدم كه نزدم آمد و سرش را روي دستانم گذاشت و آرام خوابيد گفتم عزيزم رحيم جان ! مگر … نگذاشت حرفم تمام شود گفت مادر جان ! براي همين آمده ام پيشت ، دلم نمي خواهند اينقدر گريه كني ، از گريه هاي تو ناراحت مي شوم درد تو مرا مي كشد و … داشت همين حرف ها را مي زد كه از خواب بيدار شدم .
اطلاعات مزار
محل مزاربی براء
وضعیت پیکرمشخص
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
اسناد و مدارک
مشاهده سایر اسناد
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها