نام سيدماشاالله
نام خانوادگی هاشمي
نام پدر سيدهاشم
تاریخ تولد 1339/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/04/22
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباززميني ارتش
شغل سرباززميني ارتش
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
زندیگنامه شهید
ادامه مطلب
راوي: سيد حسن هاشمي (برادر شهيد)
برادرم ـ شهيد سيد ماشاءا… هاشمي ـ دو سال از من كوچكتر بود. از كوچكي در سنگي، محلهي شهيد عاشوري، پا به پاي هم و در كنار يكديگر بزرگ شديم. دورهي ابتدايي را در دبستان مهران گذرانديم. پس از طي دوران دبستان، سيد ماشاءا... ديپلم خود را در رشتهي علومتجربي با موفقيت كسب كرد.
از سالهاي 56 و 57 كه شهيد 18 سال سن داشت، فعاليتهاي انقلابي را شروع كرديم. به مسجد جامع عطار ميرفتيم و در برنامههاي ضد رژيم ستمشاهي شركت مينموديم. سيد ماشاءا... بيشتر با افراد مذهبي و بادرايت كه فعاليتهاي انقلابي چشمگيري داشتند در ارتباط بود و اكنون، اكثر دوستان او از افراد موفق جامعه شدهاند. از كودكي روحيهي ظلمستيزي داشت. در تظاهرات و راهپيماييهاي عليه رژيم شاه به صورت مستمر با هم شركت ميكرديم. از همان دوران طفوليت، نماز و ساير واجبات خود را سر وقت و به دقت به جا ميآورد. به مستحبات و مسائل شرعي توجه و علاقهي زيادي داشت. فردي باتقوي و مخلص بود؛ به طوري كه قبل از انقلاب نيز هميشه سر وقت در مسجد حاضر ميشديم و در كنار هم نماز جماعت را بر پا ميكرديم.
5 برادر و 2 خواهر دارم كه اگر خدا قبول كند، همگي در راه رضاي الهي و اخلاق نيكو قدم برداشتهايم؛ ولي شهيد هاشمي بين همهي ما شاخص و بهترين بود. به خانواده احترام زيادي ميگذاشت، خيلي مؤدب بود و رابطهاي بسيار صميمي با پدر و مادرم داشت.
بالاخره براي گذراندن خدمت سربازي، به لشكر 92 زرهي در اهواز ( استان خوزستان) اعزام شد. با شدت يافتن جنگ، مدام به منطقهي عملياتي در جبهه ميرفت. هنگامي كه سيد ماشاءا.. در منطقه حضور داشت، من نيز به عنوان
نيروي بسيجي عازم جبهه شدم. در اين مدت شهيد همواره براي خانواده نامه مينوشت و در نامههايش، همه را به تقواي الهي دعوت ميكرد و نصيحت مينمود. گاهي اوقات نيز در منطقه موفق به ديدار هم ميشديم.
زمان بنيصدر، در ميان گروهي از نيروهاي ارتشي، هنوز افكار و رفتار طاغوتي به چشم ميخورد و با مسايل مذهبي آشنايي چنداني نداشتند. شهيد با سخنراني و ارشاد آنها، آيات الهي و مفاهيم قرآن را برايشان بيان ميكرد. نماز جماعت بر پا مينمود و به طور كلي جزو نيروهاي عقيدتي سياسي ارتش بود و فعاليتهاي مذهبي فراواني انجام ميداد. به خاطر دارم يكي از سربازان نيروهاي ارتش كه با سيد ماشاءا... همراه بود، به من ميگفت: هاشمي ببين برادرت تمام گروه را نمازخوان و مقيد كرده و همه، حتي فرمانده به صف نماز جماعت مشتاق و راغب شدهاند.
شهيد هاشمي در چندين عمليات از جمله عمليات بستان و رمضان حضور فعال داشت. روزي با فرماندهي نيروهاي ارتش به چادر ما آمد و به فرماندهي ما اشاره كرد و گفت: اين برادر، فرماندهي سپاه است. فرماندهي نيروهاي ارتش با ديدن فرماندهي سپاه گفت: ايشان فرمانده است و اين قدر خاشع است و فروتني دارد؟ اين ماجرا در روحيهي فرماندهي ارتش تأثير زيادي گذاشت؛ ايمانش قويتر شد و از آن پس، وظايف فرماندهي خود را بهتر و در جهت رضاي خدا انجام ميداد.
من و شهيد در عمليات رمضان با هم بوديم. قبل از عمليات رمضان به بوشهر آمدم و چند روز بعد به منطقه برگشتم. تازه ازدواج كرده بودم؛ با اين حال مادرم از اين كه دو پسرش در جبهه بودند، مخالفتي نداشت و ميگفت هر چه مصلحت خداست، پيش ميآيد. بعد از بازگشت به منطقه، با برادرم كه به بوشهر
آمده بود، تماس گرفتم؛ گفت 3 الي 4 روز قبل از عمليات خود را به اهواز ميرساند. درست در وقت مقرر به منطقه برگشت. وقتي عمليات شروع شد، چون من در گردان نيروهاي بسيجي بودم و او جزو نيروهاي ارتش بود، از هم جدا شديم و ديگر او را نديدم.
چند روز بعد از اتمام عمليات، هنوز در منطقه بودم كه دو برادرم و چند نفر از بچههاي جهاد سازندگي كه قبلاً در آن جا كار ميكردم، به نزد من آمدند و گفتند: همراه ما به بوشهر بيا. پرسيدم: چه شده؟ گفتند: سيد ماشاءا... به شهادت رسيده است. البته قبل از اين كه آنها خبر شهادت سيد ماشاءا... را بدهند، متوجهي اين امر شده بودم؛ ساعت 4 بعدازظهر همان روز در منطقهي كوشك خوابيده بودم؛ خواب ديدم «خانهمان خيلي شلوغ است. ناگهان پسرعمويم مرا صدا زد و گفت بلند شو، برادرت شهيد شده. گفتم: نه او در منطقه است.» در همين لحظه، يكي از همرزمان مرا صدا زد و گفت: بلند شو، از بوشهر به ديدنت آمدهاند. مرحوم برادر بزرگم سيد محمد و سيد هاشم مرا در آغوش گرفتند و ماجرا را برايم تعريف كردند. از من خواستند با آنها به بوشهر بروم؛ اما در آن زمان همهي نيروها در آمادهباش كامل به سر ميبردند و هيچكس نميتوانست منطقه را ترك كند؛ با اين حال به من اجازه دادند براي شركت در مراسم تشييع پيكر پاك شهيد روانهي بوشهر شوم.
در همان عمليات، جمشيد جوكار از نيروهاي بسيجي كه اهل سنگي و از دوستان نزديكم بود نيز بر اثر تركش خمپاره در كنارم به شهادت رسيد. خلاصه با برادرانم براي تشييع پيكر سيد ماشاءا... و شهيد جمشيد جوكار به بوشهر آمديم. شهدا را به بسيج منطقه فرستاده بودند و همگي به بسيج رفتيم. وقتي روي شهيد را كنار زدند، چهرهاش مانند كسي بود كه تازه از خواب بيدار
شده و كمي عرق كرده است. با اين كه تمام بدنش سوخته بود، ولي انگار به خواب نازي فرو رفته باشد، چهرهي دلنشيني داشت و بوي خوش عطر ميداد. ايشان در بين افراد محل و همسايگان به نجابت و پاكي معروف و تقواي او براي همه نمونه و الگو بود. پس از تشييع پيكر شهيد و پايان مراسم هفتمين روز، به جبهه برگشتم و مدت سه ماه به طور مستمر در منطقه بودم.
از آنجا كه در اكثر عملياتها مانند فتح خرمشهر، فاو، والفجر و... شركت داشتم، تعداد زيادي از شهداي استان از جمله شهيد مجيد بشكوه و شهيد محمد رنجبر در كنارم و حتي در آغوش خودم به شهادت رسيدند. در ابتداي جنگ و زمان حملهي موشكي عراق به شهرهاي خوزستان از جمله اهواز، به عنوان جهادگر مدت سه ماه در اهواز خدمت كردم. از هر استان ده نفر از نيروهاي داوطلب در اين شهر حضور داشتند. بعد از آن به عنوان نيروي بسيجي به منطقه اعزام شدم.
تقوي و معنويت سيد ماشاءا... آن قدر زياد بود كه خداوند او را از ميان بندگانش گلچين كرد و به نزد خود برد. هر خدمتي از دستش بر ميآمد، براي مردم انجام ميداد. هميشه در محله جلوي كساني را كه به انحراف و گمراهي كشيده ميشدند، ميگرفت و آنها را راهنمايي ميكرد. با استدلال فراوان از آيات قرآن و احاديث، جوانان را ارشاد مينمود. روزي همراه شهيد بودم كه با يكي از جوانان فاميل در خيابان سنگي روبهرو شديم. شخصي روزنامهاي را كه عكسهاي نامناسبي داشت در اختيار او گذاشته بود. شهيد با ديدن آن جوان و روزنامهي مذكور، او را كناري كشيد و به راه راست و صحيح راهنمايي كرد؛ گفت: چه كسي اين روزنامهي مبتذل را به تو داده است؟ پدرت با سختي نان در ميآورد تا تو درس بخواني و براي خودت مهندس شوي؛ نبايد به راه خلاف و
فساد بروي و زحمت او را بياجر بگذاري. صحبتهاي سيد ماشاءا... تأثير زيادي بر آن جوان گذاشت و به اشتباه خود پي برد. آن جوان اكنون مهندس است و در شيراز زندگي ميكند.
روزهاي اول جنگ كه با گروه جهاد سازندگي به اهواز اعزام شده بودم، سيد ماشاءا... به محض مطلع شدن از حضور من در اهواز به آن جا آمد و گفت: تو هم به منطقه آمدهاي؟ گفتم: بله، بايد به وظيفهي خود عمل كنيم. گفت: آخر تو تازه ازدواج كردهاي؟ آن روز خيلي صحبت كرديم ، بعد با هم به حمام رفتيم. لباسش خيلي كثيف شده بود و من لباسهايش را شستم. بعد از بازگشت به بوشهر، با گريه به مادرم گفته بود در شهر غربت، برادر است كه به درد برادر ميخورد؛ با اين كه سيد حسن 2 سال از من بزرگتر است، لباسهايم را شست و هر كاري داشتم برايم انجام داد؛ در حالي كه وظيفهي من بود براي او كاري انجام دهم.
هر وقت براي ديدار خانواده به بوشهر ميآمد، نميگذاشت همسرم خريد منزل را انجام دهد. كارهايش را به عهده ميگرفت و وسايل مورد نيازش را تهيه ميكرد. اصلاً دوست نداشت با بودن او اهل خانواده در صف نانوايي يا شورا بايستند؛ تمام خريدها را خودش انجام ميداد. زماني كه در جهاد سازندگي كار ميكردم، منزل مسكوني مستقل نداشتم و با خانوادهي برادرم در خانهي پدرمان زندگي ميكرديم. جايمان خيلي تنگ بود؛ به همين دليل صد تومان وام دريافت كردم و با همان حقوق ماهي 2 هزار تومان، يك اتاق در زميني كه داشتم ساختم تا به اتفاق همسرم در آن زندگي كنيم؛ ولي شهيد اجازه نداد. گفت: من خودم برايت وام ميگيرم و تا زماني كه همهي خانه را نساختي، به آن جا نقل مكان نكن. اگر خانه نيمهكاره باشد، رفت و آمد بناها و كارگران براي ساخت و
ساز، باعث ناراحتي و آزار و اذيت خانوادهات ميشود. همين جا بمانيد تا خانه تكميل شود.
هنگامي كه در جبهه به سر ميبرديم، هر وقت نزد ما ميآمد، خصايص و رفتارهاي پسنديده و نيكوي بچههاي بسيجي و سپاهي را براي نيروهاي ارتش توصيف ميكرد و از آنها ميخواست اعمال و رفتار برادران بسيجي و سپاهي را الگو و سرمشق خود قرار دهند. نيروهاي ارتشي را نزد ما ميآورد تا ايثار، فداكاري و تقواي بسيجيها را به چشم ببينند و درس بگيرند. دوستانه و دلسوزانه امر به معروف و نهي از منكر ميكرد. به برنامههاي شبكههاي داخلي و خارجي تلويزيون در زمان طاغوت خيلي حساس بود و بسيار تأكيد داشت كه بچهها برنامههاي مفيد و سالم را نگاه كنند. با برنامههاي مبتذل و ناسالم به شدت مخالف بود و اعتقاد داشت آثار منفي و ضداخلاقي دارند. جوان درسخوان و بااستعدادي بود و اگر اكنون در بين ما حضور داشت، حتماً در درس مدارج بالايي را طي ميكرد.
بعد از شهادت ايشان، مادرم هرگز از بنياد شهيد هديه و وسايلي مثل دفترچهي خواروبار، حقوق و كمك هزينه قبول نكرد. حتي براي مراسم تشييع و سوگواري شهيد، همه چيز را خودمان تدارك ديديم. در زمان جنگ به عنوان حق خون شهيد 200 هزار تومان پول ميدادند؛ ولي مادرم نپذيرفت؛ گفت: پسرم در راه خدا رفته است، اجر ما و او نيز با خداست. براي برگزاري مراسم سالگرد شهادت سيد ماشاءا...، شهيد عاشوري و شهيد چاشوري كه در يك روز شهيد و با هم به خاك سپرده شدند نيز هيچگاه مبلغي از بنياد شهيد نگرفتيم. روحشان شاد و در جوار رحمت الهي راضي و خشنود باد.
راوي: خواهر شهيد
در خانوادهاي بسيار مذهبي بزرگ شدهام؛ اما هميشه معتقدم در بين اعضاي خانواده، سيد ماشاءا… و سيد حسن كه زمان جنگ مدام در جبهه حضور داشتند، از همه نمونهتر و سرآمدترهستند و از همان كودكي با اهل خانه بسيار شايسته رفتار ميكردند. خدمت سربازي سيد ماشاءا... همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد. شهيد از ابتداي جنگ تا زمان آزادي خرمشهر به خانه نيامد. وقتي خرمشهر به حول و قوهي الهي آزاد شد، به مرخصي آمد و بعد از دو روز دوباره عزم رفتن كرد. برادرم از او خواست يك روز ديگر بماند؛ اما قبول نكرد و راهي منطقه شد و سرانجام در عمليات رمضان سال 61 به شهادت رسيد.
با اين كه 4 سال از شهيد بزرگتر هستم؛ اما رفتار و كردار شايستهي او هميشه برايم الگو و سرمشق بوده است. صميميت زيادي با فاميل و آشنايان داشت و بسيار خونگرم و خودجوش بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي داوطلبانه عضو بسيج شد و به فعاليتهاي مذهبي پرداخت. از مسجد، اسلحه تهيه ميكردند و براي حفظ امنيت محله، به اتفاق ساير دوستانش شبها نگهباني ميدادند. از هرگونه تلاشي در جهت پيشرفت آرمانهاي انقلاب فروگذار نميكرد. به خاطر دارم در سالهاي پرشور شكلگيري انقلاب، روزي تعداد زيادي كتاب به خانه آورد و در باغچهي حياط، زير خاك كرد. ميگفت: نيروهاي ساواك دنبال كتابها هستند.
با به ثمر رسيدن نهال انقلاب نيز كماكان در بسيج و مسجد به فعاليتهاي خود ادامه داد. مخالف سرسخت بنيصدر ملعون بود و بسيار به شخصيت والاي شهيد بهشتي علاقه داشت. اگر كسي بر عليه شهيد مظلوم
بهشتي حرفي ميزد، شديداً با او برخورد ميكرد و ابعاد شخصيتي بهشتي را برايش تشريح مينمود. فصاحت و بلاغت خدادادي در گفتارش موج ميزد و در مجالس مختلف با افراد به بحث مينشست. به ياد دارم شبي تا صبح در مورد شهيد بهشتي با عدهاي در خانهي خودمان گفتوگو ميكردند. گستردگي اطلاعات و افكارش بسيار بزرگتر و بيشتر از سنش بود. روي حجاب و تقواي ما حساسيت فراواني نشان ميداد و اعضاي خانواده را هميشه به پرهيزگاري و رضاي الهي دعوت ميكرد. مرحوم پدرم فردي بسيار مذهبي و متدين بود و سيد ماشاءا... نيز كه پرورش يافتهي ايشان است، مثل خودش معنويت بالايي داشت. شهيد دوست داشت خواهرانش و همهي بانوان جامعه پوشيده و عفيف باشند. هرگاه دوستانش به منزل ما ميآمدند، اجازه نميداد ما پذيرايي كنيم و خودش همه چيز را تعارف ميكرد و از مهمانان پذيرايي مينمود.
افتخار ميكنم كه خواهر شهيد هستم و شهادت ايشان، سعادتيست كه نصيبمان شده است. به قول مادرم، شهادت سيد ماشاءا… سبب شد در برابر حضرت زهرا(س) و حضرت زينب(س) روسفيد شويم و شرمنده نباشيم. لحظهي آخر كه پيكر پاكش را در آرامگاه ابديش ميگذاشتند، او را ديدم؛ در آن لحظه از طرفي از فراغ و دوري شهيد اندوهگين بودم و از سوي ديگر چون رضاي الهي و سعادت ايشان را ميديدم، احساس خوشحالي ميكردم و به خود ميباليدم.
خبر شهادت ايشان به وسيلهي پسر برادرم كه در جبهه به سر ميبرد، به خانواده رسيد. در آن زمان، سيد حسن هنوز در منطقه بود؛ به همين دليل دو برادرم با پيجويي پيكر شهيد را به بوشهر آوردند و بعد به او خبر دادند. همزمان با شهادت سيد ماشاءا… چند جوان ديگر محله نيز به شهادت رسيدند و همگي
در يك روز تشييع و خاك سپاري شدند.
زماني كه مادرم هنوز زنده بود و از او پرستاري ميكردم، شبي شهيد به خوابم آمد و گفت: هر وقت تو از مادرم پرستاري ميكني، من همراه و در كنارت هستم. سيد ماشاءا... خيلي با من صميمي بود و هميشه از تمام اعضاي خانواده حمايت ميكرد. در روزهاي نخست بمباران شهرها، همسرم كه ارتشي بود، در آمادهباش به سر ميبرد و شبها به خانه نميآمد؛ شهيد به محض كشيدن آژير و خاموشي، به خانهي ما ميآمد، دخترم را بغل ميكرد و ميگفت: تنها نمان، خطرناك است؛ بيا به منزل ما برويم.
جوان پر جنب و جوش و فعالي بود؛ در محله تيم فوتبالي تشكيل داده بودند و هميشه با دوستانش فوتبالبازي ميكردند. عكسهايي نيز در زمين فوتبال با هم گرفتهاند كه از روزهاي حيات سرشار از شور و نشاط شهيد به يادگار مانده است. از زماني كه جنگ شروع شد و سيد رضا حسيني به عنوان امام جماعت مسجد به محلهي ما آمد، شهيد ارتباط بسيار نزديكي با ايشان برقرار نمود و با هم در برنامهها و فعاليتهاي عقيدتي سياسي شركت ميكردند.
وقتي برادرم به شهادت رسيد، براي اين كه رهرو راه شهيد باشم، عضو بسيج شدم. در آن جا آموزشهايي را فراگرفتم و در طول جنگ، فعاليتهاي زيادي در پشت جبهه انجام ميدادم و در برنامههاي كمكرساني به رزمندگان به طور فعال شركت ميكردم. پسرانم سيد ماشاءا... و سيد هادي و دو دخترم را كه كوچك بودند، نزد مادرم ميگذاشتم و به بسيج ميرفتم. در بسيج مركزي كارهاي مختلفي انجام ميداديم؛ براي رزمندگان لباس ميدوختيم، نان ميپختيم، آبليمو ميگرفتيم و مربا درست ميكرديم. بعد همه را در كارتنهايي بستهبندي كرده و به جبهه ميفرستاديم. هر روز تا بعدازظهر يا غروب در آن جا مشغول خدمت
بوديم و از هيچ كمكي دريغ نميكرديم.
شهيد هميشه به مادرم ميگفت: برايم دعا كنيد تا شهيد شوم؛ مبادا روزي برسد كه به اسارت دشمن درآيم. اما هميشه در جوابش ميگفتيم: اين حرف را نزن؛ انشاءا... زنده باشي و با دشمن بجنگي. ميگفت: شهادت بهترين چيزي است كه نصيب انسان ميشود. تمام فكر و ذكرش، شهادت و ايثار در راه خدا بود. دوستانش نيز مثل خود او اهل تفكر و ديانت بودند. جايش بين ساكنان محله خالي و يادش ماندگار و سبز است. هنوز بعضي وسايل و لوازمش از جمله چراغ مطالعهاش، قاشق و ليواني كه در جبهه از آن استفاده ميكرد و لباسهايش را به يادگار نگه داشتهام.
در آخرين لحظات زندگي پربارش، هنگام انفجار تانك، خود را به سختي بالا ميكشد و به اطرافيانش ميگويد: دوست دارم اگر شهيد ميشوم، جسم بيجانم به دست مادرم برسد و آرزوي ديدن پيكر فرزند، به دل مادرم نماند. به همين دليل اگر چه بسيار برايش سخت و دشوار بوده است، اما سعي نموده خود را از تانك بيرون بكشد تا جسمش خاكستر نشود؛ با اين حال وقتي او را ديديم، بدنش به شدت سوخته بود.
از ميان فرزندانم، رفتار پسرم سيد ماشاءا... حسيني خيلي به برادر شهيدم نزديك است. اميدوارم هميشه رهرو راه او باشد.
ادامه مطلب
برادرم ـ شهيد سيد ماشاءا… هاشمي ـ دو سال از من كوچكتر بود. از كوچكي در سنگي، محلهي شهيد عاشوري، پا به پاي هم و در كنار يكديگر بزرگ شديم. دورهي ابتدايي را در دبستان مهران گذرانديم. پس از طي دوران دبستان، سيد ماشاءا... ديپلم خود را در رشتهي علومتجربي با موفقيت كسب كرد.
از سالهاي 56 و 57 كه شهيد 18 سال سن داشت، فعاليتهاي انقلابي را شروع كرديم. به مسجد جامع عطار ميرفتيم و در برنامههاي ضد رژيم ستمشاهي شركت مينموديم. سيد ماشاءا... بيشتر با افراد مذهبي و بادرايت كه فعاليتهاي انقلابي چشمگيري داشتند در ارتباط بود و اكنون، اكثر دوستان او از افراد موفق جامعه شدهاند. از كودكي روحيهي ظلمستيزي داشت. در تظاهرات و راهپيماييهاي عليه رژيم شاه به صورت مستمر با هم شركت ميكرديم. از همان دوران طفوليت، نماز و ساير واجبات خود را سر وقت و به دقت به جا ميآورد. به مستحبات و مسائل شرعي توجه و علاقهي زيادي داشت. فردي باتقوي و مخلص بود؛ به طوري كه قبل از انقلاب نيز هميشه سر وقت در مسجد حاضر ميشديم و در كنار هم نماز جماعت را بر پا ميكرديم.
5 برادر و 2 خواهر دارم كه اگر خدا قبول كند، همگي در راه رضاي الهي و اخلاق نيكو قدم برداشتهايم؛ ولي شهيد هاشمي بين همهي ما شاخص و بهترين بود. به خانواده احترام زيادي ميگذاشت، خيلي مؤدب بود و رابطهاي بسيار صميمي با پدر و مادرم داشت.
بالاخره براي گذراندن خدمت سربازي، به لشكر 92 زرهي در اهواز ( استان خوزستان) اعزام شد. با شدت يافتن جنگ، مدام به منطقهي عملياتي در جبهه ميرفت. هنگامي كه سيد ماشاءا.. در منطقه حضور داشت، من نيز به عنوان
نيروي بسيجي عازم جبهه شدم. در اين مدت شهيد همواره براي خانواده نامه مينوشت و در نامههايش، همه را به تقواي الهي دعوت ميكرد و نصيحت مينمود. گاهي اوقات نيز در منطقه موفق به ديدار هم ميشديم.
زمان بنيصدر، در ميان گروهي از نيروهاي ارتشي، هنوز افكار و رفتار طاغوتي به چشم ميخورد و با مسايل مذهبي آشنايي چنداني نداشتند. شهيد با سخنراني و ارشاد آنها، آيات الهي و مفاهيم قرآن را برايشان بيان ميكرد. نماز جماعت بر پا مينمود و به طور كلي جزو نيروهاي عقيدتي سياسي ارتش بود و فعاليتهاي مذهبي فراواني انجام ميداد. به خاطر دارم يكي از سربازان نيروهاي ارتش كه با سيد ماشاءا... همراه بود، به من ميگفت: هاشمي ببين برادرت تمام گروه را نمازخوان و مقيد كرده و همه، حتي فرمانده به صف نماز جماعت مشتاق و راغب شدهاند.
شهيد هاشمي در چندين عمليات از جمله عمليات بستان و رمضان حضور فعال داشت. روزي با فرماندهي نيروهاي ارتش به چادر ما آمد و به فرماندهي ما اشاره كرد و گفت: اين برادر، فرماندهي سپاه است. فرماندهي نيروهاي ارتش با ديدن فرماندهي سپاه گفت: ايشان فرمانده است و اين قدر خاشع است و فروتني دارد؟ اين ماجرا در روحيهي فرماندهي ارتش تأثير زيادي گذاشت؛ ايمانش قويتر شد و از آن پس، وظايف فرماندهي خود را بهتر و در جهت رضاي خدا انجام ميداد.
من و شهيد در عمليات رمضان با هم بوديم. قبل از عمليات رمضان به بوشهر آمدم و چند روز بعد به منطقه برگشتم. تازه ازدواج كرده بودم؛ با اين حال مادرم از اين كه دو پسرش در جبهه بودند، مخالفتي نداشت و ميگفت هر چه مصلحت خداست، پيش ميآيد. بعد از بازگشت به منطقه، با برادرم كه به بوشهر
آمده بود، تماس گرفتم؛ گفت 3 الي 4 روز قبل از عمليات خود را به اهواز ميرساند. درست در وقت مقرر به منطقه برگشت. وقتي عمليات شروع شد، چون من در گردان نيروهاي بسيجي بودم و او جزو نيروهاي ارتش بود، از هم جدا شديم و ديگر او را نديدم.
چند روز بعد از اتمام عمليات، هنوز در منطقه بودم كه دو برادرم و چند نفر از بچههاي جهاد سازندگي كه قبلاً در آن جا كار ميكردم، به نزد من آمدند و گفتند: همراه ما به بوشهر بيا. پرسيدم: چه شده؟ گفتند: سيد ماشاءا... به شهادت رسيده است. البته قبل از اين كه آنها خبر شهادت سيد ماشاءا... را بدهند، متوجهي اين امر شده بودم؛ ساعت 4 بعدازظهر همان روز در منطقهي كوشك خوابيده بودم؛ خواب ديدم «خانهمان خيلي شلوغ است. ناگهان پسرعمويم مرا صدا زد و گفت بلند شو، برادرت شهيد شده. گفتم: نه او در منطقه است.» در همين لحظه، يكي از همرزمان مرا صدا زد و گفت: بلند شو، از بوشهر به ديدنت آمدهاند. مرحوم برادر بزرگم سيد محمد و سيد هاشم مرا در آغوش گرفتند و ماجرا را برايم تعريف كردند. از من خواستند با آنها به بوشهر بروم؛ اما در آن زمان همهي نيروها در آمادهباش كامل به سر ميبردند و هيچكس نميتوانست منطقه را ترك كند؛ با اين حال به من اجازه دادند براي شركت در مراسم تشييع پيكر پاك شهيد روانهي بوشهر شوم.
در همان عمليات، جمشيد جوكار از نيروهاي بسيجي كه اهل سنگي و از دوستان نزديكم بود نيز بر اثر تركش خمپاره در كنارم به شهادت رسيد. خلاصه با برادرانم براي تشييع پيكر سيد ماشاءا... و شهيد جمشيد جوكار به بوشهر آمديم. شهدا را به بسيج منطقه فرستاده بودند و همگي به بسيج رفتيم. وقتي روي شهيد را كنار زدند، چهرهاش مانند كسي بود كه تازه از خواب بيدار
شده و كمي عرق كرده است. با اين كه تمام بدنش سوخته بود، ولي انگار به خواب نازي فرو رفته باشد، چهرهي دلنشيني داشت و بوي خوش عطر ميداد. ايشان در بين افراد محل و همسايگان به نجابت و پاكي معروف و تقواي او براي همه نمونه و الگو بود. پس از تشييع پيكر شهيد و پايان مراسم هفتمين روز، به جبهه برگشتم و مدت سه ماه به طور مستمر در منطقه بودم.
از آنجا كه در اكثر عملياتها مانند فتح خرمشهر، فاو، والفجر و... شركت داشتم، تعداد زيادي از شهداي استان از جمله شهيد مجيد بشكوه و شهيد محمد رنجبر در كنارم و حتي در آغوش خودم به شهادت رسيدند. در ابتداي جنگ و زمان حملهي موشكي عراق به شهرهاي خوزستان از جمله اهواز، به عنوان جهادگر مدت سه ماه در اهواز خدمت كردم. از هر استان ده نفر از نيروهاي داوطلب در اين شهر حضور داشتند. بعد از آن به عنوان نيروي بسيجي به منطقه اعزام شدم.
تقوي و معنويت سيد ماشاءا... آن قدر زياد بود كه خداوند او را از ميان بندگانش گلچين كرد و به نزد خود برد. هر خدمتي از دستش بر ميآمد، براي مردم انجام ميداد. هميشه در محله جلوي كساني را كه به انحراف و گمراهي كشيده ميشدند، ميگرفت و آنها را راهنمايي ميكرد. با استدلال فراوان از آيات قرآن و احاديث، جوانان را ارشاد مينمود. روزي همراه شهيد بودم كه با يكي از جوانان فاميل در خيابان سنگي روبهرو شديم. شخصي روزنامهاي را كه عكسهاي نامناسبي داشت در اختيار او گذاشته بود. شهيد با ديدن آن جوان و روزنامهي مذكور، او را كناري كشيد و به راه راست و صحيح راهنمايي كرد؛ گفت: چه كسي اين روزنامهي مبتذل را به تو داده است؟ پدرت با سختي نان در ميآورد تا تو درس بخواني و براي خودت مهندس شوي؛ نبايد به راه خلاف و
فساد بروي و زحمت او را بياجر بگذاري. صحبتهاي سيد ماشاءا... تأثير زيادي بر آن جوان گذاشت و به اشتباه خود پي برد. آن جوان اكنون مهندس است و در شيراز زندگي ميكند.
روزهاي اول جنگ كه با گروه جهاد سازندگي به اهواز اعزام شده بودم، سيد ماشاءا... به محض مطلع شدن از حضور من در اهواز به آن جا آمد و گفت: تو هم به منطقه آمدهاي؟ گفتم: بله، بايد به وظيفهي خود عمل كنيم. گفت: آخر تو تازه ازدواج كردهاي؟ آن روز خيلي صحبت كرديم ، بعد با هم به حمام رفتيم. لباسش خيلي كثيف شده بود و من لباسهايش را شستم. بعد از بازگشت به بوشهر، با گريه به مادرم گفته بود در شهر غربت، برادر است كه به درد برادر ميخورد؛ با اين كه سيد حسن 2 سال از من بزرگتر است، لباسهايم را شست و هر كاري داشتم برايم انجام داد؛ در حالي كه وظيفهي من بود براي او كاري انجام دهم.
هر وقت براي ديدار خانواده به بوشهر ميآمد، نميگذاشت همسرم خريد منزل را انجام دهد. كارهايش را به عهده ميگرفت و وسايل مورد نيازش را تهيه ميكرد. اصلاً دوست نداشت با بودن او اهل خانواده در صف نانوايي يا شورا بايستند؛ تمام خريدها را خودش انجام ميداد. زماني كه در جهاد سازندگي كار ميكردم، منزل مسكوني مستقل نداشتم و با خانوادهي برادرم در خانهي پدرمان زندگي ميكرديم. جايمان خيلي تنگ بود؛ به همين دليل صد تومان وام دريافت كردم و با همان حقوق ماهي 2 هزار تومان، يك اتاق در زميني كه داشتم ساختم تا به اتفاق همسرم در آن زندگي كنيم؛ ولي شهيد اجازه نداد. گفت: من خودم برايت وام ميگيرم و تا زماني كه همهي خانه را نساختي، به آن جا نقل مكان نكن. اگر خانه نيمهكاره باشد، رفت و آمد بناها و كارگران براي ساخت و
ساز، باعث ناراحتي و آزار و اذيت خانوادهات ميشود. همين جا بمانيد تا خانه تكميل شود.
هنگامي كه در جبهه به سر ميبرديم، هر وقت نزد ما ميآمد، خصايص و رفتارهاي پسنديده و نيكوي بچههاي بسيجي و سپاهي را براي نيروهاي ارتش توصيف ميكرد و از آنها ميخواست اعمال و رفتار برادران بسيجي و سپاهي را الگو و سرمشق خود قرار دهند. نيروهاي ارتشي را نزد ما ميآورد تا ايثار، فداكاري و تقواي بسيجيها را به چشم ببينند و درس بگيرند. دوستانه و دلسوزانه امر به معروف و نهي از منكر ميكرد. به برنامههاي شبكههاي داخلي و خارجي تلويزيون در زمان طاغوت خيلي حساس بود و بسيار تأكيد داشت كه بچهها برنامههاي مفيد و سالم را نگاه كنند. با برنامههاي مبتذل و ناسالم به شدت مخالف بود و اعتقاد داشت آثار منفي و ضداخلاقي دارند. جوان درسخوان و بااستعدادي بود و اگر اكنون در بين ما حضور داشت، حتماً در درس مدارج بالايي را طي ميكرد.
بعد از شهادت ايشان، مادرم هرگز از بنياد شهيد هديه و وسايلي مثل دفترچهي خواروبار، حقوق و كمك هزينه قبول نكرد. حتي براي مراسم تشييع و سوگواري شهيد، همه چيز را خودمان تدارك ديديم. در زمان جنگ به عنوان حق خون شهيد 200 هزار تومان پول ميدادند؛ ولي مادرم نپذيرفت؛ گفت: پسرم در راه خدا رفته است، اجر ما و او نيز با خداست. براي برگزاري مراسم سالگرد شهادت سيد ماشاءا...، شهيد عاشوري و شهيد چاشوري كه در يك روز شهيد و با هم به خاك سپرده شدند نيز هيچگاه مبلغي از بنياد شهيد نگرفتيم. روحشان شاد و در جوار رحمت الهي راضي و خشنود باد.
راوي: خواهر شهيد
در خانوادهاي بسيار مذهبي بزرگ شدهام؛ اما هميشه معتقدم در بين اعضاي خانواده، سيد ماشاءا… و سيد حسن كه زمان جنگ مدام در جبهه حضور داشتند، از همه نمونهتر و سرآمدترهستند و از همان كودكي با اهل خانه بسيار شايسته رفتار ميكردند. خدمت سربازي سيد ماشاءا... همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد. شهيد از ابتداي جنگ تا زمان آزادي خرمشهر به خانه نيامد. وقتي خرمشهر به حول و قوهي الهي آزاد شد، به مرخصي آمد و بعد از دو روز دوباره عزم رفتن كرد. برادرم از او خواست يك روز ديگر بماند؛ اما قبول نكرد و راهي منطقه شد و سرانجام در عمليات رمضان سال 61 به شهادت رسيد.
با اين كه 4 سال از شهيد بزرگتر هستم؛ اما رفتار و كردار شايستهي او هميشه برايم الگو و سرمشق بوده است. صميميت زيادي با فاميل و آشنايان داشت و بسيار خونگرم و خودجوش بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي داوطلبانه عضو بسيج شد و به فعاليتهاي مذهبي پرداخت. از مسجد، اسلحه تهيه ميكردند و براي حفظ امنيت محله، به اتفاق ساير دوستانش شبها نگهباني ميدادند. از هرگونه تلاشي در جهت پيشرفت آرمانهاي انقلاب فروگذار نميكرد. به خاطر دارم در سالهاي پرشور شكلگيري انقلاب، روزي تعداد زيادي كتاب به خانه آورد و در باغچهي حياط، زير خاك كرد. ميگفت: نيروهاي ساواك دنبال كتابها هستند.
با به ثمر رسيدن نهال انقلاب نيز كماكان در بسيج و مسجد به فعاليتهاي خود ادامه داد. مخالف سرسخت بنيصدر ملعون بود و بسيار به شخصيت والاي شهيد بهشتي علاقه داشت. اگر كسي بر عليه شهيد مظلوم
بهشتي حرفي ميزد، شديداً با او برخورد ميكرد و ابعاد شخصيتي بهشتي را برايش تشريح مينمود. فصاحت و بلاغت خدادادي در گفتارش موج ميزد و در مجالس مختلف با افراد به بحث مينشست. به ياد دارم شبي تا صبح در مورد شهيد بهشتي با عدهاي در خانهي خودمان گفتوگو ميكردند. گستردگي اطلاعات و افكارش بسيار بزرگتر و بيشتر از سنش بود. روي حجاب و تقواي ما حساسيت فراواني نشان ميداد و اعضاي خانواده را هميشه به پرهيزگاري و رضاي الهي دعوت ميكرد. مرحوم پدرم فردي بسيار مذهبي و متدين بود و سيد ماشاءا... نيز كه پرورش يافتهي ايشان است، مثل خودش معنويت بالايي داشت. شهيد دوست داشت خواهرانش و همهي بانوان جامعه پوشيده و عفيف باشند. هرگاه دوستانش به منزل ما ميآمدند، اجازه نميداد ما پذيرايي كنيم و خودش همه چيز را تعارف ميكرد و از مهمانان پذيرايي مينمود.
افتخار ميكنم كه خواهر شهيد هستم و شهادت ايشان، سعادتيست كه نصيبمان شده است. به قول مادرم، شهادت سيد ماشاءا… سبب شد در برابر حضرت زهرا(س) و حضرت زينب(س) روسفيد شويم و شرمنده نباشيم. لحظهي آخر كه پيكر پاكش را در آرامگاه ابديش ميگذاشتند، او را ديدم؛ در آن لحظه از طرفي از فراغ و دوري شهيد اندوهگين بودم و از سوي ديگر چون رضاي الهي و سعادت ايشان را ميديدم، احساس خوشحالي ميكردم و به خود ميباليدم.
خبر شهادت ايشان به وسيلهي پسر برادرم كه در جبهه به سر ميبرد، به خانواده رسيد. در آن زمان، سيد حسن هنوز در منطقه بود؛ به همين دليل دو برادرم با پيجويي پيكر شهيد را به بوشهر آوردند و بعد به او خبر دادند. همزمان با شهادت سيد ماشاءا… چند جوان ديگر محله نيز به شهادت رسيدند و همگي
در يك روز تشييع و خاك سپاري شدند.
زماني كه مادرم هنوز زنده بود و از او پرستاري ميكردم، شبي شهيد به خوابم آمد و گفت: هر وقت تو از مادرم پرستاري ميكني، من همراه و در كنارت هستم. سيد ماشاءا... خيلي با من صميمي بود و هميشه از تمام اعضاي خانواده حمايت ميكرد. در روزهاي نخست بمباران شهرها، همسرم كه ارتشي بود، در آمادهباش به سر ميبرد و شبها به خانه نميآمد؛ شهيد به محض كشيدن آژير و خاموشي، به خانهي ما ميآمد، دخترم را بغل ميكرد و ميگفت: تنها نمان، خطرناك است؛ بيا به منزل ما برويم.
جوان پر جنب و جوش و فعالي بود؛ در محله تيم فوتبالي تشكيل داده بودند و هميشه با دوستانش فوتبالبازي ميكردند. عكسهايي نيز در زمين فوتبال با هم گرفتهاند كه از روزهاي حيات سرشار از شور و نشاط شهيد به يادگار مانده است. از زماني كه جنگ شروع شد و سيد رضا حسيني به عنوان امام جماعت مسجد به محلهي ما آمد، شهيد ارتباط بسيار نزديكي با ايشان برقرار نمود و با هم در برنامهها و فعاليتهاي عقيدتي سياسي شركت ميكردند.
وقتي برادرم به شهادت رسيد، براي اين كه رهرو راه شهيد باشم، عضو بسيج شدم. در آن جا آموزشهايي را فراگرفتم و در طول جنگ، فعاليتهاي زيادي در پشت جبهه انجام ميدادم و در برنامههاي كمكرساني به رزمندگان به طور فعال شركت ميكردم. پسرانم سيد ماشاءا... و سيد هادي و دو دخترم را كه كوچك بودند، نزد مادرم ميگذاشتم و به بسيج ميرفتم. در بسيج مركزي كارهاي مختلفي انجام ميداديم؛ براي رزمندگان لباس ميدوختيم، نان ميپختيم، آبليمو ميگرفتيم و مربا درست ميكرديم. بعد همه را در كارتنهايي بستهبندي كرده و به جبهه ميفرستاديم. هر روز تا بعدازظهر يا غروب در آن جا مشغول خدمت
بوديم و از هيچ كمكي دريغ نميكرديم.
شهيد هميشه به مادرم ميگفت: برايم دعا كنيد تا شهيد شوم؛ مبادا روزي برسد كه به اسارت دشمن درآيم. اما هميشه در جوابش ميگفتيم: اين حرف را نزن؛ انشاءا... زنده باشي و با دشمن بجنگي. ميگفت: شهادت بهترين چيزي است كه نصيب انسان ميشود. تمام فكر و ذكرش، شهادت و ايثار در راه خدا بود. دوستانش نيز مثل خود او اهل تفكر و ديانت بودند. جايش بين ساكنان محله خالي و يادش ماندگار و سبز است. هنوز بعضي وسايل و لوازمش از جمله چراغ مطالعهاش، قاشق و ليواني كه در جبهه از آن استفاده ميكرد و لباسهايش را به يادگار نگه داشتهام.
در آخرين لحظات زندگي پربارش، هنگام انفجار تانك، خود را به سختي بالا ميكشد و به اطرافيانش ميگويد: دوست دارم اگر شهيد ميشوم، جسم بيجانم به دست مادرم برسد و آرزوي ديدن پيكر فرزند، به دل مادرم نماند. به همين دليل اگر چه بسيار برايش سخت و دشوار بوده است، اما سعي نموده خود را از تانك بيرون بكشد تا جسمش خاكستر نشود؛ با اين حال وقتي او را ديديم، بدنش به شدت سوخته بود.
از ميان فرزندانم، رفتار پسرم سيد ماشاءا... حسيني خيلي به برادر شهيدم نزديك است. اميدوارم هميشه رهرو راه او باشد.
اطلاعات مزار
محل مزاربوشهر
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها