نام جلال
نام خانوادگی محمدي باغملائي
نام پدر حبيب
تاریخ تولد 1342/05/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/05/05
محل شهادت كرخه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
جلال محمدي باغملايي در سال 1342 در روستاي باغملا در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد . پدرش مورد احترام اهالي محل بود و مادرش براي نگهداري و بزرگ كردن جلال، روزگار پر حادثهاي را گذراند.
او در سن 5 يا 6 سالگي با دست زدن به تير برق دچار برقگرفتگي ميشود و به حال مرگ ميافتد. اما تقدير الهي براي او چنين رقم ميزند كه زنده بماند و او به طور معجزه آسايي از مرگ نجات مييابد؛ براي همين مردم محل او را نظر كرده خوانده و آيندهايي پرافتخار براي او پيشبيني مينمايند.
او در سن 7 سالگي در مدرسهي ابتدايي روستاي باغملا درس خواندن را شروع ميكند و پس از پايان دوران ابتدايي به مدرسهي راهنمايي حكيم نظامي در بوشهر تحصيلاتش را ادامه ميدهد و بالاخره در سن 15 سالگي با قدم نهادن در دبيرستان شريعتي بوشهر عملاً وارد اجتماع ميشود. اخلاق نيكو و رفتار پسنديدهاش او را در نزد معلمان محبوب ساخته و همهي معلمهايش او را دوست داشتند.
وقتي انقلاب اسلامي پيروز شد، شادي عجيبي به او دست داده بود. وي به محض شكل گرفتن بسيج سپاه در آن ثبت نام نمود و از شيفتگان امام عزيز شد. ارادت او نسبت به شهيد مظلوم، آيت الله بهشتي وصف ناپذير بود. وي آگاهانه و با اطمينان قلبي از جمهوري اسلامي طرفداري ميكرد و براي از بين بردن دشمنان اسلام از جان و دل مايه ميگذاشت.
او با اينكه هوش سرشاري داشت، سال آخر دبيرستان را رها كرد و براي خدمت به اسلام و مسلمين اعلام آمادگي نمود. وي با وجود آنكه ميتوانست تحصيلات عاليه را طي كند، لذا درس شهادت را بر مدرسه ترجيح داد و نداي رهبر را لبيك گفت.
يكي از خاطراتي كه وي هميشه از آن ياد ميكرد اين بود كه با تشريف فرمايي شهيد رجايي به بوشهر، او به حضورش ميرود و از او به رسم يادبود امضاء ميگيرد.
او از بچههاي فعال حسينيهي شهداي باغ زهرا بود. وارد جبهه كه شد جزو گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران بود تا اينكه بالاخره در عمليات كرخهي در مورخ 5/5/60 به شهادت رسيد و جان خود را فداي انقلاب اسلامي ايران نمود.
از بارزترين خصوصيات اخلاقي ايشان ايمان و اعتقاد راسخ به انجام فرايض ديني بود. او همچنين بسيار مهربان و خوشرو و دلسوز بود. وي نسبت به طهارت و تقوي بسيار حساس بوده و هميشه در فكر رفع مشكلات مردم بود. به طوري كه بعضي وقتها پولهايش را پس انداز ميكرد و براي بچههاي كمبضاعت كتاب و وسايل تحرير تهيه مينمود.
ادامه مطلب
او در سن 5 يا 6 سالگي با دست زدن به تير برق دچار برقگرفتگي ميشود و به حال مرگ ميافتد. اما تقدير الهي براي او چنين رقم ميزند كه زنده بماند و او به طور معجزه آسايي از مرگ نجات مييابد؛ براي همين مردم محل او را نظر كرده خوانده و آيندهايي پرافتخار براي او پيشبيني مينمايند.
او در سن 7 سالگي در مدرسهي ابتدايي روستاي باغملا درس خواندن را شروع ميكند و پس از پايان دوران ابتدايي به مدرسهي راهنمايي حكيم نظامي در بوشهر تحصيلاتش را ادامه ميدهد و بالاخره در سن 15 سالگي با قدم نهادن در دبيرستان شريعتي بوشهر عملاً وارد اجتماع ميشود. اخلاق نيكو و رفتار پسنديدهاش او را در نزد معلمان محبوب ساخته و همهي معلمهايش او را دوست داشتند.
وقتي انقلاب اسلامي پيروز شد، شادي عجيبي به او دست داده بود. وي به محض شكل گرفتن بسيج سپاه در آن ثبت نام نمود و از شيفتگان امام عزيز شد. ارادت او نسبت به شهيد مظلوم، آيت الله بهشتي وصف ناپذير بود. وي آگاهانه و با اطمينان قلبي از جمهوري اسلامي طرفداري ميكرد و براي از بين بردن دشمنان اسلام از جان و دل مايه ميگذاشت.
او با اينكه هوش سرشاري داشت، سال آخر دبيرستان را رها كرد و براي خدمت به اسلام و مسلمين اعلام آمادگي نمود. وي با وجود آنكه ميتوانست تحصيلات عاليه را طي كند، لذا درس شهادت را بر مدرسه ترجيح داد و نداي رهبر را لبيك گفت.
يكي از خاطراتي كه وي هميشه از آن ياد ميكرد اين بود كه با تشريف فرمايي شهيد رجايي به بوشهر، او به حضورش ميرود و از او به رسم يادبود امضاء ميگيرد.
او از بچههاي فعال حسينيهي شهداي باغ زهرا بود. وارد جبهه كه شد جزو گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران بود تا اينكه بالاخره در عمليات كرخهي در مورخ 5/5/60 به شهادت رسيد و جان خود را فداي انقلاب اسلامي ايران نمود.
از بارزترين خصوصيات اخلاقي ايشان ايمان و اعتقاد راسخ به انجام فرايض ديني بود. او همچنين بسيار مهربان و خوشرو و دلسوز بود. وي نسبت به طهارت و تقوي بسيار حساس بوده و هميشه در فكر رفع مشكلات مردم بود. به طوري كه بعضي وقتها پولهايش را پس انداز ميكرد و براي بچههاي كمبضاعت كتاب و وسايل تحرير تهيه مينمود.
سلام بر امام امت، خميني بت شكن و سلام بر تو اي پدر و مادر عزيز و سلام بر شما خواهران و برادرانم.
پدر عزيزم! سلامي كه هم اكنون به وسيلهي اين قلم و كاغذ براي شما ميفرستم، سلام آخر من است. شما زحمت بسياري براي من كشيدهايد؛ خواهش ميكنم مرا حلال كنيد. به برادران و خواهرانم بگوييد كه به دنبال كساني كه خط و راهشان از خط امام خميني (ره) جداست، نروند. به مادرم هم بگوييد كه بعد از شنيدن خبر شهادت من گريه نكند؛ زيرا شهيدان هميشه زنده و جاويد هستند. من به دنبال اهدافي كه داشتم، به اينجا آمدهام تا خدمتي به اسلام و مسلمين كرده باشم و به فرمايشهاي امام خود لبيك گفته باشم كه مي فرمايند: هل من ناصر ينصرني. يعني آيا كسي هست كه مرا ياري دهد؟
من با رضايت خود و خانوادهام به جبهههاي حق عليه باطل آمدهام و تا آخرين نفس با دشمنان دين و ميهنمان ميجنگم. ديگر عرضي ندارم. خداحافظ و نگهدار شما.
فرزند شما جلال محمدي باغملايي
26/3/1360
ادامه مطلب
پدر عزيزم! سلامي كه هم اكنون به وسيلهي اين قلم و كاغذ براي شما ميفرستم، سلام آخر من است. شما زحمت بسياري براي من كشيدهايد؛ خواهش ميكنم مرا حلال كنيد. به برادران و خواهرانم بگوييد كه به دنبال كساني كه خط و راهشان از خط امام خميني (ره) جداست، نروند. به مادرم هم بگوييد كه بعد از شنيدن خبر شهادت من گريه نكند؛ زيرا شهيدان هميشه زنده و جاويد هستند. من به دنبال اهدافي كه داشتم، به اينجا آمدهام تا خدمتي به اسلام و مسلمين كرده باشم و به فرمايشهاي امام خود لبيك گفته باشم كه مي فرمايند: هل من ناصر ينصرني. يعني آيا كسي هست كه مرا ياري دهد؟
من با رضايت خود و خانوادهام به جبهههاي حق عليه باطل آمدهام و تا آخرين نفس با دشمنان دين و ميهنمان ميجنگم. ديگر عرضي ندارم. خداحافظ و نگهدار شما.
فرزند شما جلال محمدي باغملايي
26/3/1360
مادر شهيد:
جلال از همان دوران كودكي به انجام تكاليف ديني مقيد بود. او از همان زمان مؤذن مسجد محلهمان بوده و بسيار زرنگ و فعال بود. وي هرگاه با عوامل رژيم طاغوت درگير ميشد، با زيركي از صحنهي درگيري فرار ميكرد تا به دست آن ظالمان نيفتد. وقتي بزرگترهاي فاميل او را از اين كارها منع ميكردند و به او ميگفتند: «به جاي اين كارها درست را بخوان.» او مقاومت ميكرد و ميگفت: «اين كارها وظيفهي من است و از درس و مدرسه هم براي من واجبتر ميباشد.»
پسرم نسبت به اعتقادات مذهبي و انقلابي خود تعصب خاصي داشت و كسي جرأت نميكرد در حضور او به انقلاب و امام توهين كند. او در تمامي مراسمهاي مذهبي شركت ميكرد و در زمان جنگ، هم در جبهه و هم در پشت جبهه حضور و همكاري فعال داشت.
جلال به روحانيون علاقهي خاصي داشت و طي سفري كه شهيد بهشتي به بوشهر داشتند، از وي امضايي يادبودي گرفته بود و از اين بابت بسيار خوشحال بود. او خيلي مهربان و دلسوز بود و هيچگاه يادم نميآيد كه لباس نو پوشيده باشد و هرگاه لباس نويي براي او ميخريديم آن را به فقرا ميبخشيد و همان لباس هاي قبلياش را ميپوشيد. او خيلي اهل طهارت و تقوا بود تا مطمئن نبود جايي پاك است يا نه، آنجا نمينشست.
در زمان مبارزات ضد رژيمي، جلال هم مثل ساير جوانان انقلابي در اين فعاليتها شركت فعال داشت؛ به طوري كه شيشه هاي نوشابه را جمع ميكرد و در انباري گوشهي حياط بمب درست ميكرد و همراه بچههاي محل به تظاهرات ميرفت و بمب ها را جلوي پاي ارتشيهاي رژيم شاه منفجر ميكرد تا جايي كه حتي چند بار نزديك بود دستگير شود ولي با زرنگي خاصي فرار مي كرد.
زماني كه در شهرهاي كشورمان تظاهرات و راهپيمايي بر عليه رژيم ستمشاهي برپا شده بود؛ در بوشهر نيز تظاهراتي بزرگ بر پا شد. شب هنگام كه مردم تصميم داشتند مجسمهي شاه ملعون را در فلكهي شهر سرنگون كنند، تمام نيروهايق تكاور ارتش آنجال را محاصره كرده بودند .
پس از انداختن مجسمهي شاه توسط مردم، نيروهاي تكاور و گاردي به طرف مردم هجوم آوردند و اقدام به تيراندازي و زدن گاز اشك آور كردند كه تظاهر كنندگان متفرق شوند. آن شب جلال به خانه نيامد و من و پدرش خيلي نگران او بوديم. پاسي از شب گذشته بود و نزديكيهاي صبح بود كه ديديم جلال با سر و وضعي بسيار نا مرتب و پيراهن گل آلود وارد شد .
وقتي از وي سؤال كرديم كه چرا دير كردي مگر چه شده است؟ او گفت: «با نيروهاي ارتشي شاه درگير شديم و فرار كرديم و چون كوچهها در محاصره بود با يكي از دوستانم وارد يكي از خانهها كه در حياط آن باز بود شديم و منتظر شديم خيابان به حالت اوليه برگردد تا به خانه برگرديم. از اين به بعد اگر دير كردم، نگران من نشويد؛ چون هرجا باشم بالاخره پيدايم ميشود.
در سال 59 كه جنگ تحميلي شروع شد، وي در اسكان شهروندان آباداني و تهيهي غذا و پوشاك آنها فعال بود و لحظهاي از پاي نمينشست.
او در دوران قبل از انقلاب، براي مبارزه با رژيم ستمشاهي لاستيكهاي فرسودهي اتومبيلها را براي جلوگيري از رفت و آمد خودروهاي ارتش مزدور شاه آتش ميزد. وي در پخش اعلاميههاي امام نيز نقش فعالي داشت. يك روز در محلهي سنگي مشغول پخش اعلاميه بود كه مأموران به او مشكوك ميشوند و او براي اينكه آنها را گمراه كند؛ بلافاصله يك سطل از مغازهاي برميدارد و شروع به پاشيدن آب جلوي درب مغازه ميكند تا آنها فكر كنند كه او در آن مغازه كار ميكند و متوجهي فعاليت او نشوند.
آخرين بار كه ميخواست به جبهه برود قبل از خداحافظي به من گفت: « مادر، مي خواهم به جبهه بروم؛ به من اجازه ميدهي؟» ومن به او گفتم: «بله، برو. خدا پشت و پناهت.» و او دوباره از من پرسيد:«شيري را كه به من دادهاي حلال ميكني؟» ومن در جوابش گفتم: «بله، برو. دست خدا به همراهت.» بعد از آن مرا بوسيد و پس از خداحافظي با پدر و خواهرش راهي جبهههاي حق عليه باطل شد.
شب هفتم بعد از شهادتش خيلي ناراحت بودم و گريه و زاري ميكردم كه ناگهان به خواب رفتم و خواب ديدم كه سيدي با شال سبز به منزل ما آمد و از من پرسيد: مادر، چرا اينقدر گريه ميكني؟ من به او گفتم: براي فرزندم گريه مي كنم.
گفت: گريه نكن. الان او را برايت مي آورم.
گفتم: چطور او را ميآوري در حالي كه در حياط بسته است؟
گفت: پسرت را به شكل يك كبوتر ميآورم.
گفتم: اما در حياط ما پر از كبوتر است.
گفت: اين كبوتري كه من ميآورم با بقيه فرق دارد.
گفتم: چه فرقي؟!
گفت: كبوتري كه من نزد شما ميفرستم پايش خوني است. پس وقتي من رفتم سه تا كبوتر در حياط منزلتان مينشيند كه دو تاي آن به طرف قبله ميرود و يكي به طرف شما. آن كبوتري كه به طرف شما ميآيد پسرتان است.
بعد از رفتن آن سيد در خواب ديدم، همان طور كه آقا گفته بود؛ سه تا كبوتر در حياط نشستند و يكي از آنها كه در لباس جلال بود به طرفم آمد و مرا بوسيد. از او پرسيدم: «كجايت زخمي شده است؟» او با دست محل جراحتش را به من نشان داد و گفت: «اينجا بود ولي حالا ديگر خوب شده است.» يكدفعه جيغ كشيدم تا پدرش را صدا كنم ولي او پرواز كرد و از كنارم رفت و من هم از خواب بيدار شدم و سعي كردم از آن به بعد كمتر بيتابي كنم.
خواهر شهيد:
يادم ميآيد كه يك روز در اثر بارندگي سيم برق پشت منزل عمويم اتصالي كرده و برق داشت. جلال در آن زمان سال دوم يا سوم ابتدايي بود. زماني كه بچه ها بازي ميكردند در حين بازي متوجه ميشوند كه سيم برق دارد و به شوخي جلال را به طرف سيم برق هل مي دهند و چون جلال پا برهنه بوده برق او را ميگيرد. شدت برق گرفتگي به حدي بود كه جلال در حالي كه دستش به سيم برق بود، بين آسمان و زمين معلق مانده بود. همه از اين وضعيت و حشت كرده بوديم. پسر عمويم از روي ديوار با دستهي بيل مرتب به سيم برق ضربه ميزد و كت جلال را ميكشيد، شايد از سيم برق جدا شود. تا اينكه بالاخره جلال را در حالي كه بيهوش شده بود، از سيم برق جدا كردند. سپس يكي از آشناها او را روي زمين خواباند و به او تنفس مصنوعي داد و جلال كمي حالش بهتر شد.
بعد از آن سريعاً او را به بيمارستان رساندند. چون شدت برق گرفتگي و مدت زمان آن خيلي زياد بود . كسي باور نمي كرد كه جلال از اين حادثه جان سالم به در برد و زنده بماند. در حاليكه به شدت نگران و مضطرب بوديم و گريه و زاري ميكرديم، با كمال تعجب ديديم كه جلال يك ساعت بعد از حادثه صحيح و سالم از بيمارستان برگشت و در مقابل چشمان حيرت زده ما به صحبت كردن و بازي كردن مشغول شد. و ما ميدانستيم كه هيچ چيز غير از معجزه نميتوانست او را از مرگ حتمي نجات دهد. شايد خدا ميخواست كه او زنده بماند و در جبهه شهيد شود.
وقتي بزرگتر شد در مبارزات عليه رژيم فاسد شركت ميكرد و بعضي اوقات نيز از من ميخواست تا به او كمك كنم. مثلاً ميگفت:«آبجي ميتواني بنزين بگيري و زير چادرت مخفي كني و براي من بياوري؟چون ساواكيها به زنها كمتر شك ميكنند.» حتي يادم ميآيد يك روز كه ميخواستم همراه جلال به تظاهرات بروم مادر و عمهام گفتند: «ما هم مي آييم.» از آنجايي كه جلال جلوي ارتشيهاي رژيم شاه لاستيك آتش زده بود؛ آنها متوجهي ما شدند و ما را دنبال كردند و ما در حالي كه فرار مي كرديم، شعار ميداديم. جلال در همان حال مرا صدا زد و گفت: «مواظب مادر و عمه باش.» و من هم هر طور بود آنها را كشان كشان از محل دور كردم. جلال هم براي اينكه كمكي به ما كرده باشد چند تا لاستيك در مسير ماشينهايشان آتش زد و راهشان را سد كرد و خودش هم فرار كرد. خلاصه آن روز هر طوري بود ما از صحنه فرار كرديم ولي آقاي جعفر هاشمي كه با جلال بود دستگير شد.
يك روز در حالي كه سه توپ پارچه و مقداري كاموا با خود داشت، نزد من آمد و به من گفت: «خواهر! زحمتي برايت دارم. اگر مي تواني با اين پارچهها زير شلواري درست كن و با كامواها هم چند تا كلاه بباف تا من براي رزمندگانمان در جبهه ببرم.» من هم قبول كردم و با همكاري بستگان كارها را آماده كرديم تا به جبهه ببرد. يك روز ديگر هم آمد وگفت : «آبجي! من آرد خريدهام و به كمك بچهها ميخواهيم براي جبهه نان درست كنيم. اگر ميخواهي به ما كمك كني به حسينيه بيا.» و به اين ترتيب وي هم در جبهه و هم پشت جبهه خدمت ميكرد.
در زمان جنگ اعلام كرده بودند كه به ارتشها جا و مكان بدهيد. جلال به خانهي ما آمد وگفت: «نميخواهي به ارتشيها جا بدهي؟» گفتم: «باشه، يك اتاق داريم كه آن را هم به آنها اختصاص ميدهيم.» جلال گفت: «من خودم هم يك نفر جنگ زده را توي خانه جا دادهام حتي خودش آمد و خانه را كمكم خالي كرد.» و همان فرد را در خانه اسكان داد و به همين ترتيب ديگران را هم به جا دادن به ارتشيها تشويق كرد. از آنجايي كه ايشان خيلي مؤمن بودند، همه كارهايشان را بر حسب رضايت الهي انجام ميدادند و خم به ابرو نميآوردند.
وقتي جنگ شروع شد او سال سوم دبيرستان بود و ميخواست به جبهه برود ولي ما به او مي گفتيم : «تو مي خواهي از درس خواندن فرار كني.» او هم براي اينكه ثابت كند كه از درس و درسه فرار نميكند، گفت: «پس من امتحان خرداد ماه را ميدهم و بعد ميروم.» و همين كار را هم انجام داد و بلافاصله بعد از اتمام امتحاناتش به جبهه رفت و حتي منتظر نتيجه هم نماند.
قبل از آخرين اعزامش وقتي مطلع شدم كه ميخواهد به جبهه برود سريع خودم را به خانهي پدرم رساندم تا با او خداحافظي كنم؛ وقتي به آنجا رسيدم ديدم مشغول نماز خواندن است. آنقدر نمازش طول كشيد كه مجبور شدم با توجه به مريضي فرزندم به خانه برگردم و بعد از آن ديگر نتوانستم او را ببينم. وقتي جلال به جبهه رفت از اينكه با او خداحافظي نكرده بودم از خودم خيلي دلخور بودم تا اينكه يك روز ساعت 4 صبح تلفن زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي از من حلاليت طلبيد و از اين كه آن روز نمازش طولاني شده و نتوانسته بود با من خداحافظي كند، عذرخواهي كرد و از من خواست كه هيچ كدورتي از او به دل نگيرم.
پس از مدتي، شب 24 ماه رمضان بود كه خواب ديدم؛ يك نفر سوار اسبي است و يك پرچم سبز در دست دارد و عدهي زيادي هم به دنبال او هستند. آن سوار خطاب به جلال كه در حال رجز خواني بود و در ميدان دور ميزد، گفت: «بيا، سوار شو.» در همان حال يكي از آشنايان ما از ماشينش پياده شد و گفت: «جلال! بيا، سوار شو.» ولي جلال به او گفت: «ميخواهم با اسب بيايم.» وي گفت: «نه، بيا اين شمشير و كلاه را بگير و با ما بيا تا زودتر از بقيه با ماشين برويم. قرار است يكي ديگر با اسب سيد بيايد. اين افراد همه با ما هستند،ولي پشت سر ما ميآيند.» وقتي از خواب بيدار شدم، خيلي ناراحت بودم و مطمئن بودم كه جلال شهيد شده است.
شب 27 ماه رمضان بود و من از دلشوره و نگراني زياد نميتوانستم سحري بخورم. همهي خانواده ميگفتند كه نفوس بد نزن. انشاءالله جلال سالم است. آن شب مادرم به من گفت:دخترم! برادرت الان دارد توي جبهه ميجنگد و من و پدرت هم براي تمام رزمندگان دعا ميكنيم. تو هم به جاي اين افكار واهي، برايشان دعا كن.
و پدرم به من گفت: تو ميترسي كه جلال شهيد شده باشد، به همين علت ناراحت هستي. اصلاً بد به دلت راه نده. هر چه خواست خدا باشد، همان ميشود. من به پدرم گفتم: ولي من مطمئنم كه جلال شهيد شده است. پدرم گفت: فرض ميكنيم كه جلال شهيد شده باشد؛ تو بايد به مادرت روحيه بدهي، نه اينكه او تو را آرام كند.
طولي نكشيد كه خبر شهادت برادرم را برايمان آوردند. قبل از اين كه خبر شهادت جلال را به مادرم بدهيم پدرم مرا به كناري كشيد و گفت: «دخترم، آرام باش و قضيه را طوري به مادرت بگو كه زياد احساس ناراحتي نكند و به او روحيه بده تا تحمل اين داغ برايش آسانتر شود.»
ادامه مطلب
جلال از همان دوران كودكي به انجام تكاليف ديني مقيد بود. او از همان زمان مؤذن مسجد محلهمان بوده و بسيار زرنگ و فعال بود. وي هرگاه با عوامل رژيم طاغوت درگير ميشد، با زيركي از صحنهي درگيري فرار ميكرد تا به دست آن ظالمان نيفتد. وقتي بزرگترهاي فاميل او را از اين كارها منع ميكردند و به او ميگفتند: «به جاي اين كارها درست را بخوان.» او مقاومت ميكرد و ميگفت: «اين كارها وظيفهي من است و از درس و مدرسه هم براي من واجبتر ميباشد.»
پسرم نسبت به اعتقادات مذهبي و انقلابي خود تعصب خاصي داشت و كسي جرأت نميكرد در حضور او به انقلاب و امام توهين كند. او در تمامي مراسمهاي مذهبي شركت ميكرد و در زمان جنگ، هم در جبهه و هم در پشت جبهه حضور و همكاري فعال داشت.
جلال به روحانيون علاقهي خاصي داشت و طي سفري كه شهيد بهشتي به بوشهر داشتند، از وي امضايي يادبودي گرفته بود و از اين بابت بسيار خوشحال بود. او خيلي مهربان و دلسوز بود و هيچگاه يادم نميآيد كه لباس نو پوشيده باشد و هرگاه لباس نويي براي او ميخريديم آن را به فقرا ميبخشيد و همان لباس هاي قبلياش را ميپوشيد. او خيلي اهل طهارت و تقوا بود تا مطمئن نبود جايي پاك است يا نه، آنجا نمينشست.
در زمان مبارزات ضد رژيمي، جلال هم مثل ساير جوانان انقلابي در اين فعاليتها شركت فعال داشت؛ به طوري كه شيشه هاي نوشابه را جمع ميكرد و در انباري گوشهي حياط بمب درست ميكرد و همراه بچههاي محل به تظاهرات ميرفت و بمب ها را جلوي پاي ارتشيهاي رژيم شاه منفجر ميكرد تا جايي كه حتي چند بار نزديك بود دستگير شود ولي با زرنگي خاصي فرار مي كرد.
زماني كه در شهرهاي كشورمان تظاهرات و راهپيمايي بر عليه رژيم ستمشاهي برپا شده بود؛ در بوشهر نيز تظاهراتي بزرگ بر پا شد. شب هنگام كه مردم تصميم داشتند مجسمهي شاه ملعون را در فلكهي شهر سرنگون كنند، تمام نيروهايق تكاور ارتش آنجال را محاصره كرده بودند .
پس از انداختن مجسمهي شاه توسط مردم، نيروهاي تكاور و گاردي به طرف مردم هجوم آوردند و اقدام به تيراندازي و زدن گاز اشك آور كردند كه تظاهر كنندگان متفرق شوند. آن شب جلال به خانه نيامد و من و پدرش خيلي نگران او بوديم. پاسي از شب گذشته بود و نزديكيهاي صبح بود كه ديديم جلال با سر و وضعي بسيار نا مرتب و پيراهن گل آلود وارد شد .
وقتي از وي سؤال كرديم كه چرا دير كردي مگر چه شده است؟ او گفت: «با نيروهاي ارتشي شاه درگير شديم و فرار كرديم و چون كوچهها در محاصره بود با يكي از دوستانم وارد يكي از خانهها كه در حياط آن باز بود شديم و منتظر شديم خيابان به حالت اوليه برگردد تا به خانه برگرديم. از اين به بعد اگر دير كردم، نگران من نشويد؛ چون هرجا باشم بالاخره پيدايم ميشود.
در سال 59 كه جنگ تحميلي شروع شد، وي در اسكان شهروندان آباداني و تهيهي غذا و پوشاك آنها فعال بود و لحظهاي از پاي نمينشست.
او در دوران قبل از انقلاب، براي مبارزه با رژيم ستمشاهي لاستيكهاي فرسودهي اتومبيلها را براي جلوگيري از رفت و آمد خودروهاي ارتش مزدور شاه آتش ميزد. وي در پخش اعلاميههاي امام نيز نقش فعالي داشت. يك روز در محلهي سنگي مشغول پخش اعلاميه بود كه مأموران به او مشكوك ميشوند و او براي اينكه آنها را گمراه كند؛ بلافاصله يك سطل از مغازهاي برميدارد و شروع به پاشيدن آب جلوي درب مغازه ميكند تا آنها فكر كنند كه او در آن مغازه كار ميكند و متوجهي فعاليت او نشوند.
آخرين بار كه ميخواست به جبهه برود قبل از خداحافظي به من گفت: « مادر، مي خواهم به جبهه بروم؛ به من اجازه ميدهي؟» ومن به او گفتم: «بله، برو. خدا پشت و پناهت.» و او دوباره از من پرسيد:«شيري را كه به من دادهاي حلال ميكني؟» ومن در جوابش گفتم: «بله، برو. دست خدا به همراهت.» بعد از آن مرا بوسيد و پس از خداحافظي با پدر و خواهرش راهي جبهههاي حق عليه باطل شد.
شب هفتم بعد از شهادتش خيلي ناراحت بودم و گريه و زاري ميكردم كه ناگهان به خواب رفتم و خواب ديدم كه سيدي با شال سبز به منزل ما آمد و از من پرسيد: مادر، چرا اينقدر گريه ميكني؟ من به او گفتم: براي فرزندم گريه مي كنم.
گفت: گريه نكن. الان او را برايت مي آورم.
گفتم: چطور او را ميآوري در حالي كه در حياط بسته است؟
گفت: پسرت را به شكل يك كبوتر ميآورم.
گفتم: اما در حياط ما پر از كبوتر است.
گفت: اين كبوتري كه من ميآورم با بقيه فرق دارد.
گفتم: چه فرقي؟!
گفت: كبوتري كه من نزد شما ميفرستم پايش خوني است. پس وقتي من رفتم سه تا كبوتر در حياط منزلتان مينشيند كه دو تاي آن به طرف قبله ميرود و يكي به طرف شما. آن كبوتري كه به طرف شما ميآيد پسرتان است.
بعد از رفتن آن سيد در خواب ديدم، همان طور كه آقا گفته بود؛ سه تا كبوتر در حياط نشستند و يكي از آنها كه در لباس جلال بود به طرفم آمد و مرا بوسيد. از او پرسيدم: «كجايت زخمي شده است؟» او با دست محل جراحتش را به من نشان داد و گفت: «اينجا بود ولي حالا ديگر خوب شده است.» يكدفعه جيغ كشيدم تا پدرش را صدا كنم ولي او پرواز كرد و از كنارم رفت و من هم از خواب بيدار شدم و سعي كردم از آن به بعد كمتر بيتابي كنم.
خواهر شهيد:
يادم ميآيد كه يك روز در اثر بارندگي سيم برق پشت منزل عمويم اتصالي كرده و برق داشت. جلال در آن زمان سال دوم يا سوم ابتدايي بود. زماني كه بچه ها بازي ميكردند در حين بازي متوجه ميشوند كه سيم برق دارد و به شوخي جلال را به طرف سيم برق هل مي دهند و چون جلال پا برهنه بوده برق او را ميگيرد. شدت برق گرفتگي به حدي بود كه جلال در حالي كه دستش به سيم برق بود، بين آسمان و زمين معلق مانده بود. همه از اين وضعيت و حشت كرده بوديم. پسر عمويم از روي ديوار با دستهي بيل مرتب به سيم برق ضربه ميزد و كت جلال را ميكشيد، شايد از سيم برق جدا شود. تا اينكه بالاخره جلال را در حالي كه بيهوش شده بود، از سيم برق جدا كردند. سپس يكي از آشناها او را روي زمين خواباند و به او تنفس مصنوعي داد و جلال كمي حالش بهتر شد.
بعد از آن سريعاً او را به بيمارستان رساندند. چون شدت برق گرفتگي و مدت زمان آن خيلي زياد بود . كسي باور نمي كرد كه جلال از اين حادثه جان سالم به در برد و زنده بماند. در حاليكه به شدت نگران و مضطرب بوديم و گريه و زاري ميكرديم، با كمال تعجب ديديم كه جلال يك ساعت بعد از حادثه صحيح و سالم از بيمارستان برگشت و در مقابل چشمان حيرت زده ما به صحبت كردن و بازي كردن مشغول شد. و ما ميدانستيم كه هيچ چيز غير از معجزه نميتوانست او را از مرگ حتمي نجات دهد. شايد خدا ميخواست كه او زنده بماند و در جبهه شهيد شود.
وقتي بزرگتر شد در مبارزات عليه رژيم فاسد شركت ميكرد و بعضي اوقات نيز از من ميخواست تا به او كمك كنم. مثلاً ميگفت:«آبجي ميتواني بنزين بگيري و زير چادرت مخفي كني و براي من بياوري؟چون ساواكيها به زنها كمتر شك ميكنند.» حتي يادم ميآيد يك روز كه ميخواستم همراه جلال به تظاهرات بروم مادر و عمهام گفتند: «ما هم مي آييم.» از آنجايي كه جلال جلوي ارتشيهاي رژيم شاه لاستيك آتش زده بود؛ آنها متوجهي ما شدند و ما را دنبال كردند و ما در حالي كه فرار مي كرديم، شعار ميداديم. جلال در همان حال مرا صدا زد و گفت: «مواظب مادر و عمه باش.» و من هم هر طور بود آنها را كشان كشان از محل دور كردم. جلال هم براي اينكه كمكي به ما كرده باشد چند تا لاستيك در مسير ماشينهايشان آتش زد و راهشان را سد كرد و خودش هم فرار كرد. خلاصه آن روز هر طوري بود ما از صحنه فرار كرديم ولي آقاي جعفر هاشمي كه با جلال بود دستگير شد.
يك روز در حالي كه سه توپ پارچه و مقداري كاموا با خود داشت، نزد من آمد و به من گفت: «خواهر! زحمتي برايت دارم. اگر مي تواني با اين پارچهها زير شلواري درست كن و با كامواها هم چند تا كلاه بباف تا من براي رزمندگانمان در جبهه ببرم.» من هم قبول كردم و با همكاري بستگان كارها را آماده كرديم تا به جبهه ببرد. يك روز ديگر هم آمد وگفت : «آبجي! من آرد خريدهام و به كمك بچهها ميخواهيم براي جبهه نان درست كنيم. اگر ميخواهي به ما كمك كني به حسينيه بيا.» و به اين ترتيب وي هم در جبهه و هم پشت جبهه خدمت ميكرد.
در زمان جنگ اعلام كرده بودند كه به ارتشها جا و مكان بدهيد. جلال به خانهي ما آمد وگفت: «نميخواهي به ارتشيها جا بدهي؟» گفتم: «باشه، يك اتاق داريم كه آن را هم به آنها اختصاص ميدهيم.» جلال گفت: «من خودم هم يك نفر جنگ زده را توي خانه جا دادهام حتي خودش آمد و خانه را كمكم خالي كرد.» و همان فرد را در خانه اسكان داد و به همين ترتيب ديگران را هم به جا دادن به ارتشيها تشويق كرد. از آنجايي كه ايشان خيلي مؤمن بودند، همه كارهايشان را بر حسب رضايت الهي انجام ميدادند و خم به ابرو نميآوردند.
وقتي جنگ شروع شد او سال سوم دبيرستان بود و ميخواست به جبهه برود ولي ما به او مي گفتيم : «تو مي خواهي از درس خواندن فرار كني.» او هم براي اينكه ثابت كند كه از درس و درسه فرار نميكند، گفت: «پس من امتحان خرداد ماه را ميدهم و بعد ميروم.» و همين كار را هم انجام داد و بلافاصله بعد از اتمام امتحاناتش به جبهه رفت و حتي منتظر نتيجه هم نماند.
قبل از آخرين اعزامش وقتي مطلع شدم كه ميخواهد به جبهه برود سريع خودم را به خانهي پدرم رساندم تا با او خداحافظي كنم؛ وقتي به آنجا رسيدم ديدم مشغول نماز خواندن است. آنقدر نمازش طول كشيد كه مجبور شدم با توجه به مريضي فرزندم به خانه برگردم و بعد از آن ديگر نتوانستم او را ببينم. وقتي جلال به جبهه رفت از اينكه با او خداحافظي نكرده بودم از خودم خيلي دلخور بودم تا اينكه يك روز ساعت 4 صبح تلفن زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي از من حلاليت طلبيد و از اين كه آن روز نمازش طولاني شده و نتوانسته بود با من خداحافظي كند، عذرخواهي كرد و از من خواست كه هيچ كدورتي از او به دل نگيرم.
پس از مدتي، شب 24 ماه رمضان بود كه خواب ديدم؛ يك نفر سوار اسبي است و يك پرچم سبز در دست دارد و عدهي زيادي هم به دنبال او هستند. آن سوار خطاب به جلال كه در حال رجز خواني بود و در ميدان دور ميزد، گفت: «بيا، سوار شو.» در همان حال يكي از آشنايان ما از ماشينش پياده شد و گفت: «جلال! بيا، سوار شو.» ولي جلال به او گفت: «ميخواهم با اسب بيايم.» وي گفت: «نه، بيا اين شمشير و كلاه را بگير و با ما بيا تا زودتر از بقيه با ماشين برويم. قرار است يكي ديگر با اسب سيد بيايد. اين افراد همه با ما هستند،ولي پشت سر ما ميآيند.» وقتي از خواب بيدار شدم، خيلي ناراحت بودم و مطمئن بودم كه جلال شهيد شده است.
شب 27 ماه رمضان بود و من از دلشوره و نگراني زياد نميتوانستم سحري بخورم. همهي خانواده ميگفتند كه نفوس بد نزن. انشاءالله جلال سالم است. آن شب مادرم به من گفت:دخترم! برادرت الان دارد توي جبهه ميجنگد و من و پدرت هم براي تمام رزمندگان دعا ميكنيم. تو هم به جاي اين افكار واهي، برايشان دعا كن.
و پدرم به من گفت: تو ميترسي كه جلال شهيد شده باشد، به همين علت ناراحت هستي. اصلاً بد به دلت راه نده. هر چه خواست خدا باشد، همان ميشود. من به پدرم گفتم: ولي من مطمئنم كه جلال شهيد شده است. پدرم گفت: فرض ميكنيم كه جلال شهيد شده باشد؛ تو بايد به مادرت روحيه بدهي، نه اينكه او تو را آرام كند.
طولي نكشيد كه خبر شهادت برادرم را برايمان آوردند. قبل از اين كه خبر شهادت جلال را به مادرم بدهيم پدرم مرا به كناري كشيد و گفت: «دخترم، آرام باش و قضيه را طوري به مادرت بگو كه زياد احساس ناراحتي نكند و به او روحيه بده تا تحمل اين داغ برايش آسانتر شود.»
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها