نام محمدجعفر
نام خانوادگی نيكبخت
نام پدر اسماعيل
تاریخ تولد 1341/06/11
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
شهيد محمدجعفر نيكبخت در 15 شهريور ماه سال 1341 در خانوادهاي مذهبي در روستاي كرهبند از توابع شهرستان بوشهر ديده به جهان گشود. وي در دوران كودكي ـ هنگامي كه در گهواره بود ـ از نعمت پدر محروم گشت و محنت زندگي را همراه دو برادر و خواهرش با محبت آميخته ساخت و آنها را با رنج بسيار سرپرستي نمود.
هنگامي كه محمد جعفر به سن 6 سالگي رسيد در همان زادگاهش به مدرسه رفت و دوران ابتدايي را با علاقه خاص به پايان رسانيد اما از آنجايي كه مادر توان مخارج تحصيل او را در شهرستان نداشت، وي را به مدرسهي راهنمايي شبانهروزي «امير كبير» بوشهر فرستاد و نامبرده در سال دوم راهنمايي بود كه انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي رسيد و ايشان با علاقهي وافري كه به انقلاب و پاسداران انقلاب داشت، در همان روزهاي تشكيل سپاه وارد اين ارگان شد.
در خرداد ماه سال 1359 و بعد از اينكه تازه از بستر و از تخت بيمارستان خلاصي پيدا كرده بود و رنج و دردهاي فراواني كه به خاطر زخمي شدن در وي به وجود آمده بود، كمتر شده بود، به همراه گروهي از همرزمان خود عازم كردستان شد و بعد از برگشتن از آنجا هنوز خستگي راه را از تن نزدوده بود كه جنگ تحميلي بعثيهاي عراق شروع شد و شهيد محمدجعفر نيكبخت در اولين گروه اعزامي به جبهههاي خرمشهر و آبادان شركت كرد. وي و همرزمانش پس از چهل و پنج روز رزم دلاورانه و پيروزمندانه مورد استقبال مردم بوشهر قرار گرفتند. ايشان پس از برگشت از جبههي آبادان، در واحد عمليات ناحيه بوشهر فعاليت خود را آغاز كرد و سرانجام در پاييز سال 1360 مجدداً عازم جبههي حق عليه باطل شد و در عمليات طريقالقدس (فتح بستان) در مورخ 9 آذر به ديار عاشقان شتافت.
ادامه مطلب
هنگامي كه محمد جعفر به سن 6 سالگي رسيد در همان زادگاهش به مدرسه رفت و دوران ابتدايي را با علاقه خاص به پايان رسانيد اما از آنجايي كه مادر توان مخارج تحصيل او را در شهرستان نداشت، وي را به مدرسهي راهنمايي شبانهروزي «امير كبير» بوشهر فرستاد و نامبرده در سال دوم راهنمايي بود كه انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي رسيد و ايشان با علاقهي وافري كه به انقلاب و پاسداران انقلاب داشت، در همان روزهاي تشكيل سپاه وارد اين ارگان شد.
در خرداد ماه سال 1359 و بعد از اينكه تازه از بستر و از تخت بيمارستان خلاصي پيدا كرده بود و رنج و دردهاي فراواني كه به خاطر زخمي شدن در وي به وجود آمده بود، كمتر شده بود، به همراه گروهي از همرزمان خود عازم كردستان شد و بعد از برگشتن از آنجا هنوز خستگي راه را از تن نزدوده بود كه جنگ تحميلي بعثيهاي عراق شروع شد و شهيد محمدجعفر نيكبخت در اولين گروه اعزامي به جبهههاي خرمشهر و آبادان شركت كرد. وي و همرزمانش پس از چهل و پنج روز رزم دلاورانه و پيروزمندانه مورد استقبال مردم بوشهر قرار گرفتند. ايشان پس از برگشت از جبههي آبادان، در واحد عمليات ناحيه بوشهر فعاليت خود را آغاز كرد و سرانجام در پاييز سال 1360 مجدداً عازم جبههي حق عليه باطل شد و در عمليات طريقالقدس (فتح بستان) در مورخ 9 آذر به ديار عاشقان شتافت.
یا ایها الذین آمنو اتقوالله و ابتغوالیه الوسیهل و جاهدو فی سبیله لعلکم تفلحون
ای اهل ایمان از خدا بترسید و بوسیله ایمان و به پیروی از اولیاء حق توسل جوئید و در راه او جهاد کنید تا رستگار شوید.
بنام خداوند در هم کوبنده ظالمان و ستمگران و سلام و درود به رهبر انقلاب اسلامی و شهداء انقلاب وجنگ تحمیلی ، قسم به خون شهدا این سرزمین ، چیزی که ما را به این سرزمین می آورد مسئولیت و تعهداست که در مقابل خون پاک شهیدان باید جوابگو باشیم، ای ملت مسلمان و شریف ایران این انقلاب اسلامی نعمت ، بزرگی است که باید قدر این نعمت را بدانیم و همچنین رهبریت و روحانیت نیز باز نعمت بزرگی است که باید قدر رهبر و روحانیت را بدانیم که ما به پاس این نعمت ها و به پاس این شهدا تعهد داده ایم، اما سخنی دارم به برادران و همرزمان سپاهیم ، ای برادران پاسدار که امام درباره شما جنین می فرماید اگر سپاه نبود کشور هم نبود، شما برادران در قبال این انقلاب مسئولیتی بس سنگین دارید و در حفظ این انقلاب بکوشید تا این کوردلان از خدا بی خبر لطمه ای به اسلام وارد نیاورند ، دورود برشما برادران پاسدار که تا اندازه انقلاب را به یاری الله و رهبر کبیر خمینی بزرگ و ملت شریف ایران خوب پیش برده اید در حقیقت کشورهای ابر قدرت از اسم شما سپاهیان اسلام به وحشت می افتند، خداوند تبارک و تعالی در قرآن و اولیاء معصومش در احادیث بیان فرموده اند سخن گفتن درباره مقامی که تنها کسانی به آن رسیده اند آن را درک کرده اند برای ما میسر نیست در عظمت مقام شهید است ، همین بس است که خداوند متعال در قرآن میفرماید:
و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاٌ بل احیاء عندربهم یرزقون
مپندارید آنان که در اه خداکشته شده اند مرده اند بلکه آنان زنده اند و در نزد پروردگارشان از نعمت روزی بهره مند ند . در پایان پیامی دارم برای ملت شریف ایران من کوچکتر از آنم که پیام بدهم ولی بعنوان برادر کوچک عرایضی دارم که در این وضعیت می گویم:
شما ای ملت شریف و رزمنده و مسلمان ایران ، امام را تنها نگذارید و بازهم تکرا میکنم قدر این رهبر را بدانید وبه فرزندان نصیحت کنید تا فریب این گروهکهای محارب را نخورند واز اسلام منحرف نشوند، اسلام دین انسان سازی است.
در پایان از خانواده ام خواهشمندم که هیچ برای من ناراحت نباشند که من راهی بهتر از این نیست که انتخاب کرده ام.
خداحافظ و نگهدارتان هلالم کن یامادر که من رفتم خداحافظ
کفن بکن بهر تنم مادرم مگر من عزیز تر از علی اکبرم
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
محمدجعفر نیک بخت
ادامه مطلب
ای اهل ایمان از خدا بترسید و بوسیله ایمان و به پیروی از اولیاء حق توسل جوئید و در راه او جهاد کنید تا رستگار شوید.
بنام خداوند در هم کوبنده ظالمان و ستمگران و سلام و درود به رهبر انقلاب اسلامی و شهداء انقلاب وجنگ تحمیلی ، قسم به خون شهدا این سرزمین ، چیزی که ما را به این سرزمین می آورد مسئولیت و تعهداست که در مقابل خون پاک شهیدان باید جوابگو باشیم، ای ملت مسلمان و شریف ایران این انقلاب اسلامی نعمت ، بزرگی است که باید قدر این نعمت را بدانیم و همچنین رهبریت و روحانیت نیز باز نعمت بزرگی است که باید قدر رهبر و روحانیت را بدانیم که ما به پاس این نعمت ها و به پاس این شهدا تعهد داده ایم، اما سخنی دارم به برادران و همرزمان سپاهیم ، ای برادران پاسدار که امام درباره شما جنین می فرماید اگر سپاه نبود کشور هم نبود، شما برادران در قبال این انقلاب مسئولیتی بس سنگین دارید و در حفظ این انقلاب بکوشید تا این کوردلان از خدا بی خبر لطمه ای به اسلام وارد نیاورند ، دورود برشما برادران پاسدار که تا اندازه انقلاب را به یاری الله و رهبر کبیر خمینی بزرگ و ملت شریف ایران خوب پیش برده اید در حقیقت کشورهای ابر قدرت از اسم شما سپاهیان اسلام به وحشت می افتند، خداوند تبارک و تعالی در قرآن و اولیاء معصومش در احادیث بیان فرموده اند سخن گفتن درباره مقامی که تنها کسانی به آن رسیده اند آن را درک کرده اند برای ما میسر نیست در عظمت مقام شهید است ، همین بس است که خداوند متعال در قرآن میفرماید:
و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاٌ بل احیاء عندربهم یرزقون
مپندارید آنان که در اه خداکشته شده اند مرده اند بلکه آنان زنده اند و در نزد پروردگارشان از نعمت روزی بهره مند ند . در پایان پیامی دارم برای ملت شریف ایران من کوچکتر از آنم که پیام بدهم ولی بعنوان برادر کوچک عرایضی دارم که در این وضعیت می گویم:
شما ای ملت شریف و رزمنده و مسلمان ایران ، امام را تنها نگذارید و بازهم تکرا میکنم قدر این رهبر را بدانید وبه فرزندان نصیحت کنید تا فریب این گروهکهای محارب را نخورند واز اسلام منحرف نشوند، اسلام دین انسان سازی است.
در پایان از خانواده ام خواهشمندم که هیچ برای من ناراحت نباشند که من راهی بهتر از این نیست که انتخاب کرده ام.
خداحافظ و نگهدارتان هلالم کن یامادر که من رفتم خداحافظ
کفن بکن بهر تنم مادرم مگر من عزیز تر از علی اکبرم
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
محمدجعفر نیک بخت
دست نوشته:
درود بر پاسداران انقلاب اسلامي و شهداي گلگون كفن!
اي پاسدار! در انتهاي سردي شب، بيرون خانهي تن خود ايستادهاي خسته تا شهر زخم خورده از دستبرد مرگ بياسايد. بيداري تو از بلندي ايمان ميآيد.
از صدايت «والعصر» ميآيد و قصهي شهادت تو بيادعاست.
اي نور چشم! اي خواب! اي بيدار! هواي تو در دل شب خواب مرا چو ميشكند، بياختيار دعا ميكنم.
اي پهلوان تنها!
اي پاسدار انقلاب رهايي!
خدا به همراهت باد و يار و ياورت!
محمدجعفر نيكبخت
راوي: حاجعباس حسنزاده
درباره خاطرات شهدا و زندگي آنها قلم ياراي نوشتن ندارد؛ چون همهي كساني كه در راه خدا شهيد شدهاند، قبل از شهادت ميدانستهاند كه شهيد ميشوند؛ مثل آقاي رضا ( عبدارسول) كرهبندي.
براي عمليات بيتالمقدس آماده ميشديم. يك روز من و رضا رفتيم به شهر اهواز. رضا به من گفت: «مقداري پول همراه من است؛ بيا تا به كتابفروشي برويم!»
با هم رفتيم و او با همهي پولها كتاب خريد. او بعد از اتمام آموزش، كتابها را دور خود ميچيد و برادران بسيجي ميآمدند و كتاب بر ميداشتند به صورت اماني و مطالعه ميكردند.
دو روز قبل از عمليات، بعد از اتمام آموزش، من و رضا در پادگان شهيد بهشتي اهواز با هم راه ميرفتيم و صحبت ميكرديم. همينطور كه مشغول صحبت بوديم، در گوشهاي از پادگان به دستهاي سبزي برخورد كرديم كه در روستاي كرهبند همه از آن استفاده ميكنند و نام آن «تمّه» است.
به من گفت: «اگر يك نان گرم گيرم ميآمد، خيلي خوب بود!» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون آخر عمري دلم مي خواهد از اين سبزي بخورم!»
همان روز، چندبار اين كلمهي «آخر عمري» را تكرار كرد. من به وي گفتم: «چرا اينقدر «آخر عمري» ميگويي؟» گفت: «چون من در اين عمليات شهيد ميشوم!»
صبح عمليات به وي برخورد كردم؛ ديدم افتاده روي زمين. كنارش نشستم و براي دلداري به وي گفتم: «انشاءالله الان «پي ام پي» ميآيد و شما را به بيمارستان ميرساند.» گفت: «نه، من شهيد ميشوم!» و يك ساعت بعد هم شهيد شد.
در همين عمليات، محمدجعفر نيكبخت هم حضور داشت. وضعيت عمليات طوري بود كه ميبايست گردان ما دشمن را دور ميزد و به توپخانهي دشمن ميرسيد و توپخانه را از كار ميانداخت. در روستايي به نام «دهكده» جمع شديم و چند كيلومتري كه از «دهكده» گذشتيم، هنگام نماز ظهر از كاميونها پياده شديم. ماشينها برگشتند و در راه كوهستانيِ دشمن شروع كرديم به پياده روي. حدود عصر بود كه به شهيد نيكبخت برخورد كردم. از ناحيهي پا قبلاً تير خورده بود و مي لنگيد. به وي گفتم: «اگر خسته هستي اسلحه و وسائلت را به من بده تا برايت حمل كنم!» گفت: «اينقدر سرحال هستم كه حاضرم اسلحهي دو نفر ديگر را نيز حمل كنم!»
به او آآگفتم: «آخر شما ناراحت هستيد و از ناحيهي پا مشكل داريد!» گفت: «اشكال ندارد. بايد ثابت كنم كه پاسدار انقلاب اسلامي و امام خميني هستم!»
صبح عمليات همراه با يكي از برادران پاسدار به وي برخورد كرديم. ديدم روي مين رفته و مچ پاي وي قطع گرديده است. از من تقاضاي آب كرد، به وي گفتم:
ـ تو زخمي هستي و خون زيادي از پايت رفته، آب برايت ضرر دارد!»
گفت:
ـ مگر نه اين كه من شهيد ميشوم؛ خب، چه اشكال دارد؟
خواستم به وي آب بدهم اما ديدم در قمقمهام آب نيست. گفتم:
ـ برادر! شرمنده هستم! آب ندارم!
گفت:
ـ بهتر!
قمقمهي يكي از شهدا را كه در ميدان افتاده بود تكان دادم، ديدم به اندازه يك سر قمقمه آب دارد. مقداري باند زخم كه همراه داشتم را خيس كردم و روي لبهايش گذاشتم. صورتش را بوسيدم و از وي خداحافظي كردم. روحش شاد!
راوي: برادر شهيد
ايشان در دوران كودكي بسيار دوست داشتني و مهربان و در دوران جواني خوش رفتار، مهربان، مردم دوست و به قول مردم، فقيرپرست بود. وي فعاليتش را از همين روستا با ديگر دوستان مانند شهيد عبدالعلي زائرانگالي، شهيد عبدالرسول رحماني و برادر احمد زينتي آغاز كرد.
برادرم از جمله كساني بود كه در مراسم مختلف دههي محرم شركت ميكرد و در اوايل انقلاب نيز در برپايي راهپيمايي بر عليه رژيم طاغوت پهلوي و كمك شاياني به دوستانش مينمود.
ما هيچگاه نديديم كه محمدجعفر فرايض ديني و تكاليف الهي خود را انجام ندهد، او هميشه خود را مقيد به انجام آنها ميداشتند. ضمن اينكه با بسياري از دوستان ديگر در تيم فوتبال روستا عضويت داشت و در پست دروازباني اين تيم بازي ميكرد.
بازيهاي تماشايي او در خاطرهي ورزش دوستان روستا تا هميشه باقي خواهد ماند. اما با شروع جنگ تحميلي، با علاقهاي وافر عازم جبههي جنگ شد و خوشبختانه در آن ميدان مهم الهي نيز موفق بود و توانست با اهداي خون خود در راه وطن، در درجهي اول خودش و بعد هم خانواده را روسفيد كند.
انشاءالله كه خداوند روحش را با شهيدان كربلا محشور گرداند!
راوي: حسين اسماعيلي
اين شهيد والا مقام فردي كاملاً عارف و پارسا بود. او همه چيز را در لطف خدا ميديد و به طور كلي شخصي بود كه خود را فراموش كرده و فقط به خدا فكر ميكرد. نمونهي بارز اين مدعا زماني بود كه ايشان در جبهه زخمي شده بود. ما به ديدن او رفتيم، زيرا ما بسيار با همديگر دوست بوديم و رابطهي نزديكي با همديگر داشتيم. به او گفتم: «بعد از اين ماجرا سعي كن به جبهه نروي. فعلاً خوب نشدهاي، مدتي استراحت كن!» و او بي آنكه به خودش فكر كند، گفت: «هر چه خدا بخواهد! هر چه خدا بخواهد!» من در آنجا پي به عمق ايمان و يقين باطني آن بزرگوار بردم و فهميدم كه اينان راهي كه در پيش گرفتهاند را خوب شناختهاند.
ادامه مطلب
درود بر پاسداران انقلاب اسلامي و شهداي گلگون كفن!
اي پاسدار! در انتهاي سردي شب، بيرون خانهي تن خود ايستادهاي خسته تا شهر زخم خورده از دستبرد مرگ بياسايد. بيداري تو از بلندي ايمان ميآيد.
از صدايت «والعصر» ميآيد و قصهي شهادت تو بيادعاست.
اي نور چشم! اي خواب! اي بيدار! هواي تو در دل شب خواب مرا چو ميشكند، بياختيار دعا ميكنم.
اي پهلوان تنها!
اي پاسدار انقلاب رهايي!
خدا به همراهت باد و يار و ياورت!
محمدجعفر نيكبخت
راوي: حاجعباس حسنزاده
درباره خاطرات شهدا و زندگي آنها قلم ياراي نوشتن ندارد؛ چون همهي كساني كه در راه خدا شهيد شدهاند، قبل از شهادت ميدانستهاند كه شهيد ميشوند؛ مثل آقاي رضا ( عبدارسول) كرهبندي.
براي عمليات بيتالمقدس آماده ميشديم. يك روز من و رضا رفتيم به شهر اهواز. رضا به من گفت: «مقداري پول همراه من است؛ بيا تا به كتابفروشي برويم!»
با هم رفتيم و او با همهي پولها كتاب خريد. او بعد از اتمام آموزش، كتابها را دور خود ميچيد و برادران بسيجي ميآمدند و كتاب بر ميداشتند به صورت اماني و مطالعه ميكردند.
دو روز قبل از عمليات، بعد از اتمام آموزش، من و رضا در پادگان شهيد بهشتي اهواز با هم راه ميرفتيم و صحبت ميكرديم. همينطور كه مشغول صحبت بوديم، در گوشهاي از پادگان به دستهاي سبزي برخورد كرديم كه در روستاي كرهبند همه از آن استفاده ميكنند و نام آن «تمّه» است.
به من گفت: «اگر يك نان گرم گيرم ميآمد، خيلي خوب بود!» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون آخر عمري دلم مي خواهد از اين سبزي بخورم!»
همان روز، چندبار اين كلمهي «آخر عمري» را تكرار كرد. من به وي گفتم: «چرا اينقدر «آخر عمري» ميگويي؟» گفت: «چون من در اين عمليات شهيد ميشوم!»
صبح عمليات به وي برخورد كردم؛ ديدم افتاده روي زمين. كنارش نشستم و براي دلداري به وي گفتم: «انشاءالله الان «پي ام پي» ميآيد و شما را به بيمارستان ميرساند.» گفت: «نه، من شهيد ميشوم!» و يك ساعت بعد هم شهيد شد.
در همين عمليات، محمدجعفر نيكبخت هم حضور داشت. وضعيت عمليات طوري بود كه ميبايست گردان ما دشمن را دور ميزد و به توپخانهي دشمن ميرسيد و توپخانه را از كار ميانداخت. در روستايي به نام «دهكده» جمع شديم و چند كيلومتري كه از «دهكده» گذشتيم، هنگام نماز ظهر از كاميونها پياده شديم. ماشينها برگشتند و در راه كوهستانيِ دشمن شروع كرديم به پياده روي. حدود عصر بود كه به شهيد نيكبخت برخورد كردم. از ناحيهي پا قبلاً تير خورده بود و مي لنگيد. به وي گفتم: «اگر خسته هستي اسلحه و وسائلت را به من بده تا برايت حمل كنم!» گفت: «اينقدر سرحال هستم كه حاضرم اسلحهي دو نفر ديگر را نيز حمل كنم!»
به او آآگفتم: «آخر شما ناراحت هستيد و از ناحيهي پا مشكل داريد!» گفت: «اشكال ندارد. بايد ثابت كنم كه پاسدار انقلاب اسلامي و امام خميني هستم!»
صبح عمليات همراه با يكي از برادران پاسدار به وي برخورد كرديم. ديدم روي مين رفته و مچ پاي وي قطع گرديده است. از من تقاضاي آب كرد، به وي گفتم:
ـ تو زخمي هستي و خون زيادي از پايت رفته، آب برايت ضرر دارد!»
گفت:
ـ مگر نه اين كه من شهيد ميشوم؛ خب، چه اشكال دارد؟
خواستم به وي آب بدهم اما ديدم در قمقمهام آب نيست. گفتم:
ـ برادر! شرمنده هستم! آب ندارم!
گفت:
ـ بهتر!
قمقمهي يكي از شهدا را كه در ميدان افتاده بود تكان دادم، ديدم به اندازه يك سر قمقمه آب دارد. مقداري باند زخم كه همراه داشتم را خيس كردم و روي لبهايش گذاشتم. صورتش را بوسيدم و از وي خداحافظي كردم. روحش شاد!
راوي: برادر شهيد
ايشان در دوران كودكي بسيار دوست داشتني و مهربان و در دوران جواني خوش رفتار، مهربان، مردم دوست و به قول مردم، فقيرپرست بود. وي فعاليتش را از همين روستا با ديگر دوستان مانند شهيد عبدالعلي زائرانگالي، شهيد عبدالرسول رحماني و برادر احمد زينتي آغاز كرد.
برادرم از جمله كساني بود كه در مراسم مختلف دههي محرم شركت ميكرد و در اوايل انقلاب نيز در برپايي راهپيمايي بر عليه رژيم طاغوت پهلوي و كمك شاياني به دوستانش مينمود.
ما هيچگاه نديديم كه محمدجعفر فرايض ديني و تكاليف الهي خود را انجام ندهد، او هميشه خود را مقيد به انجام آنها ميداشتند. ضمن اينكه با بسياري از دوستان ديگر در تيم فوتبال روستا عضويت داشت و در پست دروازباني اين تيم بازي ميكرد.
بازيهاي تماشايي او در خاطرهي ورزش دوستان روستا تا هميشه باقي خواهد ماند. اما با شروع جنگ تحميلي، با علاقهاي وافر عازم جبههي جنگ شد و خوشبختانه در آن ميدان مهم الهي نيز موفق بود و توانست با اهداي خون خود در راه وطن، در درجهي اول خودش و بعد هم خانواده را روسفيد كند.
انشاءالله كه خداوند روحش را با شهيدان كربلا محشور گرداند!
راوي: حسين اسماعيلي
اين شهيد والا مقام فردي كاملاً عارف و پارسا بود. او همه چيز را در لطف خدا ميديد و به طور كلي شخصي بود كه خود را فراموش كرده و فقط به خدا فكر ميكرد. نمونهي بارز اين مدعا زماني بود كه ايشان در جبهه زخمي شده بود. ما به ديدن او رفتيم، زيرا ما بسيار با همديگر دوست بوديم و رابطهي نزديكي با همديگر داشتيم. به او گفتم: «بعد از اين ماجرا سعي كن به جبهه نروي. فعلاً خوب نشدهاي، مدتي استراحت كن!» و او بي آنكه به خودش فكر كند، گفت: «هر چه خدا بخواهد! هر چه خدا بخواهد!» من در آنجا پي به عمق ايمان و يقين باطني آن بزرگوار بردم و فهميدم كه اينان راهي كه در پيش گرفتهاند را خوب شناختهاند.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها