نام محمدرضا
نام خانوادگی وحدتيان
نام پدر مصطفي
تاریخ تولد 1345/12/02
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/08/21
محل شهادت عين خوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
در سال 1345 در شهرستان بوشهر در محله سنگی دیده به جهان گشود در سن 6 سالگی وارد دبستان شد و تحصیلات خود را تا سال اول راهنمایی ادامه داد از نظر اخلاق فردی قابل تحسین بود و همیشه به حرف های پدر و مادر گوش می داد در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت و در مراسم مذهبی و دینی حضور مستمر داشت با شروع جنگ تحمیلی احساسی ناشناخته وی را به سوی جبهه فرا خواند و برای رسیدن به جبهه از هیچ کوششی دریغ نمی ورزید کمک به جبهه ها را هیچ وقت فراموش نمیکرد با شروع جنگ تحمیلی پس از گذراندن دورا آموزش نظامی راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و سرانجام در یک نبرد قهرمانانه در تاریخ 21/8/61 در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
امیدوارم که خداوند شما را خوشبخت سازد و مرا هم بیامرزد و امیدوارم که مرا ببخشید و خلاصه با تمام دوستان ، آشنایان ، برادران ، خواهران ، پدران و مادران ، خداحافظی می کنم و از آنها می خواهم که برای آمرزش من دعا کنند و از پدر و مادر و خواهرانم می خواهم که هیچ ناراحت نباشید چون این راهی است که همه باید بروند و از خداوند یکتا می طلبم که این خون ناقابل مرا در راه آبیاری به انقلاب اسلامی قبول کند و از یاران امام زمان(عج) می طلبم که اسم ما را هم در لیست سربازان خود ثبت کنندو از شما می خواهم که به شهادت من فخر کنید و مرا به فراموشی نسپارید و شب های جمعه حتی المقدور از من یاد کنید و اگر می توانید سر قبرم بیائید
. در قسمتی از متن وصیت نامه شهید محمد رضا وحدتیان چنین آمده است ، اینجانب محمد رضا وحدتیان عضو بسیج به تاریخ 30/6/61 روانه جبهه های حق علیه باطل می شوم در حالی که راهم را شناخته و آرزویم را دانسته ام من می روم تا با کفار بعث متجاوز بجنگم ، می جنگم و تا آخرین قطره خونم از مکتب و امام و امت شهید پرور دفاع می کنم ، ای پدر و مادر محترم اگر به آرزویم رسیدم قبرم را در ردیف خداخواست شکریان و بقیه شهیدان ساده بسازید ، ای برادران همسنگرم در مسجد توحید تقاضامندم که هر هفته شب جمعه بر سر مزارم بیائید و طلب آمرزش برایم کنید .
به تمام همشهریان ، دوستان ، فامیلهایم خصوصاً بگوئید از من راضی باشند تا شاید انشاءا... خداوند از من راضی شود.
خدایا توفیق پیروزی راه شهیدان را که پیروی از ولایت فقیه است به ما عنایت فرما.
والسلام
ادامه مطلب
. در قسمتی از متن وصیت نامه شهید محمد رضا وحدتیان چنین آمده است ، اینجانب محمد رضا وحدتیان عضو بسیج به تاریخ 30/6/61 روانه جبهه های حق علیه باطل می شوم در حالی که راهم را شناخته و آرزویم را دانسته ام من می روم تا با کفار بعث متجاوز بجنگم ، می جنگم و تا آخرین قطره خونم از مکتب و امام و امت شهید پرور دفاع می کنم ، ای پدر و مادر محترم اگر به آرزویم رسیدم قبرم را در ردیف خداخواست شکریان و بقیه شهیدان ساده بسازید ، ای برادران همسنگرم در مسجد توحید تقاضامندم که هر هفته شب جمعه بر سر مزارم بیائید و طلب آمرزش برایم کنید .
به تمام همشهریان ، دوستان ، فامیلهایم خصوصاً بگوئید از من راضی باشند تا شاید انشاءا... خداوند از من راضی شود.
خدایا توفیق پیروزی راه شهیدان را که پیروی از ولایت فقیه است به ما عنایت فرما.
والسلام
شهيد از زبان پدرش
قبل از انقلاب، سخنرانيها و راهپيماييهايي عليه رژيم شاه در سطح بوشهر و ديگر شهرهاي استان برگزار ميشد و من سعي ميكردم در اكثر آنها شركت كنم. معمولاً خانوادهام را نيز با خودم ميبردم. گاهي خانواده را سوار ماشين ميكردم و با همديگر براي گوش دادن به سخنرانيهايي كه در اين زمينه برگزار ميشد، به روستاهاي اطراف ميرفتيم؛ روستاهايي مثل رستميو دلوار و روستاهاي اطراف برازجان.
در آن زمان، محمدرضا خيلي كوچك بود. او از من سئوال ميكرد: «اين سخنرانيها و راهپيماييها براي چيه؟» من هم براي او توضيح ميدادم و ميگفتم كه چگونه شاه به مردم ظلم ميكند و ملت از دست او به تنگ آمدهاند.
به اين شكل، فضاي سياسي آن زمان را براي او بازگو ميكردم. خودش هم بصورت داوطلب، در اين مراسم شركت داشت، تا اينكه بتدريج، چشم و گوشش باز شد و خودش وارد ميدان شد. با بچهها به مسجد ميرفت و در كلاس اسلحهشناسي شركت ميكرد. فعاليتهاي خوبي در بسيج داشت و گاهگاهي هم با بچههاي مسجد دور هم جمع ميشدند و جلسه ميگرفتند. از همان موقع بود كه فعاليتهاي خود را بصورت مخفيانه انجام ميداد.
در نزديكيهاي انقلاب بود كه درگيريهايي بين نيروهاي انقلابي و ضد انقلابي شدت گرفت و دامنهي اين درگيريها به خيابانها كشيده شد. مردم براي اينكه مخالفت خود را با رژيم منحوس پهلوي نشان دهند، در خيابان، لاستيك آتش ميزدند و شعار ميدادند.
خاطرم هست جنگ كه شروع شد، هر وقـت تعـداد شهـدا بـيشــتر ميشد، نفرات بيشتري بصورت داوطلب به جبهه اعزام ميشدند. چه بسيار نوجوانهايي كه صبح براي اعزام از خانه بيرون ميآمدند، در حاليكه خانوادههايشان هم از موضوع، خبر نداشتند.
محمدرضا هم از ديگر جوانان، مستثني نبود. ايشان، در زمان جنگ، محصل بود و به هر حال بخاطر پيروزي انقلاب اسلامي، درس و و قلم را رها كرد و براي گذراندن دوران آموزشي به كازرون رفت.
او، 25 روز دوران آموزشي را پشت سر گذاشت و در اين مدت، آنچه ذهن ما را به خود مشغول ميكرد، اين بود كه نكند سختي آموزش، مانع از رفتن او به جبهه شود. ولي او مصممتر از اين حرفها بود كه ما فكر ميكرديم.
او تصميم خودش را گرفته بود. صبح از خانه بيرون رفت. همان روز، از ستاد نماز جمعه، داشتند نيروها را به جبهه اعزام ميكردند. محمدرضا وسايلش را برداشته بود كه برود. ما هم نميدانستيم كه او ميخواهد برود.
در آن ايام، من روي تاكسي كار ميكردم و از بچهها شنيدم كه محمدرضا ميخواهد به جبهه برود. رفتم به ستاد. دلم در تب و تاب افتاده بود. وقتي كه ديدم با بچههاي محل است، مقداري از اضطرابم كاسته شد و آرامش خاطر بيشتري به من دست داد.
در ايام محرم و صفر قرار داشتيم و حدود دو ماه از اعزام او ميگذشت. قرار بود عمليات محرم انجام گيرد. خاطرم هست كه در يكي از شبها كه در مراسم سينهزني مسجد شركت كرده بودم، يكي از دوستان به من گفت: «از محمدرضا هم خبر داري؟»
گفتم: «بيست روز قبل، نامهاي از او به من رسيده، ولي از آن موقع به بعد، نه! خبري از او ندارم.»
دو روز بعد، ساعت تقريباً 4 عصر بود كه در حيات را زدند. يكي از دوستان بود. سلام و احوالپرسي كرديم و آنقدر اين پا و آن پا كرد كه دانستم ميخواهد موضوعي بگويد، اما از ناراحتي نميتواند. به او گفتم: « نگران نباش! هر چه داري بگو!»
گفت: «والله ظاهراً ميگويند كه محمدرضا شهيد شده!»
گفتم: «خب! زودتر ميگفتي. همهي ما بايد در اين راه شهيد شويم تا به هدفمان برسيم!»
گفتم: «حالا بايد چكار كنيم؟»
گفت: «بايد براي شناسايي او به بيمارستان برويم!»
به سردخانهي بيمارستان رفتيم. حسين بختياري و پسر محمدرضا هم آنجا بودند. نگهبان، چون ما را ميشناخت، اجازه داد تا وارد سردخانه شويم. از من سئوال كرد: «اين شهيد، چكارهي توست؟»
گفتم: «پسرم است!» اين سئوال را بار ديگر هم تكرار كرد. فهميدم كه منظورش چيست. گفتم: «همهي شهدا پسران ما هستند و هيچ فرقي با فرزندان ما ندارند!»
شهيد محمدرضا، پسري بسيار خوش اخلاق و خوشرفتار بود. از مدرسه كه ميآمد، ميرفت با پسر عموهايش در كوچه بازي ميكرد. هميشه خندهرو بود و به رفت و آمد با فاميل، بسيار اهميت ميداد.
سه روز بعد شهادت ايشان، بعد از ظهر، خوابيده بودم كه به خوابم آمد. شهيد، دستش شكسته بود. از در حيات، وارد اتاق شد و سلام كرد. من هم جواب سلام او را دادم و گفتم: «چه كردي پسرم. كاش صدام را توي گوني ميكردي و ميآوردي!» خندهاي كرد و رفت.
مرتب به خوابم ميآيد. يك بار هم در خواب ديدم كه به همراه دوستانش پارچهي سفيدي به پيشاني بسته است. به او گفتم: «محمدرضا، كجا ميروي؟» گفت: «ميخواهم با دوستانم بروم!» ولي چيزي به من نگفت و رفت.
يك بار هم خداخواست شكريان به خوابم آمد. خانه، بسيار شلوغ بود. به خداخواست گفتم: «چه خبر است!» يك لوله آب از شهر براي خداخواست كشيده بودند و شيري بر آن نصب كرده و روي شير هم يك حلب روغني 5 كيلويي گذاشته بودند. تا آمدم شير را ببندم، از خواب پريدم.
دست نوشتههاي شهيد
شب، در «دشتعباس» سينهزني برقرار ميكرديم و بعد از مراسم سينهزني، در چادر دوستان مينشستيم و پس از كمي، هر يك به چادر خود ميرفتيم. هنوز يك دقيقه سرمان را به زمين نگذاشته بوديم كه نيروي دشمن با توپ «دوربُرد»، به چادر كوبيدند و ما در چادر، تركش خورديم. به هيچ كس در آن چادر، تركش نخورد، اِلّا من. من، سرجايم بلند شدم، همه خواب بودند. گفتم: «بچهها، من موج انفجارخوردهام!» بچهها فكر كردند كه من خيالاتي شدهام. يكي گفت: «بگير بخواب!» يكي ديگر از بچهها هم گفت: «هيچ چيزي نشده!» و يكي ديگر از بچهها كه تازه از صداي ما بيدار شده بود، گفت: «چيزي نيست، ترسيدي!»
هيچكدام از آنها باور نكردند. من لباسم را باز كردم و دستم را به پشت كمرم زدم. ديدم كه دستم خوني شده است. به بچهها گفتم: «كمرم خون آمده!» بچهها چراغ را روشن كردند و ديدند كه من راست ميگويم و خيالاتي نشدهام. بعد به گروه امداد خبر دادند و من را با آمبولانس به بيمارستان بردند. يكي دو شب در بيمارستان بستري بودم و چون من بدون لباس به بيمارستان رفته بودم، صبح كه شد، به من لباس و كمپوت هم دادند.
چند دقيقهاي منتظر ماشين بودم. ماشين از راه رسيد و به «دشتعباس» در بين دوستانم بازگشتم. همهي آنها از ديدن من خوشحال شدند و فهميدم كه آن شب، همگي براي من ناراحت بودهاند. بچهها صورت مرا غرق بوسه كردند. بچهها ميگفتند كه دوستمان بدون لباس رفت، با لباس نو و كمپوت برگشت. كتف چپم از كار افتاده بود و نميتوانستم با آن كاري انجام بدهم، فقط با كتف راستم وسايلمان را بلند ميكردم. واقعاً چه معجزهاي شده بود. آن شب، تركش بسيار بزرگي وارد چادر شده و در كنار سر و شكم من افتاده بود اما از آن تركش بزرگ، به هيچ جاي من آسيبي نرسيده بود؛ فقط چند تركش كوچك به كتف چپم خورده بود.
بچهها همگي ميگفتند كه امام زمان ( عج) معجزه نشان داده است. و همه به اين نكته پي برديم كه امام (عج) به سربازانش كمك ميكند.
در تاريخ 3/8/61 بود كه من تركش خوردم، ولي به ياري خداوند، در طول زمان خوب شدم و توانستم به كمك همسنگرانم بشتابم.
در زمان حمله، بچهها همديگر را در آغوش ميگرفتند و از همديگر طلب بخشش ميكردند. آنها به ما اعلام كردند كه با تمام وسايلتان، به خط شويد. در ساعت 30/10 صبح، همگي منظم و مرتب، آمادهي حركت بوديم كه نامهي دوستم كريم نادري به دستم رسيد. رسيدن نامه را در اين موقعيت حساس، به فال نيك گرفتم و خدا را شكر كردم. پاكت نامه را سريع باز كردم و آن را خواندم. از اينكه، از حال عزيزان و دوستان مسجديم با خبر ميشدم، خوشحال بودم. او نوشته بود كه ما همه از دوري تو ناراحت هستيم، بچهها همه منتظرت هستند و شبها به مسجد ميرويم و براي شما دعا ميكنيم. خلاصه از همه چيز برايم نوشته بود و با خواندن نامه، روحيهي مضاعفي پيدا كردم و آماده حمله شدم.
صبح روز 7/8/61 بود كه اعلام كردند فردا فرماندهي تيپ «امام سجاد(ع)» ميخواهد بيايد و براي شما صحبت كند. ما در ميان نمازخانه به خط شديم و فرماندهي تيپ آمد و نقشهي عمليات و تز حمله را براي ما ترسيم كرد. البته به ما گفته نشد كه امشب، شب حمله است.
ساعت 9 شب بود و همگي از خوشحالي نميدانستيم بايد چكار كنيم. از صبح تا شب آمادهباش و بيدار بوديم.
ساعت 4 صبح وارد عمليات شديم و حمله در ساعت 2 شب شروع شد. بعثيهاي متجاوز ميدانستند كه ما ميخواهيم حمله كنيم و آن شب چه معجزهاي شد! گرد و خاك، آسمان را پوشاند و ابر، تمام آسمان را گرفت و به قدرت خداوند، باران جاري شد. آن شب، از آن شبهاي خاطرهانگيز بود. متجاوزين بعثي، منتظر حملهي ما بودند و خودشان را مسلح و آماده كرده بودند.
رزمندگان ما در نيمههاي شب ـ ساعت 2 ـ حمله را شروع كردند وبه جلو رفتند. عراقيها در جلو ما، ميدان مين كاشته بودند تا نتوانيم به راحتي منطقه عبور كنيم. آن شب، رزمندگان، بي ترس و واهمه، از ميدان مين گذشتند و پيشروي كردند تا به محل تجمع بعثيها رسيدند.
آنها جلو آب رودخانه را بسته و پل را منفجر كرده بودند و به همين دليل، نيروها نميتوانستند روي پل حركت كنند. متجاوزين عراقي، آب رودخانه را باز كردند و آب تمام منطقه را فرا گرفت. نيروهاي ما همچنان در نيمهي شب به جلو ميرفتند و با اينكه بسياري از عزيزان ما كه حدود چهل نفر بودند را آب با خود برد، ولي به ياري خدا از آب گذشتيم و به جلو پيشروي كرديم.
درگيري تا صبح ادامه داشت و اكثر آنها را به هلاكت رسانديم. صبح بود كه وارد عمليات اصلي شديم. ما با تمام توان، درگيري و جنگ را شروع كرديم و به جلو رفتيم. بعثيها هم چون چارهاي نداشتند، خودشان را تسليم ميكردند. بعضي از آنها هم پا به فرار ميگذاشتند. ما به حدي جلو رفتيم كه توانستيم سنگرهاي آنها را پاكسازي كنيم. سنگرها همه در اختيار ما قرار گرفتند. همه چيز در آنها پيدا ميشد؛ لباس، شلوار، جوراب، تخمه و …
ما، شب از خوراكيهاي آنها استفاده كرديم. تعدادي از نيروهاي ما زخمي و شهيد شده بودند. ما هر روز با عراقيها در حال درگيري بوديم. هر روز، تعدادي از آنها خودشان را تسليم ميكردند.
چند شبـانهروز در زير سنگـينترين آتـش خمپـاره و تـوپ و تانـك بوديم. ما با چند نفر، براي پاكسازي منطقه حركت كرديم. همينطور كه ميرفتيم، ديديم كه يكي از بچهها با آرپيجي به سمت «آيفا»ي عراقيها شليك ميكند. به آن نخورد. نفر بعدي، موشك آرپيجي برداشت و شليك كرد. باز هم نخورد. مجبور شديم برويم به جلو.
من، در راه، خسته شده بودم و به آنها گفتم: «شما برويد و آن «آيفا» را بزنيد و برگرديد!» با اين كه جلو هم رفته بودند، باز هم موفق نشدند كه بزنند. خودم مقداري جلو رفتم و از كولهپشتيام، يك موشك بيرون آوردم و روي آرپيجي گذاشتم. آرپيجي را روي شانهام گذاشتم و با ذكر خدا شليك كردم. يك مرتبه، مهمات درون «ايفا» منفجر و به هوا پرتاب شد. ميدانستم كه تركشهاي آن به سمت من پرتاب ميشوند، به همين خاطر، از آن محل دور شدم؛ چون احتمال داشت كه تركش به من بخورد.
خلاصه، خداوند مثل هميشه به ما كمك كرد و من با همكاري دوستانم تمام «ايفا» را منهدم كرديم. آرپيجي كه از ترس جا گذاشته بودم را برداشتم و پيش بچهها آمدم. بچهها هم مثل من خوشحال بودند. در آن عمليات توانستيم حدود 600 كيلومتر از سرزمين اسلام را آزاد كنيم.
هنوز عمليات ادامه داشت و به جلو ميرفتيم. بعثيها هم فرار ميكردند. بعد از سه روز عمليات، ما به عقب آورده شديم و شب سيزده ماه محرم بود كه دوباره براي استراحت به «دشت عباس» آمديم.
در طول عمليات، همواره از خداوند، طلب توفيق ميكردم و از كليه گناهانم توبه ميكردم و ميخواستم كه خدا ما را ببخشد و جزء لشكريان مخلص خود سازد.
ادامه مطلب
قبل از انقلاب، سخنرانيها و راهپيماييهايي عليه رژيم شاه در سطح بوشهر و ديگر شهرهاي استان برگزار ميشد و من سعي ميكردم در اكثر آنها شركت كنم. معمولاً خانوادهام را نيز با خودم ميبردم. گاهي خانواده را سوار ماشين ميكردم و با همديگر براي گوش دادن به سخنرانيهايي كه در اين زمينه برگزار ميشد، به روستاهاي اطراف ميرفتيم؛ روستاهايي مثل رستميو دلوار و روستاهاي اطراف برازجان.
در آن زمان، محمدرضا خيلي كوچك بود. او از من سئوال ميكرد: «اين سخنرانيها و راهپيماييها براي چيه؟» من هم براي او توضيح ميدادم و ميگفتم كه چگونه شاه به مردم ظلم ميكند و ملت از دست او به تنگ آمدهاند.
به اين شكل، فضاي سياسي آن زمان را براي او بازگو ميكردم. خودش هم بصورت داوطلب، در اين مراسم شركت داشت، تا اينكه بتدريج، چشم و گوشش باز شد و خودش وارد ميدان شد. با بچهها به مسجد ميرفت و در كلاس اسلحهشناسي شركت ميكرد. فعاليتهاي خوبي در بسيج داشت و گاهگاهي هم با بچههاي مسجد دور هم جمع ميشدند و جلسه ميگرفتند. از همان موقع بود كه فعاليتهاي خود را بصورت مخفيانه انجام ميداد.
در نزديكيهاي انقلاب بود كه درگيريهايي بين نيروهاي انقلابي و ضد انقلابي شدت گرفت و دامنهي اين درگيريها به خيابانها كشيده شد. مردم براي اينكه مخالفت خود را با رژيم منحوس پهلوي نشان دهند، در خيابان، لاستيك آتش ميزدند و شعار ميدادند.
خاطرم هست جنگ كه شروع شد، هر وقـت تعـداد شهـدا بـيشــتر ميشد، نفرات بيشتري بصورت داوطلب به جبهه اعزام ميشدند. چه بسيار نوجوانهايي كه صبح براي اعزام از خانه بيرون ميآمدند، در حاليكه خانوادههايشان هم از موضوع، خبر نداشتند.
محمدرضا هم از ديگر جوانان، مستثني نبود. ايشان، در زمان جنگ، محصل بود و به هر حال بخاطر پيروزي انقلاب اسلامي، درس و و قلم را رها كرد و براي گذراندن دوران آموزشي به كازرون رفت.
او، 25 روز دوران آموزشي را پشت سر گذاشت و در اين مدت، آنچه ذهن ما را به خود مشغول ميكرد، اين بود كه نكند سختي آموزش، مانع از رفتن او به جبهه شود. ولي او مصممتر از اين حرفها بود كه ما فكر ميكرديم.
او تصميم خودش را گرفته بود. صبح از خانه بيرون رفت. همان روز، از ستاد نماز جمعه، داشتند نيروها را به جبهه اعزام ميكردند. محمدرضا وسايلش را برداشته بود كه برود. ما هم نميدانستيم كه او ميخواهد برود.
در آن ايام، من روي تاكسي كار ميكردم و از بچهها شنيدم كه محمدرضا ميخواهد به جبهه برود. رفتم به ستاد. دلم در تب و تاب افتاده بود. وقتي كه ديدم با بچههاي محل است، مقداري از اضطرابم كاسته شد و آرامش خاطر بيشتري به من دست داد.
در ايام محرم و صفر قرار داشتيم و حدود دو ماه از اعزام او ميگذشت. قرار بود عمليات محرم انجام گيرد. خاطرم هست كه در يكي از شبها كه در مراسم سينهزني مسجد شركت كرده بودم، يكي از دوستان به من گفت: «از محمدرضا هم خبر داري؟»
گفتم: «بيست روز قبل، نامهاي از او به من رسيده، ولي از آن موقع به بعد، نه! خبري از او ندارم.»
دو روز بعد، ساعت تقريباً 4 عصر بود كه در حيات را زدند. يكي از دوستان بود. سلام و احوالپرسي كرديم و آنقدر اين پا و آن پا كرد كه دانستم ميخواهد موضوعي بگويد، اما از ناراحتي نميتواند. به او گفتم: « نگران نباش! هر چه داري بگو!»
گفت: «والله ظاهراً ميگويند كه محمدرضا شهيد شده!»
گفتم: «خب! زودتر ميگفتي. همهي ما بايد در اين راه شهيد شويم تا به هدفمان برسيم!»
گفتم: «حالا بايد چكار كنيم؟»
گفت: «بايد براي شناسايي او به بيمارستان برويم!»
به سردخانهي بيمارستان رفتيم. حسين بختياري و پسر محمدرضا هم آنجا بودند. نگهبان، چون ما را ميشناخت، اجازه داد تا وارد سردخانه شويم. از من سئوال كرد: «اين شهيد، چكارهي توست؟»
گفتم: «پسرم است!» اين سئوال را بار ديگر هم تكرار كرد. فهميدم كه منظورش چيست. گفتم: «همهي شهدا پسران ما هستند و هيچ فرقي با فرزندان ما ندارند!»
شهيد محمدرضا، پسري بسيار خوش اخلاق و خوشرفتار بود. از مدرسه كه ميآمد، ميرفت با پسر عموهايش در كوچه بازي ميكرد. هميشه خندهرو بود و به رفت و آمد با فاميل، بسيار اهميت ميداد.
سه روز بعد شهادت ايشان، بعد از ظهر، خوابيده بودم كه به خوابم آمد. شهيد، دستش شكسته بود. از در حيات، وارد اتاق شد و سلام كرد. من هم جواب سلام او را دادم و گفتم: «چه كردي پسرم. كاش صدام را توي گوني ميكردي و ميآوردي!» خندهاي كرد و رفت.
مرتب به خوابم ميآيد. يك بار هم در خواب ديدم كه به همراه دوستانش پارچهي سفيدي به پيشاني بسته است. به او گفتم: «محمدرضا، كجا ميروي؟» گفت: «ميخواهم با دوستانم بروم!» ولي چيزي به من نگفت و رفت.
يك بار هم خداخواست شكريان به خوابم آمد. خانه، بسيار شلوغ بود. به خداخواست گفتم: «چه خبر است!» يك لوله آب از شهر براي خداخواست كشيده بودند و شيري بر آن نصب كرده و روي شير هم يك حلب روغني 5 كيلويي گذاشته بودند. تا آمدم شير را ببندم، از خواب پريدم.
دست نوشتههاي شهيد
شب، در «دشتعباس» سينهزني برقرار ميكرديم و بعد از مراسم سينهزني، در چادر دوستان مينشستيم و پس از كمي، هر يك به چادر خود ميرفتيم. هنوز يك دقيقه سرمان را به زمين نگذاشته بوديم كه نيروي دشمن با توپ «دوربُرد»، به چادر كوبيدند و ما در چادر، تركش خورديم. به هيچ كس در آن چادر، تركش نخورد، اِلّا من. من، سرجايم بلند شدم، همه خواب بودند. گفتم: «بچهها، من موج انفجارخوردهام!» بچهها فكر كردند كه من خيالاتي شدهام. يكي گفت: «بگير بخواب!» يكي ديگر از بچهها هم گفت: «هيچ چيزي نشده!» و يكي ديگر از بچهها كه تازه از صداي ما بيدار شده بود، گفت: «چيزي نيست، ترسيدي!»
هيچكدام از آنها باور نكردند. من لباسم را باز كردم و دستم را به پشت كمرم زدم. ديدم كه دستم خوني شده است. به بچهها گفتم: «كمرم خون آمده!» بچهها چراغ را روشن كردند و ديدند كه من راست ميگويم و خيالاتي نشدهام. بعد به گروه امداد خبر دادند و من را با آمبولانس به بيمارستان بردند. يكي دو شب در بيمارستان بستري بودم و چون من بدون لباس به بيمارستان رفته بودم، صبح كه شد، به من لباس و كمپوت هم دادند.
چند دقيقهاي منتظر ماشين بودم. ماشين از راه رسيد و به «دشتعباس» در بين دوستانم بازگشتم. همهي آنها از ديدن من خوشحال شدند و فهميدم كه آن شب، همگي براي من ناراحت بودهاند. بچهها صورت مرا غرق بوسه كردند. بچهها ميگفتند كه دوستمان بدون لباس رفت، با لباس نو و كمپوت برگشت. كتف چپم از كار افتاده بود و نميتوانستم با آن كاري انجام بدهم، فقط با كتف راستم وسايلمان را بلند ميكردم. واقعاً چه معجزهاي شده بود. آن شب، تركش بسيار بزرگي وارد چادر شده و در كنار سر و شكم من افتاده بود اما از آن تركش بزرگ، به هيچ جاي من آسيبي نرسيده بود؛ فقط چند تركش كوچك به كتف چپم خورده بود.
بچهها همگي ميگفتند كه امام زمان ( عج) معجزه نشان داده است. و همه به اين نكته پي برديم كه امام (عج) به سربازانش كمك ميكند.
در تاريخ 3/8/61 بود كه من تركش خوردم، ولي به ياري خداوند، در طول زمان خوب شدم و توانستم به كمك همسنگرانم بشتابم.
در زمان حمله، بچهها همديگر را در آغوش ميگرفتند و از همديگر طلب بخشش ميكردند. آنها به ما اعلام كردند كه با تمام وسايلتان، به خط شويد. در ساعت 30/10 صبح، همگي منظم و مرتب، آمادهي حركت بوديم كه نامهي دوستم كريم نادري به دستم رسيد. رسيدن نامه را در اين موقعيت حساس، به فال نيك گرفتم و خدا را شكر كردم. پاكت نامه را سريع باز كردم و آن را خواندم. از اينكه، از حال عزيزان و دوستان مسجديم با خبر ميشدم، خوشحال بودم. او نوشته بود كه ما همه از دوري تو ناراحت هستيم، بچهها همه منتظرت هستند و شبها به مسجد ميرويم و براي شما دعا ميكنيم. خلاصه از همه چيز برايم نوشته بود و با خواندن نامه، روحيهي مضاعفي پيدا كردم و آماده حمله شدم.
صبح روز 7/8/61 بود كه اعلام كردند فردا فرماندهي تيپ «امام سجاد(ع)» ميخواهد بيايد و براي شما صحبت كند. ما در ميان نمازخانه به خط شديم و فرماندهي تيپ آمد و نقشهي عمليات و تز حمله را براي ما ترسيم كرد. البته به ما گفته نشد كه امشب، شب حمله است.
ساعت 9 شب بود و همگي از خوشحالي نميدانستيم بايد چكار كنيم. از صبح تا شب آمادهباش و بيدار بوديم.
ساعت 4 صبح وارد عمليات شديم و حمله در ساعت 2 شب شروع شد. بعثيهاي متجاوز ميدانستند كه ما ميخواهيم حمله كنيم و آن شب چه معجزهاي شد! گرد و خاك، آسمان را پوشاند و ابر، تمام آسمان را گرفت و به قدرت خداوند، باران جاري شد. آن شب، از آن شبهاي خاطرهانگيز بود. متجاوزين بعثي، منتظر حملهي ما بودند و خودشان را مسلح و آماده كرده بودند.
رزمندگان ما در نيمههاي شب ـ ساعت 2 ـ حمله را شروع كردند وبه جلو رفتند. عراقيها در جلو ما، ميدان مين كاشته بودند تا نتوانيم به راحتي منطقه عبور كنيم. آن شب، رزمندگان، بي ترس و واهمه، از ميدان مين گذشتند و پيشروي كردند تا به محل تجمع بعثيها رسيدند.
آنها جلو آب رودخانه را بسته و پل را منفجر كرده بودند و به همين دليل، نيروها نميتوانستند روي پل حركت كنند. متجاوزين عراقي، آب رودخانه را باز كردند و آب تمام منطقه را فرا گرفت. نيروهاي ما همچنان در نيمهي شب به جلو ميرفتند و با اينكه بسياري از عزيزان ما كه حدود چهل نفر بودند را آب با خود برد، ولي به ياري خدا از آب گذشتيم و به جلو پيشروي كرديم.
درگيري تا صبح ادامه داشت و اكثر آنها را به هلاكت رسانديم. صبح بود كه وارد عمليات اصلي شديم. ما با تمام توان، درگيري و جنگ را شروع كرديم و به جلو رفتيم. بعثيها هم چون چارهاي نداشتند، خودشان را تسليم ميكردند. بعضي از آنها هم پا به فرار ميگذاشتند. ما به حدي جلو رفتيم كه توانستيم سنگرهاي آنها را پاكسازي كنيم. سنگرها همه در اختيار ما قرار گرفتند. همه چيز در آنها پيدا ميشد؛ لباس، شلوار، جوراب، تخمه و …
ما، شب از خوراكيهاي آنها استفاده كرديم. تعدادي از نيروهاي ما زخمي و شهيد شده بودند. ما هر روز با عراقيها در حال درگيري بوديم. هر روز، تعدادي از آنها خودشان را تسليم ميكردند.
چند شبـانهروز در زير سنگـينترين آتـش خمپـاره و تـوپ و تانـك بوديم. ما با چند نفر، براي پاكسازي منطقه حركت كرديم. همينطور كه ميرفتيم، ديديم كه يكي از بچهها با آرپيجي به سمت «آيفا»ي عراقيها شليك ميكند. به آن نخورد. نفر بعدي، موشك آرپيجي برداشت و شليك كرد. باز هم نخورد. مجبور شديم برويم به جلو.
من، در راه، خسته شده بودم و به آنها گفتم: «شما برويد و آن «آيفا» را بزنيد و برگرديد!» با اين كه جلو هم رفته بودند، باز هم موفق نشدند كه بزنند. خودم مقداري جلو رفتم و از كولهپشتيام، يك موشك بيرون آوردم و روي آرپيجي گذاشتم. آرپيجي را روي شانهام گذاشتم و با ذكر خدا شليك كردم. يك مرتبه، مهمات درون «ايفا» منفجر و به هوا پرتاب شد. ميدانستم كه تركشهاي آن به سمت من پرتاب ميشوند، به همين خاطر، از آن محل دور شدم؛ چون احتمال داشت كه تركش به من بخورد.
خلاصه، خداوند مثل هميشه به ما كمك كرد و من با همكاري دوستانم تمام «ايفا» را منهدم كرديم. آرپيجي كه از ترس جا گذاشته بودم را برداشتم و پيش بچهها آمدم. بچهها هم مثل من خوشحال بودند. در آن عمليات توانستيم حدود 600 كيلومتر از سرزمين اسلام را آزاد كنيم.
هنوز عمليات ادامه داشت و به جلو ميرفتيم. بعثيها هم فرار ميكردند. بعد از سه روز عمليات، ما به عقب آورده شديم و شب سيزده ماه محرم بود كه دوباره براي استراحت به «دشت عباس» آمديم.
در طول عمليات، همواره از خداوند، طلب توفيق ميكردم و از كليه گناهانم توبه ميكردم و ميخواستم كه خدا ما را ببخشد و جزء لشكريان مخلص خود سازد.
نامه شهید
درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران و درود بر شهيداني كه با خون خود، اين انقلاب را به پيش بردند.
با عرض سلام به پدر و مادر و برادر و خواهر عزيزم. اميدوارم كه از دوري من ناراحت نباشيد. من حالم خيلي خوب است.
مادر عزيزم! ما در يك حمله شركت كردهايم و قسمتهايي از خاك عزيزمان را از دست متجاوزين آزاد نمودهايم. ما در خاك عراق هستيم و چند شهر اطراف بغداد را هم گرفتهايم. اكنون، چندين پايگاه نفتي و يك دشت كه به بغداد منتهي ميشود را به دست آوردهايم و حالا در خط هستيم و اين نامه را هم از خط برايت مينويسم.
اينجا شبها خيلي سرد است. شبي كه ما ميخواستيم حمله را شروع كنيم، معجزهاي شد كه با چشم خودمان ديديم. آن شب، گرد و غبار و باران در گرفت و تمام آسمان و كوهها از گرد و غبار پوشيده بود و پيدا نبود. به قدرت خدا، باران تند و شديدي باريد و تگرگ همچنان ميزد؛ به طوري كه آب همه جا را پر كرد.
در ساعت 4 صبح براي مبارزه با بعثيها رفتيم و آنها را اسير كرديم. آنها پلي را خراب كرده بودند تا نيروهاي ما نتوانند از روي آن رد شوند. آب رودخانه نيز بر روي نيروهاي ما رها شد، ولي همگي به حول و قوهي الهي به آب زديم و حمله را شروع كرديم. و حالا از اين پيروزي كه به دست آمده، خيلي خوشحال هستيم.
اين خلاصهاي بسيار كوچك از خط مقدم است كه برايتان مينويسم. اميدوارم كه از دوري من ناراحت نباشيد. سلام مرا به تمام عموهايم برسانيد و بگوييد از دوري من ناراحت نباشند. اگر زنده ماندم، تا چند روز ديگر به خانه ميآيم و اگر شهيد شدم، براي هميشه به ديدار خداوند خواهم رفت.
اي پدر و مادر محترم! اگر به آرزويم رسيدم، قبرم را در رديف مزار خداخواست شكريان و بقيه شهدا، ساده بسازيد.
اي برادران همسنگرم در مسجد توحيد! تقاضا دارم كه هر هفته، شب جمعه، بر سر مزارم بياييد و برايم طلب آمرزش كنيد.
به تمام همشهريان، دوستان، و بويژه فاميلهايم بگوييد كه از من راضي باشند تا شايد انشاءالله خداوند نيز از من راضي شود.
خدايا توفيق پيروي راه شهيدان را كه پيروي از ولايت فقيه است، به ما عنايت فرما!
والسلام
محمد رضا وحدتيان
26/8/82
ادامه مطلب
درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران و درود بر شهيداني كه با خون خود، اين انقلاب را به پيش بردند.
با عرض سلام به پدر و مادر و برادر و خواهر عزيزم. اميدوارم كه از دوري من ناراحت نباشيد. من حالم خيلي خوب است.
مادر عزيزم! ما در يك حمله شركت كردهايم و قسمتهايي از خاك عزيزمان را از دست متجاوزين آزاد نمودهايم. ما در خاك عراق هستيم و چند شهر اطراف بغداد را هم گرفتهايم. اكنون، چندين پايگاه نفتي و يك دشت كه به بغداد منتهي ميشود را به دست آوردهايم و حالا در خط هستيم و اين نامه را هم از خط برايت مينويسم.
اينجا شبها خيلي سرد است. شبي كه ما ميخواستيم حمله را شروع كنيم، معجزهاي شد كه با چشم خودمان ديديم. آن شب، گرد و غبار و باران در گرفت و تمام آسمان و كوهها از گرد و غبار پوشيده بود و پيدا نبود. به قدرت خدا، باران تند و شديدي باريد و تگرگ همچنان ميزد؛ به طوري كه آب همه جا را پر كرد.
در ساعت 4 صبح براي مبارزه با بعثيها رفتيم و آنها را اسير كرديم. آنها پلي را خراب كرده بودند تا نيروهاي ما نتوانند از روي آن رد شوند. آب رودخانه نيز بر روي نيروهاي ما رها شد، ولي همگي به حول و قوهي الهي به آب زديم و حمله را شروع كرديم. و حالا از اين پيروزي كه به دست آمده، خيلي خوشحال هستيم.
اين خلاصهاي بسيار كوچك از خط مقدم است كه برايتان مينويسم. اميدوارم كه از دوري من ناراحت نباشيد. سلام مرا به تمام عموهايم برسانيد و بگوييد از دوري من ناراحت نباشند. اگر زنده ماندم، تا چند روز ديگر به خانه ميآيم و اگر شهيد شدم، براي هميشه به ديدار خداوند خواهم رفت.
اي پدر و مادر محترم! اگر به آرزويم رسيدم، قبرم را در رديف مزار خداخواست شكريان و بقيه شهدا، ساده بسازيد.
اي برادران همسنگرم در مسجد توحيد! تقاضا دارم كه هر هفته، شب جمعه، بر سر مزارم بياييد و برايم طلب آمرزش كنيد.
به تمام همشهريان، دوستان، و بويژه فاميلهايم بگوييد كه از من راضي باشند تا شايد انشاءالله خداوند نيز از من راضي شود.
خدايا توفيق پيروي راه شهيدان را كه پيروي از ولايت فقيه است، به ما عنايت فرما!
والسلام
محمد رضا وحدتيان
26/8/82
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها