نام ناصر
نام خانوادگی ميرسنجري
نام پدر حسين
تاریخ تولد 1342/09/10
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/09/09
محل شهادت بستان
مسئولیت فرمانده گروهان
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
شهيد از زبان همرزمش
آشنايي ما از زماني شروع شد كه نيروهاي انقلابي، بر عليه رژيم تظاهرات ميكردند و لاستيكها را در خيابانها آتش ميزدند. ناصر را مدام در اين عرصهها ميديدم. چون ناصر را قبلاً در فعاليتهاي انقلابي و در كنار بچههاي مسجد توحيد ميديدم، با هم آشنا بوديم و سلام و عليكي داشتيم. اين ارتباط كم كم قويتر شد، به طوري كه با هم وارد ورزش كشتي هم شديم و در آنجا با خلق و خوي گرم او بيشتر آشنا شدم.
از همان ابتدا، روحيهي دلاوري و ظلمستيزي داشت. پس از ترك سالن كشتي، به ميدان نيروي هوايي ميرفتيم. در آنجا نشريههايي بر ضد منافقين و مجاهدين ميآوردند و ما هم چندين بار با ناصر، اين نشريات را كنار بازار قناريها فروختيم.
اين روحيهي بالا و دلاورانهي او بود كه باعث تعجب و حيرت من و ساير دوستانم شده بود. زماني كه اعزام نيروهاي مردمي به جبهه صورت گرفت، ناصر سريعاً با نيروها به جبهه رفت؛ ولي از آنجايي كه من سرپرست و نانآور خانواده بودم و مادر پير و برادر كوچكي نيز داشتم، نتوانستم با بچهها راهي جبهه شوم. ناصر كه رفت، تمام فكر و ذكر من نيز با او پر زد و رفت. حتي در كلاس درس هم، همهي ذهنم معطوف به ناصر و ساير دوستان همرزم و حوادث آنجا بود. دست و دلم به كار نميرفت. مادرم ميگفت: «مدت زمان زيادي نيست كه از دوستي تو و ناصر ميگذرد، ولي تمام حواست به ناصر است و حالا كه اينقدر دوست داري، تو هم برو پيش او!» ولي هر وقت كه اراده ميكردم به جبهه بروم، موفق نميشدم. تا ايـن كه با خبر شـدم نـاصـر از
جبهه برگشته است. به سرعت و با هر وسيلهي ممكن، خودم را به او رساندم تا چهرهي اين دلاور شجاع را از نزديك مشاهده كنم.
مدتها از اين ماجرا گذشت، تا اين كه عيد سال بعد، به جبهه اعزام شدم و به دهكدهي «سيد خلف» رفتم. از خصوصيات نيكوي ايشان آن بود كه در اولين برخورد، هر كسي مجذوب رفتار او ميشد. افرادي مثل من زياد بودند كه لحظه شماري ميكردند تا در كنار او قرار بگيرند.
پس از مدتي براي مخارج زندگي به شهر آمدم. در همين موقع، تيري هم به دست ناصر اصابت كرد و ايشان براي بهبود شكستگي به شهر آمد. در اين مدت، اكثر اوقات با هم بوديم، تا اين كه گچ دستش را باز كردند. به او گفتم: «الحمدلله دستت خوب شد؟» گفت: «بله! ميخواهم به جبهه بروم!» ادامه دادم: «تو كه با اين دستت، نميتواني حتي لوازمت را بلند كني، صبر كن تا خوب شوي، سري بعد به جبهه برو!» اما او قبول نكرد و گفت:«بايد اين دفعه بروم!»
خانوادهاش نيز پافشاري نكردند و مانع رفتنش نشدند. فقط به او گفتند: «زودتر برگرد!» من هم فقط او را بدرقه كردم و گفتم: «برو به سلامت! انشاءالله كه سالم برگردي!» چون قبلاً يكبار به او گفته بودم: «ناصر! ميشود به جبهه نروي؟» و ايشان در جواب من گفت: «اين راه، راهي نيست كه تو يا كسي ديگر به من بگويد، نرو. من اين راه را براي رضايت خدا انتخاب كردهام و ميروم و تنها هدفم نيز خداست. اين راه بايد طي شود و اين جان ناقابل نيز كه از آن خداست را بايد در راه او و فرمان ولي امر او فدا كنم. اين راه، راه امام حسين (ع) است؛ راهي اسـت كه امـام حسيـن (ع) و تمـام شهدا از صدر اسلام تا به الان آن را طي كردهاند!»
تنها آرزوي او شهادت بود و هميشه تكيه كلامش اين بود كه روزي به شهادت خواهد رسيد.
روزي با هم نشسته بوديم. ناصر گفت: «اي خدا! تمام دوستان و رفيقانم كه از ابتدا با هم راهي جبهه شدهايم، به شهادت رسيدهاند؛ ولي من از قافلهي شهدا بازماندهام. مگر من مرتكب چه گناهي شدهام كه به آرزويم نميرسم؟»
روزي كه خبر شهادت ناصر را به من دادند، خيلي گريه كردم، اما شخصي به من گفت: «چرا براي شهيد گريه ميكني؟ شهدا مقام والايي دارند و در جوار خداوند از اوج و قرب الهي برخوردار هستند!» گفتم: «از اين ناراحتم كه فهم و درك لازم براي شناخت ناصر را نداشتم و ندارم!» خداوند به او فهم و درك وسيعي عنايت كرده بود. ايشان به خوبي ميدانست كه انتهاي اين راهي كه طي ميكند، خداوند است و رضايت الهي اوست. او كسي بود كه آگاهانه و با معرفت، قدم در راه جهاد الهي گذاشت. هميشه دوست داشتم از افكار و انديشههايش بيشتر بشنوم و بدانم، اما او حرفهايي ميزد كه هيچ گاه به ذهنم خطور نميكرد.
يادم ميآيد كه در خرداد ماه سال 1360 ، دست راستش در اثر اصابت گلوله شكست و حدود 3 ماه تحت مداوا قرار داشت. پس از طي شدن اين دوران درمان، دوباره سريع به جبهه برگشت و دو ماه در منطقهي عملياتي بود كه به فيض شهادت نايل شد.
ناصـر، در اين مـدت، در جبـهههاي دشـت آزادگان و اهواز و مناطق عملياتي حضور داشت. در جادهي تداركاتي خرمشهر، ناصر و همرزمانش مأموريت داشتند كه در حمله به تپههاي «الله اكبر»، تكي به جبههي «فرضيه» بزنند. ناصر، ديدهبان گروه بود و در جلو بقيه قرار داشت. فرمان پيشروي يا عقبنسشيني نيز با خود او بود. با توجه به شايستگيهاي فراواني كه در وجود او بود، عليرضا ماهيني اختيار تام را در آن گروه به ناصر داده بود. ايشان با توجه به شجاعت و دلاوري كه داشت، همراه با نيروهايش تا نزديكيهاي دشمن پيش رفته بود.
در يكي از عملياتها كه نيروها ميخواستند سدي را بشكنند، ناصر نيز با جزء آنها بود و با آن گروه رفت. اين گروه ده نفره، شب قبل از حمله، جلو رفته بود و همهي مينها را خنثي نموده و موانع را بر طرف كرده بودند.
شهيد ناصر، تعريف ميكرد: «در پشت سد، سه ساعت اسلحههامان در آب بود. آنجا نگهبان عراقي به ما هشدار ميداد و تهديد ميكرد. به زبان عربي با او حرف زدم و سرش را گرم كردم. آنقدر او را به خود مشغول كردم تا بالاخره فرصتي پيش آمد و او را از بين بردم. در همين لحظه، گشتِ عراقيها آمد. فوري اسلحه را از آب برداشتم تا متوجه من نشود. بسمالله گفتم و هدف گرفتم و با تعجب فراوان ديدم كه با اينكه اسلحهام در آب بود، شليك كرد و يكي از گشتيها كشته و ديگري زخمي شد و فرار كرد.»
آخرين عملياتي كه ناصر در آن شركت داشت،عمليات «طريق القدس» بود. در جبههي «فرضيه» همينطور كه ناصر با مختار بديه جلو ميرفتند، از پشت سر متوجه صدايي ميشوند. به سمت صدا برميگردند تا بينند چه كسي است، دو عراقي را ميبينند كه در حال بيسيم زدن بودهاند.
ناصر بلافاصله با اسلحهاش كه 16 تير هم بيش نداشته، به سمت آن دو نفر شليك ميكند و هر دو عراقي را دستگير ميكند. آن دو نفر، حتي جرأت نكرده بودند شليك كنند.
بعد از تكي كه بچهها در جادهي تداركاتي خرمشهر زدند و چند اسير گرفتند، دشمن عليه آنها آرايش نظاميگرفت و به آنها حمله كرد. در اين حمله، متاسفانه نيروهاي ما چهار شهيد دادند؛ از جمله مختار بديه.
ناصر، تعريف ميكرد: «در اين حمله، قرار بود ارتش به ما كمك كند و مهمات به ما برساند، زيرا مسافت طولاني بود و ما نميتوانستيم در مسيري كه پياده طي ميكرديم، مهمات ببريم. به همين خاطر هم به موقع، مهمات به ما نرسيد و دچار مشكل شديم.»
در جبهه، معجزات و امدادهاي غيبي فراواني ميديديم كه اين به دلگرمي رزمندگان ميافزود. مثلاً خمپارهاي روي سنگر ميافتاد، ولي منفجر نميشد. يا توپ 106 ، كنار تانكر آبي كه بچهها گردش جمع شده بودند، اصابت ميكرد ولي منفجر نميشد. و نمونههاي بيشمار ديگري كه هر رزمندهاي با آنها كم و بيش روبرو شده است.
در موقع شناسايي، حاج اسماعيل ماهيني و شهيد عليرضا ماهيني هميشه پيشقدم بودند و هيچگاه و در هيچ شرايطي، شهدا را تنها نميگذاشتند. در يكي از حملات كه گروه ناصر در آن شركت داشتند، عدهاي از گروه آنها به شهادت رسيدند. هيچكدام از خانوادههاي اين شهدا، از شهادت فرزندانشان خبر نداشتند، چون پيكر هيچكدام از آن شهدا را به سردخانه تحويل نداده بودند. بچهها دو روز در منطقه بودند و با تلاش فراوان و به هر زحمتي بود، پيكر بعضي از شهدا جمله، شهيد علي برقي، شهيد اصغر بهفروز و چند شهيد ديگر را آوردند.
من، ابراهيم محمدي و علي آرمند نيز پيكر مطهر ناصر را بلند كرديم. تيري به سرش اصابت كرده بود. با ديدن اين شهيد مظلوم و به خون خفته، خيلي گريه كردم. چهرهي ناصر، بسيار نوراني و معنوي شده بود. حاجرضا هميشه به دنبال پيكر مطهر شهدا بود و ميگفت تا زماني كه همرزمانم را پيدا نكردهام، برنميگردم.
علي جعفري نيز يك روز پس از حمله، ساعت 11 ظهر بود كه شهيد شد. ايشان رفته بود تا اسلحهي يكي از بچهها را درست كند، در سنگر با عزيز پوردلاور با هم بودند كه يكباره هدف تير دشمن قرار ميگيرند و تيري به سر عزيز برخورد ميكند و تيري هم به سينهي علي جعفري.
يادم ميآيد با پنج مينيبوس به سمت اهواز حركت كرديم. ناصر، عدهاي را جدا كرد و به مينيبوس جهاد كه آخر همه قرار داشت، برد. رانندهي آن مينيبوس، پيرمردي بود كه خيلي تند رانندگي ميكرد. ناصر به نزد او رفت و به آرامي به ايشان گفت: «كمي آهسته برو، اين ماشين بيتالمال به امانت در دست ماست. اشكال ندارد كه كمي ديرتر برسيم!» شب به اهواز رسيديم و مشغول عزاداري شديم و گروه نوحهخواني تشكيل داديم. بچهها گرد ما جمع ميشدند و به مراسم سينهزني ما علاقه نشان ميدادند. حال و هواي عجيبي داشتيم. شب سوم، عزاداري ما خيلي گرم شد. در آن شب، ناصر با صدايي رسا و پرسوز و گداز، عاشقانه مديحهسرايي ميكرد و بچهها را دلسوزانه به اتحاد و همبستگي دعوت مينمود.
وقتي برادران به ناصر ميگفتند: «امشب، شب عاشورا است!» او ميگفت: «هر شب، شب عاشوراست!» ناصر فردي خاشع و فروتن بود. مدت زيادي در منطقه خدمت كرده و عملياتهاي سختي انجام داده بود.
6 روز در اهواز بوديم، بعد ما را به «دهلاويه» منتقل كردند. گروه ناصر، زودتر از ديگر گروهها عازم منطقه شد. ما يك شب ديگر در سوسنگرد مانديم و فرداي آن روز، با گروه محمود باشي، به «دهلاويه» رفتيم.
شهيد ماهيني، خيلي روي ناصر و نيروهايش حساب ميكرد و به همين دليل، آنها را جهت شناسايي در منطقهي حساسي در «بيت ناجي» كه عراقيها در آنجا بودند، گذاشته بود. ما اطلاع نداشتيم كه دو نفر از دوستانمان به شهادت رسيدهاند. ناصر، صبح زود نزد ما آمد و گفت: «ديروز بعد از ظهر، رئوف پليور و نيكفرجام به شهادت رسيدهاند. او حتي خبر داشت كه اردشير تركزاده تركش خورده و در بيمارستان بستري است. او بسيار دوست داشت كه مراسم عزاداري براي ياران از دست رفته برگزار كند، تا برادران به ياد مظلوميت اباعبدالله الحسين (ع) بر سر و سينه بزنند. من و محمود باشي، برادران بوشهري را جمع كرديم. شروع به پيشخواني كردم و مراسم كه گرم شد، ناصر با صداي اثرگذارش، شروع كرد به نوحهخواني. آنها معمولاً شبهاي جمعه در سنگرشان دعاي كميل و مراسم عزاداري برگزار ميكردند.
او به بچهها قرآن آموزش ميداد و توصيه ميكرد كه به قرآن و دستورات آن، عمل كنند و هميشه براي رضاي الهي قدم بر دارند.
در منطقه كه بوديم، ناصر طرحي ارايه داد به نام «گروه پيشمرگ» چون اكثر فرماندهاني كه در عمليات به جلو ميرفتند، شهيد ميشدند، ناصر اين طرح را اريه داد و گفت كه عدهاي از گروه، قبل از بقيه به جلو بروند و سنگر عراقيها را از كار بيندازند، بعد از آن، فرماندهان دستور حمله را براي سايرين صادر كنند.
ناصر، خود اولين فردي بود كه براي عضو شدن در اين گروه ثبتنام كرد. بعد از ايشان نيز ـ خدا رحمت كند ـ شيرعلي جعفري اعلام آمادگي كرد؛ كه هنوز متاسفانه پيكر مطهرش پيدا نشده است. عدهي زيادي از بچهها براي گروه «پيشمرگ» ثبتنام كردند. شهيد ماهيني يك گروه 23 نفري را به ناصر سپرد. ايشان، هميشه دوست داشت سختترين كارها را انجام بدهد تا بقيه، روحيه بگيرند.
در سوسنگرد، تعليم ميديديم و ناصر و نيروهايش در درهي «خزينه» بودند. شهيد ماهيني، ناصر را به سوسنگرد و به گروه ما آورد. ما حتي هنوز فرماندهي براي خود تعيين نكرده بوديم. و به اين ترتيب، هفت نفر از ما را براي گروه مين و تخريب انتخاب كردند كه نيز جزء اين گروه بودم.
انگار به ناصر الهام ميشد كه به شهادت خواهد رسيد، چرا كه مرتب ما را نصحيت ميكرد و تأكيد داشت كه هميشه به ياد خدا باشيد و تير را با ياد خدا و براي خدا شليك كنيد. ميگفت كه من و ما را كنار بگذاريد و فقط به خدا فكر كنيد. ناصر همچنين ميگفت: «در خط و كنار دشمن، از ته قلب، «الله اكبر» بگو، وقتي اين كاررا بكني، ديگر حتي احتياج نيست كه دست به اسلحه نيز ببري، دشمن با اين نداي الهي خود به خود ناتوان ميشود!»
ايشان سرما خوردند و چون كمي مريض احوال بودند، به عقب فرستاده شد و يكي از بچههاي اصفهان را به جاي او براي سرگروهي آوردند. ناصر، مجدداً به درهي «خزينه» رفت و تا مدتها او را نديديم.
بچهها در «بدريه» بودند و ما به عنوان گروه «پيشمرگ» در منطقهي دهلاويه مستقر شديم. دو شب به شناسايي رفتيم و مقداري از مينها را خنثي كرديم. كار ما به اين شكل بود كه جلوتر از بقيهي نيروها حركت ميكرديم و موانع را بر طرف و سنگرهاي دشمن را منهدم مينموديم. قرار بود ارتش پلي بزند، تا بچهها از روي آن پل عبور كنند. بدون شك، اولين نيرويي كه از پل ميگذشت و به بوستان ميرسيد، ما بوديم. در آن روز، ما در «بدريه» مستقر بوديم و بچهها نشسته و به تميز كردن اسلحهها مشغول بودند. ناصر هم با ديگر همرزمان نشسته بود و من اصلاً متوجه حضور او نبودم. داخل كه شدم، از پشت سر، چشمهايم را گرفت و پس از مدتها همديگر را در آغوش گرفتيم و كنار هم نشستيم و صحبت كرديم. او همانجا هم تأكيد كرد كه به ياد خدا باشيد و مرتب آيهي شريفهي « وجعلنا… » را تلاوت ميكرد. من، بواسطهي سفارش زياد ايشان بود كه اين آيهي شريفه را ياد گرفتم. او آدمي را به خدا نزديك ميكرد و تأكيد ميكرد كه اين آيه، دشمنان اسلام را كور و كر خواهد كرد و خدا شاهد است كه ما تصديق اين حرف ناصر را به بارها و بارها تجربه كرديم.
روزي ما را به منطقه بردند تا مينها را خنثي كنيم. در فاصلهي چند متري عراقيها بوديم. از رودخانه گذشتيم و نميدانم چه شد كه پايمان روي مين رفت. مينها را خنثي كرديم و دشمن همچنان در خواب غفلت بود. خلاصه آن روز از تمامي بچهها از جمله شهيد ناصر و شهيد ماهيني خداحافظي كرديم و وارد گروه خودمان شديم.
در شب عمليات، از آبي كه در مسير ما بود گذشتيم. يك طرف ما، نهر عبيد بود كه ما بايد از آن ميگذشتيم و طرف ديگر نيز خاكريزي بود كه آن طرف رودخانه «ساوله» قرار داشت. گروه شهيد ماهيني، مسير را طي كردند و خاكريز را از كار انداختند.
بچههايي كه آن طرف «نهر عبيد» بودند نيز قصد عبور از رود «ساوله» را داشتند. رودخانه «ساوله» هم از آن طرف كه به «نهر عبيد» منتهي ميشد، پيچ و خم لغزندهاي داشت و عبور از آن، راحت نبود. شهيد عليرضا ماهيني با شجاعت از پل لغزنده عبور كرد و در آن طرف پل، خطاب به بچههاي گروه ميگويند: «حزبالهيها و بوشهريها حركت كنند و به جلو بيايند!» بچهها با شنيدن صداي نيرو بخش شهيد ماهيني، يكي يكي از پل عبور ميكنند. آن قدر شور و شوق در ميان گروه زياد بوده كه چند تا از بچههاي تهران نيز ميآيند و از پل عبور ميكنند. محمد فشنگساز، در ضمن عبور از رود به شهادت ميرسد و در آب ميافتند.
صبح روز بعد، نزد شهيد ماهيني رفتيم و از حال ناصر جويا شديم. گفت: «ناصر بواسطهي اصابت تيري شهيد شده و اكنون در منطقه عراقيهاست!» در آن درگيري، شهيد ماهيني و رمضان راستي، خود را سينهخيز به طرف ساير نيروها ميرسانند تا اوضاع را به سايرين خبر بدهند و نيروي كمكي بياورند، كه رمضان راستي هم در همان جا، بر اثر اصابت تركش، بعضي از اعضايش قطع ميشود. او هم اكنون در بيمارستان نمازي شيرازي بستري است.
محمود باشي با بيسيم، شهيد ماهيني را با رمز «علي» سه بار صدا زد و گفت: «ما در محاصره گرفتار شدهايم!» حاج اسماعيل، ناراحت شد و گفت: «حلقهي محاصره را دور بزنيد و بشكنيد!» تقريباً يك ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند: «حلقهي محاصره را شكستيم و 150 نفر را هم اسير كرديم.» و به اين شكل بود كه با چند تا از بچهها از يك طرف حلقهي محاصره، رد شديم. در همين هنگام خبر آوردند كه «بوستان» توسط نيروهاي «الله اكبر» فتح شده و بچهها در حال پاكسازي و پيشروي هستند.
از حاج اسماعيل ماهيني اجازه خواستم تا ما نيز به «بوستان» برويم. ايشان گفتند: «صبر كنيد تا سازماندهي كنيم و آماري از شهدا و مجروحين بگيريم!» ما اگر آتش تهيه ريخته بوديم، عراقيها فرار ميكردند و اين همه شهيد نداشتيم. متاسفانه برنامهها درست پياده نشد. بلُدوزري آمد تا پل ارتش را نصب كند، اما بلدوزر را زدند و پل نصب نشد. گروه خنثي كنندهي مين كه ناصر جزء آن بود، تعدادي شهيد و زخمي داد.
حاج اسماعيل، ما را سازماندهي كرد و آماري گرفت و همگي به زير پل «ساوله» منتقل شديم. اين در حالي بود كه پل «ساوله» را هنوز نگرفته بوديم. با آرپيجي، دو تا از تانكهاي عراقي را زديم و قصد بدست آوردن پل را با همين تعداد اندك بچهها داشتيم، كه عراقيها وحشت نموده و پس از انهدام تانك، فرار كردند و به اين ترتيب، پل گرفته شد.
همان روز، حاجرضا محمدي از اهواز آمد و گفت: «بايد براي آوردن پيكر شهدا برويم!» از رودخانهي «سوله» گذشتيم و در حال جستجو در كانال بوديم كه به اولين شهيد برخورد كرديم. حسين مطربزاده بود. او را ميشناختم. بچهي كازرون بود و در بازار ميوه فروشها مغازه داشت. جلوتر كه رفتيم، ديدم كه رسول بيخوف نيز بر زمين افتاده است. پشت سرش تركش خورده بود. اول فكر كردم كه عراقي است. وقتي او را بلند كردم، لباسهايم غرق خون شد. انگار تازه شهيد شده بود.
علي آرمون و ابراهيم محمدي نيز وارد كانال شدند تا به ما كمك كنند. ناصر به حالت سجده در كانال افتاده بود. بعضي از بچهها فكر ميكردند كه در حال خواندن نماز است. گويي در لحظات آخر هم، از خداوند براي رسيدن به فيض شهادت، خواهش ميكرده است.
آن طرف ناصر هم، بهمنيار زاهدي در حاليكه خاك روي آن را پوشانده، افتاده بود. بهمنيار را بلند كردم. تركشي به پا و سرش خورده بود. بچهها همگي گريه ميكردند. سرم سنگين شده بود و دلم پر از اندوه، چرا كه تكرار اين صحنهها، ياد تمامي عزيزان از دست رفته را در ذهن ما تداعي ميكرد. ناصر را بلند كرديم. آن عزيز خيلي سبك بود. بوي خوشي ميداد. صورتش غرق نور بود. رويش را بوسيدم و با حزن و اندوه فراوان، او را بالا گذاشتيم.
بعد هم بهمنيار را بلند كردم و بالا گذاشتم. همه با هم همكاري ميكرديم. دو روز پس از عقبنشيني عراقيها، ساعت حدود 10 صبح بود كه مشغول جمعآوري پيكر شهدا شديم. شهيد ماهيني ميگفت: «ناصر در پنج متري من بود كه صدايش بلند شد. حتم داشتم كه به شهادت رسيده است!»
اين اواخر، ناصر گاهي به عنوان پيشنماز، جلو صف جماعت ميايستاد. او ديگر كاملاً پاك و وارسته شده بود، چرا كه در اوج جواني از خوشيها و لذتهاي دنيا چشمپوشي كرده و به جهاد و قرب الهي پرداخته بود.
سيزده ماه در جبهههاي نبرد حضور داشت. وقتي دستش در مجروحيت شكسته بود، هميشه مقداري خاك به همراه داشت كه با آن در وقت نماز تيمم ميگرفت.
هر چه خانوادهاش اصرار ميكردند كه صبر كن تا دستت خوب شود، بعد به جبهه برو، ميگفت: «نه! من تجديد شدهام. بايد بروم و قبولي خودم را بگيرم!»
او به دليل خصوصيات اخلاقي عالي و پسنديدهاش، مورد توجه تمام بچهها بود و نزد همه احترام خاصي داشت. ايشان شخص بسيار مومني بود و خداوند نيز بواسطهي پاكي و درستكاري، وي را به درگاه خويش پذيرفت و به آرزوي خود كه همانا رسيدن به معبود آسماني بود، رساند.
روحش شاد باد! .
ادامه مطلب
آشنايي ما از زماني شروع شد كه نيروهاي انقلابي، بر عليه رژيم تظاهرات ميكردند و لاستيكها را در خيابانها آتش ميزدند. ناصر را مدام در اين عرصهها ميديدم. چون ناصر را قبلاً در فعاليتهاي انقلابي و در كنار بچههاي مسجد توحيد ميديدم، با هم آشنا بوديم و سلام و عليكي داشتيم. اين ارتباط كم كم قويتر شد، به طوري كه با هم وارد ورزش كشتي هم شديم و در آنجا با خلق و خوي گرم او بيشتر آشنا شدم.
از همان ابتدا، روحيهي دلاوري و ظلمستيزي داشت. پس از ترك سالن كشتي، به ميدان نيروي هوايي ميرفتيم. در آنجا نشريههايي بر ضد منافقين و مجاهدين ميآوردند و ما هم چندين بار با ناصر، اين نشريات را كنار بازار قناريها فروختيم.
اين روحيهي بالا و دلاورانهي او بود كه باعث تعجب و حيرت من و ساير دوستانم شده بود. زماني كه اعزام نيروهاي مردمي به جبهه صورت گرفت، ناصر سريعاً با نيروها به جبهه رفت؛ ولي از آنجايي كه من سرپرست و نانآور خانواده بودم و مادر پير و برادر كوچكي نيز داشتم، نتوانستم با بچهها راهي جبهه شوم. ناصر كه رفت، تمام فكر و ذكر من نيز با او پر زد و رفت. حتي در كلاس درس هم، همهي ذهنم معطوف به ناصر و ساير دوستان همرزم و حوادث آنجا بود. دست و دلم به كار نميرفت. مادرم ميگفت: «مدت زمان زيادي نيست كه از دوستي تو و ناصر ميگذرد، ولي تمام حواست به ناصر است و حالا كه اينقدر دوست داري، تو هم برو پيش او!» ولي هر وقت كه اراده ميكردم به جبهه بروم، موفق نميشدم. تا ايـن كه با خبر شـدم نـاصـر از
جبهه برگشته است. به سرعت و با هر وسيلهي ممكن، خودم را به او رساندم تا چهرهي اين دلاور شجاع را از نزديك مشاهده كنم.
مدتها از اين ماجرا گذشت، تا اين كه عيد سال بعد، به جبهه اعزام شدم و به دهكدهي «سيد خلف» رفتم. از خصوصيات نيكوي ايشان آن بود كه در اولين برخورد، هر كسي مجذوب رفتار او ميشد. افرادي مثل من زياد بودند كه لحظه شماري ميكردند تا در كنار او قرار بگيرند.
پس از مدتي براي مخارج زندگي به شهر آمدم. در همين موقع، تيري هم به دست ناصر اصابت كرد و ايشان براي بهبود شكستگي به شهر آمد. در اين مدت، اكثر اوقات با هم بوديم، تا اين كه گچ دستش را باز كردند. به او گفتم: «الحمدلله دستت خوب شد؟» گفت: «بله! ميخواهم به جبهه بروم!» ادامه دادم: «تو كه با اين دستت، نميتواني حتي لوازمت را بلند كني، صبر كن تا خوب شوي، سري بعد به جبهه برو!» اما او قبول نكرد و گفت:«بايد اين دفعه بروم!»
خانوادهاش نيز پافشاري نكردند و مانع رفتنش نشدند. فقط به او گفتند: «زودتر برگرد!» من هم فقط او را بدرقه كردم و گفتم: «برو به سلامت! انشاءالله كه سالم برگردي!» چون قبلاً يكبار به او گفته بودم: «ناصر! ميشود به جبهه نروي؟» و ايشان در جواب من گفت: «اين راه، راهي نيست كه تو يا كسي ديگر به من بگويد، نرو. من اين راه را براي رضايت خدا انتخاب كردهام و ميروم و تنها هدفم نيز خداست. اين راه بايد طي شود و اين جان ناقابل نيز كه از آن خداست را بايد در راه او و فرمان ولي امر او فدا كنم. اين راه، راه امام حسين (ع) است؛ راهي اسـت كه امـام حسيـن (ع) و تمـام شهدا از صدر اسلام تا به الان آن را طي كردهاند!»
تنها آرزوي او شهادت بود و هميشه تكيه كلامش اين بود كه روزي به شهادت خواهد رسيد.
روزي با هم نشسته بوديم. ناصر گفت: «اي خدا! تمام دوستان و رفيقانم كه از ابتدا با هم راهي جبهه شدهايم، به شهادت رسيدهاند؛ ولي من از قافلهي شهدا بازماندهام. مگر من مرتكب چه گناهي شدهام كه به آرزويم نميرسم؟»
روزي كه خبر شهادت ناصر را به من دادند، خيلي گريه كردم، اما شخصي به من گفت: «چرا براي شهيد گريه ميكني؟ شهدا مقام والايي دارند و در جوار خداوند از اوج و قرب الهي برخوردار هستند!» گفتم: «از اين ناراحتم كه فهم و درك لازم براي شناخت ناصر را نداشتم و ندارم!» خداوند به او فهم و درك وسيعي عنايت كرده بود. ايشان به خوبي ميدانست كه انتهاي اين راهي كه طي ميكند، خداوند است و رضايت الهي اوست. او كسي بود كه آگاهانه و با معرفت، قدم در راه جهاد الهي گذاشت. هميشه دوست داشتم از افكار و انديشههايش بيشتر بشنوم و بدانم، اما او حرفهايي ميزد كه هيچ گاه به ذهنم خطور نميكرد.
يادم ميآيد كه در خرداد ماه سال 1360 ، دست راستش در اثر اصابت گلوله شكست و حدود 3 ماه تحت مداوا قرار داشت. پس از طي شدن اين دوران درمان، دوباره سريع به جبهه برگشت و دو ماه در منطقهي عملياتي بود كه به فيض شهادت نايل شد.
ناصـر، در اين مـدت، در جبـهههاي دشـت آزادگان و اهواز و مناطق عملياتي حضور داشت. در جادهي تداركاتي خرمشهر، ناصر و همرزمانش مأموريت داشتند كه در حمله به تپههاي «الله اكبر»، تكي به جبههي «فرضيه» بزنند. ناصر، ديدهبان گروه بود و در جلو بقيه قرار داشت. فرمان پيشروي يا عقبنسشيني نيز با خود او بود. با توجه به شايستگيهاي فراواني كه در وجود او بود، عليرضا ماهيني اختيار تام را در آن گروه به ناصر داده بود. ايشان با توجه به شجاعت و دلاوري كه داشت، همراه با نيروهايش تا نزديكيهاي دشمن پيش رفته بود.
در يكي از عملياتها كه نيروها ميخواستند سدي را بشكنند، ناصر نيز با جزء آنها بود و با آن گروه رفت. اين گروه ده نفره، شب قبل از حمله، جلو رفته بود و همهي مينها را خنثي نموده و موانع را بر طرف كرده بودند.
شهيد ناصر، تعريف ميكرد: «در پشت سد، سه ساعت اسلحههامان در آب بود. آنجا نگهبان عراقي به ما هشدار ميداد و تهديد ميكرد. به زبان عربي با او حرف زدم و سرش را گرم كردم. آنقدر او را به خود مشغول كردم تا بالاخره فرصتي پيش آمد و او را از بين بردم. در همين لحظه، گشتِ عراقيها آمد. فوري اسلحه را از آب برداشتم تا متوجه من نشود. بسمالله گفتم و هدف گرفتم و با تعجب فراوان ديدم كه با اينكه اسلحهام در آب بود، شليك كرد و يكي از گشتيها كشته و ديگري زخمي شد و فرار كرد.»
آخرين عملياتي كه ناصر در آن شركت داشت،عمليات «طريق القدس» بود. در جبههي «فرضيه» همينطور كه ناصر با مختار بديه جلو ميرفتند، از پشت سر متوجه صدايي ميشوند. به سمت صدا برميگردند تا بينند چه كسي است، دو عراقي را ميبينند كه در حال بيسيم زدن بودهاند.
ناصر بلافاصله با اسلحهاش كه 16 تير هم بيش نداشته، به سمت آن دو نفر شليك ميكند و هر دو عراقي را دستگير ميكند. آن دو نفر، حتي جرأت نكرده بودند شليك كنند.
بعد از تكي كه بچهها در جادهي تداركاتي خرمشهر زدند و چند اسير گرفتند، دشمن عليه آنها آرايش نظاميگرفت و به آنها حمله كرد. در اين حمله، متاسفانه نيروهاي ما چهار شهيد دادند؛ از جمله مختار بديه.
ناصر، تعريف ميكرد: «در اين حمله، قرار بود ارتش به ما كمك كند و مهمات به ما برساند، زيرا مسافت طولاني بود و ما نميتوانستيم در مسيري كه پياده طي ميكرديم، مهمات ببريم. به همين خاطر هم به موقع، مهمات به ما نرسيد و دچار مشكل شديم.»
در جبهه، معجزات و امدادهاي غيبي فراواني ميديديم كه اين به دلگرمي رزمندگان ميافزود. مثلاً خمپارهاي روي سنگر ميافتاد، ولي منفجر نميشد. يا توپ 106 ، كنار تانكر آبي كه بچهها گردش جمع شده بودند، اصابت ميكرد ولي منفجر نميشد. و نمونههاي بيشمار ديگري كه هر رزمندهاي با آنها كم و بيش روبرو شده است.
در موقع شناسايي، حاج اسماعيل ماهيني و شهيد عليرضا ماهيني هميشه پيشقدم بودند و هيچگاه و در هيچ شرايطي، شهدا را تنها نميگذاشتند. در يكي از حملات كه گروه ناصر در آن شركت داشتند، عدهاي از گروه آنها به شهادت رسيدند. هيچكدام از خانوادههاي اين شهدا، از شهادت فرزندانشان خبر نداشتند، چون پيكر هيچكدام از آن شهدا را به سردخانه تحويل نداده بودند. بچهها دو روز در منطقه بودند و با تلاش فراوان و به هر زحمتي بود، پيكر بعضي از شهدا جمله، شهيد علي برقي، شهيد اصغر بهفروز و چند شهيد ديگر را آوردند.
من، ابراهيم محمدي و علي آرمند نيز پيكر مطهر ناصر را بلند كرديم. تيري به سرش اصابت كرده بود. با ديدن اين شهيد مظلوم و به خون خفته، خيلي گريه كردم. چهرهي ناصر، بسيار نوراني و معنوي شده بود. حاجرضا هميشه به دنبال پيكر مطهر شهدا بود و ميگفت تا زماني كه همرزمانم را پيدا نكردهام، برنميگردم.
علي جعفري نيز يك روز پس از حمله، ساعت 11 ظهر بود كه شهيد شد. ايشان رفته بود تا اسلحهي يكي از بچهها را درست كند، در سنگر با عزيز پوردلاور با هم بودند كه يكباره هدف تير دشمن قرار ميگيرند و تيري به سر عزيز برخورد ميكند و تيري هم به سينهي علي جعفري.
يادم ميآيد با پنج مينيبوس به سمت اهواز حركت كرديم. ناصر، عدهاي را جدا كرد و به مينيبوس جهاد كه آخر همه قرار داشت، برد. رانندهي آن مينيبوس، پيرمردي بود كه خيلي تند رانندگي ميكرد. ناصر به نزد او رفت و به آرامي به ايشان گفت: «كمي آهسته برو، اين ماشين بيتالمال به امانت در دست ماست. اشكال ندارد كه كمي ديرتر برسيم!» شب به اهواز رسيديم و مشغول عزاداري شديم و گروه نوحهخواني تشكيل داديم. بچهها گرد ما جمع ميشدند و به مراسم سينهزني ما علاقه نشان ميدادند. حال و هواي عجيبي داشتيم. شب سوم، عزاداري ما خيلي گرم شد. در آن شب، ناصر با صدايي رسا و پرسوز و گداز، عاشقانه مديحهسرايي ميكرد و بچهها را دلسوزانه به اتحاد و همبستگي دعوت مينمود.
وقتي برادران به ناصر ميگفتند: «امشب، شب عاشورا است!» او ميگفت: «هر شب، شب عاشوراست!» ناصر فردي خاشع و فروتن بود. مدت زيادي در منطقه خدمت كرده و عملياتهاي سختي انجام داده بود.
6 روز در اهواز بوديم، بعد ما را به «دهلاويه» منتقل كردند. گروه ناصر، زودتر از ديگر گروهها عازم منطقه شد. ما يك شب ديگر در سوسنگرد مانديم و فرداي آن روز، با گروه محمود باشي، به «دهلاويه» رفتيم.
شهيد ماهيني، خيلي روي ناصر و نيروهايش حساب ميكرد و به همين دليل، آنها را جهت شناسايي در منطقهي حساسي در «بيت ناجي» كه عراقيها در آنجا بودند، گذاشته بود. ما اطلاع نداشتيم كه دو نفر از دوستانمان به شهادت رسيدهاند. ناصر، صبح زود نزد ما آمد و گفت: «ديروز بعد از ظهر، رئوف پليور و نيكفرجام به شهادت رسيدهاند. او حتي خبر داشت كه اردشير تركزاده تركش خورده و در بيمارستان بستري است. او بسيار دوست داشت كه مراسم عزاداري براي ياران از دست رفته برگزار كند، تا برادران به ياد مظلوميت اباعبدالله الحسين (ع) بر سر و سينه بزنند. من و محمود باشي، برادران بوشهري را جمع كرديم. شروع به پيشخواني كردم و مراسم كه گرم شد، ناصر با صداي اثرگذارش، شروع كرد به نوحهخواني. آنها معمولاً شبهاي جمعه در سنگرشان دعاي كميل و مراسم عزاداري برگزار ميكردند.
او به بچهها قرآن آموزش ميداد و توصيه ميكرد كه به قرآن و دستورات آن، عمل كنند و هميشه براي رضاي الهي قدم بر دارند.
در منطقه كه بوديم، ناصر طرحي ارايه داد به نام «گروه پيشمرگ» چون اكثر فرماندهاني كه در عمليات به جلو ميرفتند، شهيد ميشدند، ناصر اين طرح را اريه داد و گفت كه عدهاي از گروه، قبل از بقيه به جلو بروند و سنگر عراقيها را از كار بيندازند، بعد از آن، فرماندهان دستور حمله را براي سايرين صادر كنند.
ناصر، خود اولين فردي بود كه براي عضو شدن در اين گروه ثبتنام كرد. بعد از ايشان نيز ـ خدا رحمت كند ـ شيرعلي جعفري اعلام آمادگي كرد؛ كه هنوز متاسفانه پيكر مطهرش پيدا نشده است. عدهي زيادي از بچهها براي گروه «پيشمرگ» ثبتنام كردند. شهيد ماهيني يك گروه 23 نفري را به ناصر سپرد. ايشان، هميشه دوست داشت سختترين كارها را انجام بدهد تا بقيه، روحيه بگيرند.
در سوسنگرد، تعليم ميديديم و ناصر و نيروهايش در درهي «خزينه» بودند. شهيد ماهيني، ناصر را به سوسنگرد و به گروه ما آورد. ما حتي هنوز فرماندهي براي خود تعيين نكرده بوديم. و به اين ترتيب، هفت نفر از ما را براي گروه مين و تخريب انتخاب كردند كه نيز جزء اين گروه بودم.
انگار به ناصر الهام ميشد كه به شهادت خواهد رسيد، چرا كه مرتب ما را نصحيت ميكرد و تأكيد داشت كه هميشه به ياد خدا باشيد و تير را با ياد خدا و براي خدا شليك كنيد. ميگفت كه من و ما را كنار بگذاريد و فقط به خدا فكر كنيد. ناصر همچنين ميگفت: «در خط و كنار دشمن، از ته قلب، «الله اكبر» بگو، وقتي اين كاررا بكني، ديگر حتي احتياج نيست كه دست به اسلحه نيز ببري، دشمن با اين نداي الهي خود به خود ناتوان ميشود!»
ايشان سرما خوردند و چون كمي مريض احوال بودند، به عقب فرستاده شد و يكي از بچههاي اصفهان را به جاي او براي سرگروهي آوردند. ناصر، مجدداً به درهي «خزينه» رفت و تا مدتها او را نديديم.
بچهها در «بدريه» بودند و ما به عنوان گروه «پيشمرگ» در منطقهي دهلاويه مستقر شديم. دو شب به شناسايي رفتيم و مقداري از مينها را خنثي كرديم. كار ما به اين شكل بود كه جلوتر از بقيهي نيروها حركت ميكرديم و موانع را بر طرف و سنگرهاي دشمن را منهدم مينموديم. قرار بود ارتش پلي بزند، تا بچهها از روي آن پل عبور كنند. بدون شك، اولين نيرويي كه از پل ميگذشت و به بوستان ميرسيد، ما بوديم. در آن روز، ما در «بدريه» مستقر بوديم و بچهها نشسته و به تميز كردن اسلحهها مشغول بودند. ناصر هم با ديگر همرزمان نشسته بود و من اصلاً متوجه حضور او نبودم. داخل كه شدم، از پشت سر، چشمهايم را گرفت و پس از مدتها همديگر را در آغوش گرفتيم و كنار هم نشستيم و صحبت كرديم. او همانجا هم تأكيد كرد كه به ياد خدا باشيد و مرتب آيهي شريفهي « وجعلنا… » را تلاوت ميكرد. من، بواسطهي سفارش زياد ايشان بود كه اين آيهي شريفه را ياد گرفتم. او آدمي را به خدا نزديك ميكرد و تأكيد ميكرد كه اين آيه، دشمنان اسلام را كور و كر خواهد كرد و خدا شاهد است كه ما تصديق اين حرف ناصر را به بارها و بارها تجربه كرديم.
روزي ما را به منطقه بردند تا مينها را خنثي كنيم. در فاصلهي چند متري عراقيها بوديم. از رودخانه گذشتيم و نميدانم چه شد كه پايمان روي مين رفت. مينها را خنثي كرديم و دشمن همچنان در خواب غفلت بود. خلاصه آن روز از تمامي بچهها از جمله شهيد ناصر و شهيد ماهيني خداحافظي كرديم و وارد گروه خودمان شديم.
در شب عمليات، از آبي كه در مسير ما بود گذشتيم. يك طرف ما، نهر عبيد بود كه ما بايد از آن ميگذشتيم و طرف ديگر نيز خاكريزي بود كه آن طرف رودخانه «ساوله» قرار داشت. گروه شهيد ماهيني، مسير را طي كردند و خاكريز را از كار انداختند.
بچههايي كه آن طرف «نهر عبيد» بودند نيز قصد عبور از رود «ساوله» را داشتند. رودخانه «ساوله» هم از آن طرف كه به «نهر عبيد» منتهي ميشد، پيچ و خم لغزندهاي داشت و عبور از آن، راحت نبود. شهيد عليرضا ماهيني با شجاعت از پل لغزنده عبور كرد و در آن طرف پل، خطاب به بچههاي گروه ميگويند: «حزبالهيها و بوشهريها حركت كنند و به جلو بيايند!» بچهها با شنيدن صداي نيرو بخش شهيد ماهيني، يكي يكي از پل عبور ميكنند. آن قدر شور و شوق در ميان گروه زياد بوده كه چند تا از بچههاي تهران نيز ميآيند و از پل عبور ميكنند. محمد فشنگساز، در ضمن عبور از رود به شهادت ميرسد و در آب ميافتند.
صبح روز بعد، نزد شهيد ماهيني رفتيم و از حال ناصر جويا شديم. گفت: «ناصر بواسطهي اصابت تيري شهيد شده و اكنون در منطقه عراقيهاست!» در آن درگيري، شهيد ماهيني و رمضان راستي، خود را سينهخيز به طرف ساير نيروها ميرسانند تا اوضاع را به سايرين خبر بدهند و نيروي كمكي بياورند، كه رمضان راستي هم در همان جا، بر اثر اصابت تركش، بعضي از اعضايش قطع ميشود. او هم اكنون در بيمارستان نمازي شيرازي بستري است.
محمود باشي با بيسيم، شهيد ماهيني را با رمز «علي» سه بار صدا زد و گفت: «ما در محاصره گرفتار شدهايم!» حاج اسماعيل، ناراحت شد و گفت: «حلقهي محاصره را دور بزنيد و بشكنيد!» تقريباً يك ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند: «حلقهي محاصره را شكستيم و 150 نفر را هم اسير كرديم.» و به اين شكل بود كه با چند تا از بچهها از يك طرف حلقهي محاصره، رد شديم. در همين هنگام خبر آوردند كه «بوستان» توسط نيروهاي «الله اكبر» فتح شده و بچهها در حال پاكسازي و پيشروي هستند.
از حاج اسماعيل ماهيني اجازه خواستم تا ما نيز به «بوستان» برويم. ايشان گفتند: «صبر كنيد تا سازماندهي كنيم و آماري از شهدا و مجروحين بگيريم!» ما اگر آتش تهيه ريخته بوديم، عراقيها فرار ميكردند و اين همه شهيد نداشتيم. متاسفانه برنامهها درست پياده نشد. بلُدوزري آمد تا پل ارتش را نصب كند، اما بلدوزر را زدند و پل نصب نشد. گروه خنثي كنندهي مين كه ناصر جزء آن بود، تعدادي شهيد و زخمي داد.
حاج اسماعيل، ما را سازماندهي كرد و آماري گرفت و همگي به زير پل «ساوله» منتقل شديم. اين در حالي بود كه پل «ساوله» را هنوز نگرفته بوديم. با آرپيجي، دو تا از تانكهاي عراقي را زديم و قصد بدست آوردن پل را با همين تعداد اندك بچهها داشتيم، كه عراقيها وحشت نموده و پس از انهدام تانك، فرار كردند و به اين ترتيب، پل گرفته شد.
همان روز، حاجرضا محمدي از اهواز آمد و گفت: «بايد براي آوردن پيكر شهدا برويم!» از رودخانهي «سوله» گذشتيم و در حال جستجو در كانال بوديم كه به اولين شهيد برخورد كرديم. حسين مطربزاده بود. او را ميشناختم. بچهي كازرون بود و در بازار ميوه فروشها مغازه داشت. جلوتر كه رفتيم، ديدم كه رسول بيخوف نيز بر زمين افتاده است. پشت سرش تركش خورده بود. اول فكر كردم كه عراقي است. وقتي او را بلند كردم، لباسهايم غرق خون شد. انگار تازه شهيد شده بود.
علي آرمون و ابراهيم محمدي نيز وارد كانال شدند تا به ما كمك كنند. ناصر به حالت سجده در كانال افتاده بود. بعضي از بچهها فكر ميكردند كه در حال خواندن نماز است. گويي در لحظات آخر هم، از خداوند براي رسيدن به فيض شهادت، خواهش ميكرده است.
آن طرف ناصر هم، بهمنيار زاهدي در حاليكه خاك روي آن را پوشانده، افتاده بود. بهمنيار را بلند كردم. تركشي به پا و سرش خورده بود. بچهها همگي گريه ميكردند. سرم سنگين شده بود و دلم پر از اندوه، چرا كه تكرار اين صحنهها، ياد تمامي عزيزان از دست رفته را در ذهن ما تداعي ميكرد. ناصر را بلند كرديم. آن عزيز خيلي سبك بود. بوي خوشي ميداد. صورتش غرق نور بود. رويش را بوسيدم و با حزن و اندوه فراوان، او را بالا گذاشتيم.
بعد هم بهمنيار را بلند كردم و بالا گذاشتم. همه با هم همكاري ميكرديم. دو روز پس از عقبنشيني عراقيها، ساعت حدود 10 صبح بود كه مشغول جمعآوري پيكر شهدا شديم. شهيد ماهيني ميگفت: «ناصر در پنج متري من بود كه صدايش بلند شد. حتم داشتم كه به شهادت رسيده است!»
اين اواخر، ناصر گاهي به عنوان پيشنماز، جلو صف جماعت ميايستاد. او ديگر كاملاً پاك و وارسته شده بود، چرا كه در اوج جواني از خوشيها و لذتهاي دنيا چشمپوشي كرده و به جهاد و قرب الهي پرداخته بود.
سيزده ماه در جبهههاي نبرد حضور داشت. وقتي دستش در مجروحيت شكسته بود، هميشه مقداري خاك به همراه داشت كه با آن در وقت نماز تيمم ميگرفت.
هر چه خانوادهاش اصرار ميكردند كه صبر كن تا دستت خوب شود، بعد به جبهه برو، ميگفت: «نه! من تجديد شدهام. بايد بروم و قبولي خودم را بگيرم!»
او به دليل خصوصيات اخلاقي عالي و پسنديدهاش، مورد توجه تمام بچهها بود و نزد همه احترام خاصي داشت. ايشان شخص بسيار مومني بود و خداوند نيز بواسطهي پاكي و درستكاري، وي را به درگاه خويش پذيرفت و به آرزوي خود كه همانا رسيدن به معبود آسماني بود، رساند.
روحش شاد باد! .
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها