مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عباس نبی پور

565
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عباس
نام خانوادگی نبي پور
نام پدر عبدالرحمان
تاریخ تولد 1342/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/03
محل شهادت كرخه نور
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل نجار
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • چه عاشقانه سفر كردي به ديار عشق و نور ، به ديار لاله هاي خونين و مردماني از جنس سحر ، چه سفري شيرين تر از شهادت و چه مقصدي زيباتر از ديار عاشقان ؟

    شهيد « عباس نبي پور » ، در سال 1342 در محله ي « جبري » ديده به جهان گشود. دوران تحصيلات ابتدايي خود را ، در دبستان « فردوسي » و راهنمايي را در مدرسه‌ي « مستوفي » ( «ملاصدرا» ي‌فعلي ) طي كرد . پس از نقل مكان از محله ي « جبري » به « عاشوري »، به ياري پدر شتافت و در ساخت منزل مسكوني، كمك حال پدر شد. از اين رو، عليرغم ميل پدر، تحصيل را كنار گذاشت و در واقع تلاش براي ياري پدر را بر تلاش در مدرسه ترجيح داد.

    در سال 1357 با شروع نهضت اسلامي مردم ايران ، به رهبري زعيم عاليقدر، حضرت امام خميني (ره) او نيز با كسب اجازه از پدر، در تظاهرات عليه رژيم شاهنشاهي، شركت فعال داشت .

    بعد از پيروزي انقلاب، پدر كارگاه نجاري  كوچكي راه اندازي كرد. او مسئوليت اين كارگاه را به عهده گرفت و با جان و دل مشغول كار شد تا اينكه در سال 1359، جنگ ، از سوي جهانخواران، به سركردگي« صدام» ديكتاتور به ملت ايران تحميل شد . از آن جايي كه شوق حور در جبهه و مبارزه ، لحظه اي او را آرام نمي گذاشت. تصميم گرفت كارگاه كوچك خود تعطيل كرده و عازم جبهه گردد. لذا در ستاد جنگ‌هاي نامنظم « شهيد چمران » نام‌نويسي نمود و به منطقه ي عملياتي «دهلاويه» اعزام گرديد. بعد از دو مرحله اعزام، به دليل اينكه ستاد جنگ هاي نامنظم با شهادت « شهيد چمران » منحل شده بود و رزمندگان آن، تحت مسئوليت بسيج مستضعفان قرار گرفته بودند، عباس براي اعزام مجدد نياز به رضايت‌نامه پدر داشت لذا نزد پدر رفته و اين موضوع را با پدر در ميان گذاشته كه وصف آن از زبان پدر آمده است.

    او در مناطق عملياتي مختلف از جمله، « طراح »، « كرخه نور »، « بستان » « چزابه »، «شوش» ، شركت نمود و سرانجام در تاريخ 2/1/1361 در عمليات بزرگ «فتح الميبن» ـ با رمز مقدس يا زهرا (س) ـ و در منطقه عملياتي «شوش» به آرزوي ديرينه‌ي خود يعني شهادت،  نايل گرديد و پيكر مطهرش بعد از يك هفته، از ميانه‌ي ميدان مين در حالي كه در تير رس مستقيم دشمن قرار داشت، به «بوشهر» آورده شد و در بهشت صادق، در كنار ديگر همرزمانش به خاك سپرده شد.
    ادامه مطلب
    «بسم الله الرحمن الرحيم»

    انا لله و انا اليه راجعون

    «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيله و جاهدو في سبيله لعلكم تفلحون»

    اي اهل ايمان! از خدا بترسيد و (بوسيله ي ايمان و پيروي از اولياي حق ) به خدا توسل جوييد و در راه او، جهاد كنيد تا رستگار شويد .»

    ( مائده ـ 35 )

    به نام خداوند كريم رحمان، به نام آنكه گناهان و عيب‌هايم را پوشاند و بدي‌هايم را در انظار ديگران، مخفي نگاه داشت و محبت مرا در قلب دوسـتان و خويشان و يارانـم قرار داد و به يـاد آنـكه، بهتـرين فرزندان اسلام، همه‌ي گلوله هاي خصم را برايش بجان خريدند و سينه هايشان در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل چاك چاك گرديد.

    در اين لحظه كه قلم  بدست گرفته و مطالبي را بنام وصيت نامه مي نويسم، به هيچ عنوان اطمينان ندارم كه شهيد مي شوم و اگر به رحمانيت بي منتهاي خداوند ايمان نداشتم هرگز در اين شرايط وصيت نامه نمي نوشتم ولي چه كنم كه جز او كسي را ندارم تا بر روي صفحات سياه زندگانيم، خون خورشيدي رنگ شهادت را بلغزاند . خداوندا ! رحمتي كن آن چنان كه تودوست  داري بميرم و در لحظه ي مرگ، قلبم مالامال از عشق به تو باشد و تمام غل و زنجيرها را به دور ريخته باشم كه جز تو به هيچ كس و هيچ چيزي اميد ندارم.

    (السلام عليكم بما صبرتم) پدر قهرمانم ! از اينكه براي آخرين بار، با ناراحتي از تو خداحافظي كردم، اميدوارم كه مرا ببخشي و از اينكه تنهايت گذاشتم و در كنارت نماندم ناراحت نشوي . پدر هميشه قهرمانم ! كه همه زندگانيت را در رنج گذراندي تا فرزندان خونين كفنت را فداي اسلام نمايي، از تو تقاضا دارم ، در سوگ من ، اگر چه برايت بسي مشكل است ، صبر نمايي و چون هميشه كه مردانه خروشيدي ، اين بارهم بر گورم صبور باشي! پدر عزيزم ! از تو مي خواهم كه متانت و وقار خودت را حفظ كني و اگر برادران همسنگر و يا ساير برادران ، براي زنده نگهداشتن ياد شهداي اسلام عزيز به خانه آمدند ، با گرمي از آنان پذيرايي نمايي!

    پدر عزيزم! از تو مي‌خواهم به تمام اقوام بگوييد كه در سوگ من  نگريند و بردبار باشند. اكبرجان از تو مي‌خواهم كه بعد از شهادت من پدر را ياري دهي و نگذاري سختي بكشد و اگر اسلام احتياج به رزمنده داشت، خود را معرفي كن و به جبهه برو و راه برادرت را ادامه بده! پدر! مقداري پول در دفترچه‌ي من است؛ هر كسي كه آمد و گفت از او پولي طلب دارم به او داده و بقيه را به جايگاه نماز جمعه بدهيد.

    پدر جان! تو در حق من خيلي زحمت كشيدي. كار گاهي بر پا كردي تا من كار كنم و هر چيز در آن  متعلق به خودم بود و حال كه من شهيد شدم هر چيز كه به من تعلق دارد در كارگاه يا جاي ديگر، همه ي  آن ها، به خودت تعلق دارد و اختياردار، خودت هستي. خواهش مي كنم اين وسايل را نگه ندار تا، با نگاه كردن به آن ها به ياد من بيافتي ، با يك فاتحه مي تواني به ياد من باشي.

    پدر! از تو مي خواهم بر سنگ قبرم يادي از جنگهاي نامنظم بكني تا ياد « شهيد چمران» زنده بماند. ايشان به گردن ما خيلي حق دارند.   من ايرانيم آرمانم شهادت دوست دارم كفنم پرچم ايران باشد . جانم فداي اسلام و تو پدر!.

    عباس نبي پور

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    گفتگو با پدر شهيد:

    زماني كه براي اعزام او ، نياز به رضايت نامه بود ، نزد من آمد و گفت: «براي رفتن به جبهه به رضايت شما نياز دارم.»  من با كمال ميل ، فرم رضايت نامه را امضا كردم . وقتي مي خواستم رضايت تامه را به دستش بدهم، به او گفتم: « آن را مجاني به شما نمي دهم ـ در دل از او توقعي داشتم و براي خود آرزويي، ولي نتوانستم به صراحت به زبان جاري كنم ـ او در جواب گفت: «پشيمان شديد؟»  گفتم:« نه، پشيمان نيستم ولي اين رضايت نامه، نزد شما گرويي بماند براي آن جايي كه بايد به فرياد من برسي .» عباس تصديق كرد و گفت: « من هم، چنين نيتي در دل داشتم. اگر خدا خواست و به فيض شهادت نايل گشتم. در صحراي محشر ، اولين كسي را كه شفاعت مي كنم، شما خواهيد بود.

    نقل قول پدر شهيد از زبان فرزند :

    در عمليات « طريق القدس » ـ كه منجر به آزاد سازي شهر « بستان» از چنگال متجاوزين بعثي گرديد ـ من آرپي جي زن بودم و يكي از دوستانم، كمكي ام بود . در روز عمليات ، از طرف نيروهاي عراقي ، آتش سنگيني ، بر روي رزمندگان اسلام مي باريد . من و كمكي ام ، سينه خيز به سمت خاكريز دشمن حركت كرديم و از نقطه اي كه فرورفتگي و اختلاف زاويه اي داشت ، وارد خاكريز دشمن شديم . موشك را آماده كردم و به طرف تير بار دشمن كه در يك سنگر بتوني قرار داشت ، نشانه رفتم . سپس با نام و ياد خدا، شليك كردم. در يك چشم به هم زدن سنگر منهدم شد و بچه ها از شر آتش آن تير بار، راحت شدند . بعد از آن ، سريعاً نزد نيروهاي خودي برگشتيم. زماني كه به خاكريز خودي رسيديم، متوجه شدم « عباس حسين‌نژاد» به فيض شهادت نايل گشته؛ بر بالينش رفتم، او را بلند كردم و در خودرويي كه در آن نزديكي‌ها بود قرار دادم و به عقب انتقال دادم.

    «نذر شهيد براي شهادت»

    هر گاه قصد عزيمت به جبهه داشت، دعاي مسافر را در گوش راست و چپش مي خواندم. بالاخره يا تأثير دعا  يا تقدير الهي، باعث مي شدكه به سلامت به خانه برگردد. مرتبه‌ي آخر، طبق روال گذشته خواستم دعاي مسافر را در گوشش بخوانم اما او دستش را جلوي دهانم گرفت و گفت:« هر وقت شما اين دعا را مي خوانيد، در دل از فرزند خود قطع اميد كامل نمي‌كنيد و انتظار بازگشت من را داريد. اين بار خواهش مي كنم دعا را نخوانيد!» سپس خداحافظي كرد و رفت . به درب حياط كه رسيد ، برادرش اكبر را صدا كرد و چيزي در گوش او گفت؛ من، بعد از ديدن اين صحنه از اكبر سئوال كردم كه عباس چه چيزي به شما گفت؟. او كتمان كرد و گفت:« عباس تأكيد كرد كه وقتي به منطقه رفت، من كارهاي شما را انجام دهم.» عباس به منطقه رفت و در همان مرحله‌ي اول عملياتِ « فتح المبين » به شهادت رسيد.

    من بعداً از طريق خواهرش در منزل شنيدم كه شهيد، به اكبر گفته بود كه : «من نذر كرده‌ام، اگر اين بار به شهادت رسيدم، پدر گوسفندي قرباني كند.» روز دوم شهادتش نيز، زماني كه از مسجد باز مي گشتيم « حاج نجف شاكر درگاه » كه يكي از همرزمان عباس بود به ما گفت :« شب عمليات « فتح المبين » من و فرزند شما كنار هم بوديم؛ او به من سفارش كرد كه اگر به خط رفتم و بر نگشتم ، احتمالاً پدرم قصد خواهد كرد به منطقه بيايد. من، پدرم را به دست شما مي سپارم. مواظب او باشيد او در آن روز، مجدداً سفارش كرده بود كه به پدرم بگوييد اگر شهيد شدم يك گوسفند قرباني كند. بعد از شهادتم، حتماً موضوع را به پدرم يادآوري كنيد!»

    برادرش اكبر نيز چنين مي گويد: «در مرحله ي آخر كه قصد اعزام به جبهه را داشت ، وقتي با همه ي اهل منزل خداحافظي كرد ، مرا به گوشه اي كشاندو گفت: « خواب ديده‌ام كه ديگر بر نمي‌گردم؛  نذر كرده‌ام در صورت شهادتم، پدر گوسفندي قرباني كند ولي اين مطلب را حالا براي پدر بازگو نكنيد . بگذاريد ، بعد از اينكه خبر شهادتم به شما رسيد، به او بگوييد.» او به جبهه اعزام شد و در عمليات «فتح المبين» شركت كرد و روز دوم فروردين ماه، به شهادت رسيد . چون من از بابت پدر نگران بودم، با خود گفتم: آرام آرام موضوع را به ايشان مي گويم ولي پدر وقتي خبر شهادت فرزندش را شنيد، چون كوه استوار ماند؛ خدا را شكر كرد و بلافاصله نذر او را ادا نمود؛ گوسفندي قرباني كرد وگوشت آن را بين افراد مستحق قسمت نمود.

     

    «انهدام نفر بر توسط شهيد»  

    نقل قول از شهيد توسط پدرش:

    در منطقه ي عملياتي « دهلاويه » به صورت دشت بان در حال پيشروي به سوي نيروهاي اشغالگر بعثي بوديم كه ناگهان متوجه شدم ، يك نفر بر زرهي، در حال حركت به سمت نيروهاي اسلام است ، بر روي آن، يك زن و مرد عراقي نشسته بودند. فرصت را از دست ندادم ، قبضه ي آر پي جي خود را بر داشتم، موشكي درون آن قرار دادم و با ذكر « الله اكبر » شليك نمودم. موشك به نفربر اصابت كرد و باعث انهدام آن و كشته شدن دو سر نشينش شد.

     

     «كربلاي ايران»

    وقتي عباس در عمليات « طريق القدس » ( فتح بستان ) مورد اصابت تركش قرار گرفت ، براي مدتي، به « بوشهر» آمد . در آن زمان من بايدتحت عمل جراحي قرار مي گرفتم. عباس با همان وضع و با وجود اين كه خود بيمار بود ، مرا به بيمارستان رساندو پس از انجام امور عكس برداري و راديولوژي و آزمايش تا درب اتاق عمل مرا همراهي كرد . در آن جا از او خواستم كه در « بوشهر» بماند تا هم من و هم خود او بهبودي كامل پيدا كنيم. (چون او فرزند ارشد خانواده و تنها تأمين كننده ي معاش و سرپرست خانواده بود، از او چنين تقاضايي كردم.)

    او در پاسخ به من، ضمن دادن روحيه و اميدواري و دعا براي سلامتي و بهبودي ام گفت :« الان به حضور من در جبهه نياز بيشتري است.» و با خنده و خوش رويي، اضافه كرد : « شما مي رويد در اتاق عمل خون مي دهيد و من مي روم  در كربلاي ايران خونم را فداي دين و ميهنم مي كنم.» او بعد از عمل جراحي من، زماني كه اندكي حالم بهتر شده بود و به بخش انتقال يافته بودم، رهسپار جبهه شد و در عمليات «علي بن‌ابي‌طالب» (تنگه چزابه) شركت نمود. در همين عمليات بود كه فرمانده لشكر اسلام «عليرضا ماهيني» به فيض عظماي شهادت نايل شد ولي دشمن، حتي با حضور« صدام» جنايتكار در منطقه ي عملياتي و با ريختن سنگين ترين آتش‌ها بر روي رزمندگان اسلام، كاري از پيش نبرد و شكست خورد و به مرزهاي بين المللي عقب نشيني كرد.

     

     «شهيد از زبان همرزمانش» 

    برادر بسيجي «حاج محمد ابراهيمي»:

    قبل از اعزام به عمليات« فتح المبين»، او كه جوان بسيار مودب و شاداب و با طراوتي بود، نزد من آمد و گفت : « محمد ، موتور سيكلت را ساعتي به من قرض مي دهي؟» پرسيدم: «براي چه مي خواهي؟» گفت:«كار دارم.» موتور را گرفت و رفت ، يك ساعت بعد ، بازگشت و وقتي علت را جويا شدم، در پاسخ گفت:« من فردا به جبهه مي‌روم، بنا براين رفتم و با خانواده‌اي كه قصد داشتم با آن ها وصلت كنم ، صحبت كردم تا منتظر من نمانند شايد ديگر برنگشتم.»

     برادر بسيجي « محمد ابراهيمي»:

    عباس در هنگام شهادت ، از ناحيه لگن سمت راست، مصدوم شده بود. او مورد اصابت موشك ضد نفر قرار گرفته و بخش زيادي از بدنش سوخته بود. و متأسفانه با همين وضعيت، در ميدان مين محاصره شد و به هيچ وجه امكان بيرون آوردن او نبود. چرا كه عراقي‌ها تمام منطقه را مين گذاري كرده بودند و حتي  مناطقي كه در دست خودشان بود نيز مين گذاشته بودند و فقط راه هاي محدود و از قبل شناخته شده اي وجود داشت كه خودشان از آن آگاه بودندو از آن راه ها، براي عبور و مرور استفاده مي‌كردند.

    برادر بسيجي « محمد صادق گنبدي»:

    وقتي  به جبهه ي «شوش» اعزام شديم ، تعدادي از رزمندگان ستاد جنگ هاي نامنظم كه بعد از انحلال ستاد به جمع بسيجيان پيوسته بودند  نيز آن جا حضور داشتند و چون قبلاً با سلاح هاي مختلفي كار كرده بودند، با انواع سلاح ، آشنايي كامل داشتند . شهيد «نبي پور» وقتي ما را ديد ، بدون اينكه كسي ايشان را مجبور كرده باشد، شروع به آموزشِ ما در آن منطقه كردند و وقت زيادي را صرف آموزش دادن به ما نمودند. او اغلبِ مسائل نظامي را مي‌دانست و با انواع سلاح ها ، انفجارات ، گلوله ها و انواع مين ها آشنايي داشت . با اين حال، هيچ گاه نسبت به ديگران احساس  برتري نمي كرد.

    «ايثار»

    « علي رستمي پور » از همرزمان شهيد، چنين مي گويد:

    ما از طرف ستاد جنگ هاي نا منظم، در منطقه « دهلاويه »جهت انجام عمليات«طريق القدس»، وارد عمل شديم . زماني كه به صورت ستون يك، پشت خاكريز دشمن ، منتظر شنيدن رمز عمليات بوديم ،به خاطر دارم كه يكي از رزمندگان كه اهل قم بود، تعداد زيادي نارنجك به دور كمر خود بسته بود و يك نارنجك كه ضامن آن را نيز كشيده بود در دست داشت.

    زماني كه دستور حمله صادر شد و نيروها به صورت دشتبان، از خاكريز دشمن با نداي « الله اكبر » بالا رفتند؛ نارنجكي كه در دست رزمنده ي قمي بود، منفجر شد و انفجار آن ، باعث تركيدن بقيه ي نارنجك ها شد .من درست پشت سر آن رزمنده بودم و بر اثراصابت تركش نارنجك، زخمي شدم و ناچار از ادامه عمليات باز ماندم.

    در پشت خاكريز بودم كه « عباس نبي پور » به من رسيد . وقتي مرا در آن حالت ديد ، گفت : «چند لحظه صبر كن تا به سمت خاكريز دشمن بروم . بعد برمي گردم و شما را به عقب مي برم » نمي دانم چقدر طول كشيد اما عباس بعد از تصرف خاكريز اول دشمن، به سراغم آمد ، مرا بر روي دوش خود گذاشت و حدود سه كيلومتر به عقب كشاند . به مواضع خودي كه رسيديم مرا در سنگري قرار داد و از آن جايي كه هوا بسيار سرد و باراني بود، كاپشن خود را از تن بيرون آورد و به من پوشانيد.

    عباس آرپي‌جي‌زن بود و نياز به تخصص او، در خط مقدم جبهه احساس مي‌شد بنابراين به خط برگشت و در ادامه عمليات، به ياري بقيه‌ي رزمندگان شتافت. اين حركت، مرا به ياد پر پرزدن‌هاي حضرت زينب (س) درروز عاشورا و سركشي او به خيمه ها و بازگشت به بالاي تل زينبيه انداخت. «علي رستمي پور » در ادامه نقل مي كند: «پس از عمليات « دهلاويه » و به شهادت رسيدن « شهيد چمران » و ديگر همرزمانش ، ما را در منطقه‌ي مذكور، جهت پدافند و نگهداري خط مقدم ، مستقر كردند .

    بعد از ظهر يكي از روزها ، همسر لبناني« شهيد چمران » به همراه برادر دكتر ، آقاي « مهندس مهدي چمران » جهت سركشي از نيروها و روحيه دادن به آن ها ، وارد منطقه شدند. نيروها ي رزمنده با صداي تكبير و صلوات به دور آن ها حلقه زده بودند و از « مهندس چمران » مي خواستند كه فرماندهي ستاد جنگ هاي نا منظم را عهده دار گردند . از جمله كساني كه اصرار به اين كار مي نمودند، شهيدان ، « اسماعيل كمان » ، «غلامعلي طوافي‌آزاد» و « عباس نبي پور » بودند كه عشق زيادي به «شهيد چمران» داشتند تا آن جا كه شهيد « نبي پور » در وصيت نامه ي خود نيز ذكر كرده است بر روي سنگ قبرم، از جنگ هاي نا منظم و «شهيد چمران» ياد كنيد. زيرا ايشان حق زيادي بر گردن ما داشتن.

     

    «دستگيري از فقرا و مستمندان»  

    « حاج اكبر نبي پور»، برادر شهيد:

    شهيد انسان پركاري بود و هيچ‌گاه آرام و قرار نداشت. او در زمينه برق‌كشي، لوله‌كشي و نجاري مهارت كافي داشت. هر كس، هر كاري داشت به او مراجعه مي‌كرد و او جواب رد به آن‌ها نمي‌داد. شهيد در دوران تحصيل هم علي رغم سن كم، به صورت داوطلبانه و رايگان، كارهاي لوله‌كشي و نجاري مدرسه را انجام مي‌داد و از اين بابت، توقعي نداشت. حتي بعضي از همسايگان پيشين ما در محله ي «جبري»، هر وقت كاري از قبيل لوله كشي و نصب منبع آب داشتند، به سراغ عباس مي آمدند و او با كمال ميل كارهاي آن ها را انجام مي داد و حتي براي كساني كه دستشان تنگ بود ، اگر وسيله اي لازم بود ، آن وسايل را با خرج خود خريداري مي كرد و كار آن ها را انجام مي داد .

    با وجود اينكه كارگاه نجاري ، محل درآمد و امرار معاشش بود هيچ گاه دستمزدي از همسايگان و وابستگان نمي گرفت و به همه آن ها مي گفت به عنوان يادگاري از من بپذيريد .

    كساني هستند كه خودشان اظهار مي دارندكه شهيد براي آن ها، در و وسايل چوبي ساخته و يا تعمير كرده ولي از آن ها اجرتي دريافت نكرده. از ساير افراد هم اگر وجهي مي گرفت، بسيار ناچيز و اندك بود . او بخشي از درآمد خود را هم صرف جبهه و رزمندگان مي كرد و هر وقت به جبهه مي رفت، مبلغي را با كسب اجازه از پدر،با خود مي برد و به رزمندگان مي داد تا به عنوان كرايه ي راه و كمك هزينه ، از آن استفاده كنند.

     

     «نگراني براي پدر»  

      نقل از برادر شهيد « حاج اكبر نبي پور»:

    شهيد قبل از اينكه براي آخرين بار، به جبهه اعزام شود . هر كجا مي رفت، مرا نيز با خود مي برد و هميشه سفارش پدر مان را به من مي كرد . طوري كه من احساس كردم اين بار قضيه، متفاوت است . او خيلي كم حرف شده بود و زياد متوجه پدر و ساير افراد خانواده بود . مرتب به من تأكيد مي كرد كه كمك حال و ياور پدرم باشم . تا جايي كه در وصيت نامه ي خويش نيز روي اين موضوع بسيار تأكيد ورزيده است.

     

    «الهام شدن شهادت فرزند به پدر»  

    پدر شهيد بيان مي دارد :-« وقتي عمليات « فتح المبين » شروع شد ، عباس در جبهه بود؛حدود 10 روز از عمليات گذشته بود و ما خبري از او نداشتيم . بعد از اينكه تعدادي از شهدا را به بوشهر آوردند ، در مراسم تشييع جنازه ي اين عزيزان، با پدر شهيد « بنيادي » كه فرزند او نيز در اين عمليات شركت كرده بود واز اوهم خبري نبود ، صحبت كردم و تصميم گرفتيم به «اهواز» برويم و سري به معراج شهدا و بيمارستان هاي آن جا بزنيم.

    شب، هنگام نماز مغرب ، در ركعت اول ، بعد از قرائت سوره‌ي «حمد» خواستم سوره اي  بخوانم ولي چيزي به ذهنم نمي آمد . ناخودآگاه مثل اينكه به زبان من جاري شده باشد ، سوره « والعصر» را خواندم. در همان لحظه، به من الهام شد كه فرزندم شهيد شده است . بعد از نماز از خداوند  خواستم كه حالا كه مرا لايق دانسته تا پدر شهيد شوم، صبر و شكيبايي هم به من و خانواده ام، عنايت نمايد . بعد از همان نماز بود كه به اهل منزل گفتم، درب منزل را باز بگذاريد و از مردم پذيرايي كنيد كه فرزندم شهيد شده است .

    تا اينكه پيكر مطهرش، همراه ساير همرزمانش در روز دوازده فروردين ماه كه روز « جمهوري اسلامي » بود و مناسبت بسيار نزديكي با آرمان و اهداف عاليه ي  آن ها داشت ، در « بوشهر » تشييع در « بهشت صادق» و در قطعه ي شهدا به خاك سپرده شد.

     

    «حاجي شدن بعد از شهادت»  

    پدر شهيد چنين نقل مي كند :

    بعد از شهادت فرزندم، در سال 1372 ، بنياد شهيد اعلام كرد كه به اعضاي خانواده شهدا به صورت نيمه بها، جهت حج تمتع، سهميه داده مي شود . من ، در سال 55 حج واجب رفته بودم . بنا بر اين فرصت را مناسب ديدم و به نيابت از فرزندم، عازم مكه شدم و تمام اعمال را شخصاً به نيابت از ايشان انجام دادم . حالا شهيد ما نامش « شهيدحاج عباس نبي پور » است. چون آرزوي قلبي او زيارت خانه خدا بود و هميشه احساس دين مي كرد ، اين حاجت او هم بر آورده شد و خداوند اين توفيق را نصيبم گردانيد كه تا زنده هستم و فرصت دارم، حاجت فرزندم را برآورده كنم.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x