مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عابس وحدتیان

755
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عابس
نام خانوادگی وحدتيان
نام پدر خدارحم
تاریخ تولد 1347/11/17
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/05/01
محل شهادت پيرانشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • خاطرات
  • شهيد عباس (عابس) وحدتيان در سال 1347 در محله‌ي سنگي بوشهر به دنيا آمد. وي دوره‌ي ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند و همزمان با ورود او به دوره‌ي راهنمايي، جنگ تحميلي شروع شد. ايشان با وجود اين كه از نظر سن و قد، كوچك بود، عزم و اراده‌اي آهنين داشت و شجاعتش بي‌مانند بود. به همين خاطر هم در سن سيزده سالگي با التماس و خواهش، مسئولين اعزام نيرو را راضي كرد كه به جبهه اعزام شود.

    البته قد كوتاه او در جبهه هم برايش دردسر ساز شد و باعث شد او را در خطوط پدافندي نگه داشته و اجازه ندهند كه به جلو برود. پس از اين كه حدود سه ماه در پشت جبهه و خطوط پدافندي مشغول به خدمت بود، به خانه برگشت. اما جنگ جريان داشت و او نمي‌توانست در خانه بنشيند و از دور نظاره‌گر باشد. براي دومين بار رو به خواهش و التماس آورد و از اين طريق خود را به جبهه رساند و در منطقه‌ي «عين‌خوش» در گروه تخريبِ تيپ «المهدي» مشغول به خدمت شد.

    عابس، بعد از سه ماه دوباره به خانه برگشت و در مرحله‌ي سوم اعزام، به همراه چند نفر از دوستانش راهي ديارآتش وخون شد و در جبهه‌ي غرب و در عمليات «والفجر 2 » شركت نمود. در اين عمليات، مسئوليت وي كمك‌آرپي‌جي‌ زن بود و در همين عمليات و به همراه چند نفر از رزمندگان، به محاصره‌ي دشمن در آمد و از ناحيه‌ي صورت مورد هدف گلوله قرار گرفت و شهيد شد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    «مادر شهيد»

    عباس بسيار مهربان و خوشرو بود و با دوستان و همسايگان با عطوفت رفتار مي‌كرد. به نماز و قرآن و مسجد و مسائل معنوي بسيار علاقه‌مند بود و قبل از اين كه به سن تكليف برسد، نماز مي‌خواند و روزه مي‌گرفت. ذكري كه هميشه ورد زبانش بود، كلمه‌ي «يا مهدي» بود و در حال بلند شدن و راه رفتن و نشستن، هميشه «يا مهدي» مي‌گفت.

    در يكي از اعزام‌ها پدرش به علت كمي سن او با رفتن او به جبهه مخالفت كرد. عباس نزد من آمد و گفت:  مادر تو راضي هستي من به جبهه بروم؟ در جواب او گفتم: بله مادرجان من راضي هستم چون مي‌خواهم فرداي قيامت جلوي حضرت فاطمه (س) سربلند باشم! آن وقت از من خواست كه پا درمياني كنم و رضايت پدرش را جلب نمايم.

    روزي كه براي آخرين بار عازم جبهه شد، من به او گفتم: ـ تو به محل اعزام برو، من خودم براي خداحافظي به آنجا مي‌آيم! ولي وقتي رفتم ديدم عباس رفته است. من موفق به خداحافظي آخر با او نشدم.

    «برادر شهيد»

    در آستانه‌ي پيروزي انقلاب اسلامي، عابس حدود 11 سال داشت و سنش چهار سالي از من كمتر بود. اما با اين وجود، هميشه در راهپيمايي و تظاهرات شركت مي‌كرد و در برخي مواقع از من هم جلوتر حركت مي‌نمود.

    او دوست داشت كه همگام با مردم و در كنار آنها در مبارزات عليه رژيم شركت داشته باشد و وقتي من به او مي‌گفتم: تو كوچـك هسـتي و نبايد

    در راهپيمايي شركت كني، ممكن است نتواني به موقع فرار كني و سربازان رژيم تو را دستگير كنند با شجاعت به من پاسخ مي‌داد: ولي من در تمام راهپيمايي‌ها شركت مي‌كنم و ترسي هم ندارم

    يك روز كه من و عابس با هم در راهپيمايي شركت كرده بوديم، سربازان رژيم به مردم حمله كردند. من و ساير دوستان فرار كرديم و از خيابان اصلي وارد كوچه شديم. وارد كوچه كه شديم، سربازان رژيم چند گاز اشك‌آور انداختند و همه‌ي ما و از جمله عابس كه از همه كوچكتر بود، بر اثر گاز اشك‌آور اذيت شديم.

    وقتي به خانه آمديم، عابس نزديك بود از حال برود، ولي با اين وجود دست از مبارزه بر نداشت و دوباره در راهپيمايي‌هاي مردمي عليه رژيم، فعالانه حضور داشت.

     

    «برادر شهيد»

    من در جبهه‌ي «كوشك» بودم كه يكي از دوستان به من گفت: برادرت عابس هم به جبهه آمده و در تيپ المهدي خدمت مي‌كند. يك روز براي ملاقات او به آنجا رفتم. ديدم در دژبانيِ مقر مشغول نگهباني است و بر اثر گرما و شدت آفتاب، چهره‌اش كاملاً سوخته و برافروخته شده است.

    من را كه ديد، بعد از احوالپرسي شروع كرد به درد دل كردن و ابراز ناراحتي و گفت: به دليل اينكه من قدم كوتاه است، فرماندهان اجازه نمي‌دهند كه به خط مقدم بروم از اينكه به او گفته بودند: تو بايد در پشت جبهه نگهباني بدهي بسيار ناراحت بود. به همين دليل هم وقتي بـراي بار دوم به جبـهه اعزام شد و خواستند كه نگهباني بدهد، نپذيرفت و با اصرار فراوان به عنوان تخريب‌چي وارد گردانِ تخريب شد.

    «برادر شهيد»

    در سومين اعزام ايشان به جبهه، من در بسيج و در قسمت اعزا نيرو مشغول به خدمت بودم. عباس با تعدادي از بچه‌هاي محل براي اعزام آمدند. خانواده به من گوشزد كرده بودند كه مانع اعزام او شوم اما من هر چه به او گفتم كه خانواده مخالف اعزام تو هستند، فايده‌اي نداشت. مجبور شدم پدر و مادرم را به نحوي توجيه كنم. به آنها گفتم: كار من اعزا م نيرو است و هر كس بيايد، من او را اعزام مي‌كنم!

    عباس همراه با شهيدان نامي، ملاح‌زاده، جلودار زاده و آقايان حاج‌عباس نيري، اصغر فرشيد، حاج‌احمد بيخوف و سيد مهدي هاشمي بود و از آنجا به جبهه‌ي غرب، منطقه‌ي «حاج عمران» اعزام شدند. او در عمليات «والفجر 2» به عنوان كمك آرپي‌جي زن شركت نمود و در شب عمليات به محاصره‌ي عراقي‌ها درآمدند و از ناحيه صورت مورد اصابت تير قرار گرفت و شهيد شد.

    «برادر شهيد»

    وقتي خبر شهادت عابس را شنيدم، به خانه آمدم و به مادرم گفتم:عابس از ناحيه‌ي پا مجروح شده و قرار است او را به بيمارستان بوشهر اعزام كنند. چون پدر و خواهرم در آن زمان براي زيارت به مشهد رفته بودند، به مادرم گفتم:من حتماً بايد به مشهد بروم و پدرم را به بوشهر بياورمسريع به مشهد رفتم و به پدرم گفتم كه عابس مجروح شده و بايد به بوشهر برگرديد. او را با هواپيما به بوشهر فرستادم و خودم و خواهرم با اتوبوس به بوشهر برگشتيم. پدرم چون با هواپيما به بوشهر آمده بود، موفق شد در تشييع پيكر برادرم شركت كند، ولي وقتي من و خواهرم رسيديم، عابس را دفن كرده بودند.

    در اوايل انقلاب و تشكيل گروه مقاومت، خداخواست شكريان براي اعضاي گروه مقاومت اردويي تدارك ديده بود و تأكيد داشت: كساني كه سنشان كم است در اين اردو شركت نكنند، چون در اين اردو بايد از برازجان تا شاهزاده‌ابراهيم راهپيمايي كنيم عابس كه در آن زمان كم سن و سال بود، اصرار داشت كه حتماً در اردو شركت كند. من مانع ‌شدم ولي آن قدر اصرار كرد كه مجبور شدم به شرط اين كه سختي‌ها را تحمل كند، بگذارم با ما بيايد.

    آن روز استقامت و روحيه‌ي عابس، همه را به تعجب واداشت؛ زيرا در طول مسير تعدادي از افراد كه از او بزرگتر بودند خسته شدند و تقاضاي استراحت كردند، ولي عابس در تمام مسير با روحيه بالا و مقاوم حركت كرد و يك ذره هم احساس خستگي نكرد. او در بعضي مواقع حتي از ديگران هم سبقت مي‌گرفت.

     

    «خواهر شهيد»

    من عباس را خيلي دوست داشتم و برايم بسيار عزيز بود. 15 ساله بودم كه به دنيا آمد و به جز پنج روز اول زندگي‌اش، خودم او را بزرگ كردم و تر و خشك نمودم. خيلي آرام و صبور بود و در دوران كودكي، خيلي كم گريه مي‌كرد و بهانه مي‌گرفت.

    تقريباً چهار ساله بود كه از پشت‌بام به پايين افتاد و با كمال تعجب خودش را تكاند و آمد داخل خانه؛ فقط استخوان سينه‌اش بيرون آمد. وقتي همسرم به مأموريت مي‌رفت، بعد از نماز مغرب و عشاء به خانه‌ي ما مي‌آمد و تا صبح پيش من مي‌ماند و براي نماز صبح به مسجد مي‌رفت.

    اگر چه چندين سال از شهادتش مي‌گذرد، هنوز وقتي چهره‌ي معصوم و دوست داشتني‌اش را در ذهنم مجسم مي‌كنم، به ياد تمام روزهاي طفوليت و دوران جبهه و خداحافظي او مي‌افتم و اشك از چشمانم سرازير مي‌شود.

    آخرين باري كه به جبهه رفت، ماه مبارك رمضان بود. من روزه بودم و به او گفتم بودم: وقتي مي‌خواهي به جبهه بروي به خانه‌ي ما بيا تا با تو خداحافظي كنم ولي چون اعزام آنها خيلي سريع انجام شد، او موفق نشد به خانه‌ي ما بيايد و وقتي هم به منزل پدرم رفتم، گفتند: عباس رفته!  لذا من موفق به خداحافظي با ايشان نشدم.

    من عباس را خيلي دوست داشتم و چون موفق به ديدار او نشده بودم، آشيانه‌ي دلم به هم ريخته بود. به شدت ناراحت بودم و آرام و قرار نداشتم. نمي‌دانستـم بايـد چـه كـار كنم. خلاصـه حـدود 15 روز از اعـزام او مي‌گذشت كه عباس به خوابم آمد. دست دور گردن او انداختم و صورتش را پر از بوسه كردم. در همين لحظه رو به من كرد و گفت: من آمده‌ام با تو خداحافظي كنم و ادامه داد: من عجله دارم و بايد بروم خداحافظي كرد و رفت.

    از خواب بيدار شدم. آرامشي بانشاط وجودم را فرا گرفته بود. البته آرامشم چندان دوام نداشت و ترسيدم كه نكند خبري شده باشد كه به خوابم آمده است.

    مدتي گذشت من و پدرم در مشهد بوديم كه برادرم دنبال ما آمد. پدرم با هواپيما و ما با اتوبوس به بوشهر آمديم. وقتي به بوشهر رسيديم، شهيد دفن شده بود. نمي‌دانم چه رازي بود كه من باز هم نتوانستم با او خداحافظي كنم.

    براي شناسايي جسد عباس، پدرم از روي نشانه‌اي كه از كودكي روي سينه‌ي شهيد نقش بسته بود، او را شناخت. خداوند همه‌ي كارهايش از روي حكمت است. شايد اگر اين نشانه روي سينه‌ي او نبود، شهيد شناسايي نمي‌شد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x